مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه: فریبرزبقایی

در این شهادتنامه فریبرز بقایی، یکی از رهبران حزب توده ایران، خاطرات ۱۲ سال زندان خود از اوایل انقلاب تا سال ۱۳۷۲، بویژه حوادث قتل عام زندانیان در سال ۱۳۶۷ را بیان می‏کند.

 

اسم کامل: فریبرز بقایی

تاریخ تولد: ۱۳۱۹

محل تولد: تهران، ایران

شغل: پزشک

سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: ۱۸ و ۱۹ خرداد ۱۳۸۸

مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

 

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با فریبرز بقایی تهیه شده است. فریبرز بقایی در تاریخ ۳۰ تیر ۱۳۸۹ چشم از جهان فروبست.

 

شهادتنامه

کودکی

 

۱. من فریبرز بقایی هستم. دوستانم من را برزو صدا می‎زنند. اینها هر دو اسامی شاهنامه‎ای هستند. در سال ۱۳۱۹ در یک خانواده پر جمعیت در تهران متولد شدم. پنج برادر و دو خواهر دارم که همه بجز یکی از برادرهایم از من بزرگتر هستند. پدرم کارمند متوسط وزارت کشاورزی و همیشه نیز در ماموریت بود. ازاینرو، اغلب برادران و خواهرانم در شهرستان‏ها متولد شده‎اند. تنها کسی که از میان این هفت فرزند در تهران متولد شد من بودم. درآن زمان پدرم را در تهران تقریباً خانه نشین کرده بودند.

۲. در سال ۱۳۲۵، پدرم به بنگاه دامپروری کرج که در روستای حیدر آباد بود منتقل شد. من آن زمان شش ساله بودم و کلاس اول ابتدایی را در آنجا شروع کردم. در ده حیدر آباد یک مدرسه ابتدایی بود که فقط تا کلاس چهارم داشت. همه این کلاس‏ها در یک اتاق تشکیل می‎شدند. در آنجا کلاس دومی‎ها به اولی‎ها، سومی‎ها به دومی‎ها، و چهارمی‎ها به سومی‎ها درس می‎دادند. این مدرسه یک معلم داشت که وی هم مدیر بود و هم فراش و هم معلم.

۳. بعد از آن‏که پدرم در کرج با رئیسش اختلاف پیدا کرد، او را بازنشسته کردند. بازنشستگی و آن دعواها باعث شد تا پدرم مریض و در سن ۵۴‏ سالگی در سال ۱۳۲۶ چشم از جهان فروبندد. من در آن زمان هفت ساله و درکلاس دوم بودم.

۴. از آن زمان به بعد مادرم و برادر بزرگم که ۱۵ سال از من بزرگتر بود سرپرستی ما را به عهده گرفتند. ما از یک خانواده متوسط فرهنگی جامعه ایران بودیم. به عنوان مثال دایی من یکی از مقامات مهم بانک ملی ایران بود و او برای اینکه خواهرش – یعنی مادر ما – در کرج تنها نباشد، خانه‎ای را در تهران برای ما ساخت. اما، مادر و برادر بزرگم باید اقساط آن را به بانک می‎پرداختند. به این طریق ما به تهران آمدیم. من از کلاس سوم ابتدایی تا گرفتن دیپلم در تهران بودم. در این فاصله یکی از برادرهایم کارمند وزارت دارایی، دیگری افسر و یکی از خواهرهایم معلم شد.

۵. در اردیبهشت سال ۱۳۳۸ (می ۱۹۵۹) برادرم با ۲۰۰۰ تومان که آن موقع ۱۵۰۰ مارک می‎شد، من را روانه آلمان کرد. در آلمان من در یک مدرسه شبانه روزی به مدت دو ماه تا مرداد، روزی هشت ساعت زبان آلمانی می‎خواندم که تمام آن ۱۵۰۰ مارک را برای این کلاس‏ها دادم. بعد از دو ماه، از جولای تا اکتبر مشغول کار شدم. در آن زمان، آلمان در سال‏های سازندگی پس از جنگ بود و به کارگر ساختمانی خیلی نیاز داشت. من به عنوان کارگر ساختمانی با ساعت ۶۰/۲ مارک که دستمزد قابل توجهی در آن زمان بود مشغول به کار شدم و توانستم بعد از مدتی مقداری پس انداز بکنم.

۶. در ۲۲ مهر ۱۳۳۸، به عنوان دانشجوی پزشکی که پذیرش آن را از ایران داشتم وارد دانشگاه شدم. بعد از سه ماه، پس‎اندازم تمام شد. باید دوباره در جایی‏ کار می‎کردم. من در آن زمان در منزل یک خانواده کارگر که در شرکت اپل کار می‎کرد زندگی می‎کردم. با کمک او توانستم در جریان تعطیلات زمستانی و تابستانی در شرکت اپل کار ‎کنم و قسمتی از هزینه‎های دانشگاهم را تامین کنم.

