اسم کامل: حسین ترکاشوند
تاریخ تولد: ۱۳۶۳
محل تولد: ملایر، ایران
شغل: مدیر پروژه
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای حسین ترکاشوند در تاریخ ۹ مرداد ۱۳۹۸ تهیه شده و در تاریخ ۹ اسفندماه ۱۳۹۸ توسط آقای حسین ترکاشوند تأیید شده است. شهادتنامه در ۶۶ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
مقدمه:
- حسین ترکاشوند هستم. متولد ۱۹ مهر ۱۳۶۳ در شهرستان ملایر، استان همدان. سال ۱۳۸۱ وارد دانشگاه شدم و در ژانویه سال ۲۰۱۲ از ایران خارج شدم. آخرین شغلی که در ایران داشتم در بخش تهویه مطبوع و سرمایش گرمایش یک بیمارستان، مهندس ناظر پروژه بودم.
پیشینه و شروع فعالیت های دانشجویی
- دایی های من در انقلاب فعال بودند. یکی از دایی های من اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۶۱ اعدام شد. او خیلی جوان بود و سنش پایین بود. ۱۸ – ۱۹ سال داشت. با چند گروه چرخیده {فعالیت داشت} بود و می خواست ببیند که کی به کی هست و چه کسی راست می گوید و از چه کسی حمایت کند؟ آخرین گروه {که عضو بود}، مجاهدین خلق بود. ولی همان موقع بازداشت و یک هفته بعدش اعدام شد.
- یکی دو تا دیگر از دایی های دیگرم و نیز پسرخاله و دختر خاله ام نیز زندان بوده اند. آنها هم به علت هواداری از مجاهدین یا فداییان خلق. این اعدام و این زندان ها خیلی روی جو خانوده ام تاثیر گذاشته بود. خانواده مادری ام خیلی روی این مسئله سیاست حساس شده بود. در عین اینکه یک ضربه بزرگی خورده بود، دیگر حاضر نبود که هیچ هزینه ای بدهد و همیشه این جو بود که کار سیاسی خیلی خطرناک است. این جو همیشه تاثیرش را روی مثلا کودک یا نوجوانی که من باشم می گذاشت.
- خانه ما هم همیشه از کتاب های مختلف پر بود. از کتاب های شریعتی و مطهری و ماکسیم گورکی، جلال آل احمد، انواع و اقسم کتاب های صادق هدایت و غیره. در سن بچگی این کتاب ها را می خواندم و البته آن موقع چیزی هم نمی فهمیدم. اما آرام آرام به دبیرستان که رسید، کتاب های شریعتی و مطهری را خیلی جدی تر می خواندم. بیشتر سمت شریعتی کشش داشتم. یادم است که تشییع علوی صفوی اش را که می خواندم، احساس می کردم که این چه دارد می گوید؟ خیلی چیزها را زیر سوال می برد. در آن کتاب حتی برای من در آن سن، بحث امام حسین و دختر یزدگرد که می شود مادر امام سجاد؛ این را باز کرده بود و توضیح داده که چرا این داستان اصلا واقعیت ندارد و کلا جعلی است. {اینها} خیلی برای من جذاب بود.
- سال ۱۳۸۱ دانشگاه پلی تکنیک رفتم. خود پلی تکنیک ها به {آنجا} قلب تپنده جنبش دانشجویی می گفتند. در زمینه فعالیت دانشجویی، فعالیت ها در سطح خیلی بالا وجود داشت. ورود من به دانشگاه با حکم {اعدام} آغاجری مصادف شده بود. یادم است که میان ترم های ترم اول بود. آبان بود و یکی دو ماه از کلاس ها گذشته بود. یک تجمع خیلی بزرگ و تریبون های دانشجویی برای آغاجری توسط انجمن اسلامی دانشگاه برگزار می شد. یکی از آنها هم به خشونت کشید.
- از بیرون دانشگاه، انصار حزب الله درب دانشگاه را شکستند و داخل دانشگاه آمدند. یکی از تجمع ها داخل سالن ورزشی سربسته دانشگاه بود. ما همه آنجا (داخل سالن) بودیم و {انصار حزب الله} ریختند داخل. الله اکبر، الله اکبر گویان آمدند داخل و ضرب و شتم شد. بسیجی های خود دانشگاه هم به کمک آنها آمدند. کسی را بازداشت نکردند.
عضویت در انجمن اسلامی پلی تکنیک
- این فضای دانشگاه و آن فضای ذهنی که من داشتم با ورود به دانشگاه و این فعالیت ها و اینها، بستر را فراهم کرد. دورادور همکاری با انجمن اسلامی را شروع کردم. ولی تا سال ۱۳۸۵ عضو انجمن اسلامی نشدم. انتقادات خودم را به انجمن اسلامی داشتم.
- سال های ۱۳۸۱ که من وارد دانشگاه شدم تا ۱۳۸۴ که احمدی نژاد بیاید، جزو اوج فعالیت های انجمن اسلامی در دانشگاه بود. انجمن اسلامی پلی تکنیک هم یک دفتر جداگانه در دانشگاه داشت. به لحاظ تاریخی و از دوره بازرگان و چمران و اینها و از آن دوره ها که انجمن اسلامی در ارتباط با آنها و نهضت آزادی بود، انجمن اسلامی پلی تکنیک متولی مسجد بود.
- از سال ۱۳۸۴ یک فصلنامه تحلیل سیاسی و تاریخی که اسمش کوزه بود را شروع کردم. از کسانی که می دانستم فکر و مطالعه خوبی دارند، اما در نشریه های انجمن دوست ندارند مطلب بنویسند، مقاله می گرفتم. آدم های ناشناسی که من در خوابگاه اینها را می شناختم و می دانستم که کتاب خوانده اند و اهل فکرند و می توانند بنویسند.
