مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه: آرش سیگارچی

در این شهادتنامه، آرش سیگارچی، روزنامه‌نگار و وبلاگنویس، از شرایط تلخ زندان خود می‌گوید. سیگارچی به دلیل فعالیتهای حرفه‌ای خود در آذرماه ۱۳۸۳ دستگیر و به اتهام روزنامه‌نگاری و وبلاگنویسی غیرقانونی به ۱۴ سال زندان محکوم شد. در آذرماه ۱۳۸۴ دیوان عالی کشور مجازات او را به سه سال زندان تقلیل داد. سیگارچی در زندان مبتلا به سرطان زبان شد و با سپردن وثیقه برای مداوا از زندان آزاد شد. وی در دیماه ۱۳۸۶ ایران را ترک گفت و اکنون در شهر واشنگتن دی.سی. زندگی کرده و به فعالیت خبری در صدای آمریکا مشغول می‌باشد. سیگارچی در این شهادتنامه از دستگیری، شکنجه و شگردهای غیرقانونی سیستم قضایی جمهوری اسلامی ایران می‌گوید.

 

اسم کامل: آرش سیگارچی

تاریخ تولد: 4 آبان ۱۳۵۷

محل تولد: رشت، استان گیلان

شغل: روزنامه نگار، سردبیر سابق روزنامه «گیلان امروز»

سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: 2 آبان ۱۳۸۷

مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

 

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای آرش سیگارچی در (۵۴) پاراگراف و (۱۸) صفحه تهیه شده است. مصاحبه در تاریخ ۲ آبان ۱۳۸۷ در شهر آرلینگتون، ویرجینیا انجام شد.

 

 

۱. من آرش سیگارچی هستم، متولد ۴ آبانماه ۱۳۵۷ در شهر رشت، استان گیلان. من یک روزنامه‏نگار و سردبیر روزنامه «گیلان امروز» در استان گیلان بودم. مدیریت و انعکاس اخبار به عهده من بود. طبیعتاً در ایران سانسور وجود دارد ولی در سال ۱۳۷۹ یا همان ۲۰۰۰ یک پدیده‏ای به وجود آمد که همان بسته شدن مطبوعات و هفته‏نامه‏های بسیاری توسط نظام بود. این خیلی برای نظام هزینه داشت، فکرش را بکنید در یکروز ۴۰ تا روزنامه و هفته‏نامه را بستند. به همین دلیل نظام دنبال راه حلی گشت که هزینه را کم کند و راه حل آن بود که روزنامه‏نگاران را مهار کند تا محتویات روزنامه‏ها را کنترل کنند و وارد مقولات خطرناک نشوند. به همین دلیل، با این سیاستها در سالهای ۸۰ تا ۸۱ عملاً فضای مطبوعاتی بسته شد.

۲. بعد از آن روزها ما فقط دو روزنامه شجاع داشتیم که حیات نو و بهار بودند. برخی روزنامه‏ها آن روزها بسته نشدند و از توقیف گروهی چهل نشریه به ظاهر جان سالم به در بردند. اما سرانجام آن روزنامه‏ها هم توقیف شدند. من از این حیث می‏گویم شجاع چون، بعد از خرداد ۱۳۷۶، با راه‏اندازی روزنامه جامعه مطبوعاتی شکل گرفتند که بدون ترس از برخورد، شجاعانه اطلاع‏رسانی می‏کردند. اصلاً بگذارید یک قدم جلوتر بروم و بگویم که این روزنامه‏ها بودند که ترس زندان، شکنجه و غیره را از دل ما روزنامه‏نگاران بردند. من خودم بارها از برخورد نظام می‏ترسیدم اما وقتی دیدم سردبیر ماشاءالله شمس‏الواعظین همیشه ساک زندانش آماده است، دیگر ترس من هم ریخت.

۳. به بهار و حیات نو بازگردیم؛ این دو روزنامه از توقیفهای ۵ اردیبهشت ۱۳۷۹ جان سالم به در بردند. تنها روزنامه‏هایی بودند که باقی مانده بودند. اما زمان زیادی نگذشت و در شانزده مرداد همان سال، وقتی قرار بود قانون اصلاح مطبوعات در مجلس بررسی شود و رهبری آن حکم حکومتی را صادر کرد، بهار اعتراض اندک نمایندگان را منعکس کرد و فردای آن روز توقیف شد. در حقیقت بهار توانست تنها دو ماه پس از آن توقیفها بماند. حیات نو هم سرنوشت بهتری نداشت. این روزنامه هرچند که متعلق به برادر کوچک رهبر بود اما بعد از یکسال به بهانه‏ای دیگر توقیف شد. لازم به توضیح است برادر رهبر—هادی خامنه‏ای—به طیف اصلاح‏طلبان تعلق داشت.

۴. در این چنین شرایطی من هم سردبیر روزنامه‏ای استانی بودم. روزنامه خوبی بود و تیراژ بالا داشت. اما نسیم از تهران به من می‏رسید. ابلاغیه‏های شورای امنیت ملی می‏آمد که می‏گفت این خبر را چاپ نکنید. اگر معلمها تجمع می‏کردند می‏گفتند که نباید چاپ کنیم و اگر کارگرها تجمع می‏کردند، می‏گفتند که نباید بنویسیم.

۱ مراد از نظام، نظام جمهوری اسلامی ایران است. براساس گفتمانی که در میان مسئولین جمهوری اسلامی ایران رایج است به جای دولت جمهوری اسلامی از این عبارت استفاده می‏‏شود. این به خاطر ساختار پیچیده حکومت ایران است. عموما در بسیاری از کشورهای مدرن وقتی از دولت نام می‏‏بریم منظور کل حاکمیت یک کشور است. اما در ایران دولت تنها یکی از سه قوه مجریه، مقننه و قضایی است زیر نظر رهبر کشور اداره می‏شود. بر این اساس وقتی در مورد ایران سخن می‏گوید، نمی‏توانید بگویید دولت ایران، چون این یک جز است. در حالی که عبارت واضح‏تر همان «نظام» است که منظور رهبری و زیر شاخه‏هایش در سه قوه است.

۵. اواخر سال ۸۰، من وبلاگ نویسی را شروع کردم. وبلاگ یک تعریف خاص دارد، مثل دفترچه خاطراتی است که آدم در دوران نوجوانی دارد. من در جوانی این دفترچه را داشتم و بلد بودم بنویسم و هر روز در وبلاگم خاطرات روزانه‏ام را اگر مهم بود می‏نوشتم.

۶. ۸ آذر ۱۳۸۱ بود. در شهر رشت یک دکلهای مخابراتی گذاشته بودند که مثلاً مال آنتن‏گیری تلفن بود و در اصل برای پارازیت انداختن بود روی ماهواره‏ها که مردم نتوانند ماهواره‏ها را بگیرند. یکی از این دکلها جایی گذاشته شده بود که مدرسه دخترانه بود وممکن بود روی باروری دخترها تأثیر بگذرد. من روی این مسئله تحقیق کردم و یک گزارش بسیار جنجالی تهیه کردم و قرار بود این گزارش توسط روزنامه ما چاپ بشود. شب قبل از توزیع، مدیر مسئول روزنامه‏ها را از چاپخانه جمع کرد و گفت که اگر این گزارش چاپ بشود روزنامه را توقیف می‏کنند. اما من می‏گفتم ارزش دارد که ما توقیف بشویم اما این خبر را گزارش بدهیم. وقتی که این گزارش را نتوانستم چاپ کنم، از لج مدیر مسئول روزنامه همان شب آن را روی وبلاگم گذاشتم. سایتهای خبری خیلی سریع این خبر را پوشش دادند و شهرهای دیگر هم متوجه شدند که این اتفاق در آن مناطق هم افتاده است و نسبت به مسئله آگاه شدند. از این به بعد هرجا با مخالفت مدیر مسئول مواجه می‏شدم دیگر بحث نمی‏کردم و مطلب را مستقیم می‏گذاشتم روی وبلاگم.

