اسم کامل: فائزه عبدی پور
سال تولد: ۱۳۷۶
محل تولد: گچساران، ایران
شغل: دانشجو
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۶ اسفند ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه با خانم عبدی پور تهیه شده و در تاریخ ۱۶ آبان ۱۳۹۹ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۶۲ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
۱. من متولد ۲۷ مرداد ۱۳۷۶در شهر گچساران (استان کهگیلویه و بویراحمد) هستم. دانشجوی علوم سیاسی در دانشگاه علامه طباطبایی (در تهران) بودم و فعلا هم بیکار هستم. از خانواده من هیچ کسی درویش نبودند. من خودم با {مرام} درویشی آشنا شده و مشرف شدم. به اصطلاح می گویند مشرف شدم، یعنی درویش شدم. حدود چهار سال {پیش} این طور شد، که من با درویشی آشنا شده و درویش شدم. بعد از آن هم دیگر تهران بودم و به مجالس {درویشی} می رفتم و با فضای درویشی و فعالیت برای حقوق دراویش کارم رو شروع کردم. من از پیش در زمینه عرفان و تصوف ایران شناختی داشتم. {بعد از آن} با محمد {محمد شریفی مقدم} همسرم آشنا شدم. {البته} این طور نبود که محمد بخواهد برای این کار تبلیغ کند. من خودم دوست داشتم و آمدم در مجالس درویشی و آشنا شدم. من در سال ۱۳۹۵ درویش شدم.
۲. {همسرم} محمد شریفی مقدم {هم} درویش زاده نیست. ایشان متولد تهران هستند، ولی اصالتا پدر و پدر بزرگ شان اهل ریاب از توابع گناباد (استان خراسان رضوی) هستند. محمد خودش با درویشی آشنا شد. چون در همان محیط گناباد بود، {در مورد مرام درویشی} به گوشش خورده بود. این در حالی است که محمد تعریف می کرد، که آن جا {در گناباد} حکومت خیلی سعی داشت که {در مورد درویشان} بد بگوید و چیزهای خیلی بدی می گفتند. {بعدها} در تهران، سر یکی از کلاس های دبیرستان، {از طرف مدرسه} مستندی را برای {دانش آموزان} پخش می کنند که دراویش چقدر آدم های بدی هستند. {این موضوع} باعث می شود که محمد می رود خودش تحقیق می کند و متوجه می شود که {سلسله درویشی} چیست. کم کم توی دانشگاه اطلاعاتش بیشتر می شود و به مجالس درویشی می رود و {نهایتا} درویش می شود. محمد قبل از آشنا شدن با من درویش شده بود. چند سال بعد از درویش شدن محمد، پدرش هم درویش می شود.
فعالیت در زمینه حقوق دراویش
۳. {همان طور که گفتم} من در سال ۱۳۹۵ درویش شدم. از همان موقع هم فعالیتم را شروع کردم. در روز ۳ اسفند یک تریبون آزادی در دانشگاه علامه رفتم که فیلم آن تریبون هست. {این} در آستانه ۴۰ سالگی انقلاب {سال ۵۷} و انتخابات بود. روز ۳ اسفند، روز درویش است و من {این هم زمانی} رو به موضوع دراویش و این که حقوق آنها {در طی سال ها} تضییع شده، پیوست دادم. بعد از آن هم دیگر {موضوع حقوق دراویش} دغدغه خودم شد، به عنوان کسی که درویش بود و جز اقلیتی به حساب می آمد که مورد ظلم قرار می گرفت. سعی می کردم که به طریقی که در توانم هست، کاری بکنم که صدایی به گوش بقیه برسد، که چه مصیبت هایی بر سر دراویش در جامعه ایران می آید.
۴. بعد از این که آن تریبون را رفتم، یکی از اساتید دانشگاه با من صحبت کردند، که این چه کاری هست که تو کردی {صحبت در مورد تضییع حقوق دراویش در تریبون آزادی} و نمی دانی که باید کمی محافظه کارانه تر برخورد کنی؟! بعد از آن، با شماره خصوصی [private number] به تلفن همراه من زنگ زدند. {این حادثه} بود تا دی ماه سال ۹۶.
بازداشت در بیمارستان
۵. ۹ دی ماه سال ۹۶، آقای حمیدرضا مرادی سروستانی که از مدیران وبسایت مجذوبان نور و از دوستان ما هستند، در بیمارستان دی (در تهران) بستری بودند. من، محمد شریفی مقدم، کسری نوری، محمدرضا درویشی و گروه دیگری برای ملاقات با آقای مرادی به {بیمارستان} رفته بودیم. بعد از آن که {گروهی از ملاقات کنندگان} از بیمارستان خارج شدند، {ماموران} برای بازداشت محمد {همسرم} به آن جا آمدند. ما با آنها درگیر شدیم، {چون} که حکم بازداشتی نداشتند. {با وجود این که ما در در اعتراضات دی ماه سال ۹۶} حضور نداشتیم، {ماموران می خواستند} که با شلیک اسلحه جلوی در بیمارستان و بدون این که حکم قضایی به ما نشان بدهند، {محمد را دستگیر کنند}. ما {فقط} می خواستیم که حکم {بازداشت} رو به ما نشان دهند. ما از کجا می دانستیم که {آنها} کی هستند؟ {ماموران} چند نفر مشکی پوش بودند.
