اسم کامل: رضا ذوقی
تاریخ تولد: اردیبهشت ۱۳۶۵
محل تولد: تهران، ایران
شغل: بخش آگهی ها و بازرگانی روزنامه ایران
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۷ خرداد ۱۳۹۵
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه اسکایپی با آقای رضا ذوقی تهیه شده و در تاریخ ۱۰ اسفند توسط آقای رضا ذوقی تأیید شده است. این شهادتنامه در ۵۹ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- رضا ذوقی هستم. متولد اردیبهشت ۱۳۶۵ در تهران. از سال ۱۳۸۲ با روزنامه ایران ( بخش بازرگانی و نیازمندی ها) شروغ به همکاری کردم. از سال ۱۳۸۳ خودم دفتر نمایندگی رسمی آگهی های روزنامه ایران ( نمایندگی حافظ ) را تاسیس کردم.
- در ابتدای سال ۱۳۸۶ شرکت برج روشن را راه اندازی کردم که در ابتدا کارهای سیم کشی ساختمان و تعمیرات برقی را انجام می دادیم و از سال ۱۳۸۷ فعالیت شرکت به خرید و فروش، نصب و تعمیرات آیفون تصویری و درب های اتوماتیک محدود شد.
فعالیت در روزنامه ایران و بازداشت پس از توقیف روزنامه
- فکر می کنم خرداد ۱۳۸۵ بود که روزنامه ایران به خاطر چاپ [یک کاریکاتور] توقیف شد و ما عملا بیکار شدیم. آن کاریکاتور، ظاهر داستان بود. در واقع دعوای بین جناح ها بود؛ پس از اینکه دولت خاتمی عوض شد، آقای احمدی نژاد آمد، اتفاقاتی در همه عرصه ها افتاد و این کاریکاتور یک بهانه ای بود برای اینکه بخواهند اصلاح طلب ها را سرکوب کنند، روزنامه ایران هم در واقع یک نشریه اصلاح طلب بود. یادم می آید وقتی بعد از ۶ ماه روزنامه ایران باز شد، تمام پرسنل عوض شده بودند. یعنی حتی گرافیست های روزنامه نیازمندی ها هم عوض شده بودند.
- در زمانی که روزنامه تعطیل و توقیف شده بود. ما باید اجاره دفتر و حقوق پرسنل را می دادیم چون قرارداد ما با روزنامه به صورت پورسانتی بود و از همه مهمتر ما آگهی هایی را جمع کرده بودیم که باید چاپ می شد. مشتری ها هزینه آگهی های چاپ نشده را می خواستند، چون روزنامه تعطیل بود و پاسخگو نبودند مشتری ها به ما فشار می آوردند، چون آگهی را ما جذب کرده بودیم. ما در این مدتی که روزنامه تعطیل بود چندین بار تجمع ها و اعتراض هایی جلوی دفترمرکزی روزنامه ایران داشتیم. در یکی ازهمین تجمع ها ، من با یک فردی که در آن زمان حراست آن مکان بود درگیرشدم و بعد از دستگیری به آگاهی مرکز (شاهپور) منتقل شدم.
- در تجمعی که داشتیم، تعداد زیادی بودیم، حدود ۳۰ – ۴۰ نفراز همه نمایندگی ها. ما کاری نه به سیاست داشتیم و نه به چیزدیگری. ما اعتراضمان به این بود که یک روزنامه به بزرگی روزنامه ایران نباید این همه مدت توقیف باشد، دعواهای سیاسی به ما چه ربطی دارد. جواب ما را که می دهد؟ ما با توجه به قرارداد و درآمد حاصل از همکاری با روزنامه باید از عهده هزینه هایمان برآییم، وقتی روزنامه تعطیل باشد ما باید چه جوری درآمد داشته باشیم ؟
- بعد از درگیری که ایجاد شد دیدم دو تا ماشین پژوی ۴۰۵ مشکی آمدند. لباس شخصی بودند و من و چند نفر دیگر را دستگیر کردند. از دیگران تعهد گرفتند و فردایش آزاد شدند ولی من را ۱۱ روز بدون دلیل نگه داشتند. بعد متوجه شدم که به من اتهام این را زدند که شما با مامور دولت درگیر شدید و اهانت کردید.