۷. در سال ۸۲، هنگامی که تنش در اداره بیشتر ‏شده بود، حرکتهای دانشجویی دوباره شدت گرفت و فعالیتهای زیاد شد. رشت شهری هست که جنبشهای دانشجویی و فعالیتهای سیاسی در رشت همیشه شروع می‏شود و تجمع مهمی در رشت شد. من هم وقایع مربوط به رشت را پوشش می‏دادم. وقتی این اتفاق افتاد من اخبار مربوط به جنبش دانشجویی را لحظه به لحظه در وبلاگم نوشتم. خبرگزاری‏هایی مثل رادیو فردا، رادیو فرانسه و بی.بی.سی. با من تماس گرفتند تا به آنها درباره اتفاقاتی که می‏افتاد به عنوان روزنامه‏نگار گواهی بدهم. من هم بر اساس رسالت روزنامه‏نگاری واقعا همین کار را کردم. یادم است آن موقع تلویزیون NI-TV می‏گفت الان در شهر رشت ۱۰.۰۰۰ نفر دارند تجمع می‏کنند. من خودم آنجا بودم و به این مسئله شهادت دادم که در حقیقت ۲.۰۰۰ نفر آنجا بودند که ۵۰۰ نفرشان مأموران اطلاعات و نیروی انتظامی بودند. یعنی به عنوان یک روزنامه‏نگار، گزارشهای من واقع‏بینانه و دقیق بودند.

۸. اما وزارت اطلاعات که این را نمی‏فهمید. به من زنگ زدند و گفتند که اجازه ندارم مصاحبه کنم. من هم گفتم که من مصاحبه می‏کنم چون قانونی نیست که من را از این کار باز دارد. دو هفته بعد ابلاغیه‏ای از شورای عالی امنیت ملی که البته به روزنامه‏های تهران قبل از آن داده بودند به من دادند که می‏گفت من اجازه ندارم مصاحبه کنم. مأموران وزارت اطلاعات ابلاغیه را فقط به من نشان دادند که در اصل نامه‏ای بود که بالای آن کلمه «محرمانه/ سری» درج شده بود. در ابلاغیه تأکید شده بود کلیه مسئولان مملکتی اعم از نمایندگان، فرمانداران، بخشداران، مدیران عالی تا کارمندان ذیل حق مصاحبه با رسانه‏های «معاند» از جمله رادیو اسراییل، رادیو آزادی، رادیو آزاد اروپا، رادیو آمریکا، رادیو فرانسه، رادیو آلمان و … را ندارند. البته این بخشنامه بندهای دیگر هم داشت. هرچند در مورد روزنامه‏نگاران چیزی ننوشته بود اما بازجو می‏گفت که من هم شامل آن می‏شوم. او گفت «نظام به شما اعتماد دارد و شما را خبرنگار گذاشته است. اگر به شما اعتماد نداشت حذف‏تان می‏کرد».

۹. او درست می‏گفت چون بعد از چندی به قول خودشان من را حذف کردند. جالب این که اسم بی.بی.سی. در لیست رسانه‏هایی که اجازه مصاحبه با آنها را نداشتم نبود. رادیو آمریکا بود، رادیو اسرائیل بود، رادیو فردا بود، رادیو فرانسه بود، و چند تا رادیوی سوئدی هم بودند. من درباره مصاحبه کردن با رادیو بی.بی.سی. پرسیدم. او جواب درستی نداد که باعث شد من تصور کنم که این اجازه را دارم. به این دلیل فقط با رادیو بی.بی.سی. مصاحبه می‏کردم. همچنین، من با یکی از بچه‏های رادیو فردا که از همکارهای سابقم بود قرار گذاشتم که من با اسم مستعار مصاحبه کنم و خودم روی صدایم افکت بگذارم که شناخته نشوم. من اسم مستعار کامبیز کریمی را انتخاب کردم.

۱۰. در طول تابستان ۸۲، من رویه وبلاگ نویسی‏ام را زیر اسم خودم ادامه دادم و خبرها رو پوشش می‏دادم. در سال ۸۳ خیلی فشار از طرف وزارت اطلاعات بیشتر شد و من خود سانسوری‏ام بیشتر شد. بارها می‏دیدم ماشینی با سرنشینانی که معلوم بود از نهادهای اطلاعات موازی بودند تعقیبم می‏کردند. در عین تلاش برای آزادی بیان، گاه واقعا دلهره داشتم. به خصوص که در تهران کار نمی‏کردم. در شهرستان کار کردن خیلی خطرناک‏تر است. با این تفکر فکر کردم به یک مقدار سانسور تن بدهم. و البته، به نظر خودم، موضوعات را بالانس می‏کردم. هر چه با افزایش فشار، مسایل سیاسی سانسور می‏شد، من موضوعات غیر سیاسی را با شجاعت بیشتر می‏نوشتم. مثلاً ما نقد فرهنگی مسئولان استان را جدی‏تر کردیم. یا در زمینه مسایل تفریحی و اجتماعی با انتقاد بیشتر مسئولان را به چالش می‏کشیدیم. یادم هست من روی آمار ایدز کار می‏کردم که تا آن موقع محرمانه بود. من به نزد معاون وزیر در این مورد رفتم و گزارشی جنجالی منتشر کردم. این اولین بار بود که روزنامه‏ای خبر می‏داد در ایران ۷ هزار بیمار مبتلا به ایدز وجود دارد که اتفاقاً دولت هیچ نظارتی بر آنها ندارد. این موضوع آن قدر پر سر وصدا بود که وزارت اطلاعات من را احضار کرد. به من حمله کردند و پرسیدند که چرا من علاقه دارم جنجال درست کنم. جواب دادم «شما به من گفتید از رهبر انتقاد نکنم، از رفسنجانی انتقاد نکنم. اگر من درباره ایدز هم ننویسم، پس در روزنامه‏ام بالا رفتن قیمت گوجه فرنگی را بنویسم؟» زبان من در این زمان دراز بود. اما غیر از این حتی در تهیه هر گزارش و نوشته، ملاحظاتی می‏کردیم که تنها دلیل آن خود سانسوری بود. مثلاً خبری در مورد حیف و میل میلیونها تومان توسط یک امام جمعه داشتیم و برای اینکه توقیف نشویم، موضوع را بدون اشاره مستقیم با عنوان مجهول «حیف و میل مسئولان» منعکس ‏کردیم. با این روش هم مردم را به اخبار متوجه ‏کردیم و هم از توقیف فرار کردیم.

۱۱. دو چیز دست به دست هم داد که نظام با من برخورد کند. در ۵ شهریور، من تصمیم گرفتم در مورد مسئله جنجالی کشتار ۶۷ در ایران مطلبی بنویسم. درباره شخصی که گیلانی بود و معاون مسعود رجوی بود اطلاعات کافی داشتم و یک مطلب درباره او نوشتم.

۱۲. اتفاقی دیگر مسئله‏ای بود که از دست من خارج بود. من با رادیو فردا فقط یک مصاحبه کردم تحت نام خودم که درباره تجمع دانشجویان رشت بود. بقیه مصاحبه‏ها به اسم مستعار بود. روز ۶ شهریور که جمعه بود رادیو فردا با من تحت نام کامبیز کریمی درباره تجمع کارگران مصاحبه‏ای می‏کند. در آن زمان این طور بود که رادیو فردا تا ۱۲ شب به وقت تهران از پراگ پخش می‏شد و از دوازده شب به بعد که می‏شد حدود ۴ بعد از ظهر به وقت واشنگتن، از واشنگتن پخش می‏شد. بچه‏های رادیو فردا فایل رو اشتباه می‏کنند یا چیزی، ساعت ۱۲ شب که اخبار دوباره از واشنگتن بخش می‏شد، اعلام می‏کنند که قرار است گزارش کامبیز کریمی از تجمع کارگران در رشت پخش بشود و اشتباهاً مصاحبه قدیمی من با اسم خودم در مورد دانشجوها در سال ۸۲ را پخش می‏کنند. من فکر می‏کنم که میز ایران در وزارت اطلاعات این دو مصاحبه را با هم مقایسه می‏کنند و از تجهیزات افکت صدا استفاده کنند و می‏فهمند که کامبیز کریمی همان آرش سیگارچی است.

۱۳. من پنج شنبه مطلبی در مورد کشتار ۶۷ می‏نویسم و روی وبلاگم می‏گذارم و روز شنبه، ۷ شهریور ۱۳۸۳، صبح ساعت ۱۱:۳۰، من در اداره استانداری بودم که شخصی به من زنگ زد و گفت که «لش [خودم] را» ببرم زندان اطلاعات. از طرز صحبت او فهمیدم که وارد چه جریانی می‏شدم. البته من هنوز از ماجرای رادیو فردا خبر نداشتم و فکر می‏کردم که فقط به دلیل مطلب وبلاگم است. من فوراً به تعدادی از دوستانی که قبلاً با آنها درباره احتمال دستگیری‏ام صحبت کرده بودم زنگ زدم و به آنها گفتم که چه اتفاقی دارد می‏افتد. مادرم به من زنگ زد و پرسید چه شده است. گفتم که به من زنگ زدند و به زندان اطلاعات احضارم کردند. مادرم خیلی هل شده بود و به من گفت که مأمورها به خانه ما رفته بودند. به او گفتم که فوراً می‏آیم خانه، فقط باید با محمد کاظم شکوهی راد، مدیر مسئول، هماهنگ کنم تا آماده باشد از من حمایت حقوقی بکند و برای من وثیقه تأمین کند که جزو وظایف مدیر مسئول روزنامه بود.