- عید ۱۳۸۵ یعنی بهار که دانشگاه داشت تمام می شد، یک فضای ملتهبی در دانشگاه بود. برای اینکه دو تا از بچه های دانشگاه به نام یاشار قاجار و عابد توانچه را گرفته بودند. با این فضای ملتهب دانشگاه، ترم ها تمام شد و این همینطور تقریبا باقی {رها} ماند. {از طرفی} در این فضا، انجمن اسلامی هم یک انتخابات {شورای مرکزی} برگزار کرد. هر سال انتخابات انجمن اسلامی در سطح کل دانشگاه، و نه فقط اعضای انجمن؛ برگزار می شد. یعنی همه دانشجویان می توانستند رای بدهند. آن سال چون احمدی نژاد هم تازه رئیس جمهور شده بود، دانشگاه نتیجه انتخابات انجمن اسلامی را قبول نکرد. لذا تابستان شد و ترم ها تمام شد اما این قبول نکردن {نتایج} و این دعوا همچنان بین انجمن و دانشگاه وجود داشت.
- علیرضا رهایی از اساتید دانشکده عمران، رئیس دانشگاه بود. تابستان ۱۳۸۵ دانشگاه در یک اقدام غیرقانونی و غیر منتظره، دفتر انجمن را با بولدوزر خراب کرد. {رهایی} به بهانه اینکه مدت زمانی که لازم بوده دعوای بین انجمن و دانشگاه سر مساله انتخابات انجمن حل بشود، {تمام شده} کل انتخابات را باطل و مجوز انجمن را کلا لغو کرد و مجوز انجمن را به ۱۰ تا بسیجی داد تا آنها به عنوان انجمن اسلامی جدید دانشگاه فعالیت کنند. اینها همه تحت کار و نظر رهایی بود. رهایی کسی بود که در ارتباط تنگاتنگ با هردو نیروی امنیتی {اطلاعات و سپاه} بود. تقریبا هر دستوری که می آمد، رهایی در دانشگاه اجرا می کرد. مدیرانی هم که انتخاب کرده بود مدیران فرهنگی و مدیران دانشجویی، همه شان نگاهشان به فضای دانشجویی یک نگاه امنیتی بود. ما را دشمن می دیدند و تمام تلاششان این بود که کلا هیچ اسمی از انجمن اسلامی قدیم باقی نماند. هیچ فعالیتی وجود نداشته باشد و همه چیز تحت کنترل باشد. این آرزوی نهادهای امنیتی بود برای پلی تکنیک. پلی تکنیکی که خیلی موی دماغ حکومت شده بود.
- یک وضعیت فاجعه باری {برای انجمن اسلامی قدیم} بود. این وضعیت تازه خودش را اول مهر نشان داد. یعنی وقتی که دانشجویان به دانشگاه برگشتند. ۷۰ نفر فایل آموزشی شان بسته شد و سر کلاس نمی توانستند بروند. تعداد بسیار زیادی از دانشجویان یعنی ده ها دانشجو به کمیته انضباطی احضار شده بودند. {علتش این بود که} می دانستند که با آن بولدوزری که گذاشتند و دفتر انجمن را خراب و مجوز انجمن را باطل کردند، اول مهر پلی تکنیک ساکت نمی نشیند. {به قول معروف} دست پیش را گرفتند. خودشان می دانستد که یک واکنش جدی از طرف دانشجویان می گیرند و سعی کردند تا جایی که می شود مقدمه چینی کنند که این اتفاق نیافتد. و آنجا بود که من تصمیم گرفتم که عضو انجمن اسلامی {قدیم} شوم و حالا دیگر وقت فعالیت است و الان باید کمک کرد. از مهر ۱۳۸۵ عضو رسمی انجمن شدم.
فعالیت انجمن اسلامی، پس از لغو مجوز
- {با اینکه مجوز انجمن لغو شده بود اما} همه فعالیت های انجمن وجود داشت، فقط دفتر نداشت. عضوگیری و همه چیز صورت کاملا قانونی و رسمی داشت. انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بود. اصلا انجمن اسلامی آن انجمن اسلامی جدید را به عنوان انجمن اسلامی جعلی اسم می برد و اسمش جعلی بود و همه دانشگاه می دانستند که انجمن جعلی یعنی چه؟ انجمن اسلامی {قدیم}، خودش را انجمن اسلامی قانونی دانشگاه می دانست و کار رهایی را غیر قانونی می دانست و همه کارهای خودش را پیش می برد بدون اینکه دفتری در دانشگاه داشته باشد. هنوز مسجد را از دست نداده بود اما دیگر زوری هم نداشت که بخواهد که بگوید که من متولی مسجد هستم. فضا فضای ترس بود.
- {نتیجه} انتخابات هم بر اساس همان انتخابات آخر بود. در نهایت یک توافقی بین کسانی که انتخاب شده بودند صورت گرفت و شورای مرکزی تشکیل شد.
- در انتشار کوزه تاخیر افتاده بود. برای اینکه من دیگر وقت نمی کردم. از پاییز ۱۳۸۵ شروع کرده بودم با هم اسم مستعار و هم اسم خودم توی نشریه های دانشجویی می نوشتم. اسم مستعارم شایان حسینی بود. نشریات دانشجویی دانشگاه پلی تکنیک تعدادشان خیلی زیاد بود. یعنی قدرت نشریات دانشجویی تو پلی تکنیک واقعا زیاد بود. توان تاثیر گذاری خیلی زیادی داشت. من رفتم توی تیمی که در نشریات تاثیر گذار باشیم. یکی از تمرکزاتم این بود که جواب نشریات بسیجی را می دادم.
فشار بر نشریات دانشجویی
- روزبهانی مدیر کل فرهنگی دانشگاه، که متاسفانه یک آدم ضد فرهنگ بود، روی یک ابلاغیه ای کار می کرد که طبق آن ابلاغیه، به نشریات دانشجویی مستقل تقریبا پولی تعلق نمی گرفت. نشریات یک سهمیه ای داشتند از دانشگاه برای اینکه بتوانند نشریه را منتشر کنند. از خودمان پولی نداشتیم. یک مبلغی برای چاپ می آمد. خیلی پول خاصی نبود ولی همان هم تقریبا شیشه عمر نشریات دانشجویی بود. اگر آن {ابلاغیه} انجام می شد،خیلی ضربه بزرگی به نشریات مستقل و منتقد {دانشگاه} بود.
