اسم کامل: حامد غضبانی
سال تولد: ۱۳۶۶
محل تولد: بندر گناوه، استان بوشهر
شغل: شغل آزاد – وبلاگ نویس و فعال در فضای مجازی
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۸ اردیبهشت ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه ای از طریق اسکایپ با آقای غضبانی تهیه شده و در تاریخ ۳۰ مرداد ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۴۵ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- من در سال ۱۳۶۶ در یک خانواده اهل سنت در بندر گناوه در استان بوشهر به دنیا آمدم. تحصیلات دانشگاهی من در رشته مهندسی مکانیک است. در ایران به کار آزاد مشغول بودم؛ در بندر گناوه مغازه داشتم. در فضای مجازی هم فعال بودم و وبلاگ نویسی می کردم. در تظاهرات اعتراض آمیز پس از تقلب در انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ هم حضور داشتم.
دستگیری توسط ماموران وزارت اطلاعات
- روز سوم خرداد سال ۱۳۹۵ که مصادف با هفته وزارت اطلاعات {در ایران} بود، در مغازه ام توسط سه {مامور} لباس شخصی دستگیر شدم. آنها به داخل مغازه آمدند و حکمی را به من نشان دادند، که اصلا آن را {درست} ندیدم و متوجه {محتوای} آن نشدم. یک برگه بود و حدود سه الی چهار ثانیه آن را به من نشان دادند و گفتند: “این حکم بازداشت تو است.” گفتم من متوجه {محتوای آن} نشده ام. یکی از آنها گفت: “این برای ما کفایت می کند. همین را که به تو نشان دادیم، باید با ما بیایی.” آن جا مدارک شناسایی من، از جمله پاسپورت ام، و همین طور تلفن همراهم را ضبط کردند. محل کار من را نیز کاملا گشتند و تعدادی کتاب را که آن جا بود، توقیف کردند. بعد به من گفتند: “باید برویم خانه شما.”
- به همراه ماموران به منزل من و همسرم رفتیم. {آنها} همه جای خانه را بازرسی کردند، به طوری که کل زندگی ما توسط این سه نفر به هم ریخته شد. تلفن های همراه همسرم و لپ تاپ های ایشان و خودم، همین طور تعدادی کتاب و فلش {درایو} و سی دی را توقیف کردند. سپس من را به ستاد خبری {وزارت اطلاعات در} شهرستان گناوه انتقال دادند.
- حدود دو الی سه ساعت در ستاد خبری وزارت اطلاعات بودم. در آن جا به صورت مختصری بازجویی شدم. یک بازجو که پشت سر من نشسته بود و او را نمی دیدم، به من گفت که قضیه {بازداشت من} چیست. این فرد گفت: “تو وبلاگ داشته ای و ما به خاطر همین وبلاگ، تو را بازداشت کرده ایم.” البته بعدها متوجه شدم، که دلیل بازداشت من چیز دیگری بوده است.
انتقال به بازداشتگاه وزارت اطلاعات در بوشهر
- بعد از چند ساعت، ماموران من را از ستاد خبری شهرستان گناوه به بازداشتگاه ستاد خبری وزارت اطلاعات در بوشهر (مرکز استان) منتقل کردند. همان شب اول حضورم در بازداشتگاه بوشهر، قبل از این که بازجویی شوم، توسط دو نفر مورد ضرب وشتم قرار گرفتم. نمی دانم دلیل شان برای این کار چه بود. شاید می خواستند {که به این شیوه} حساب کار دست من بیاید و بدانم که کجا هستم! بعد از آن تا سه الی چهار روز هیچ خبری نبود، یعنی کسی به سراغ من نیامد. سلول من یک اتاق سه تا چهار متری بود. از اول صبح تا تقریبا ده الی یازده شب یک صدای ناهنجار رادیو به صورت مداوم در سلول پخش می شد. این صدا را به گونه ای تنظیم کرده بودند، که باعث آزار روحی و روانی شخص محبوس در سلول شود.