۱۴. ظاهراً آن روز صبح، هنگامی که من در استانداری بودم، ۴ نفری که مأمور اطلاعات بودند به همراه نفر پنجم که قاضی بود، ریخته بودند خانه ما و خانه را زیر و رو کرده بودند و همه چیز را برده بودند، کامپیوترها، نوشته‏ها و کتابها. اسمشان را نمی‏دانم چون خودشان را معرفی نکردند ولی حکم نشان دادند و قانونی آمدند.

۱۵. ساعت ۱۲:۳۰ من خودم را به زندان معرفی کردم. زندانی کوچک در مرکز شهر بود با چند تا بند کوچک. البته بیشتر بازداشتگاه بود تا زندان و خیلی تشریفات نداشت. از جمله این که معمولاً در هنگام ورود به زندان پرونده زندانی ثبت می‏شود و از او عکس گرفته و انگشت‏‏نگاری می‏کنند. همچنین داخل زندان بخشهای مختلفی دارد. بازداشتگاه اطلاعات این گونه نبود. یک راهرو کوتاه که دو طرف آن سلولهایی بود. این زندان همان جایی بود که برای بازجویی‏های ماهیانه یا همان پرس و جو می‏رفتیم.

۱۶. قبلاً گفتم که وزارت اطلاعات پروژه‏ای داشت و می‏خواست روزنامه‏ها را محدود و کنترل بکند. بر اساس این پروژه روزنامه‏‏نگاران حرفه‏ای ماهی یکبار و بعضیها هفته‏ای یکبار احضار می‏شدند به «ستاد خبری وزارت اطلاعات» دارد. این ستاد که در هر استان یک دفتر دارد، کار روابط عمومی وزارتخانه را می‏کند و برای عموم مردم است تا مسائل و مشکلاتشان نسبت به وزارت اطلاعات را به آن گزارش بدهند. البته واقعیت این است که مردم با این ستاد کاری ندارند بلکه به آنجا برده می‏شوند. در طول سه سال سردبیری روزنامه، من بیش از ۱۵ بار، تقریبا هر یک ماه تا ۴۰ روز یکبار به این ستاد احضار شدم. دفعه اول که از ستاد خبری تلفنی احضارم کردند، من نرفتم و خواستم که احضاریه کتبی بفرستند. آنها هم دو مامور فرستادند که به من گفتند که اگر با پای خودم نروم من را در گونی می‏اندازند و به زور می‏برند. بعد از آن هر وقت تلفن می‏زدند، من می‏رفتم. نمی‏گفتند که این جلسه بازجویی است اما مکالمه را مکتوب می‏کردند که صورتجلسه بشود و به مقامات بالا بدهند. چای و شیرینی می‏دادند که دوستانه باشد. به اصرار خودشان جلسه مشورت بود، اما من چیزی برای مشورت با آنها نداشتم. برای آینده یک روزنامه‏نگار دوستی با یک مامور اطلاعات می‏تواند مثل زهر باشد.

۱۷. عبدالحسین صمدی، افسر پرونده من بود که بارها، تقریبا ماهی یکبار، من را به اطلاعات احضار می‏کرد و کار او به عبارتی ارشاد من بود. او جوان قد کوتاهی بود. بعد از ۶-۷ ماه، چند ماه قبل از بازداشت من، احساس کردم که این جلسات دارند بوی همکاری می‏گیرند. روزنامه من یک خبری چاپ کرد به مضمون اینکه یک مدیری اختلاس کرده است. آقای صمدی به من زنگ زد و اعتراض کرد که چرا این خبر را با آنها هماهنگ نکرده بودم. من گفتم که نمی‏دانستم باید اخبار را با آنها هماهنگ می‏کردم. او جواب داد که بالاخره من و او با هم رفیق بودیم و من توضیح دادم که ما با هم رفیق نیستیم. از این لحظه بین ما چالش ایجاد شد که چند هفته بعد که من را صدا زد بیشتر نمایان شد. او گفت «در آمریکا هم سازمان CIA با خبرنگار نیوزویک همکاری دارد و به هم خبر می‏دهند.» جواب دادم که تاآن لحظه رابطه ما همکاری نبوده زیرا آنها از من خبر گرفته بودند ولی من از آنها هیچ نگرفته بودم. همچنین، سازمان سیا که داد و ستد خبری با خبرنگاران دارد هیچوقت سوالات شخصی مانند آیا در خانه من و دوستانم ماهواره است یا مشروب می‏خوریم را نمی‏پرسد. بعد از این، رابطه ما کم شد و میانه ما شکرآب شد. من می‏دانستم که آقای صمدی به روزنامه‎نگاران دیگری که همکاری می‏کردند کمک اقتصادی می‏کرد. بعد از مصاحبه من با رادیو فردا، او به من یادآوری کرد که قصد او بود تا به من کمک بکند چنان که برای دیگران کرد، ولی من خودم نخواسته‏ام. من گفتم که هر کسی راه خود را می‏رود و من راه خود را انتخاب کرده بودم.

۱۸. زمانی که به بازداشتگاه احضار شدم اوائل شهریور بود و بسیار گرم. دو ساعت من را زیر آفتاب داغ معطل کردند. حدود ساعت ۲ یا ۲:۳۰ بود که ۲ سرباز من را بردند توی بازداشتگاه و بردند داخل سلول و حدود ۲ ساعت آنجا ماندم. سلول خیلی کوچک بود. یک ونیم متر در ۲ متر. البته بعد فهمیدم که این سلول نسبت به سلولهای دیگری که بعدها در آنها ماندم قصر بود. ساعت حدود ۴-۵ بود که من را دوباره صدا کردند. من را چشم بند زدند و بردند به زیرزمین. من را حدود ۲ ساعت زدند و عینک و ساعتم را شکستند. آب می‏ریختند روی من و من را می‏زدند، به اندازه‏ای که گریه‏ام در آمده بود. اما آن زدنی که من شنیده بودم، این آنطور نبود. این حالت حدود ۳-۴ ساعت ادامه داشت. فکر کنم ساعت ۱۰-۱۱ شب بود که چند نفر آمدند، اما من نمی‏توانستم آنها را ببینم. یکی از آنها گفت «اینه؟ پدرش را در می‏آوریم. به حرفش می‏آوریم. باید بگوید چه غلطی می‏کند». از لهجه یکی از آنها می‏شد فهمید که اهل تهران است. از لابلای حرفهایشان من صدای صمدی را شناختم و پرسیدم که آیا او هم در اتاق بود یا نه. از پشت سرم شنیدم که می‏گفتند «صمدی کیه؟ صمدی کدوم خریه؟ چقدر گرفتی جاسوسی بکنی؟» من هم جواب درست حسابی به آنها دادم. سوالاتشان بی‏ربط بود و قابل پذیرفتن نبود. آدمهای متخصصی در زمینه روزنامه‏نگاری نبودند و اصرار داشتند که من جاسوسی کرده‏ام. من تأکید داشتم که من فقط یک روزنامه‏نگارم. از من پرسیدند که چرا با رادیوهای خارجی ارتباط دارشتم و من جواب دادم که چون روزنامه‏نگار هستم، کار من انعکاس خبر است. بالاخره آنها رفتند و من را به سلولم باز گرداندند.

۱۹. شاید ساعت ۲-۳ نصف شب بود. دوباره من را از سلول آوردند بیرون و چشمم را بستند. صدای صمدی را شنیدم و پرسیدم که آیا صمدی آنجا است یا خیر. این بار گفت «آری». شروع به بازجویی من کرد. در این هنگام من دیگر متوجه شده بودم که چه خبر است. تا این لحظه فکر می‏کردم که فقط به خاطر مطلبی که در روز جمعه نوشته‏ام من را بازداشت کرده‏اند. اما برایم سوال بود چگونه اینقدر سریع بازداشت شدم چون قبل از این روز، خیلی طول می‏دادند تا اشخاص را در مورد مطالب وبلاگشان بازجویی بکنند. اما در این لحظه، وقتی من سوالات را شنیدم، فهمیدم مسئله فقط مطلب اخیر وبلاگم نیست و موضوعات دیگر از جمله همکاری من با رادیو فردا نیز اهمیت دارد.