۶. در سالن بیمارستان، {ماموران} شلیک هوایی کردند. ما مرتب می گفتیم که باید {به ما حکم بازداشت} رو نشان دهید. {بعد یکی از آنها} با عصبانیت اسلحه را سمت محمد گرفت و گفت که میزنم. بعد کسری {نوری} رفت جلو و گفت که شما نمی توانید بزنید و اگر می خوای بزنی بکشی بزن بکش و اسلحه دست ات هست. اون {مامور} شلیک هوایی کرد و بعد کادر بیمارستان آمدند توی سالن.
۷. حراست بیمارستان با نیروی انتظامی تماس گرفت و {به ماموران گفت} که شما حق ندارید اینها را ببرید. ما نمی دانیم که شما که هستید و این ها درست می گویند و {شما باید} حکم بازداشت را نشان دهید. یک درجه داری از نیروی انتظامی آمد {به بیمارستان}. من بهش گفتم که شما چطور ایستادی اینجا؟ مگر شما نیروی انتظامی نیستید که همسر و رفقای من را ببرند؟ صحبت کردیم و هیچ پاسخی نداد و ایستاد که ما را ببرند.
۸. بعد که آقایان را بردند، شال من را از سرم کشیدند که گردن من کاملا زخم شد. دستم را هم که نگه داشته بودند که من را ببرند، {طوری} پیچاندند که انگشت شستم هم تا مدت ها ورم داشت. در {زندان} اوین هم بهشان نشان دادم و باید در پرونده پزشکی من در اوین نوشته شده باشد. {به مامورها در بیمارستان} گفتم که من با شما نمی آیم و باید حکم بازداشت نشان دهید و شما مامور خانم ندارید. بعد از آن سرگروهشان زنگ زد و یک مامور خانمی آمد. یک حکم بازداشتی را هم به من نشان دادند که هیچ اسمی و مشخصاتی نداشت. هیچ مهر و سربرگی هم نداشت و {احتمالا} برای کسانی {استفاده می کردند} که یک مقدار آگاهی داشتند، که شما به دلیل اغتشاشاتی که به وجود آوردید بازداشت هستید. گفتم این {حکم} اسمی ندارد. در همان سالن بیمارستان به ما دستبند و چشم بند زدند.
۹. {مامورها} در ابتدا سه نفر بودند. {وقتی} ما مقاومت کردیم و نرفتیم، زنگ زدند که حاجی! بچه ها رو بفرست! بعد سه تا ماشین پر {از مامور} ریختند آنجا. یکی از ماشین ها فکر کنم سانتافه بود یا پرادو. یکی ون سفید بود که من را سوار کردند. فکر کنم دو تا سمند یا {پژو} پارس هم بود. دقیقا یادم نمیاد. آن موقع ما فکر می کردیم که نهاد بازداشت کننده اطلاعات سپاه است. بعد فهمیدیم که وزارت اطلاعات بوده. چون {نهایتا} ما رو به بند ۲۰۹ (در زندان اوین) تحویل دادند.
۱۰. هر چهار نفر ما مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم؛ با شوکر.
۱۱. محمد {شریفی مقدم}، همسرم، قبل {از آن روز} هیچ حکم اجرا نشده یا احضاریه ای نداشت. ما رو صرفا به خاطر رفتن به عیادت {آقای مرادی سروستانی} در بیمارستان {بازداشت کردند}. این عیادتی هم نبود که بخواهیم {فرضا} مامورین را دور بزنیم. در اطراف بیمارستان که حوالی ونک است، اصلا شلوغی هم نبود.
حبس در بازداشتگاه اطلاعات و زندان اوین
۱۲. {بعد از بازداشت} ما رو با چشم بند و دستبند به بازداشتگاه اطلاعات در ظفر که در کنار چهارراه ولیعصر است، بردند. این {حدودا} آخر شب ۹ دی ماه بود. ما را تا صبح آن جا نگه داشتند. تا صبح، محمد و کسری و محمدرضا را با پای برهنه بدون کت یا لباس گرم و با یک تیشرت در سرمای دی ماه توی حیاط نگه داشتند و تهدید می کردند که آنها را چکی می کنیم یا می زنیمشان. از همان زمان که ما {چهار نفر} آن جا بودیم، {همگی} اعلام اعتصاب غذا کردیم.
۱۳. فکر می کنم که ساعت ۲ یا ۳ نیمه شب بود، که برای بازجویی از من آمدند. هنوز در بازداشتگاه وزارت اطلاعات در ولیعصر بودیم. {بازجوها} سه نفر بودند. من چشم بند کامل داشتم و آنها را ندیدم.گفتم که وکیلم را می خواهم و تا بازپرس را نبینم بازجویی هم پس نمی دهم. بعد {آنها} مسخره کردند. گفتند که باشد! ما شما را می فرستیم آن جا و بعد حکم شما می شود ۵ تا ۷ سال! فکر نکن که ما ولت می کنیم. خودت و خانواده ات را بدبخت می کنیم.