- دو نفر از دوستانم هم زمان با من در شهرستان گناوه دستگیر شده بودند. ما هم پرونده ای بودیم، اما سابقه هیچ فعالیت مشترکی با هم نداشتیم. آنها در دیگر سلول های بازداشتگاه ستاد خبری وزارت اطلاعات در بوشهر نگه داری می شدند. آنها بعدها به من گفتند، که سلول های آنها بزرگ تر بوده است. بازداشتگاه تقریبا چهار تا پنج سلول داشت و یک حیاط تقریبا ده تا دوازده متری. ما اجازه داشتیم که {روزانه} به مدت پانزده دقیقه در این حیاط راه برویم.
بازجویی ها
- بعد از حدود سه یا چهار روز، من را برای بازجویی بردند. حدود دو تا سه بار در روز بازجویی می شدم. بعدها فهیمدم که شخصی که من را بازجویی می کرد، شرفی نام داشت. وقتی که می خواستند من را به اتاق بازجویی منتقل کنند، یک نفر که صورتش را با ماسک یا نقاب پوشانده بود، وارد سلول می شد و به من چشم بند می زد. در اتاق بازجویی من را روبروی دیوار می نشاندند و بازجو از پشت سر با من صحبت می کرد.
- بعضی وقت ها در حین بازجویی، از اتاق های دیگر صدای شکنجه و گریه می آمد. یک بار آن قدر این قبیل صداها زیاد بود، که بازجوی من گفت: “حالا تو نترس! جرم تو فرق می کند. او جرمش یک چیز دیگر است.”
- در مدتی که در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بودم، اجازه تماس تلفنی با خانواده ام را نداشتم. یک بار خانواده ام آمده بودند پشت در اداره اطلاعات بوشهر، اما آنها را به داخل راه نداده بودند. در بازجویی ها چندین اتهام به من نسبت داده شد.
اتهامات وارده
- توهین به رهبری: مصداق آن تصاویری بود، که در وبلاگم از شعارنویسی های “مرگ بر خامنه ای” و “مرگ بر دیکتاتور” در سال ۱۳۸۸منتشر کرده بودم.
- توهین به بنیانگذار جمهوری اسلامی: مصداق آن انتشار کاریکاتوری از آیت الله خمینی در وبلاگم و همین طور نقد یکی از فتواهای وی بود، مبنی بر این که از کودک شیرخوار هم می شود با لمس کردن به هر شکل لذت جنسی برد. این فتوا در کتاب خمینی {تحریر الوسیله، باب نکاح} آمده و من آن را در وبلاگم بازنشر دادم. البته نظرم را هم در مورد این موضوع و شخصی که به خود اجازه چنین کاری با کودک شیرخوار می دهد، در وبلاگم نوشته بودم.
- تولید و نشر داده های الکترونیکی بر ضد امنیت کشور: مصداق آن عکس ها و فیلم هایی بود، که سال ۱۳۸۸ از راهپیمایی ها و شعار نویسی ها با کمک دوستانم تهیه کرده و در فضای مجازی منتشر ساختیم.
- تولید و نشر داده های الکترونیکی بر ضد مذهب تشیع: من هیچ توهینی به مذهب تشیع نکرده بودم. تعدادی ویدیو از صحبت های روحانیون شیعه وجود داشت، که آنها به صورت بسیار زننده ای در مورد اهل سنت صحبت می کردند و از الفاظ رکیکی هم استفاده می کردند. این ویدیوها همچنان هم {در فضای مجازی} در دسترس هستند. یکی از این روحانیون شخصی به نام آقای دانشمند بود،که اهل سنت را حرامزاده می خواند. من ویدیو صحبت های این فرد را در وبلاگم گذاشتم و در زیر آن توضیحاتی نوشتم. {ماموران وزارت اطلاعات} به جای این که برای این صحبت ها عذرخواهی کنند، نوشته های من در وبلاگم را بهانه قرار دادند، که ما {اهل سنت} داریم حمله می کنیم! این در حالی است، که این آنها بودند که حمله می کنند! آنها قدرت را در دست دارند. آنها هستند که به ما فشار می آورند و در مساجد علمای ما را بازداشت می کنند. اما از آن جایی که همه قدرت در دست آنهاست، هر جور خودشان بخواهند قضیه را تفسیر می کنند!
- توهین به امام دهم شیعیان (امام نقی): مصداق آن یک پیام شخصی و طنز آمیز بود، که چند سال قبل برای دوستی ارسال کرده بودم. در واقع من هرگز آن پیام را در وبلاگم منتشر نکرده بودم و اصلا هم قصد توهین نداشتم. این اتهام اما برای من بسیار گران تمام شد.
