نام کامل: علی حسین قلی لو
تاریخ تولد: اسفند ۱۳۶۰
محل تولد: مشهد، استان خراسان رضوی
شغل: فعال سیاسی و اجتماعی
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۰ آبان ۱۴۰۲
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه تلفنی با آقای علی حسین قلی لو تهیه شده و در تاریخ ۲ دی ماه ۱۴۰۲ توسط ایشان تأیید گردیده است. شهادتنامه در ۵۷ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نیست.
شهادتنامه
پیشینه
۱. من در اسفند ماه ۱۳۶۰ در مشهد به دنیا آمده ام. پدرم بعد از ۱۷ سال خدمت در ارتش در سال ۱۳۵۸ بازنشسته شده و مادرم هم خانه دار بودند. من هفت خواهر و برادر دارم. ما یک زندگی معمولی داشتیم. هیچ کدام از اعضای خانواده ام درگیر مسائل سیاسی نبودند.
اخراج از مدرسه و ورود به عرصه کار
۲. در سن پانزده یا شانزده سالگی به دلیل یک شوخی بچه گانه از ادامه تحصیل محروم شدم. سال ۱۳۷۶ یا ۱۳۷۷ بود. کلاس اول دبیرستان بودم که روزی عکس آیت ا.. خمینی را به صورت سروته به دیوار کلاس آویزان کردم. وقتی معلم درس بینش اسلامی به کلاس وارد شد، از خنده بقیه دانش آموزان متوجه موضوع شده و من را به دفتر دبیرستان فرستاد. ناظم مدرسه با حراست آموزش پرورش تماس گرفت. دو نفر از حراست آمدند و با ضرب و شتم پرونده تحصیلی ام را توی صورتم پرت کردند. از مدرسه اخراج شدم. بعد از آن به چندین دبیرستان دیگر مراجعه کردم، اما هیچ کدام من را ثبت نام نکردند. حتی برای حضور در کلاس های درس شبانه هم اقدام کردم، اما به جایی نرسید. مدیر یا ناظم یکی از دبیرستان های شبانه به صراحت گفت که نمی تواند من را ثبت نام کند. البته پیشنهاد داد که به صورت مستمع آزاد در کلاس ها شرکت کنم. فهمیدم از طرف آموزش و پرورش ممنوع التحصیل شده ام.
۳. بعد از این که دیدم امکان تحصیل ندارم، مجبور شدم کارگری کنم. وارد کارهای ساختمانی شدم و در حال حاضر تقریباً همه کارهای مربوط به ساخت و ساز مثل گچ کاری و غیره را انجام می دهم.
خدمت سربازی
۴. دوره خدمت سربازی ام در نیروی انتظامی در شهرستان سراوان در مرز پاکستان بود. یک یا دو بار با اداره عقیدتی-سیاسی برخوردی داشتم و به همین دلیل هم اضافه خدمت گرفتم. یک بار آن به دلیل عدم حضور در یک مراسم مذهبی مربوط به شهادت یکی از امامان شیعه بود. البته از قبل هم سابقه تَمرد از دستورهای غیرنظامی و امر و نهی های شخصی فرماندهان را داشتم.
اولین بازداشت؛ اعتراضات تیرماه ۱۳۷۸ کوی دانشگاه تهران
۵. تیرماه ۱۳۷۸ به دیدار یکی از اقواممان در تهران رفته بودم. هنوز هجده سال ام نشده بود. یک روز دیدم که عده زیادی از مردم به سمت دانشگاه تهران می روند. من هم همراه جمعیت شدم. دانشجوها شعار می دادند و مردم هم همراهی می کردند. گویا چند روزی بود که دانشگاه شلوغ شده بود. متاسفانه تاریخ آن روز را به یاد ندارم. دیدم که عده بسیار زیادی دستگیر شدند، که ناگهان عده ای لباس شخصی با باتوم در دست به سراغ خودم آمدند. شروع به کتک زدن من کردند. با لهجه مشهدی می گفتم که مسافرم و اتفاقی از آن جا رد می شدم، اما فایده ای نداشت!
۶. من و گروه دیگری از افراد بازداشت شده را به مکانی بردند، که نمی دانم کجاست. بازداشتگاه رسمی نیروهای امنیتی نبود. در واقع خانه ای بود با تعدادی اتاق. من را یک شب در آن جا نگه داشتند. در طی سوال و جواب ها، اسم و آدرس فامیلی که در تهران مهمانش بودم را ندادم. نمی خواستم که برای آنها دردسری درست کنم. گفتم که ساکن مشهد هستم و آدرسی هم در تهران ندارم. فردای روز بازداشت، من را به همراه یک مامور وزارت اطلاعات با قطار به مشهد فرستادند. من را تنها داخل یک کوپه گذاشته و درش هم از بیرون بستند. با این حال متوجه شدم که خانواده آن مامور هم در همان قطار عازم مشهد بودند. در ایستگاه قطار مشهد من را تحویل دو مامور دیگر وزارت اطلاعات دادند. چشمانم را بستند و من را کف ماشینی گذاشتند. من را به جایی بردند، که بعدها فهمیدم بازداشتگاه وزارت اطلاعات بود. بعد از حدود هفت الی هشت روز به بند جوانان زندان وکیل آباد مشهد فرستاده شدم.
