مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه سعید پورحیدر: روزنامه نگاری تحت فشار

. در این شهادتنامه، پورحیدر به فشارهایی اشاره می کند که بر وی و دیگر روزنامه نگاران جهت ارسال نکردن اخبار به خارج از مرزهای ایران بوده است و شرح می دهد که چگونه تلفنش توسط مقامات ایرانی شنود می شده است. پورحیدر همچنین از جلسه دادگاهش توسط قاضی پیرعباسی در شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران صحبت می کند که چگونه در آنجا از احکام اعدام غلامرضا خسروی و سعید ملک پور مطلع می شود.


اسم کامل: سعید پور حیدر

تاریخ تولد: ۱۳۶۰

محل تولد: ارومیه، ایران 

شغل: روزنامه نگار


سازمان مصاحبه کننده:  مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: ۲۳ مهر ۱۳۹۱ 

مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران 


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای سعید پور‎حیدر تهیه شده و در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۹۱ توسط سعید پورحیدر تأیید شده است. شهادتنامه در ۶۰ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده‎ی دیدگاههای مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی‎باشد.


پیشینه

۱.    من سعید پورحیدر متولد ۱۳۶۰ ارومیه و ساکن تهران بودم. حدود ۱۲ سال در ایران کار روزنامه‎نگاری کردم. تاریخ اولین بازداشت من سال ۱۳۷۹ بود که در آن زمان ۱۹ ساله بودم. از آن تاریخ تا به امروز کلا پنج باز سابقه بازداشت در ایران را داشتم. تقریبا از سال ۱۳۷۸-۱۳۷۹ که من بیشتر وارد فضای سیاسی اجتماعی شدم تا سال ۱۳۸۵ که من در ارومیه بودم در نشریات استان آذربایجان غربی فعالیت میکردم.

۲.    در حوادث بعد از انتخابات در ایران دو بار بازداشت شدم. یکبار در ۱۶ بهمن سال ۱۳۸۸ بود که یک ماه در سلول انفرادی بند ۲۴۰ بودم. بعد از اینکه بازجویی‎ها تمام شد، موقتا آزاد شدم. حدود ۷-۸ ماه بعد از آن در مهر سال ۱۳۸۹ مجدداً بازداشت شدم و دقیقاً ۵۲ روز در بند ۳۵۰ اوین بودم.

۳.    من از سال ۱۳۷۹ فعالیت روزنامه نگاری را شروع کردم. در آن زمان در شهرستان ارومیه بودم و با چند تا از هفته نامه‎های استان آذربایجان غربی مثل «فردای ما»، «نوید آذربایجان» و با چند نشریه دیگر همکاری می‎کردم. همچنین به عنوان خبرنگار در نمایندگی استانی یکی دو تا از روزنامه‎های سراسری مثل روزنامه همبستگی، روزنامه مردم سالاری، روزنامه صبح امروز و چند روزنامه دیگر هم فعالیت داشتم. در کنار فعالیتهای روزنامه نگاری، فعالیت سیاسی و کار تشکیلاتی هم انجام می‎دادم. مثلا در احزابی که در استان نمایندگی داشتند مثل حزب مشارکت و حزب همبستگی همکاری داشتم. در کنار اینها در فعالیتهای اجتماعی مثلا در سازمانهای غیر دولتی (ان جی او) های مشخصی به عنوان دبیر یا در هیات مدیره آنها فعالیت می‎کردم.

۴.    در سال ۱۳۸۵ به تهران آمدم و در روزنامه‎های تهران مشغول به کار شدم و فعالیتم با احزابی که در شهرستان ارومیه با آنها در ارتباط بودم را در تهران همچنان ادامه دادم.

۵.    در بعد از انتخابات ۱۳۸۸ در تمام تجمعات و برنامه‎هایی که بصورت اعتراض در خیابان برگزار می‎شد مثل خیلی از دیگر مردم شرکت داشتم. بطور همزمان من کار وبلاگ نویسی هم می‎کردم و تمام اخبار مربوط به تجمعات را در وبلاگم منتشر می‎کردم و این کار بازتاب خوبی هم داشت و رسانه‎های بیرون از ایران از وبلاگ من به عنوان یکی از منابع خبری داخل ایران استفاده می‎کردند و با تلویزیون صدای آمریکا، بی بی سی فارسی، رادیو فردا و چند رسانه دیگر مصاحبه می‎کردم و از مسائلی که در خیابانها اتفاق می‎افتاد اطلاع رسانی می‎کردم.

بازداشت اول پس از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۸

۶.    در روز ۱۶ بهمن ۱۳۸۸ روز چهلم جانباخته‎های بعد از انتخابات بود. در این روز که جمعه هم بود قرار بود من به همراه یکی از دوستانم برای مراسم به بهشت زهرا برویم. من به همراه این دوستم که معمولاً تمام برنامه‎ها را با یکدیگر بودیم در روز قبلش با وی قرار گذاشته بودم که ساعت ۸ صبح روز بعد با ماشین به درب خانه آنها به دنبال او بروم و از آنجا به بهشت زهرا برویم.

۷.    ماموران از درب خانه‎ام من را تعقیب کرده بودند چون می‎خواستند هر دو نفر ما را بازداشت کنند. من به خانه دوستم رفتم و بعد وقتی یک خیابان از خانه‎اشان فاصله گرفته بودیم، در وسط خیابان یک ماشین از جلو و یک ماشین از عقب، عین اینکه یک قاتل فراری را بخواهند بگیرند، هشت نفر مامور مسلح لباس شخصی وزارت اطلاعات با خشونت تمام ما را بازداشت کردند. از لحظه‎ای که من را بازداشت کرده بودند من با دستبند بودم. دست و پای من هم حین بازداشت زخمی شده بود چون من را روی زمین کشیده بودند.