توهین به امام نقی، اتهام سب النبی و امکان اعدام
- محتوای پیام ارسالی من به دوستم طنز بود؛ یک جوک خیلی عادی و بدون هیچ لفظ رکیکی. اما بازجو من را متهم به توهین به امام نقی کرد. گفت: “{این جوک} حکم سب النبی دارد و {مجازات آن} حتی تا اعدام هم پیش می رود و لااقل تا حبس ابد.” من در برابر چنین چشم اندازی به قول معروف کم آوردم. چرا که اولین بار در زندگی ام بود، که پای من به این جور جاها باز می شد. اصلا ذهنیتی در مورد {برخوردهای ماموران اطلاعاتی} نداشتم. به دلیل همین جو {مرعوب کننده ای} که به وجود آورده بودند، حاضر به اعتراف بر علیه خودم و همکاری با ماموران پس از آزادی شدم. از آن به بعد جلسات بازجویی تبدیل شد به دیکته نوشتن من {از اعترافات اجباری ام}.
- بازجو به من گفت: “اگر می خواهی که ما این اتهام {سب النبی} را حذف کنیم و مجازات ات را سبک کنیم، باید به هر نحوی که بتوانی موضوع را جور دیگری برای قاضی شرح بدهی. باید آن چیزهایی که من می گویم را بنویسی و پای آن را امضا کنی.” به این ترتیب بازجو از پشت سر من حرف می زد و من فقط می نوشتم.
- آخرین مطلبی که در وبلاگم منتشر کرده بودم، مربوط به سال۱۳۹۰ یا ۱۳۹۱ بود. یعنی دست کم چهار سال قبل از زمان دستگیری ام. من فکر می کنم که بازداشت من در راستای یک طرح امنیتی وزارت اطلاعات در مورد یکی از اقوام نزدیک همسرم صورت گرفت.
- حدود ده روز در سلول انفرادی بودم و بازجویی ها در این مدت ادامه داشت. روز آخر بازجو به من گفت: “دادگاه و حکم و همه چیز دست ماست و قاضی این وسط کاره ای نیست. {بنابراین} نیازی نیست که وکیل بگیری. چون وقتی طرف تو ما هستیم، وکیل کاری برای تو انجام نمی دهد. {به علاوه} چون تو قول همکاری {پس از آزادی از زندان} را به ما داده ای، ما در نهایت یک سال حبس تعلیقی برای تو می بریم و این قضیه را به یک شکلی حل و فصل می کنیم.”
زندان مرکزی بوشهر
- بعد از ده روز حبس در سلول انفرادی و بازجویی، به زندان مرکزی بوشهر منتقل شدم. تقریبا سه یا چهار روز در قرنطینه زندان بودم. واقعا شرایط افتضاحی داشت؛ نه جایی برای خواب بود و نه تهویه هوا داشت. در آن هوای گرم بوشهر، فقط یک کولر آن جا بود و نزدیک به صد و پنجاه نفر آدم. حتی شیر آب خوری هم نبود. فقط یک شیر آب داخل دستشویی گذاشته بودند، به صورتی که در مدت سه یا چهار روزی که آن جا بودم، نتوانستم درست و به اندازه کافی آب بخورم.
- بعد از قرنطینه به بند سه زندان مرکزی بوشهر منتقل شدم. یک اتاق تقریبا بیست متری بود و حدود هفده تا هجده زندانی در آن محبوس بودند. آن جا دیگر اجازه هواخوری و تلفن به بیرون از زندان را داشتم و خانواده ام هم به ملاقاتم آمدند. چهل و پنج روز پس از بازداشتم، یعنی بعد از سی و پنج روز حبس در زندان بوشهر، قاضی برای آزادی موقت من وثیقه صد و پنجاه میلیون تومانی تعیین کرد. بعد از تودیع وثیقه، توانستم در تاریخ ۱۵ تیرماه ۱۳۹۵ آزاد شوم.
عدم دسترسی به وکیل مدافع
- علیرغم این که بازجو به من گفت که نیاز نیست وکیل بگیرم، من دنبال تعیین وکیل رفتم. اما چون شهر ما (بندر گناوه) کوچک است و همه همدیگر را می شناسند، کسی وکالت من را قبول نکرد. ظاهرا وکلا دنبال دردسر برای خودشان نمی گشتند. من در تمام مراحل دادرسی بدون وکیل بودم.
