اسم کامل: حامد (نام مستعار)
سال تولد: ۱۳۶۶
محل تولد: سیستان و بلوچستان، ایران
شغل: کارگر
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۲ تیر ۱۳۹۷
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه با آقای حامد* تهیه شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
* برای حفظ هویت شاهد از نام مستعار استفاده شده است.
شهادتنامه
پیشینه
- من قبل از دستگیری ام هیچگونه سابقه بازداشت نداشتم و تا آن روز کلانتری و دادگاه را ندیده بودم. تنها فعالیت من این بود که در گروههای واتس اپی که خودمان بودیم، فامیل ها و رفیق ها وهمشهری هایمان بودند، مشکلات مردم و کارهایی که حکومت میکند مثلا تیر اندازی ها یا اینکه کولبرها را میزدند را باز نشر می کردم و میگفتم مثلا جمهوری اسلامی امروز این جنایت را کرد. مامورین سپاه امروز این جنایت را کردند. مردم فلان جا این مشکل را دارند. همین چیزهایی که از توی کمپین بلوچ و سایتها از این ور اونور مثلا از تو تلگرام پیدا میکردم، همینها را تو گروههای واتس آپ پخش می کردم.
بازداشت
- [یک روز] در [پاییز] ۱۳۹۵ بعد از نماز مغرب از محل کارم به سمت خانه حرکت کردم. در سطح شهر در یکی از خیابانها یک ماشین پلاک شخصی جلوی ماشین من پیچید و در یک لحظه حدودا ده دوازده نفر به ماشین من هجوم آوردند و من را از ماشین پیاده کردند و کف خیابان خواباندند و در همان حالت چشمها و دستهایم را بستند. سپس من را سوار یک ماشین کردند و در آنجا مرتب می گفتند که «سرت پایین باشد و حرف نزن.» با شناختی که از شهر داشتم، علیرغم اینکه قادر به دیدن نبودم اما متوجه شدم ماشین به اداره اطلاعات رسید و ما داخل شدیم.
تفهیم اتهام
- در ادارۀ اطلاعت من را وارد یک اتاق کردند و از من خواستند لباسهایم را با لباسهایی که برایم آورده بودند عوض کنم. وقتی مخالفت کردم گفتند شما باید بازجویی بشوی و قانونش همین است که باید این لباسها را بپوشی.
- آنها نام یک قاضی را که هشت سال قبل در سراوان ترور شده بود آوردند و من را به دست داشتن در ترور وی متهم کردند. به آنها گفتم که آن قاضی را نمی شناختم و بعد از ترورش عکسهایش را در سطح شهر دیده بودم.
بازجویی
- آنها به من اتهام تهیه مکان برای ضاربین زدند و گفتند که خانه و مغازه خالی را در اختیارشان قرار داده ای و علیرغم مطلع بودن از برنامه ترور، اما مقامات را مطلع نکرده ای. من همه این اتهامات را رد کردم.
- من را تهدید می کردند که اگر همکاری نکنی برایت بد می شود. کار و زندگی ات را از دست میدهی. من مرتبا به آنها می گفتم که با این گونه مسائل هیچ ارتباطی نداشته ام اما این بازحوئیها تا سه روز و هر روز در چندین نوبت ادامه داشت.
روز سوم، شروع شکنجه
- روز سوم گفتند که اینجا اداره اطلاعات است و ما بیشتر از سه روز به کسی مهمانی نمیدهیم. سه روز مهمان ما بودی و ما با تو به طرز صحیح صحبت کردیم و از تو خواستیم که همکاری کنی و همه چیز را خودت بگویی اما تو فکر میکنی زرنگ هستی!
- من را در همان حالی که چشم بند داشتم روی صندلی نشاندند و چندنفری من را کتک زدند. به من سیلی و لگد زدند . از الفاظ و فحش های رکیک استفاده می کردند.
- آنها من را روی یک تخت خواباندند و با یک میله شروع به زدن کف پاهای من کردند. بعد از هفت هشت ضربه من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم در سلول روی یک پتو بودم. در همان شرایط صدای فریاد دو نفر دیگر را هم می شنیدم که فکر می کنم آنها هم مانند من شکنجه شده بودند.
- بعد از مدتی دوباره من را به اتاق بازجویی بردند. آنجا فردی با لحن مودبانه به من گفت: بیا همکاری کن و همه چیز را بگو و اقرار کن. کتکی که خورده ای چیز مهمی نبوده است و فقط به پاهایت ضربه زده اند. اگر دفعه بعد تو را به آن تخت ببندند، به کمر و کلیه هایت ضربه خواهند زد و زنده نخواهی ماند. من فقط اشک می ریختم و میگفتم من از هیچ چیزی خبر ندارم.