۷. ترم اول را با موفقیت پشت سر گذاشتم. چون غالب درس‏ها مانند فیزیک و شیمی و گیاه شناسی همان‏هایی بودند که من در ایران در کلاس‏های نهم تا دوازدهم به عنوان «پیش دانشگاهی» قبلاً خوانده بودم. از اینرو، من جزو یکی از بهترین دانشجویان ترم اول شدم.

۸. فرماندار ایالت راینلاند فالتز (Rheinland-Pfalz)که من در آنجا درس می‎خواندم اعلام کرد که به ده دانشجوی خارجی ماهانه ۲۰۰ مارک کمک هزینه تحصیلی می‎دهد که من نیز یکی از آنها بودم. مخارج من ماهی ۳۰۰ مارک بود لذا فقط برای ۱۰۰ مارک باید کار می‎کردم. بنابراین، مقدار ساعات کارم کم شد و فقط کافی بود که سی ساعت در ماه کار کنم و برای این کار نیز دو شب در هفته به هتل آمریکایی‏ها که نزدیک شهر ماینتز(Mainz) بود می‎رفتم و در آنجا ظرفشویی می‎کردم و در همانجا نیز با همسر خود آشنا شدم.

۹. در این فاصله، جنگ ویتنام شدت پیدا کرده بود و جنبش دانشجویی در تمام جهان بویژه در آلمان فعال شده بود. در آن زمان، متوجه شدم که تنها اروپای سوسیالیست و در رأس آن شوروی از ویتنامی‏ها دفاع می‎کند. من در یک خانواده‎ای تقریباً غیرسیاسی بزرگ شده بودم. پدرم کارمند دولت رضا شاه بود و اصلاً فعالیت سیاسی نمی‎کرد. رضا شاه شوخی بردار نبود. جنگ ویتنام من را وارد فعالیت‏های سیاسی کرد. من با کمونیست‏های آلمان تماس گرفتم و آنها گفتند که من باید با حزب توده تماس بگیرم و من نیز تماس گرفتم. (حزب توده بعد از شکست کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، سازمان‏های دانشجویی و کنفدراسیون را در خارج از کشور تشکیل داده بود.) من هم اول از سازمان‏های دانشجویی و کنفدراسیون شروع کردم و بعد به حزب توده رفتم.

۱۰. من از ترم دوم تا پایان تحصیلاتم بطور مستقیم و غیر مستقیم در رهبری سازمان‏های دانشجویی شرکت داشتم. در اواخر تحصیلاتم بود که عضو حزب توده شدم. در آن زمان کنفدراسیون‏ها به دست مائوایست‏ها افتاده بود و رفقای من همه مائوایست شده بودند. در اروپا بیش از ده نفر توده‎ای باقی نمانده بود و در آلمان و اطریش فقط سه نفر توده‎ای باقی مانده بودیم. منظورم از توده‎ای این است که ما از خط مشی شوروی دفاع می‎کردیم و مائوایست‏ها از خط مشی چین دفاع می‎کردند. از این لحاظ عرصه بر ما تنگ شده بود و تبلیغات زیادی بر ضد ما سه نفر می‎شد. لذا ما تصمیم گرفتیم که کانون پزشکان فراغ‎التحصیل در آلمان را بنیان بگذاریم. در این فاصله، رهبری حزب توده متوجه شدند آن شبکه‎ای که در داخل ایران داشتند توسط ساواک شناسایی شده و عده‎ای هم به زندان افتاده‎اند. در نتیجه تمام فشار به ما و به کشورهای اروپای غربی افتاد. ما نیز در اینجا خیلی فعالیت می‌‎کردیم و توانستیم تعدادی دانشجو را جذب کنیم.

۱۱. در این فاصله انقلاب افغانستان هم انجام شد و تعدادی از دانشجویان افغان هم به سمت ایده‎های سوسیالیسم و شوروی متمایل شدند. بعد از آن، ما «سازمان جوانان و دانشجویان دموکرات ایران» را تشکیل دادیم که تقریباً یک تشکل صنفی بود. ما معتقد بودیم که با کارهای صنفی می‎شود دولت ایران را یک مقدار به عقب نشینی کشاند. در صورتی که کمیسیون که دست مائوایست‏ها بود به کارهای سیاسی می‎پرداخت.