دادگاه
- بعد از چند ماه، محاکمه من در دادگاه انقلاب شهرستان گناوه و به ریاست قاضی احمد ناصر زاده برگزار شد. ایشان اصلا به من فرصت نداد، که در دفاع از خودم صحبتی کنم. وکیل هم که نداشتم. کل جلسه دادگاه پنج تا شش دقیقه طول کشید. بعد از آن، من را به اتاقی دیگر بردند و یک برگه دستم دادند و گفتند: “اگر دفاعی داری در همین برگه بنویس. ما آن را بررسی می کنیم.” من فکر نمی کنم که {قاضی} اصلا به آن برگه دفاعیات من نگاهی کرده باشد.
- بعد از دو الی سه ماه، حکم دادگاه انقلاب صادر شد؛ ۹ سال حبس، که پنج سال آن قابل اجرا بود. این علیرغم وعده های بازجو به من بود، که {دادگاه} یک سال حبس تعلیقی برای من صادر خواهد کرد.
- یک توبه نامه نوشتم و پیش امام جمعه بندر گناوه بردم. هدفم این بود که {مشکلم} را با وساطت ریش سفیدان و بزرگان محلی حل کنم. اما ایشان در پاسخ گفت: “این موضوع به من ارتباطی ندارد.” {دفتر امام جمعه} حتی توبه نامه من را قبول نکرد. فکر می کنم که {ماموران} اداره اطلاعات با ایشان صحبت کرده بودند، که این کار را انجام ندهد. واقعا نمی خواستم از ایران خارج شوم. می خواستم همان جا بمانم.
آغاز تماس های بازجو در بیرون از زندان
- بعد از این که حکم دادگاه صادر شد، بازجوی من تماس گرفت و گفت: “{این شرایط} در نتیجه ناهماهنگی با قاضی ایجاد شده و قرار نبود که همچین حکمی صادر شود. ما در دادگاه تجدیدنظر این مسئله را حل می کنیم. چون دادگاه تجدیدنظر در مرکز استان یعنی شهر بوشهر است و دست ما هم آن جا بازتر است. قاضی ها آشناتر هستند و می توانیم با آنها صحبت کنیم.”
- بعد از آن، بازجو از من خواست که با او ملاقات کنم. من هم برای همین منظور به ستاد خبری وزارت اطلاعات در شهر گناوه رفتم. این بار، شخص بازجو که تا قبل از آن همیشه پشت سر من می نشست و صحبت می کرد، روبروی من نشست، بدون این که صورتش را بپوشاند. دو نفر دیگر هم حاضر بودند، که بازجوی من گفت از تهران آمده اند. یکی از آنها شخصی به نام آقای محمدی بود.
- صحبت های این شخص (بازجو محمدی) به قول خودش خیلی دلسوزانه و از روی محبت بود. {او} می گفت که ناراحت است، که پای من به زندان باز شده است. به نظر من این شخص یک روانشناس حرفه ای بود و خیلی زیرکانه صحبت می کرد. ایشان به من گفت: “آزادی تو در مقابل کاری است که برای ما انجام می دهی. علاوه بر این، ما از لحاظ مالی و شغلی و همه جوره تو را مورد حمایت خودمان قرار می دهیم. یعنی غیر از این که مسئله دادگاه تو حل و فصل می شود، اگر در آینده هم همکاری ات را با ما ادامه دهی، هیچ مشکلی در زندگی ات نخواهی داشت.”
طرح نفوذ به شبکه تلویزیونی نور
- درخواست بازجوها این بود، که من به امارات متحده عربی و به منزل دایی همسرم بروم. ایشان در آن مقطع مدیر شبکه تلویزیونی نور بود، که یک شبکه خصوصی اهل سنت است و دفتر آن در کشور امارات قرار دارد. {بازجوها} به من گفتند، که در صورت امکان به داخل ساختمان شبکه هم سری بزنم. چون من در کار رسانه ای کمی سابقه فعالیت داشتم، بازجوها گفتند که در صورت این که {شبکه نور} به من پیشنهاد کاری داد، آن را قبول کنم و همان جا بمانم.
