مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه دلارام صادق‌زاده

 

اسم کامل:                       دلارام صادق‌زاده

تاریخ تولد:                     ۲۰ آبان ۱۳۷۰

محل تولد:                      تهران، ایران

شغل:                            پژوهشگر


سازمان مصاحبه کننده:      مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه:                ۱۴ مهر ۱۴۰۰

مصاحبه کننده:                مرکز اسناد حقوق بشر ایران


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه اسکایپی با خانم دلارام صادق‌زاده تهیه شده و در ۱۵ دی ۱۴۰۰ توسط خانم دلارام صادق‌زاده تأیید شده است. این شهادتنامه در ۳۶ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نیست.


شهادتنامه

پیشینه

  1. من دلارام صادق‌زاده و متولد ۲۰ آبان ۱۳۷۰ هستم. در تهران به دنیا آمدم و بزرگ شدم. الان در لندن زندگی میکنم.

 

  1. اولین باری که [به خاطر باور به آیین بهائی] مشکلی را از نزدیک دیدم مربوط به خانواده‌ام بود. وقتی من هفت سالم بود کار پدرم دچار مشکل شد و ما مجبور شدیم شهرمان را عوض کنیم. سه سالی سمنان بودیم و آنجا به خاطر بهائی بودن پدرم به مشکلاتی برخوردیم و مجبور شدیم دوباره برگردیم تهران.

 

دبستان

  1. اولین باری که [برای خودم] مشکل ایجاد شد سوم دبستان بودم. وقتی جشن تکلیف داشتیم و با اینکه معلمم خیلی خوب و باز و روشن با این قضیه برخورد می‌کرد ولی ناظم و معلم پرورشی مدام از من می‌پرسیدند که خودت می‌خواهی [که بهائی باشی]؟ اگر خانواده‌ات مجبورت می‌کنند به ما بگو. یا اگر مثلا نماز جماعتی که هر هفته بچه‌ها می‌رفتند نمی‌رفتم، اذیتم می‌کردند و می‌گفتند نباید اصلا بیایی مدرسه. کوچک بودم و می‌ترسیدم که اگر نروم دعوایم کنند. اگر می‌رفتم حتی یادم هست یک بار به من گفتند که تو نمازخانه را نجس کرده‌ای و نباید اصلا بیایی اینجا. در کلاس چهارم دبستان کلید‌دار کلاس بودم. وقتی فهمیدند من بهائی هستم آن کلید را از من گرفتند. این دبستان شهید بهزادی در شهرک غرب بود.

 

راهنمایی

  1. اولین تجربۀ محرومیت از یک محل برای من در اول راهنمایی بود. [پذیرفته نشدن] درمدرسۀ راهنمایی «راه رشد» را [خانواده‌ام به من اطلاع دادند]. بابام به من گفت که ناراحت نباش، هر مدرسۀ دیگری که بخواهی می‌توانی بروی، به عنوان دلداری آمد با من صحبت کرد.

 

  1. در راهنمایی در کلاس دینی بدگویی راجع به بهائیها داشتیم. همیشه حرف دین بود و همیشه حرف یهائیها می‌شد. می‌گفتند اصلا نباید دوستهایت بفهمند.

 

دبیرستان

  1. دبیرستانهای خوب امتحانهای ورودی داشتند [برای مدرسۀ «سما» در بلوار فرهنگ] قشنگ یادم است که امتحانش را دادم، قبول شدم و در نهایت حتی نگذاشتند که ثبت نام کنم. [مدیر] گفت که ما اصلا به گفتۀ آموزش و پرورش نمی‌توانیم بهائی‌ها را ثبت نام کنیم.

 

  1. در نهایت مدرسۀ دیگری رفتم که همین جوری امتحان ورودی داشت. ولی باز هم آنها به مامانم ذکر کرده بودند که شما بهائی هستید، ما نمی‌دانیم و باید ببینیم چطوری است و چه می‌شود. یک مدتی من را ثبت نام نکرده بودند. ولی در نهایت من را ثبت نام کردند و من آنجا رفتم. این مدرسه‌ای که رفتم «کوشش» در خیابان گاندی بود.

