مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه جلیل شرهانی

در این شهادتنامه جلیل شرهانی، یک عرب اهوازی ۴۴ ساله که در خارج از ایران زندگی می کند، در مورد مشکلاتی که عربهای اهوازی در ایران با آن مواجه هستند و همچنین آزار و تبعیضی که او و بسیاری از اعضای خانواده اش با آن رو به رو شده اند صحبت می کند. به ویژه، آقای شرهانی چگونگی دستگیری، زندانی شدن و اعدام اعضای خانواده اش در ابتدای جنگ ایران و عراق و همچنین نحوه مصادره زمینهای متعلق به خانواده شرهانی در زمان جنگ را شرح می دهد.


اسم کامل: جلیل شرهانی

تاریخ تولد: ۱ بهمن ۱۳۴۷

محل تولد: اهواز، ایران 

شغل: آزاد


سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: ۶ مهر ۱۳۹۱ 

مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران 


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای جلیل شرهانی تهیه شده و در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۹۲ توسط آقای شرهانی تأیید شده است. شهادتنامه در ۶۳ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.

شهادتنامه 

پیشینه

۱.  من جلیل شرهانی و متولد اهواز هستم. تاریخ تولدم  1 بهمن ۱۳۴۷ است. قبل از اینکه از ایران خارج شوم شغل  آزاد داشتم. بعدا توضیح خواهم داد که چرا شغلم آزاد بود. به نظر من نه تنها از بچگی و ورود به مدرسه بلکه حتی از بدو تولدم با تبعیض رسمی روبرو شدم.

تبعیض رسمی 

۲.  در خصوص تبعیض رسمی، به ما به عنوان شهروندان ایرانی که در ایران زندگی می‌کردیم نگاه نمی‎کردند ولی باید به ما[عربهای اهوازی] و به هم‌وطنان ترک ما در ایران به عنوان شهروندان درجه یک نگاه کنند. شاید حکومت در اسناد و مقاله های رسمی و سیاسیش ذکری نکرده باشند ولی طرز رفتار آنها نسبت به ما همیشه تحقیرآمیز بوده و هست.

۳.  موقعی که مدرسه‌ می رفتم، معلمی که باید به من درس می‌آموخت، وقتی که فارسی صحبت می‌کردم به من می خندید و من را نکوهش می کرد. این تجربه‌ خیلی بدی بود. بعد وقتی خانواده‌ها به این قضیه اعتراض می‌کردند هیچ جوابی نمی‌گرفتند و به آنها گفته می‌شد که فارسی یادشان بدهید. اما وقتی که پدر و مادر فارسی بلد نیستند چگونه به من فارسی یاد می‌دادند؟ این نوعی تبعیض بود. حتی درخود مدارسی که کانون فرهنگ و تربیت است کار به اینجا کشیده شده بود و من زجر زیادی از این بابت کشیدم چون لهجه من تا همین حالا هم که با شما صحبت می‌کنم لهجه‌ تهرانی یا لهجه‌ فارسی نیست. این عیب  نیست ولی متاسفانه به عنوان یک عیبی در جامعه ترویج داده شده است. ما هم سعی می‌کردیم[در مدرسه] صحبت نکنیم و اگر زمانی هم صحبت می‌کردیم حتما تحقیر می‎شدیم.

۴.  من از بدو ورود به مدرسه با مشکل رو به رو بودم. پدر و مادرم فارسی بلد نیستند. حتی سه تا از خواهرهای من با اینکه بزرگتر از من هستند فارسی بلد نیستند. آنها می‌توانند عربی بخوانند چون قبلا مکتب وجود داشت. در مکتب قرآن تدریس می‌شد و آنها از این طریق عربی را یاد گرفتند. ولی من که بعدا در هفت سالگی وارد مدرسه شدم باید از معلمی درس می گرفتم که از تهران به مناطقی که ما زندگی می کردیم منتقل شده بود و چون عربی هم بلد نبود نمی توانست به سوالات ما جواب بدهد.

۵.  معلمی که به آنجا منتقل می شد خودش هم از تعبیدی‌هایی بود که قبلا یا توده ای بودند یا عضو احزاب مختلف مخالف شاه و اینها به مناطق محروم می‌آمدند. مناطق محروم… اسمش را  محروم گذاشته بودند. موقعی که اسمش رامحروم می گذارند دیگر تا آخرش را می‌شود خواند. هم رژیم شاه و هم جمهوری اسلامی مناطقی در خوزستان که عربهای اهوازی در آن زندگی می کردند را مناطق محروم می‌نامیدند.

۶.  همانطور که گفتم خانواده‌های اهوازی (من کلمه اهواز رو به کار می برم چون [بین خودمان] مصطلح شده که به خوزستانی بگوییم اهوازی ) مجبور می‌شدند فرزندان خود را از مدرسه  بیرون بیاورند چون وقتی فرزندانشان برای دو یا سه سال مردود می شند دیگرتوانایی کمک به آنها را ندارند. خانواده‌ها نه خودشان می‌توانند کمک بکنند چون آن توانایی را ندارند و نه مدرسه که باید امکاناتی برای این خانواده‌ها بگذارد این کمک را می‌کند. به فرض اگر یک معلمی استخدام کنند که عرب باشد و فارسی هم بلد باشد تا جواب سوالهایی که نفهمیدیم را بدهد یا  معادلش را بیان کند [کمک مهمی خواهد یود]. من یادم می آید که معلممان صحبت می‌کرد و ما همینطور نگاهش می کردیم. چه باید می گفتیم؟

فعالیت سیاسی

۷.  من و خانواده‎‌ام در حد قانونی فعالیت سیاسی داشتیم.