- در آگاهی مرکز یک بازداشتگاهی بود که اتاق هایی با در نرده ای داشت. مثل زندان بود. یعنی سلول انفرادی نبود. البته اتاق هایی مثل سلول هم بود که مجرمین خطرناک همانند قتل را در آنجا نگهداری می کردند. من دو روز در یکی از اتاق ها با چند نفر دیگر بودم که مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. بعد از روز دوم من را بردند داخل یک اتاق دیگری که پله می خورد طبقه بالا.
- آن فرد حراستی که با او درگیر شده بودم آمد و گفت که دوست ندارم که تو را دیگر در روزنامه ایران ببینم. روزنامه ایران جای بچه قرتی ها نیست. گفتم من نمی آیم. قول می دهم نیایم. بعد از ۱۱ روز چشم هایم را بستند و سوار ماشین کردند و سمت افسریه و مشیریه در یک خیابان من را پیاده کردند. شرایط روحی خیلی بدی داشتم. دیگر بی خیال روزنامه ایران شدم و از آن شغل بیرون آمدم.
فعالیت در ستاد میرحسین موسوی و حوادث پس از انتخابات ۸۸
- رشته تحصیلی من برق بود و آن موقع دیپلم برق داشتم. سعی کردم که در حوزه رشته ام فعالیت کنم. به پیشنهاد دوست دخترم، در میدان رسالت یک شرکتی تاسیس کردم. کارهای سیم کشی ساختمان و نصب آیفون و تعمیر کولر و از این کارها انجام می دادم و شغلم این شده بود. در سال ۱۳۸۷ عازم خدمت سربازی شدم، بعد از گذراندن دوران آموزشی در پادگان شهدای جوادنیا واقع در آب یک قزوین ، برای ادامه خدمتم به یگان یامهدی سازمان هوا فضا واقع در لویزان تهران تقسیم شدم. در این مدت که مشغول خدمت در هوا فضا بودم همچنان در اوقات مرخصی و آخر هفته پاسخگوی مشتریان شرکت بودم که همین منبع درآمدم در دوران خدمت بود. این روزها گذشت و یواش یواش رسید به سال ۸۸.
- احساس کردم که واقعا خیلی اتفاق خوبی است که آقای احمدی نژاد دوباره انتخاب نشود. چون خیلی دل پری داشتم. برای همین به ستاد آقای موسوی دقیقا ساختمان بغلی ما بود رفتم و فعالیت تبلیغاتی کردم تراکت و دستبند پخش می کردیم، ماشین ها را پوستر می چسباندیم.
- بعد از انتخابات روز شنبه که نتایج رای گیری اعلام شد و آقای احمدی نژاد برنده انتخابات شد. اکثر مردم ایران اعتقاد داشتند که تقلب شده است، عده ای از ساعت ۱۰ – ۱۱ صبح جلوی وزارت کشور بودند. تجمع خیلی کمی بود و بعد خیلی زیاد شد، حدود ساعت پنج بعد ازظهر من سمت خیابان تخت طاووس بودم و به مردم معترض پیوستم، این اولین اعتراض من به نتایج انتخابات بود، هنوز هم وقتی به یاد آن روز می افتم درد ضربات باتومی که خورده بودم تازه می شود؛ بعد از آن روز هر موقعی که تجمعی و راه پیمایی صورت می گرفت، در همه آنها حضور داشتم. تا رسید به روز ۱۸ تیر. [تا آن روز] بازداشت نشده بودم ولی تا دلتان نخواهد کتک خورده بودم.
۱۸ تیر ۱۳۸۸ و بازداشت دوم
- روز ۱۸ تیر با برادرم ساعت ۳ عصر گفتیم بریم ببینیم بیرون چه خبر است. پدر و مادرم دقیقا روز ۱۸ تیر ساعت ۱۱ – ۱۲ شب از سفر مشهد بر میگشتند. وقتی به نزدیکی میدان انقلاب رسیدیم دیدیم هم تجمع زیاد بود و هم نیروهای امنیتی با تعداد بسیار بالایی حضور دارند. دور تا دور میدان انقلاب، خیابان های اطراف، همه پر از لباس شخصی و مامورین نیروی انتظامی و گارد ضد شورش و این موتور سوارها خیلی زیاد بودند.
- ما از میدان انقلاب فاصله گرفتیم و رفتیم سمت خیابان قریب. آنجا شروع کردیم به تجمع کردن با مردمی که معترض بودند، شعار می دادیم. بعد از مدتی مامورین ریختند و حتی گاز اشک آور زدند که بعدش یک خرده متفرق شدیم. برادرم گفت بیا برویم و فکر می کنم چون تعدادمان کم است، این بسیجی ها از بالا می ریزند و قیچی می کنند و دستگیر می شویم.