- وقتی از بازجوها می پرسیدم که هدفشان چیست و دنبال چه می گردند، توضیحی نمی دادند. می گفتند هر وقت تصمیم قطعی ات را گرفتی، که پیشنهاد ما را قبول کنی و به امارات بروی و بلیط و ویزای تو هم آماده بود، ما قبل از ترک کشور به تو اطلاع می دهیم، که دقیقا چه خواسته ای از تو داریم. البته تا جایی که من متوجه شدم، هدف آنها شناسایی افراد پشت دوربین در شبکه نور، منابع مالی آنها و همین طور طرفدارانشان در داخل ایران بود.
تداوم فشار بازجوها برای همکاری با آنها
- زمانی که من بازداشت شدم، دو الی سه ماه بیشتر نبود که ازدواج کرده بودم. یکی از بازجوها به من گفت: “ما منتظر بودیم که تو ازدواج کنی بعد تو را بگیریم، چون که در شرایط عادی به درد ما نمی خوردی!”
- حدود دو سال درگیر فشار بازجوها بودم، که از یک سو تهدید می کردند و از سوی دیگر وعده فیصله دادن به حکم دادگاه و پول می دادند. وقت و بی وقت تماس می گرفتند که راجع به این قضیه (همکاری با آنها) صحبت کنند. می خواستم به هر شکلی که شده از زیر بار این کار (نفوذ به شبکه تلویزیونی نور) در بروم و خواسته های آنها را انجام ندهم. هدفم این بود، که مدتی زمان بخرم تا بتوانم راه حلی برای مشکلم پیدا کنم. به همین منظور یک بار تصادف همسرم را بهانه کردم، بار دیگر گفتم که ایشان دیگر نمی تواند در شهر گناوه زندگی کند و می خواهد به شهر خودش برگردد. به این ترتیب همه زندگی مان را برای یک سال به کرمانشاه منتقل کردیم. با این حال بازجوها باز کوتاه نیامدند.
- بازجوها بسیار من را اذیت کردند. به طور مثال، یک روز که من در {استان} کردستان بودم، حدود ساعت دو بعد از ظهر، یکی از بازجوها به من زنگ زد و گفت: “فردا ساعت هشت صبح این جا (بندر گناوه) باش.” این در حالی است، که فاصله بین دو استان حدود هزار کیلومتر است. من گفتم با این فاصله در این مدت چه جوری خودم را برسانم! او گفت: “حالا هشت نرسیدی مثلا ده اینجا باش.”
- بازجوها می دانستند که من در شهر خودم {گناوه} زیاد به مسجد می روم. روزی یکی از بازجوها توسط یک واسطه به اسم آقای اسلامی، که برای کارهای عادی زنگ می زد و با من صحبت می کرد، به من پیام داد، که فلان شخص از اهل سنت را در گناوه شناسایی کن. دو یا سه بار راجع به شناسایی {این شخص} از من پرس و جو کردند. مثلا می پرسیدند: “این فرد چه جور شخصیتی دارد؟ چه طرز تفکری دارد؟” من هر بار به نحوی سر و ته قضیه را هم می آوردم و سعی می کردم که حرف راستی به بازجوها نزنم. حتی اگر به طور مثال فرد مورد نظرشان مسئله ای داشت، من وانمود می کردم که نه فلانی اهل این حرف ها نیست و سرش به کار خودش است. یا می گفتم فلان شخص را نمی شناسم یا آشنایی ندارم. چون مجبور بودم که مدتی نقش بازی کنم، که بتوانم از آن مخصمه نجات پیدا کنم، به هر حال مقداری اطلاعات راجع به افراد مورد نظر کسب می کردم. اما به گونه ای آن اطلاعات را به بازجوها می دادم، که باعث دردسر برای افراد تحت نظر نشود.
دادگاه تجدیدنظر
- بازجوها گفته بودند که در دادگاه تجدیدنظر مشکل من را حل می کنند. اگر این دادگاه برگزار می شد و آنها به قول خودشان عمل می کردند، دیگر اهرم فشاری نداشتند، که به خاطر آن من را مجبور به همکاری کنند. اگر هم دادگاه برگزار نمی شد و یا حکم من تایید می گردید، دیگر دلیلی نبود که من بخواهم با آنها همکاری کنم.