۸.  در مورد فعالیت سیاسی ما، من تا آنجا که اطلاع دارم و می‌توانم داستان دقیقش رابگویم، در زمان جمهوری اسلامی بعد از انقلاب ملت ایران امیدوار بود یک انقلابی رخ بدهد. من در سال ۱۳۴۷ متولد شدم و در سال ۵۷ که انقلاب شد من ۱۰ سالم بود.

۹.  در سال ۵۸ شاهد اعدام برادرم بودم. برادرم در تظاهرات شرکت می‌کرد. در خانواده‌ ما برادرم فعالیت سیاسی داشت که از من بزرگتر بود. او زمانی که اعدام شد ۲۴ سال داشت.

۱۰.          اسم او موسی شرهانی بود. او کارمند وزارت بهداری بود و او را به عنوان بهداشت یار به روستاها می‌فرستادند. او فعالیتهای خود را در زمانی که تظاهرات علیه شاه آغاز شده بود آغاز کرد. بعد که انقلاب پیروز شد و همان تبعیض‌های شاه علیه عربهای خوزستان برگشت برادرم و همفکرانش شروع کردند به تاسیس مرکز الثقافی العربی که مرکز کانون فرهنگی عرب‌ها بود.

۱۱.          برادرم از کسانی بود که این کانون را در شهر سوسنگرد فعلی که نام قدیمیش خفاجیه بود و تا همین حالا مردم [عرب] به این نام معرفیش می‌کنند[۱] تاسیس کرد.  با استفاده از تظاهرات، او به همراه دوستانش و فامیل‌های من مثل پسر عموهایم خواستار امکاناتی بیشتر برای شهر و برای مردم بودند و به این ترتیب فعالیت می‌کردند. در اوایل انقلاب حزبی یا گروهی که عنوان مشخصی داشته باشد وجود نداشت پس نمی‌شود گفت که آنها وارد حزبی شدند. فعالیتهایشان خود جوش بود. ظلم و ستم رامی‌دیدند و عکس‌العمل نشان می‌دادند. هر کسی که ظلم و ستم را می‌دید در تظاهرات شرکت می‌کرد. او هم در شهر سوسنگرد در تظاهرات شرکت کرد چون درآنجا زندگی می‌کرد.

۱۲.  کتابخانه ای که  او داشت درخانه بود. کتاب می‌خرید، می‌خواند و به دوستاش می‎داد. الان یادم نیست چه کتاب‌هایی بود. هم اسلامی بودند چون زیاد منتشر می‌کردند، هم چپی هم راستی و  حتی کتاب‌های صادق هدایت که کتاب‌هایش کوتاه بودند. اوحتی کتاب‌هایی برای بچه‌های هم سن و سال من می آورد و به آنها می‌داد. فعالیت ایشان هم سیاسی بود هم فرهنگی. برادرم کارمند وزارت بهداشت بود و حتی در زمان جنگ ایران و عراق سه روز قبل از اعدامش به مجروحین جنگی خون داده بود.

دستگیری اعضای خانواده 

۱۳.  در مهر سال  ۱۳۵۹ جمعیتی از لباس شخصی ها وارد خانه‌ عمویم در سوسنگرد [خفاجیه] شدند. برادرم آنجا بود. عموی من در آن زمان نزدیک ۶۵ سال داشت. ناگهان یک جمعیت لباس شخصی وارد خانه عموی من شدند بدون اینکه در یا زنگی بزنند. پرسیدیم شما چه می خواهید؟گفتند : ما پاسداریم و شما ضد انقلاب و خائن و محارب.

۱۴.          آنها خودشان را یه عنوان سپاه پاسداران معرفی کردند ولی هیچ مدرکی، ورقه‌ای یا کارتی نشان ندادند. عموی من هم از آنها درخواست کرد که مدرکی نشان بدهند چون تجربه محکومیت داشت و در زمان شاه به ۱۵ سال زندان محکوم شده بود. او از آنها سوال کرد که مدرکی یا حکمی به ایشان بدهند. ولی متاسفانه به او گوش نکردند و پدرم، عمویم و برادرم را بردند. پدرم یک کشاورز بود که قدرت خواندن و نوشتن را هم نداشت و عموی من عربی می‌خواند ولی فارسی نمی‌خواند.  هر دو کشاورز بودند و هیچ فعالیت سیاسی نداشتند.

۱۵.  من آنجا بودم و با چشم خودم دیدم. همه آنها عوامل لباس شخصی بودند. یک نفر با لباس نظامی و یا ارتشی بین آنها نبود. همه سلاح داشتند. سلاحشان کلاشنیکف و کلت بود. تعداد این افراد نزدیک ۲۰ تا ۳۰ نفر بود و تمام خانه را محاصره کرده بودند.

۱۶.  من، دختر عموهایم، زن عمویم، برادرم، عمویم و پدرم در خانه بودیم. قیافه‌ بعضی از افرادی که به خانه عمویم آمدند را به  یاددارم. متاسفانه بعضی از آنها را می‎شناختیم. می‌گویم متاسفم چون آنهایی را که شناختیم از آشناهای ما بودند. از کسانی بودند که تو شهر خفاجیه [سوسنگرد] زندگی می‌کردند و بعدا که ما تحقیق کردیم اطلاعات بیشتری در مورد آنها به دست آوردیم.

۱۷. این چهره ها در خاطرمان ماند و بعد که پرس و جو کردیم فهمیدیم که بعضی از آنها که به خانه ما حمله کردند و خویشاوندان من را دستگیر کردند عرب بودند. ولی بعضی از آنها اصلا اهل شهر خفاجیه [سوسنگرد ] نبودند. دو سه تااز آنها را دقیقا شناختیم ولی الان نامشان را  بازگو نمی کنم به خاطر اینکه آنها بعدا معذرت خواهی کردند و گفتند ما مامور بودیم و معذور و ما هیچ عداوتی هم با آنها نداریم.