- اول آمدیم خیلی سازمان دهی شده، نشریات را {دور هم} جمع کردیم. از یک طرف دیگر هم دعوایی کلا بین انجمن و انجمن جعلی دیگر وجود داشت و ما تمام برنامه های آنها را سعی می کردیم شرکت کنیم و اعلام کنیم که این انجمن، جعلی است. زد و خورد می شد. یا ما تجمع می گذاشتیم و آنها مثلا چیز {خراب} می کردند. این دعوا ادامه داشت، مخصوصا در ۲۰ آذر ۱۳۸۵ که احمدی نژاد به پلی تکنیک آمد.
- {در آن روز} یک افتضاح خیلی بزرگی برای احمدی نژاد شد. تقریبا اولین جایی بود که احمدی نژاد با یک واکنش جدی منتقدانه و مخالف روبرو شد و ضربه خیلی بزرگی به احمدی نژاد در آنجا وارد شد و این کینه در احمدی نژاد ماند. حدس خودمان این بود که ضربات بعدی که انجمن پلی تکنیک از دولت احمدی نژاد خورد، به خاطر آن کینه ای بود که احمدی نژاد از ما داشت. این دعواها ادامه داشت تا بهار شد.
- بهار ۱۳۸۶، یک ژستی که روزبهانی می گرفت این بود که تلاش می کرد که با همه نشریات دانشجویی جلسه بگذارد و تاییدیه تمام بند بند آن ابلاغیه {بودجه نشریات} را از دل آن جلسات، به دست بیاورد. همه نشریات که می گویم یعنی ما و بسیجی ها و آن کانون اندیشه دانشجوی مسلمان که آن هم نیمه بسیجی بود. آنها هم حضور داشتند و دست بالا را آنها می گرفتند. مشخص بود که تصمیم از قبل گرفته شده بود.
- ۸ اردیبهشت ۱۳۸۶ ما تصمیم گرفتیم برای اینکه قدرت رسانه ای خودمان را در دانشگاه هم به دانشجویان و هم به مدیریت دانشگاه ثابت کنیم، در یک اقدام هماهنگ، با ده لوگوی نشریاتی که با مدیر مسئول های آنها صحبت کرده بودیم را {در قالب یک نشریه واحد} و مطالب یکسان چاپ کنیم. نشریه یک سرمقاله داشت، که سرمقاله را من نوشتم. {این نشریه واحد}، یک بخش وسط داشت و پشتش یک شعار بزرگ، خیلی هم شعار ساده و نرمی بود. مثلا بزرگ نوشتیم آزادی! و توضیح دادیم که طبق ابلاغیه آقای روزبهانی، این نشریه با اینکه یک طرف اش هیچ چیزی ندارد، ولی به آن پول تعلق می گیرد! یعنی خواستیم بگوییم اینقدر {این ابلاغیه} مضحک است.
- ۸ اردیبهشت ما این کار را کردیم، ۱۰ اردیبهشت، ۴ نشریه جعل شد با مطالب تند و بعضا سخیف. یکی دو ساعت بعد، از تمام نیروهای بسیج دانشگاه های دیگر، جلوی دانشگاه ما تجمع کردند. چون در {نشریات جعل شده} مقاله هایی وجود داشت درباره امام زمان و علی خامنه ای و روح الله خمینی و راجع به این چیزها و فساد در قم و مشهد و مسخره کردن حجاب و چادر و اینطور چیزها. مشخص بود که یک پروژه امنیتی است. تقلیدی بود از همان که ما ۸ اردیبهشت انجام داده بودیم.
احضار به دادگاه انقلاب و فشار بر اعضای انجمن
- شروع به بازداشت دانشجویان کردند. ۸ دانشجو بازداشت شدند. ولی من و نریمان مصطفوی و ناصر پویا فر، ۴-۵ بار به دادگاه انقلاب احضار و بازجویی شدیم. اوایل خرداد بود و احضاریه ها را داده بودند به حراست دانشگاه و جالب است که برای من به اسم مجتبی ترکاشوند احضاریه آمده بود. همان شعبه اصلی دادگاه انقلاب در خیابان شریعتی در خیابان معلم. ابتدا ما همه رفتیم پیش دکتر مولایی. استاد دانشگاه تهران، و وکالت نامه امضا کردیم. روز اول هم مولایی با ما آمد دادگاه انقلاب. وکیل مان در واقع دکتر مولایی بود.
- هر سه نفر با هم ۴ – ۵ روز دایم از صبح می رفتیم داادگاه انقلاب و تا بعدازظهر بازجویی می شدیم و بعد آزادمان می کردند. حین بازجویی چشم بند نداشتیم. در بازجویی راجع به همه فعالیت هایی که داشتیم، می پرسیدند. چیز زیادی دستگیرشان نشد. دلیلش هم این بود که خیلی تحت فشار نبودیم. بازجو از وزارت اطلاعات می آمد، چون بعدا من یکی دیگر از این بازجوها را دیدم. فضای تهدید و ارعاب و اینها وجود داشت و دایم ورد زبانشان بود که اگر درست جواب ندهید شما هم می روید پیشآنها! (پیش ۸ دانشجوی بازداشتی دیگر)
- این بازجویی ها تمام شد. از ۸ تا دانشجو که بازداشت شدند، مجید توکلی، احمد قصابان و احسان منصوری در زندان ماندند. اینها توی زندان ماندند. حکم خوردند و فضا از آن چیزی که بود بسیار امنیتی تر و وحشتناک تر شده بود. یعنی دیگر مشخص بود هر کسی که فعالیت دانشجویی در امیرکبیر بکند قطعا باید هزینه بالایی پرداخت کند. این گذشت و ما دوباره در دانشگاه انتخابات انجمن را برگزار کردیم. به لطایف الحیل انتخلابات را برگزار کردیم و شورای مرکزی جدید انتخاب شد. دو نفر از اعضای شورای مرکزی جدید در زندان بودند. تمرکز فعالیت بچه های انجمن در سال ۸۶ متمرکز بود بر اینکه آن سه نفر آزاد شوند.
