مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه فرزین پارسا

 

اسم کامل:                      فرزین پارسا

تاریخ تولد:                    ۱۲ آبان ۱۳۴۰

محل تولد:                     تهران، ایران

شغل:                            آزاد


سازمان مصاحبه کننده:   مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه:              ۲۴ آذر ۱۴۰۰

مصاحبه کننده:              مرکز اسناد حقوق بشر ایران


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای فرزین پارسا تهیه شده و در ۱۳ بهمن ۱۴۰۰ توسط آقای فرزین پارسا تأیید شده است. این شهادتنامه در ۱۲۸ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نیست.


شهادتنامه

پیشینه

  1. من فرزین پارسا هستم، متولد ۱۲ آبان ۱۳۴۰ در تهران.

 

  1. اولین روزی که رفتم مدرسه هفت سالم بود. طبق رسم آن زمان موهایم را نمره ۴ تراشیده بودند و شلوار کوتاه پایم بود. در حیاط مدرسه پسری آمد و گفت شنیدم بهائی هستی. من هم گفتم بله. با کفشی که پایش بود محکم لگد زد به استخوان پای من و فرار کرد. این اولین بار بود که حس کردم متفاوتم و با من متفاوت رفتار می‌شود.

 

  1. در دبیرستان هر سال تقریبا مسئله‌ای بود. سال دوم دبیرستان معلم دینی ما به بچه‌ها آموزش ضد‌بهائی می‌داد. حتی معلمهای بیربط، مثلا معلم آیین نگارش ما، تبلیغات ضدبهائی می‌کردند و به روش حکومت اسلامی در آن زمان هم هیچ قدرت دفاعی به من نمی‌دادند. آنها یک طرفه تبلیغات می‌کردند بدون اینکه به من اجازه بدهند حرفی بزنم. من تقاضا می‌کردم که من هم صحبتی کنم و به من هم فرصت پاسخگویی بدهند. متاسفانه نمی‌دادند. در سالهای ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ در دبیرستان به شدت تبلیغات ضد‌بهائی بود. این در دبیرستان هشترودی در میدان کاخ بود. انقلاب که پیروز شد این قضیه شدیدتر شد.

 

  1. در سال چهارم دبیرستان که خواستم ثبت نام کنم در ستون مذهب نوشتم «بهائی». من را ثبت نام نمی‌کردند. این سال ۱۳۵۸ بود. فرم ثبت نام را پاره می‌کردند. مسئول ثبت نام گفت دوران بهائی بودن تمام شد، دوران شما به سر رسید. منتها چون هنوز شاید رویۀ منسجمی نداشتند و نمی‌دانستند چه کار باید بکنند نهایتا من را ثبت نام کردند.

 

انقلاب فرهنگی

  1. موقعی که ما خودمان را برای امتحان نهائی و کنکور آماده میکردیمd اعلام کردند که امسال کنکور برگزار نمیشود و دانشگاهها تعطیل است. این برای من ضربۀ مهلکی بود چون عشق به درس خواندن و دانشگاه [داشتم]. بعد از آن هم جنگ ایران و عراق واقع شد. اولین گروهی که اینها برای سربازی دعوت کردند دیپلمه‌های سال ۵۹ بود با معدل بالای ۶۶/۱۷ . این اولین گروهی بود که گفتند باید خودتان را معرفی کنید. من اولا فکر میکردم که جنگ است و باید بروم برای مملکتم خدمت کنم. ثانیا قصدم این بود که به دانشگاه بروم. [اگر نمیرفتم] غایب از خدمت محسوب میشدم بنابراین نمیتوانستم دانشگاه بروم. بنابراین رفتم خودم را معرفی کردم و رفتم سربازی.

 

  1. در سربازی من [در] تهران بودم چون در نیروی هوایی بودم. دو ماه [هم] ماموریت چابهار بودم. بنابراین به جبهه اعزام نشدم.

 

  1. خیلی از کارهایی که آسانتر بود را گزینش می‌کردند و به آنهایی که فکر میکردند حزب‌اللهی تر هستند می‌دادند. ولی نمی‌توانم بگویم که مسئلۀ خاصی به خاطر بهائی بودن من بود.

 

  1. از آبان ۵۹ تا آبان ۶۱ رفتم سربازی. دوسال سربازی تمام شد. در این دو سال تکلیف دانشگاه هم کاملا معلوم شده بود. بهائی‌ها دیگر نمی‌توانستند دانشگاه بروند، حتی آنهایی که مثلا سال آخر پزشکی بودند و فقط مانده بود که پایان نامه بنویسند اخراج شدند. اساتید دانشگاه اخراج شدند. دانشجوها اخراج شدند. آنهایی که مثل من می‌توانستند بروند دانشگاه ممنوع شدند. موضوع منتفی شد.

 

  1. فرصتی برای [ثبت نام برای کنکور] پیش نیامد به خاطر اینکه سربازی من که تمام شد چند ماه بعدش رفتم زندان.

 

بازداشت و زندان

  1. بعد از انقلاب حکومت ایران مبارزه با بهائی‌ها را به شکل خیلی شدید و گسترده ولی به شکلی پنهان آغاز کرد. اینها اعلان نکردند که بهائی بودن جرم است. نیرویشان را گذاشتند بر این مبنا که اگر این جامعه را از نظر فکری و فرهنگی و اقتصادی ضعیف و خالی کنند این جامعه خود به خود از بین میرود. اساتید جامعۀ بهائی، چه اساتید دانشگاهی و چه اساتیدی که در جامعۀ بهائی به بچه‌های بهائی درس میدادند، مثل دکتر داوودی که استاد فلسفه بود، [به عبارتی] نخبگان جامعۀ بهائی را هدف قرار دادند. اسم بخواهم ببرم مثل آقای محمد موحد که اول انقلاب ربوده شدند. یا مثلا اعضای محفل ملی اول و دوم و محافل محلی.

 

  1. در بعد دوم، از نظر اقتصادی، بهائی‌های پولدار را شناسایی کردند، مصادرۀ اموال کردند، اماکن بهائی که تعدادشان زیاد بود را مصادره کردند. به این ترتیب شاید نشود گفت که تمام افراد بهائی به طور مستقیم هدف بودند. ولی اگر به شکل تصادفی یک فردی با بدشانسی گیرشان می‌افتاد میرفت آن داخل. من چنین فردی بودم.

 

  1. من بیست و یک سالم بیشتر نبود. تازه از سربازی مرخص شده بودم. به اتفاق یکی از دوستانم رفتیم در قبرستان خاتون آباد که در این سالها هم معروف شده است. بعد از مصادرۀ قبرستان خود بهائی‌ها که آن موقع به اسم گلستان جاوید معروف بود، شمال این قبرستان را به بهائی‌ها اختصاص دادند. جنوب این قبرستان مربوط به اعدامی‌هایی که «کافر» قلمداد می‌کنند بود. [آنجا را به ] خاوران می‌شناسند. اعدامی‌های بهائی هم همانجا در جنوب این قبرستان دفن هستند.

 

  1. در ۹ اردیبهشت ۱۳۶۲من اتفاق یکی از دوستانم رفتیم از قبور این اعدامی‌های بهائی دیدار بکنیم. یک گروه پاسدار آمدند آنجا و ما را دستگیر کردند. این گروه پاسدار که آمدند هم به اقتضای سن ما که خیلی جوان بودیم و هم اینکه توی آن قسمت بودیم فکر میکردند که ما سیاسی و چپ هستیم. در جیب من یک مناجات بهائی بود که با این جمله شروع میشد: «یا رفیقی الاعلی». من میگفتم ما بهائی هستیم، چپ نیستیم، کمونیست نیستیم. ما آن چیزی نیستیم که شما فکر میکنید. این پاسداری که من را دستگیر کرده بود این مناجات را از جیب من درآورد گفت: «فکر کردی بچه گیر آوردی؟ من خودم عربی بلدم این که میگوید «یا رفیقیالاعلی» میگوید «به رفیق بالاییت بگو.» یعنی کلمۀ رفیق برای اینها کد بود که یعنی شما مربوط به این گروه خاص هستید.

 

  1. از همان شروع دستگیری به ما چشمبند زدند . دستبند نزدند. شاید سه چهار نفر بودند. لباس فرم پاسدارها به تن آنها بود. فکر میکنم ماشین جیپ بود که ما را در پشت آن سوار کردند.

 

  1. ما را به کمیتۀ خراسان بردند. شاید دو ساعت آنجا بودیم. بعد ما را منتقل کردند به کمیتۀ مرکز پشت مجلس شورای اسلامی. فردی که شروع کرد بازجویی کردن با همان سوال اول برایش مسلم شد که ما بهائی هستیم. در سوال و جواب، من قسمت‌هایی از آثار بهایی را از حفظ برایش خواندم. تا فهمید ما بهائی هستیم گفت چشمبندهایتان را بردارید. و حتی فرم آزادی آورد که این فرم را امضا کنید مشروط بر اینکه هر وقت خواستیم شما را دعوت کردیم شما خودتان را معرفی کنید. امشب ما شما را آزاد میکنیم. این فرم را جلوی ما گذاشت. آمدیم این فرم را امضا کنیم یکی دیگر از در وارد شد. گفت اینها کی هستند؟ گفت هیچی دو تا جوان بهائی هستند، میخواهم ولشان کنم. گفت چرا میخواهی ولشان کنی؟ نگاهشان دار بگذار فردا بازجوی خود بهائی‌ها اگر لازم باشد آزادشان میکند.

 

  1. این هم یک تابوی خیلی بزرگ است. هیچکس جرئت نمیکند ا[ز بهائی ها حمایت کند]. در حکومت ایران اگر یک جمله به طرفداری از بهائی‌ها بخواهی بگویی خودت زیر سوال میروی. حتی بازجوی اول که میخواست ما را آزاد بکند اینجا مجبور شد کوتاه بیاید. ما را به سلول انفرادی فرستاد. من را به یک سلول و دوستم را به یک سلول. از فردا بازجویی بر مبنای بهائی بودن ما شروع شد. سوالها بیشتر مذهبی [بود].

 

  1. من اینجا لازم میدانم که شما را برگردانم به ۳۸ سال پیش. علتش این است که در شرایط امروز عموم مردم واقعیت حکومت ایران را می‌دانند که چطور هر چیزی که که مخالف خودش باشد را سرکوب می‌کند. از شکنجه، از زندان، از کشتن، هیچ ابا ندارد واقعا. الان عموم مردم این را می‌دانند. ولی اگر برگردیم ۳۸ سال پیش شاید برعکس این بود. یعنی عموم مردم یک اعتقاد و امیدواری به حکومت ایران داشتند. خیلی از مردم ایران حکومت را دوست داشتند. هیچکسی شاید نمی‌دانست شرایط زندان چی است و چه بلاهایی سر جوانهای مردم می‌آوردند.

 

  1. حتی در جامعۀ بهائی، وقتی من آزاد شدم، خواص جامعۀ بهائی هم که بیشتر در کوران کار هستند خبر نداشتند که آنجا چه می‌گذرد. الان حتی طرفداران حکومت ایران هم میدانند و ناچار هم میشوند که از سرکوب حکومت ایران گله کنند و بگویند چرا در آبان ۹۸ کشتار شد و مردم سرکوب شدند. ولی آن زمان بیخبری مطلق بود. هیچ سازمان داخلی و خارجی نه نظارتی داشت نه نفوذی داشت نه اطلاعاتی داشت نه هیچی.