۷. خانواده ام از بازداشت من در تهران هیچ اطلاعی نداشتند. در بند جوانان زندان وکیل آباد چندین بار بازجویی شدم. محور سوالاتشان این بود، که برای چه به تهران رفته بودی و آن جا چه می کردی؟! من هم حقیقت امر را می گفتم، که در تهران مسافر بودم و وقتی دیدم که تجمع بزرگی شکل گرفته به آن ملحق شدم. بازجوها گاهی سیلی هم به من می زدند، اما خبری از شکنجه های بیشتر مثل شلاق زدن نبود. در مجموع حدود نُه روز من را نگه داشتند و بعد بدون هیچ توضیحی آزاد کردند. بعد از آن دیگر به سراغم نیامدند و من هم به کار و زندگی عادی ام برگشتم.
دومین بازداشت؛ اعتراضات خرداد ماه ۱۳۸۸ مشهد
۸. بعد از پایان انتخابات ریاست جمهوری در خرداد ۸۸، اعتراضات مردمی در تهران و شهرهای دیگر آغاز شد. در مشهد بیشتر تجمعات اعتراضی در فلکه پارک و بلوار امامت شکل می گرفت. در سال های بعد هم این مناطق محل اصلی اعتراضات مردمی بوده اند. بیشتر معترضان در خرداد ۱۳۸۸ در مشهد دانشجویان بودند و شعارهایشان هم در محور اصلاح طلبی بود، مثل «رای من کو!» من هم به همراه عده ای از دوستانم در تجمعات خیابانی حاضر می شدیم و شب نامه و اعلامیه پخش می کردیم. چند روزی از شروع اعتراضات نگذشته بود که در خیابان دستگیر شدم.
۹. نهاد بازداشت کننده اطلاعات سپاه بود. با ضرب و شتم و فحاشی و بدون این که حکمی را به من نشان دهند، دستگیرم کردند. چشمانم را بسته و من را به صورت دراز کِش کف یک ماشین گذاشتند. چند نفری هم بالای سرم نشسته بودند. رفتارشان به شدت وحشیانه بود. گویا از قبل من را شناسایی کرده بودند. بعدها [در جریان بازجویی ها] از عکس ها و فیلم هایی که از من داشتند و جلویم گذاشتند، متوجه این موضوع شدم.
۱۰. [در ابتدا] من را به جایی که احتمالا یکی از خانه های امن سپاه بود، منتقل کردند. آن مکان یک بازداشتگاه رسمی نبود. [در محل بازجویی] یک دوربین برای ضبط اعترافات گذاشته بودند. [ماموران] سپاه هر کاری می کنند تا از فرد بازداشت شده اعتراف بگیرند. اولین هدف بازجوها این بود که دوستانی را که با همراهی آنها شب نامه و اعلامیه پخش کرده بودم معرفی کنم. بعد از آن هم سعی داشتند که من را وابسته و طرفدار گروه مجاهدین معرفی کنند. دست بر قضا یکی از اقوام من سال ها پیش طرفدار مجاهدین بوده و حتی سعی داشته که در سال ۱۳۶۰ امام جمعه ارومیه یا خوی را ترور کند. ایشان مدت ها متواری بود اما تا جایی که می دانم گویا در نهایت زندانی می شود و در حال حاضر هم در ایران است. این که تواب بوده یا نه را البته نمی دانم. برای اقرار به آن چه که بازجوها می خواستند، به شدت زیر فشار قرار گرفته و شکنجه شدم. یادآوری آن روزها هنوز باعث می شود که دوباره دچار کابوس شوم.
۱۱. بعد از حدود تقریباً چهل روز که در خانه امن سپاه در بازداشت انفرادی بودم، به بند ۴ زندان وکیل آباد منتقل شدم. با وجود این که هم بندی های من مرتکبان جرایم عادی از جمله قتل بودند، شرایط زندان بسیار بهتر از خانه امن بود. به دلیل این که برای دومین بار در وکیل آباد زندانی شده بودم، به نوعی سابقه دار محسوب می شدم. چند باری عده ای از زندانیان از من پرسیدند که جرمم چست. وقتی گفتم شرکت در اعتراضات، به حرفم خندیدند. بسیاری از آنها در این وادی ها نبودند و من هم تصمیم گرفتم که دیگر به کسی دلیل حضورم در زندان را نگویم.
۱۲. من هیچ اطلاعی از روند پرونده احتمالی ام نداشتم و کسی هم پاسخگوی وضعیت نامشخصم در زندان نبود. نه بازجوها دوباره به سراغم آمدند و نه دادگاهی برای من تعیین شده بود. رویه در بند به این صورت بود که زندانیان نمی توانستند به صورت مستقیم با افسر نگهبان و مددکاری صحبت کنند. باید اول به وکیل بند و مشاوران وی پول و باج می دادند تا به وسیله آنها بتوانند با مقامات زندان تماس بگیرند.
۱۳. بعد از این که به زندان وکیل آباد منتقل شدم، توانستم با خانواده ام تماس بگیرم و ملاقات حضوری هم داشتیم. پدرم برای پیگیری وضعیتم به چندین نهاد مراجعه کرد، اما به جایی نرسید. من نه در دوران بازجویی در خانه امن و نه در مدت حبس در زندان وکیل نداشتم. به این دلیل که نه تنها وضعیت پرونده ام معلوم نبود، که خانواده من هم تمکن مالی برای پرداخت هزینه وکیل را نداشتند. بالاخره بعد از حدود هفت ماه در اواخر سال ۱۳۸۸از زندان آزاد شده و به زندگی عادی ام برگشتم. تا چند سال بعد هم دیگر برخوردی با نیروهای امنیتی و دستگاه قضایی نداشتم.