۱۸.          من ندیدم آنها با بی سیم صحبت کنند. به غیر از آنهایی که بعدا شناختیم بقیه همدیگر را به اسم صدا می‌کردند ولی فکر نمی کنم از اسم‌های حقیقی استفاده می‌کردند.  اسمهایی که استفاده می‌شد مثلا مجید یا حسین بود. از اسم‌های کوچک استفاده می کردند. آن زمان هم ترس ما را گرفته بود. بچه بودیم و این وضعیتی که دیدیم اصلا خوشایند نبود.

۱۹.  از همان لحظه ای که برادرم و عمویم را گرفتند آنها را کتک می‌زدند. آنها حتی زنان را هم کتک می زدند. زن عمویم خودش را انداخت روی  عمویم و انها زن عمویم را با دست و قنداق تفنگ زدند.

۲۰.  وقتی که آنها را گرفتند دستبند نزدند ولی با چفیه‌ای که الان بسیجی‌ها می اندازند دستهایشان را از پشت بستند و چشمهایشان را  هم بستند و آنها را در ماشین گذاشتند و بردند. ماشین آنها تا آنجایی که یادم می‌آید تویوتای سفید بود ولی نظامی نبود. یک وانت شخصی بود و چند جیپ‌ شهباز ولی رنگشان رنگ نظامی نبود. اآنها را بردند ولی ما انتظار نداشتیم که اعدام بشوند. متاسفانه بعد از آن یک اتفاق خیلی بد برای ما افتاد. دو ساعت بعداز اینکه برادر و عمویم را گرفتند شنیدیم که اعدام شدند. من آن موقع ۱۲ سالم بود.

اعدام اعضای خانواده 

۲۱.          بعد از دو یا سه ساعت عمو و برادرم در فرمانداری شهر سوسنگرد یا خفاجیه اعدام شدند. آنها را جلوی مردم اعدام کردند و مردم بعد از اعدام برای ما خبر آوردند. آنها را جلوی مردمی که روبروی ساختمان فرمانداری خلخالی جمع شده بودند اعدام کردند. یعنی برادرم و عمویم و ۱۵ نفر دیگر که بعضی از آنها از فامیل‌های دور ما بودند در ملا عام در باغ فرمانداری سابق خفاجیه یا سوسنگرد اعدام شدند. برادرم که فارسی را خوب بلد بود و آدمی بود که حضور سیاسی داشت به آقای خلخالی گفته بود: آقای خلخالی، شما مهلتی به ما بدهید تا از خودمان دفاع کنیم. خلخالی در جواب او در جلوی مردم گفت: اگر بی‌گناهید شهیدید و اگر گناهکارید به سزای اعمالتان رسیدید. هیچ محاکمه‌ای برای آنها صورت نگرفته بود. در خصوص اتهام این ۱۷ نفر به بعضی‌ها از انها می‌گفتند اسیر عراقی. ولی آنها اسیر نبودند همه اهل شهر خفاجیه یا سوسنگرد بودند.

۲۲.          اتهام بعضی دیگر محارب با خدا و ضد انقلاب  و ستون پنجم بود. این که چگونه آقای خلخالی و عواملش به این نتیجه رسیدند خدا می‌داند. این موضوع در اول جنگ اتفاق افتاد یعنی شاید ۱۰ روز یا ۲۰ روز از جنگ بیشتر نگذشته بود.[۲] نمی دانم تاریخ دقیق جنگ چه روزی بود.[۳] بعد از ۱۰ روز که در مدرسه راهنمایی  دانش سوسنگرد یا خفاجیه درس می‌خواندم، مدرسه تعطیل شد و جنگ شروع شد. همه‌ مردم به خانه هایشان پناه بردند  چون عراق شهر را هدف قرار داده بود و با خمپاره می‌زد. مدارس را تعطیل کرده بودند. بعد از دقیقا ۱۰ روز، آن ۱۷ نفر اعدام شدند.

۲۳.          چون پدرم را در هنگام دستگیری در ماشین دیگری سوار کرده بودند با این ۱۷ نفر اعدامش نکردند. تاریخ دقیق اعدام پدرم را نمی‌دانیم ولی آن طوری که می‌گویند در اردیبهشت سال ۱۳۶۰ اتفاق افتاد. از زمان دستگیری پدرم در مهر ۵۹ تا اردیبهشت ۶۰ با اینکه مراجعه می‌کردیم هیچ خبری از ایشان نداشتیم. ما اطلاع پیدا کردیم که پدرم در بین یک روستایی به نام ابوحمیزه و خفاجیه اعدام شده است.

۲۴.          در شهر همه همدیگر را می‎شناسیم چون شهری کوچک و شهری عشایری و قبیله‌ای است. به ما گقتند که پدرتان اعدام شده.  آن تاریخی که مشخص شد برای ما اردیبهشت سال ۶۰ بود. اما هیچ قبری به ما نشان ندادند. ما از مردم فهمیدیم. شاید کسی که به ما گفت نظامی بود. در واقع او یک عرب بود. او گفت که ندیده ولی شنیده که پدرمان اعدام شده. ما این حرف را هم باور نکردیم و تا سال ۱۳۶۷ امیدوار بودیم که پدرمان زنده است و اعدام  نشده. ولی بعد از تحقیقات، کسی که به من گفته بود پدرم اعدام شده گفت که کسی که به او گفته بود با چشم خودش دیده بود. این شخص سپاهی بود.