 

کنکور

  1. از آن مدرسۀ کوشش آمدم بیرون چون خیلی روحیه‌ام بد شده بود. سال آخرش یک مدرسۀ دولتی بودم. پیش‌دانشگاهی را یک آموزشگاهی می‌رفتم که افراد را آماده می‌کردند برای کنکور. آنجا مشاوری که داشتیم خیلی ناراحت بود چون می‌دانست که بهائی‌ها نمی‌توانستند درس بخوانند و می‌گفت خیلی حیف است و تو درست خیلی خوب است. همه می‌دانستیم که من احتمالا وارد دانشگاه نخواهم شد. وقتی که قرار است یک سال را بگذاری هی فکر می‌کنی که می‌توانم کارهای دیگری بکنم یا اصلا از ایران بروم. [چون] به احتمال زیاد نمیشد وارد [دانشگاه] شد. ولی به خودم گفتم که خیلی خوب، حالا حتی اگر بخواهیم به این [به عنوان] یک جور تلاش برای گرفتن یک حق هم نگاه بکنیم، من در این مسیر تلاش خودم را بکنم. در نهایت آن یک سال را خواندم و کنکور دادم و قبول شدم.

 

  1. انتخاب رشتۀ کنکور دانشگاه آزاد با انتخاب رشتۀ کنکور سراسری فرق میکرد. در کنکور دانشگاه آزاد اول باید انتخاب رشته می‌کردیم بعد بچه‌ها امتحان می‌دادند. نمیدانم الان عوض شده یا نه. ولی در دوران ما [ما بهائیها] اصلا نمی‌توانستیم حتی در کنکور دانشگاه آزاد انتخاب رشته کنیم یا امتحان بدهیم. آن روز را باز خیلی خوب یادم است که مشاور ما نشسته بود و برای بچه ها انتخاب رشته میکرد با توجه به حدسی که راجع به ترازشان می‌زد و باز هم یادم است که هر دفعه به من نگاه می‌کرد و می‌گفت آه چقدر بد.

 

  1. سوالها در فرم ثبت نام کنکور‌ها متفاوت بود. در کنکور سراسری سوال این بود که شما کدام یکی از معارف را امتحان می‌دهید. که ما می‌زدیم معارف اسلامی چون ما معارف اسلامی را امتحان می‌دادیم و می‌توانستیم از این طریق کنکور سراسری را بدهیم. [فرم ثبت نام] کنکور آزاد به وضوح می‌پرسید دین شما چیست. برای همین اصلا بچه‌های بهائی کنکور آزاد را نمی‌دادند. انتخاب رشتۀ کنکور آزاد قبل از امتحان بود. برای همین دوره‌ای که کلاس می‌رفتیم این کار را میکردند. اصلا [برای کنکور دانشگاه آزاد] ثبت نام نکردم. آن موقع نمی‌توانستیم. همان اتفاقی که برای کنکور سراسری سالها قبل بود که دین را می‌پرسیدند و در آن صورت رد می‌کردند [در کنکور آزاد می‌افتاد.] [فرم را] خالی نمی‌شد گذاشت چون فرمش اینترنتی بود. چون نکردم ممکن است اشتباه بگویم. ولی نمی‌شد خالی گذاشت یا هیچی ننوشت یا مثلا حتی نوشت بهائی. فکر می‌کنم چهار گزینه بود که حتما باید انتخاب میکردی.

 

  1. رفتم کنکور سراسری دادم. کنکور انسانی دادم و رتبه‌ام شد ۵۵۵. انتخاب رشته کردم. رشتۀ دومی که می‌خواستم روانشناسی کودکان استثنایی دانشگاه شهید بهشتی [در بخش] روزانه بود. همان را قبول شدم. روز اول ثبت نام، یادم است که یک جا دین داشت که اسلام نوشته بود که من خط زدم و رویش نوشتم بهائی، و یک جای دیگر هم خالی گذاشته شده بود که باز آنجا نوشتم بهائی. کسی که آن پشت نشسته بود و فرمها را میگرفت دید و هیچی هم نگفت. یعنی آن موقع هیچ عکس‌العملی نشان نداد. ولی من دیگر از آن موقع تا چهار سال بعدش هر روز هی به خودم گفتم که الان من بروم دانشگاه اینها به من می‌گویند دیگر نیا.