۲۰. چشم بندم را باز کردند و دیدم جلوی دیوار نشسته‏ام و صمدی پشت من است. صندلی‏ام را برگرداندم و شروع کردیم به حرف زدن. محور سوالات رادیو فردا بود و اصلا به قضیه وبلاگ من اشاره نکرد. من را متهم کرد که به قصد جاسوسی به سنندج و جاهای دیگر سفر کرده بودم. همچنین گفت که من دوره‏ای را گذرانده‏ام و از این اتهامات و سوالها. من تا زمانی که خروس خواند و آفتاب درآمد بازجویی شدم. به نظرم بازجویی حدود ۶-۷ ساعت بود. قبل از اینکه به سلول بازگردم اعتراض کردم که چرا من را کتک زدند و با من بدرفتاری کردند. صمدی گفت که اشتباه شده بود و من را با کس دیگری اشتباه گرفته بودند.

۲۱. پس از آن صمدی سعی کرد که با من دوستی کند. سلول من را عوض کردند و من را بردند جایی که کولر داشت و تخت داشت. من خوابیدم. حدود ساعت ۱۲ باز صدایم کردند. من هم لباس عوض کردم و متوجه شدم که کباب کوبیده و برنج آماده کردند. من آن موقع نماز می‏خواندم و اجازه خواستم که اول نمازم را بخوانم که موافقت شد. حتی افسر پرونده‏ام هم آمد کنار من و نمازش را خواند. بعد از ناهار بازجویی ادامه داشت اما دیگر حالت بازجویی عوض شده بود و دوستانه شده بود. صمدی سوالاتش را می‏نوشت و من هم جواب می‏نوشتم. می‏گفت می‏خواهم به تو کمک کنم و از این حرفها. یکی دو تا سوال هم درمورد گرایشات سیاسی خانواده‏ام پرسید. به من گفت که می‏دانند دایی من مجاهد بوده که من جواب دادم «آها، پس موضوع همین است؟! مسئله رادیو فردا برای گمراه کردن من است!»

۲۲. روز دوم از بازجویی، ساعت ۵ غروب، صمدی گفت «ما قاعدتاً باید تو را زندانی می‏کردیم ولی اگر تو با ما همکاری کنی ما به تو کمک می‏کنیم». من جوابی ندادم. سپس من را با یک پیکان سفید بردند در خانه پیاده کردند. ساعت ۷-۸ شب به خانه رسیدم. وقتی می‏خواستم پیاده بشوم، بازجو پرسید «حالا با آن خرابکاری که اطلاع‏رسانی کردی چه می‏خواهی بکنی؟» منظور او این موضوع بود که من قبل از بازداشتم، به دوستانم اطلاع داده بودم که بازداشت می‏شوم و خبر بازداشت من زود پیچیده بود. در بازجویی از من پرسیدند که چرا در مورد بازداشت اخیر خودم خبر رسانی کرده بودم. من در جواب اسم زهرا کاظمی را بردم و گفتم که در شرایطی موجود طبیعی بود که من از بازداشت خودم نگران باشم. بازجو دیدگاه من را نپذیرفت و پیشنهاد کرد که برای خنثی کردن مشکل در وبلاگم چیزی بنویسم. من هم یک چیزی نوشتم به این مضمون که دو روز حالم خوب نبود، رفته بودم کنار دریا. بعدها که آزاد شدم و آمدم آمریکا روی آن مطلب را خط کشیدم طوری که بشود خواند و نوشتم که این را بعد از آن دو روز شکنجه به سفارش بازجو نوشته بودم. آن روزی که من را آزاد کردند یا فردای آن میلاد امام علی یا روز پدر بود. من روز شنبه، ۷ شهریور ۱۳۸۳، ۲۸ اوت ۲۰۰۴، دستگیر و روز بعد از آن، عصر ۸ شهریور ۱۳۸۳، ۲۹ اوت ۲۰۰۸، آزاد شدم.

۲۳. دیگر صدایم نکردند تا ۱۹ آذر ۱۳۸۳. طی این مدت اتفاق خاصی نیفتاد. من هر روز به روزنامه می‏رفتم و سعی می‏کردم کار روزانه‏ام را انجام دهم.

۲۴. طبیعتاً وبلاگ من را بعد از بازداشت دو روزه‏ من تا هنگامی که دوباره دستگیر شدم با دقت بیشتری می‏خواندند. البته قبل از آن هم از ابتدای شروع وبلاگ، آن را می‏خواندند. اما من پیش خودم فکر کرده بودم که تحت شرایط فعلی اینها هر نوشته وبلاگ من را با سوءنیت می‏خوانند. معمولاً وقتی کسی برای یکی، دو روز بازداشت می‏شود و بعد آزاد می‏شود، هدف ترساندن اوست. چون اگر متهم خطرناکی باشد، او را آزاد نمی‏کنند. من این را فهمیده بودم بنابراین سعی کردم با دقت بیشتری بنویسم. خود سانسوری‏ام خیلی زیاد شده بود. مسئله دیگر جدی شده بود. تا قبل از این هر وقت با مطلبی مشکل داشتند تماس تلفنی می‏گرفتند. اما این دفعه، دیگر من را شکنجه کرده بودند، به خانه‏ام ریخته بودند و طبیعی بود که من کمی ترسیده باشم. از همه اینها مهمتر من نمی‏خواستم که با اعمال خودم روزنامه را به توقیف بکشانم.

۲۵. با اینکه برای خودم معیارهای روزنامه‏نگاری داشتم اما وقتی حکومت هم فشار می‏آورد، نمی‏شد مقابله کرد. من بین نوشتن به صورت سانسور شده، یا ننوشتن گزینه دوم را انتخاب کردم. قبل از آن، هر روز در روزنامه یک سرمقاله داشتم. اما بعد از آن دو روز بازداشت، معمولاً نمی‏نوشتم یا اگر می‏نوشتم امضای من پای مطلب نبود. من که هر ماه ۱۰ تا مطلب می‏نوشتم، در ۳ ماه ۵ تا مطلب نوشتم. همچنین، نوشته‏های خود را نیز شدیداً کنترل می‏کردم.

۲۶. می‏دانم که قبل از اینکه در شهریور من را بگیرند من را مانیتور می‏کردند. می‏دانم که تلفنم شنو داشت، هم خانه و هم محل کار. واقعیت این است که نه تنها تلفن را کنترل می‏کردند بلکه در مجتمع ما آدم داشتند و شنود داشتند. در میان رفت و آمدهایم فهمیدم که ستاد خبری اطلاعات کارکرد گسترده‏ای برای دریافت اطلاعات دارد، یعنی از دکه‏دار، راننده تاکسی، فروشنده دوره گرد و هر کس دیگری، و حتی زنان بدکاره، استفاده می‏کردند تا خبرهای روزانه‏شان را دریافت کنند. اتفاقاتی افتاد که به من اطمینان داد که توسط اشخاصی که به من نزدیک بودند کنترل می‏شدم. یک همکار داشتم که حالا اسم او را نمی‏گویم و من حس می‏کردم خبرهای روزنامه را به وزارت اطلاعات می‏دهد. من به دیدار امیرانتظام در تهران زیاد می‏رفتم. یکبار که از سفر کاری به تهران باز می‏گشتم او را دیدم و به او گفتم که امیرانتظام اصرار می‏کند که من با دختر ۲۱ ساله‏اش ازدواج کنم. این در حالی بود که امیرانتظام دختری به این سن و سال نداشت. بعد از این روز، هنگامی که برای گفت و شنود به ستاد خبری دعوت شدم، آقای صمدی به من گفت که شنیده است من می‏خواهم ازدواج کنم. به شوخی گفتم که دوست دخترم هنوز به من نه می‏گوید.او گفت که منظور او ازدواج من با دختر امیرانتظام بود. انکار کردم و خیلی عادی گفتم که می‏خواهم آقایی را که فکر می‏کردم خبرچین بود اخراج کنم. صمدی اظهار نارحتی کرد و پرسید چرا می‏خواهم چنین کنم. به او گفتم که خبر دختر امیرانتظام را حتما او به صمدی گفته بود چون من فقط به او گفته بودم. صمدی گفت که من نسبت به این آقا اشتباه می‏کردم و اینکه آنها منابع اطلاعاتی زیادی داشتند. به او گفتم که این داستان را خودم ساخته بودم تا آن آقا را امتحان کنم. البته دیگر آن شخص را اخراج نکردم ولی او بعد از من شد سردبیر روزنامه «گیلان امروز». در یک مورد دیگر، یکبار که با دوستان بسیار نزدیکم در یک مهمانی مست بودیم، من به حالت شوخی با یک جارو ادای گیتار زدن را در آوردم و آواز خواندم. هفته بعد که برای بازجویی هفتگی رفته بودم، بازجو به من گفت که برای سردبیر روزنامه کسر شأن بود که جارو به دست بگیرد و برقصد. مشخص بود که اطلاعات بسیار دقیق از من داشتند.