- من که در آن زمان یک موتور داشتم، داداشم نشست پشت موتورم وما خیلی عادی حرکت کردیم. البته من این را هم بگویم که من سرتاسر سبز [پوشیده] بودم. همین طور داشتیم عادی رد می شدیم، دیدیم که پشت چراغ قرمز خیابان قریب و خیابان آزادی، حول و حوش ۲۰ – ۳۰ تا از این ماموران موتور سوار پشت چراغ قرمز ایستاده اند. من آمدم دور بزنم، برادرم گفت که دور نزن که تابلو می شویم. من ادامه دادم و به محض اینکه بغل این ماموران رسیدم، یکی از آنها گفت که چه می خواهی اینجا. گفتم که هیچی و داریم می رویم خانه مان، یهویی همانطور که روی موتور نشسته بودم، دست انداخت روی یقه من و گرفت، من را از روی موتور بلند کرد. داداشم از صحنه فرار کرد. ولی این یقه من را گرفت و من مانده بودم. من با صدای بلند گفتم ما همکار هستیم !!!
- گفت چه کاره ای؟ گفتم که سربازم. تا گفتم که سربازم، یک مشت خیلی محکمی زد توی فکم. هنوز بعد از ۶- ۷ سال، آثارش هست. بعد از موتور پیاده شد و بعد یک خورده من را کتک زد و گوشی موبایلم و هرچیزی که داشتم مثل پول را از گرفتند.( که هیچ وقت هم نتوانستم پس بگیرم ). بعد دو تا موتور لباس شخصی آمدند با یکی از این موتورهای هوندا، من را وسط نشاندند و یکی دیگر را باز پشت سر من نشست و به شکل خیلی بدی، دستانم را از پشت گردنم پیچانده بودند و آن وسط من را نگه داشتند و منتقل کردند به میدان انقلاب. در میدان انقلاب یک کانکس نیروی انتظامی بود. در آن کانکس من را بردند و اسم و فامیلم را پرسیدند.
- بعد یک ون آمد و به آن ون منتقلم کردند. افرادی مانند من که همین طوری بازداشت شده بودند را هی آوردند داخل ون و دیگه ون پر شد و جایی نداشت. ما را منتقل کردند به پلیس امنیت در حوالی میدان انقلاب. آنجا یک حیاطی داشت سمت چپش یک ساختمان فکر میکنم دو طبقه یا سه طبقه بود که ما را به طبقه دوم بردند و شروع کردند به کتک زدن، مشت و لگد و به طرز وحشتناکی سرمان را به دیوار می کوبیدند. حتی به یک پیرمردی بود آنجا که جای پدر آن ها بود هم رحم نمیکردند.
- یک تخته وایت بردهایی که خیلی کوچک بود حدودا ۸۰ در ۵۰ سانت بود که اینها را رویش اسممان را می نوشتند و یک اتهامی که از خودشان در می آوردند، پایینش می نوشتند و به ما می گفتند که بگیرید جلوی سینه تان و از ما عکس می گرفتند.
- بعد از یک تا دوساعت، شب شده بود. همه ما را در حیاط نگه داشتند و دوباره سوار ون کردند و به پلیس پیشگیری در خیابان ۱۲ فروردین منتقل کردند. در پلیس پیشگیری در یک زیرزمینی بودیم مانند یک فضای مثل مسجد. ۲۰۰ – ۳۰۰ نفری بودیم.
- همه ترسیده بودیم. خیلی ها گریه می کردند. خیلی ها اضطراب داشتند. آنجا [دوباره] همه ما را بازجویی کردند. یک برگه هایی به ما می دادند. برگه های بازجویی. می گفتند که مشخصاتتان را بنویسید و به سوالاتی که در این برگه ها بود جواب بدهید. سوالاتش خیلی سوالات مسخره ای بود. مثلا زده بود که شما از چه طریق با گروه منافقین (مجاهدین خلق) در ارتباط هستید؟ مانند سوالات کنکور چهار گزینه داشت. اینکه مثلا از طریق تلفن، از طریق ماهواره، از طریق شبکه های اجتماعی! از این طور سوالات از ما می پرسیدند. بعد این بازجویی تمام شد و دوباره یکبار دیگر آمدند و دوباره بازجویی کردند. همه دیگر نگران بودیم که خدایا چه می شود.