۲۵.          اسم پدر من عزیز فرزند عاصی و فامیل او شرهانی بود. اسم عمویم حمید شرهانی بود. برادرم موسی شرهانی و یک پسر عمویم شبل شرهانی و دیگری صالح شرهانی بودند. بافت منطقه طوری بود که ۲ تا برادر به نام شرهان و علی بزرگ می‌شوند و خانواده‌هایشان بزرگ و زیاد می‌شوند ولی ارتباطشان با هم باقی می‌ماند. در قبیله می‌مانند ولی یکی فامیلش صدامی شد و دیگری شرهانی. این داستان کلی پدر بزرگمان است که من باید قبل از این به شما می گفتم. یعنی شرهانی‌ یک قبیله‌ است.

۲۶.          یک زمانی پسر عمویم در دادگستری کار می کرد. زمانی رسیده بود که هر کسی فامیلش شرهانی بود او را دستگیر می کردند. در آن زمان که آقای بهشتی رئیس قوه‌ قضاییه بود پسر عمویم پیش او رفت و گفت: آقای بهشتی شما بیایید این عمامه را بردارید و ریشتان را بزنید و بگویید شرهانی هستید. دستگیرتان می‎کنند. آقای بهشتی آن زمان با یک نامه‌ خیلی به ما کمک کرد. او دستور داد که فقط کسانی که گناهکار  هستند را بگیرید.

۲۷.          قبر برادرم و عمویم و ۲ تا از پسر عموهایم که بعدا اعدام شدند بعد از یک سال با جستجوی شخصی، و نه اینکه دولت به ما گفته باشد، در بهشت آباد اهواز پیدا شدند. بهشت آباد شهر اهواز یک قبرستانی است که قسمتی از آن به لعنت آباد معروف است و آنهایی که اعدام شدند را آنجا دفن می‌کنند که الان محل مسجد بهشت آباد شده  است. دقیقا پی آن مسجد روی قبرهای عمویم، برادرم و ۲ تا از پسرعموهایم که در سال ۶۰ دستگیر واعدام شدند قرار دارد. قبرهای آنها با شماره مشخص شده بودند.

۲۸.          در آن زمان تقریبا از فامیل های من نزدیک ۲۵ نفر در زندان منتظر اعدام بودند آنها از نزدیکان، پسرعموهایم، دایی هایم و غیره بودند. یعنی همه آنها خویشاوند و آشنا بودند. از هر شخص اهوازی بپرسید  قضیه‌ شرهانی چیست حتما می‌داند، حتی اگر در اروپا باشد.

فرار از سوسنگرد 

۲۹.          بعد از دیدن صحنه  دستگیری اعضای خانواده ام از هر کسی که تفنگ داشت و یا مثلا چفیه داشت یا پلیس بود می‎ترسیدیم. مردم به ما می‌گفتند که شما نباید در خانه هایتان بمانید. به همین دلیل ما به روستای پدری ام که نزدیک خفاجیه [سوسنگرد] بود و او در آنجا زندگی می کرد رفتیم. رفتیم و متاسفانه دیدم که تمام خانه راخالی کرده اند و به هم زده اند و مادرم و برادر دومم که از من یزرگتر و از برادرم که اعدام شد کوچکتر است، فرار کرده اند. ولی ما نمی‎دانستیم به کجا فرار کرده اند.  

۳۰.  ما سرگردان بودیم چون حتی به خانه پدریم هم ما را راه نمی‌دادند . خانه ما در روستایی بود به نام سویدانی که تمام فامیل‌های قبیله ما آنجا بودند و تمام فامیل‌ها هم فرار کرده بودند. بعضی‌ از آنها موقعی که فرار کردند به طرف شهر بستان که به عربی به آن می‌گویند بسیتین رفتند و  آنجا ماندند. 

۳۱.          در زمان جنگ وقتی که عراق حمله کرد ارتباط منطقه با بقیه خوزستان قطع شد. بعضی از عرب‌های خوزستان یا اهواز در بستان ماندند و ما بین ۲ تا جبهه گرفتار شدیم.

۳۲.  تا همین حالا آن صحنه از ذهن من پاک نشده. فقط خواهر کوچکترم با من ماند و با هم فرار کردیم. او همیشه به من پناه می‌برد در صورتی که من هم خودم به دنبال یک پپناهگاه می‌گشتم. ولی متاسفانه بعد از این همه مدت ما هنوز این صحنه‌ خیلی وحشتناک را فراموش نکرده ایم.

مشکلات مالی خانواده

۳۳.  تا زمانی که من در ایران بودم ما را به هیچ جا راه  ندادند و هیچ کاری به ما ندادند. حتی برای ورود به دانشگاهها  یک سری امتحان، کنکور و تحقیقاتی بود که باید می‌گذراندیم و در زمان گزینش توسط حراست هر دانشگاهی که بودیم رد می‌شدیم.  

۳۴.  با اینکه سربازی رفته بودم و زیر پرچم جمهوری اسلامی خدمت کرده بودم هر جا که اقدام به کار کردم و می‌خواستم کار بکنم قبولم نکردند. برای سربازی من را وادار به خدمت کردند ولی برای کار من را رد کردند.  