۲۷. ۱۹ آذر دوباره به ستاد خبری صدایم کردند. دو روز قبل ازآن به من تلفن زدند و گفتند که چون آخر هفته تعطیل است، وقتی پیدا کنم و به ستاد خبری بروم. روز پنج شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۳، ساعت ۱۰ صبح رفتم به ستاد خبری. صمدی و مرد دیگری منتظرم بودند. از من فقط درمورد مجاهدین پرسیدند. صمدی از من در باره ارتباطم با مجاهدین خلق پرسید و اظهار کرد که من پروژه‏های هسته‏ای ایران را به آنها لو داده‏ام. او همچنین اصرار داشت که من از مجاهدین پول گرفته‏ام. من فکر می‏کنم که استراتژی آنها این بود که همانگونه که از بچه‏های وبلاگنویس اعتراف گرفتند از من هم اعتراف بگیرند. پیشتر وبلاگ نویسان تحت فشار و شکنجه قرار گرفته بودند و نهایتاً اعتراف کرده بودند که از کشورهای خارجی پول گرفته‏اند و حتی در تلویزیون هم اعترافشان پخش شد. هدفشان با من هم همان بود که اعتراف کنم که از کشورهای خارجی پول گرفته‏ام. صمدی که از سر دوستی وارد شده بود و خواسته بود به قول خودش کمکم کند، این بار به من گفت که برخلاف قول کمک که به من داده بود، دیگر کاری از دست او بر نمی‏آمد زیرا من با آنها همکاری نکرده بودم.

۲۸. روز جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۳ یا ۷ ژانویه ۲۰۰۵، مدیر مسئول من را صدا کرد توی حیاط مجتمع اداری که معمولاً وقتی کار خصوصی داشت می‏کرد. او مورد تأیید نظام بود و طبیعتاً با آنها میانه خوبی داشت. به من گفت که فردا آن روز باید به دادگاه می‏رفتم. گفتم «پس بالاخره جدی شد؟!» او گفت که هر کاری می‏توانسته برای جلوگیری از اظهار من به دادگاه کرده بود اما هیچ کدام فایده نداشت. او همچنین به من گفت که مسئله خیلی جدی نیست و برای وثیقه من سند دارد. آن غروب من به روزنامه رفتم. با همکارانم صحبت کردم و تقسیم کار کردم. ۹ صبح روز بعد، رفتم دادگاه. از ساعت ۹ صبح تا دوازده ظهر، افسر پرونده من، بازپرس صمدی، با پرونده من در اتاق قاضی بود و من بیرون منتظر بودم. در این میان یکی دو نفر هم به اتاق قاضی رفتند. یکی رئیس کل قاضیهای شهر رشت بود. بقیه هم مسئولان اطلاعات بودند که رفتند و با قاضی چند دقیقه حرف زدند. قاضی پرونده من اسکندری بود که رئیس شعبه سوم دادگاه انقلاب اسلامی استان گیلان بود.

۲۹. قاضی اسکندری صورت چهار تیغه داشت و خوش لباس بود. او مرد خاصی بود که گرایش جنسی‏اش شامل رابطه با مرد هم می‏شد. زمانی که من در زندان بودم از یکی از زندانیان شنیدم که اسکندری از او خواسته تا با او رابطه برقرار کند که البته باور نکردم. اما وقتی بیرون آمدم، متوجه شدم پدرم و مادرم و همه همین را می‏گویند. واقعیت این بود که قاضی اسکندری دو مسئله داشت. یکی این که همجنس باز بود. دیگر این که از مقام خود برای به دست آوردن پول استفاده می‏کرد. مثلاً اگر کسی را می‏گرفتند با ۱۰۰۰ کیلو هرویین که مثلاً ۵۰۰ هزار دلار ارزش دارد، اسکندری به او پیشنهاد می‏داد که در ازای ۱۰۰ هزار دلار حکم ۱۰ سال زندان بگیرد در حالیکه مجازات این جرم حکم ۳ بار اعدام است. مثال دیگر اینکه، در آن اتاقی که من در زندان عمومی بودم کسی بود که به جرم حمل ۱ کیلو تریاک به ۲ سال زندان محکوم شده شود و کسی که به جرم حمل ۱۰۰ گرم تریاک هم به ۲ سال زندان محکوم شده بود. قاضی اسکندری پولهایی را که می‏خورد با قاضیهای دیگر و مأموران اطلاعات شریک می‏شد.

۳۰. بالاخره قاضی ساعت ۱۲ من را به اتاقی کوچک صدا کرد که خود پشت یک میز و افسر صمدی پشت میز دیگر نشسته بودند. تا من آمدم جلو پرسید آیا من سیگارچی هستم یا خیر، و شروع کرد به فرانسه صحبت کردن با من. ۱۰ دقیقه فرانسه صحبت کرد و بعد گفت «نفهمیدی من چه می‏گویم؟» گفتم «نه». بعد گفت «پس بیا انگلیسی صحبت کنیم» و مقداری انگلیسی صحبت کرد. من یک چیزهایی بلد بودم و جواب دادم. من که ساعتها منتظر شده بودم خودم را در اعتراض بر حق می‏دانستم. پس به شوخی پرسیدم که آیا من را برای یادگیری زبان خارجه یه دفتر دادگاه فرا خوانده بودند. دعوایم کرد و گفت «خفه شو، آشغال! تو چه جور جاسوسی هستی که زبان بلد نیستی!» پرونده‏ من را به نگهبان داد و به من گفت «گم شو برو بیرون!»

۳۱. بعد از ۲ ساعت، من را دوباره به داخل صدا کردند. به چند تا مقاله که روزنامه من چاپ کرده بود اشاره کردند و من را به دروغ نوشتن متهم کردند. گفتم که اگر مدرک اثبات این مطالب را بخواهند می‏توانم به آنها نشان بدهم. اما قاضی اسکندری اصرار کرد که دروغ نوشته‏ام. وقتی کمی بحث می‏کردم من را از اتاقش بیرون می‏کرد و بعد دوباره صدایم می‏کرد. این مورد چند بار تکرار شد. بعد از مدتی گفتم که اگر جرایمی که من را به آنها متهم می کردند جرایم مطبوعاتی بودند، مطابق قانون من حق داشتن وکیل و برخورداری از هیأت منطفه را داشتم. و اضافه کردم که دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. او به من پرید و به نگهبان دستور داد تا من را دستبند بزند. من را دستبند زدند و به بند بردند. یک ساعت آنجا بودم. ساعت ۳ بعد از ظهر قاضی اسکندری من را صدا کرد و گفت که روز بعد ساعت ۹ صبح به دادگاه بازگردم.

۳۲. من مستقیم به دفتر گیلان امروز برگشتم. همکارانم خیلی نگران من بودند. تقسیم کار نهایی رو کردم. به آنها گفتم «راهی که در آن قدم گذاشته‏ام بازگشتی ندارد». اصرار کردند که به غلط کردن و توبه متوسل شوم. گفتم قاضی پرونده من به هیچ صراتی مستقیم نیست و غلط کردم و توبه فایده‏ای ندارد. غروب آن روز دوستانی به خانه‏ام آمدند و گفتند که من را همان شب از کشور خارج می‏کنند. جایی که ما بودیم تا مرز فاصله چندانی نداشت، حدود ۳ ساعت. با اینکه گفتند به من کمک می‏کنند فرار کنم چون من کاری نکرده بودم با آنها نرفتم. دیرتر دوستان دیگری زنگ زدند و گفتند که پرونده‏ام خیلی سنگین است و اطلاعات می‏خواهد من را اذیت کند. من نگرانی آنها را درک کردم و گفتم که آخر راه اعدام می‏باشد. دوباره به کاری که با زهرا کاظمی کرده بودند فکر می‏کردم. اما نرفتم؛ شب را در خانه‏ام ماندم. البته اگر هم می‏خواستم بروم من را می‏گرفتند. مطمین هستم که من را کنترل می‏کردند.