انتقال به بازداشتگاه کهریزک
- فردا صبحش ما را بردند در حیاط و همه ما را نشاندند و یک آخوندی آمد. آقای دادیار حیدری فر آمد و خودش را معرفی کرد و رفت روی سکویی که آنجا بود و یک خرده ای صحبت کرد و یک خرده توهین و اهانت کرد به ما و بعد یک برگه هایی به ما دادند و گفتند که اینها را پر کنید. این برگه ها همه تایپ شده بود و فقط جای اسم و مشخصات ما خالی بود که باید اینها را می نوشتیم. ۵ اتهام به ما زده بودند. این ۵ اتهام، تبلیغ علیه نظام، توهین به مقام معظم رهبری، اقدام علیه امنیت ملی، تخریب اموال عمومی و از اینطور اتهامات بود و اخرش باید امضا می کردیم.
- به زور امضا کردیم. بعد آقای حیدری فر گفت که همه شما می روید کهریزک و تا آخر تابستان آنجایید. اگر زنده آمدید بیرون، بعد به پرونده شما رسیدگی می شود!
- ظهر شده بود یا بعد از ظهر بود ما را به کهریزک انتقال دادند. متوجه شدیم که ما را پذیرش نمی کنند. انگار آن ماموران کهریزک می گویند که ما جا نداریم و نمی توانیم پذیرش کنیم. بعد راننده اتوبوس آمد گفت که اینجا جا ندارد. دعا کنید که فقط نگیرنتان چون اگر بروید داخل اینجا، معلوم نیست که چه بلایی سرتان بیاید. [بعدها] زمانی که آزاد شدیم متوجه شدیم که استاندار تهران و سعید مرتضوی شخصا تاکید بر آن داشتند که ما حتما باید در آنجا پذیرش بشویم. فکر می کنم ۱۵۴ نفر مرد بودیم.
وضعیت بازداشتگاه کهریزک
- ابتدا همه ما را در حیاط نشاندند. گفتند که لباس هایتان را هم باید در بیاورید. فقط شورت مانده بود. گفتند که آن را هم باید در بیاورید. این ۱۵۰ نفر که با هم بودیم را را لخت کردند. حتی چند نفر را شکنجه دادند و گفتند که شما باید به شکل خر بشوید، یعنی چهاردست و پا بشوید و آن نفر بعدی باید سوار شما بشود و راه بروید. به همان وضعیت عریانی که بودیم.
- بعد اسممان را نوشتند و یک شلوار- فکر کنید که شلوار جین را بدون شورت به صورت برعکس تنتان کنید- و یک زیر پیرهنی را به صورت برعکس پا و تنمان کردیم و بعد فرستادنمان به یک زیرزمینی به نام قرنطینه. [مساحت] آن زیر زمین فکر کنم ۵۰ متر یا ۶۰ متر بود. مثلا ۶ متر در ۹ متر . کفش موزاییک بود. ارتفاعش فکر کنم حول و حوش ۳ متر بود و یک پنجرۀ خیلی کوچک داشت. بعد در ورودی سمت چپش، دستشویی بود که اصلا در نداشت. فضا آنقدر کم بود که ما این تعدادی که آنجا بودیم، به صورت خیلی فشرده نشسته بودیم یا حالا بعضی ها ایستاده بودند.
- یک تانکر روی پشت بام بود که آب چاه بود. آب مناسبی نبود و با لوله به آبخوری کنار دستشویی وصل شده بود. ما ۴ -۵ تا از این قوطی های نوشابه، قوطی های پلاستیکی، اینها را ما پر می کردیم، دست به دست می چرخاندیم. در طول روز دو مرتبه به ما وعده غذایی می دادند. یکی ظهر و یکی شب. این وعده غذایی اندازه یک کف دست نان لواش و اندازه چقدر بگویم، یعنی خیلی کم شاید مثلا ده گرم، بیست گرم سیب زمینی آب پز شده. این وعده غذایی ما بود.
- همان شب اول ما یک کمی اعتراض کردیم به اینکه این چه شرایطی است که ما داریم و کلا اعتراض کردیم. در جواب، حول حوش ۳۰ – ۴۰ نفر از آن مجرمینی که کهریزک را برای آنها ساخته بودند، و مجرمان خطرناک را به ما اضافه کردند.