سومین بازداشت؛ فعالیت های خیریه در قم
۱۴. در ابتدای دهه ۱۳۹۰ با گروهی از دوستانم وارد کارهای خیریه برای کمک به خانواده های بی بضاعت شدم. برخی از دوستان کمک های مالی می کردند. من هم چون کار فنی مثل تعمیرات ساختمان بلد بودم، به صورت مجانی خدماتی را برای این خانواده ها انجام می دادم. اقدام به توزیع غذا هم می کردیم. برخی از این کارها را خودم انجام می دادم، چون واقعاً کمک کردن را دوست داشتم، برخی هم در هماهنگی با بقیه دوستان بود. در پیام رسان های تلگرام و لاین گروه هایی را به این منظور درست کرده و با هم در ارتباط مجازی و تلفنی بودیم. علاوه بر این، با برخی دوستانم فعالیت هایی را برای حفظ و حراست از محیط زیست انجام می دادیم، مثل جمع آوری زباله در طبیعت.
۱۵. خرداد یا تیر ۱۳۹۴ بود که برای هماهنگی کمک به چند خانواده نیازمند به شهر قم رفتم. چند نفر از دوستان این خانواده ها را که در حومه شهر قم زندگی می کردند، به ما معرفی کرده بودند. می خواستم که قبل از ارائه کمک ها، از نزدیک وضعیت زندگی آنها را ببینم. وقتی به قم رسیدم، شب را در یک مهمانسرا گذرانم. فردای آن روز قبل از آن که بتوانم به محل زندگی آن خانواده ها برسم، در خیابان توسط دو نفر لباس شخصی دستگیر شدم.
۱۶. من را سوار ماشینی کرده و به من چشم بند زدند. تلفن همراه، مدارک و کیف پولم را گرفتند و دیگر هیچ وقت پس ندادند. هیچ کدام از پیام رسان هایی که در تلفنم داشتم رمزدار نبودند. من را به جایی بردند که براساس صدای اذان و صحبت های افراد فهمیدم که باید زیرزمین یک مسجد به اسم سیدالشهدا یا امام حسین باشد. یک پایگاه بسیج هم گویا در همان مسجد قرار داشت. براساس این شواهد حدس می زنم که افرادی که من را بازداشت کردند بسیجی بودند. البته بسیج بخشی از نیروی زمینی سپاه است و فرماندهان بسیج هر محله ای هم معمولا عضو سپاه هستند.
۱۷. در مدت بازداشتم هیچ کسی از جمله اعضا خانواده ام نمی دانستند که من کجا هستم. ضرب و شتم چندانی نشدم. [ماموران] از من سوال و جواب می کردند که چرا به قم آمده ای؟! حتما برای خراب کاری این جا هستی! و غیره. بعد از حدود یک هفته، دوباره من را با چشم بند سوار ماشینی کردند و در جاده ای که بعدها فهیمدم اتوبان ساوه است پیاده کردند. با کمک یک راننده توانستم خودم را به تهران برسانم و بعد هم به مشهد برگشتم.
۱۸. هنوز نمی دانم که چطور و به چه دلیلی در قم بازداشت شدم. شاید نیروهای امنیتی براساس بلیط قطاری که خریده بودم، متوجه حضور من در شهر قم شده بودند. البته قبل از آن بارها به نقاط مختلف کشور سفر کرده و هیچگاه با چنین برخوردی روبرو نشده بودم. از سوی دیگر، گروه هایی که برای هماهنگی فعالیت های خیریه داشتیم چندان بزرگ نبودند؛ چیزی در حدود بیست نفر و همه هم یکدیگر را می شناختیم. بعد از بازداشت در قم اما همکاری ام را با این گروه ها متوقف کردم، چون می دانستم که نیروهای امنیتی به دلیل در دست داشتن تلفن همراهم به احتمال بسیار این دوستان را رصد می کنند. نمی خواستم که به خاطر من مشکلی برای آنها ایجاد شود. البته فعالیت های خیریه را با گروه های دیگر ادامه دادم. صبح روز ۱۶ بهمن ۱۳۹۶ هم که بازداشت شدم قرار بود غذاهای بسته بندی شده برای بچه های کارتون خواب را جهت توزیع از رستوران محل طبخ آنها بگیرم.
حمایت از حقوق زنان؛ اخراج خواهرزاده از دانشگاه
۱۹. من همیشه با اسم و عکس واقعی خودم در اینستاگرام فعال بوده ام. برای آزادی فعالان زن مانند آتنا دائمی، گلرخ ایرائی و خانم نرگس محمدی فعالیت می کردم و گاهی هم دست به اقدامات اعتراضی نمادین می زدم. در سال ۱۳۹۶ کمپین مردان با حجاب به راه افتاد که در واقع اعتراض به حجاب اجباری زنان بود. در حمایت از این کمپین در اینستاگرام در موارد متعدد و در حمایت از فعالان زن و اعتراض به حجاب اجباری مطالبی را منتشر می کردم. از جمله عکسی که من حجاب به سر داشته اما خواهرزاده ام نه! همین باعث اخراجش از دانشگاه شد! عکس بسیار وایرال شد، به صورتی که مسیح علینژاد و شبکه تلویزیونی من و تو هم آن را بازنشر دادند. به فاصله کوتاهی بعد از آن خواهرزاده ام از دانشگاه محل تحصیلش اخراج شد. این موضوع شوک بزرگی به وی وارد کرد و مسیر زندگی اش را به صورت کامل عوض کرد.