۳۳. صبح منظم و مرتب رفتیم دادگاه. دادگاه شروع شد. اتهامات من را یکی یکی خواندند. همه اتهامات را به یاد نمی‏آورم چون هیچوقت آنها را کتباً به من ندادند. به من ۱۴ مورد اتهام بستند اما در حکم من فقط چهار تا از آنها بود. یادم می‏آید که یکی ازاتهامات توهین به رهبر بود. گفتند که من در وبلاگم نوشته‏ بودم که «همان طوری که امام خمینی جام زهر رو سر کشید آقای خامنه‏ای هم جام زهر را سر می‏کشد و همان طور که امام خمینی یک سال بعد مرد آقای خامنه‏ای هم یک سال بعد می‏میرد». گفتم «من در وبلاگم نوشتم و به آقای خامنه‏ای توصیه کردم که با توجه به اینکه دنیا ایران را تهدید کرده و جنگ نزدیک است بهتر است که تا دیر نشده جام زهر را بنوشید». ولی هرگز ننوشتم «همان طور که امام خمینی یک سال بعد مرد، آقای خامنه‏ای هم یک سال بعد می‏میرد». او اصرار کرد که آنچه را گفته است من نوشته بودم. من بالاخره گفتم که اگر برای اثبات ادعایشان مدرک نشان می دادند خودم داوطلبانه به زندان می‏رفتم. او جواب داد که اتهامات «دیگری» هم بر علیه من داشتند.

۳۴. بازجو به مسائل بی‏‏مورد دیگری اشاره کرد. مثلاً درباره مقاله‏ای که در روزنامه من چاپ شده بود مسئله‏ای را بیان کرد. مدیر مسئول ما تصمیم گرفته بود که هر هفته، شنبه‏ها، روزنامه را به یک گروه ثالثی که خیلی هم حزب اللهی بود اجاره بدهد. شنبه آن هفته‏ای که قرار بود رهبر به رشت بیاید، این تیم جدید تیتر اول را زده بودند «شمارش معکوس برای ورود رهبر». دومین مورد از اتهام توهین به رهبر این بود که به قول ایشان از «واژه منحوس» معکوس استفاده کرده بودم به جای اینکه از «شمارش وارونه» استفاده کنم. این درحالی بود که من هیچ نقشی در چاپ روزنامه آن روز نداشتم و مقاله را ننوشته بودم.

۳۵. اتهام دیگر من نشر اکاذیب بود. نشر اکاذیب چه بود؟ بازجو گفت «تو در خبری در مورد بابک مهدیزاده دروغ نوشتی». بابک مهدیزاده خبرنگار سیاسی روزنامه بود. او به وزارت اطلاعات احضار شده و بازجویی شده بود. من در این مورد در وبلاگم نوشته بودم. بازجو گفت که من نشر اکاذیب کرده بودم چون مهدیزاده احضار نشده بود. من جواب دادم که از خود بابک نامه‏ای داشتم که می‏گفت او احضار شده بود و اگر این مطلب دروغ بود پس او دروغ گفته بود. من فقط خبر را بر اساس نامه او نوشته‏ بودم. به همین روش بازجو در مورد یک روزنامه‏نگار دیگر، خبرنگار اقتصادی روزنامه، فرشاد قربانپور، که بازداشت شده بود صحبت کرد. او گفت که نوشته من در وبلاگم که می‏گفت فرشاد زندانی شده بود دروغی بیش نبود. توضیح دادم که فرشاد یک هفته توسط سپاه بازداشت شده بود. او جواب داد که فرشاد «بازداشت» شده بود و نه «زندانی».

۳۶. به من ‏گفت که به امام خمینی توهین کردم. توهین به امام چه بود؟ بازجو گفت که من در مقاله‏ای نوشته بودم که خمینی دیکتاتور بود. من گفتم که هرگز چنین چیزی ننوشته بودم و به عنوان یک خبرنگار خطوط قرمز را در ایران بسیار خوب می‏دانستم. اگر چنین چیزی نوشته بودم گردنم از مو باریکتر است.

۳۷. کامپیوترهای روزنامه را که برده بودند یک سری عکس پیدا کرده بودند از این عکسهای فوتوشاپ شده که مثلاً سر خمینی را روی بدن جنیفر لوپز گذاشته‏اند. بازجو گفت که این توهین به امام خمینی است. به او توضیح دادم که عکسها مال من نبودند. در روزنامه ما ۱۲ نفر User ID داشتن و می‏توانستند به هر کامپیوتری وصل بشوند. و عکسها الزاماً مال من نبودند. همچنین من به عنوان سردبیر عاقل‏تر از این بودم که یک چنین چیزهایی را روی کامپیوترم save کنم.

۳۸. اتهام دیگر بود فعالیت تبلیغی علیه نظام. بازجو گفت که من در وبلاگم نوشته بودم «ایران باید از حسنی مبارک، رئیس جمهور مصر، خجالت بکشد».» او به مقاله‏ای اشاره می‏کرد که من درباره حسنی مبارک و عفو عمومی وی در آگوست ۲۰۰۳ عفو عمومی داد و به دلیل آن تمام زندانیان سیاسی اش آزاد شدند نوشته بودم، اشاره می‏کرد. من نوشته بودم که ایران باید از او یاد بگیرد. رژیم ایران که ادعا می‏کند مبارک دیکتاتور است و انتخاباتش فرمایشی است و صد درصد رأی می‏آورد. ولی نظر من این بود که ایران باید از مبارک یاد بگیرد. چرا ما زندانی سیاسی داشتم؟ در این زمان ماشاءالله شمس‏الواعظین و عمادالدین باقی زندانی بودند. گفتند که آنچه من نوشته‏ام تبلیغ علیه نظام بود. گفتم «دروغ که نگفتم، شما ببینید من چه گفته‏ام».

۳۹. خیلی اتهامات دیگر هم بود. اما اصل اتهاماتم که وقت زیادی گرفت درباره مصاحبه‏هایی بود که با رادیو فردا با نام مستعار کرده بودم. من را متهم کردند که با رادیو فردا کار می‏کنم و جاسوس CIA هستم. استدلال کردند که چون در هیأت مدیره رادیو فردا کالین پاول عضو است، فعالیت او نظامی است و او «عضو شورای رهبری CIA است»، من در عمل برای CIA کار می‏کردم. انکار کردم که برایCIA و رادیو فردا کار می‏کنم. گفتند که از من مصاحبه‏ها دارند. گفتم که یک مصاحبه بیشتر نکرده بودم اما آنها اشاره کردند که من با نام مستعار کامبیز کریمی مصاحبه می‏کردم. در این هنگام متوجه شدم که بازجوی اطلاعات یک فایل باز کرد با چهل تا مصاحبه کامبیز کریمی و نظریه کارشناسی میز ایران در وزارت اطلاعات. وزارت اطلاعات در تهران میزهای مختلفی برای کنترل فعالیتهای مختلف دارد. در آن زمان برای رادیو فردا یک میز داشت. فعالیتهای دیگری که کنترل می‏شدند وبلاگ و وبسایتها بودند که میز خاص داشتند. میز رادیو فردا برای تمام مصاحبه‏های من گزراش نوشته بود و تمام صداها را برداشته بود و مقایسه کرده بود. برای این نظریات کارشناسی کارهای مهارت‏آمیزی کرده بودند. مصاحبه‏های من را روی CD گذاشته بودند و پرسیدند آیا می خواهم به آنها گوش کنم. گفتم که CD دلیل نمی‏شود از آنجا که من روزنامه‏نگار بودم و طبق قانون مطبوعات ایران، استفاده از اسم مستعار جزوی از حقوق روزنامه‏نگاران است. همچنین آنها را ملامت کردم که آنقدر وضع را نا امن کرده بودند که روزنامه نگاران مجبور به استفاده از استم مستعار بودند. این را که گفتم افسر بلند شد و گفت «آرش، با ما همکاری کن. به نفع تو است».

۴۰. دیدم که با آنها نمی‏توانم صحبت کنم پس همان حرف دیروز را گفتم یعنی تا وکیلم حاضر نباشد حرفی نمی‏زنم. پرسیدند که وکیلم چه کسی است و من گفتم محمد سیف‏زاده که چواب دادند سیف زاده «یک الاغی بدتر از [من]» می‏باشد. دیگر رفتارشان با من توهین‏آمیز شده بود. قاضی به من گفت که بیرون بروم، ساعت ۱۲:۳۰-۱ بود.

۴۱. در ساختمان دادگاه چند تا اتاق و چند تا قاضی دیگر هم بودند. در راهرو بیرون اتاقها ۳ ساعت ایستادم. دادگاه انقلاب به جرایم مواد مخدر و امنیتی رسیدگی می‏کند. اشخاصی که در راهرو منتظر بودند بیشتر معتاد بودند و روی زمین نشسته بودند. من نمی‏خواستم مثل آنها روی زمین بنشینم. شکست تلقی می‏شد و به همین دلیل تمام مدت انتظار را ایستادم.