۳۵.  من خدمت نظام وظیفه‌ آموزشی را در کرمانشاه گذراندم و بعد من را برگرداندند به قسمت سپاه. من باید توضیح بدهم که چطور سربازی شدم که در سپاه پاسداران خدمت می‌کرد من رسما پاسدار نبودم. در ایران موقعی که خودتان را به حوزه‌ سربازی معرفی می‌کنید، حوزه‌ نظامی خودش تقسیم می‌کند نه اینکه اختیار دست خود شخص  باشد. من فکر نمی‌کنم مخصوصا من را در این قسمت گذاشته باشند. فکر می‌کنم اتفاقی بوده. آن قسمتی که ما در آن زمان با عده‌ای در یک روز خودمان را معرفی کردیم، همه‌ ما را به بهداری جنوب فرستاد. سربازی من بعد از جنگ بود یعنی از سال‌ ۱۳۶۹ تا۱۳۷۱.

۳۶.  متاسفانه حکومت بر ما برچسب زد و همیشه به [خانواده] ما به عنوان ضد انقلاب نگاه می کردند با اینکه برادرم در انقلاب شرکت کرد و حتی خون هم به مجروحین جنگی داد. دومین برادر بزرگترم هم در تظاهرات انقلاب شرکت کرده بود. تجربه ام در زمانی که نوجوان بودم تجربه‌ خیلی بدی بود. خیلی سختی کشیدم. آن زمان ما جنگ زده بودیم و در قسمت سپیدار اهواز با خانواده‌‌ای پر جمعیت زندگی می‌کردیم.

۳۷.  آن برادرم که اعدام شد همسر داشت. خانمش حامله بود و بعد از اعدام برادرم دوقلو به دنیا آورد. برادر دیگرم را که دستگیر کرده بودند و الان هم زنده است او هم خانمش در آن زمان حامله بود. مادرم  هم با ما زندگی می‌کرد و با اینکه من کوچک بودم و بازی می‎کردم تنها مرد [حاضر در خانه] بودم و به من می‎گفتند مرد خانواده. من معنی این مرد خانواده را نمی‌فهمیدم. مدرسه می‌رفتم و مادرم پلاستیک‌های دسته‌دار برای من آماده می‎کرد وآنها را زیر عبای خودش می‌گذاشت که زنهای برادرانم نفهمند و من را می‎فرستاد به چهار راه زندی به امید اینکه کسی من را نشناسد تا من آنها را بفروشم و بعد از یک هفته پول‌هایش را جمع می‎کردم و یک قوطی شیر برای بچه های برادرم می‌خریدیم.

مصادره املاک

۳۸.  زندگی ما خیلی سخت بود. زمین‌های‎ ما را به جرم ضد انقلاب بودن  مصادره کرده بودند و آن زمان کشاورزی هم نمی‌کردیم .همان موقع که خویشاوندان ما را گرفتند زمینهای ما را هم گرفتند. از خانه‌های عموهایم فکر می‎کنم ۶۰۰ هکتار گرفته بودند. من ۹ تا عمو دارم.آنها از مادرهای مختلف هستند ولی یک پدر دارند. آن زمان یک قسمت از زمین درمنطقه جنگی بوده که نمی‎توانستند به آن برسند ولی جزء زمین‌های مصادره شده بود.

۳۹.  ما فقط توانستیم ۸ هکتار از حدود ۲۲ هکتار حق پدریم را پس بگیریم. این ۸ هکتار که پس گرفتیم در منطقه‌ جنگی بود. این زمین‌ها را در زمان جنگ به ما ندادند. آنها را شش سال پس از پایان جنگ در سال ۷۳ به ما پس دادند. آن ۸ هکتار راتوسط یک آشنا به ما پس دادند آنهم با پارتی بازی وگرنه آنها نمی‌خواستند پس بدهند.

۴۰.  همانطور که گفتم برادرم کارمند بهداشت بود و هر کسی که اعدام بشود یا بمیرد وراثش باید حقوقش را از دولت بگیرند. ولی حتی ما را از حقوقی که در قانون تامین اجتماعی ذکر شده محروم کردند.

۴۱.  زمین‌های ما به مرز ایران و عراق نزدیک نبود. نه ایران در آن مستقر بود و نه عراق و در آن فقط کشاورزی می‌شد. آن زمین‌ها را به کسان دیگری دادند، مثلا به بسیجی‌ها. آنها را هم می‎شناسیم. از همان روستای ما بودند. می‎خواستیم از طریق قبیله‌ای و عشیره‌ای حلش کنیم ولی گفتند که به شما نمیدهیم چون ضد انقلاب  هستید. این کشاورزها سود و منفعتشان در آن بود که زمینهایمان را به ما ندهند و مال ما را بخورند . دولت از آنها پشتیبانی می‎کرد که این زمین‌ها را به ما ندهند. حکم رسمی هم داشتند که دولت به آنها واگذار کرده بود و امکان اینکه ما بتوانیم پیگیری کنیم وجود نداشت.

دستگیری به علت شرکت در تظاهرات

۴۲.  تجربه‌ دیگر من با نیروهای امنیتی به این ترتیب است. در سال ۶۴-۶۵ که من دوم راهنمایی بودم [و حدود ۱۶ یا ۱۷ سال داشتم] تظاهراتی بر علیه یک سخنرانی آقای رفسنجانی  صورت گرفت. او در آن سخنرانی عرب‌ها رو به نام کولی معرفی کرد. در روزنامه‌ کیهان هم چاپ شد. تمام دانش آموزها در مدرسه‌ من و مدارس دیگر تظاهرات کرده بودند و ما هم شرکت کردیم. دستگیری‌ها به طور دست جمعی بود. من را هم گرفتند.