۱۲. در این فاصله انقلاب ایران به رهبری آقای خمینی انجام گرفت. بعد از رفتن شاه، حزب توده یک مقدار آزادی‎هایی در داخل ایران بدست آورد. بویژه بعد از آن‏که آقای خمینی در پاریس گفت که در ایران اسلامی، آزادی برای همه است و تا جایی‏که خیانت وجود نداشته باشد حتی کمونیست‏ها هم می‎توانند آزادانه فعالیت بکنند. در دی ماه ۱۳۵۷، حزب توده از تمام گروه‏های مخالف مصرانه خواست تا یک جبهه متحد تشکیل داده و آیت‎الله خمینی را حمایت کنند. رهبران حزب که همگی در کشورهای سوسیالیستی سابق بودند وارد ایران شدند و من نیز به ایران برگشتم.

۱۳. در آن زمان من در آلمان جراح متخصص زنان و زایمان شده بودم و معاون یک بخش بودم و با همسرم ازدواج کرده بودم و یک بچه هم داشتیم که ده ساله شده بود. به هرحال، من خانه و زندگیم را فروختم، از کارم استعفا دادم و وارد ایران شدم. در ایران در دانشگاه شهید بهشتی تهران به عنوان استادیار استخدام شدم و در عین حال فعالیت حزبی هم انجام می‎دادم.

۱۴. من به علت سابقه طولانی‎ای‏که با حزب توده داشتم و یکی از سه نفری بودم که در شرایط دشواری متعهد به حزب توده در آلمان ماند، رهبری حزب به من خیلی توجه کرد. من مسئول روابط بین المللی حزب و مسئول هوادارن حزب در خارج از کشور شدم. چون مسئولیت قسمتی از تشکیلات تهران را داشتم، عضو کمیته ایالتی تهران نیز بودم. در اولین پلونومی که بعد از انقلاب در داخل کشور انجام گرفت من به عنوان مشاور کمیته مرکزی انتخاب شدم.

۱۵. در حول و حوش انقلاب ایران چون هندوستان کشور ارزانی بود، تعدادی از ایرانیان بچه‎هایشان را برای تحصیل به آنجا می‎فرستادند. از آنجا که سیاست ما در حزب توده تقریباً منطقی‎تر از سیاست مائوایست‎ها بود، این دانشجویان ایرانی در هندوستان به سمت حزب توده روی آورده بودند. اما اینها هیچ تجربه‎ای مبارزه سیاسی نداشتند و از این لحاظ هر روز باید برایشان نامه نوشته می‎شد که چگونه سازمان درست کنند؛ چگونه تشکیلات بسازند، چگونه عضوگیری کنند، و چه مسائلی را مطرح بکنند. وانگهی، آنها در آنجا با مائوایست‏ها که مخالف ما بودند مبارزه داشتند. چرا که ما از حکومت خمینی دفاع می‎کردیم و اینها را دمکراتهای انقلابی می‎دانستیم، در صورتی‏که مائوایست‏ها اینها را مرتجع می‎دانستند و می‎گفتند اینها همکاران امپریالیسم هستند. درنتیجه دانشجویان طرفدار سیاست ما، در آنجا تحت فشار بودند و از آنجا که آنها اصلاً تجربه سیاسی نداشتند، من به عنوان مسئول، از آنها خواسته بودم که قبل از صدور هر اعلامیه‎ای، آن‏ را با من هماهنگ کنند، تا مبادا چیزی در آن اعلامیه بر ضد حکومت ایران بیاید که برای ما که در داخل کشور مبارزه می‎کردیم مشکل خلق کند. ازاینرو، آنها هر وقت اعلامیه‎ای صادر می‎کردند و یا پولی جمع می‎کردند، آن را بوسیله فردی که برای دیدار خانواده‎اش به ایران می‎آمد برای ما می‎فرستادند.

۱۶. در خرداد ۱۳۶۰، سازمان مجاهدین خلق مبارزه مسلحانه برضد جمهوری اسلامی را آغاز کرد. دولت ایران اقدام به دستگیری اعضای تمام سازمانهای چپ به غیر از حزب توده و «اکثریت» که از حکومت جمهوری اسلامی دفاع می‎کردند زد. در آن ایام من قرار ملاقاتی با یک فردی که یک نامه از بچه‎های افغان از بنگلور هندوستان آورده بود در جلوی یک مسجد داشتم. محتویات آن نامه به این شرح بود: رفقای کمیته مرکزی ایران؛ از اطلاعاتی که شما در مورد انقلاب ایران و حکومت ایران به ما دادید خیلی ممنون هستیم و موفقیت کمیته مرکزی حزب توده ایران را آرزو می‎کنیم. «هواداران حزب پرچم در بنگلور». ولی این فرد همراه با آن نامه قبل از ملاقات با من دستگیر شد.