۸.    آن دوستم را به یک ماشین و من را به یک ماشین دیگر منتقل کردند. ماشین خودم هم در همان وسط خیابان مانده بود. قبل از اینکه من را برای بازرسی خانه، به خانه منتقل کنند، ما را به پارکینگ ترمینال آرژانتین منتقل کردند. روز جمعه خلوت هم بود و در آنجا همیشه صدها ماشین پارک هستند. در لابلای ماشینها پارک کردند و من دوستم را هم که در یک ماشین دیگر با فاصله از ما قرار داشت می‎دیدم. در همان پارکینگ ترمینال آرژانتین، در ماشین ابتدا شروع کردند به ضرب و شتم و فحاشی ما.  

۹.    یکی از آنها دوربین را به دست گرفت و از من خواستند که اعتراف بکنم. به من گفتند حق انتخاب دارم که بگویم از طرف سازمان مجاهدین هستم یا از طرف انجمن پادشاهی. گفتند من یکی از این دو گروه را باید گردن بگیرم و اعتراف کنم. من زیر بار نرفتم و در ماشین خیلی کتک خوردم. با قنداق اسلحه چند بار به دست و کتف و کمرم زدند. به مدت ده دقیقه‎ای آنها من را مورد ضرب و شتم قرار دادند. آن دوستم را می‎دیدم که بر او هم همین اتفاق مشابه داشت می افتاد. بعداً که ما آزاد شدیم ایشان تعریف کرد که همان مسئله مشابه من برای ایشان هم پیش آمده بود. بعد یکی از آن ماشین [که دوستم در آن بود] پیاده شد و در گوش راننده [ماشینی که من در آن بودم] یک چیزی گفت و بعد آنها دیگر فیلمبرداری را قطع کردند (نمی‎دانم به او چه گفت) و بعد من را به سمت خانه بردند.

۱۰.  ساعت ۸:۳۰ یا ۹ صبح بود که من بازداشت شدم و تمام این اتفاقات [فوق] در یک ساعت یا یک ساعت و نیم افتاد. بعد از اینکه از پارکینگ ترمینال آرژانتین بیرون آمدیم من را به خانه منتقل کردند. در خانه هم تقریبا در یک ساعت، چهار تا مامور مسلح همه جا را بازرسی کردند. خیلی از کتابها، دست نوشته های من، آلبوم عکس، سی دی ها و نوارها و حتی دستگاه فکس من و هر چیزی که به دستشان رسید را صورتجلسه کردند و بردند. تمام اینها را هم خودشان فیلمبرداری کردند. من را دوباره سوار ماشین کردند. به خانواده هم گفتند که به هیچکس اطلاع ندهند که من بازداشت شده‎ام. آنها گفتند اگر من با آنها همکاری کنم و اطلاع رسانی هم نشود شاید من زودتر آزاد بشوم.

۱۱.  چهار تا ماموری که من را بازداشت کرده بودند، یکی از آنها پسر جوانی بود که عینکی بود، ریش داشت، قد بلندی داشت و او نقش آقای خوب این داستان را بازی می‎کرد. وی بعداً اولین بازجوی من هم بود. منتها بعد از اینکه او را [حین بازجویی] دیدم، دیگر برای بازجویی نیامد. یکی دیگر از آنها کمی جوانتر از اولی بود و هیکل ورزیده‎ای هم داشت. وی خیلی تهدید می‎کرد و مدام اسلحه‎اش را در می‎آورد. در خانه هم خیلی تهدید می‎کرد. وی طوری می‎ایستاد که من اسلحه او را ببینم و بترسم. دو مامور دیگر به نظر می‎رسید خیلی آدمهای کار کشته‎ای باشند و حدود ۴۰-۴۵ ساله به نظر می‎رسیدند. موهای یکی از آنها ریخته بود، صورت گردی داشتند. این دو مامور مسن‎تر تقریبا مثل هم بودند.  

۱۲. آنقدر خشونت آنها زیاد بود که تا قبل از اینکه به خانه برسیم اصلا نمیشد با آنها صحبت کرد. در خانه قدری آرامتر بودند لذا از آنها پرسیدم آیا حکم دارند یا نه؟ آنها یک حکم کلی به من نشان دادند که از طرف دادستانی به وزارت اطلاعات ماموریت داده بود آنهایی که در تجمعات بوده‎اند را بازداشت کنند. این یک حکم کلی بود و به اسم نبود. تاریخ حکم را هم نگذاشتند من ببینم. دستش را بالای برگه گرفته بود. آنها خودشان را مامور وزارت اطلاعات معرفی کردند. بعد من را از خانه به زندان اوین منتقل کردند.

بند ۲۴۰ زندان اوین

۱۳.  در تمام این مدت تا پشت درب زندان اوین چشمهای من باز بود. به پشت درب زندان اوین که رسیدیم، دو تا از مامورین که در پشت ماشین نشسته بودند من را چشم‎بند زدند و گفتند که سرم را پایین نگه دارم. درب آهنی زندان باز شد و ما به داخل رفتیم. من را به داخل یک ساختمانی بردند. از آن لحظه تا وقتی که من آزاد بشوم همواره به غیر از لحظاتی که در سلول بودم چشمانم بسته بود. 

۱۴.  در زندان من وارد یک ساختمانی شدم. من را تقریبا برای دو ساعتی بر روی یک صندلی نشاندند. داروهایم هم در جیبم بود. (من چون مشکل قلبی هم دارم، وقتی در خانه بودیم خواستم داروهایم را بردارم که آنها گفتند می‎توانم داروهایم را بردارم اما اجازه نخواهم داشت که آنها را با خود به داخل سلول ببرم.) از زیر چشم بندم فقط می‎توانستم پاهایی که می‎آمدند و می‎رفتند را ببینم و همینطور چند کیس کامپیوتری که برچسب اسم صاحب کامپیوتری که بر روی آنها بود و آنها را قبلا گرفته بودند را ببینم. من دقیقا به یاد دارم کامپیوتر آقای محمد رضا مقیسه را دیدم چون کیس کامپیوتر وی بغل صندلی من روی زمین بود.