۴۳.  موقعی که ما را گرفتند ما را بردند به سپاه ناحیه‌ ۵ در منطقه لشکر آباد. از آنجا چشم‌های ما را بستند و با یک اتوبوس بردند به یک جای نامعلوم ولی بعد فهمیدیم آن محل گلف نام  دارد. برای ۳ شب چشمهایمان را بسته نگاه داشتند و ما هیچ چیز نمی‌دیدیم. ما را بردند به پادگانی که بعدا فهمیدیم گلف نام دارد و در اهواز و در نزدیکی چهارشیر واقع شده بود. بعد از ۳ روز گفتند فلانی بیاید. ما را بلند می‌کردند. آن پاسداری که ما را می‌گرفت خودش ایستاده بود می‌گفت سرت را بیار پایین تا سرت به سقف نخورد. من گفتم تو که ایستاده‌ای من چرا باید خم بشم؟  به همین خاطر کتک خوردم.

۴۴.  من را ساعت ۳ شب با چشم‌های بسته و دست‌های بسته بازجویی کردند. این اولین بازجویی من و بعد از ۳ روز بازداشت من بود بدون اینکه چشم بند را باز کنند. بعد یک حرفی زدم و از پشت سر یک کشیده خوردم. موقعی که از پشت سر کشیده خوردم چشم بندم افتاد. صورت شخصی که من را بازجویی می‌کرد را شناختم. این شخص در آموزش نظامی مدرسه مربی ما بود. گفتم شما رو شناختم، آقای بت سیاح. فکر می کنم اسم کوچکش عبدالرضا بود. دقیق  به خاطر ندارم. ما همیشه اسم فامیل را صدا می‌زدیم. او در ملاشیه در بخشی از شهر اهواز زندگی می‌کند. گفت چشمت را ببند .من هم از ترسم چشمم را بستم. بعد یک نفر آمد چشمم را دوباره بست و گفت نگاه نکن. بعد از اینکه بقیه رفتند او (آقای بت سیاح) گفت: من می‎خواستم به تو کمک کنم. من نزدم یک کس دیگر زد ولی من می‌خواستم که اینها نفهمند. حرفش را قبول نکردم چون تا ۳ ماه محبوس بودم.

۴۵.  من کلا ۳ بار بازجویی شدم. در بازجویی دوم پرسیدند شما برای انتقام عمو و پدر و برادرت از ما تظاهرات کردید؟ پرسیدم که این [شرکت در تظاهرات] به آنها چه ربطی داشت؟  گفت نه دروغ می‌گویی و بدترین کتکی که خوردم در بازجویی دوم بود. ولی بقیه مواقع هم می‌زدند. بدترینش وقتی بود که یا پوتین نظامی روی پوست پام زدند. خیلی بد بود. اثرش خراش بود و متاسفانه خیلی بد بود. جایش لکه های سیاه سیاه مانده.

۴۶.  من در خود تظاهرات با خیلی‌های دیگر دستگیر شده بودم. ما در آن اتاق ۵ نفر بودیم. در یک اتاق ۶ متری. سلول نبود. یک اتاق ۲ در ۳ بود. تختی هم نداشت فقط یک موکت بود که هر ۲ نفر با یک پتو روی آن می‌خوابیدند. حتی برای غذا خوردن در سه روز اول چشم‌های ما بسته بود. فقط دستهایمان را برای غذا خوردن باز می‌کردند. سه روز اول خیلی سخت بود.

۴۷. موقعی که می‌خواستند کتک مفصلی بزنند می‌گفتند چشمهایت را ببند و برو جلو. چشمهایمان را می‌بستند و نباید نگاه می‌کردیم. فلانی را صدا می‌کردند و می‌گفتند مستقیم برو این ور آن ور نگاه نکن. می‌رفتیم و یک کتک مفصل می زدند. ولی بعضی وقت‌ها فقط وارد می‌شدند یک لگد می‌زدند. ما می‌دیدیمشان ولی من آنها را نشناختم. شبها که می آمدند تاریک بود. فقط می‎آمدند و اذیت می‎کردند می زدند و می رفتند. یک نفر یادو نفر می‎آمدند اگر عقده‌ای داشتند سر ما خالی می‌کردند.

۴۸.  من ۳ ماه زندانی بودم و بعد از ۳ ماه آزادم کردند. روزهای اول  در همان گلف بودم ولی بعدا من را انتقال دادند به جای دیگر ولی نمی‌دانم به کجا. در زمان آزادی، من با چشم‌های بسته نزدیک فلکه ساعت [اهواز] آوردند و گفتند حق نداری تا ۵ دقیقه این ور و آن ور را نگاه کنی. من را از ماشین پیاده کردند. یک نفر چشم بندم را باز کرد و گفت همینطور که ایستادی تا ۵ دقیقه حق نداری این ور و آن ور را نگاه کنی.  من هم از ترسم ۵ دقیقه شاید هم بیشتر برنگشتم و نگاه نکردم. می‌ترسیدم برگردم چون کتک می‌زدند.

۴۹.  من هیچ وقت برای این موضوع دادگاه نرفتم و اصلا مرا تفهیم اتهام نکردند. بعد از این هم که آزاد شدم تهدید نشدم ولی تحت تعقیب بودم یعنی همیشه احساس می‎کردم زیر نظرم. و واقعا هم بودم چون متوجه شدم که اطلاعاتی در خصوص سه مصاحبه‌ای که برای دانشگاه یا کارهایم کرده بودم همه در پرونده ام بود. مثلا به من گفته بودند شما در یک مراسم شعر خوانی که در اهواز بوده شرکت کردید. من گفتم شرکت نکردم. در اهواز وقتی جشنی هست یا عروسی برگزار می‌شود مدعوین شعر عربی می‌گفتند. شعرخوانی اجازه‌ای نمی‌خواهد ولی من آنجا حضور داشتم و نشسته بودم. در قوانین جمهوری اسلامی این جرم حساب نمی‌شود ولی تمام اتهاماتی که به مردم می‌زنند هیچکدام در قوانین جمهوری اسلامی حتی جزایی، مدنی و قانون اساسیش جرم نیست. متاسفانه جرم‌های محارب با خدا یا مفسد فی الارض هیچ جا تعریف نشده[۴]. مثلا کسی که محارب با خدا است باید چه کار کرده باشد؟ آیا فقط مثلا از انقلاب خوشش نیامده باشد؟

۵۰.  بعد از خارج شدن از زندان تا ۶ ماه من ساکت بودم. حرف می‎زدم ولی از همه ترس داشتم چون به ما می‌گفتند ما از همه چیز خبر داریم. شما هر حرفی بزنید هر چیزی بگویید ما خبر داریم. برای همین به هیچ کس اعتماد نمی‎کردم.