۲۰. فکر می کنم که خانم ویدا موحد، دختری که در میدان انقلاب بر روی سکویی رفت در حالی که روسری سفیدی را در دست گرفته بود، ۶ دی ۱۳۹۶ بازداشت شد. عکس های وی به سرعت در فضای مجازی پخش شدند، اما کسی نمی دانست که نیروهای امنیتی او را به کجا برده اند. به عنوان یک حرکت اعتراضی و در حمایت از ایشان، در برابر نمایشگاه بین المللی مشهد که منطقه بسیار شلوغی است، بر روی یک سکو رفته و روسری سفیدی هم در دست گرفتم. فیلم این حرکت هم در صفحه اینستاگرامم گذاشتم. چند نفر از خانم هایی که دنبال کننده صفحه من بودند، فیلم هایی با مضمون اعتراضی از خودشان گرفته و برای من فرستادند، که آنها را هم منتشر کردم. آنها به توصیه من صورت هایشان را در فیلم نشان نداده بودند، تا همانند خواهرزاده ام دچار دردسر نشوند. بعدها بازجوها خیلی اصرار داشتند که هویت این خانم ها را بدانند. من هم زیر مشت و لگد آنها فقط می گفتم که رهگذر بودند!
اعتراضات ۷ دی ۱۳۹۶ در میدان شهدای مشهد
۲۱. روز ۷ دی تجمعات اعتراضی ای در میدان شهدای شهر مشهد شکل گرفت. این میدان نزدیک حرم و دفتر امام جمعه مشهد است. گفته می شد که برنامه این گردهمایی توسط امام جمعه مشهد و با هدف انتقاد از رئیس جمهور وقت ریخته شده بود، که البته تبدیل به گل به خودی جمهوری اسلامی شد! مردمی که در آن جا تجمع کردند، بعد از مدتی شروع به سردادن شعارهای تند کرده و درگیری با نیروهای یگان ویژه به سرعت بالا گرفت.
۲۲. جو به شدت امنیتی شده بود و هر کسی که به هر شکلی تلفن همراه دستش بود را می گرفتند، به خصوص جوانان. بالای دو یا سه نفر هم نمی گذاشتند که با هم راه بروند. بارها مردم را جلوی چشمم کتک زدند؛ از زن و مرد مسن گرفته تا جوانان. همین طور می رفتیم، در حالی که همه منتظر سر دادن شعاری بودند، که تجمعی شکل بگیرد.
۲۳. ماموران [در میدان شهدا] بیشتر لباس شخصی بودند. گروهی از آنها فرماندهان [نظامی و امنیتی] رده بالا بوده و دور و برشان هم چند لباس شخصی دیگر با کت و شلوار حرکت می کردند. تابلو بود که مامور هستند! خیلی از آنها بی سیم دستشان بود. کسی جرات نمی کرد که به این ها بگوید برای چه می زنید و یا کارت [شناسایی] ات را نشان بده!
۲۴. [مساحت میدان شهدا] حدود دو برابر یک زمین فوتبال است. آن روز دور تا دور میدان در فاصله هر دو متر یک مامور ایستاده بود. حدود هفت یا هشت اتوبوس نیروهای یگان ویژه، که پنجره های آنها حفاظ دارد، را هم در اطراف میدان گذاشته بودند. ایستگاه مترو تعطیل و وسط میدان خالی بود. هر کسی که گیر می انداختند را به وسط میدان می بردند. دیدم که دو پسر جوان را بازداشت کرده و کتک زده و می خواستند به وسط میدان ببرند.
۲۵. خانم میانسالی گفت که چرا این بچه ها را می زنید و کجا می خواهید ببرید؟! یک مامور امنیتی برگشت و با ته بی سیم به سر این خانم زد. بالای چشمش پر از خون شد. همسر آن خانم اعتراض کرد. ماموران هر دو را به وسط میدان انداختند. گروهی از مردم می خواستند به کمک آنها بروند، اما جو بسیار امنیتی بود و نمیشد کاری کرد. گاهی کسی می گفت چرا می زنید؟! فقط در همین حد! ماموران لباس شخصی سریع به سراغ همان فرد رفته و او را می گرفتند. هر صدایی در نطفه خفه می شد. دیدم که حدود ده شهروند را بازداشت کردند.
۲۶. با وجود این که پیاده رو ها به شدت شلوغ بود، هیچ هسته [اعتراضی ای] شکل نگرفت. همه البته معترض بودند. به هر کسی که دیدم، گفتم به فلکه پارک و بلوار امامت بروید؛ جلوی دانشگاه فردوسی مشهد و پارک ملت. بلوار امامت پهن است و بسیاری از مراکز خرید آن جا هستند. اعتراضات هم معمولا همان جا برگزار می شود.