 

  1. [در دانشگاه بهشتی دو دانشجوی بهائی دیگر غیر از من بودند.] ولی نه سال من بلکه سال بالایی و سال پایینی. سال بالاییم قبل از تمام شدن درسش اخراج شد. فکر می‌کنم پایان نامه‌اش را داد ولی مدرکش را به او ندادند. سال پایینی‌ام فکر می‌کنم درسش را تمام کرد ولی ارشد نه. در دوران ما هیچ کسی ارشد نخوانده بود. چند نفری انگشت شمار بودند که کارشناسی‌شان که من هم بعدا جزوشان شدم. ولی هیچ کس آن موقع وارد دورۀ ارشد نشده بود. فکر می‌کنم الان چند نفری هستند که از دورۀ ارشد فارغ التحصیل شده‌اند.

 

دانشگاه

  1. هر موقع که امتحان می‌دادم همان موقع نمره‌هایم را پرینت میگرفتم و یک جا نگاه می‌داشتم. هر کاغدی که در طول این سالها به من دادند آن را نگاه داشتم که نشان بدهم که دانشجو هستم. یک دورانی شد که یکی از همکلاسی‌هایم به دیانت بهائی ابراز علاقه کرد و می‌خواست بیشتر بداند و راجع به این موضوع حرف بزند. من یک سری منابعی را به او معرفی کردم و گفتم اگر در دانشگاه راجع به این موضوع صحبت نکنیم بهتر است و این منابع هست که می‌توانی [آنها را] بخوانی. یک مدت از این جریان گذشت. نمی‌دانم به هم ربط دارند یا نه ولی چند بار حراست دانشگاه بعد از آن من را خواست. [می‌پرسیدند:] « در کلاس چه کسانی می‌دانند که تو بهائی هستی؟ چرا می‌دانند؟ چرا می‌گویی؟ راجع به چی حرف می‌زنید؟ آیا تا حالا کتابی آورده‌ای؟ آیا تا حالا کسی را جایی برده‌ای؟» و خب من این کارها را در دانشگاه نمی‌کردم. هر کسی هم می‌پرسید به او یک سایت یا اسامی کتابهایی را معرفی می‌کردم. ولی آن شخص رفته بود در فیسبوک من با چند نفر از دوستانم مرتبط شده بود. و آن سوال و جوابهای حراست هم بعد از این داستان شروع شد.  این فکر میکنم سال سوم بود. کلا پنج دفعه رفتم [حراست] که دو دفعه‌اش [هم] برای حجاب بود.

 

  1. [سوالهای حراست اینها بود:] «با چه کسانی رفت و آمد میکنی؟» اسم دوستان نزدیکم را هم در کلاس می‌دانستند. «اینها تا حالا با تو جایی آمده‌اند؟ تو خودت جایی میروی؟ کاری میکنی؟» یک دفعه هم در نهایت من گفتم من واقعا اینجا نیستم که بخواهم تبلیغ دینم را بکنم. هر کسی اگر از من سوال می‌پرسد من فقط به او جایی را معرفی می‌کنم که برود ببیند. من می‌دانم که حساس هستید. در نهایت هم یک تعهد از من گرفتند که اصلا سر کلاس راجع به این موضوع صحبت نکنم. ولی مستقیما نگفتند که اگر راجع به بهائی بودنت صحبت کنی ما سریع اخراجت می‌کنیم. من [بهائی بودنم را] پنهان نمی‌کردم. درست است که تبلیغ نمی‌کردم ولی صحبتش پیش می‌آمد صحبت می‌کردیم. دوستان نزدیکم می‌دانستند.