۱۵.  بعد از دو ساعت یک نفر آمد و من را به یک اتاقی منتقل کرد که در آنجا لباس عوض بکنم. بعد لباس زندان و یک حوله و یک جفت دمپایی و مسواک و خمیر دندان و یک صابون و یک شامپو کوچک به من دادند. دوباره من چشمبند زدم و من را به اتاق دیگری بردند و عکس گرفتند و دوباره من را به همان سالن اولی که کیس‎های کامپیوتر هم آنجا بود برگرداندند. نیم ساعت دیگر هم آنجا نشستم تا یک ماموری آمد من را سوار ماشین پژو کرد. در بین راه از این مامور پرسیدم به ۲۰۹ می‎برید یا به ۲۴۰؟ او هم گفت که به ۲۴۰ می‎رویم.

۱۶.  بعد من را به بند ۲۴۰ منتقل کرد. وارد بند شدم. من را از پله‎ها به طبقه دوم برده و به سلول ۲۴ منتقل کردند. من یک ماه در این سلول بودم. سلول من ۱۶ پا در ۷ پا بود که حدوداً ۱.۵ در ۲ متر می‎شد. یک توالت فرنگی فلزی زنگ زده بدون در و یک روشویی هم آنجا بود. اتاق را هم تازه رنگ کرده بودند و بوی رنگ هنوز می‎آمد و من دچار سردرد می‎شدم. سه تا پتو سربازی هم داشتم که از یکی به عنوان بالش و یکی به عنوان زیر انداز و یکی هم به عنوان رو انداز استفاده می‎کردم.

۱۷.  فقط همان شب اولی که وارد شدم به من اجازه دادند که یک تماس یک دقیقه‎ای با خانواده‎ام بگیرم ولی گفتند حق ندارم بگویم کجا هستم و فقط می‎توانم بگویم زندان هستم و نگران نباشند. یک مامور هم حین تماس بالای سرم بود. بعد از آن دیگر ممنوع‎الملاقات بودم.

۱۸.  در طول مدت بازداشتم، من یک بار فقط برای بازپرسی به شعبه ۴ بازپرسی مستقر در اوین رفتم که در آنجا من را تفهیم اتهام کردند و یک قرار بازداشت موقت فرمالیته برای من صادر کردند و آن را امضاء کردم. در آنجا هم من با چشمبند بودم. این در فردا یا پس فردای روزی بود که بازداشت شده بودم. من سه اتهام داشتم: اجتماع و تبانی به قصد براندازی، اخلال در نظم عمومی از طریق شرکت در تجمعات، و نشر اکاذیب از طریق وبلاگ و مصاحبه با رسانه‎ها.

۱۹.  27 روز را در این انفرادی به سر بردم و سه روز آخر را هم در سوئیت بودم. سوئیت یک اتاق تقریبا ۳ در ۴ یا شاید ۲ در ۳ بود. ۵ نفر داخل این سلول بودیم. یکی از آنها احسان عبده تبریزی بود که ده سال حکم گرفت. من بعدها وی را در بند ۳۵۰ هم دیدم. یکی دیگر از آنها یک دانشجو بود که وی را از کرج به عنوان گروگان گرفته بودند. مامورین وزارت اطلاعات به دنبال پسر خاله او بودند و چون او را پیدا نمی‎کردند این را گرفته بودند و [به خانواده اش] گفته بودند که پسر خاله وی را تحویل بدهند تا این را ببرند. وی برای یک ماه و نیم در آنجا گروگان بود. یک زندانی دیگر هم حسین نامی بود که به شش ماه حبس محکوم شده بود. او هم در تجمعات و تظاهرات شرکت کرده بود. یک نفر دیگر هم در این سلول بود که وی اصلا آدم سیاسی نبود. وی تنها کاری که کرده بود یک sms به تلویزیون بی‎بی‎سی زده بود آن هم به برنامه‎ای که موضوع آن ورزشی بود. 

شنود تلفن توسط وزارت اطلاعات

۲۰.  از یک ماه قبل از انتخابات تمام مکالمات من شنود می‎شد. من این را در طول بازجویی‎ها فهمیدم. دو سیم کارت تلفن داشتم یکی ایرانسل و دیگری همراه اول بود که هر دو نیز به نام خودم بود. هر دو سیم کارت من شنود شده بود. پنهان کاری نمی‎کردم و با همان تلفن‎ها نیز مصاحبه‎های خود را انجام می‎دادم. قرار های تجمعات‎مان را هم با همین تلفن‎ها می‎گذاشتم. به قول معروف [نکات ایمنی را] رعایت نمی‎کردم. اما از ایمیل برای هیچ ارتباطی استفاده نمی‎کردم.

۲۱.  بازجوی من یکبار موضوعی را برای من مطرح کرد و گفت که من با خانم مثلا ایکس چه ارتباطی دارم. من این کسی که بازجو نام برد را هیچوقت ندیده بودم و وی در شهر دیگری بود و ما فقط با تلفن با هم ارتباط داشتیم. آنها هیچ ردی از ما بجز تلفن نمی‎توانستند پیدا کنند. چون در اینترنت ما هیچ مکالمه‎ای را با هم نداشتیم. نه از طریق ایمیل و نه از طریق پیغام در فیسبوک و نه هیچ جای دیگری. من از این طریق فهمیدم که مکالمات من شنود می‎شده است. آن خانم هم بازداشت نشده بود که تصور کنم وی در اعترافاتش چنین گفته باشد. این موضوع مربوط به یکی دو ماه بعد از انتخابات می‎شود.

۲۲.  مورد دیگر مکالماتی بود که من با دو تا از خبرنگاران صدای آمریکا و بی‎بی‎سی داشتم. آن قسمتی از مصاحبه من که منتشر می شد موجود بود و می‎شد به آنها دسترسی داشت اما صحبتهایی که قبل و بعد از مصاحبه‎ام با آن خبرنگار انجام می‎دادم را به جز از طریق شنود تلفن نمی‎شد پیدا کرد. خبرنگار آنها با من تماس گرفت و در مورد بخشنامه‎ای بود که وزارت اطلاعات در مورد همکاری حدود ۶۰ موسسه خارج از کشور داده بود گفت مصاحبه می‎کنی؟ من گفتم در مورد این موضوع من مصاحبه نمی‎کنم ولی دو نفر دیگر را معرفی کردم و گفتم با این افراد می‎توانید مصاحبه بکنید. شاید آنها در این مورد صحبت بکنند. تمام این صحبتها را بازجویم به من گفت. بازجو به من گفت که چرا وقتی فلانی به من زنگ زده بود من با وی مصاحبه نکردم و در عوض فلانی و فلانی را به وی معرفی کرده‎ام؟ وقتی علناً این را به من گفت فهمیدم که مکالمات من شنود می‎شده است.