۱۴. ضرب و شتمی اتفاق نیافتاد. ولی تحقیر و تهدید و تحت فشار قرار دادن بود. مثلا این طور بود که {محمد و کسری و محمدرضا} را با پای برهنه بیرون برده و تا صبح توی سرما همان جور نگه داشته بودند. فحش می دادند. تهدید می کردند که پدرتان را در می آوریم و از اینجا بیرون نمی روید.
۱۵. {بازجوها} می گفتند که شما داخل اغتشاشات {اعتراضات دی ماه سال۹۶} بودید و ما شما رو آن جا گرفتیم. می گفتند که شما با ما درگیر شدید. شما از حرف مامور {قانون} تبعیت نکردید و نیامدید. به من اصرار کردند که تعهد نامه ای را امضا کنم مبنی بر این که حضوری در تجمعی نداشته باشم و هر چیزی که آنها می گویند را امضا کنم. {من اما} چیزی ننوشتم. به زور رمز تلفن همراهم را می خواستند که من ندادم. من گفتم که جرمی مرتکب نشده ام و باید به بازپرسی بروم و تفهیم اتهام بشوم. {نهایتا} به دلیل {مقاومتی} که ما در آن جا کردیم و اصلا نگذاشتیم که آنها راهشان باز شود، حدود ساعت ۵ صبح، ما را سوار ون کردند و به اوین منتقل کردند. روز ۱۰ دی ماه ۹۶ بود.
۱۶. هر چهار نفرمان را با هم سوار یک ماشین ون کردند. ولی اجازه صحبت نداشتیم و با چشم بند و دست بند هم بودیم. {در اوین} چهره نگاری و انگشت نگاری شدیم. لوازم {شخصی} ما از جمله کتاب و جزوه و غیره رو گرفتند. در ابتدا هم اجازه تماس با خانواده رو ندادند.
۱۷. من رو جدا کردند و به انفرادی بند ۲۰۹ فرستادند. {مامور} خانمی آمد برای این که اسم من را بنویسد. گفت که باید کاملا لخت شوم. سه بار بشین پاشو انجام دادم و بعد از آن وسایل من را گرفت و سه پتو به من داد. در داخل سلول چشم بند نداشتم و زندانبان رو می دیدم. دوباره آمدند برای بهداری من را بردند. ما اعلام اعتصاب غذا کرده بودیم و فشار خون من خیلی پایین بود. {در بهداری} آثار ضرب و شتمی که شده بودم رو نشان دادم، {از جمله این که} انگشت شست دست راستم به شدت ورم کرده بود و گردنم هم کاملا کبود شده بود.
۱۸. بعد از آن، یعنی همان روز ۱۰ دی ماه ما را به بازپرسی بردند و تفهیم اتهام کردند. شعبه ۳ بازپرسی اوین بود. اتهامات من اخلال در نظم عمومی، تبلیغ علیه نظام و تمرد علیه مامور قانون بود. در آن جا ما چهار نفر با هم بودیم ولی اجازه صحبت کردن با همدیگر را نداشتیم. من آن جا گفتم که باید وکیل داشته باشم و تمام موارد اتهامی را رد کردم. {بازپرس} برای من ۱۰ روز قرار بازداشت موقت صادر کرد. فکر کنم اسم بازپرس رستمی بود. دقیقا یادم نیست. برای هر چهار نفر ما قرار بازداشت موقت در انفرادی صادر شد.
۱۹. سلول انفرادی من یک اتاق {حدودا} ۷ – ۸ متری بود. {در آن} یک دستشویی فرنگی که به شدت کثیف و آلوده بود، قرار داشت، {به حدی که} نمیتوانستی از آن استفاده کنی. زمستان بود و شیشه بالای سلول من کاملا شکسته بود. {داخل سلول} خیلی سرد بود. چون در غذا اعتصاب بودیم، فقط آب می خوردیم با همان قندی که به ما می دادند.
۲۰. در مدت ده روز من اصلا هوا خوری نداشتم. وقتی زندانبان سراغ من می آمد، باید لباسم را سرم می کردم و چشم بندم را می گذاشتم و می رفتم {برای بازجویی} پیش به قول خودشان کارشناس! در روز دو بار یا یک بار برای بازجویی می رفتم. مثلا از ساعت ۱۰صبح، که بستگی داشت که بازجوی من کی بیاید، تا بعد از ظهر {ممکن بود} بازجویی طول بکشد. روز آخر، بازجویی من از ساعت ۳-۴ عصر {شروع شد}، با این که یک بار هم صبح رفته بودم. تخمین می زنم که تا ساعت ۸ شب {طول کشید}.
۲۱. یکی از بازجوها تقریبا مسن تر بود. سه یا چهار بازجو بودند،که همیشه دو نفر – دو نفر می آمدند. همه مرد بودند. من همیشه با چشم بند بودم.
۲۲. از صدا و از پاهایشان {تعدادشان رو حدس زدم}. چون من همیشه رو به دیوار بودم و چشم بند روی چشمم بود و فقط موقعی که باید جواب بازجو ها رو می نوشتم، چشم بند را یه کم بالا می گذاشتم. همان بار اولی که {برای بازجویی} رفتم، بهشان گفتم که من باید وکیل داشته باشم و این غیر قانونی است که به من می گویید که باید چشم بند بگذارم و من باید شما را رو در رو ببینم. من این را می گفتم که بدانند از لحاظ قانونی {به حقوق ام} آگاه هستم. ولی اتفاق نمی افتاد.