 

فارغ‌التحصیلی و کارشناسی ارشد

  1. چهار سال تمام شد. در دانشگاه سراسری یک سیستمی هست که سه نفر اول هر کلاس میتوانند از طرف اساتید دانشگاه مصاحبه شوند و مستقیم بدون اینکه کنکور بدهند بروند ارشد بخوانند. به آنها میگویند «ارشد مستقیم». یک سیستم درون دانشگاهی است. خودشان بچه‌های ممتازشان را می‌فرستند برای ارشد. من معدل اول کلاس بودم و به همین دلیل مشمول ارشد مستقیمی شدم. سیستم آموزشی آن سال به من گفت که امسال برای اولین بار بچه‌های ارشد مستقیم هم باید کنکور بدهند، ولی اصلا نگران رتبه نباشید. لازم نیست رتبۀ قبولی بیاورید فقط لازم است رتبۀ مجاز بیاورید، برای اینکه ببینیم که خیلی از درس دور افتاده نیستید. فقط لازم بود که رتبۀ مجاز در تهران بیاورید.

 

  1. من کنکور ارشد را دادم و در رشتۀ روانشناسی تربیتی رتبه‌ام ۶ شد. مصاحبه هم شده بودم. از این طرف کنکور داده بودم و با رتبه‌ای که داشتم می‌توانستم در همین دانشگاهی که بودم در همین رشته ثبت نام کنم و از آن طرف مجاز هم شده بودم و می‌توانستم ارشد مستقیم ثبت نام کنم. اگر از طرف کنکور ثبت نام می‌کردی سریعتر کارت دانشجویی را می‌دادند چون دیگر لازم نبود راجع به صلاحیت عمومی تحقیقات بکنند. من انتخاب رشته کردم و آنجا نقص پرونده خوردم.

 

  1. وقتی رتبه را می‌گیریم و انتخاب رشته می‌کنیم یک روزی هست که جواب انتخاب رشته می‌آید و باید بروی در وبسایت و یوزرنیم و پسورد را بزنی. یوزر نیم و پسورد را که زدم، صفحه‌ای بالا آمد که نقص پرونده داری و نمی‌توانی در ثبت نام جلوتر بروی. من با اینکه این پیغام برای دانشجوهای بهائی می‌آید آشنا بودم و آنجا فهمیدم ورودم به دانشگاه از طریق کنکور بسته است. اما همچنان می‌توانستم از طریق دانشگاه ثبت نام کنم. گرچه دیگر وقتی از سازمان سنجش این پیغام را دیدم می‌دانستم مسئله این است که کی سازمان سنجش با دانشگاه هماهنگ میشود. و گفتم احتمالا یک یا دو یا سه ترم بخوانم ولی در نهایت می‌دانستم این مقطع را تمام نخواهم کرد.

 

  1. از طرف دانشگاه رفتم برای ثبت نام. در ثبت نام سه تا فرم به من دادند و گفتند که آنها از سه جا استعلام صلاحیت می‌کنند: حراست دانشگاه، سازمان سنجش، و دانشکدۀ خودمان. آنجا بیشتر مطمئن شدم که وقتی جواب استعلام از سازمان سنجش بیاید من اخراج می‌شوم. ولی ثبت نام کردم. در آن سیستم تا جواب استعلامها بیاید کارت دانشجویی موقت میدهند. به من آن کارت دانشجویی موقت را دادند. من تقریبا یک ترم و نیم درس خواندم. دقیقا نزدیک امتحانهای ترم دوم بود که اخراج شدم.

 

اخراج

  1. در اردیبهشت ۹۴ اخراج شدم. هفتۀ آخر ترم بود. از اینجا شروع شد که من یک درخواست [گواهی] اشتغال به تحصیل دادم. فکر میکنم برای دادن به یک سفارت میخواستم برای یک سفر. یک چیز معمولی. این طوری است که در سایت دانشگاه درخواست میدهی و مثلا یک یا دو روز بعدش میروی و آن کاغذ را میگیری. من وقتی درخواست را دادم یک کم دیرتر رفتم که بگیرم. مثلا یک هفته بعدش رفتم. منشی آنجا در کاغذهایش گشت و گفت [گواهی] اشتغال به تحصیل تو نیست. پرسید کی درخواست دادی؟ گفتم یک هفته پیش. گفت خیلی عجیب است، این اصلا کاری ندارد و همان روز می‌آید. بچه‌ها فردایش می‌آیند می‌گیرند. یک اشکالی هست.