اعتراضات ۸ و ۹ دی ماه ۱۳۹۶ در بلوار امامت مشهد
۲۷. حدود ساعت ۵ الی ۶ عصر به بلوار امامت رسیدم. بسیار شلوغ بود. عده جوانان زیاد بود و حضور نیروهای امنیتی کم رنگ. از داخل پارک ملت که در کنار این بلوار است، صدای شعار می آمد. عده ای لباس شخصی را دیدم که دسته دسته به داخل پارک می رفتند.
۲۸. در کنار پارک در حدود ۲۰ نفر بودیم. شروع کردیم به شعار دادن. اولین شعاری که من سر دادم، «مرگ بر خامنه ای» بود. جمعیت ۲۰۰ نفر هم بیشتر شد. وقتی به سمت خیابان آمدیم، جمعیت حدود ۵۰۰ نفر بود. همین طور بر تعداد معترضان اضافه می شد.
۲۹. از تقاطع وکیل آباد تا چهارراه امامت یا آزاد شهر حدود دو کیلومتر است و دوربین های شهری هم در آن جا نصب شده اند. معمولا چند ماشین پلیس در این چهارراه مستقر هستند، چون آن جا در نزدیکی مراکز خرید است. جمعیت معترضان در حدود شاید نیم ساعت این مسیر را طی کرد. عده بسیار زیادی در بلوار جمع شده بودند.
۳۰. به نزدیکی چهار راه امامت که رسیدیم، دیدم حدود ۲۰ مامور یگان ویژه مسیر به سمت بلوار وکیل آباد را بسته اند. ما همچنان شعار می دادیم. ناگهان لباس شخصی هایی که داخل پارک بودند، شروع به پرتاب سنگ کردند. عده ای سنگ به سر و صورتشان خورد. تجمع مسالمت آمیز به هم خورد. گروهی از معترضان هم شروع به پرتاب سنگ به سمت ماموران مستقر در چهار راه کردند، چون مردم داخل پارک بودند و نمی شد به آن طرف چیزی انداخت.
۳۱. مقداری گاز اشک آور شلیک کردند، اما خبری از تیراندازی نبود. شب هشتم هم تیراندازی ای نبود. آن شب بیشتر نیروها لباس شخصی بودند. به سرعت از دو طرف چهار راه از داخل پارک ملت آمدند. نیروهای سرکوب مجهز به سپر و باتوم و شوکر و اسپری بودند. فرماندهانشان البته مجهز به اسلحه کمری بودند. وقتی ماموران یگان ویژه نیروی انتظامی رسیدند، شروع به داد و فریاد و کوبیدن روی سپرهایشان کردند برای این که مردم را بترسانند.
۳۲. به تجربه می دانستم که ماموران مثل مور و ملخ می ریزند و شروع می کنند به شناسایی کردن! به همین خاطر از جمعیت جدا شدم. ساعت نه الی ده شب بود که معترضان متفرق شدند. در هنگام فرار تازه متوجه شدم که چقدر مامور لباس شخصی آورده بودند. بعدها در زندان فهمیدم که در آن شب حدود ۲۰۰ نفر بازداشت شده بودند. بیشتر بازداشتی های مشهد در روزهای ۸ و ۹ دی بود. شاهد بازداشت دو خانم در آن شب بودم. یکی را به زور سوار ماشین کرده در حالی که دیگری فریاد می زد دوستم را ول کنید، کاری نکرده و ما آمدیم خرید! ماموران سه مرد لباس شخصی و یک زن چادری بودند که سر آستینش درجه داشت. رفتاری بسیار خشن و پرخاشگرانه داشتند.
۳۳. [بعد از اعتراضات] به خانه رفتم. آن زمان نمایشگاه بین المللی در مشهد در حال برگزاری بود و اطراف آن هم بسیار شلوغ بود. دور نمایشگاه هم دید خوبی برای مردم داشت و هم نزدیک به خانه ام بود. آن جا شعار نویسی می کردم. مشهد یک میدان ۹ دی دارد، که دقیقا روز ۹ دی در آن جا شعار «مرگ بر دیکتاتور» را بر دیوارها نوشتم.
۳۴. شب ۹ دی در بلوار امامت بودم. گاهی به داخل پارک می رفتم، گاهی سر چهار راه بودم، گاهی هم در مراکز خرید دور می زدم تا هوا تاریک شود. اگر قرار بود اعتراضی شکل بگیرد، بهتر بود که در تاریکی باشد. حداقل امکان شناسایی مردم با دوربین ها کمتر می شد.
۳۵. ساعت هشت یا هشت و نیم شب بود، که دیدم نیروهای یگان ویژه در اتوبوس هایشان در بلوار وکیل آباد نشسته اند. اعتراض را دوباره از داخل پارک ملت شروع کردیم. لباس شخصی هایی با ظاهر غلط انداز و تیپ جوان بین مردم بودند که معترضان را به سمت ماموران هل می دادند. ماموران هم آنها را گرفته و دست و پا بسته می بردند.