کاریابی

۵۱.  من در خرداد ۶۴ دستگیر شدم و ۳ ماه بعدش در ماه شهریور نزدیک امتحاناتم آزاد شدم. من چندتا تجدیدی آوردم چون نبودم و وقتی آزاد شدم برگشتم به امتحاناتم. چون خرداد در زندان بودم نتوانستم امتحان بدهم و در شهریور هم تجدیدی آوردم و آن سال را مردود شدم. آمادگی نداشتم و ماندم دوم راهنمایی و ۲ سال خوندم. دو بار برای ورود به دانشگاه سراسری دولتی ایران اقدام کردم. در اولین امتحان کتبی قبول نشدم ولی در دومین امتحان قبول شدم ولی گزینش من را قبول نکرد. در آن زمان دانشگاه آزاد هم وجود نداشت. برای کار در بانک در اواخر سال ۷۱ امتحان دادم. در امتحان کتبی قبول شدم ولی بعد در مصاحبه و گزینش رد شدم.

۵۲.  در سال  ۱۳۶۸ یا ۶۹ شمسی یعنی بعد از جنگ من ۲۱ یا ۲۲ ساله بودم و دیپلمم را گرفته بودم و چون دوست داشتم درس بخوانم در کنکور دانشگاه جدیدالتاسیسی به نام امام الحسین که به سپاه پاسداران تعلق داشت شرکت کردم و چون شرکت کنندگان در آن زمان کم بودند همه را در قسمت کتبی قبول کردند و بعد همه را دعوت به مصاحبه کردند.

۵۳.  وقتی من به مصاحبه ام در سپاه پاسداران انقلاب در محل چهارشیر شهر اهواز رفتم پرونده‌ای جلوی من گذاشتند که من هیچ اطلاعی راجع به کسانی که از من درباره آنها سوال کردند نداشتم. این شخصی که از من سوال می‌کرد گفت «پرونده ات خیلی حجیم است.» که من به شوخی گفتم «پرونده‌ اعدامم نباشد.»او اظهار بی خبری کرد. خود کسی که از من سوال می کرد هم می‎خندید. ولی گفت  باید کارش را انجام بدهد.

۵۴.  خودش سپاهی بود و گفت که «من نه پرونده‌ شما را می شناسم و نه شما من را می‌شناسید. ولی پرونده‌ای هست که من باید از شما سوال بکنم.» سوالاتش این بود که مثلا ناجی شرهانی چه نسبتی با تو دارد؟ پدرت چرا اعدام شد؟ عمویت چرا اعدام شد؟ برادرت چرا اعدام شد؟ خواهرت چرا این کار را کرد؟ سوالاتی که اصلا به من ربطی نداشت و من گفتم که از خود من سوال کند. پدرم هم اگر گناهکار بود به من چه ربطی داشت؟ ولی متاسفانه به همین دلیل من را رد کردند.

۵۵.  سومین اقدامم برای کار در گروه ملی فولاد ایران بود.[۵] من درسم حسابداری بود. حسابداری یک دوره‌ای دارد بعد از دیپلم که مثل کارآموزی باید انجام داد ولی در رشته‌ ما بعد از اتمام دوران دبیرستان می‌توانید این کار را انجام بدهید تا به شما دیپلم بدهند. ولی همان زمان باید یک جایی پیدا کنید تا بتوانید بعدا آنجا کار کنید و استخدام شوید. من و یکی از دوستانم برای مصاحبه رفتیم چون برای کارآموزی افراد را انتخاب می‌کردند. یک مصاحبه‌ عملی داشتند که افراد را از نظر کاری می‌سنجیدند. دوستی که با او رفتم دزفولی [فارس] بود و من عرب.

۵۶.  دوستم زمانی که در دبیرستان بود درسش و کار عملیش مثل من نبود. موقعی که در فولاد کار می‌کردیم از بین ما ۲ نفر، من همیشه کارهام را به نحو احسن انجام می‌دادم و یک پارتی هم پیدا کردم و برای کارآموزی وارد آنجا شدم. برای این طرح پولی نمی‌دادند. جزء درس بود. او هم یک پارتی داشت.

۵۷.  من برای کار قبول نشدم. درمصاحبه‌ای که من و دوستم رفتیم قبول شدم ولی درگزینش رد شدم و او را استخدام کردند. دوستم حتی خودش به من گفت که نتوانسته بود خوب جواب بدهد. خود دوستم که فارس بود و هم کلاسیم بود گفت که من فکر کردم شما را می‌گیرند چون من نتوانستم درست جواب بدهم.

۵۸.  کارش هم خوب نبود. من رفتم اعتراض کردم. فکر نمی‌کنم رد شدن من به خاطر تبعیض [قومی] بود. من با آقای فرزانه که در آن زمان مدیر مالی گروه ملی بود ملاقات کردم و گفتم که «من حقم است باید کار کنم چرا دوستم را گرفتید؟ من نیاز دارم به کار چون ۲ تا خواهر دارم که ازدواج نکرده‌اند. نان آور مادرم، بچه‌های برادرم که اعدام شد و زن برادرم هستم. من احتیاج به کار دارم.» آدم خیلی محترمی بود گفت آقای شرهانی دست من نیست. اگر دست من بود شما را استخدام می کردم.