 

  1. من با یک سر پرباد، جوانی [بودم] که فکر می‌کردم اینجا چه دفاعیاتی می‌خواهم از اعتقاداتم بکنم. در کمیتۀ مرکز جو آرام بود. به من فشاری وارد نشد. سوالها فقط مذهبی بود. در جواب هر سوال حداقل یک صفحه جواب می‌نوشتم.

 

  1. بعد از سه روز گفتند که حاضر شوید می‌خواهیم شما را ببریم. گفتند چشمبندهایتان را بزنید و بیایید. من، دوستم و دو جوان دیگر که از چریکهای اکثریت بودند. من پرسیدم ما را کجا میبرید؟ گفتند شما را می‌بریم دادگاه. من فکر کردم بازجویی ما تمام شده، همین سه روز بوده، من هم دفاعیات خیلی مفصل نوشته‌ام و از اعتقادم دفاع کرده‌ام. دارند ما را می‌برند دادگاه. پیش خودم، در جو آن زمان که بی‌اطلاعی کامل بود، برای خودم سناریو می‌نوشتم که قاضی این سوال را می‌کند و من هم جواب می‌دهم.

 

  1. ما را بردند در محوطه‌ای که نمی‌دانستم زندان اوین است. بعد وارد ساختمان و یک راهروی طویل و شلوغ و پر از جوان[شدیم]. اکثر این جوانها با دمپایی‌های پلاستیکی بودند. آن زمان من نمی‌دانستم داستان چیست. بعدها فهمیدم که اینها زندانی‌هایی هستند که آنها را از داخل بند برای بازجویی به این راهرو می‌آورند. ولی من و دوستم و آن دو نفر دیگر با لباس و کفش معمولی بودیم.

 

  1. آن کسی که ما را آورد ما را نشاند روی زمین کنار یک در و گفت منتظر باشید که شما را صدا بکنند. [ما] با چشم‌بند [بودیم]. ما کنار در روی زمین نشستیم. بعدها فهمیدم این در شعبۀ هشت اوین بود که تخصصش بازجویی از بهائی‌ها بود. ولی من فکر میکردم ما رفته‌ایم دادگاه. منتظر بودم برویم توی دادگاه. شاید نیم ساعت یا سه ربع نشسته بودیم که یکی از شعبه آمد بیرون و یک لگد به پهلوی من زد. این اولین ضربه‌ای بود که [باعث شد] بفهمم اینجا یک جای غیرعادی است. [پرسید] اسمت چیست؟ گفتم فرزین پارسا. بعدها فهمیدم که این آقا، آقای طلوعی سربازجوی شعبۀ هشت بود که مربوط به بهائی‌ها بود.

 

  1. گفت بلند شو بیا تو. من بلند شدم. خودش عقب عقب از در وارد شد. بعدها فهمیدم که این سیستمی بود که اینها تمرین کرده بودند و بار اول نبود. من که درست به زیر چارچوب رسیدم با مشت محکم زد توی شکم من. درد داشت و عکس العمل عادی من [این بود که] دستم را گرفتم و خم شدم. همین که خم شدم در را محکم کوبید توی سر من.

 

  1. دست من یک انگشتر اسم اعظم بود. این انگشتر را از دست من کشید و گفت «بله ثابت شد، خودش است، بهائی است.» فکر میکنم چهار نفر در اتاق بودند. خود طلوعی بود و سه بازجوی دیگر. یکی به اسم محمد‌رضا که بسیار آدم وقیح، بی‌ادب و خشنی بود. یک بازجوی دیگر بود به اسم فکری. بازجوی چهارم که بعدها نقش پلیس خوب را بازی می‌کرد اسمش حاج علی بود. این چهار نفر ناغافل ریختند سر من. هر کسی از یک گوشه‌ای میزد. سر، شکم. و من افتادم زمین. گفتند بلند شو. بلند شدم. دوست من را هم بردند زدند.

 

  1. بعد گفتند بروید بیرون. از نطر اینها ما نجس هستیم. یک خطکش داد دست دوست من که دستش به او نخورد. دوست من جلو [بود]. به من گفتند دستت را روی شانه‌اش بگذار. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. ما را برد طبقۀ بالا. بعدها فهمیدم رفت که از قاضی حکم تعزیر بگیرد. هنوز یک سوال هم از ما نپرسیده بودند. فقط اسم من را پرسیده بودند. پشت دری ایستادیم. نه قاضی نه هیچ کسی را ندیدیدم. ما را آورد پایین.

 

  1. راهروی طویلی بود که شعبه‌های مختلفی داشت. هر شعبه‌ای هم تخصصش در یک گروهی بود.

 

  1. ته این راهرو یک اتاقی بود که بعدها فهمیدم اتاق تعزیر است. یعنی میبرند شلاق میزنند. من هم غافل از همه چیز. هیچ اطلاعی نداشتم.

 

  1. من را اول بردند توی آن اتاق. گفتند کفشت را بکن. کفشم را کندم. جورابت را بکن. جورابم را کندم. بخواب روی تخت. من فکر کردم باید روی تخت بخوابم. از پشت روی تخت خوابیدم! همه‌شان زدند زیر خنده. «نه! آن وری بخواب روی تخت!» دیگر فهمیدم داستان چیست.

 

  1. روی شکم خوابیدم روی تخت. پاهایم را از پایین بستند. دستم را از بالا بستند. فکر می‌کنم جوراب خودم را چپاندنند توی دهانم. من که نمی‌دیدم [چون] چشم‌بند داشتم .

 

  1. دو نفر کف پا می‌زدند. یک نفر بعضی موقع‌ها روی سر می‌زد، روی کمر می‌زد، روی گردن می‌زد. طلوعی و محمدرضا کف پا می‌زدند. فکری نفر سوم بود. من اینها را فقط از روی صدا می‌شناختم. بعدها فهمیدم که این صداها مربوط به کیست. موقع شلاق زدن حرف می‌زدند و فحش می‌دادند.

 

  1. من با خودم عهد کردم که مقاومت می‌کنم و داد نمی‌زنم. تا هفت شلاق سکوت کردم و عکس‌العمل نشان ندادم. آن محمدرضا گفت «این فایده ندارد، آن زرده را بده». بعدها که اطلاعاتم زیادتر شد فهمیدم اینها چیزهای مختلف دارند برای زدن. بیشتر شلنگ است. شلنگ آب و شلنگ لولۀ گاز. کابل هم دارند. کابل را زیاد نمی‌توانند بزنند. هم فوق‌العاده دردناک است هم پا زود می‌شکافد. بیشتر شلنگ می‌زنند. شلنگها وزنها و قطرهای مختلف دارند.

 

  1. اولین ضربه را که زد از تمام وجود این فریاد از گلوی من بیرون آمد. نه تظاهر بود نه هیچی. زیاد زدند. بعدها دوستم گفت که آن بیرون میشمردم صدای شلاق را. به من گفت تا ۱۲۰ تا شمردم ولی من را آوردند تو دیگر بقیه‌اش را نتوانستم بشمارم.

 

  1. حتی سوالی هم نمیپرسیدند که مثلا عضو محفل کیست؟ تو کجا زندگی میکنی؟ بهائی چه کسی را میشناسی؟ هیچی نمیپرسیدند. فقط میزدند.

 

  1. بعد که باز کردند مجبورم کردند که درجا بزنم. خیلی دردناک است وقتی درجا میزنی ولی بهترین کار است چون پا ورم نمی‌کند و تاول نمی‌زند. البته پای من تاول زد ولی اگر این کار را نمی‌کردم بدتر میشد. بعد از من دوست من را بستند و زدند.

 

  1. بعد از تعزیر من را بردند داخل شعبه برای بازجویی. اصلا یادم نیست که سوال ها چه بودند. رو به دیوار من را نشاندند و محمد رضا  مسئول بازجویی بود. بازجویی که چه عرض کنم، شکنجه بود. به بهانه های کوچک مثلا اگر از جواب من خوشش نمی آمد از پشت سر سیلی می‌زد.  یا با پوتین سربازی که به پا داشت به سرم لگد میزد. فحش و بد و بیراه می‌داد. بازجویی از من قطع شد به خاطر اینکه دچار تشنج شدید شدم. من را از اتاق بیرون بردند. به شدت میلرزیدم. حال خیلی بدی پیدا کردم. تقریبا یادم نیست که چی شد. شاید بعد از یکی دو ساعت که حالم بهتر شده بود و روی زمین نشسته بودم طلوعی آمد و صدا زد “فرقه ضاله بلند شو بیا”. از جا تکان نخوردم. دوباره گفت “فرقه ضاله با توام بیا تو”. دوباره انگار نمی‌دانم که با کیست. بار سوم گفت “فرقه ضاله فرزین بیا تو” اینبار که اسم خودم را شنیدم دستها را به دیوار گذاشتم وبا تکیه بر دیوار (هر دو کف پا زخمی بود و این کار برایم آسان نبود) و با زحمت زیاد سعی کردم که بایستم. هنوز نیم خیز بودم که آنچنان سیلی محکمی به گوشم نواخت که دور خودم چرخیدم و خوردم زمین.

 

  1. این راهرو که عرض میکنم بسیار جای وحشتناکی است. قوی‌ترین آدم را هم اگر بیاورند آنجا و هیچ کاری با خودش نداشته باشند و خودش را هم اصلا نزنند، فقط چشم‌بند بزنند و بگویند بنشین اینجا، بعد از چند روز اگر شاهد مسائلی باشد که در این راهرو میگذرد در هم میشکند. تحملش آسان نیست. از هر گوشه‌ای صدای ضجه و ناله می‌آید.

 

  1. آن روز اول که من و دوستم تعزیر شدیم، ساعت پنج شد و همۀ آنهایی که توی راهرو بودند  که بیشتر از بند آمده بودند برای بازجویی، برگشته بودند بند. راهرو خلوت بود و هیچکس نبود. فقط من بودم و دوستم و آن دو نفر دیگری که اکثریتی بودند و با ما از کمیتۀ مرکزی آمده بودند. فکر میکنم بازجوی شعبۀ سه شروع کرد اینها را بازجویی کردن. صدای بازجو بسیار رعب‌آور و خشن بود. شروع  کرد از یکی از آنها سوال و جواب کردن.

 

  1. او هم میگفت نمیدانم، نمیشناسم. بردش در اتاق تعزیر. نفر دوم هم بالای سر او بود. شروع کردند نفر اول را زدن. صدای شلاق، ضجه و داد و فریاد [می‌آمد]. میزدند و میزدند. بعد استراحت میدادند تا سرّی پا برود. دوباره میزدند. او ناله و ضجه میکرد ولی هیچی نمیگفت. این نفر دوم برید. یک دفعه داد زد: «ولش کنید، بازش کنید، باشد من میگویم، همه چیز را میگویم!» بازجویی که صدای رعب‌آوری داشت گفت: «نه! خودش باید بگوید. اصلا برای من جوابش مهم نیست. من جوابش را میگیرم. اهمیتی ندارد. خودش باید بگوید.» منظورم این است که سیستم اینها این است که زندانی را باید خرد کنند. عزت نفس زندانی باید از بین برود. جواب سوال برای اینها مهم نیست. برای همین بسیار محیط رعب‌آوری است. صحنه‌هایی در این راهرو دیدم که اگر بخواهم بگویم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. اگر قویترین انسان هم اگر اینجا قرار بگیرد بعید میدانم بتوانم مقاومت کند. این قدر شرایط سخت است.