- دو بار در طول روز در حیاط اینها آمار می گرفتند. ۵ دقیقه می گذاشتند که ما از هوای آزاد استفاده کنیم و بعد ما را به خط می کردند و شمارش می کردند و بعد به ما می گفتند که اینجا کجاست؟ ما باید می گفتیم کهریزک! بعد می گفتند که کهریزک کجاست؟ ما باید می گفتیم آخر دنیا!
- [نگهبانان] توی حیاط همه شان یکی یک دانه لوله آب های پلاستیکی پی وی سی سفید رنگ، یک متر یک متر و نیم دستشان بود و اصلا رحم نداشتند و در هر شرایطی این را به تو می زدند. مثلا ما از در که می خواستیم برویم بیرون، دو نفر ایستاده بودند و ضربه را می زدند. دوباره موقعی که از بیرون می خواستیم برویم داخل هم همینطور.
روز دوم در بازداشتگاه کهریزک
- روز دوم که صبحش برای هواخوری رفته بودیم برای آمار، آن ماموری که آنجا بود، شکنجه ای که به ما داد این بود که همه مان را گفت باید به صورت چهاردست و پا بروید. در آن آفتاب داغ، ما باید چهاردست و پا هم می رفتیم. به خاطر شرایطی که داشتم غش کردم. رفتیم توی قرنطینه، متوجه شدیم که همه مان یا کف دستمان یا انگشتان زخم شده و این زخم ها دارد به تاول تبدیل می شود. زخم ها تبدیل به چرک و عفونت می شد. ما یک خورده اعتراض کردیم. اینها شروع کردند از همان پنجره کوچک که برایتان تعریف کردم، یک ژنراتوری آنجا بود که برق آنجا را تامین می کرد. آن ژنراتور دود تولید می کرد. دود آن را از آن پنجره می فرستادند داخل آن قرنطینه!
- از همه طرف ما داشتیم شکنجه می شدیم. هم جسمی و هم روحی! در این حین بود که محسن روح الامینی، بلند شد و گفت چرا اینقدر ناراحتید؟چرا اینقدر غصه می خورید؟ افتخار کنید به این شرایطی که برایمان پیش آمده. ما یک هدفی داشتیم و برای آن هدف آمدیم اینجا و مطمئن باشید که اگر زنده بمانیم، همه از ما به عنوان یک قهرمان یاد می کنند.
- نمی دانم همان روز بود یا فردایش، همه ما را بیرون کردند و دیدیم که چند نفر دارند می روند آن پایین [سالن بازداشتگاه]. گفتند شپش هست و متوجه شدیم که دارند آن پایین سم پاشی می کنند. ده دقیقه یک ربع بعدش بلافاصله ما را فرستادند داخل آنجا. به یک ساعت نرسید که اکثریتمان غش کردیم. من هم جزو آنها بودم. بعد که چشمانم را باز کردم، دیدم توی حیاطیم. یک ساعتی ما بیرون بودیم. یک مقدار اکسیژن گرفتیم. یک مقدار حالمان بهتر شد. چند تا از بچه ها تنفس مصنوعی دادند.
- شب فکر کنم شب سوم بود، به بچه ها گفتم که بیایید دسته جمعی یک زیارت عاشورا بخوانیم و متوسل بشویم به امام حسین. شاید کمکمان بکند. یکی از بچه ها صدای خوبی داشت و شروع کرد به زیارت عاشورا خواندن.
- [ماموران] انگار اصلا خوششان نیامد از این داستان، یا ترسیدند. چند نفر را انتخاب کردند و بیرون بردند. با پا بند گویا آویزان کرده بودند و به صورت خیلی وحشیانه ای با همان لوله ها کتک زده بودند.
انتقال به زندان اوین و درگذشت بازداشت شدگان
- این گذشت و صبح روز پنجم، و ما را به اوین منتقل کردند. سوار اتوبوس شدیم. دسبند زدند به ما و از موقعی که ما هنوز سوار اتوبوس نشده بودیم، امیر جوادی فر را می دیدم انگاری که هی سرش گیج برود و هی می خورد زمین! من کنار امیر جوادی فر نبودم. من جایی که نشسته بودم، محسن روح الامینی و محمد کامرانی فر نزدیکم بودند.
- امیر جوادی فر رفت توی سایه نشست. چون آفتاب آنجا خیلی شدید بود. توی سایه نشست. رئیس کهریزک، آن سرهنگ آمد و با پوتین کوبید توی صورت امیر، به دلیل اینکه چرا تو رفتی توی سایه نشستی. این طور با او برخورد کرد!