۳۶. [برای شناسایی معترضان] در سال ۱۳۸۸ در منبع آب ماشین های آتش نشانی رنگ می ریختند و بعد به سمت مردم می پاشیدند. به این صورت اگر کسی لباسش رنگی بود، آن طرف شهر هم بازداشت می شد. به همین خاطر مردم در کوچه های اطراف پارک ملت در خانه هایشان را باز می گذاشتند و معترضان به داخل رفته و لباس عوض می کردند. مردم خیلی حمایت می کردند. لباس های خودشان را به معترضان می دادند تا به واسطه لباس های رنگی شناسایی نشوند. بعدها استفاده از ماژیک [شب رنگ] رایج شد.
۳۷. شب ۹ دی جمعیت در پارک ملت زیاد بود؛ حدود ۵۰۰ نفر. بیشتر معترضان جوان بودند. مثل شب قبل به سمت بلوار وکیل آباد رفتیم، که دوباره سنگ اندازی ماموران شروع شد. این بار نیروهای یگان ویژه هم از داخل پارک به سمت معترضان سنگ می زدند. یکی از دوستانم همراهم بود. ناگهان سنگی به صورتش خورد و دماغش شکست. وی حدود ۶۰ ساله بود. بسیاری دیگر هم سنگ به سر و صورتشان خورد. من چندین ضربه باتوم خوردم.
۳۸. شب ۸ دی ماه مامور مسلحی ندیدم. شاید در اتوبوس ها یا ماشین هایشان بودند. شب ۹ دی بعضی از ماموران اسلحه داشتند، مثل ام پی ۵ یا یوزی، ولی استفاده نمی کردند. فرماندهان آنها البته تیر هوایی شلیک کردند.
چهارمین بازداشت؛ بهمن ماه ۱۳۹۶
۳۹. [در دوره اعتراضات] در نقاط مختلف مشهد دیوار نویسی و شعار نویسی می کردم و فیلم ها و عکس های آن را برای کانال تلگرامی آمدنیوز می فرستادم. یک بار بعد از شعار نویسی نزدیک بود که دستگیر شوم. صحنه فرار و دویدنم در قسمت آخر این فیلم ثبت شده بود. مدتی بعد ادمین کانال آمدنیوز به من پیام داد، که دستگیر شدی یا نه؟ ادمین های کانال من را می شناختند. حساب کاربری ام در تلگرام به اسم خودم بود، اگر چه که نام فامیلم را نداشت.
۴۰. قبل از شروع اعتراضات دی ۱۳۹۶ از طریق یک کانال تلگرامی با خانمی صحبت می کردم که در شبکه های اجتماعی بسیار فعال بوده و دنبال کننده های بسیار زیادی هم داشتند. اگر اشتباه نکنم اسم ایشان ویدا بود، البته نام فامیل شان را به یاد ندارم و ساکن ترکیه هم بودند. او به من گفت که برای شرکت در اعتراضات به ایران خواهد آمد. بعدها از یکی از دوستانم شنیدم که از وقتی که هواپیمای حامل ویدا در تهران به زمین نشسته، دیگر کسی از وی خبری ندارد. واقعاً نمی دانم که حقیقت ماجرا چه بوده است؛ گوشی اش هک شده، کنترل حساب های کاربری اش در رسانه های اجتماعی را از دست داده، خودش حساب هایش را بسته، بازداشت شده و یا چیز دیگر. بعد از آن هم هیچ کسی نفهمید که وی کجاست و چه اتفاقی برایش رخ داده است. فکر می کنم که ماموران وزارت اطلاعات به احتمال زیاد از طریق پیام های من و ایشان در تلگرام من را شناسایی و بعد دستگیر کردند.
۴۱. شب قبل از دستگیری ام مرتب نگاه می کردم که حساب کاربری ام در تلگرام هک نشده باشد. همان شب متوجه شدم، که آی دی تلگرامم به از غیر تلفن همراه خودم، یک تلفن دیگر هم هست. آن را پاک کردم. فردا صبح یک جوان کت و شلواری، که در واقع مامور وزارت اطلاعات بود، به مغازه محل کارمم آمد و قیمت یکی از اجناس را پرسید. مغازه که از مشتری خالی شد، یک مامور دیگر هم آمد. هر دو ظاهری معمولی داشتند، صورت با ته ریش. ساعت هشت و نیم یا نه و نیم صبح بود. روز ۱۶ بهمن ماه ۱۳۹۶.
۴۲. یکی از آنها پرسید، «شما آقای قلی هستید؟» بعد که گفتم بله خودم هستم، تلفن همراهم را از روی میز برداشت و پرسید «این جا دوربین دارد؟» گفتم، شما؟ جواب داد، «وزارت اطلاعات. باید با ما بیایید.» حکمی را به من نشان دادند که در آن تفتیش خانه [ذکر شده بود.] در خانه چیزی نداشتم، به جز یک اسپری رنگ که برای شعارنویسی استفاده می کردم و ماموران هم پیدایش نکردند. چشمانم را بستند، اما با توجه به مسیری که رفتیم، حدس زدم که من را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات بردند.
بازجویی ها
۴۳. [دفتر پیگیری] وزارت اطلاعات یک محوطه بسیار بزرگ در بلوار وکیل آباد مشهد است. یک خیابان با زندان وکیل آباد فاصله دارد؛ چیزی در حدود ۴۵۰ تا ۵۰۰ متر. من را به اتاق بزرگ و تمیزی برده و شروع به بازجویی کردند. برخوردشان دو تا سه روز اول خیلی خوب بود. با توجه به تجربه بازداشت های قبلی ام می توانم بگویم که بازجوهای من در سال ۱۳۹۶ بی تجربه بودند.