 

  1. درست همزمان با دستگیری من در ۹ اردیبهشت، در همان کمیتۀ مرکزی که صدای رادیو باز بود، اگر اشتباه نکنم، اعلام شد که سازمان توده سازمان غیرقانونی است و همۀ اعضای این سازمان باید خودشان را معرفی کنند و گر نه دستگیر میشوند. به شکل علنی سازمان توده را غیرقانونی اعلام کردند. اعضای سازمان را دستگیر کردند و گفتند خودتان را معرفی کنید. نمیدانم به تصادف بود یا به سیاست حکومت بود که همزمان در مورد بهائی‌ها هم این جوری شد. یعنی سال ۶۲ یک نقطه عطف بود.

 

  1. بهائیها موج موج گرفتار میشدند. خانه‌هایشان میریختند. اموالشان مصادره میشد. از سال ۶۲ این قضیه خیلی شدت گرفت. از فردای آن روز که تغزیر من و دوستم انجام شد بهائی‌های دیگر شروع کردند به آمدن. هر روز تعدادی می‌آمدند. ما تا چندین روز در این راهرو زندگی میکردیم. یعنی صبح ساعت شش ما را می‌آوردند. ما کنار این در توی راهرو روی زمین می‌نشستیم با چشم‌بند. بازجویی شاید تا ساعت پنج یا شش بعد از ظهر ادامه داشت. پنج و شش ما را میفرستاند طبقۀ بالا در یک راهروی دیگر برای خواب. حالا پنج و شش که میگویم شاید بیشتر هم میشد. لزوما پنج و شش نبود.

 

  1. در روزهای اول وقتی زندانی می‌آید، برای اینکه پرونده شکل بگیرد، زندانی را به بند نمی‌فرستند. بنا بر اینکه چقدر برای آنها مهمی، این بازجویی‎های اولیه باید انجام بشود. توی این راهرو زندگی میکنی، بازجویی میشوی، و شب میروی طبقۀ بالا برای استراحت.

 

  1. تعداد زیادی جوان همراه ما بودند. هر کدام از یک گروهی، یک عقیده‌ای، یک مشکلاتی. یادم هست یک موکت سبز که انداخته بودند روی زمین. راهرو بزرگ است ولی موکت کوچک. شکلی که ما میخوابیدیم به شکل کنسروی بود. اولا همه فقط روی پهلو [میخوابیدند]. به پشت نمیتوانی بخوابی. من اگر خوابیدم نفر بعدی پایش توی صورت من و سرش پایین است. یادم است که یک شب که خوابیده بودم بازوی من درد گرفته بود. بلند شده بودم که خودم را برعکس کنم و بروم روی آن بازو بخوابم. در اثر فشار اطرافیان اصلا جای من پر شد. بعد من ناچار شدم دو طرف چپ و راست را بیدار کنم که دوباره جا بشوم.

 

  1. در راهروی بالا، آن افرادی که به عنوان نگهبان آنجا هستند، کارمند آنجا هستند و هیچ ربطی به پروندۀ تو ندارند. اصلا بازجوی تو نیستند، ولی آموزش دیده‌اند، یا به طور شخصی این کار را میکنند و کسی جلودارشان نیست، که باید تو را اذیت کنند. مثلا نصف شب یکی از این توده‌ای‌ها را بیدار کرد و شروع کرد به زدن او. صدای سیلی در آن راهرو میپیچید. [به او میگفت] «بگو مرگ بر شوروی!»

 

  1. یک موقعی که تعداد بهائی‌ها زیاد شد ما باز به همین شکل خوابیده بودیم. یکی آمد [گفت]: «بهائی که نمیخوابد! بلند شوید بروید طرف دیوار! درجا بزنید!» ما همه شروع کردیم، یک، دو، به درجا زدن رو به دیواربا چشم بند. بیست دقیقه درجا زدیم. یکی دیگر آمد. [گفت] :« چرا شما دارید درجا میزنید؟» [گفتیم] «یک پاسدار گفت درجا بزنید.» [گفت]: «اینجا که کسی نیست. بروید بخوابید.» شرایط به هیچ عنوان عادی نمی‌شود. روزهای بسیار بدی را آنجا می‌گذرانید.

 

  1. فکر میکنم دوازده روز را آنجا گذراندم. توی این روزها افرادی که برای من بسیار خاص هستند آمدند آنجا. اینها به طور خاص هم اذیت شدند. اولین بهائی که آمد آقای رحیم رحیمیان بود. اگر اشتباه نکنم ۱۳ یا ۱۴ اردبیهشت بود. آقای رحیمیان جثۀ بزرگی داشت. سنگین وزن بود. آقای رحیمیان را آوردند داخل. یک سوال خیلی ساده‌ای از آقای رحیمیان کرد. آقای رحیمیان هم یک جواب ساده‌ای داد که من پیش خودم گفت طفلکی نمیداند کجا آمده و این جواب اینجا قابل قبول نیست. آقای رحیمیان را چندین بار بردند در اتاق تعزیر. آقای رحیمیان را خیلی بد جوری زدند.

 

  1. یادم است که شاید حدود ظهر بود که برای بار دوم یا سوم او را بردند در آن اتاق. [وقتی او را ] آوردند عین روز اول من شد، یعنی به او تشنج دست داد. حالا من خودم هم خورده بودم، کف پایم هم پر از تاول بود. ولی خیلی سعی کردم کمکش بکنم، مثلا یک جوری بنشانمش و روبه راهش کنم ولی واقعا نمیشد. هم سنگین بود هم پای من اجازه نمیداد.

 

  1. در همان حالتی که تشنج کرد ایشان صدایش عوض شد. صدایش [گرفته شد] انگار از ته چاه حرف میزند. این صدا دیگر عادی نشد، نمیدانم چرا. حنجره آسیب دیده بود. آقای رحیمیان از آن افرادی بود که رفت زیر ذره‌بین اینها. همه‌اش به او گیر میدادند. خیلی اذیتش میکردند. آقای رحیمیان عضو لجنۀ منطقۀ هفت تهران بودند. منطفۀ تهرانپارس و نارمک. فردای آن روز رفتند بقیۀ اعضای لجنۀ منطقۀ هفت را هم آوردند، از جمله آقای کامران لطفی. آقای رضوی آمد. البته او عضو لجنۀ منطقۀ هفت نبود. به طور تصادفی منزل یکی از اعضای لجنۀ منطقۀ هفت مهمان بود. ولی چون آنجا بود آوردنش، مثل خود من که تصادفی من را گرفتند. آقای علی‌محمد زمانی و آقای صابریان هم آمدند.

 

  1. یکی دیگر از افرادی که آمد به شکل خاص رفت زیر ذره‌بین اینها خانمی بود به اسم شرقیۀ ایمانی (فامیل شوهرش مشیریان). وای که چه بر سر این زن آوردند. در محل بازجویی همه هستند [و زنان و مردان جدا نیستند]. بازجویی خانم شرقیه ایمانی از شش صبح شروع شد. وحشتناک میزدند. بارها او رابردند. آن قدر که پاهایش آش و لاش شده بود دیگر قادر به راه رفتن نبود. از اتاق تعزیر که میخواستند [او را ] برگردانند به شعبۀ هشت برای بازجویی، یک مسافت کوتاهی را باید توی این راهرو می‌آمدند. خانم ایمانی چهار دست و پا می‌آمد. نمی‌توانست روی کف پا راه برود. اینها تمسخر هم می‌کردند. می‌گفتند گوسفند شده، بع بع کن. خیلی تحقیر و توهین می‌کردند. حتی یک بار یادم است زیر شلاق از هوش رفت. دیگر از سر و صداها متوجه می‌شدم. رفتند دکتر آوردند برایش. حالا نمی‌دانم این دکتر کارش چه بود. کارش قطعا معالجه نبود. یک آمپولی شاید زد که به هوش بیاید. و دوباره شروع شد.

 

  1. توی این راهرو وقتی زندانی قدیمی می‌شوی، به مسائلی که اول گفتم خیلی شوکه کننده و ناراحت کننده است عادت می‌کنی. انسان خوپذیر است. بعدها، قبل از آزادی، بازجویی‌ها شدت می‌گرفت. برای اینکه تکلیف پرونده من معلوم شود من مرتب می‌رفتم بازجویی. مثلا موقع ناهار ، نفر پهلویی من که مال یک شعبۀ دیگر بود، او را زده بودند و کف پایش شکافته بود و خون می‌آمد. آمده بودند باندپیچی می‌کردند. او کف پایش خون می‌آمد و من ناهارم را می‌خوردم. متاسفانه به این مرحله رسیده بودم که تکرار شده بود این قضیه و عادی شده بود.

 

  1. آن روز که خانم ایمانی را میزدند راهرو خیلی شلوغ بود. اکثر زندانی‌ها از بند آمده بودند و مثل من عادت کرده بودند. سر ظهر بود و پاسداری که غذا می‌آورد، که همه به او سیّد میگفتند، به بقیه میگفت: «چرا نمی‌خورید؟ دیگر نیست ها! بعدا از من غدا نخواهید ها! » آن قدر جو ملتهب و ناراحت کننده بود. این قدر همه متاثر شده بودند کسی لب به غدا نمیزد.

 

  1. این خانم ایمانی را بعد از آزادی دیدم. خودش تعریف میکرد که رفته دکتر ارتوپد. دکتر ارتوپد عکس انداخته. میگفت دکتر برای دقایقی سرش را بین دو دستش گرفته بود و میگفت من نمیتوانم باور کنم که چه بلایی سر این پا آورده‌اند که استخوان کف پا اصلا تغییر حالت داده. خانم ایمانی هم یکی از آن افرادی بود که خیلی خیلی اذیت شد.

 

  1. بعد از دوازده روز، در ۲۶ اردیبهشت، ما را بردند به زندان گوهردشت کرج که آن موقع زندان انفرادی بود. زندان گوهردشت کرج خودش داستان مجزایی دارد. زندان واقعی شاید این زندان است. به من گفتند میخواهیم آزادت کنیم. من به خیال آزادی بودم. ولی ما را سوار یک مینی‌بوس کردند و بردند زندان گوهردشت. همۀ ما [زندانیان بهائی مرد] را بردند.

 

  1. وقتی که وارد شدیم به من یک بشقاب دادند و یک لیوان پلاستیکی و یک قاشق. نصف بالای لیوان پاره بود. آن قدر تویش چای خورده بودند که سیاه سیاه بود. یا کثیف بود. احتمالا [به خاطر] همان چای بود. ابعاد این زندان ۸۵/۱ در ۵/۲ متر بود. به خاطر این میگویم ۸۵/۱ که قد من ۸۷/۱ بود و وقتی به آن عرض میخوابیدم نمیتوانستم پایم را کامل دراز کنم. یعنی پایم را به اندازۀ دو سانتی متر خم میکردم. یک پتو کف اتاق بود. دیوار رو به رو یک پنجره داشت که نه دید داشت و نه باز میشد. از بالا میتوانستی با یک خرده شیب لای پنجره را باز کنی و بعد به مانع برخورد میکرد. هوا می‌آمد ولی جلوی پنجره کرکره‌های آهنی بود. اصلا دید نداشت. آن ور هم یک در چوبی و یک دریچه رویش که دریچه از بیرون بسته میشد. یک توالت فرنگی و یک دستشویی کوچک یک گوشۀ سلول بود.