۲۳. با این که من گفته بودم که سوالاتشان باید در حیطه اتهاماتی که به من وارد شده باشد، از ریز ترین مسایل شخصی من {می پرسیدند}. این که مثلا محمد رضا درویشی را از کی میشناسی، صمیمی ترین دوستانت چه کسانی هستند، یا محمد شریفی مقدم که همسرم است را چطور می بینی. یا درباره مسائلی که اصلا خبر نداشتم یا آدم هایی که نمی شناختم از من می پرسیدند. وقتی که کوتاه جواب می دادم یا می گفتم که نمی شناسم یا نظری ندارم، {بازجوها} برگه بازجویی را پاره می کردند یا دعوا می کردند که چرا این طوری می نویسی؟ برخی اوقات یک نفری می آمد شروع می کرد به داد زدن و تهدید کردن، که آره تو خودت ۷ سال حکم ات است و محمد هم حکم اش همین طور است. و تو را می فرستیم سیستان و بلوچستان و محمد را می فرستیم مثلا بوشهر و فلان جا. یا این که ما با خانواده ات صحبت کردیم و آنها خیلی با تو مشکل دارند و تو را نمی پذیرند. {بازجوها} به دروغ سعی می کردند که من را تحت فشار روانی قرار دهند که من کم بیاورم و به چیزی اعتراف کنم که نبوده. بارها یک سوال تکراری را می پرسیدند و مجبور می کردند که پاسخ دهم. چندین بار با آنها درگیر شدم که شما حق ندارید این سوالات را از من بپرسید یا مثلا بروید گوشی یا لپ تاپ من را چک کنید. شما حق چنین کاری را ندارید و بعد هم سوال های شخصی از من بپرسید نمی توانید با من این کار را بکنید. گوش نمی دادند.
۲۴. یک بار آمدند به من یک لیستی را نشان دادند و گفتند که تو با این شماره ها تماس گرفتی که مال خارج از کشور است و تو وصل هستی به مجاهدین. و من گفتم که نه وصل به مجاهدین نیستم و شما دارید الکی تهمت و افترا به من میزنید و این شماره هایی که شما به من می گویید شماره ای است که رمز تلگرام می آید برای من و تماس گرفته شده با من که این را بزنم. بعد بازجوی اولی آمد سه تا کشور را گفت و بعد بازجوی بعدی هم سه تا کشور دیگر را گفت. یعنی در این حد هم با همدیگر هماهنگی نداشتند. بعد یکی شان شروع کرد به صورت وحشتناکی سر من داد زدن. من هم شروع کردم سرشان داد زدن که شما حق ندارید این طور با من صحبت کنید و این برخورد ها را داشته باشید. {بازجو} گفت چرا صدایت را می بری بالا؟ گفتم شما هم حق ندارید.
۲۵. من خوابگاه دانشجویی بودم و از وسایلم فقط لپ تاپم پیشم نبود. تلفن همراهم پیشم بود و رمز آن و ایمیلم و رمز این طور چیزها را به زور از من گرفتند. بعد خانواده من را خیلی تحت فشار قرار داده بودند. از مادرم و پدرم بازجویی کرده بودند. مادرم را برده بودند بازداشتگاه وزرا و از او بازجویی کردند و به او گفتند که دختر شما جزو منافقین است و دختر شما روابط نامشروع دارد و به شدت از این افتراء ها در مورد من به مادرم زده بودند. {مادرم} رو تحت فشار قرار داده بودند، که بگویید همکاری کند و گرنه بیچاره اش می کنیم. من {البته} تا هشت روز اول در انفرادی بودم و امکان تماس با خانواده ام رو نداشتم. شب بود دیگر یعنی هوا یک دو ساعتی بود که تاریک شده بود، که آمدند به من گفتند که زنگ بزن به مادرت. من گفتم که شماره مادرم را حفظ نیستم. گفتند که زنگ بزن به پدرت و شماره مادرت را بگیر. زنگ زدم به پدرم و بعد به مادرم. به مادرم که زنگ زدم، مادرم خبر داده بود که فائزه زنگ زده بوده و توی اوین است. یک همچنین اتفاق هایی افتاد.
۲۶. بعد از آن هم که دراویش جلوی زندان {اوین} تجمع کرده بودند. مثل این که {دراویش} آنجا روی زمین دراز می کشند و می گویند،که باید حتما خبری از فائزه به ما برسد.
۲۷. در بازجویی ها به شدت سعی می کردند که بگویند که تو رابطه نامشروع داشتی. محمد شریفی مقدم اصلا شوهر تو نیست. ما نامزد بودیم. عقدنامه داشتیم. مشکلی نداشتیم. ولی آنها هر چی می توانستند و دلشان می خواست می گفتند و از این طور افتراء ها می زدند. توهین جنسی {می کردند} مثل این که روابط غیرمشروع داشتی و توی این چارچوب نبودی و این چارچوب ازدواج اسلامی نیست. یک چنین برخوردهایی می کردند.