 

  1. من منتطر بودم که این اتفاق بیفتد. منشی به من گفت که باید بروی مدیر را ببینی. من رفتم مدیر کل تحصیلات تکمیلی دانشگاه را دیدم. او به من گفت که یک نامه‌ای برایت آمده. و این نامه می‌گوید که تو به خاطر اینکه صلاحیت عمومی‌ات تایید نشده نمی‌توانی دیگر درس بخوانی و باید از دانشگاه اخراج بشوی.

 

  1. گفت که خیلی برای من عجیب است. تو از بچه‌های استعداد درخشان ما هستی. استعداد درخشان یک سری آنهایی هستند که رتبه‌های برتر کنکور هستند، یک سری هم بچه‌های ارشد مستقیم هستند، که یکی از آنها هم من بودم. مدیر تحصیلات تکمیلی گفت خیلی برایم عجیب است و خیلی ناراحت کننده است. چرا؟ گفتم احتمالا به این دلیل که من بهائی هستم. ولی این سوال را من در واقع باید بپرسم که چرا صلاحیت عمومی من تایید نشده است.

 

  1. بعد گفت چرا می‌نویسی؟ چرا می‌گویی [که بهائی هستی]؟ حیف نیست؟ تو درس خواندی، به اینجا رسیدی، نمره‌هایت خوب است. چرا می‌گویی؟ گفتم «چرا می‌گویی؟» را باید از کسی بپرسید که در فرم ثبت نام دین را می‌پرسد و بر اساس جواب آن [سوال] حق تحصیل را از یک سری افراد می‌گیرد، نه ما که حقیقت را در جواب سوالی که از ما پرسیده شده گفته‌ایم. بروید از آنها بپرسید که اصلا چرا در این فرمها دین هست، و چرا به تبع آن یک سری افراد را منع می‌کنید. من نه اینجا اگر از یک حقی قرار است محروم بشوم دروغ می‌گویم نه اگر یک جای دیگری قرار است یک حقی به من داده شود دروغ می‌گویم. حقیقت این است که دین من این است. حالا اینجا دارید این حق تحصیل را از من می‌گیرید. او ناراحت شد و گفت من مجبورم این نامه را امضا کنم ولی دلم نمی‌خواهد. گفتم خب نکنید. ولی گفت می‌دانی که نمی‌توانم و این چیزها دست من نیست. امضا کرد و در واقع همان لحظه اطلاعیۀ اخراج شدنم را برای دانشکده فرستادند.

 

  1. من چهار سال آنجا درس خوانده بودم. درسم خوب بود، دانشجوی خیلی فعالی بودم. در انجمن دانشجویی فعال بودم. سردبیر نشریه بودم یک مدت. همه من را آنجا می‌شناختند. رئیس آموزش کل دانشکده یکی از استادهایی بود که من خیلی با او در ارتباط بودم. یکهو آمد به من گفت «دلارام چه کار کردی؟ چی شده؟» گفتم چرا این را می‌پرسید؟ گفت این نامه آمده که تو قرار است اخراج بشوی! یعنی چی؟ من اصلا نمی‌فهمم! گفتم احتمالا به دلیل بهائی بودن من است، ولی این سوالی است که من باید بپرسم. آن روز روز خیلی جالبی در دانشکده بود.

 

برخورد استادها

  1. توی دانشکده یک جلسه‌ای بود که هفتگی برگزار میشد بین اساتید. یکی از استادهایم به من گفت که در آن جمع راجع به تو صحبت کرده‌اند چون اخراج شده‌ای. . من مشغول به تحصیل بودم. باید میرفتم به استادهایم میگفتم که از هفتۀ دیگر نمی‌توانم سر کلاس بیایم یا نمی‌توانم امتحان بدهم. یکی دو نفر از استادهایم خیلی ناراحت شدند و حتی گریه کردند. خیلی روز ناراحت‌کننده ای بود. اکثر استادهایم خیلی همراه بودند و ابراز تاسف کردند. ولی همه گفتند که هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید. یکی از استادهایم که رئیس گروه بود که اگر برای دانشگاه رفرنس بخواهی من تلفن را برمی‌دارم و صحبت می‌کنم. او خیلی برای پذیرش و بورسیه گرفتن به من کمک کرد. یک نفر دیگر بود که شغلم را به او مدیون هستم. گفت حالا از داشگاه که بیرونت کردند اشکال ندارد، بیا کار یاد بگیر. من را برد در یک مجموعه‌ای و به من کار یاد داد.