 

  1. باید خودتان را تجسم کنید با شرایطی که میخواهم تشریح کنم. حتی در حال حاضر موبایلت را از تو بگیرند، بروی توی اتاق خودت، برای یک ۲۴ ساعت امتحان کن: نخوابی، برنامه‌ای نداشته باشی، بیکاری مطلق. ببین چه به تو میگذرد. آسان نیست. روزها و روزها میگذرد و تو فقط یک دیوار جلویت است. روزهای اول یک خرده به پرونده‌ات فکر میکنی، به سوالهایی که ممکن است از تو بشود، به خطراتی که هست، کی را بگیرند، اگر این سوال را کردند چی بگویی. اینها هی تکرار میشود و برای خودت سناریو می‌نویسی. اینها تمام می‌شود بعد به فامیلت فکر می‌کنی، پدرت، مادرت، برادرت، خواهرت، دوستانت، خاطراتی که داری. اینها هم تمام می‌شود می‌رود. به یک جایی می‌رسی که هیچ در ذهنت وجود ندارد. هر چی بوده چندین بار مرور کردی. هیچی نیست. نه صدایی می‌شنوی، نه با کسی حرف می‌زنی. تازه اگر کاری با تو نداشته باشند و اذیتت نکنند.

 

  1. این توالت فرنگی گرفته بود. وقتی سیفون میزدی آب برمیگشت بالا. خب مشکل بزرگی است. من هی در میزدم که بگویم باید این را درست کنید. خب، اولا که چقدر بی‌اعتنایی میشود. جوابت را نمیدهند. بعد در میزنی، میگوید پشتت را بکن به در، چون نباید ببینی‌شان. در را باز میکند. چک و لگد و چند تا فحش آبدار. «فلان فلان شده! چرا در میزنی؟! مگر نگفتم نباید در بزنی؟! صدایت در نیاید ها!» در را میبندد و میرود. ای داد و بیداد. بابا این سیفون را نمیشود استفاده کرد. در نباید بزنم، پس چه کار باید بکنم؟ نگفته بودند به من. یک بار، دو بار کتک را خوردم. بار سوم دیگر تا در را باز کرد قاطی کتک خوردن گفتم پس من نباید در بزنم چی کار باید بکنم؟ این سیفون این جوری است. گفت چرا علامت نمیگذاری بیرون در؟ گفتم علامت چی؟ به من علامتی نداده‌اند. گفت هر وقت کار داری باید علامت بگذاری. [پرسیدم] علامت چی؟ گفت علامت نداری، جورابت را بکن بگذار. فهمیدم که از این به بعد باید جورابم را بگذارم. ‌حالا این جوراب را میگذاری، ولی بیست بار از جلوی این در رد میشوند [ولی] کسی اصلا کارت ندارد. کسی نمیگوید چه کار داری.

 

  1. صبح به صبح یک تکه پنیر میدادند. این لیوان را باید بگذاری توی این بشقاب، بدهی بیرون. چای را میریخت تویش. یعنی برای خودت مهمانی میگیری ها! یعنی توی این سکوت مطلق و بی برنامگی این صبحانه خوردن خیلی مهم است. یک تکه نان بربری بیات به اندازۀ کف دست و یک تکه پنیر که شاید الان یک لقمه‌اش کنم. و چای. نصف لیوان شکاف داشت این چای همه‌اش می‌ریخت توی بشقاب.

 

  1. من شصت روز در انفرادی بودم. من ۹ اردبیهشت دستگیر شدم. ۲۶ اردیبهشت رفتم انفرادی. همه‌‌اش با آن لباسی که دستگیر شدم. وقتی کسی در خانۀ خودش زندگی می‌کند شاید در روز دو یا سه بار لباس عوض می‌کند. ببینید چند روز می‌شد که من در همان لباس داشتم زندگی می‌کردم. خانواده پیدا کرده بودند من کجا هستم. می‌دانستند من زندان گوهردشت هستم. لباس آورده بودند ولی اینها به من نداده بودند. لباس را موقعی که آزاد شدم گفتند بیا این لباست.

 

  1. این طبقۀ سومی که ما را برده بودند، بعدها فهمیدم که شاید طبقۀ اول را استفاده نمیکردند. طبقۀ دوم برای زندانی‌هایی [بود] که یک خرده می‌خواهند به آنها آسانتر بگیرند. زندانی‌هایی که طبقۀ دوم بودند شاید ملاقات داشتند، حتما روزنامه و کتاب داشتند، برایشان میوه می‌بردند. طبقۀ سوم هیچی نبود. نه ملاقات، نه تلفن، نه کتاب، نه روزنامه. هیچی نبود. صفر. گرمای طاقت فرسا واقعا. دیوار بیرونی سلول که به طرف حیاط بود، یا واقعا ورق آهن بود، یا یک قسمتش به هر حال آهن بود، برای اینکه این پنجرۀ آهنی و کاور رویش همه به دیوار جوش شده بود. سقف بالای سرم ۲۴ ساعته روشن بود. از شدت گرما من همه‌اش عرق میکردم. خواب به چشمم نمی‌آمد. نمی‌شد خوابید. شاید فقط نصف شب یکی دو ساعت میشد خوابید.

 

  1. بعضی موقعا تظاهر می‌کردند که در لیست اعدامی هستی. مثلا نصف شب می‌آمد دریچه را باز می‌کرد می‌زد به شیشۀ روی دریچه. می‌گفت بیا جلو. می‌رفتی. [خیلی آهسته] می‌پرسید «اسمت چیه؟» فکر کنید تازه از خواب بیدار شده‌ام. «فرزین پارسا». «هیس! یواش! اسمت چیه؟» «[با صدای آهسته] ببخشید، فرزین پارسا» تظاهر میکرد که مثلا دارد به یک کاغدی نگاه می‌کند. «[با صدای آهسته] آهان، آره،درسته، برو بخواب» بعد دیگر نمی‌توانی بخوابی که!

 

  1. توی این شصت روز سی روزش ماه رمضان بود. به خاطر اینکه سی روز ماه رمضان بود به ناچار روزه میگرفتی. سحری که غدا می‌آوردند من سعی میکردم که این را نگاه دارم که در طول روز بخورم. ولی بدون استثنا همیشه به خاطر آن گرمای زیاد فاسد میشد و بوی ترشیدگی میداد. تنهای صدایی که من می‌شنیدم یا صدای روضه‌خوانی بود خصوصا در ماه رمضان که از بلندگو پخش میشد، یا صدای شلاق بود، صدای ضجه و داد بود، یا صدای شلیک بود. اینها تنها صداهایی بود که می‌شنیدی.

 

  1. توی این راهرو من شمارۀ ۲۳ بودم. آقای رحیمیان شمارۀ ۲۲ بود. آن اتاق آخر حمام بود. هفته‌ای یک بار، ده دقیقه ما را میبردند حمام. از لحظه‌ای که وارد میشوی، لباس بکنی، حمام کنی با آب سرد، لباس بپوشی بیایی بیرون، باید ده دقیقه باشد. یک صابون داشتیم فقط.

 

  1. این حمام ولی متاسفانه یک استفادۀ دیگر داشت. وقتی طلوعی و اینها می‌آمدند بازجویی در گوهردشت، آن حمام محل تعزیر بود. میبردند توی حمام شلاق میزدند. من را آنجا بازجویی نکردند.

 

  1. آقای رحیمیان که اتاق بغل دستی من بود، صدای خش خش [حنجره‌اش] همین طور در گوش من بود. ۲۴ ساعت. واقعا خواب نداشت. خودش بعدا برای ما تعریف کرد. طلوعی و اینها می‌آمدند برای بازجویی. آن حمام محل تعزیر بود. میبردند در حمام شلاق میزدند. برای همین صدا خیلی در سلولهای ما می‌پیچید. شلاق بدترین [صدا] بود.

 

  1. می‌فهمیدی آقای رحیمیان آدم خاص است. یعنی یا سپرده بودند به آن جوانهایی که به عنوان نگهبان در راهرو کار می‌کردند [چون] اصلا بازجو نبودند، یا روی علاقۀ شخصی خودشان، آقای رحیمیان را به طور خاص میزدند. اینها [هم] توی سلول [هم ] آقای رحیمیان را میزدند، بدون هیچ دلیلی.

 

  1. یادم است یک بار توی همان ماه رمضان بعد از افطار چای میدادند. در را باز میکردند میگفتند لیوان‌تان را بدهید بیرون. موقعی که چای آقای رحیمان را داد گفت: «دیگر لیوان خیس دست من ندهی!» در را بست آمد طرف سلول من. از روی صدا می‌فهمیدم که دوباره برگشت طرف سلول آقای رحیمیان. در را باز کرد. گفت:«فهمیدی چرا به تو گفتم که نباید لیوان خیس دست من بدهی؟! اه؟ چایت کو؟!» آقای رحیمیان گفت: «ریختمش دور.» این چای خوردن نمی‌دانید چه اهمیتی دارد آنجا. برای خودت مهمانی میگیری. وقت نمی‌گذرد که. این چای را باید ذره ذره با آن حال کنی تا بخوری. به خاطر آن تحقیری که آن فرد کرده بود که گفته بود من را با لیوان خیس نجس نکن، آقای رحیمیان گفته بود چایت را هم اصلا نمیخواهم. من می‌فهمم آن چای چه اهمیتی داشت.

 

  1. زندان انفرادی واقعاً شکنجۀ تمام عیار است. آدمهایی که روزهای متمادی را توی این زندان می‌گذرانند به جرئت میگویم حالت روانی عادی‌شان را از دست می‌دهند. من با جرئت میگویم من [حالت عادی روانی] نداشتم. بعدها که آمدم بند عمومی به افکاری که آنجا پیدا کرده بودم [فکر کردم] و می‌گفتم وای این چرا در ذهن من آمده.

 

  1. بعد از شصت روز من و دوستم را برگرداندند اوین و دادند بند عمومی. دوستم رفتم بند عمومی ۶-۳۲۵ و من رفتم بند عمومی ۵-۳۲۵. خیل حالت زاری داشتم. لاغر، تکیده، مو و ریش بلند. روزی که ما را از گوهردشت آوردند ما را مستقیم نبردند بند عمومی. ما را دوباره بردند توی شعبه، توی همان راهرو. صبح تا بعد از ظهر توی همان شعبه بودیم. آنجا فهمیدم خیلی از احبای دیگر دستگیر شدند. خانم پاک‌آزما آنجا بود که عضو محفل تهران بود. فهمیدم آقای جهانگیر هدایتی و [احمد] بشیری را گرفته‌اند. آنجا تازه فهمیدم که اوضاع خیلی خراب شده است.

 

  1. دیگر رفتم بند عمومی. توی بند عمومی یک خرده جان گرفتم. شرایط خیلی آسانتر شده بود. وقتی آزاد شدم خیلی‌ها وقتی می‌آمدند دیدن اولین چیزی که سوال میکردند این بود که غذا چی می‌خوردی؟ شاید برای آنهایی که بیرون بودند غدا مسئله بود. ولی برای ما آن تو غدا مسئله نبود. به جرئت می‌توانم بگویم روزهای جمعه تنها روزی بود که من سیر می‌شدم. روزهای جمعه آش رشته می‌دادند. اینهایی که ما آن موقع به آنها میگفتیم پیرمرد که البته الان همه‌شان از سن الان من جوانتر بودند، اینها به خاطر اینکه آش رشته نفاخ بود و دل‌درد میگرفتند و نمی‌توانستند تحمل کنند، خیلی کم می‌خوردند یا نمی‌خوردند. بقیۀ روزها اصلا سیر نمی‌شدم.