- انجمن خیلی ضربه بدی خورده بود. خیلی ها دیگر نمی خواستند همکاری کنند و آنهایی که مانده بودند و همکاری می کردند، به کمیته انضباطی احضار می شدند. تعداد خیلی زیادی حکم یک ترم و دو ترم تعلیق خوردند. حکم تعلیق که می خوردند خیلی وحشتناک بود. به دانشجو خوابگاه نمی دادند و باید به شهرستان بر می گشت. عملا کاری می کردند که دانشجو نمی توانست تهران بماند. خیلی ها را به دانشگاه ممنوع الورود کردند. پدیده ممنوع الورود کردن دانشجو به دانشگاه را رهایی ساخت.
عضویت در شورای مرکزی انجمن اسلامی و قبولی در دانشگاه تهران
- سال ۱۳۸۶، با همه بالا و پایینی که داشت تمام شد. سال ۸۷، من برای کارشناسی ارشد رشته جامعه شناسی کنکور داده بودم. هنوز جواب ها نیامده بود ولی انجمن باید تصمیم می گرفت که چه کسانی می خواهند برای شورای مرکزی دور بعد کاندیدا شوند. در نهایت من تصمیم گرفتم که کاندیدا بشوم.
- نمی دانستم طبعاتش برای ارشد {و ادامه تحصیل} چه می خواهد بشود. رفتم شورای مرکزی. در شورای مرکزی رای گیری شد و من دبیر انجمن پلی تکنیک شدم. و همزمان مدیر مسئول سایت خبرنامه امیرکبیر هم شدم. در واقع سایت خبرنامه امیرکبیر هر سال مسئولیتش با شورای مرکزی آن دوره بود.
- دانشگاه تهران در رشته جامعه شناسی قبول شدم. ولی از من تعهد گرفتند که هیچ فعالیتی نکنم. دو ستاره بودم. یک ستاره آنهایی بودند که فقط احضار و یک صحبت کوچک با آنها می کردند. دو ستاره آنهایی بودند که تعهد کتبی از آنها می گرفتند. سه ستاره آنهایی بودند که اصلا به این مراحل نمی رسیدند. یا مردود اعلام می شدند یا کارنامه آنها نمی آمد و هیچ خبر چیزی به آنها نمی دادند که وضعیت شما چیست؟ من در مهر ۱۳۸۷دانشگاه تهران رفتم، ولی همزمان دبیر انجمن پلی تکنیک هم بودم.
- سراینده ی ترانه یار دبستانی یک مصاحبه ای کرده بود و گفته بود من این آهنگ را برای امام خمینی خوانده بودم یا انقلاب، یک همچنین چیزی. دقیق یادم نیست. و خیلی از بسیجی ها از این مصاحبه سوء استفاده می کردند که یار دبستانی برای جنبش دانشجویی نیست. ما فکر کردیم که می آییم یک سرود جدیدی را تنظیم و اجرا می کنیم و این به جای سرود یار دبستانی، سرود جنبش دانشجویی بشود. برنامه ما این بود که سرود را در ۱۶ آذر رونمایی بکنیم.
- ۳ آذر ۸۷ ما ۴ نفر از بچه های انجمن پلی تکنیک یعنی من، مریم سلیمی، احمد قصابان و یاسر بهرامی، و حدود ۷ – ۸ نفر از بچه های هنری در استدیوی خانگی بودیم و داشتیم ضبط می کردیم. در را شکستند. نیروهای وزارت اطلاعات بودند چون بعدا من اینها را دیدم. با دوربین آمدند داخل و با فریاد گفتند همه رو به دیوار و پاها را باز کنید! یک حالت ترس و ارعاب {ایجاد کردند} و فیلم هم می گرفتند. ما را بازداشت و سوار یک ون نیروی انتظامی کردند.
اولین بازداشت
- چشم بند و دستبند نداشتیم. فقط سوار ونی کردند که آرم نیروی انتظامی داشت. برخوردها خیلی زننده و توهین آمیز بود ولی کتک نزدند. چند بار مثلا مو کشیدند و چندتا پس گردنی زدند. پشت ون ما را سوار و یک بهداری که یادم نیست کجا بود بردند. فوت کردیم توی دستگاه که تست الکل گرفتند. تست منفی شد. سپس ما را جدا کردند. مریم سلیمی از بچه های پلی تکنیک و دختر دیگری که هنری بود، با ما بودند. دختران را به وزرا و پسرها را به پاسگاه نیلوفر در یوسف آباد بردند.
- در پاسگاه نیلوفر همه ما در یک اتاق بودیم. هوا هم سرد بود و آذرماه بود. کف اتاق هم یک موکت خیلی قدیمی کهنه ای بود. هیچ چیز دیگری هم به ما نمی دادند. غذا هم به ما نمی دادند و دستشویی هم نمی گذاشتند برویم. باید دعوا می کردیم که دستشویی برویم. شب را آنجا بودیم.
- یکی دو نفر مجرم عادی هم بودند. بچه های هنری خیلی ترسیده و نگران بودند. اصلا با این فضاها آشنا نبودند. ما باز انتظارش را داشتیم و ما پاسگاه را بخ جاهای {دیگر} که می دانستیم، ترجیح می دادیم. فردایش بازجویی شدیم. بازجویی ها در همانجا پاسگاه شروع شد و من آن بازجویی را که در دادگاه انقلاب دیده بودم را در آنجا دوباره دیدم. بدون چشم بند بودم. مدام تهدید این بود که “می فرستیمتان بالا”. منظورش اوین بود. خود حیدری فر که بازپرس پرونده بود هم آنجا آمد و تهدید کرد که “شما را به کهربزک می فرستم.” ما هم گفتیم که “ما کاری نکردیم، ولی هر جا فکر می کنید که باید بفرستی، بفرست!”
- سوالات بازجویی این بود که در دانشگاه چه می کنی؟ همه فعالیت های خود را بنویسید. برای چه جمع شده بودید؟ آیا می پذیرید که علیه امنیت ملی تجمع کردید؟ همین چیزهایی که همیشه می پرسند. هیچ اجازه تماس باخانواده و وکیل نداشتیم.