- نامه ای از دادگاه به دست من رسید که می گفت، دادخواست تجدید نظر خواهی من فاقد امضا است و به همین دلیل، اعتراض به حکم تلقی نمی شود و دادگاه مسئولیتی برای رسیدگی به آن ندارد. اما تا جایی که به یاد دارم، من دادخواست تجدید نظر خواهی را امضا کرده بودم. فکر می کنم که این کار ترفندی از طرف وزارت اطلاعات بود، تا من را همچنان در شرایط بلاتلکلیفی نگه دارند.
تلاش برای یافتن رابطه تا حد وزیر اطلاعات
- من در این مدت بیکار ننشستم و به دنبال یافتن رابطه هایی بودم، که بتوانند به حل مشکل محکومیت من کمک کنند. از طریق آشناهایی در حزب اصلاح و دعوت، که همان شاخه ایرانی اخوان المسلمین است، شخص واسطه ای از طرف من توانست حتی با آقای علوی (وزیر وقت اطلاعات) صحبت کند و ایشان هم قول هایی برای حل شدن مشکل من به شخص واسطه داد، اما در عمل هیچ اتفاقی نیفتاد.
- بازجوها که فهمیده بودند، من به دنبال یافتن واسطه ای {در بدنه نظام} برای حل مشکلم هستم، احضارم کردند. در آن دیدار به من گفتند: “تو ما را لو داده ای! به چند نفر {در مورد شرایط ات} گفته ای. ما همین الان می توانیم یک پرونده جدید برای تو باز کنیم، به اتهام افشای اطلاعات و اسرار نظام.”
- من نمی دانم چه اطلاعات و اسراری از نظام را لو داده بودم، اما همچین حرفی بازجوها را به من زدند. من به فردی که واسطه بود توضیح داده بودم، که ماموران وزارت اطلاعات در ازای این که من به زندان نروم، از من چه می خواهند. هدف من این بود که شخص واسطه به راحتی بتواند برای رفع مشکل من صحبت کند {از همه جوانب امر آگاه باشد}. اما بازجوها متوجه شدند و همین موضوع هم دردسر تازه ای را برای من به وجود آورد.
راضی شدن به زندان رفتن و همکاری دادگاه با وزارت اطلاعات
- دو سه ماه پس از تهدید بازجوها {برای باز کردن یک پرونده جدید بر علیه من)، دیگر به زندان رفتن راضی شده بودم. دیگر تحمل آن شرایط را نداشتم. دادگاه تجدیدنظر که تشکیل نشد، ولی من می توانستم با تسلیم شدن در برابر حکم قاضی، یک چهارم مدت حبسم را تخفیف بگیرم. یعنی مدت سه سال حبس باقی می ماند، که اگر آزادی مشروط هم به من می دادند، می توانستم بعد از دو سال از زندان آزاد شوم. بازجوها گویا از قصد من برای زندان رفتن آگاه شده بودند. با من تماس گرفتند و گفتند: “ما با دادگاه دوباره صحبت کرده ایم که یک شانس تجدید نظر خواهی دوباره به تو بدهند. برو دادگاه برگه اعتراضت را امضا کن و مجددا بفرست.”
- بنا به توصیه بازجوها، من به دادگاه رفتم و دوباره دادخواست تجدید نظرخواهی را امضا کرده و تحویل دادم. بعد از مدتی اما از دادگاه نامه ای آمد، که امکان تجدید نظرخواهی وجود ندارد. این در حالی است، که هم ماموران وزارت اطلاعات و هم دادگاه به من گفته بودند، که دادخواست را امضا کن و بفرست. به این ترتیب، نه تنها در تجدیدنظر هیچ کاهشی در حکمم نگرفتم، بلکه آن تخفیفی هم که می توانستم با تسلیم شدن در برابر حکم قاضی دادگاه اول بگیرم را هم از دست دادم (چون که من درخواست تجدید نظرخواهی داده بودم). ماموران وزرات اطلاعات با همکاری دادگاه من را فریب دادند.