۴۴. سوالات آنها پیرامون اعتراضات بود و عکس هایی را روی میز می گذاشتند و می پرسیدند، «این تو نیستی؟!» عکس هایی که تار بودند را رد می کردم، اما در برابر عکس های واضح چاره ای نبود جز این که قبول کنم خودم هستم. عکس ها با دوربین های سر دست مثل هندی کم [گرفته شده] بود. مدارک دیگری که می آوردند، پرینت مطالب من در رسانه های اجتماعی مانند «نرگس محمدی را آزاد کنید» بود، که می گفتند چرا این کار را کردی و غیره. [درباره ارتباط با گروه ها و رسانه های خارج از کشور] مرتب اسم مجاهدین را می آوردند. در جوابشان می گفتم، مجاهدین مثل بسیاری از عوامل جمهوری اسلامی خائن هستند! موضوع بعدی آمدنیوز بود، که چرا برای آنها عکس می فرستادی؟! من هم جواب می دادم، چون دوست داشتم که مردم ببینند و برای شرکت در اعتراضات بیرون بیایند! چون مدرک بر علیه من زیاد داشتند، چندان توفیری نمی کرد که چه جوابی بدهم.
زندان وکیل آباد و دادگاه
۴۵. [بعد از یک هفته بازجویی] شب ۲۲ بهمن به من گفتند که زنگ بزن به خانواده ات، بگو برایت ۵۰۰ میلیون وثیقه بگذارند که آزاد شوی. می دانستم که امکان تودیع این مبلغ را نداریم، اما به هر حال به خانواده ام زنگ زدم و گفتم که کجا هستم. ۲۳ بهمن من را تحویل بند ۶/۱ معروف به بند قرصی ها در زندان وکیل آباد دادند. این بند هفت اتاق عمومی دارد و در هر اتاق ۴۰ نفر جا می گیرند. اگر اشتباه نکنم، هر اتاق ۳۶ تخت داشت. طبقه پایین این بند، اتاق شیشه ای و انفرادی ها بود. در اواسط هفته اسامی زندانیانی که قرار بود اعدام شوند را اعلام می کردند تا به آن جا بیایند. اعدام ها هم معمولا شنبه ها بود. هیچ تفکیک جرائمی در کار نبود. معترضان بازداشت شده در کنار مجرمان عادی برای قتل، کلاهبرداری و غیره بودند.
۴۶. همان اوایل یک بار من را به بازپرسی بردند. بعد از آن هم یک بار بازپرس شعبه ۹۰۳ و ۹۰۴ دادگاه انقلاب مشهد به داخل زندان آمد. در کریدوری می ایستادیم و اسم مان را می خواندند و پیش بازپرس می رفتیم. دو باری که بازپرس را دیدم، شاید هر بار نیم ساعت طول کشید.
۴۷. با هفت اتهام به شعبه ۹۰۳ دادگاه انقلاب (شعبه کوهسنگی) به ریاست قاضی مظلوم رفتم. قاضی شروع به توهین کرد. [در مورد فعالیت هایم برای مبارزه با حجاب اجباری] با لحن بسیار بدی گفت، «چند تا خواهر داری؟» گفتم، چهار تا! گفت، «این ها اگر با شورت و کرست بیاند در خیابان، آیا به آنها اجازه می دهی؟!» جواب دادم، باید از خودشان بپرسید. چون فقط خواهر من هستند، قرار نیست که آقا بالاسر یا وکیل آنها باشم! با فحاشی شروع کرد به گفتن این که، «همه شما بی غیرت هستید!» و غیره! جلسه دادگاه حدود نیم ساعت بود!
۴۸. از چهار اتهام از جمله عضویت در شبکه ها و کانال های معاند تبرئه شدم، اما برای اتهام اقدام علیه امنیت ملی به یک سال و اتهام توهین به رهبری به دو سال محکوم شدم، که از سه سال حبس باید دو سال را می کشیدم. وکیل هم نگرفته بودم و نداشتم و به حکم هم اعتراض نکردم. وقتی به رای دادگاه اعتراض نکنی، به اصطلاح می گویند تسلیم به رای. به دلیل تسلیم به رای، خود دادگاه حکم دو سال حبس را ۱۸ ماه کرد. بعد از شش ماه اعلام کردند که درخواست عفو رهبری یا عفو مشروط بده، که من گفتم چنین نمی کنم. در ماه هشتم دایره زندان من را خواستند و اعلام کردند که از جانب من درخواست عفو داده اند. یک یا دو هفته بعد از زندان آزاد شدم.
سفر به کرمانشاه و خروج از کشور
۴۹. بعد از آزادی در مهرماه ۱۳۹۷ چون عاشق ایران و سفر کردن به شهرهای مختلف بودم، به کرمانشاه رفتم. در آن جا عاشق دختری شدم که بعدها همسرم شد.