۲۳.  یک مورد را من مشخصاً می‎خواهم بگویم در مورد عبدالرضا قنبری است. تنها چیزی که از وی در پرونده‎اش داشتند منهای اعترافات خودش که با تحدید، فشار، فریب و وعده‎هایی که بازجویش به وی داده بود گرفته بودند تنها یک مکالمه یکی دو دقیقه‎ای با تلویزیون سیمای آزادی سازمان مجاهدین بود. به غیر از این هیچ چیزی از وی نداشتند. وی در روز عاشورا [با این تلویزیون] تماس تلفنی داشته است. وی به خاطر این مکالمه حکم اعدام گرفته بود.

۲۴.  آنها محتوای چند تا از تماسهای تلفنی که با خانواده‎ام داشتم را هم گفتند. متاسفانه بعد از انتخابات تکنولوژی‎ای که برخی از شرکتهای اروپایی مثل نوکیا و زیمنس و چند شرکت دیگر که اسم آنها الان در خاطرم نیست در اختیار جمهوری اسلامی قرار داده بودند به راحتی امکان کنترل تلفن‎ها را به جمهوری اسلامی داده بود.

بازجویی ها

۲۵.  اولین جلسه بازجویی من ۱۱ ساعت طول کشید. من کلاً ۵-۶ جلسه بازجویی شدم. جلسه دوم بازجویی من از ساعت ۴-۵ بعد از ظهر بود تا ساعت ۱۰-۱۲ شب. یک جلسه بازجویی من هم از ساعت ۹ شب بود تا ساعت ۱۰-۱۱ شب. بقیه بازجویی‎های من هم در صبح بود. از ساعت ۷-۸ صبح می‎آمدند تا بعد از ظهر.

۲۶.  بازجویی‎های آنها دو محور داشت. یکی بحث فعالیتهای من در قبل از انتخابات بود و دوم بحث بعد از انتخابات و شرکت در تجمعات و ارتباطاتم با رسانه‎های خارج از کشور بود. خودشان می‎گفتند این بازجویی نیست. و واقعا هم بازجویی نبود بلکه بیشتر تفتیش عقاید و به قول خودشان رفع ابهامات بود.

۲۷.  من سه تا بازجو داشتم. بازجوی اول من یکی از کسانی بود که در تیم دستگیری هم بود. ایشان به داخل اتاق که آمد اولین سوال وی این بود که گفت: «تو هر جا می‎نشینی می‎گویی که اعتقادی به ولایت فقیه نداری، برای چه این حرف را می‎زنی؟». دیدم صدای وی خیلی برای من آشنا است. به او گفتم که صدای شما برایم آشنا است. وی گفت که نه من هیچوقت او را ندیده‎ام. من همینطور که چشمبندم را بالا زده بودم و روی کاغذ داشتم می‎نوشتم، سرم را برگرداندم و او را دیدم. او گفت که من نباید برمی‎گشتم و عصبانی شد. در جلسه بعد دیگر او نیامد. حالا نمی‎دانم چون او را شناختم، دیگر نیامد و یا هر دلیل دیگری که داشت وی دیگر از جلسه بعدی نیامد.

۲۸.  من دو بازجوی دیگر هم داشتم که یکی از آنها فقط برای جلسات تفتیش عقاید می‎آمد. بازجوی دیگر فردی کار کشته بود. وی به پرونده من اشراف داشت و آنرا مطالعه کرده بود و از فعالیتهای من خبر داشت. نه چهره وی را دیدم و نه اسمش را می‎دانم. از او پرسیدم شما را چطور صدا کنم وی گفت هر چه دوست داری صداکن، حاجی، سید …. اما وی خیلی به کارش وارد بود. خودش می‎گفت در تمام طول ۶-۷ ماه گذشته بر روی فعالیتهای من و چند نفر دیگر کار می‎کرده‎اند و نهایتا به این نتیجه رسیده بودند که باید بازداشت بشوم. اتفاقاً با این بازجو بیشتر راحت بودم تا با آن بازجویی که برای تفتیش عقاید آمده بود و بحث می‎کرد. بازجوی قبلی بحث تئوریک می‎کرد که خیلی برای من عذاب روحی بود. اما سوالهای این بازجو بیشتر بر روی فعالیتهایم بود. وی رو هم رفته آدم بدی نبود به غیر از یکی دو مورد که خشن شد و یک نفر دیگر هم به کمک او آمد و دندانهای من در آنجا بر اثر یک حادثه شکست. بجز این مورد برخورد خاصی با وی نداشتم.

۲۹.  در یکی از جلسات بازجویی که دو نفر بودند یکی همین بازجویی بود که گفتم خیلی خبره بود و یک نفر دیگر هم همراه او بود. وی از من پرسید که من در کدام اغتشاشات بوده‎ام. من گفتم اگر منظورت تجمعات است من در تمام آنها بوده‎ام. گقت این را باید مکتوب بکنی. بعد بر روی یک برگه بازجویی  نوشتند که در کدامیک از اختشاشات تهران حضور داشته‎ای؟ (اغتشاشات را با خ، اختشاشات نوشت). کاغذ را به من داد و گفت جواب بده. نوشتم در هیچکدام. کاغذ را به او دادم دیدم خیلی عصبانی شد. گفت فلان فلان شده مگر تو الان نگفتی که در تمام آنها بوده‎ای؟ مگر ما مسخره تو هستیم؟ گفتم والا اگر منظور شما اغتشاشات است، در تمام آنها بوده‎ام اما در اختشاشات نبوده‎ام. وی خیلی عصبانی شد و از پشت موهای من را گرفت و دو سه بار بر روی دسته صندلی کوبید (صندلی هم از این صندلیهای دسته‎دار مدرسه‎ای بود). لب و دندانهایم خورد به لبه صندلی و چهار تا از دندانهایم شکست. بعد من را با همان وضع و لب و دهان خونی بدون اینکه به بهداری ببرند به سلول بردند. تا دو روز هم هر ۵-۶ ساعت یکبار به من مسکن و آرام بخش می‎دادند. هیچوقت من را برای این موضوع به بهداری نبردند.

