در روزی که این ویدئو گرفته شد، جهانپور جهت ادای شهادت در ایران تریبونال – یک دادگاه مردمی که جهت دادخواهی جنایات علیه زندانیان سیاسی و زندانیان عقیدتی در زندانهای دهه ۱۳۶۰ ایران – در لاهه حاضر شده بود که مظاهری با شنیدن شهادت جهانپور اشک از چشمانش جاری شد و خاطرات تخطی هایی که او و انجمن حجتیه در حق بهائیان انجام داده بودند وی را به سمت جهانپور کشاند تا از وی طلب بخشش کند. گفتگوی بین جهانپور و مظاهری پرسش های عمیقی را در مورد مفهوم قربانی بودن و قربانی کردن ایجاد می کند و لزوم گفتگویی مسئولیت پذیرانه و پاسخ گویانه جهت گروههایی که در گذشته مرتکب خطاهایی شده اند را مطرح می کند.
دیدگاهها و نقطه نظرات بیان شده شاهدین در این ویدئو، الزاماً منعکس کننده دیدگاههای مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
———————————————
عباس: روحی جان – فدای تو بشوم روحی جان! روحی جهانپور … من سخنان تو را شنیدم. اشک آمدم در چشمانم. من آمده ام و می خواهم دست تو را ببوسم. به پایت بیفتم، به خاک بیفتم و پای تو را ببوسم و از تو پوزش خواهی کنم. برای اینکه من، عباس مضاهری بین سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۴ یعنی از ۱۷ سالگی تا ۲۱ سالگی دشمن تو بودم، دشمن انسانیت بودم، دشمن فرهنگ بودم، دشمن دین تو بودم. من خطا کردم.
روحی: شما عضو چه بودید؟
عباس: من عضو انجمن حجتیه بودم، انجمن ضد بهایی. و من با بهائیان مبارزه می کردم.
روحی: چه کار می کردید مثلا؟
عباس: من جو جامعه را بر ضد بهائیان زهراگین می کردم. من واقعا از تو پوزش می خواهم. من را ببخش عزیزم. این چهار سال، چهار سال سیاه زندگیم بوده که من خودم خودم را نمی بخشم، ولی از تو خواهش می کنم که …. و از همه بهائیان عزیزم، هموطنان بسیار بسیار با ارجم، با فرهنگم، که واقعاً به فرهنگ ما غنا بخشیده اند (من را ببخشند). من تاریخ بهائیت را خوانده ام. من باب را می شناسم. من قره العین را می شناسم. باب یک متفکر بزرگ قرن نوزدهم در جامعه ما بوده. قره العین اولین زن شجاعی بوده که در تاریخ ما چادر، لچک خودش را از سرش کشید. لچک خودش را، این نشانه اسارت بودن را از سرش کشید و در مقابل مردان بدون چادر ظاهر شد. ولی رژیم شاه [ناصر الدین شاه قاجار] در آن زمان او را کشت. من به عنوان کسی که چهار سال از زندگیم در آن سیاهی گذشته و جو جامعه را علیه تو، علیه هم باوران تو زهراگین کردم، سمی کردم، مسموم کردم من از تو پوزش می خواهم.
روحی: قربان تو! من که اصلا کاره ای نیستم. استغفرالله! این کار خدا است … برای اینکه شما با این سن و سال و با وجدان آمدید و این را به من گفتنید. من خیلی متشکرم که شما این را برای من مطرح کردید. من می خواستم از شما بپرسم که …. چون من این گروه حجتیه را فقط از این جهت می شناسم که همیشه مثلا در شیراز که ما بودیم آنها می آمدند و جلسات ما را تعطیل می کردند. خب من میدانم که آنها خیلی باعث ظلم و ستم بهائیان شدند. ولی هیچوقت از نزدیک تماسی نداشتم که بپرسم. ولی خیلی دلم می خواهد بداند که شما مثلا چه کارهایی را می کردید که از نظر خودتان همانطور که الان گفتید بهائیان را اذیت می کردید و چه کسی به شما می گفت که بروید و این کارها را بکنید؟ چون این کارها مربوط به سالها پیش بوده و شما در آن موقع جوان بوده اید. ممنون میشوم اگر بگویید.
عباس: این قضیه ای که تعریف کردم به بیش از ۵۰ سال پیش برمی گردد. الان سال ۱۳۹۱ است. من اواخر سال ۱۳۳۹ و یا ۱۳۴۰ یعنی حدود ۵۱ سال پیش من وارد انجمن ضد بهایی شدم.
روحی: آن موقع چند سالتون بود ؟
عباس: آن موقع که من وارد انجمن ضد بهائیان شدم تازه از ۱۶ سالگی به ۱۷ سالگی رسیده بودم.
روحی: پس خیلی جوان بودید!