خروج از ایران
- حدود یک ماه بعد از این که دومین درخواست تجدید نظر من رد شد، حکمی از دایره اجرای احکام به دستم رسید (که خودم را برای تحمل حبس به زندان معرفی کنم). بعد از حدود دو سال تلاش برای حل مشکلم، وزارت اطلاعات هیچ نرمشی نشان نداد. در این مدت متحمل فشارهای روحی فراوان و مشکلات کاری شدم. شغل من در زمینه فروش پوشاک بود و نیاز به سفر به کشور چین داشتم، اما این ها من را ممنوع الخروج کرده بودند. سرانجام چون هیچ راهی برایم باقی نگذاشته بودند، در سال ۱۳۹۷ از کشور خارج شدم.
- می دانستم که اگر بخواهم در ایران بمانم، یا باید آدم جمهوری اسلامی باشم و با نظام همکاری کنم، یا این که باید به زندان بروم. در مدت آن دو سال هم قول همکاری به ماموران وزارت اطلاعات داده بودم، اما عملا کاری برای آنها نکرده بودم. به همین دلیل نگرانی داشتم که این ها در زندان چه بلایی سر من می آورند. از ایران مهاجرت کردم، تا خودم را از آن کابوس نجات دهم.
ادامه مزاحمت های بازجو پس از خروج از ایران
- من در حال حاضر ساکن کشور آلمان هستم. از طریق صربستان به آلمان آمدم. در مسیر که بودم، ماموران وزارت اطلاعات متوجه شدند، که من از ایران رفته ام. چون من به مامور فرودگاه پول دادم که بتوانم از {گیت} رد شوم.
ماموران وزارت اطلاعات شماره تلفن من {در اروپا} را از برادرم گرفتند. حتی خانواده و پدر و مادر پیر من را که خیلی از این قضایا سر در نمی آورند، تهدید کرده و گفته بودند: “ما حامد را از طریق اینترپل بر می گردانیم.” این در حالی است، که {تعقیب} اتهامات {سیاسی} من در حوزه وظایف اینترپل نیست. خانواده ام را تحت فشار قرار دادند، که آنها با من صحبت کنند که من برگردم.
- در صربستان که بودم، یکی از بازجوها به شماره من از طریق پیام رسان واتساپ پیام فرستاد و گفت: “پرونده تو را برای کمیسیون عفو استان می فرستیم.” من گفتم شما دو سال فرصت داشتید که من را عفو کنید. این همه مدت من از شما خواهش و تمنا کردم که این مسئله حل شود. چطور در این یک هفته ای که از ایران خارج شده ام، شما تازه یادتان آمده که پرونده من را بفرستید کمیسیون عفو استان. بازجوی مزبور گفت: “لازم بوده که دو سال تحت نظر ما باشی تا ببینیم دوباره فعالیتی داری یا خیر. ولی تو از آن امتحان سربلند بیرون آمدی و الان می توانی برگردی و ما تو را عفو می کنیم.” با این حال، برای من ثابت شده بود که هر حرفی که ماموران وزارت اطلاعات می زنند صد در صد دروغ است. این را بر اساس تجربه شخصی خودم و همین طور تجربیات دوستانم می گویم.
جالب این جا بود، که همین بازجو تنها چند ثانیه بعد از این که در پیام رسان واتساپ به من چیزی را می گفت، بالافاصله آن را پاک می کرد، که مبادا من اسکرین شات بگیرم. من به وی گفتم تو که الان داری حرف میزنی و همین الان حرف خودت را پاک میکنی، من چطور می توانم به تو اعتماد کنم و برگردم ایران! - بعد از چند مصاحبه که من با شبکه تلویزیونی نور و تلویزیون آزادی انجام دادم، ستاد خبری وزارت اطلاعات خواهر و برادر من را احضار کردند. به همان بازجو پیام دادم و گفتم که زندگی من را خراب کردید! دیگر از جان خانواده ام چه میخواهید! او گفت که می خواهیم تو را از دام خطرناکی که در آن افتاده ای، بیرون بیاوریم. به همین خاطر به خانواده ات گفته ایم، که با تو در این زمینه صحبت کنند. به ایشان گفتم شما به اندازه کافی زندگی من را نابود کرده اید. خواهش می کنم دست از سر خانواده من بردارید. من نه به ایران برمی گردم و نه این که ساکت می شوم، چون بلاهایی که بر سر من آوردید را نمی توانم بیش از این در سینه ام نگه دارم. بعد از آن دیگر با خانواده من کاری نداشته اند.