۵۹.  حتی اگر پدرم، برادرم و عمویم جرمی کرده باشند که نکردند چون هیچ دادگاهی بر علیه آنها چیزی ثابت نکرد، من چرا باید گناه آنها را به دوش بکشم؟ این متاسفانه خیلی به زندگی من ضربه زد.

فعالیت برای رفع محرومیت

۶۰.  من تا اردیبهشت سال  ۱۳۷۹ در ایران بودم و بعد از ایران خارج شدم. آنجا آزاد کار می‌کردم مثلا راننده‌ تاکسی بودم. حتی بنایی هم می‌کردم. درآن  گرما در زمان مدرسه هم کار می‌کردم. ولی به طور رسمی کاری که می‌خواستم و برایش درس خوانده بودم را نتوانستم بگیرم. هیچ فرصتی به من داده نشد. وقتی اصلاحات شد با آمدن آقای خاتمی در دهه‌ی ۷۰، ملت ایران یک نفسی کشید. ما [عرب‎های اهوازی] هم در این تنفس یک نفسی کشیدیم و در مراسم فرهنگی شرکت می‌کردیم.

۶۱.  باید تعریف فعالیت سیاسی را اول روشن کرد . مثلا کسی که می‌گوید من محرومم این فعالیت سیاسی بر علیه دولت نیست. من واقعا از محرومیت‌ها می‌گفتم، پشتیبانی می‌کردم و شاید در تظاهراتی شرکت می‌کردم یا مثلا اعلامیه‌ای خوانده باشم یا در مراسمی شرکت کرده باشم. اینها که جرم نیستند. حتی در قانونشان هم نیست ولی متاسفانه یک اتفاقی است که افتاد.

۶۲.  به هر حال در زمان آقای خاتمی یک تنفسی ایجاد شد و ما در آن موقع به صورت خود جوش مراسمی تشکیل می‌دادیم. این نه حزبی بوده و نه چیز  دیگری. در آن مراسم مثلا احیای شعر عربی می‌کردیم، خواسته‌ها و مطالباتمان را بیان می‌کردیم و بحث‌ها و اعتراضات را بررسی می‌کردیم و از نماینده‌های شهر اهواز یا استان می‌خواستیم که به ما برسند چون ما بیکار بودیم  و از بیکاری رنج می‌بردیم. خوزستان شرکت نفت داشت، شرکت فولاد داشت، شرکت لوله‌سازی داشت[۶]. تمام شرکت‌های تابع منابع ایران در اهواز و خوزستان است و من بومی باید بتوانم از اینها استفاده کنم و بتوانم زندگی کنم. چرا باید یک غیر بومی بیاید آنجا و راحت‌تر از من، با کار بهتر و درآمد بیشتر زندگی کند؟. این مشکلات بین مردم محسوس بود.

خروج از ایران

۶۳.  تا همین حالا هم من احساس می‌کنم که یک شهروند ایرانی هستم. ولی از یک تجربه‌ای تعریف کنم. در لندن جایی که مخصوص پناهنده ‌هاست، با یک خانم ایرانی صحبت کردم. او پرسید: «آقا شما احساس می‌کنی ایرانی هستی یا عربی؟» یعنی نمی‌توانم هر ۲ تا باشم! به او گفتم من یک سوال ازتو می‌کنم. موقعی که سوال می‌کنم توی چشم‌های من نگاه بکنید بعد جواب بدهید. گفتم شما آیا یک عرب را به عنوان ایرانی قبول دارید بر اساس سوال خودتان؟ گفت آخر من نشنیده بودم در ایران عرب داریم. گفتم نه خانم، عرب داریم. بعد با هم بیشتر صحبت کردیم. زن روشنفکری بود گفت والله نشنیده بودم. ولی این سوال اهانت آمیز بود. جمهوری اسلامی و سایر رژیم ها ما را به عنوان ایرانی قبول نکردند.


[۱] در زمان حکومت رضا شاه نام بسیاری از شهرهای ایران تغییر کرد. در خوزستان نامهای فارسی جایگزین نامهای عربی گردید.

[۲] رجوع کنید به ۲۱ فئودال به جرم همکاری با عراق اعدام شدند. این مطلب در این نشانی قابل دسترسی است: http://tarikhirani.ir/fa/events/4/EventsList//روزشمار.دفاع.مقدس.html?Page=&Lang=fa&EventsId=359&Action=EventsDetail.

[۳] جنگ ایران و عراق در۳۱ شهریور ۱۳۵۹ آغاز شد.

[۴] ماده ۱۸۳ قانون مجازات اسلامی محاربه و افساد فی الارض را این گونه تعریف می کند: «هر کسی که برای ایجاد رعب و هراس و سلب آزادی و امنیت مردم دست به اسلحه ببرد محارب و مفسد فی الارض میباشد . 

[۵] گروه ملی فولاد ایران در دهه چهل شمسی تشکیل شد. این مجموعه متشکل از چندین کارخانه است و در بین اهواز و خرمشهر و در زمینی به مساحت ۲۵۰ هکتار واقع شده است.

[۶] شرکت لوله سازی اهواز در سال ۱۳۴۶تاسیس شد. این شرکت دارای ظرفیت تولید سالانه ۶۰۰،۰۰۰ تن انواع لوله های فولادی می باشد. 

 

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

خروج از نسخه موبایل