عباس: و بعد تا ۲۱ سالگی هم با این انجمن کار می کردم و بعد در آن فاصله من با کمک چند نفر دیگر، حزبی درست کردم با نام حزب ملل اسلامی که به این جرم من در سال ۱۳۴۴ دستگیر شدم و به حبس ابد محکوم شدم و ۱۴ سال از عمرم در زندان گذشت. من در آن شرایط، در آن جو دهه سی ایران جوانی بودم بسیار بسیار کنجکاو و بسیار بسیار دلم می خواست که بدانم. ولی در آن جامعه در اثر دیکتاتوری شاه، این امکان به من داده نشده بود که من آگاه بشوم و به روشنی برسم و کسی من را روشنگری کند. این امکان متاسفانه در دوران شاه وجود نداشت به خاطر دیکتاتوری شاه. یعنی یک کتاب خواندن ساده منتهی به چند سال زندان می شد. در آن جو فقط آخوندها بودند، یعنی سگهای ولگردی که در خیابان واق واق می کردند فقط آخوندها بودند. یعنی اینها در جامعه بودند که میتوانستند در شخصیت و افکار ما تاثیر بگذارند. آخوندها من را به این روز انداختند. با تبلیغاتی که می کردند من را به این روز انداختند که من به انجمن حجتیه بروم و علیه بهائیان مبارزه کنم.
روحی: آنوقت شما چه کار می کردید؟
عباس: وقتی من به انجمن ضد بهائیان آمدم چون یک جوان بسیا بسیار پر شور و خیلی فعالی بودم خیلی زود هم در انجمن حجتیه ارتقاء پیدا کردم و رفتم رسیدم به بالا در سطح رهبری آن. در آن موقع ما در واقع در جلسات بهائیان شرکت می کردیم و در آن جلسات مثل نعش می نشستیم و هیچ واکنشی از خودمان نشان نمی دادیم و حرفهای اینها را گوش می کردیم و کنکاش می کردیم که ببینیم آن مسلمانی را که با آنجا آورده اند تا او را بهایی کنند چه کسی است. آن دو سه تا مسلمانی را که پیدا می کردیم، در بیرون از جلسه آنها را به حرف می گرفتیم و با انها صحبت می کردیم که اگر شما علاقه مند هستید که بیشتر در مورد بهائیت بدانید، یک جلساتی هم در شبهای جمعه هست که می توانیم به آنجا برویم … شما به آنجا بروید و برای شما خوب است.
روحی: شبهای جمعه جلسات حجتیه …..
عباس: شبهای جمعه جلسات حجتیه بود که یک آدم شیادی به نام دکتر توانا که اسم خودش را گذاشته بود دکتر. او آخوند بود اما شبهای جمعه کت شلوار می پوشید و می آمد در آنجا بر ضد بهائیان حرف میزد.
روحی: واقعا هم دکتر بود؟
عباس: من اصلا نمیدانم او دکتر بود یا نه ولی فکر میکنم که دکتر نبود. چون این ملاها خیلی خیلی حسادت می کردند به این پزشک ها، مهندس ها و دانشگاهیان. از یک طرف حسادت می کردند به آنها و از طرف دیگر نفرت داشتند از آنها.
روحی: ولی آخوند بود این شخص؟
عباس: بله! آخوند بود. من در جلساتش بودم بعداً. بعداً رفتم و همکار او شدم و با او کار می کردم. او همه جا با لباس آخوندی می آمد و فقط شبهای جمعه که می آمد، لباسهای آخوندی خود را کنار می گذاشت و کت و شلوار و کراوات میزد می آمد آنجا مینشست و حرف میزد. او بر ضد بهائیان حرف میزد و سمپاشی می کرد و این جوانانی که می رفتند بهایی بشوند، این فرد انها را از بهایی شدن به قول خودش نجات می داد. یعنی کار سیاهی که من در آن دوران کردم و از آن شرمنده هستم در مقابل تو و در مقابل همه هم میهنان بهایی خودم که برای من بسیار بسیار ارزشمند هستند، [این است که] من تنها کار سیاهی که در آن زمان من می کردم مسمول کردن جو بر ضد بهائیان بود. اگر درب خانه شما را آتش زدند، من خودم را به نوعی مقصر می دانم اگرچه خودم در آن کارها نبودم؛ اگر آمدند شما را اعدام کردند یا کشتند، یا آنطور که شنیدم در شیراز در دهان بچه های کوچک آب جوش می ریختند؛ اگر هر کاری، هر سیاهکاری ای که مسلمانان بر ضد شما کردند من خودم را به نوعی در آن سیاه کاری سهیم می دانم و به این دلیل است که من بعدا در زندان نظراتم تغییر کرد، من اسلام را حتی کنار گذاشتم، من از اسلام فاصله گرفتم. من از این دین فاصله گرفتم و وقتی فاصله گرفتم تازه برگشتم به گذشته های خودم. دیدم عجب انسان بدی بودم، عجب کارهای زشتی کردم و گفتم اگر یک موقعی به دوستان بهایی خودم برسم، وظیفه من این است که از این دوستان و هم میهنان عزیز بیهائیم پوزش بطلبم. چون به شما گفتم که من تاریخ بهائیت را هم در آن زمان و هم بعدها خیلی خوانده بودم. باب مرد بسیار بسیار دانشمندی بوده، یک انسان متفکر قرن نوزدهم ایران بوده. باب برای من خیلی عزیزه، خیلی گرانقدره. طاهره قره العین برای من زن قرمان هست. مجسمه او را باید از طلا بسازند و در میادین شهرهای ایران بگذارند. برای اینکه قره العین یعنی آزادی زنان ایران، و کسی که برای آزادی زنان میهن من تلاش می کند، من به پایش می افتم و پای او را می بوسم.