۲۸. بازجویی من دو قسمت داشت که البته قسمت اعظم آن دست اداره فرق و ادیان {وزارت اطلاعات} بود. بازجوی من همیشه بازجوی اداره فرق و ادیان بود که بیشتر در مورد این مسائل از من می پرسید و خیلی سعی داشت که این قضیه را القاء بکنند که تو درویشی هستی که با مجاهدین و منافقین های خارج از کشور در ارتباط هستی و از آنجا داری رانت مالی می گیری و از این طور افتراء ها هم به من زده می شد.
آزادی از زندان و پایان اعتصاب غذا
۲۹. من آخرین بازجویی ام را انجام دادم و برگشتم داخل سلول. ساعت ۹ و نیم شب بود و دیر وقت شده بود و من می خواستم بخوابم که زندانبانم آمد و گفت که لباست را بپوش. گفتم کارشناسم آمده؟ بازجویم آمده؟ گفت که نه. باید بریم کارت دارند. ما رفتیم قاضی کشیک بود و یک برگه ای را جلوی من گذاشتند. من شروع کردم به خواندن آن برگه، که گفتند نمی خواهد بخوانی و این برگه آزادی ات است. بدون هیچ تعهد و وثیقه و کفالتی ما رو در آن شب به دلیل تجمع دراویش جلوی در زندان اوین، آزاد کردند. محمد را آن جا دیدم، که بعد همان جا ایستادیم. گویا کسری نوری و محمدرضا درویشی را منتقل کرده بودند {زندان} رجایی شهر کرج و منتظر ماندیم که آنها هم رسیدند به اوین. ما از آن جا حرکت کردیم و متفرق شدیم.
۳۰. {تا زمان آزادی} در اعتصاب غذا بودیم و موقعی که بیرون آمدیم به ما یک چیزی دادند که خوردیم. بعد از این احضاریه ای نیامد و اتفاقی هم نیافتاد. ما هم که حضور داشتیم، یعنی آمده بودیم بیرون و اکانت هایمان {در فضای مجازی} را راه انداختیم.
حوادث منتهی به واقعه گلستان هفتم
۳۱. زیاد نگذشته بود که گلستان هفتم شروع شد. یعنی اواخر دی ماه و اویل بهمن ماه بود که شروع کردند. نیروهای لباس شخصی و سپاهی آمده بودند که در گلستان هفتم ایست بازرسی بگذارند. دراویش جمع شدند و اجازه ندادند که این اتفاق بیافتد. در آن زمان به بعد ما دیگر حضور داشتیم. فکر کنم ۱۷ بهمن ماه بود. شبی که این ها آمدند {برای نصب ایست بازرسی}، من خوابگاه بودم. فردا صبح گاردی ها {گارد ویژه پلیس} حمله کردند به بچه هایی که در ماشین ها خواب بودند و هیچ کاری هم نمی کردند. فقط خواب بودند و این ها به آنها حمله کردند. با باتوم ضرب و شتم کردند و بچه ها در مقابل این قضیه مقاومت کردند. {گارد ویژه پلیس} موتورهایشان را ول کردند و رفتند. این قبل از حادثه تجمع در برابر کلانتری {خیابان پاسداران} بود.
۳۲. ما دو هفته درگیر این {قضایا} بودیم. وقتی که این اتفاق افتاد، دراویش خبرها را شنیدند و نگران شدند. {گروه بیشتری} در گلستان هفتم جمع شدند. شب ها توی ماشین ها می خوابیدند و کوچه را تمیز می کردند. {حضورشان} در آرامش کامل بود. منتها موتوری های بسیج و سپاه برای تحریک دراویش در آن منطقه مدام می آمدند و می رفتند. یا بیسیم نشان می دادند یا باتوم و اسلحه. چندین بار دراویش بی سیم یا کارت شناسایی اینها را ازشان گرفته بودند و به کلانتری محل تحویل داده بودند که ما دروغ نمی گوییم! ما امنیت این جا را برقرار می کنیم. {اما} این ها می آیند این جا که ما را تحریک کنند. و این اتفاق بارها در طول دو هفته قبل از ۳۰ بهمن اتفاق افتاد. تا این که ۲۷ یا ۲۶ بهمن با امیر لباف {یکی از دراویش گنابادی} تماس می گیرند و می گویند که شما ماشین سرقتی داشتید؟ بیایید ماشین تان را از آگاهی از شاپور یگیرید.
۳۳. ۲۸ بهمن ماه بچه ها می روند آن جا و پیگیر آقای لباف می شوند که چه اتفاقی افتاده، اما آقای نعمت ریاحی را آن جا بازداشت می کنند. به ما نگفتند که عمو نعمت را کجا می برند. عمو نعمت بیماری قلبی دارد و قلبش با باتری کار می کند. اصلا به صورت قانونی توان تحمل زندان رو ندارد. عدم تحمل کیفری دارد. لذا ما روز ۳۰ بهمن ماه آمدیم جلوی در کلانتری ۱۰۲ پاسداران، و آن جا خیلی آرام ایستادیم که عمو نعمت کجاست و عمو نعمت را آزاد کنید. برای این که او جرمی مرتکب نشده بود.
گلستان هفتم
۳۴. ما آن جا جلوی در کلانتری در سکوت مطلق ایستادیم و هر یک ساعتی یک بار فقط گفته می شد که باید این ها را آزاد کنید. رئیس کلانتری از داخل کلانتری دو بار آمد و چند نفر از بچه ها را برد داخل کلانتری و با آنها صحبت کردند که ما داریم پیگیری می کنیم و عمو نعمت را خواهیم آورد و قول مساعدت دادند.