- عصر آن روز، یعنی چهارم آذرماه، همه ما سوار یک ون معمولی {بدون آرم} شدیم. نمی دانستیم که ما را کجا می برند. بیرون را می دیدیم و در نهایت ما را به قرنطینه زندان رجایی شهر بردند. قرنطینه یک سالن خیلی بزرگ بود. آنجا انواع و اقسام زندانی ها وجود داشت. از قاتل و قاچاقچی و سارق تا زندانی های مهریه که آنجا زیاد بودند. نسبت به کسانی که آنجا بودند ما خیلی بچه سوسول محسوب می شدیم و فضا واقعا سنگین بود. دایم این نگرانی وجود داشت که اینها کاری با ما دارند یا ندارند؟ یادم است که یکی از اینها آمد و به وکیل بند گفت که من شب می خواهم کنار اینها بخوابم! ما روی زمین می خوابیدیم و آنها روی تخت. حدس ما این بود که به وکیل بند گفته بودند که فقط می خواهیم اینها را اذیتشان کنیم و اتفاقی برای اینها نیافتد. دختر ها را هم رجایی شهر بردند.
- یک هفته در فرنطینه رجایی شهر بودیم. داخل بند نرفتیم. پرونده ای هم که برای ما درست کرده بودند پرونده اخلاقی بود. پرونده سیاسی نبود. انگار که ما را در یک پارتی گرفته بودند. یادم است احمد قصابان را پیج کردند. احمد رفت و ۵ – ۱۰ دقیقه بعد برگشت و گفت که این دکتر زندان با من صحبت کرد و من اعتمادی به او نکردم. الان تو را هم صدا می زنند. خلاصه مراقب باش که چه می گویی. من را هم صدا زدند. دکتر زندان گفت که تا حالا سکس داشتید یا نه؟ گفتم که من چرا باید جواب این سوال را بدهم؟ گفت که برای خودت می پرسم. گفتم که من جواب سوال را نمی دهم. گفت که آخرین باری که دخول داشته ای کی بوده؟ گفتم من جواب این سوالات را نمی دهم و چرا اصلا باید من اینجا جواب سوالات را بدهم؟ غافل از اینکه این بنده خدا هیچکاره بود و فقط می خواست به ما یک پیامی بدهد. فکر می کنم موظف بود که این پیام را به ما بدهد. همه {بچه های ما} را صدا کرد. گفت که “من پزشکم و این جا انواع اقسام بیماری ها وجود دارد. هپاتیت سی و ایدز به وفور وجود دارد. کسی که حکم حبس ابد خورده هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد. و هر کاری که دلش می خواهد می تواند بکند مگر اینکه زورش نرسد یا هر دلیل دیگری! مراقب خودتان باشید.” این نهایت توصیه ای بود که به ما کرد و واقعا ترس را توی دل ما انداخته بود. برای اینکه ما دیگر جرات نمی کردیم به هیچ چیزی دست بزنیم. خلاصه وضعیت بدی بود، تا اینکه ما بعد از یک هفته همه به قرار به کفالت آزاد شدیم. خواهرم برایم فیش حقوقی گذاشت.
- طی این مدت، خانواده های ما از طریق دوستانمان فهمیده بودند که ما را برده اند رجایی شهر ولی ما هیچ تماسی با خانواده نداشتیم.
بازداشت دوم
- پس از بازداشت اول هنوز اتفاقی روی پرونده دانشجویی من نیافتاده بود و من کلاس ها را می رفتم و فعالیت های دانشجویی ام را نیز داشتم. همچنان فعالیت های ما ادامه داشت. تا ۱۷ بهمن ۸۷ که مراسم بزرگداشت دکتر بازرگان در حسینیه ارشاد بود. من و اسماعیل سلمان پور در راه بودیم. وقتی رسیدیم آنجا دیدیم که یک پارچه زده بودند که برنامه لغو شده است. خیلی شلوغ بود. یعنی هم آدم های خیلی زیادی آمده بودند که خواسته بودند شرکت کنند و هم نیروهای امنیتی و پلیس و اینها خیلی زیاد بود. من به اسماعیل گفتم که از آن سمت پیاده رو روبروی حسینیه ارشاد برویم و از این فضا دور شویم. برنامه لغو شده و حضور ما معنی ندارد. همینطوری که در پیاده رو می رفتیم، چهره ها برای من آشنا بود. دفعه پیش که بازداشت شده بودم چهره ها همان چهره هایی بود که من را سوار ون کرده بودند. از طرفی چهره من هم برای آنها آشنا بود. اولین {مامور} را رد کردم، دومی را که چشم تو چشم شدیم یک دفعه حمله ور شد که “تو ایتجا چه می کنی؟” هر دوی ما را گرفت و داخل پاگرد یک ساختمان در روبروی حسینیه ارشاد برد.
- آن شخص جوان حدودا ۳۵ ساله بود و قد و اندام متوسطی داشت و عینک می زد. ریش و سبیلش را کامل زده بود. رفتارها زننده بود. ولی هنوز کتک نبود. تا اینکه یک پیکان سفید رنگ آمد و کنار ساختمان ایستاد و ما را داخل پیکان بردند و گفتند که سرتان را بگیرید پایین و ما را به پاسگاه قلهک بردند. در پاسگاه دیدیم که کوروش دانشیار و مجید توکلی را هم گرفته و آنجا آورده بودند. همیشه اول که پاسگاه می روی یک برگه های بازجویی اولیه از آدم می گیرند. آنها را ما پر کردیم. شب چهار نفری پاسگاه قلهک بودیم. دو شب قلهک بودیم. فردا صبح اش یعنی ۱۹ بهمن، ما را به دادگاه انقلاب بردند و قرار بازداشت موقت صادر شده بود. ما هنوز خبر نداشتیم. از دادگاه انقلاب سوار ماشین شدیم و دیدیم که ماشین سمت اوین رفت. اوین که وارد شدیم ما را گشتند و بعد به اندرزگاه ۹ یا همان بند ۲۴۰ بردند. دو سه نفر دیگر هم بودند که آنها هم در همانجا در شلوغی گرفته بودند که ما آنها را نمی شناختیم. دانشجو نبودند.