 

  1. اکثر استادهایم ابراز تاسف و همراهی کردند. یک نفر بود که گفت خب نمی‌نوشتی، تو اصلا نباید بگویی. اصلا کوتاه نمی‌آمد. یک نفر دیگر بود که خیلی جالب بود. یک درسی مثل درس انشان‌شناسی بود که به روانشناسی بیربط بود، مخصوصا در مقطع ارشد. از این درسهای اسلامی بود که دیدگاههای اسلامی [را منعکس می‌کرد]. من توی آن کلاس چند بار با این استاد بحثمان شد. حتی اسم بهائی‌ها آمد و گفت که این فرقۀ ضاله‌ای که معلوم نیست از کجا آمده‌اند این طوری می‌گویند. او از قبل نمی‌دانست که من بهائی هستم. اول کلاس بود و بچه‌ها سر کلاس بودند. وقتی رفتم و به او گفتم که از دانشگاه اخراج شده‌ام، [به نحوی] خیلی جالب گفت که بیست دقیقه وقت داری که برویم بالا و [در کلاس] بگویی عقیده‌ات و دینت که به خاطرش اخراج شدی چیست. من رفتم در کلاس بیست دقیقه راجع به دیاننت بهائی حرف زدم که اصلا چه می‌گوییم. خیلی تجربۀ جالبی بود برای من در دانشگاه. و حتی یک نفر از آموزش از بیرون آمد و فکر کرد استاد نداریم و من مثلا دارم تبلیغ میکنم و آمد تو. گفت ببخشید فکر کردم کسی [سر کلاس] نیست. این یکی از عکس‌العملهای جالب بود. مخصوصا بچه‌ها خیلی همراه و همدل بودند. همۀ همکلاسی‌هایم نامه‌ای را نوشته و امضا کردند برای اینکه من برگردم به دانشگاه.

 

  1. رئیس دانشگاه من را اصلا به دفترش راه نداد. آن قدر رفتم و آمدم که حتی شمارۀ نگهبان ساختمان را داشتم و به من گفته بود که هر هر موقع که آمد به تو میگویم که بیایی. ولی نتوانستم او را ببینم. رئیس دانشگاه دکتر تهرانچی بود.

 

  1. با رئیس دانشکده صحبت کردم. گفت که می‌دانی که [این سیاستها] از جای دیگری می‌آید. من خیلی ناراحتم که تو داری می‌روی ولی کاری از دست من بر نمی‌آید. مثل بقیه نبود که بیا و فلان کار را بکن. گفت متاسفم ولی کاری از دستم برنمی‌آید. رییس دانشکده دکتر مظاهری بود.

 

  1. [در دانشگاه] باید با همه جا تسویه حساب می‌کردیم. و خب خیلی وقت عجیبی بود برای تسویه حساب. من زنگ زدم به کتابخانه برای تسویه حساب گفت الان چه وقت تسویه حساب است؟ برای همین باز من باید برای همه توضیح می‌دادم که چه اتفاقی افتاده. یادم است وقتی که رفته بودم به کتابخانه که تسویه حساب کنم و داشتم برای آن خانم توضیح می‌دادم که چی شده که من الان وسط ترم [برای تسویه حساب] آمده‌ام یک آقای دیگری که فکر می‌کنم دانشجوی دکترا بود آمد و خیلی با من صحبت کرد. او راجع به دیانت بهائی می‌دانست و خیلی کلا ابراز ناراحتی و تاسف کرد که این اتفاق افتاده. بعدها من را در فیسبوک پیدا کرد. دوباره با هم صحبت کردیم یک کم و از آنجا بیشتر راجع به این موضوع کنجکاو شد. هر جا میرفتم چون وسط ترم بود، از بوفه تا سایت دانشگاه هر جا که برای تسویه حساب رفتم، من باید همه [چیز] را توضیح می‌دادم.