۳۵. نزدیک بعد از ظهر {گفتیم} حالا که خبر نمی دهند، برویم و فردا برگردیم. می خواستیم برویم که یک دفعه از داخل کلانتری صدای شلیک آمد! وقتی صدای شلیک آمد، برخی بچه ها نسبت به این قضیه تحریک شدند و شروع کردند به شعار الله اکبر سر دادن. بعد متوجه شدیم که از پایین برای ما گارد دارند می آورند. بعد بچه ها خیابان پاسداران را بستند و از پایین گاردی ها رسیدند. از همان لحظه ای که رسیدند شروع کردند با اسلحه جنگی و ساچمه و گاز اشک آور به سمت دراویشی که در آن منطقه حضور داشتند، حمله کردند.
۳۶. همان لحظه ای که این اتفاق شروع شد، همه {دراویش} شروع کردند به دویدن به سمت {خیابان} گلستان هفتم. در همان زمان سعید سلطانپور تیر جنگی به گردنش خورد. ما دیگر آماری از تعداد بازداشتی ها از آن ساعت {به بعد} نداشتیم. چون خیلی زیاد گاز اشک آور و گاز فلفل می زدند. در همه کوچه ها گاز اشک آور پرت می کردند و ماموران هر کسی را که میدیدند، می زدند. ماشین های مشکی نوپو به خیابان پاسداران سمت گلستان و خیابان پایدارفر آمدند.
۳۷. دیدیم که یک تعداد زیادی از این ماشین ها خیابان های منتهی به گلستان هفتم را بسته اند. از همه طرف ما محاصره بودیم. از پایدارفر، از گلستان پنجم، از گلستان دهم. سر گلستان هفتم هم کاملا بسته بودند. انتهای گلستان هفتم هم یک حالت بن بست است که فکر کنم پادگان ارتش باشد. از چهارطرف محاصره شدیم.
۳۸. خیلی از کسانی که جلوی کلانتری بودند زخمی شدند. یعنی یا تیر جنگی یا ساچمه ای و یا برخی تیر مستقیم رنگی بهشان زده بودند که شناسایی شوند. آقای محمد راجی را دیدم که سرش کاملا خون آلود بود و فکر می کنم که ساچمه خورده بود. آنجا کسی را ندیدم که کشته شود.
۳۹. مورد داشتیم که همان جا {شخصی} ساچمه به چشمش خورد. فردی که او را با ماشین به درمانگاه می برد {ماموران} هر دو نفر را بازداشت کردند. هر کسی که از آن منطقه {برای رسیدگی پزشکی} خارج می شد، به سرعت بازداشت می کردند.
۴۰. زن و مرد و بچه و همه جور سنی و طیفی داخل گلستان هفتم بودیم و آدم های دیگر هم سعی می کردند که خوشان را به ما برسانند. بازداشتی ها داشت بیشتر می شد. از هر طرف خصوصا سر گلستان هفتم به شدت نیروهای لباس شخصی و به اصطلاح انصار حزب اللهی ها با اسلحه حضور داشتند. ولی هنوز جلو نمی آمدند. از همان دور گاز اشک آور پرتاب می شد. ما مجبور بودیم آتش راه بیاندازیم که بتوانیم نفس بکشیم. هر چند ساعت یک بار گاز اشک آور و تیرهای ساچمه ای شلیک می کردند و آمار ضرب و شتم یا زخمی ها بالا می رفت. اما از آن منطقه نمی توانستیم بیرون برویم.
محمد ثلاث
۴۱. حدود ساعت ۶ و نیم، به ما خبر رسید که محمد ثلاث بازداشت شده است. از دور می دیدیم که چه حجمی از ماموران ریختند سرش و زدنش و بردنش که تقریبا اکثر ما فکر کردیم که {همان جا}کشته شده باشد. همان موقع توییت کردم که محمد ثلاث را بردند.
۴۲. محمد {همسرم} پیام صوتی داد که شاهدان عینی شهادت دادند که محمد ثلاث را نه تنها بردند بلکه قیمه قیمه اش کردند. یعنی در این حد زده بودند و دیدیم چه تعدادی ریختند سرش که ما فکر می کردیم مرده است. بعدا خود محمد ثلاث هم توی آن پیام های صوتی که {از زندان} بیرون آمد گفته بود که آنها به حدی من را زدند که فکر کردند مرده ام و داشتد من را به سردخانه می بردند و من دستم را تکان دادم و فهمیدند زنده ام.
۴۳. بعدا متوجه شدم که دارند اتوبوس را {در رسانه ها} نشان می دهند.
۴۴. آقای محمد ثلاث را که چه موقعی که جلوی زندان اوین حضور داشتند، چه موقعی که در گلستان هفتم بودند، چه زمان هایی که ما جلوی بیمارستان مهر حضور داشتیم {به دلیل حضور دکتر تابنده در آن جا} همیشه از دور می دیدم. یک آقایی که همیشه بلند بلند می خندید و هیچ وقت زیاد حرف نمی زد و همیشه جارویی دستش بود {برای این که خیابان را تمیز کند} حتی اگر ته سیگاری از کسی روی زمین می افتاد، ایشون جارو میکرد، برای این که {نمی خواست} آن کوچهای که ما در انتظاریم و یا مثلا برای برخی نگرانی ها حضور داریم، کثیف شود و به کس دیگری آزاری برسد.