- هر سلول یک نفر. سلول هایش هم حمام دستشویی در خود سلول بود. یک پنجره معمولی داشت. فکر کنم طبقه سوم بود. از ۱۹ بهمن هیچ بازجویی دیگری نداشتیم. فقط همینطوری توی سلول انفرادی تا ۱۳ اسفند بودیم. یک شب از سوراخ دریچه سلول تعداد خیلی زیادی از بچه های پلی تکنیک را آورده بودند. یک نفر از بچه ها را شناختم. می دانستیم که احتمالا سر دفن شهدای گمنام در دانشگاه شلوغ شده است. آن شب فهمیدیم که خیلی ها را بازداشت کردند و آنجا آوردند، ولی به سرعت فردا پس فردایش با قرار کفالت آزاد شدند. ما تا ۱۳ اسفند آنجا بودیم و فردایش منتقل شدیم به بند ۲۰۹. کلا زیر نظر وزارت اطلاعات بودیم.
شروع بازجویی ها و آغاز شکنجه
- ۲۰۹ دو طبقه دارد که طبقه بالا یک سری راهرو است که سلول ها در آن قرار دارد و روبروی آنها اتاق های بازجویی است که آکوستیک است.طبقه پایین هم یک سری سلول دارد و دوباره اتاق های بازجویی که خیلی هم آکوستیک نیست و اتاق معمولی است. دستشویی خارج سلول بود. باید چراغ می زدیم که برویم دستشویی. در تمام محیطی که بیرون سلول بود باید چشم بند را می زدیم. دسترسی به وکیل و غیره اصلا نداشتیم.
- از بدو ورود به ۲۰۹ بازجویی ها شروع شد. بیشتر بازجویی ها روی فعالیت های دانشجویی و علی الخصوص سایت خبرنامه امیرکبیر بود. از یک مقطعی به بعد ضرب و شتم شروع شد. من را جوری زدند که تا دو هفته ماهیچه های پایم گرفته بود. یعنی ماهیچه های ران پایم کاملا گرفته بود و من پایم را نمی توانستم خم کنم. دنبال پاسخ سوالاتی بودند که می پرسیدند.
- یکی از مهمترین سوالاتشان این بود که چه کسی در سایت چه کاره است؟ سایت خبرنامه امیرکبیر هم کسی نمی دانست که چطور اداره می شود. اینکه ساز و کارش چطوری است را کسی خبر نداشت و اینها می خواستند این را بدانند و ما نمی خواستیم بگوییم که ساز و کار به چه شکل است. اگر من می گفتم که مدیر مسئول سایت خبرنامه امیرکبیرم که خیلی طبعات بدی داشت. ضمن اینکه نمی خواستیم این اطلاعات دست آنها بیافتد که چه کسی در مجموعه دارد کار می کند.
- همزمان هم کتک می زدند و هم بشین پاشو می دادند. یعنی اگر بشین پاشو نمی رفتی، که من سعی می کردم نروم، کتک می زدند. با ابزار خاصی نمی زدند. با مشت می زدند. با سیلی می زدند. لگد می زدند. روی زمین هل ات می دادند. خیلی ابزار خاصی نبود. به خاطر این بشین پاشوها و اینها، ماهیچه های پای من گرفته بود و من تا دو هفته نمی توانستم پایم را خم کنم. یک قرص شل کننده عضلات که بهداری داده بود، می خوردم.
- من ۴ نفر بازجو داشتم. برخی روزها دو تا یا یکی و برخی روزها هر چهار تای آنها می آمدند. یکبار من را خواباندند روی زمین دستانم را از پشت بسته بودند و و با دمپایی روی سرم می زدند. خیلی هم درد داشت. من هیچ وقت فکر نمی کردم که با دمپایی روی سر اینقدر درد داشته باشد. و واقعا دردش خیلی زیاد بود. خیلی خیلی خیلی کتک می زدند. یعنی واقعا یک کینه عجیبی از ما داشتند. خودشان هم می گفتند که ما آمدیم که اینبار شاخ را بشکنیم.
- ما چهار نفر بودیم ابتدا و در آنجا فهمیدیم که چندتای دیگر از بچه ها را هم گرفتند. با مهدی مشایخی، نریمان مصطفوی، عباس حکیم زاده و احمد قصابان؛ ۸ نفر بودیم. بعدها یاسر ترکمن و بعد هم یکی دیگر از بچه ها را هم گرفتند. در نهایت از کنار هم گذاشتن همه حرف های ما، آن چیزی که می خواستند را فکر می کنم تا حد خیلی خوبی بدست آوردند. طبیعی هم بود. به هر حال هیچ کدام از ما نه چریک بودیم، نه نیروی امنیتی!
- برای سایت خبرنامه امیرکبیر، یک نفر از بچه ها از خارج از کشور به ما کمک می کرد. صادقانه خیلی کمک های زیادی به ما کرد. ولی ما نمی دانستیم که خانواده این دوستمان مانند خاله ها و دایی ها و شوهرخاله هایش مجاهد یا طرفدار مجاهدین بودند. لذا روال پرونده ما از وسط داستان عوض شد. یعنی از مسئله سایت، به سمت {همکاری با} سازمان مجاهدین رفت!
- بعد از آن دیگر فشارها سر این نبود که ما چیزی که می دانیم را بگوییم، فشار سر این بود که ما باید می پذیرفتیم که از سازمان مجاهدین خلق خط می گیریم و تمام کارهایی که می کردیم دستور سازمان مجاهدین خلق بوده! اینجا بود که دیگر مقاومت ها دیگر خیلی معنادار شده بود. هر کاری هم می کردیم و می گفتیم که ما فقط بیانیه دادیم، هیچ چیزی را نمی پذیرفتند. هر چند که خودشان می دانستند که این مورد {اتهام ارتباط با مجاهدین} درست نیست، ولی دیگر بهانه دستشان آمده بود. کتک ها و فشارها خیلی بیشتر شد.