۴۲. قاضی اسکندری من را دوباره به اتاق دادگاه صدا کرد. ۱۵ مورد اتهام شد. توهین به امام خمینی، توهین به رهبری، توهین به مراجع، توهین به دین شریف اسلام، فعالیت تبلیغی علیه نظام، جاسوسی برای سیا، افشاء اطلاعات، توهین به رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام و خیلی اتهامات دیگر. ایشان توهین به اشخاص را هم اضافه کرد مانند توهین به سید محمد خاتمی رئیس جمهور ایران توهین به هاشمی رفسنجانی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام، توهین به ناطق نوری، همین جوری اسم اضافه کرد. قاضی به من گفت که برگه را امضا کنم. من هم نوشتم «اینجانب، آرش سیگارچی، در کمال صحت و سلامت، با توجه به اصول ۲۵، ۲۶، ۶۶ و ۱۳۸ قانون اساسی و اصول دیگر اعلام می‏دارم که این دادگاه غیر علنی است بدون حضور وکیل و هیأت منصفه است و من هیچکدام از موارد اتهامی را قبول ندارم». اسکندری نوشته را خواند و گفت «با این امضا قبر خودت را کندی» و به من گفت که بیرون بروم.

۴۳. بعد از چند دقیقه، دو افسر اطلاعات با لباس شخصی و مسلح، آمدند و من را صدا کردند. هنگام ورود اولین کاری که کردند کتشان را کنار زدند که نشان بدهند مسلح هستند. قاضی دستور داد که من را دستبند بزنند و ببرند. یکی از آنها اسلحه خود را دوباره نشان داد و گفت «دستبند نیاز نیست … ». مثل این که بگوید اگر بخواهم فرار کنم من را با تیر می‏زند. این افسر قدش از من خیلی بلندتر بود. من به بازوی او زدم و گفتم که اگر می‏خواستم فرار کنم زودتر از اینها چنین کرده بودم. تفهیم اتهام شده بود و من ترسیده بودم که با من چه می‏خواهند بکنند. طبق قوانین جزایی ایران باید قرار وثیقه صادر می‏شد که من یک مبلغی بگذارم و به زندان نروم پس این پیشنهاد را کردم. قاضی قرار وثیقه را ۲۰۰ میلیون تومان صادر کرد. قبل از این تنها پرونده‏ای که خیلی وثیقه داشت هاشم آغاجری بود که به اعدام محکوم شد و ۵۰ میلیون وثیقه داشت. ترسم گرفت مقدار وثیقه من چهار برابر وثیقه آغاجری بود، پس با من می‏خواستند چه کنند؟ ۴ بار اعدامم کنند؟

۴۴. زندان من ۲ ماه طول کشید و بعد از آن با وثیقه آزاد شدم. ۲۰ روز اول در انفرادی گذشت که ۱۵ روز از آن را شکنجه شدم. سلول من ۱ متر در ۱ متر بود و جای نشستن و خواب نبود. زمستان بود در رشت و سلولم مرطوب و سرد بود. روز اول کتکم زدند. روز دوم یک عده سرباز من را کتک زدند. روز سوم بازجوی من، عبدالحسین صمدی، آمد. من اعتراض کردم و او گفت که در آن زندان اختیاری ندارد. گفت آقایی به نام عالمی افسر پرونده من شده بود. بعداً معلوم شد که عالمی مسئول حفاظت زندان رشت است. در زندان دو واحد نظارتی هست؛ یکی واحدی بازرسی است که از زندانی تا ممدجو تا مسئولین زندان را نظارت می‏کند، دیگری واحد حفاظت زندان است که بر همه چیز حتی کار واحد بازرسی زندان نظارت می‏کند.

۴۵. روز پنجم من را از پنکه آویزان کردند. یک میله عمودی به موتوری روی سقف متصل بود و می‏چرخید. و من را از دست به صلیب می‏کشیدند و به میله‏ای دیگر متصل می‏کردند که به اولی متصل بود. موتور که روشن می‏شد من مانند پنکه می‏چرخیدم. روز ششم وسط شکنجه‏ها گفتند مادرت می‏آید تو را ببیند. مادر آمد. ولی ملاقات خیلی کوتاه بود و اجازه نداشتم حرف بزنم. می‏گفتند اگر صحبت کنم شکنجه‏ام می‏کنند. روز هفتم ۳ ساعت بیرون از ساختمان در سرمای سخت زمستان بودم. روز هشتم فتوکپی کیهان را به من نشان دادند که نوشته بود: «آرش س. که در شمال کشور با سازمان جاسوسی سیا همکاری می‏کرد به یک بار اعدام محکوم شده است». روز نهم من را بردند در اتاقی که کف آن مدفوع بود. ۳-۴ بامداد من را آوردند بیرون و فرستادند حمام. دوباره من را فرستادند سلول اولم. ۲-۳ ساعت بیشتر آنجا نبودم که آمدند و پای من را به صندلی بستند و شلاق زدند. روز دهم من را بردند در اتاقی که یک چوبه دار یک دوربین فیلمبرداری بود و گفتند که یا من را اعدام می‏کنند یا فیلم اعترافم را تهیه می‏کنند. روز دوازدهم ناخن شصت هر دو پایم را کشیدند. همان روز من را به صورتی شکنجه کردند که خودشان می‏گفتند جوجه کباب. در این مجازات مچهای دستم را بین مچهای پایم گذاشتند، میله‏ای را آنجا گذاشتند و دست و پا را به آن بستند و این طور من را آویزان ‏کردند.

۴۶. روز ۱۳ یا ۱۵ من را بردند دادگاه. دیدم که همه اقوام من در دادگاه هستند و پدر و مادر و برادران همه در اتاق آقای قاضی هستند. قاضی گفت «بیا، این را امضا کن» و یک برگه به من داد که رویش ۱۰ – 12 تا اتهام که به دلیل آنها من به اعدام محکوم شده بودم را نوشته بود. موافقت کردم و نوشتم «اینجانب هیچ اعتراضی ندارم» و امضا کردم. این کاری بود که آغاجری کرد. مطمئن بودم که این کار انجام نمی‏شد. همان هنگام قاضی با پدرم داشت صحبت می‏کرد و شنیدم که به او گفت من «بچه شجاعی» هستم و به این دلیل قاضی از من خواهد گذشت. به دفتردار خود گفت تا حکمی را که من امضا کرده بودم پاره کند. در زندان به این کار حکم وحشت می گفتند. برادرم اشکان آمد من را بغل کرد و ورقی را به من داد که من در دهانم قایم کردم تا نگهبانان پیدا نکنند و داخل سلولم بردم. وقتی ورقه را باز کردم دیدم برادرم تیتر تمام خبرهایی که درباره من بود را با فونت بسیار ریز روی یک صفحه A4 پشت و رو چاپ کرده بود. ساعت ۱۲-۱ بود که این را خواندم.

۴۷. ساعت ۴-۵ افسر من آمد تا من را بازجویی کند. از من پرسید که آیا آماده‏ام جلوی دوربین بروم و اعتراف کنم؟ من از اخباری که در آن ورق بود نقل کردم و گفتم «خبر نداری «پس فردا روز آزادی آرش سیگارچی است»؟» متعجب و شوکه شد. به او اطلاع دادم که سیف‏زاده وکالتم را قبول کرده و شیرین عبادی هم خواسته وکیل من بشود. گفت «غلط کردند!» وخیلی عصبانی و کلافه شد. گفتم که دیگر به سوالات او جواب نمی‏دهم. ۵ روز من را توی انفرادی دیگری فرستادند. مجموعاً من ۲۰ روز را در سلول انفرادی بودم. بعد هم من را فرستادند به بند عمومی بین آدمکشها، قاتلها و قاچاقچیان.

۴۸. اصرار آنها بر این بود که من مصاحبه‏ای انجام دهم و اعتراف کنم که از سازمان CIA پول گرفته‏ام و با رادیو فردا تیم تشکیل داده و از آنها پول گرفته‏ام تا برای آنها شبکه‏ای از خبرنگاران در تمام استانهای کشور راه بیاندازم. یکی از اتهامات مسخره آنها که می‏خواستند به آن اعتراف کنم این بود که من در ایران یک شبکه اجتماع و تبانی بر عیله جمهوری اسلامی ایران راه انداخته‏ام که بر اساس گفت و گوی بسیار کوتاهی بود با یک روزنامه نگار شیرازی که تا آن زمان ندیده بودم. اما من استقامت به خرج دادم و آنها اعترافاتی را که می‏خواستند نگرفتند.