- سوار اتوبوس شدیم، امیر جوادی فر، صندلی جلوی من نشسته بود. می دیدم که حالش طبیعی نیست. هی سرش را تکان می دهد و دو سه بار سرش خورد توی شیشه اتوبوس. این حالت ها را داشت. گفتیم آقا یک خورده آب بدهید به این. فحش ناموسی به ما می دادند که برای چه حرف می زنید؟ آب می خواهید؟ در همین بین دیدم امیر جوادی فر، تشنج کرد و بی حرکت شد. بلند شدم داد و بیداد و گفتم که مرد، وایستا و همه با هم بلند شدیم سروصدا کردیم و دیگر اتوبوس ایستاد.
- من و یک نفر دیگر با آن فردی که به امیر دسبند بود، بردیمش بیرون از اتوبوس و کف خواباندیم و یکی از بچه ها به او تنفس مصنوعی داد. [اما] خون بالا آمد. آن فردی که داشت به او تنفس مصنوعی می داد گریه اش گرفت و بعد گفت تمام کرد. ما را سوار اتوبوس کردند و بعد یک آمبولانس آمد. هنوز سمت شوش یا آنجاها بودیم.
- موقعی که به اوین رسیدیم، به قدری ما در این چند روز اتفاقاتی که برای ما افتاده بود، به قدری بوی بد می دادیم که آن ماموران و پرسنلی که توی زندان اوین بودند، توی یک فضای خیلی باز، در حیاط، همه شان ماسک زدند به صورتشان. بوی بد ما را نمی توانستند تحمل کنند. ما از اتوبوس پیاده شدیم، دیدم که محسن روح الامینی کف زمین اوین خوابیده است. چند نفر غش کردند و چند نفر هم از قبل غش و بی هوش شده بودند در آن حیاط. آمبولانس اوین آمد و اینها را منتقل کردند.
- در حیاط اوین غذایمان را خوردیم و بعد ما را فرستادند به قرنطینه و رفتیم کارتکس شدیم و به ما لباس دادند و یک محلولی که محلول ضد شپش بود. من وقتی دوش گرفتم و برگشتم [داخل بند]، روی تختم خوابیده بودم که یدیدیم که محمد کامرانی، که توی کهریزک هم کنار من نشسته بود، روی تخت خوابیده بود و یکهو بلند شد و سرش خورد به کف تخت بالایی. چون تخت ها دو طبقه بود. بعد از تخت افتاد پایین. بلند شد و خیلی به حالت دویدن، رفت توی دیوار. من و یک چند نفر دیگه بلند شدیم و دست و پایش را گرفتیم. سریع آمبولانس خبر کردند و بردنش. چند روز بعد متوجه شدیم که محمد کامرانی و محسن روح الامینی فوت کردند.
- بعد متوجه شدیم که کهریزک تعطیل شده است. بعد از دو هفته یا یکی دو روز بیشتر بود که چند گروه به اصطلاح حقوق بشری آمدند و از ما بازدید کردند. توضیح دادیم که توی کهریزک چطوری بودیم و چه اتفاقاتی برای ما افتاد و دوستانمان کشته شدند، اینها بعد از اینکه اینها رفتند، توی اوین، همه ما را واکسن زدند.
دیدار نمایندگان مجلس از اوین و آزادی از زندان
- بین ۱۳ تا ۱۵ که حداقل دو هفته بود که ما اصلا خانواده هایمان نمی دانستند که کجا هستیم و از ما اطلاع نداشتند. بعد از بازجویی هایی که شدیم، یک گروهی از مجلس آمدند و خود این آقای حیدری فر همراهشان بود. آقای بروجردی رئیس کمیسیون امنیت مجلس بود. از ما خواستند که ما سعی کنیم که خیلی قضیه را بزرگ نکنیم. اتفاقی که بوده و به ما می گفتند که ما به شما قول می دهیم که با ماموران متخلف آنجا برخورد شود. دستور آمده که شما هر چه زودتر آزاد شوید.
- بعد از اینکه این گروه رفتند، به ما گفتند که به خانواده هایتان خبر بدهید که بیایند برایتان وثیقه بگذارند تا آزاد بشوید. بعد به طریق همین وثیقه ای که گفتند، خانواده من ۲۰ میلیون کفالت گذاشتند که آزاد شدیم.