 

  1. غداهایی که یادم می‌آید نان و تخم مرغ بود، خرما بود، لوبیا بود. یک روز در هفته شاید پلو مرغ می‌دادند. تعداد بهائی‌ها شاید به ۲۰ تا ۲۵ نفر رسیده بود. شاید جمع گوشتی که توی غدای ما بود یک مرغ هم نمی‌شد. کیفیت غدا خیلی پایین و مقدارش کم بود. یک فروشگاه کوچک بود که می‌توانستی چیزهای ضروری از آن بخری، مثل مسواک، خمیر دندان و پیژامه. همیشه هم نبود. بعضی موقعها میوه می‌آوردند. از نظر فضای خواب تخت که نبود. همه روی زمین می‌خوابیدیم. در بند عمومی اتاق ما ۴ متر در ۶ متر بود. شاید رسیده بودیم به تعداد ۳۰-۳۵ نفر. چهار تا پنج نفر یهودی بودند. تعداد مسلمانها هم پنج تا شش نفر بود.

 

  1. شب که می‌خوابیدیم هر کسی شاید به اندازۀ نیم متر پتویی [داشتیم] که دولا و سه لا می‌کردیم و به عنوان تشک استفاده می‌کردیم. اگر هم تعداد زیاد می‌شد در اتاق جا نبود باید می‌رفتند در راهرو می‌خوابیدند. خوشبختانه دسترسی به حیاط داشتیم و می‌توانستیم برویم قدم بزنیم.

 

  1. بهائی‌های زیادی به بند آمدند. وقتی من وارد شدم فقط دو نفر بهائی بودند. یکی آقای غلامعلی نیک‌خواه بود یک پیرمرد بیسواد که شغلش کلیدسازی بود. خودش بهائی شده بود. پسرش که عضو بسیج بود آمده بود پدرش را انداخته بود زندان. گفته بود پدرم مرتد شده. آقای دیگری بود [به نام ] سعید مشتعل. خیلی جوان خوبی بود. همۀ بند خیلی دوستش داشتند. وقتی من وارد این بند شدم دو تا از بهائی‌ها تازه شهید شده بودند، آقای سهیل صفائی و آقای جلال حکیمان. خیلی جو روحانی و قشنگی بین همۀ هم‌بندی ها بود. هر دو را از زندان قزل حصار برای اجرای حکم آورده بودند اوین. بنابراین می‌دانستند که برای اجرای حکم آمده‌اند. من که سعادت نداشتم هیچکدام را ببینم. ولی این قدر هم‌بندی‌های دیگر، عموما مسلمانها، از اینها تعریف می‌کردند، خصوصا از آقای صفائی.

 

  1. می‌گفتند که چند روز قبل از اجرای حکم رئیس بند، پاسداری به اسم حاج رضا، سهیل صفائی را صدا کرده و گفته حکمت برای اجرا آمده. تنها راهش این است که تبری کنی. تبری میکنی یا نه؟ سهیل هم گفته نه و حکم هم اجرا شده. من عکسی را دارم که سهیل از پرونده‌اش در اوین کش رفته بود به قول معروف. یک بار که رفته بود بازجویی دیده بود پرونده‌اش آنجاست، برداشته بود آورده بود داخل بند، داده بود به یکی از بچه‌های مسلمان. بعد از چند ماهی که من آنجا بودم عکس را به من داد گفت عکس سهیل صفائی است. منتها سینه‌اش که شماره‌اش نوشته شده بود خود سهیل آن را با تیغ یا چاقو کنده بود.

 

  1. بعد از مدتی آقای رحیمیان و آقای علی‌محمد زمانی از گوهردشت آمدند بند عمومی. بعد آقای کامران لطفی آمد. آقای لطفی را برده بودند به بند کناری ۶-۳۲۵. بعد از چند روی منتقلش کردند به بند ما، ۵-۳۲۵. آقای زمانی مردی ساده، خوش قلب و فرشته بود. همچین آدمی را میگفتند جاسوس است. تعریف میکرد که یک روز در گوهردشت در بازجویی طلوعی او را شلاق زده بوده. بعد گفته بوده بقیۀ بازجویی باشد برای فردا. فردا شد نیامد، پس فردا شد نیامد. ۴۵ روز نیامد و من خیلی نگران شده بودم که نکند این تصادف کرده! نکند برای زن و بچه‌اش اتفاقی افتاده! میگفت می‌نشستم روزها برایش دعا میخواندم که خدایا بلایی سر این نیامده باشد. بعد از ۴۵ روز آمد گفتم «آقای طلوعی به من گفتی فردا می‌آیی نیامدی. من برایت دعا میخواندم که اتفاقی برایت نیافتاده باشد. یک سیلی زد توی گوش من که «فلان فلان شده نمیخواهد تو برای من دعا بخوانی!»

 

  1. توی همان روزهای اول که آقای زمانی را برای بار دوم تعزیر کرده بودند کنار در توی راهرو نشسته بود. پایش را میمالید و ماساژ میداد و میگفت «دکتر! دکتر بیارید!» طلوعی آمد و یک لگد زد توی شکمش و گفت «چیه سر و صدا میکنی؟ دکتر میخواهی؟ تازه اولش است. کجایش را دیده‌ای؟!» بعدها این را تعریف میکردم. او میگفت « راست میگفت تازه اولش بود!»

 

  1. آقای لطفی وقتی شهید شد ۳۱ سالش بود. جوان بسیار بذله‌گو، شوخ و با معلوماتی بود. وقتی شهید شد پسرش ۲ سالش بود. او میگفت که در زندان انفرادی گوهردشت، آقای هدایتی در سلول کناری او بوده است. میگفت که می‌آمدند داخل سلول و او را شلاق میزدند. میگفت بعد از شکنجه بسیار، آقای هدایتی به کسی که او را می‌زد گفت بس است دیگر رحم کنید و وقتی آن شخص ادامه داد شکنجه را، به او گفت به جوانی خودت رحم کن، نزن.

 

  1. به تدریج بهائی‌های دیگری را آوردند. یک روز آقای جمال کاشانی را آوردند. جمال کاشانی هم از آنهایی بود که رفت زیر ذره‌بین. خیلی خیلی اذیتش کردند. اصطلاحش این بود «جمالت رو گل بارون» یا «دلاور نمالی به خاور». بچۀ لوطی باحالی بود. یک روز صبح او را بردند بازجویی. تا غروب نیامد. غروب آمد. از انگشت شست پا بگیرید تا زیر گردن کبود بود. گفت به من گفته‌اند برو بیرون بنشین که سر خود آمدم بند. یک قسمتی بود آنهایی که باید برگردند بند می‌نشستند. مینی‌بوس می‌آمد اینها را برمی‌داشت می‌آوردند به بند.

 

  1. می‌گفت «خواستند من را ببرند کرج که من اعضای محفل کرج را معرفی کنم. من تحمل نمی‌توانم بکنم که این کار را بکنم. من خودم را می‌کشم و نمی‌گذارم کار به اینجا برسد. من را هر لحظه ممکن است ببرند. من خودم را در جادۀ کرج پرت می‌کنم از ماشین بیرون.» عضو محفل میان‌جادۀ کرج بود.

 

  1. همان ساعت ۹ شب شاید بلندگو با حالت عجله گفت جمال کاشانی بیا پایین. بردنش دیگر. شاید دو ماهی ما از او خبر نداشتیم برای اینکه بردندش به انفرادی. ولی بعدها برای ما تعریف کرد که آن شب او را به کرج بردند و آن شب خودش را از ماشین پرت کرده بیرون. دکمه‌های روی جیب شلوار جینش را به من نشان داد که روی آسفالت کشیده شده و صاف شده بود. میگفت یک دفعه ماشینها زدند کنار و من را کنار جاده پیدا کردند. بعد جمال کاشانی را میبرند و ناچار میشود تا یکی از اعضا را معرفی کند.

 

  1. جمال کاشانی را میبرند منزل یکی از اعضای محفل کرج. جمال او را معرفی کرده بود. او جثۀ بزرگی داشت. چاق بود. بعدها که این فرد به بند عمومی آمد، خودش برای من ماجرا را اینگونه تعریف کرد :«جمال را آوردند جلوی من. میگفتند اگر حرف نزنی و همکاری نکنی مثل این میشوی. جمال قیافۀ زار و حالت بدی داشت. طلوعی به من گفت که اگر همکاری نکنی کاری میکنم تا این پوست شکمت بچسبد به کمرت.» به  این ترتیب اعضای محفل کرج آمدند پیش ما. آقای غلامحسین فرهند آمد، آقای حقیقی آمد، آقای نوروزی آمد. همه‌شان هم شهید شدند.

 

  1. اوضاعی بود آنجا. یعنی هر روز این بهائی‌ها می‌آمدند و هر روز هر کدامشان آش و لاش می‌آمدند. یک روز آقای صفائی از اعضای هیئت معاونت در گرگان را بردند بازجویی. صندلی های بازجویی مثل صندلی‌هایی که در مدارس قدیم امتحان میدادیم میزی داشت که میتوانی رویش بنویسی. آن قدر از این بغل زده بودند توی صورتش که او با صندلی پرت شده بود زمین ولی توی گودی صندلی گیر افتاده بود. بعد آن قدر با لگد توی دنده‌هایش زده بودند که دنده‌هایش مو برداشته بود. کف پا تاول به اندازۀ تخم مرغ. زندانی‌هایی که این جوری بودند را اگر می‌فهمیدند که وضعشان خیلی خراب است آنها را اصلا نمی‌آورند بند عمومی برای اینکه انعکاس پیدا نکند. اگر پا شکاف بخورد حتما نمی‌آورند عمومی. می‌برند انفرادی. پای آقای صفائی شکاف نخورده بود ولی ورم کرده بود و تاولهای بزرگ داشت. ما در بندمان یک دکتر داشتیم که دکتر بهداری بود ولی خودش زندانی بود. آقای صفائی از ترس اینکه نبرندش انفرادی اعلام نکرده بود که وضعش این قدر خراب است. آمد داخل بند. ولی غیر قابل تحمل بود. دکتر گفت این را باید ببرم بهداری، پایش را بشکافم و بعد بتوانم پانسمان کنم. در عین اینکه دور هم بودیم و جمع خوبی داشتیم و از نظر همنشینی با هم لذت میبردیم، ولی ناراحت کننده بود و شرایط، شرایط آسانی نبود.

 

  1. آقای رحیمیان و آقای لطفی را یکی دو بار دیگر بردند انفرادی. همیشه توی بند هر ساعتی بیدار میشدم آقای رحیمیان در جایش نشسته بود. اصلا خواب نداشت. از نگرانی و ناراحتی و درد.