۴۹. ۲۳ بهمن ۱۳۸۳، مادرم به زندان آمد و به من خبر داد که حکم من صادر شده است. من به ۱۴ سال حبس محکوم شده بودم. تا آن زمان وکیلم را ندیده بودم. بعد از صدور حکم من، احتمالاً اوائل اسفند، سیف زاده وکالت من را قبول کرده بود. اما اینها نمی‏گذاشتند که او کار من را دنبال کند. ۷ فوریه ۲۰۰۵، که حکم من را دادند اعلام کردند که می‏توانم وکیل بگیرم. چون اعلام نشده بود که سیف زاده وکیل من است، شیرین عبادی برای وکالت من ابراز علاقه کرد و به تیم وکالتم پیوست. وکیل دیگری به نام پرویز جهانگیر راد نیز به تیم من پیوست و من ۳ تا وکیل داشتم.

۵۰. حکم من شامل ۴ صفحه بود. من به استناد ماده ۵۰۸ قانون مجازات اسلامی به ۱۰ سال جبس به خاطر همکاری با دولت متخاصم آمریکا از طریق مصاحبه با رادیو فردا، به استناد ماده ۵۱۴ قانون مجازات اسلامی به ۲ سال حبس به خاطر توهین به امام خمینی و رهبری، به استناد ماده ۵۰۰ قانون مجازات اسلامی به یکسال حبس به خاطر تبلیغ علیه نظام و به استناد ماده ۵۱۲ و ۶۱۰ قانون مجازات اسلامی به یک سال حبس از حیث تشویش اذهان عمومی، ایجاد اغتشاش و تحریض عامه مردم به شورش محکوم شده بودم. من در هر ۴ مورد اتهام، اشد مجازات را گرفته بودم. از زمانی که حکم ۱۴ سال را گرفتم بازجو فقط یکبار آمد به دیدنم. با او فحش و دعوا کردم و خواستم که توضیح بدهد چرا من را به ۱۴ سال حبس محکوم کرده بودند. پس از آن هیچوقت با آنها تماس نداشتم. به من گفتند که در صورت معذرت خواهی من را می‏بخشند ولی من چنین نکردم.

۵۱. در اواخر ۲ ماه زندان وکلای من با من در زندان دیدار کردند. به حکم من اعتراض کردند و پرونده من به دادگاه تجدیدنظر رفت. قرار بازداشتم به قرار وثیقه تبدیل شد و من در ۲۰ مارس ۲۰۰۵، موقتاً از زندان آزاد شدم. در ماه ژوئن ۲۰۰۵ دادگاه برگزار شد و ما به دادگاه رفتیم. ۳ نفر قاضی تجدید نظر بودند، قاضی دادرس قدرت الله شامخی، مستشار دادگاه اسماعیل حسن‏زاده، و قاضی سومی که به دلیل مخالفت زیر حکم را امضا نکرد. سیف‏زاده از من دفاع خوبی نکرد. او بلند شد و گفت «چون در مورد پرونده وبالگنویسها آقای شاهرودی گفت که آنها را آزاد کنند و قانون خیلی بر آنها سخت نگیرد، شما هم موکل من را آزاد کنید». من که این را دیدم بلند شدم و خودم از خودم دفاع کردم. حرف آقای سیف‏زاده از ۹ تا ۹:۱۵ بود و هنگامی که صحبت او تمام شد، من تا ۲ بعد از ظهر از خودم دفاع می‏کردم. مجموعاً ما ۳ ساعت دفاع کردیم. حکم نهایی دادگاه تجدیدنظر در نوامبر ۲۰۰۵ اعلام شد. از اتهام همکاری با دولت متخاصم که ۱۰ سال حبس داشت و اتهام تشویش اذهان عمومی که یک سال جبس داشت تبرئه شدم. تشویش اذهان عمومی ۱ سال را تبرئه شدم. دو اتهام توهین به امام خمینی و رهبری ۲ سال حبس و فعالیت تبلیغی علیه نظام ۱ سال حبس، که مجموعاً به ۳ سال محکوم شدم. ۲۵ ژانویه ۲۰۰۶، رفتم حکم خودم را بگیرم که من را فرستادند زندان.

۵۲. بر اساس قوانین ایران من می‏توانستم یک بار دیگر در دیوان عالی کشور اعتراض کنم. من برای این مرحله آقای پرویز جهانگیر راد را نگه داشتم و در ازای دو وکیل دیگر به آقای صالح نیک بخت وکالت دادم. ۱۲ فوریه، برادرم که در راه بود تا نامه وکالت من را برای دیوان عالی کشور ببرد تصادف می‏کند و کشته می‏شود. روز بعد به من برای ۱۰ روز و سپس ۷ روز اضافه مرخصی می‏دهند. از سیزده فوریه تا اول مارس ۲۰۰۶ من در مرخصی بودم. در سال ۲۰۰۶ که بیشترش را در زندان بودم هر ۲ تا ۳ ماه ۵ روز به من مرخصی می‏دادند. از ماه سپتامبر، زخمی گوشه زبانم ایجاد شد. چون در مسابقات فوتبال زندان گل زده بودم به من چند روز مرخصی دادند که طی مرخصی زخم را چک کردم و متوجه شدم که سرطان است. از نوامبر ۲۰۰۶، به من ۳ ماه مرخصی استحقاقی دادند که جزو زندان محسوب می‏شد. بعد از آن یک مرخصی سه ماهه دیگر و دو تا ۶ ماهه دادند که جزو زندان محسوب نمی‏شد. من تا ۱۸ می ۲۰۰۸ در مرخصی بودم. در این مدت یک دوره ۳ ماهه شیمی درمانی را گذراندم، یک جراحی ۸ ساعته که نصف زبان و مقداری غدد لنفاوی تنم را برداشتند و بعد هم ۱ ماه رادیوتراپی شدم. ۱۰ ژانویه ۲۰۰۸ هم برای مداوا از کشور خارج شده و به آمریکا آمدم.

۵۳. اعتقاد من این است که قاضی اسکندری می‏خواست از پرونده من استفاده کند و باب دل مأموران اطلاعات رای بدهد. به همین دلیل، من را در همه موارد به اشد مجازات محکوم کرد. همچنین، دستگاه امنیت تازه با پدیده وبلاگ نویسی مواجه شده بود و می‏خواست زهرچشم بگیرد و طوری قاطع برخورد کند که همه بترسند. واقعیت هم این است که ترس به وجود آورد. همه تصور می‏کردند که اگر من که سردبیر روزنامه بودم به جرم وبلاگ نویسی به ۱۴ سال زندان محکوم شده بودم، پس چه محکومیتهایی بر سر آنها خواهد آمد. پرونده من با پرونده‏های دیگر تفاوت دارد در این که شاکی من وزارت اطلاعات ایران بود که رسمی بود. شاکیان پرونده‏های دیگران سازمان اطلاعات موازی و سپاه بودند و خیلی بی شناسنامه تر بودند. وزارت اطلاعات وزارتخانه و مسئول امنیت جمهوری اسلامی است و برگه‏های بازجویی سر برگ دارد که نام وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و واحد بازجویی کننده بر آن نوشته شده است. اما در مورد سازمان اطلاعات موازی احظارها بدون احظاریه بود و غیر رسمی. در سازمان اطلاعات موازی، ناآگاهی نسبت به بازداشت کنندگان و این که بازداشت شدگان نمی‏دانستند که کجا هستند و توسط چه نهادی دستگیر شده‏اند باعث بی شناسنامه بودن دستگیری ها می‏شد. من برگه‏های حکم و احضاریه‏ام را دارم.

۵۴. در حکم من وزارت اطلاعات درخواست کرده بود که من را به یکی از استانهای مرکزی یا جنوبی کشور تبعید کنند، به دلیل خطرناک بودن و امکان فرار بودن برای من. در ایران در برخی مواقع متهم را به شهر دیگری دور از شهری که در آن زندگی می‏کند تبعید می‏کنند. در قوانین ایران شهرهایی نام برده شده‏اند که تبعیدگاه محسوب می‏شوند، مانند ایذه، مسجد سلیمان، رامهرمز و شهرهای دیگر و کسی که حکم قضایی می‏دهد باید یکی از آنها را به عنوان تبعیدگاه انتخاب کند. از آنجایی که این موضوع امکان پذیر نبود و من بی‏خطر بودم این درخواست رد می‏شود.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

خروج از نسخه موبایل