بازداشت سوم توسط دژبانی
- اتفاقات اصلی زندگی ما از این آزادی به بعدش شروع شد. یک هفته بعدش بود که از دژبان آمدند در خانه به دلیل اینکه من در محل خدمتم حاضر نشدم و غیبت داشتم. من را دستگیر کردند. من را به دژبان مرکز در خیابان جمالزاده بردند و صبح [روز بعد] به دادسرای نظامی بردند.
- [بعد از آزادی از اوین و پیش از این ماجرا] توسط هماهنگی هایی که با بقیه بچه هایی که در کهریزک داشتیم، همه ما مراجعه کردیم به آن دادسرای نظامی و از ماموران کهریزک شکایت کردیم. بعد از یک هفته دوباره من خودم به عنوان سرباز فراری منتقل شدم به آنجا!
- رفتم پیش یک قاضی که آنجا بود و به من گفت که چرا نرفتی سر خدمت؟ گفتم که من نمی توانستم بروم و دستگیر شده بودم. یکهو از جایش بلند شد و گفت که چرا دستگیر شدی؟ اغتشاشگر بودی؟ گفتم نه، من در خیابان بودم و در آن زمان توسط مامورین دستگیر شدم. همه را گرفتند و من را هم گرفتند. تا گفتم کهریزک، گفت پس کهریزک بودی! حالا آمدی شکایت هم کردی! گفتم آره، چرا نباید شکایت نکنم؟
- [روال قانونی این نبود اما] او سریع دستور داد و مرا منتقل کردند به زندان نظامی حشمتیه! من آنجا دو هفته بازداشت بودم. اتاق هایی بود که تخت های دو طبقه داشت و در هر اتاق فکر می کنم حول و حوش ۱۰ نفر بودند. روزهای جمعه روزهای نظافت بود. یادم است که توی هوا خوری ها تفریحمان این بود که می نشستیم شپش ها را از توی لباسمان در می آوردیم و می کشتیم!
- یک خوبی که اینجا داشت، تلفن آزاد بود. می توانستی زنگ بزنی و با خانواده ات صحبت کنی. ولی از نظر بهداشتی و از نظر آدم هایی که آنجا بودند، اصلا جای خوبی نبود.
- بار دوم که به دادگاه منتقل شدم، به قاضی گفتم که اگر ممکن است من را بفرستید کمیسیون پزشکی چون من پادرد دارم. نامه زد که می فرستد. صبح به صبح می آمدند و صدا می کردند و کسانی که قرار بود بروند کمیسیون یا دادگاه، سوار می کردند و دستبند به دست می بردند. [اتفاقی] چشمم خورد به دو تا از ماموران کهریزک. موقعی که کهریزک تعطیل شده بود، آنها هم دستگیر شده بودند. از جایم بلند شدم و حتی دستبند به دست یک نفر دیگری بود. یعنی دو نفری به هم دستبند بودیم. او را هم به همراه خودم کشیدم و حمله کردم به آن مامور کهریزک. هر چه از دهنم در آمد به او گفتم. آمدند گرفتنم و خیلی زیاد هم من آنجا توسط همان ماموران آنجا کتک خوردم.
آزادی و بازگشت به خدمت
- [در نهایت] توسط کمیسیون معاف از رزم شدم. نامه زدند و من را به خجیر در شرق تهران منتقل کردند.
- اینها مصادف شد با اینکه با بچه هایی که شکایت کرده بودند، تماس گرفتند که بیایید رضایت بدهید. حالا به هر شکلی که شده! بیشتر از ۵ بار از طرف نیروی انتظامی به منزل ما رفته بودند. در ابتدا من نبودم. مادرم می گفت که ابتدا با لباس شخصی و گل و شیرینی آمدند. بعد به خشونت و تهدید متوسل شده بودند. به هر طریقی می خواستند که رضایت بگیرند.
- توی خدمت من را ۴۸ ساعت بازداشت کردند، بعد خیلی دوستانه بهم گفتند که بیا رضایت بده! گفتم که چرا رضایت بدهم؟ توانسته ایم شکایت کنیم، چرا باید رضایت بدهم؟ بعد شروع کردند به خشونت! مرخصی نمی دادند و آنجا تحت نظر بودم. فصل پاییز بود. به خاطر یک سری دلایل شخصی خودم، تن به این دادم که رضایت بدهم چون اجباری بود. خیلی از بچه ها این کار را کردند. و این شد و من از پرونده کهریزک بیرون آمدم.