 

  1. بدترین و موثرترین نوع شکنجه از دید بازجوها شلاق کف پاست. نیازی به کار دیگری نیست واقعا. پا مرکز اعصاب است. وقتی میزنند درد غیر قابل تحمل میشود واقعا. به اقرار اکثریت زندانیانی من ملاقات کردم، زندانیانی که زمان شاه زندانی بودند، زندانیانی که زمان جمهوری اسلامی زندانی بودند، همه میگفتند بدترین نوع شکنجه همین شلاق کف پاست. ازا این بدتر وجود ندارد. ولی کارهای دیگر هم میکردند. مثلا آقای رحیمیان تعریف میکرد که یک بار دو پایش را با طناب و زنجیر بسته‌اند و با قرقره کشیده‌اند بالا، جوری که فقط سر و کتف روی زمین باقی مانده بود. و در آن حالت شلاق زده بودند.

 

  1. یا مثلا آقای لطفی تعریف کرد که یک بار در بازجویی مجبورش کرده بودند که دو تا زانو به طرف جلو خم، روی پنجۀ پا بایستد، بالاتنه راست، دستها بالا. امتحان کنید چند دقیقه بیشتر طاقت نمی‌آوری. ولی حالا مجبور میکردند که این جوری بایستی. اگر می‌افتادی میزدننت که فلان فلان شده چرا افتادی. دوباره از نو. توی خود بازجویی که کتک نقل و نبات بود. به ساده‌ترین بهانه. یک سوال میکردند. اگر به دلخواه بازجو نمینوشتی با عصبانیت این ورقه را پاره میکردند، حداقلش دو تا سیلی و چهار تا فحش میخوردی، که فلان فلان شده بیت‌المال را حرام میکنی. این کاغذ بیت‌المال است. اینها که خیلی خیلی عادی بود.

 

  1. من یک بار رفتم بازجویی. به من گفت که جنایات اسرائیل را محکوم میکنی؟ گفتم از نظر من جنایت محکوم است هر کشوری میخواهد بکند، اسرائیل میخواهد بکند، ایران بکند، آمریکا بکند. من جنایت را محکوم میکنم. گفت اعضای محفلت این را نمیگویند. میخواهی ببینی؟ گفتم «میل شماست.» گفت ملوک “خائن “را صدا کن بگو بیاید تو. طلوعی بود که با من صحبت میکرد، محمد رضا یا فکری خانم خادم را آورد تو کنار من نشاند. خانم خادم ناخودآگاه دستش را برد روی میز تا لیوان آبی که روی میز بود را بخورد. این محمدرضا با شلاق شروع کرد زدن. «فلان فلان شده نجس نکن! چرا دست به لیوان آب میزنی؟» خانم خادم گفت آخر پنج روز است اصلا به من آب نداده‌اید. من اصلا آب نخورده‌ام. گفت «زهرمار بخوری به جای آب. آب میخواهی بخوری چه کار؟» از هیچ فشاری فروگذار نمیکردند. آن سوال را با تفاوت از خانم سوال کرد. پرسید «به عنوان عضو محفل تهران جنایتهای اسرائیل را محکوم میکنی؟» خانم خادم گفت «نه». گفت چرا؟ گفت «برای اینکه من از لحظۀ دستگیری دیگر عضو محفل تهران نیستم. من نمیتوانم از طرف محفل تهران نظر بدهم.» دوباره زدندش. شلاق و کتک و مشت و اینها. ـ«برو بیرون فلان فلان شده.» «هدایتی را صدا کن.» در را باز کرد گفت نمی‌بینمش. گفت چرا آن گوشه خوابیده. آقای هدایتی را آوردند تو.

 

  1. آقای هدایتی را جلوی من نزدند. [از آقای هدایتی] پرسید: «آیا به عنوان عضو محفل ملی جنایات اسرائیل را محکوم میکنی؟» آقای هدایتی انگار دارد توی جمع برای صد تا بهائی سخنرانی میکند. خیلی محکم گفت نه. پرسید چرا؟ گفت «برای اینکه یک نظر سیاسی است. من طبق اعتقادم در سیاست دخالت نمیکنم.» «خیلی خب برو بیرون بنشین.»

 

  1. یک فردی بود توی بند ما به اسم آقای نمازی. او را به عنوان سلطنت طلب گرفته بودند. توی اتاق کناری ما زندگی میکرد. اتاق ما فکر کنم اتاق پنج بود، او اتاق سه یا چهار بود. سلطنت طلب ها را هم طلوعی در همین شعبۀ هشت بازجویی میکرد. او من را خیلی دوست داشت و هر وقت میرفت بازجویی و برمیگشت چیزهایی که آنجا راجع به بهائی‌ها شنیده بود را به من میگفت. از آن زمانی که من را بردند بازجویی و من خانم خادم و آقای هدایتی را دیده بودم دقیقا دو ماه و یک روز گذشته بود. من را صدا کرد. گفت یک پیرمردی داخل شعبه بود به اسم آقای هدایتی. فکر کنم دیوانه شده بود. گفتم چطور؟ گفت برای اینکه اینها از او سوال میکردند و او یک جوابهای مسخره‌ای میداد. گفتم چی میپرسیدند؟ گفت طلوعی از توهین و تحقیر و شکنجه نسبت به او مضایقه نمیکرد. گفتم چی میخواست از او؟ گفت با اصرار میگفت باید اسرائیل را محکوم کنی. گفتم جوابش چی بود. گفت میگفت من در سیاست دخالت نمیکنم. این را به عنوان اینکه او دیوانه شده [نقل میکرد].

 

  1. تا جایی که من میدانم و شنیدم و شاهد بودم، دو نفر، آقای جهانگیر هدایتی، و خانم ملوک خادم که عضو محفل تهران بود، بدجوری شکنجه شدند. یعنی طاقت فرسا. غیر قابل توصیف است واقعا. فکر میکنم خانم خادم ۱۳ ماه در انفرادی بود. در آن راهرو که تشریح کردم که قوی‌ترین آدم میشکند، آقای هدایتی و خانم خادم  بعد از دوران انفرادی هر کدام  بیش ازدو ماه آنجا زندگی کردند. زندگی که می‌گویم یعنی همه‌اش شکنجه،  همه‌اش کتک، همه‌اش ناراحتی.

 

  1. آن روز که من را بردند بازجویی که این سوال را از من کرد، انصافا نمی‌دانستم آن خانمی که رو به روی من توی راهرو روی زمین خوابیده خانم خادم است. من فقط از زیر چشم بند می‌دیدم یک خانمی که چادر تنش است، خوابیده و فقط ناله‌های دردناک میکند از درد. پیش خودم گفتم چه بلایی سر این زن آورده‌اند که این جور ناله می‌کند. بعدا فهمیدم خانم خادم بود.

 

  1. من تا زمانی که بودم آقای رحیمیان، آقای لطفی و آقای زمانی را یک بار دیگر و برای همیشه از بند ما بردند. دوباره بردند انفرادی. البته به شکلی که بردند ما فکر کردیم اینها را برای اعدام میبرند. برای اینکه آنجا معروف بود روزهای چهارشنبه روز اعدام است. آقای صفائی و آقای حکیمان را هم یک روز چهارشنبه بعد از ناهار صدا کرده بودند. ولی بعد یکی از هم‌بندی‌ها فردا یا پس‌فردای آن روز رفته بود توی بازجویی و آنها را توی راهرو دیده بود. البته می‌گفت خیلی حالت وخیم و زاری داشتند. همه‌شان را دوباره زده بودند. بعد از آن آقای رحیمیان، آقای زمانی و آقای لطفی را ندیدم. جمال کاشانی یک بار دیگر برگشت بند ما ولی دوباره بردندش. من۲۷۰ روز زندان بودم. فکر می‌کنم ۲۴ بهمن آزاد شدم. همۀ اینها متاسفانه اعدام شدند.

 

  1. من ۲۱ سالم بود. دیپلم مدرسه، سربازی، زندان. در کمیتۀ مرکزی بازجویی‌ها چون جو خیلی آرام بود اگر آنها سوالی میکردند من مفصل مینوشتم. از موضع یک بهائی طبق آخرین توان و اطلاعات خودم جواب مینوشتم. وقتی وارد اوین شدم یک داستان جدیدی بود. من به خودم گفتم اینجا دیگر جای این عرض اندامها نیست. آن اوائل اینها هیچی از جامعۀ بهائی نمی‌دانستند. به خاطر همین فشار شکنجه بسیار طاقت فرسا بود برای اینکه اطلاعات بگیرند. هدفشان هم شناسایی اعضای محفل ملی و محفل تهران بود. من بهانه داشتم که بگویم من دیپلم گرفتم و بعد از آن دو سال سرباز بودم، تازه از سربازی آمده‌ام. نه کسی را میشناسم نه جایی میروم نه جایی بوده‌ام. بازجویی‌هایم را هم در نهایت اختصار می‌نوشتم و حقیقتش نقش بازی میکردم. مثلا سعی میکردم با غلطهای املائی بنویسم. فکر میکردم پیش خودم که باید بروم توی این حالت که آنها فکر کنند این یک جوان بی‌تجربۀ نادانی ا ست و چیزی حالیش نیست، به او گیر ندهیم. این جوری شد که یک خرده فشار روی من کم شد. ولی فشار اینها طاقت فرسا بود.

 

  1. فهمیده بودند که آقای لطفی آقای رضوان توکلی را میشناسد و میداند خانه‌اش کجاست. در بازجویی‌‎ها وقتی آقای لطفی را شلاق زده بودند آقای لطفی مقاومت کرده بود. بعد گفت من را با چیزی زدند که ده تا بیشتر نزدند و غیر قابل تحمل بود. میگفت من آقای توکلی را یک بار رفته بودم برسانم در یوسف آباد، ولی سر یک کوچه‌ای گفت اینجا نگه دار، من نمیدانم خانه‌اش کجاست. بعد ا ز این ده ضربۀ طاقت فرسا، همین داستان [را برای بازجوها میگوید] که من میدانم در یوسف آباد سر یک کوچه پیاده‌اش کردم. میبرندش و نشان میدهد که کجا پیاده‌اش کردم. ولی میروند در مسجد محل پرس و جو میکنند که ما دنبال همچین آدمی هستیم. به هر حال نتوانستند آقای توکلی را آن موقع بگیرند. ولی میخوام بگویم فشار بر این مبنا بود که نخبگان جامعۀ بهائی، به طور خاص اعضای محفل ملی و تهران را شناسایی کنند.

 

  1. یک بعد از ظهری که کنار راهرو نشسته بودیم من به دوستم نجوا کردم که این دفعه اگر من را بزنند من فرید بهمردی را معرفی میکنم. من به فرید بهمردی خیلی علاقه داشتم. میدانستم در جردن در یک آپارتمان زندگی میکرد. ولی فکر میکردم از آن آپارتمان رفته. به من گفته بود از این آپارتمان قرار است بروم. بعد به دوستم گفتم اگر این دفعه من را بزنند من طاقت ندارم میگویم من فرید بهمردی را میشناسم. میبرندم دم خانۀ فرید بهمردی ولی میدانم فرید بهمردی رفته. ولی بعدها از فرید پرسیدم گفت نرفته بودم! ولی خب بعدا فرید را گرفتند و فرید را هم شهید کردند متاسفانه.