۳۰.  در روز بیست و یکم حبسم که در انفرادی بودم اعتصاب غذا کردم. برای شش روز اعتصاب غذا کردم. من جثه ضعیفی دارم. انفرادی هم خودش آدم را لاغر می‎کند چون وعده‎های غذایی انفرادی کم است و فشار روحی روانی هم خیلی زیاد است. بعد از ۵ روز که اعتصاب غذا کرده بودم دیگر هیچ چیزی از من باقی نمانده بود.

۳۱.  تا اینکه در شب بیست و هفتم حبس، من در سلول انفرادی بودم که آمدند و گفتند آیا می‎خواهی از سلولت بیرون بروی به جایی که تنها نباشی؟ گفتم بله می‎خواهم. گفت تا آخر شب می‎آید و من را منتقل می‎کند. یک تا یک ساعت و نیم بعد آمد و من را به طبقه چهارم در یک سوئیتی برد که بعد از ۲۷ روز من توانستم بالاخره چهار نفر را ببینم. بهترین شب زندگی من در آن ۲۷ روز همان شب بود که چند نفر را دیدم. سه روز هم آنجا بودم و بعد از سه روز آزاد شدم.

آزادی

۳۲.  آزادی من به این صورت بود که روز قبل از آزادی ساعت ۸-۹ شب به سراغ من آمدند و درب سلول را باز کردند و گفتند یک تماس با خانواده‎ات بگیر که برایت سند بیاورند تا آزاد بشوی. چون در آن روزها زندان خیلی شلوغ شده بود. تقریباً هر شب چند نفری آزاد می‎شدند. چون من در طبقه چهارم یعنی طبقه آخر بند ۲۴۰ بودم هر شب وقتی تعدادی آزاد می‎شدند ما متوجه می‎شدیم. آزادی‎ها هم معمولا ساعت ۱۰-۱۱ شب به بعد بود. فردای آن روزی که خانواده‎ام برایم سند گذاشتند، شب ساعت ۱۱ بود که درب سلول را باز کردند و به من گفتند آماده شو و چشم بندت را بزن. دوستان هم شروع کردند به دست زدن و خوشحالی کردن و من هم با آنها خداحافظی کردم. بعد من را به داخل یک سالن آوردند. ما ۱۰-۱۲ نفر بودیم. ما را سوار ماشین کردند و به همان سالنی که در روز اول ما را آنجا آورده بوند و لباسمان را عوض کرده بودیم بردند. لباسهایمان را در آنجا به من تحویل دادند. همه وسایلم بجز لپ تابم را تحویل دادند. گفتند لپ تابم باید بررسی بشود. در تمام این مراحل تا پشت درب اوین من با چشم بند بودم.  

۳۳.  بعد از آزادیم، دو بار به دفتر مراجعات وزارت اطلاعات احضار شدم. یعنی یکبار به من زنگ زدند و گفتند ساعت ۲ بعد از ظهر به دفتر مراجعات وزارت اطلاعات بیایید. من به آنجا رفتم. دو نفر از کارکنان وزارت اطلاعات خود را معرفی کردند. یکی از آنها که خیلی بد اخلاق بود یک پسر جوان قد بلند عینکی بود. و دیگری هم که نقش آدم خوبه را داشت قدی متوسط، و محاسن داشت. تقریباً ۴-۵ ساعت من در آنجا صحبت کردیم. این [احضار] بیشتر برای ترساندن بود. می‎گفتند آنها به من رحم کرده‎اند که سر یک ماه آزاد شدم ولی می‎توانستند من را خیلی بیشتر از اینها نگه دارند. می‎گفتند که نباید فعالیت بکنم و باید با آنها همکاری بکنم. تمام حرف آنها این بود که من درخواست عفو و توبه نامه بنویسم. من هم گفتم که نمی‎نویسم. گفتند که ما می‎توانستیم تو را بازداشت کنیم ولی خیلی محترمانه تو را احظار کردیم که به اینجا بیایی. گفتم نمی‎نویسم و اگر شما می‎خواهید بازداشت کنید می‎توانید بازداشت کنید.

۳۴.  بار دوم که احظار شدم بیست روز قبل از بازداشت دومم در سال ۱۳۸۹ بود. این بار هم گفتند که باید درخواست عفو بنویسم. گفتم که نمی‎نویسم. گفتند اگر ننویسی، برایت پرونده جدید درست می‎کنیم.

بازداشت دوم

۳۵.  پانزده روز بعد، در ۱۲ مهر ۱۳۸۹ از شعبه ۴ دادسرای شهید مقدس واقع در زندان اوین یک احظاریه برای من آمد. من به وکیلم که آقای دکتر دادخواه بود اطلاع دادم. ایشان هم گفت که احتمالا مربوط به بازداشت اول من می‎باشد که می‎خواهند آخرین دفاعیات من را بگیرند و پرونده را به دادگاه بفرستند. چون من در طول این مدت که آزاد شده بودم هیچ فعالیتی نداشتم. وبلاگم هم فیلتر شده بود. هیچ مصاحبه‎ای هم نکرده بودم که بهانه‎ای دست آنها ندهم. در احظاریه‎ام آمده بود که جهت اخذ پاره‎ای از توضیحات به دادسرا مراجعه کنم، من هم با همین ذهنیت بدون اینکه از خانواده خداحافظی بکنم در ۱۷ مهر سال ۱۳۸۹ به شعبه ۴ دادسرا مراجعه کردم.

۳۶.  بازپرس گفت که یک اتهام جدید دارم. گفتم این اتهام از کجا آمده، من فعالیت دیگری نداشته‎ام. او گفت وقتی پرونده من را مطالعه کرده دیده یک اتهام را فراموش کرده به من بزند. من در آنجا متوجه شدم که این مربوط به همان تهدیدی است که در دفتر مراجعات وزارت اطلاعات شده بودم که اگر درخواست عفو ننویسم برایم یک پرونده جدید باز خواهند کرد.