- ما قبل از انتخابات آزاد شدیم. احمد قصابان و مجید توکلی خردادماه آزاد شدند. سه چهار نفر از ما مثل اسماعیل و نریمان و کوروش را همان اردیبهشت ماه آزاد کردند. عباس حکیم زاده مهدی مشایخی را هم تیر ماه آزاد کردند. من ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸ با وثیقه ۲۰۰ میلیون تومانی سند خانه پدرم آزاد شدم. وثیقه دیگران هم تقریبا همین رقم بود.
آزادی و بازگشت به دانشگاه و محرومیت
- در آن سال مطمئن نیستم که اصلا انتخابات انجمن اسلامی برگزار شد یا نه؟ ولی فکر کنم دیگر حتی توان برگزاری انتخابات را هم دیگر نداشتیم. یعنی مشت دوم را خورده بودیم. چون سال ۱۳۸۶ هشت تا بازداشتی داده بودیم. سال ۸۷ که در واقع کشید به سال ۸۸، یازده تا بازداشتی داشتیم.
- تا پاییز ۱۳۸۸کلا ملایر بودم. پاییز ۱۳۸۸ به دانشگاه تهران برگشتم و درسم را شروع کردم. در مهرماه نامه آمد به دانشگاه که باید خودم را در فلان ساعت به کمیته انضباطی وزارت علوم معرفی کنم و احضار شدم. کمیته انضباطی یک نفر بود! آنجا یک سوال و جواب خیلی مختصر و ساده انجام شد.به بازداشتم اشاره کرد و پرسید چرا بازداشت شدی؟ چرا فعالیت می کنی؟ چرا فعالیت کردی؟ کجا فعالیت کردی؟
- پاییز ۱۳۸۸ واحدهایم تمام شد. پایان نامه ام را تصویب کردم. داشتم روی پایان نامه ام کار می کردم.در بهار ۱۳۸۹ رفتم در سایت دانشگاه که وضعیت تحصیلی ام را چک کنم، دیدم که نمی توانم وارد پروفایل دانشجویی ام بشوم. رفتم از آموزش دانشگاه پرسیدم و گفتم من نمی توانم وارد بشوم، داستان چیست؟ گفتند که محروم از تحصیل هستی! حدس خود من این بود که مثلا یک ترم یا نهایتا دو ترم تعلیق خوردم و محروم از تحصیل موقت هستم، ولی آموزش گفت که اگر دقیق تر می خواهی بدانی، باید به کمیته انضباطی دانشگااه بروی! هیچ چیز کتبی به من ندادند. به کمیته انضباطی دانشگاه که رفتم، گفت که پذیرش شما در مقطع کارشناسی ارشد کان لم یکن تلقی می گردند و از دانشگاه اخراج می شوی و همه پول را هم باید بدهی! اینطور و به صورت شفاهی فهمیدم که من از دانشگااه اخراج شدم! اما بعدها از طریقی توانستم کپی از مدارکی که شامل حکم های محرمانه از کمیته انضباطی و نامه ای که از کمیته انضباطی به دانشگاه زده بودند و دانشگاه به دانشکده زده بود را به دست آورم.
اخراج از دانشگاه و کار و عوارض پس از زندان
- از دانشگاه اخراج شدم. خیلی تلاش کردم که به دانشگاه برگردم. خیلی هم وزارت علوم رفتم و هم جاهای مختلف پیگیری کردم و در نهایت نشد. و آخرین جوابی که در بهار ۱۳۹۰ به من داده بودند این بود که این حکم از وزارت علوم نیست، حکم از وزارت اطلاعات است و کاری هم نمی توانیم بکنیم. یکسال پیگیری کردم و فایده ای نداشت. بهار ۱۳۹۰ دیگر قطع امید کردم. گفتم که خوب آخرین جواب این بود که حکم از وزارت اطلاعات است.
- در آن ایام در تهران بودم و از یک طرف دیگر هم مشکلات کاری شروع شد. وزارت اطلاعات اجازه نداد که من آن کار را ادامه بدهم. کارفرمای پروژه بیمارستان گفت که چند نفر آمدند اینجا و صحبت کردند که چنین کسی اینجا کار می کند؟ گفتند که شما نمی توانید با این شخص کار کنید! هر جای دیگری هم که می رفتم برای درخواست کار، در مصاحبه می گفتند که از کی می توانی شروع کنی؟ و من می رفتم که کار را شروع کنم، اما دوباره چند روز بعد زنگ می زدند که متاسفانه نمی توانیم {کار را به تو بدهیم} و توضیحی هم نمی دادند که چرا؟ فقط یک جا به من گفت که به نظر می رسد که تو سابقه امنیتی داری و ما نمی توانیم با شما کار کنیم. دیگر کار هم نمی گذاشتند بکنم. هر جا می رفتم این وضعیت پیش می آمد.
- حتی من در مقطعی که در سال ۱۳۸۹ می خواستم ازدواج بکنم، به خانواده خودم و خانواده همسرم زنگ زده بودند و تهدید می کردند. به خانواده همسرم گفته بودند که کسی را که با او می خواهید وصلت کنید، ده سال حکم زندان خواهم خورد. دخترتان بدبخت و بیچاره می شود. خوشبختانه خانواده همرسم خیلی به این موضوع اهمیتی ندادند. هم خانواده خودم و هم خانواده همسرم را خیلی تلفنی اذیت می کردند.
- طی مدت پس از آزادی هیچ فعالیتی نداشتم حتی در انتخابات یا تظاهرات های ۱۳۸۸. اصلا خانواده اجازه هیچ کاری را نمی داد. به خاطر ترومای بعد از زندان اصلا احساس امنیت نداشتم. خیلی وضعیت روحی فجیعی داشتم. کاملا افسرده بودم. توان فعالیت نداشتم. به خانواده ام هم قول داده بودم که هیچ کاری نکنم.
- در رشته جامعه شناسی خیلی کار کرده بودم. خیلی خوانده بودم. هنوز عاشق جامعه شناسی هستم. ولی خوب مدرکم را به من ندادند. نهایت اذیت بود. می توانستند همان اول به من بگویند که دیگر نمی توانی به دانشگاه برگردی و اینقدر وقت من هم تلف نمی شد. ولی گذاشتند که من همه کارها را بکنم و آن مقطع آخر که دفاع از پایان نامه است و داشتم روی پایان نامه کار می کردم گفتند که نمی توانی به دانشگاه برگردی!