 

  1. مسئله این بود که همان موقع هم من می‌خواستم ریز نمرات و دانشنامه‌ام را از دانشگاه بگیرم که مدرک لیسانسم از بین نرود. نمی‌دانستم چه اتفاقی می‌افند و حالا که اخراج شده‌ام آیا مدرک لیسانسم را به من میدهند یا نه. چون مدارک اصلی دست دانشگاه مانده بود چون من وارد مقطع ارشد شده بودم. یک سیستمی در دانشگاههای سراسری هست که منطقشان این جوری است که ما تحصیل رایگان فراهم میکنیم به شرطی که تو اینجا یا کار کنی یا درس بخوانی. اگر میخواهی مدرکت را از یک زمانی زودتر بگیری باید پولش را بدهی. برای همین من یک تسویه حساب هم سر این [مسئله] داشتم. می‌رفتم جاهای مختلف برای تمبر و مدارک. فکر میکنم کلا یک ماه شد که من رفتم و آمدم تا من همه چیزم را گرفتم. [بعد از تسویه حساب] مدرک کارشناسی‌ام را به من دادند. آن موقع ترمی ۸۰۰ هزار تومان بود فکر میکنم.

 

اشتغال

  1. نمیتوانم بگویم کاری که بتوانم به درآمدش مطمئن باشم و با آن زندگی کنم [بود]، ولی به عنوان کار نیمه وقت با همان استادی که به من گفت بیا کار یاد بگیر در یک مجموعه‌ای شروع به کار کردم. به عنوان یک پژوهشگر با آنها همکاری می‌کردم. یک پروژۀ هشت ساله داشتند دربارۀ کودکی در ایران که در مقاطع مختلف از بچه‌ها تستهای مختلف می‌گرفتند و این تستها را جمع‌آوری می‌کردند، دیتا آنالیز می‌کردند و چند وقت یک بار گزارشهایی منتشر می‌کردند. یک پروژۀ دیگرشان استاندارد‌سازی تست هوش استنفورد بینه در ایران بود که برای اولین بار این اتفاق می‌افتاد، [حداقل] این ورژن آن. باز برای این کار باید از افراد مختلف از گروههای مختلف این تست را بگیرند و جدولهای نرمش را درست کنند. در این دو پروژه من با آنها همکاری کردم. شهرهای مختلف باید می‌رفتیم و با گروههای مختلف این تستها را کار میکردیم.

 

  1. [مشکلی به خاطر بهائی بودن پیش نیامد] چون اصلا فکر می‌کنم قرارداد به آن صورت امضا نکردیم. پاره وقت و پروژه‌ای بود و من از طریق همین استادم رفته بودم. از طریق یک سازمانی شبیه NGO بود که در واقع داشت این پژوهشها را پیش میبرد.

 

ملاقات با رئیس سازمان سنجش

  1. من یک روز رفتم سازمان سنجش و با همین آقای دکتر نوربخش می‌خواستم صحبت کنم. چون سوال من این بود که من اصلا باید بدانم یعنی چی تایید صلاحیت نشدم. رفتم سازمان سنجش. [آنجا] یک جوری است که پایین باید زنگ بزنی بالا، اسم را میگویی، و بالا می‌گویند که کدام بخش باید بروی. من پایین اسمم را گفتم و گفتم می‌خواهم آقای نوربخش را ببینم. گفتند باشد. برو طبقۀ فلان. من رفتم طبقۀ فلان پیش آقای نوربخش. دیدم از اول یک پرونده روی میزش بود. گفتم من فلانی هستم و همچین نامه‌ای گرفتم و می‌خواهم بدانم چه دلیلی دارد. برگشت به من گفت بهائی هستی دیگر. میدانی که. گفتم شما همۀ بهائیها را به اسم و فامیل می‌شناسید؟ من چون توضیح دیگری ندادم فقط اسم و فامیلم را گفتم و [گفتم این نامه را دریافت کرده‌ام].