 

  1. بعدها میدانم که روی اعضای محفل ملی فشار گذاشته بودند که مصاحبه بگیرند یا بیایید برای ما بر ضد دیانت دیانت بهائی ردیه بنویسید. من تا چهارماه ممنوع الملاقات بودم. هیچ ملاقاتی نداشتم. آنها شاید بیشتر هم نداشتند. به دروغ به آقای رحیمیان گفته بودند بچه‌ات رفته زیر ماشین مرده. الان ما میدانیم که این شیوه‎ای است که برای خیلی از زندانیان سیاسی به کار میبرند. ولی آن زمان آقای رحیمیان باور کرده بود. نمیدانید آدم چقدر غصه میخورد که پسر کوچکم رفت زیر ماشین مرد.

 

  1. روزهای اول تقریبا هر روز بازجویی بود. توی گوهردشت من اصلا بازجویی نشدم. وقتی آمدم بند عمومی باز تا یکی دو ماه اصلا بازجویی نشدم. شاید در ماه ششم هفتم چند بار رفتم بازجویی. دیگر میخواستند پروندۀ من را سر و شکل بدهند که ببینند من اصلا میتوانم بروم دادگاه یا نه. یک خرده فشار بازجویی‌ها زیادتر شد. در آن روزهای آخر که میرفتم بازجویی [بیشتر در مورد] پروندۀ خود من بود. میخواستند ببینند آیا من عضو تشکیلاتی بوده‌ام یا نه که من همه را حاشا کردم. گفتم نه نبودم. بهانه‌ام هم این بود که تازه از سربازی آمده‌ام. به هر حال پروندۀ من چون پروندۀ ساده‌ای بود و چیزی هم پیدا نکردند من بدون دادگاه آزاد شدم. من اصلا دادگاه نرفتم.

 

  1. یک بار پروندۀ خودم را روی میز دیدم. روی پرونده من نوشته بود «عضویت در فرقۀ ضالۀ بهائیت». این روی پروندۀ من نوشته شده بود.

 

 

  1. [برادرم] فواد را گرفته بودند بدون اینکه من بدانم. فواد ۱۸ سالش بود. تولد دوستش دعوت می‌شود. می‌رود تولد دوستش .به خاطر اینکه صدای موزیک بلند بوده همسایه زنگ میزند کمیته. پاسدارها می‌ریزند توی مهمانی. میفهمند که فواد بهائی است. بقیه را آزاد میکنند و فواد را می‌آورند اوین. فواد آمده بود اوین و من نمی‌دانستم. یک روز رفتم بازجویی جمال کاشانی را در راهرو دیدم. ندیدم [البته]. چشم‌بند بود. موقع غذا آمد کنار آن سینی نشست، گفت «میدانی برادرت اینجاست؟ » گفتم نه نمیدانم. گفت «برادرت در بند ۶-۳۲۵ است. یک چیز دیگر هم تازه میخواهم بگویم. بابات و یکی دیگر از برادرهات را هم گرفته‌اند» البته بعدها فهمیدم که پدرم و آن یکی برادرم را فقط برای یک روز به اوین آورده بودند ولی فواد چهار ماه در بند ۶-۳۲۵ بود.

 

  1. یک روز صدا کردند گفتند آزاد هستی. موقعی که من را بردند گوهردشت به اسم آزادی صدا کرده بودند. بنابر آن تجربه، اینبار هم گفتم میخواهند بندم را عوض کنند. باور نمیکردم. ولی آزادم کردند.

 

 

  1. من را آوردند ، در زندان را باز کردند، [گفتند] برو بیرون. من یک تاکسی گرفتم رفتم خانه. از خانواده پول قبول میکردند، فکر میکنم ماهی ۳۰۰ تومان. خانواده‌ام اصلا نمیدانستند [که آزاد شده‌ام]. وقتی زنگ خانه را زدم مامان پای اف.اف. پرسید کیست؟ گفتم پستچی. طفلک فکر کرد من از زندان دوباره نامه نوشته‌ام. با ذوق و شوق یک پولی برداشت که یک انعامی هم به پستچی بدهد که دید من هستم.

 

  1. همۀ نامه‌های زندان کنترل میشود. وقتی شما می‌روید ملاقات با تلفن صحبت می‌کنید من می‌دانم کنترل می‌شود. الان من نامه‌هایی که از زندان اوین نوشته‌ام را دارم. انگار یک نامه را نوشته‌ای و از رویش کپی گرفته‌ای. هیچ چیزی نمی‌توانستی بنویسی. فقط من هستم، خوبم، به امید دیدار. دو تا خط.

 

  1. پاسدارها مجموعا چهار بار به خانۀ ما ریختند. یک بار سال ۱۳۵۹همین جوری به عنوان یک خانوادۀ بهائی که میشناختند ریختند. کتابهای ما را بردند. من سرباز بودم ولی خانه بودم. سه بار هم بین سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴. یک بارش من هنوز زندان بودم. برای دو بار دیگر آزاد بودم.

 

  1. یک بار نمی‌دانم از کجا به اینها گزارش شده بود که اینها تشکیلات دارند در خانه‌شان. این را همسایۀ رو‌به‌رویی گفت. گفت قبل از اینکه بیایند خانه‌تان آمدند در خانۀ من را زدند و گفتند به ما گزارش شده این خانه رفت و آمد زیاد است. تشکیلات در این خانه زیاد می‌گیرند. تو چه می‌دانی؟ من هم گفتم اینها بهترین اهالی این محل هستند.

 

  1. از آن سه بار، بار اولش احتمالا به خاطر زندان من یا زندان فواد ریختند توی خانه. یک بارش به خاطر گزارشی بود که دریافت کردند. آمدند گشتند، سوال جواب کردند، کتابها را بردند، آلبومها را بردند، پول نقد بردند، از این چیزها.

 

  1. چند تا بازجویی من به خاطر این بود که میخواستند من را مسلمان کنند. صرفا بحث عقیدتی با من میکردند. چیزهایی از کتاب اقدس می‌آوردند و بحث میکردند. فشار روی این بود که مسلمان بشو. بعضی از بازجویی‌ها به خاطر این بود. بعضی‌ها به خاطر شناشایی افراد بود. بعضی‌ها به خاطر این بود که بفهمند خودم در چه تشکیلاتی بودم و چه فعالیتهای امری داشتم. تنوع داشت.

 

  1. یک بازجو آمد به نام مجتبی. او بازجوی عقیدتی و مذهبی بود. اگر مثلا بگویم که ده بار بازجویی بوده، که از این بیشتر بوده البته، هشت بارش مستقیم با خود طلوعی بوده و دو بارش با مجتبی بوده. فکری و محمدرضا فقط آدمهایی بودند که میزدند. هیچ منطق و سوادی به هیچ وجه نداشتند.

 

  1. بازجویی چریکهای اقلیت و مجاهدین با راهروی ما فرق داشت. یک راهروی دیگر بود. ورودی به بند ۲۰۹ بود. این دو گروه هم به خاطر مبارزه مسلحانه‌ای که با حکومت کردند از آدمهایی هستند که اذیت اینها خیلی بالاست. فشار روی اینها زیاد است. نوع شکنجه‌ها بد است. شلاق زدن اینها بد است.

 

  1. جمال کاشانی می‌گفت من را با دستبند به در ورودی آن راهرو که منتهی می‌شد به اتاق تعزیر این گروهها بستند. [در آنجا] همیشه یکی را دارند می‌زنند و صدای آه و ناله و ضجه بلند است. ظرف ۲۴ ساعت فقط سه نوبت برای غدا خوردن و دستشویی رفتن دستبند را باز می‌کردند. می‌گفت بازجوی چریکهای اقلیت یک بار داد زد و گفت این طلوعی دارد چه کار می‌کند؟ من اگر بخواهم کسی را تنبیه کنم حداکثر سه روز او را به این شکل می‌بندم. من مثلا یک هفته یا ده روز است که دارم میروم و می‌آیم و این اینجاست. با مسئولیت من بازش کنید. یعنی تعداد روزها واقعا زیاد و طاقت‌فرسا بوده است.

 

  1. یکی از این نگهبانهایی که در این راهرو بود که بازجوی هیچکدام از ما نبود، گیر داد به یک دختری که مجاهد بود. پرسید دستت چرا این جوری است؟ گفت «سوخته». گفت چرا سوخته؟ گفت با اتو سوزاندند. این چیزی بود که من با گوش خودم شنیدم. قصد بر ا ین است که آدم را بشکنند. وقتی زندانی شکست چیزی برای دفاع ندارد. و شما میبینید زندانی‌های زیادی را که خودفروخته شدند. به خاطر اینکه به مرحلۀ التماس رسیدند. هر کاری میکنند که نظر بازجو را جلب کنند و امتیاز بگیرند. درصد زیادی از اذیتهایی که زندانی‌ها میشوند به خاطر خود زندانی‌ها و گزارشهایی است که خود زندانی‌ها میدهند. باورتان نمیشود چه چیزهای ساده‌ای. مثلا بوده که زندانی را از پیش ما بردند، بازجویی کردند، زدندش، گفتند به ما گزارش شده که وقتی که تیتر روزنامه با جمله بندی غیر صحیح را خوانده‌ای پوزخند زدی. به امام میخندی؟ خب این را کی رفته گفته؟ همبندی رفته گفته.

 

  1. توی همان شعبۀ هشت یک دختری که مال شعبه‌ای دیگری بود آمد داخل شعبه گفت «برادر محمدرضا، برادر فلانی از من خواسته امشب صیغه‌اش شوم، خواستم نظر شما را بپرسم.» «مناسب است، برادر خیلی برادر مومن و خوبی است.» من ندیدم موردی را که به زور به خانمها تجاوز شود، حتما هم هست. ولی وقتی زندانی را میرسانند به این مرحله که تو برای بقای خودت، برای اینکه فقط روزت را به راحتی بگذرانی تن به همچین کاری بدهی، این فرقی با تجاوز ندارد از نظر من. شما چیزهایی را به چشمت میبینی و به گوشت میشنوی که بیرون باشی باورت نمیشود اصلا. یعنی میگویی داری داستانسرایی میکنی. الان شاید عموم مردم به این باور رسیده باشند. ولی آن زمان کسی اصلا باور نمیکرد.

 

  1. من عضو لجنۀ ملی جوانان بودم ولی خوب آنجا لزومی نداشت گفته بشود، گفته هم نشد، رو هم نیامد.

 

  1. اعضای محفل کرج از بازجویی مستقیم آمدند بند عمومی. نه شکنجه‌شان کرده بودند، نه تعزیرشان کرده بودند، نه سیلی به آنها زده بودند، بعد از یک بازجویی مقدماتی اولیه آمدند بند عمومی. اینها یکی دو ماه هم پیش ما بودند. یکی‌شان گفت فلانی نباید در بازجویی این موضوع را میگفت. گفتم آقای فلانی شما یک سیلی خورده‌ای؟ گفت نه نخورده‌ام هنوز. گفتم پس قضاوت نمیتوانی بکنی.

 

  1. اینها را بعد از اینکه یکی دو ماه در بند بودند بردند. مفصل کتک خوردند، مفصل تعزیر شدند، بعد اینها را بردند انفرادی.