- {در نهایت} پا درد من شدیدتر شده بود و در کمیسیون جدید به من معافی کامل دادند.
بازداشت توسط پلیس امنیت شهر ری
- اینها گذشت و من سعی کردم به کار خودم و زندگی خودم بپردازم. با برخی از بچه ها از کهریزک در تماس بودم و پیگیر بودم ولی فعالیتی نمی کردم. ۱۲ فروردین سال ۱۳۹۲ بود. یک روز بود که من رفتم بهشت زهرا، اقوامی که فوت شدند در بهشت زهرا و طبعا آدم وقتی می رود آنجا به همه سر میزند. من سر خاک بچه ها رفتم. چون امیر جوادی فر، محسن روح الامینی و محمد کامرانی، توی یک راسته هستند. یعنی خیلی از هم دور نیستند. ناگهان الکی دستگیر شدم. لباس شخصی هم بودند. دستگیر شدم و من را به پلیس امنیت شهر ری بردند. گفتند که قانون شده که اصلا این کشته شده کهریزک، کسی نباید برود سر قبرشان و هرگونه ارتباط با خانواده ها و کشته شده های دیگر، جرم محسوب می شود. پرونده ی شما هنوز باز است. از من تعهد گرفتند و بعد از چند ساعت آزاد شدم.
- یک خرده گذشت و انتخابات بود توی ایران و آقای روحانی آمد. بعد دادگاه مرتضوی برگزار شد و ۲۰۰ هزارتومان جریمه شد! ۲۰۰ هزار تومان خیلی من را به هم ریخت. ما خیلی امید داشتیم که حداقل آن شکایت ها باعث شود که حالا یک جریمه ای بشود، یک اتفاقی بیافتد یک خورده آرام بشویم.
- من یک پستی روی فیس بوکم گذاشتم جهت هم اعتراض به این حکم و هم یادآوری روزهای کهریزک که مثلا محمد کامرانی چه شخصی بود و توی چه شرایطی کشته شد. پلیس امنیت من را تلفنی احضار کرد. رفتم و گفت که آقا شما حق هیچ گونه فعالیتی ندارید. نباید این فعالیت ها را داشته باشید. برای چه این کار را کردید؟ پرونده ات باز است و شما حواست را جمع کن! گفتم باشد. دوباره اینجا یک تعهد دیگر از من گرفتند.
- چند وقت بعد، یکی از دوستانم از ایران خارج شده بود و در انگلیس بود و از من خواست که برای بزرگداشت ۱۸ تیر یک مصاحبه بکنم. زمانی که قرار بود آن مصاحبه انجام شود، تلفن من به طور کامل قطع شد و چند دقیقه بعد همان تلفن زنگ خورد و یک اپراتور به من گفت که مشترک گرامی، به علت ارتباط با رسانه های بیگانه، تلفن شما مسدود می باشد.
احضار مجدد و خروج از ایران
- چند روز بعد موقعی که در شرکتم نبودم ، مراجعه کرده بودند به دفتر من و لپ تاپ من و زونکن هایی که آنجا بود و هر چیزی که دم دستشان بود را برداشته بودند و برده بودند. یک برگه هم گذاشته بودند که ظرف ۴۸ ساعت به پلیس امنیت نیلوفر مراجعه کنید. من دیگر مراجعه نکردم و بعد از آن دیگر احساس کردم که اوضاع دارد خیلی خراب می شود و به دنبال این بودم که از ایران خارج بشوم.
- ظرف آن ۴۸ ساعت که [به پلیس امنیت] نرفته بودم، دو تماس داشتم و گفتند که شما نمی توانی فراری باشی و هر جایی که باشی دستگیر می شوی و اینکه خودت را معرفی نمی کنی، قطعا شما مجرمی که خودت را معرفی نمی کنی! تماس آخری که من داشتم این بود که آقا شما یا خفه می شوید یا خفه ات می کنیم. شما حق نداری حرفی درباره کهریزک بزنی یا اشاره ای بکنی درباره کهریزک.
- چند وقت بعدش من از ایران خارج و به ترکیه آمدم. در ترکیه چند مصاحبه [بار رسانه ها] داشتم. بعد از آن مصاحبه ها هم من از طریق ایمیل و پیام ها توی فیس بوک و اینها هم باز تهدید می شدم. دلیلش هم این است که کهریزک، بد نامی و بی آبرویی خیلی زیادی برای جمهوری اسلامی داشت.