۵۰. یک هفته کرمانشاه بودم و چند فیلم هم با ایشان درباره موضوع حجاب گرفتیم. خواهر کوچک همسرم ویدیوها را در صحفحه اینستاگرامش گذاشت. ماموران امنیتی متوجه شدند که صدای موجود در فیلم متعلق به من است. دوباره پرونده سازی ها شروع شد. ۱۱ اسفند ماه احضاریه ای برای من آمد، اما چون ماموران نتوانستند پیدایم کنند، احضاریه برای خانواده همسرم فرستاده شد. حدود بیست روز فراری بودم. درخواست پاسپورت کردم. در این فاصله همسرم و خواهرش بازداشت شدند، اما چون در دوران همه گیری کرونا بود با قید وثیقه آزاد شدند. پاسپورتم آمد و من و همسرم و خواهرش به صورت قانونی از مرز بازرگان در ۱۰ یا ۱۱ فروردین ۱۳۹۸ از کشور خارج شدیم. هر سه نفر در یک پرونده متهم بودیم.
۵۱. در دادگاه همسرم اولین چیزی که قاضی گفته بود این بود که «از آقای قلی لو باید جدا شوید، این آقا مشکل دار است! ایشان امنیت کشور را به هم می زند و کارش همین است که با خانم ها ازدواج می کند. دختر ها را گول می زند و از مسیح علینژاد و شبکه من و تو پول می گیرد!» من تا آن موقع ازدواج نکرده بودم.
۵۲. وثیقه آزادی همسرم و خواهرش سند خانه برادر و پدرشان بود. اگر درخواست پناهندگی می کردیم، چون هم پرونده ای بودیم حکومت سندها را مصادره می کرد. به همین دلیل درخواست پناهندگی نکردیم.
۵۳. بعد از یک سال حکم همسرم و خواهرش آمد. هرکدام به یک سال حبس و شش ماه آموزش معارف اسلامی محکوم شده بودند. البته بعد از تجدید نظر حکم شان به شش ماه کاهش یافت. در زمان همه گیری کرونا افرادی که احکام حبس زیر شش ماه داشتند مشمول عفو می شدند. به این ترتیب خواهر همسرم خودش را به زندان دیزل آباد معرفی کرد. ۲۴ ساعت حبس بود و بعد آزاد شد. همسرم هم برای انجام این کار به ایران برگشت. البته وی را ۴۸ ساعت نگه داشتند، ولی بعد آزاد شد. حکم شش ماه آموزش معارف اسلامی را هم به حوزه علمیه خواهران ارجاع دادند، که آنها هم حاضر به ثبت نام همسرم و خواهرش نشدند، چون می گفتند این دو کشف حجاب کرده اند! در نهایت هر کدام نفری یک یا دو میلیون تومان جریمه دادند و پرونده شان مختومه شده و سندها آزاد شدند.
اعتراضات ۱۴۰۱
۵۴. از اوایل جنبش زن زندگی آزادی من صفحه «جوانان محلات مشهد» را در رسانه های اجتماعی اداره کرده ام. بعد از این که در ترکیه به کمپ فرستاده شدم، نیروهای اطلاعات فهمیدند که من پشت این صفحه هستم.
۵۵. براساس اطلاعاتی که مردم به همین صفحه «جوانان محلات مشهد» می فرستادند، می توانم بگویم که در مشهد حداقل ده نفر کشته شده اند، اما خانواده هایشان به خاطر فشار نیروهای امنیتی اطلاع رسانی نکرده اند. ابوالفضل آدینه زاده در اوایل اعتراضات کشته شد و خانواده اش با وجود همه فشارها و تهدیدها اطلاع رسانی کردند. یا همین طور خانواده مجید رضا رهنورد که می گفتند با دو بسیجی درگیری داشته و آنها را زده بوده است. دوستان اطلاع می دادند که مثلا در حومه شهر اعلامیه ترحیم نوجوانی را دیده بودند، ولی وقتی برای کسب خبر به مجلس ترحیم در مسجد می رفتند لباس شخصی ها سروکله شان پیدا می شد که شما که هستید و این جا چه کار دارید؟!
بازداشت در ترکیه
۵۶. بعد از همه گیری کرونا دولت ترکیه دیگر اقامت یک ساله نمی داد. به این ترتیب ماندن ما در ترکیه غیرقانونی شد. به چندین شهر رفتم که درخواست پناهندگی بدهم. ولی هر دفعه بنا به دلایلی قبول نمی کردند! هر دفعه بهانه ای آوردند. یکی گفت که چون سال اول اقامت توریستی داشتید دیگر نمی توانیم به شما پناهندگی بدهیم. دیگری می گفت چون با پاسپورت آمدید نمی توانیم بدهیم و باید غیر قانونی می آمدید که یعنی جانتان در خطر است.
۵۷. این شد که از سر ناچاری پولی دادم که یک برگه اقامت برای خودم جور کنند. در واقع فکر می کردم که به یک مامور دولت ترکیه رشوه می دهم که کارت اقامت توریستی بگیرم، اما کارت قلابی از کار در آمد. توسط پلیس بازداشت شدم و ۳ شب هم در بازداشتگاه بودم. بعد من را به کمپ توزلا در استانبول انتقال دادند و بعد از ۱۷ روز به کمپ دیپورتی شهر وان در چند کیلومتری مرز ایران فرستادند. بعد از اطلاع رسانی ها دو وکیل ترک زبان حقوق بشری به کمکم آمدند و بعد از بیست روز آزاد شدم. اما در تاریخ ۲۵ ژانویه ۲۰۲۴ به اتهام جعل مدرک شناسایی در استانبول دادگاه دارم.