۴۵. قبل از آن که {حکومت} اعلام کرد که ثلاث راننده اتوبوس بوده، من خبر بازداشت اش را کار کرده بودم.
۴۶. در روزهای بعد دیدم که ثلاث زنده است. به آن حالت با همان قیافه ای که کتک خورده و خیلی مشخص بود، روی تخت بیمارستان! با وقاحت تمام جنایت خودشان را نشان دادند و ثلاث را مجور کردند {که اعتراف کند}. با آن حد کتکی که او را زده بودند، هر کسی بود اعتراف می کرد! بعدها خود آقای ثلاث زد زیر اعترافش و گفت که من این را تحت آن شرایط گفتم. در دادگاه نمایشی و با وکیل تسخیری که خودشان انتخاب کرده بودند. اولین دادگاهی که تشکیل شد اسفند ماه بود و هنوز زخم های ثلاث خوب نشده بود.
صحبت برای مصالحه و ترک محل
۴۷. نیمه شب {۱ اسفند}، حول حوش ساعت یک و نیم، گروهی که از اطلاعات و نیروی انتظامی و ارگان های دیگر بودند به منزل آقای تابنده رفتند که صحبت کنند که این مساله حل شود. نیروی انتظامی گویا گفته بوده که همه نیروهایش را از منطقه می برد و {دراویش} هم جمع کنند و متفرق شوند. ما موافقت کردیم. از حدود ساعت ۱ و ۲ تا ساعت ۴ و نیم صبح همه نشسته بودند.
۴۸. من خودم به یک نیروی اطلاعاتی که آن جا بود گفتم که همین الان که شما {برای مذاکره} بالا بودید، {نیروهای} انصار حزب الله از آن طرف سنگ پرتاب می کردند. حیدر حیدر و فاطمه زهرا می گفتند و به سمت بچه ها با تفنگ ساچمه ای شلیک می کردند. به آنها گفتم که شما نمی توانید جلوی این ها را بگیرید، چطور می گویید که {دراویش} عقب بروند؟ گفت نه نه، ما اینها را می بریم و کار را انجام می دهیم، و رفتند.
۴۹. حدود ساعت ۴ و نیم ۵ صبح بود، که نیروهای انصار حزب الله با صدای حیدر حیدر حیدر از سمت پاسداران حمله کردند. طی دو ساعت همه بچه ها قلع و قمح و بازداشت شدند. تا حدی که تا مثلا دو سه روز بعد که ما خبری نداشتیم، فکر می کردیم که برخی از بچه ها کشته شده اند. چون میدیدیم که چطور کتک می زدند! فردی که از فرط کتک خوردن بی هوش شده و خونین مالین روی زمین است؛ فکر می کردیم که دیگر مرده باشد.
۵۰. رفتم جلو، دیدم که همسرم، محمد شریفی مقدم، پلک چشمش آسیب دیده بود. یا سنگ بهش خورده بود یا یک ساچمه ای چیزی و نمی توانست به خاطر گاز اشک آور دیگر نفس بکشد. بعد نیروهای نوپو به ما حمله کردند. توی ماشین مصطفی عبدی بودیم. با سنگ به ما حمله کردند و آن قدر سنگ زدند به ماشین ها و با باتوم زدند که ماشین مچاله شد. اما بعدا خبرگزاری فارس خبر کار کرد که دراویش به اموال عمومی آسیب زدند!
۵۱. همسرم رفت سمت در منزل دکتر تابنده که آن سمت باشد. من بین سه طرفی که داشتند از ته گلستان هفتم و بالا و پایدار فر می آمدند محاصره شدم. می توانم چیزی که اصلا برایم اتفاق افتاده {را تعریف کنم.} شاید نزدیک به ۳۰ تا۴۰ نفر آدم شروع کردند من را زدن. آن قدر {با شدت} به من باتوم زدند و با لگد به من میزدند. اینها شروع کردند من را زدن و من نمیدانستم باید چه کنم و من فقط دراز کشیدم روی زمین و شروع کردند زدن من و بدترین فحشهای جنسی را به من میگفتند و من به فحشها اصلا فکر نمیکردم. آنقدر زدند توی سر من که من فقط دستم را گذاشتم روی سرم و گفتم که من فکر کنم میمیریم این طور که اینها دارند میزنند توی سرم.
۵۲. یکی گفت نزنید توی سرش که می میرد. شروع کردند روی تنم زدند. بعد از این که من را زدند، بلندم کردند و کشان کشان از سمت گلستان هفتم تا خیابان گلستان دهم من را بردند. هم لباس سپاهی توی آنها بود و هم لباس شخصی. در این مسیری که من را بردند هم مدام کتک می خوردم و همین طور فحش جنسی می دادند. من اولین کسی بودم که داخل این قسمت بازداشت شدم ولی به طرز عجیبی رها شدم.