- در دوره ی زندان یک فشار عجیب و متفاوتی روی من شروع شد. هر کسی زندان می رود، پیشنهاد همکاری به او می دهند که بیا با ما همکاری کن! زندگی ات زیر و رو می شود و درس ات را می خوانی و پول زیاد می گیری و شغلت تضمین می شود و از این دست صحبت ها!
- این فشار خیلی معمولی به نظر می رسید ولی ادامه پیدا کرد. من همانجا رد کردم. گفتم که من نمی توانم و من اصلا نمی خواهم فعالیت کنم. حتی شب آخری که آزاد می شدم ادامه پیدا کرد و بازجو به من گفت که ما چیز زیادی از تو نمی خواهیم. گفتم چه می خواهید؟ گفت که “تو از اینجا بیرون می روی و بچه ها می آیند دور و برت و تبریک می گویند و ما فقط می خواهیم به ما بگویی چه کسی چه چیزی گفت؟” گفتم که نه دست کسی به من نمی رسد. گفت من کاری می کنم که برسد. گفتم که اگر اینطوری است، بچرخ تا بچرخیم!
- فضای ۲۰۹ فضایی نیست که ادعا بکنی که من می روم و حرفی نمی زنم. هیچ تضمینی وجود ندارد. ممکن است بلایی سرت بیاورند که سر خیلی ها آوردند. دهها هزار نفر. من بین یک انتخاب بودم. یعنی باید انتخاب می کردم که آیا همچنان برای دوستانم در دسترس باشم یا باید همه ارتباطاتم را قطع کنم که کسی و خودم را به خطر نیاندازم. من تصمیم گرفتم که همه ارتباطاتم را قطع کنم و خودم به دست خودم تمام ارتباطاتی را که ساخته بودم از دوستی و کاری و همه اینها را همه را قطع کردم. و هیچ ارتباطی با هیچ کدام از بچه ها دیگر نداشتم. این موضوع خیلی ضربه روحی بزرگی به من زد. یعنی بعد از زندان تمام آن تروماهای زندان همه برایم یک طرف و این وضعیتی که من خودم برای خودم پیش آورده بودم یک طرف دیگر! این خیلی عذابم می داد. هنوز هم عذابم می دهد.
- زندان بدی بود. یعنی حتی دوستان دیگر ما که سابقه زندان داشتند، می گفتند که این زندان و این فشاری که این بار آوردند یک چیز دیگری بود. برای اینکه من ۸۹ روز انفرادی بودم و اصلا اینطور نیست که ۹۰ روز انفرادی دو برابر ۴۵ روز انفرادی باشد. فشارش خیلی تصاعدی بالا می رود.
- این بحث اخراج از دانشگاه را انتظارش را می کشیدم. خیلی چیز جدید برای من نبود. برای اینکه از توی زندان که می گفتند با ما همکاری کن و من می گفتم نمی کنم، اولین تهدید دانشگاه بود. می گفتند که اگر این کار را نکنی درس را کلا کنار بگذار. درس نمی توانی بخوانی. این جزو تهدید های جاری این مساله بود. می دانستم که اگر همکاری نکنم از دانشگاه اخراج می شوم. و این اتفاق افتاد و اخراج شدم.
- {به هر حال} ازدواج هم کرده بودم، درس هم نمی گذاشتند بخوانم و کار هم نمی توانستم بکنم. همیشه این برایم وجود داشت که من دوست دارم تحصیل را ادامه بدهم. یعنی مساله حیاتی شده بود. حتما باید تحصیلم را ادامه بدهم. بنابراین تصمیم گرفتم که از ایران خارج شوم.
احضار به دادگاه و خروج از ایران
- من چند ماه قبل از خروجم از ایران، پاسپورتم را گرفته بودم. مشکل ممنوع الخروجی هم نداشتم. کارهای {پذیرشم} را انجام و برای ویزای دانشجویی از دانشگاه ایالتی نیویورک در شهر آلبانی برای مقطع کارشناسی ارشد در رشته علوم کامپیوتر اقدام کرده بودم و فقط مانده بود که بروم ترکیه و برای امریکا ویزا بگیرم. چون من مدرک جامعه شناسی نداشتم، روی همان مدرک مهندسی مکانیک امیرکبیر درخواست دادم. هنوز وقت ویزا از سفارت نگرفته بودم. دی ماه ۱۳۹۰ بود و برنامه ام بر این بود که از پاییز ۱۳۹۱ درسم را در امریکا شروع کنم. ولی برای همه ما که با هم بودیم برای ۱۰ دی ماه ۱۳۹۰ احضاریه دادگاه آمد. {بین دریافت احضاریه و وقت دادگاه} یک روز فاصله بود. نمی دانم دیر رسیده بود یا خیلی زودتر نفرستادند. یعنی من فردایش باید می رفتم دادگاه! من همه قرارهایم را با دوستانم گذاشتم که مثلا فردا صبح از در دانشگاه به دادگاه انقلاب برویم.
- نگران این بودم که {فردا در دادگاه} همانجا حکم ممنوع الخروجی ام را قاضی صادر کند. همان شب رفتم هواپیمایی و بلیط استانبول گرفتم و به همسرم گفتم که من امشب به این دلیل به استانبول می روم. من تنها رفتم. ولی چند روز بعد وقت سفارت اوکی شد و همسرم هم مجبور شد در عرض دو سه روز همه چیز را ول کند بیاید ترکیه و رفتیم ویزا را گرفتیم و در تاریخ ۲۰ دی ۱۳۹۰ به امریکا آمدیم.
- بعد از خروجم از ایران حداقل تا یکی دو سال با هیچ کس ارتباط نداشتم. بعد از اینکه از ایران رفتم پدرم را خیلی اذیت کردند. همه اش تهدید می کردند که خانه را بیایید تحویل بدهید. وثیقه اجرا می شود. پدرم خیلی تلاش کرد در نهایت بعد از چند سال وثیقه آزاد شد.