۳۷.  از پازپرس پرسیدم اتهام من چیست؟ گفت: «توهین به رئیس جمهور». گفت در وبلاگم ۵۲ مرتبه نوشته‎ام رئیس دولت کودتا و این توهین به رئیس جمهور است. به خودم گفتم اینها چقدر بیکار هستند که نشسته‎اند اینها را یکی یکی شمرده‎اند. در پرونده‎ام نزدیک به ۱۰۰-۱۵۰ صفحه نوشته‎های وبلاگم بود و قسمتهایی را که می‎توانستند بر آن اساس به من اتهام بزنند را با ماژیک برجسته کرده بودند.

۳۸.  بعد بازپرس به من گفت نگران نباش، توهین به رئیس جمهور فوقش ۳۰۰ [هزار] تومان جریمه دارد. بعد برایم ۵۰ میلیون تومان قرار وثیقه صادر کرد. من قبلا هم وثیقه گذاشته بودم. قرارم را تجدید کرد. بعد گفت باید ۵۰ میلیون تمام وثیقه بگذارم تا بروم. گفتم الان تو این فرصت نمی‎توانم وثیقه تهیه کنم و این کار اقلاً یک روز طول می‎کشد. گفت پس امشب را در بازداشت می‎مانی و هر وقت وثیقه آوردی آزاد می‎شوی.

۳۹.  من را به قرنطینه یک زندان اوین منتقل کردند. بدترین روز زندگیم در این قرنطینه گذشت. قرنطینه جایی است که همه زندانیان جدید بدون تفکیک نوع جرم چند شب در آنجا نگهداری و سپس به بندهای مختلف منتقل می‎شوند. به همین خاطر یک شب را بین زندانیان قاتل، معتاد، سارق، زندانیان مالی، کلاهبردار و زندانیانی از این دست گذراندم که واقعا بدترین شکنجه روحی روانی بود. به نگهبانان این بند گفتم من را به انفرادی منتقل کنید ولی اینجا نگه ندارید. من را ۲۴ ساعت در آنجا نگه داشتند. البته زندانیان سیاسی را معمولا در قرنطینه نگه نمی‎داشتند و مستقیم آنها را به بند ۳۵۰ می‎بردند. ولی در آن روز ما که سه نفر بودیم را در قرنطینه نگه داشتند. صبح روز بعد ما را به بند ۳۵۰ منتقل کردند.

بند ۳۵۰ زندان اوین

۴۰.  وقتی به بند ۳۵۰ منتقل شدم به دوستان گفتم که احتمالا یکی دو روز بیشتر در اینجا میهمان آنها نباشم و در این فاصله وثیقه من می‎آید و آزاد می‎شوم.

۴۱.  سه روز از این ماجرا گذشت که یک روز از بلندگوی بند من و مجید درّی را صدا کردند و گفتند که برای اعزام به دادسرا لباس آراسته بپوشیم. دوستان گفتند که حتماً وثیقه‎ات آمده و آزاد می‎شوی. با همه روبوسی و خداحافظی کردم و هر کس پیغام و نامه‎ای داشت به من داد که به خانواده‎هایشان برسانم. من خواستم کفشم را بپوشم که نگهبان به من گفت که دمپایی‎ات را بپوش. گفتم وثیقه من جور شده است. گفت حالا به دادگاه برو اگر وثیقه‎ات جور شده بود برمی‎گردی و وسایلت را می‎بری.      

۴۲.  من به دادسرا رفتم و بازپرس گفت که یک اتهام جدید دارم. گفتم در طول این سه روز من در زندان بودم این اتهام از کجا آمده؟ گفت وقتی پرونده‎ات را با دقت بیشتری خواندم این اتهام را هم یافتم. گفتم این اتهام چه است؟ گفت: «توهین به مقدسات و زیر سوال بردن احکام اسلامی». گفتم مصداق آن چیست گفت تو در وبلاگت یک مقاله علیه سنگسار نوشته‎ای. گفتم اگر می‎خواهید من را در زندان نگه دارید، این کار را بکنید اما الکی بهانه نتراشید. گفت وثیقه‎ات را بیشتر می‎کنیم و آنرا به ۳۰۰ میلیون تومان افزایش می‎دهیم. من فهمیدم که اینها قصد آزاد کردن من را ندارند چون حتی وثیقه ۳۰۰ میلیونی هم که بعداً برای من آوردند، بازپرس آنرا قبول نکرده بود.    

۴۳.  از ۱۸ مهر ۱۳۸۹ در بند ۳۵۰ اوین بودم. در آن زمان آمار بند حدود ۱۵۰ یا ۱۶۰ نفر زندانی بودند. در داخل زندان تقریبا همه چیز دست خودمان بود، کتابخانه بند، فروشگاه بند، همینطور سالن ورزشی‎ای که بچه‎ها درست کرده بودند. یک میزی در این بند بود که به آن میز پیج می‎گفتیم. بچه‎ها را برای آمار و یا هر کار دیگری از این میز پیج می‎کردند. یک هفته بعد از ورود من به این بند، من به همراه سه تا از بچه‎های دیگر مسئول میز پیج شدیم. لیست هر روز زندانیان به این میز می‎آمد و ما آنرا داشتیم. اکثر اسامی را هنوز به یاد دارم. روزی که من آزاد شدم آمار بند حدود ۱۶۰ نفر بود. آمار بند همیشه بین ۱۵۰ تا ۱۶۰ نفر متغیر بود. چون عده‎ای مرخصی می‎رفتند یا عده‎ای آزاد می‎شدند. برای همین آمار متغیر بود.