۵۳. نمی توانستم نفس بکشم و به شدت حالت تهوع داشتم. تمام بدنم کبود بود. کمر و پا و همه جای بدنم کبود بود. از فردا دست راستم جوری ورم کرده بود که انگار شکستگی دارد. اما من تا چند روز بعد بیمارستان نرفتم. به من گفته بودند که حواست باشد که تو را بازداشت نکنند.
۵۴. {بچه ها را} بیشتر به بیمارستان سجاد و بیمارستان امام خمینی برده بودند. این ها کسانی بودند که جوری در گلستان هفتم زده بودنشان که امکان این که ابتدا به بازداشتگاه ببرند رو نداشتند. مثلا کسری نوری و رضا انتصاری آن قدر کتک خورده بودند که به کما رفته بودند.
۵۵. محمد را دیگر ندیدم و فقط صبح آن روز من ویدیویی دیدم که محمد آن را منتشر کرد و فرستاده بود که من زنده ام و ما را به اداره آگاهی شاهپور می برند.
۵۶. {بعدها} محمد می گفت وقتی من را بردند توی بازداشتگاه، آمدند و دو تا مشت زدند توی صورتم که تو کسی هستی که این ویدیو را بیرون داده ای و بعدا به حسابت می رسیم. ابتدا منتقل شان می کنند زندان تهران بزرگ و یک روز آن جا می مانند. بعد در نهایت بعد از دو روز محمد را برای جراحی دست به بیمارستان منتقل کردند. بعد از بیمارستان ما دیگر نزدیک به یک ماه از محمد خبری نداشتیم.
۵۷. در آن تاریخ خیلی دنبال من بودند. در تک تک بازجویی های بچه ها، در مورد من سوال کرده بودند. توی همه بازجویی ها عکس من را نشان می دادند و بعد از آنها درباره من می پرسیدند. بعدها که آقای مصطفی دانشجو بازداشت شده بودند، توی گردش کار ایشان هم من را به اسم متواری خوانده بودند در صورتی که من در خانه پدرم بودم.
۵۸. چندین بار با شماره خصوصی [private number] به من زنگ زدند و من جواب ندادم. مرداد ماه ۹۸ پدرم به من زنگ زد و گفت که از اوین با ما تماس گرفته اند و گفته اند که ما می خواستیم که احضاریه برای بچه شما بفرستیم و آدرسش را نداشتیم و شماره تلفن هم نداریم. شماره من را گرفته بودند و شماره احضاریه را برای من فرستادند.
۵۹. به جهت تفهیم اتهامی که در دی ماه ۹۶ شده بودم، پرونده من مجددا باز شده و باید مراجعه می کردم به دادسرای شماره ۳ شهید مقدسی اوین که دادسرا تصمیم بگیرد که {پرونده} به کدام شعبه دادگاه برده شود. برای آخرین دفاع من را فرا خوانده بودند. من بار اول نرفتم و وکیل گرفتم و وکیلم رفت. بار دوم مجددا برای من احضاریه فرستادند که باز من نرفتم و وکیلم را فرستادم. وکیلم دفاعیه آخر را داد و باز هم قبول نکردند. بعد از آن یک احضاریه ای برای من آمد که عدم حضور، جلب است، به مدت ۵ روز. که باز هم من نرفتم ولی بازداشت هم نشدم. فعلا خبری از پرونده نیست.
وضعیت محمد شریفی مقدم
۶۰. محمد درگیر بازجویی بود و اصلا امکان ملاقات وجود نداشت. به شدت بچه ها رو تحت فشار قرار داده بودند، که بتوانند از این ها مصاحبه تلویزیونی بگیرند. {بچه ها} به هیچ عنوان دادگاه ها را قبول نداشتند و نمی خواستند در آن دادگاه ها شرکت کنند. صلواتی که قاضی {پرونده} محمد بود، چهار بار محمد را برای جلسه فرا خواند و به هزار طریق، چه رئیس زندان و چه خود اطلاعات و یا قوه قضائیه، می خواستند محمد را به دادگاه بکشانند. طی چند ماهی که درگیر این قضیه بودیم ما ملاقات نداشتیم. تا این که حکم محمد آمد. حکم محمد ۲۸ مرداد ۹۷ آمد. محمد ۷ شهریور همان سال و بعد از تحصنی که در زندان تهران بزرگ انجام شده بود به انفرادی فرستاده شد. بعد از ۱۰۶ روز انفرادی من به ملاقات محمد رفتم. {از آن زمان} تا امسال که محمد را به اوین برده بودند، ملاقات ندادند.
۶۱. محمد {و بقیه دراویش} رو بعد از این که نزدیک به پنجاه روز اعتصاب غذا کرده بودند، به بیمارستان طالقانی منتقل کردند و سپس به اوین بردند. از آن زمان به مدت ۵۰ روز آنها را توی ساختمان بهداری یا بیمارستان اوین در اتاقی جدا از دیگران نگه داشتند. محمد شریفی مقدم، رضا و سینا انتصاری و احمد ایرانی خواه.
۶۲. همه دراویشی که در تهران هستند در تیپ ۲ زندان تهران بزرگ هستند. دادگاه را خودشان انجام دادند. حکم را صادر کردند. درخواست تجدید نظر داده نشده و در تمام این دو سال وکیل نداشته اند. ما الان داریم پیگیری می کنیم که بتوانیم برای محمد وکیل بگیریم.