 

  1. یکی بار که من بازجویی رفتم خیلی ترسیدم. به خاطر این بود که وقتی عضو لجنۀ ملی جوانان بودم در سفرهایی که میرفتم منطقۀ سیستان و بلوچستان سفر زیاد میرفتم. به ما گفتند خود اعضای لجنه دیگر مسافرت نروند. افراد دیگر را باید بفرستند مسافرت. وحید محمودی جوانی بود که تازه فعالیتهای امری را شروع کرده بود. بنده خدا جایگزین من شد که برود سیستان و بلوچستان. من هم روی کاغد برایش کروکی کشیدم که وقتی وارد زاهدان شدی میروی با این آقا تماس میگیری، این شماره تلفنش است. توی این فاصله‌ای که این جایگزینی انجام بشود خیلی از جوانها از مرز قاچاق میرفتند. به پلیس زاهدان ابلاغ شده بود که افرادی که جوان هستند با یک مشخصات مورد سوال و جواب قرار دهید.

 

  1. وحید محمودی هم در آن شرایط بود. جوانی که معلوم بود که محلی نبود و از تهران آمده. وحید را گرفتند. وحید مدتی زندان زاهدان بود. بعد از زندان زاهدان فرستادنش زندان قصر. بعد من را گرفتند. من خدا خدا میکردم که موضوع من و وحید سر باز نکند. یک روز که شاید ماه ششم هفتم [دستگیری من] بود من را صدا کردند بازجویی. خیلی هم با حالت عجله صدا کردند. جوری بود که من ترسیدم. وقتی در راهرو نشسته بودم گفت آن کسی که از زندان قصر آمده دستش را بالا کند. اسمت چی بود؟ «وحید محمودی». گفتم ای داد و بیداد پس اصلا برای این من را خواستند. وحید تا موقعی که در قصر بوده کاریش نداشته‌اند، اینجا زدندش، دیگر طاقت نیاورده و گفته من را فرزین پارسا فرستاده و اسم من رو آمده. بعد گفت فرزین پارسا بلند شو بیا تو. شروع کردم به لرزیدن. اولین سوالی که کرد توی همان بحثهای اعتقادی بود که بیا مسلمان بشو. بنابراین به موضوع وحید اصلا ربطی نداشت.

 

  1. اعدام همبندی‌های من از بعد از آزادی من شروع شد. اعضای لجنۀ منطقه هفت بودند، اعضای محفل میان جادۀ کرج، اعضای محفل کرج و بقیه ای که در راهرو می‌دیدیم مثل آقای هدایتی و آقای بشیری. اینها یکی دو ماه بعد از آزادی من اعدام شدند.

 

  1. یک پیرمردی بود به نام اردشیر سیستانی. ۸۵ سالش بود شاید. آقای سیستانی را شکل اعدام از بند ما بردند ولی ما بعدها فهمیدیم که دوباره منتقل کرده‌اند زندان قصر. ما تا بفهمیم که اعدام نشده‌اند یک هفته تا دو هفته طول کشید. در آن روزها همه فکر میکردند اعدام شده‌اند.

 

  1. آقای رحیمیان را که همان اواخری در بند عمومی پیش ما بود بردند خانه‌اش برای لیست برداری از اموالش. که ما فهمیدیم قضیۀ مصادرۀ اموال هست. بعدها اموالش مصادره شد و خانم و بچه‌هایش را از خانه انداختند بیرون.

 

  1. شما فکر بکن با عده‌ای که همبند هستی. تو بیایی بیرون و بقیه اعدام شوند. اصلا آسان نبود. آن روزها از نظر اعتقادی زیبایی خودش را دارد ولی خیلی سخت است.

 

  1. این شدتی که تشریح کردم که از سال ۶۲ برای جامعۀ بهائی شروع شد، تا سال ۶۵ این شدت و حدت ادامه داشت. مرتب خبر دستگیری‌، مرتب خبر زندان، خبر شهادت و اعدام دوستان. یکی از افرادی که خیلی به او علاقه و ارادت داشتم و عاشقانه دوستش داشتم فرید بهمردی بود.

 

  1. من توی کوران مسائل جامعه و تشکیلات و مسائل امری بودم. عین یک جبهۀ جنگ که در زمان جنگ چطور یک سرباز و همۀ اهالی مملکت حالت دفاع به آنها دست میدهد که باید از سرزمین دفاع کرد، جو آن زمان همین بود. جامغۀ بهائی خیلی تحت فشار بود. طاقت فرستا بود این فشار. هر روز یک خبر بد میشنیدی. امروز ریختند خانۀ فلانی، امروز فلانی را مصادرۀ اموال کردند، امروز این را از خانه‌اش بیرون کردند، امروز این را دستگیر کردند، امروز این را اعدام کردند. اتحاد خیلی اتحاد زیبایی بود، توی این کوران قرار داشتن. من توی این کوران بودم.

 

  1. فرید بهمردی و دکتر فرهاد اصدقی بعد از من دستگیر شدند. بعد از آزادی هم با آنها ملاقات کردم و خاطره دارم. من با فرید بهمردی قرار ملاقات داشتم. نمیدانستم روز قبل دستگیرش کرده بودند. یک ۲۴ ساعت تحت شکنجۀ شدید [بود]. او را برمیگردانند خانۀ یکی از احبا که فرید بیشتر آنجا رفت و آمد داشته و ساکن بوده. به خاطر اینکه اگر بقیه [برای دیدن او] بیایند دستگیرشان کنند. من همان روزی که فرید بهمردی آنجا بود قرار ملاقات داشتم. خانم آن فردی که فرید بهمردی خانه‌اش بود با زیرکی عمل کرد که من فهمیدم نباید بایستم و باید بروم. من که زنگ را زدم پای اف.اف. آن خانم پرسید کیست؟ من گفتم فرزینم. او اسم شوهرش را آورد و گفت منزل نیستند لطفا بعدا برگردید. اولا لحن خیلی غریبانه بود در حالی که ما دوست خانوادگی بودیم. این لحنی نبود که من توقع داشتم. توقع من بود که مثلا بگوید فرزین بیا بالا. من فهمیدم که نباید اینجا بایستم و شرایط عادی نیست. بعدها خودش گفت از من پرسیدند این کی بود من گفتم کارگر شوهرم بود. فرید یک رنوی زرد داشت. وقتی که من از خانۀ آن فرد دور شدم آن محمد‌رضا که من نمیدانستم که محمد‌رضا است – برای اینکه من قیافه نمی‌شناختم و فقط اسم می‌شناختم – سوار بر رنوی فرید آمد از جلوی من رفت. شاید آمد ببیند من کی هستم. به هر حال من را نگرفت. من رنو را خوب میشناختم. فهمیدم که فرید را گرفته‌اند. فرید بعدا از داخل زندان پیغام داد که فرزین خانه نمان، برو از خانه، می‌آیند میگیرندت.

 

  1. وقتی من آزاد شدم آن قدر مسائل آن داخل حاد بود فرید آمد دیدن من برای اینکه ببیند چه خبر بوده آنجا. من نمیدانستم که فرید به عنوان یاران ایران و اعضای مشاورین قاره‌ای انتخاب شده بود. فرید آمد و تنهایی رفتیم در یک اتاق که از من اطلاعات بگیرد. گفتم فرید با همۀ ارادتی که به تو دارم معذرت میخواهم ولی من این اطلاعات را فقط به یاران ایران میدهم. آنجا نگفت من عضو یاران ایران هستم! گفت خیلی خوب من ترتیبش را میدهم و صدایت میکنم. خانۀ همان فردی که میگویم قرار گذاشت. از یاران ایران آمدند، خودش هم آنجا بود، همۀ اطلاعات را هم فرید یادداشت میکرد. همۀ اطلاعات را توی این دفتر یاددشت کرد، مثلا چیزهایی که من از زندان اوین تشریح کرده بودم، ساختمانهایش، راهروهایش. کروکی کشیده بود. این راموقع دستگیری گرفته بودند. این را کی به تو داده؟ فرزین پارسا داده. برای همین به من پیغام داد برو. چند روز رفتم ولی دیدم سخت است برگشتم خانه.

 

  1. بعد از اینکه آزاد شدم در سال ۱۳۶۲ یک ماشین خریدم برای اینکه به عنوان تاکسی تلفنی کار کنم. فقط چند ماه [این کار را کردم]. ولی خیلی سریع مشغول تدریس خصوصی شدم. دروس ریاضی و فیزیک. تا چند سال مشغول این کار بودم. بعد از آن سال ۱۳۶۷ ازدواج کردم. تا سال ۱۳۶۸ تمام وقت تدریس خصوصی میکردم. از اواخر ۱۳۶۸ با یکی از دوستانم رفتیم در کار تولیدات صنعتی. کارخانه‌ای تاسیس کردیم. لوله و پروفیل آلومینیوم درست میکردیم. بیزنس خوب و موفقی بود. تدریس خصوصی را رها کردم و وارد این کار شدم.

 

  1. تولیدات صنعتی یکی از کارهایی بود که بهائی‌ها در آن زمان یک خرده در آن آزادی داشتند بنا بر نیازی که مملکت داشت. مملکتی که بعد از جنگ بود. نیاز به تولیدات صنعتی داشت. بهائی‌هایی که اگر در این زمینه کار میکردند مشکلی نداشتند. شنیدم که بعدها مشکل درست شد ولی در آن زمان مشکلی نبود.

 

  1. به خاطر زندان ممنوع‌الخروج بودم. وقتی خواستیم مهاجرت کنیم بیاییم حداقل یک سال و شاید دو سال من مرتب می‌رفتم دادستانی. قبل از آن اصلا به بهائی‌ها پاسپورت نمی‌دادند. ولی از یک زمانی آزاد شد این قضیه و به بهائی‌ها پاسپورت می‌دادند. بالاخره موافقت کردند که یک نوبت از فرودگاه مهرآباد [از ایران خارج شوم].

 

  1. وقتی رفتم ادارۀ گذرنامه گفتند ممنوع الخروج هستی، برو دادستانی. در دادستانی می‌گفتند ممنوع الخروج هستی و به تو پاسپورت نمی‌دهیم. بعد از یک سال، دو سال مرتب رفتن کسی که مسئول بود بالاخره موافقت کرد. گفت یک نوبت ظرف یک سال به تو [اجازۀ خروج] می‌دهم. در پاسپورتم نوشته دارندۀ این گذرنامه ظرف یک سال حق یک نوبت خروج از فرودگاه مهرآباد دارد. در ۶ فروردین ۱۳۷۹ از ایران خارج شدم. رفتم و دیگر برنگشتم.

 

  1. فواد چهار ماه زندان بود. اصلا بازجویی نشد و در زندان بلاتکلیف نگاهش داشته بودند. برادر بزرگم، مهرداد، آشنایی پیدا کرده بود که فرد مومنی بود که در سیستم هم دستی داشت و از روی خیرخواهی شرایط آزادی فواد را فراهم کرد. یک روز تلفن کردند که بیایید ببریدش. سند بردیم فواد آزاد شد.

 

  1. آزادی خودم هم با وثیقه بود. سند ملکی بود. یکی از آشناها سند ملکی گذاشته بود. قبل از اینکه بیایم رفتم با خود فردی که سند گذاشته بود رفتیم دادستانی که سند را آزاد کنیم. وقتی رفتیم آنجا گفتند که بعد از ده سال سند آزاد شده و دیگر در گرو نیست.

 

  1. من با این خاطرات در این ۳۸ سال کمابیش زندگی کردم. در بیست سال اولش شاید هر شب این خاطرات مرور شده. بعد از آن هم کمابیش بوده. یادداشتهایی هم دارم که نیازی به مرورش نبوده برای اینکه در خاطرات من ضبط شده و زنده است.
خروج از نسخه موبایل