۴۴.  من در اتاق ۳ بودم. اتاق سه در آن دو سال بیشترین تلفات را داده بود. یعنی تمام اعدامی‎ها و کشته‎های زندان از این اتاق ما بود. آقای هدی صابر در این اتاق بود که تخت وی بالای تخت من بود. آقای دکمه‎چی هم تا زمانی که در بند ۳۵۰ بود تخت وی پایین تختم بود، وی سرطان گرفت و فوت کرد. آقای جعفر کاظمی و آقای محمد حاج آقایی بودند که هر دو اعدام شدند. علی اکبر سیادت بود که به اتهام جاسوسی اعدام شد. عبدالرضا قنبری که وی هم حکم اعدام دارد در اتاق ما بود.

۴۵.  من آقای محسن دکمه‎چی را به یاد می‎آورم. در آن زمان نمی‎دانستیم که ایشان سرطان دارد اما ایشان خیلی درد داشت و غذا نمی‎توانست بخورد و خیلی اذیت می‎شد. نصف شب بیدار می‎شد و می‎گفت برای من یک لقمه نون پنیری چیزی درست کن بخورم. وی در طول روز هیچ چیزی نمی‎توانست بخورد. مسئولین زندان محسن دکمه‎چی را به بهداری نمی‎بردند و اگر خیلی درد می‎کشید او را می‎بردند و بدون هیچ معاینه‎ای، به او یک آرام بخش می‎زدند و برمی‎گرداندند. در حالی که اگر به موقع او را معاینه می‎کردند می‎شد پیشگیری کرد و یا اقلا مدت بیشتری ایشان زنده می‎ماند.

۴۶.  در آن موقع ما یک دکتری را در بند داشتیم به نام دکتر فرجی. دو برادر به نام حسن و حسین فرجی بودند که به اتهام جاسوسی در زندان بودند. یکی از آنها آزاد شده و دیگری هنوز در زندان است. دکتر فرجی بدون هیچ امکاناتی وی را معاینه کرده بود و تشخیص داده بود که ایشان ممکن است ناراحتی معده داشته باشد.

۴۷.  هر روز ده نفر از بچه‎های بند ۳۵۰ برای دیدن پزشک به بهداری می‎رفتند. اگر کسی سر درد یا سرما خوردگی داشت به وی می‎گفتیم دو تا درد دیگر را هم الکی بگوید تا بتواند داروهای مختلفی برای استفاده دیگران بگیرد. با این داروها درد محسن دکمه‎چی را کمی آرام می‎کردیم. در آن موقع ما نمی‎دانستیم که وی سرطان دارد. بعد از اینکه من آزاد شدم ایشان را منتقل کرده بودند به بیمارستان و بعد از آزمایش تشخیص داده بودند که ایشان سرطان دارد. منتها این را خیلی دیر فهمیدند و سرطان خیلی پیشرفت کرده بود.

۴۸.  از آن ۱۵۰ یا ۱۶۰ نفری که در بند ۳۵۰ بودند معمولا اسم حداکثر ۵۰ نفر از آنها در رسانه‎ها می‎آمد و بر روی آنها کار می‎شد. خیلی از زندانیان بودند که اینها در تظاهرات بازداشت شده بودند و فعالیت سیاسی خاصی نداشتند. اخبار برخی از زندانیان از طریق خانواده‎های آنها به بیرون درز می‎کرد و منتشر می‎شد. یکی دو بار هم اسامی کامل زندانیان بند ۳۵۰ به بیرون درز کرد که سایت کلمه هم آنها را منتشر کرد. مثلا من که مسئول میز پیج بودم یکبار خودم یک نسخه از این اسامی را بیرون آوردم و منتشر هم شد. رسانه‎ها به زندانیانی که خیلی پیشینه فعالیت سیاسی نداشتند خیلی توجه نمی‎کردند.

شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب تهران قاضی پیر عباسی

۴۹.  52 روز بعد از بازداشتم دادگاه من برگزار شد. من را از بند به شعبه ۲۶ دادگاه نزد قاضی پیرعباسی بردند. من و غلامرضا خسروی با هم به دادگاه رفتیم. دستمان به هم دستبند زده شده بود. آقای پیرعباسی عینک زده بود. ته ریش گذاشته بود و قیافه سبزه‎ای داشت. آدم مهربان و خوش برخوردی بود. سن وی بین ۴۵ تا ۵۵ ساله به نظر می‎رسید. وی برخورد خوبی با من داشت.

۵۰.  فردی به نام ستاری دفتردار قاضی پیر عباسی آدم بسیار بد اخلاقی بود و تا آنجا که من از دوستان شنیده‎ام وی مستقیم از وزارت اطلاعات در آنجا گذاشته شده است تا کارهای پیرعباسی را زیر نظر بگیرد. وی در آن روز برخورد بدی با من و غلامرضا خسروی و همینطور با یکی دو تا متهم دیگر داشت.

۵۱.  در آن روز غلامرضا اصلا قاضی را ندید. چون حکمش قبلا صادر شده بود و در آن روز فقط باید به او ابلاغ می‎شد. او به دادگاه آمد و مسئول دفتر پیرعباسی با حالت تمسخر آمیزی به وی گفت: «بیا حکمت آمده – اعدامی انشاالله.» غلامرضا یک نگاهی به من کرد و با خنده گفت بالاخره تکلیفم بعد از دو سه سال بلاتکلیفی مشخص شد.

۵۲. در آن روز از آنجا که پیر عباسی حکم اعدام غلامرضا خسروی را داده بود شاید عذاب وجدان گرفته بود لذا وی من را داخل اتاق برد و بعد از اینکه یک چایی آورد درب اتاق را بست و بعد شلوارش را بالا زد و پایش را به من نشان داد که مجروح بود (من نمی‎دانم جانباز بود یا چه) ولی به من گفت دو ماه پایش را بهانه کرده بود و به سر کار نمی‎آمد تا مجبور نباشد پرونده بگیرد. همانجا قسم خورد و گفت: «به والله حکم غلامرضا [خسروی] اعدام نیست. اما من را مجبور کرده‎اند که [حکم] اعدام بدهم.» وی به من گفت که قبلا چون برای غلامرضا خسروی برای اتهامش شش سال حکم زندان در دادگاه انقلاب رفسنجان صادر شده است مجدداً نمی‎توان با همان اتهام تکراری برایش حکم جدیدی صادر کرد و به همین خاطر قاضی پیرعباسی گفت که رای به عدم صلاحیت دادگاه داده است اما برای اینکه بتوانند برای غلامرضا حکم اعدام صادر کنند اتهام محاربه را به پرونده‎اش اضافه کرده‎اند و دوباره پرونده را برایش ارسال کرده‎اند و مجبورش کرده‎اند که این بار برای این اتهام جدید حکم اعدام صادر کند.