روحی: می خواستم این را بپرسم که شما از این فعالیتهایی که در این گروه حجتیه داشتید، آیا هیچوقت کتاب بهایی را داشتید، یا آنرا هیچوقت برداشتید که بخوانید؟
عباس: بله! من کتاب «بیان باب»، کتاب «اقدس» و کتابهای مختلفی را من از انجمن بهایی گرفتم و خواندم. کتابهای اقدس و بیان و کتابهای مختلفی از بهائیان را که انجمن حجتیه به من داده بود را خواندم. من در جلسات بهائیان که می رفتم از آنها این کتابها را می گرفتم و میگفتم من میخواهم این کتابها را به دوستانم بدهم. مثلا ۵ تا کتاب اقدس، یا ۵ تا کتاب بیان را می گرفتم و می رفتم فردایش می انداختم در آشغال دانی با آنها را می سوزاندم. من اینها را می خوانم منتها تحت تاثیر قرار نمی گرفتم. یک آدم وقتی چیزی را با نفرت بخواند، هر چقدر هم منطقی باشد، کور است.
روحی: ذهن شما را خراب کرده بودند. اینطور که من متوجه شدم افکار شما مسموم شده بود.
عباس: من در واقع خودم در آن زمان یک قربانی بودم. یک جوان ۱۶-۱۷ ساله که تجربه اجتماعی ندارد.
روحی: بعد شما چطوری متوجه شدید که … یعنی کی به شما گفت … از کجا این گروه حجتیه درست شده؟ بگویید که چطوری وارد این گروه شدید و کی موسس آن بود؟
عباس: من در آن زمان به مسائل سیاسی هم علاقه مند بودم و خیلی به دانشگاه می رفتم. من در آن زمان کلاس نهم دبیرستان بودم ولی به دانشگاه می رفتم و با دانشجویان صحبت می کردم. اینها [انجمن حجتیه] در بین دانشجوها هوادارانی درست کرده بودند. با دانشجویانی که من با آنها صحبت می کردم یکی دو تا از آنها این گروه را می شناختند و به من توصیه کردند که: «تو که به اسلام علاقه مندی، بیا برای اسلام مبارزه کن، سرباز امام زمان بشو! اگر تو به انجمن حجتیه بیایی تو سرباز امام زمان می شوی. تو برای امام زمان مبارزه کرده ای. بیا برو در حجتیه و با اینها مبارزه کن، کار کن و اگر تو برای انجمن حجتیه کار کنی تو سرباز امام زمان می شوی.» به این ترتیب من را تشویق کردند که بیایم و به حجتیه بپیوندم و با حجتیه کار بکنم و این کتابها را هم بخوانم. ولی در واقع گفتم که چون با نفرت می خواندم هیچی از آن نمی فهمیدم.
عباس: همانطور که در آن زمان قرآن را با عشق می خواندم و باورم می شد که قرآن خیلی کتاب به اصطلاح کتاب ضد ظلم و علات خواهانه است. ولی بعدها که با خردورزی قرآن را خواندم متوجه شدم که اتفاقا اینطوری نیست. خب! حالا من از شما یک خواهش دارم. شما میدانید که من خودم یک قربانی بودم.
روحی: البته!
عباس: قربانی نظام سیاه ارتجاعی ملایی که من را در ۱۶-۱۷ سالگی به این دام انداختند. من فریب خوردم. من خطا کردم. من دست به این سیاه کاریها زدم. و چهار سال از زندگیم را در مسموم کردن اذهان مردم جامعه ام، بر ضد بهائیان تلاش کرده ام. من از شما پوزش می خواهم. من به پای شما می افتم پای شما را می بوسم، دست شما را می بوسم. به من بگویید و من را آرام کنید که آیا شما من را می بخشید؟
روحی: البته! خدا البته می بخشد!
عباس: نه! من نظر خودتان را می خواهم بدانم. آیا با احساس شخصی تان می توانید من را ببخشید؟
روحی: البته! البته! برای اینکه همینکه شما با نهایت خلوص نیت آمده اید و با دیده انصاف این را می گویید و قبول کردید و اعتراف می کنید به اشتباهاتی که شده و خودتان هم البته به خاطر اینکه فکر و ذهن شما مسموم شده بود، این برای من از همه چیز مهمتر است. و واقعا این خودش بخشش است.
عباس: خیلی سپاسگذارم.
روحی: و امیدوارم هستم که این بقیه افراد حجتیه هم همین دید و انصاف شما را پیدا کنند.
عباس: به امید خدا! من دو نفر را می شناسم که یکی در آلمان است و یکی در کانادا که اینها از فعالان حجتیه بودند و تا چند سال بعد از من هم با حجتیه بودند ولی اینها هم الان فاصله گرفته اند و اینها هم الان همان احساس من را دارند.