- بعد از گذشت چند روز مجدد من را برای شکنجه بردند و روی همان تخت بستند و با چیزی شبیه لوله به پاها، کمر و باسنم میزدند و با فریاد از من میخواستند که: باید بگویی کردم. من از شدت درد گریه می کردم و فریاد میزدم و در نهایت گفتم من کردم. من کردم آنها کتک زدن من را متوقف کردند.
- در همان اتاق آقایی شروع به نوشتن روی کاغذ کرد و درحالی که سعی میکرد من را دلداری بدهد، کاغذ را جلوی من گذاشت تا انگشت بزنم. بعدا متوجه شدم نام آن تخت، تخت معجزه است. به من گفتند اگر ما نتوانیم این چهار کلمه را از زبان تو بیرون بیاوریم بایستی اسم خودمان را عوض کنیم!
تغییر کامل اتهامات و مواجهه با اتهامات جدید
- پس از امضای آن کاغذ چند روزی به سراغ من نیامدند. بالاخره با سراغم آمدند و گفتند که تحقیقات جدیدی کرده اند و متوجه شده اند من نه تنها مطلع بوده و به ضاربین مکان داده ام، بلکه خودم راننده موتور و یکی از ضاربان بوده ام.
- وقتی در برابر پذیرش این اتهام مقاومت کردم، شکنجه و کتک زدنها شروع شد. من فقط گریه میکردم و فریاد میزدم. درنهایت ورقه های بازجویی که از قبل تکمیل شده بود را جلوی من گذاشتند و من همه را انگشت زدم. در این برگه ها سوالات با خودکار قرمز و جوابها با خودکار آبی نوشته شده بود.
- در زمان ترور آن قاضی من در منزل پدرم بودم و پدرم یک مهمان داشت. وقتی از آنها خواستم با او تماس بگیرند تا او شهادت بدهد که در زمان حمله، من در منزل پدری ام بوده ام و امکان اینکه راننده موتور بوده باشم را نداشته ام، این کار را انجام ندادند. آنها فقط اصرار داشتند چیزهائی که از قبل تهیه کرده بودند را انگشت بزنم.
بازجوئی توسط حاجی
- در یکی از جلسات بازجویی به من گفتند که همه چیزهایی که پیش ما اعتراف کرده ای برای حاجی هم بگو. او فرد محترمی بود. گفت: پسرجان تو این کارها را انجام دادی؟ گفتم نه من انجام ندادم. من این کارها را انجام ندادم.
- من فکر میکردم با حاجی تنها هستیم و کس دیگری نیست و چشمهایم بسته بود، نمیدیدم. گفتم نه حاجی من این کارها را انجام ندادم. من را زدند. همکارهای شما من را زدند، من را به تخت معجزه بستند. تا این حرف را زدم یک نفری که جلوی من نشسته بود و من نمیدیدمش، من را گرفت چسباند به دیوار.
- نمیدانم پوتین پایش بود یا چی اما محکم تو سینه ام زد. آن قدر محکم تو سینه ام زد فکر کردم دنده هایم شکست. با صدای بلند داد میزد که چرت وپرت میگویی، داری دروغ میگویی، چیزهایی که خودت انگشت زدی را انکار میکنی. ما تو را کتک زدیم؟ ای تروریست فلان فلان فلان شده، قاضی میکشی حالا فلان هم میکنی؟ میایی دروغ هم میگویی؟
دادگاه
- در روز دادگاه، بازپرس پرونده خودش را معرفی کرد و گفت به شما اتهام محاربه و اتهام مشارکت در قتل قاضی به شما زده شده. شما اتهامات را قبول داری؟ من از او پرسیدم من را به همان جای قبلی برمی گردانید؟ گفت نه. بعد پرسید از ماموری که همراه تو است میترسی؟ گفتم بله. به مامور گفت که از اتاق بیرون برود. من همه داستان را برای بازپرس تعریف کردم و گفتم که تحت چه شرایطی برگه های بازجویی را انگشت زده ام. برای بازپرس توضیخ دادم در روز ترور در منزل پدری ام بوده ام و شاهد هم دارم. به دستور بازپرس موفق به دیدار با خانواده ام شدم و بعد از آن من را بازگرداندند.
آزادی بر اثر یک اشتباه در سیستم اداری زندان و خروج از کشور
- مسئولین زندان برای کم کردن ازدحام بندها اعلام کردند هر کسی که پرونده اش حکم گرفته و نصف حبسش را کشیده است، اگر سند بیاورد میتواند به مرخصی برود که اصطلاحا به آن راه باز میگویند. یکی از همان روزها کاغذی را به من دادند که روی آن نوشته شده بود:انتقال به راه باز. اول فکر کردم شوخی است چون خودمان از این جور شوخیها با همدیگر می کردیم. بعد از نیم ساعت یک مامور من را صدا زد و گفت چرا نیامدی؟ من در کمال تعجب همراه او رفتم و از سه گیت رد شدم. قرار بود بعنوان راه باز هر روز دوبار امضا بزنیم که من از فرصت پیش آمده استفاده کردم و از کشور خارج شدم.