 

  1. فکر می‌کنم سه ساعت آنجا بودم. [می‌گفت] من همه‌اش دنبال حق تحصیل بهایی‌ها هستم و خیلی ناراحت هستم که این اتفاق برای شما می‌افتد. ولی من [می‌گفتم] که شخص شما این نامه را امضا کرده‌اید و شخص شما این نامه را فرستاده‌اید. چطور است که این همه سال شما در این پوزیشن هستید و می‌گویید که دارید برای حق تحصیل بهاییها کمک می‌کنید و نه تنها هیچ تفاقی نمی‌افتد بلکه شخص شما نامۀ اخراجی بچه‌ها را امضا می‌کند. بعد [مغلطه کرد و] به من گفت که یک هیئت است [که این کار را میکند]. من گفتم شما رئیسش هستید. چطور یک هیئت دارد بر خلاف نظر و علاقۀ شما رفتار می‌کند ولی شما همچنان امضا می‌کنید؟

 

  1. این حرفها خیلی طولانی بود. یک جا به من گفت ما اگر نمی‌خواستیم شما درس بخوانید تو درس نمی‌خواندی که حالا بیایی اینجا و این قدر هم زبانت دراز باشد. من گفتم اگر شما می‌خواستید که ما درس بخوانیم هم من درسم تمام می‌شد هم همۀ آن بهائیهایی که اصلا رنگ دانشگاه را ندیدند. نه اینکه فقط به خاطر اینکه بخواهید بگویید که ما چند تا دانشجوی بهائی داریم چند نفر از ما را راه بدهید به دانشگاه ولی دیگر کسی نپرسد آخر و عاقبتشان چی شد یا کجا و در کدام مرحله از تحصیلشان اخراج شدند. [آن ملاقات] خیلی بالا و پایین داشت. یک جاهایی عصبانی میشد. یک جاهایی عصبانی نمیشد. آخرش به من گفت برو نامه بنویس. گفتم نامه بنویسم که همین الان پاره‌اش بکنید؟ گفت همین است دیگر. کار دیگری نمیتوانم بکنم.

 

  1. . من داشتم [در] یک اتاق دیگر نامه می‌نوشتم. آمد بالای سرم و با لحن بدی گفت:«صادق‌زاده تو خیلی زرنگی.» من گفتم معلوم است آقای دکتر. من نفر اول بهترین دانشگاه در رشتۀ خودم بودم. همان جا نامه را پاره کرد و من آمدم بیرون. میخواست من ببینم که نامه را پاره کرده.

 

خروج از ایران

  1. یکی از اشتباهاتم این بود که دادگاه و اینها نرفتم. یک مدت فاصله افتاد و فکر میکنم اگر دو سال بیشتر میگذشت نمی‌توانستم دیگر [پرونده را به] دادگاه ببرم. با وکیل صحبت کردم ولی دادگاه نرفتم. گذشت و من ازدواج کردم و قرار بود که آمریکا برویم و ترامپ آمد و نشد. من همیشه لندن و مخصوصا UCL را خیلی دوست داشتم. [دیدم که] مثل اینکه آمریکا نمی‌شود و ما نمی‌توانیم صبر کنیم و من شروع کردم به اپلای کردن برای دانشگاههای لندن. دوسال این کار را کردم. سال اولی که اپلای کردم از کینگز کالج پذیرش غیرمشروط گرفتم. از UCL پذیرش مشروط  گرفتم. نمرۀ آیلتس من باید بالاتر می‌شد. ولی سال اول ویزای من رد شد به خاطر مسائل مالی. یک سال گذشت و در این یک سال من نه تنها از UCL پذیرش غیرمشروط گرفتم بلکه بورس هم گرفتم. در رشتۀ cognitive neuroscience برای مسترز. آمدم و درس خوانم و یک سال پیش درسم تمام شد. سپتامبر ۲۰۱۹ از ایران خارج شدم. حوزۀ تحقیق و دیسرتیشن من هم راجع به فیک نیوز بود. الان در یک شرکت به عنوان پژوهشگر کار میکنم.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

خروج از نسخه موبایل