حرف دیگری که قاضی پیرعباسی گفت این بود که هشتاد درصد دوستانی که در بند ۳۵۰ اوین هستند بی گناه هستند.

۵۳.  حرف دیگری که قاضی پیرعباسی گفت این بود که هشتاد درصد دوستانی که در بند ۳۵۰ اوین هستند بی گناه هستند. این حرفی بود که به من زد و من وقتی به بند برگشتم این را به آقای [هدی] صابر گفتم. ایشان هم در نامه‎ای که به آقای صحابی و دکتر زرافشان نوشته بودند آن مطلب را هم آوردند.

۵۴.  بعد من از وی پرسیدم که آقای پیرعباسی پس برای چه شما این کار را می‎کنید؟ بروید در خانه بنشینید و این کار را انجام ندهید. گفت من دو ماه در خانه نشستم و اگر الان من اینجا نبودم پرونده تو می‎رفت برای قاضی صلواتی یا قاضی مقیسه. در آنصورت آنها به جای ۵ سال برایت ۹ سال یا ۱۰ سال حکم می‎نوشتند. وی گزارش وزارت اطلاعات در پرونده من را به من نشان داد که از دادگاه خواسته بود که حداقل ۹ سال برایم حکم زندان صادر کنند. پیر عباسی گفت ماموران وزارت اطلاعات از وی خواسته‎اند که ۹ سال به من حکم بدهد و حال که ۵ سال به من حکم داده است باید به وزارت اطلاعات جوابگو باشد. من هم دیدم او راست می‎گوید. با اینکه هرجفتشان بد هستند اما پیرعباسی نشان داده است که احکام وی نسبت به صلواتی و مقیسه سبک‎تر بوده است.

۵۵.  وی پنج اتهام را برایم خواند. اتهاماتم را نمی‎توانستم انکار کنم چون تمام نوشته‎های وبلاگم بودند و مسئولیت تمام آنها را پذیرفته بودم و تمام مصاحبه‎هایم نیز با بی بی سی و صدای آمریکا با اسم خودم موجود بود و غیر قابل انکار بود اما من گفتم که از نظر من هیچکدام از حرفهایم غیر قانونی نبوده است. آنها فقط می‎توانستند اتهام تبلیغ علیه نظام را به من بچسبانند که این هم حداکثر یک سال زندان داشت. جالب بود که قاضی من را از این اتهام تبرئه کرد ولی برای اتهام اجتماع و تبانی، به من ۵ سال حکم زندان داد. من گفتم اتهام تبلیغ علیه نظام که همان نوشته‎هایم باشد را خودم قبول دارم. او گفت: «نه! حکم آن یک سال زندان است، من تو را از آن اتهام تبرئه می‎کنم ولی برای اتهام اجتماع و تبانی ۵ سال حبس به تو می‎دهم.»   

۵۶.  قاضی پیر عباسی در آن روز من را به ۵ سال حبس محکوم کرد و بعد گفت اعتراضی بر این حکم دارم یا نه؟ من گفتم از آنجا که نه دادگاه را قبول ندارم و نه حکم شما را، هیچ اعتراضی هم ندارم.

۵۷.  آن روز یکی از روزهای بد من بود. از این نظر که حکم اعدام غلامرضا را به وی دادند، دوم اینکه وقتی من در اتاق پیرعباسی بودم، یک نفر که ظاهرا از کارکنان یک شعبه دیگر دادگاه بود، درب را زد و آمد توی اتاق جلوی میز پیرعباسی رفت و گفت: «حاج آقا از حکم سعید ملک پور خبر دارید؟» پیرعباسی گفت: «نه، حکم وی چه است؟» وی هم گفت اعدام برایش صادر شده. در آنجا وقتی من این خبر را شنیدم واقعا به هم ریختم و اصلا جلسه دادگاه خودم را یادم رفت.

۵۸.  وقتی من از اتاق خارج می‎شدم پیرعباسی دوباره من را صدا کرد و به من گفت حکمم را به مدت ۵ سال تعلیقی برایم می‎زند. گفت حالا اعتراض داری یا نه؟ گفتم حالا که اینطوری شد بله من اعتراض می‎کنم. ۵ سال تعلیقی خیلی بد است آدم ۵ سال بطور مداوم باید در استرس باشد. شما ۴ سال ۳۶۴ روز آزاد باشی و روز آخر با یک اتهامی بیایند و شما را بگیرند و مجبوری ۵ سال به زندان بروی. من با این ذهنیت اعتراض کردم که این حکم در دادگاه تجدید نظر بشکند و حداقل کمتر بشود. قاضی پیرعباسی به من گفت از همینجا با خانواده‎ات تماس بگیر و بگو برایت وثیقه بیاورند که امروز از زندان آزاد بشوی.

۵۹.  وقتی به بند برگشتم حکم سعید ملک پور را هم به او گفتم چون هنوز حکم او به وی ابلاغ نشده بود. برای من خیلی روز بدی بود که حکم اعدام دو تا از دوستانم را در آنروز شنیدم. من همان شب آزاد شدم.           

۶۰. ۵۲ روز در بند ۳۵۰ بودم. بعد تا زمان دادگاه تجدید نظر با وثیقه آزاد شدم. در دادگاه تجدید نظر حکم من تبدیل شد به ۴ سال حبس تعزیری و یک سال باقیمانده آن را هم به مدت سه سال تعلیق کردند. در واقع حکم من بیشتر و تشدید شد. بعد از اینکه حکمم تایید شد و برایم احضاریه آمد که خودم را به دایره اجرای احکام برای گذراندن ۴ سال حکم زندان خودم را معرفی بکنم در بهمن ماه ۱۳۸۹ از کشور خارج شدم. 

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

خروج از نسخه موبایل