۱۷. علت نوشتن آن نامه اختلافی بود بر سر ماهیت جمهوری اسلامی ایران که میان همه احزاب کمونیست دنیا، از جمله بین اعضای حزب «پرچم» و حزب «خلق» در افغانستان و بنگلور هندوستان بوجود آمده بود. خلقی‎ها معتقد بودند که خمینی عامل امپریالیسم هست و از این لحاظ نسبت به حزب توده ایران موضع داشتند که چرا حزب توده از حکومت خمینی دفاع می‎کند. در صورتی که حزب پرچمی‎ها حزب توده را قبول داشتند، اما نمی‎دانستند که حکومت ایران چه نوع حکومتی است. در پاسخ به پرسش اعضای حزب پرچم در بنگلور در مورد علل دفاع ما از جمهوری اسلامی ایران، ما روزنامه «مردم» – که ارگان رسمی حزب توده ایران بود – را برای آنها در بنگلور فرستاده بودیم. آنها بخاطر ارسال آن روزنامه از ما تشکر کرده بودند.

دستگیری

۱۸. بعد از دستگیری دوست من از محل ملاقات همراه با آن نامه در ۱۵ تیر ۱۳۶۰، آنها به سراغ من به خانه آمدند. تقریباً بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ شب بود و من می‎خواستم با ماشینم وارد منزل بشوم. دیدم پسرم که یازده دوازده سالش بود جلوی خانه دوچرخه سواری می‎کند. او تا من را دید آمد و گفت، “پدر! خانه نرو! چون پاسدارها آمده‎اند و تمام خانه را دارند می‎گردند و می‎خواهند تو را نیز بگیرند!” دو نفر از اعضای کمیته مرکزی حزب یعنی منوچهر بهزادی و نیک آیین پیش از من به خانه‎ام آمده بودند، اما وقتی پسرم آنها را از حضور پاسدارها در خانه مطلع می‏سازد، آنها برمی‏گردند. من به پسرم گفتم که ما کاری نکرده‎ایم که علیه حکومت باشد و تا به حال هم از حکومت دفاع کرده‎ایم، پس هیچ مسئله‎ای نیست و می‎آیم!

۱۹. به داخل منزل رفتم. دیدم پنج شش نفر پاسدار آنجا هستند. هنوز اوایل انقلاب بود و آنها یونیفرم نداشتند. اما فهمیدم که افراد کمیته بودند. دیدم به اتاق کار من رفته‎اند، کتاب‏ها و اشکاف‏ها را نگاه می‎کنند و تا من وارد شدم گفتند، «اسلحه نداری؟» گفتم، «اسلحه؟ نه!» گفتند، «جایی پنهان نکرده‎ای؟» گفتم، «کار من اسلحه نیست، من پزشک هستم. وانگهی، حزب ما حزب مسلحی نیست و ما علنی هستیم و از شما دفاع می‎کنیم و تمام اسلحه‎هایی هم که در زمان انقلاب گرفته بودیم، وقتی شما گفتید که اسلحه‎ها را پس بدهید، تنها سازمانی که پس داد ما بودیم! از این لحاظ ما اسلحه نداریم.» گفت که شما چقدر کتاب دارید! آیا اینجا کار فرهنگی می‎کنید؟ گفتم، «بله حزب توده فقط کار فرهنگی می‎کند.» بعد یکی از آنها که بی‎سیم داشت با مرکزشان تماس گرفت و گفت، «دکتر بقایی آمد و ما از او سوال کردیم، ولی اینجا فقط کتاب دارد و ما اسلحه‎ای ندیدیم؛ چه بکنیم؟» آنها گفتند، «بیاریدش!» من اینها را شنیدم. بعد به خانمم گفتم، « من با اینها می‎روم، ببینم چه مسئله‎ای پیش آمده و بزودی هم برمی‎گردم؛ شاید سوء تفاهمی پیش آمده باشد». در این فاصله تمام همسایه‎ها هم دور خانه من جمع شدند. موقعی که من را می‎بردند، مردم از روی ترس و برای حمایت از من صلوات می‎فرستادند.

۲۰. من را به کمیته مجلس شورای ملی سابق که دفتر مرکزی آنها بود بردند. این کمیته‎ها در زمان انقلاب بوجود آمده بود و در عرض یک سال و نیم بعد از انقلاب، اینها موقعیت خود را تثبیت کرده بودند. وقتی من را به آنجا بردند، هنوز چشمانم باز بود. به یک اتاقی رفتیم که تقریباً بیست تا سی نفر دیگر در آنجا بودند. برخی از آنها آدم‏های معتاد و تعداد محدودی نیز از جمله افراد باشخصیتی بودند که احتمالاً به رژیم گذشته وابستگی داشتند. بعد از چهار پنج ساعت که دیگر تقریباً نزدیکی‎های صبح شده بود، من را صدا کردند، «فریبرز بقایی! اسبابهایت را جمع کن و بیا!»

۲۱. اینبار من را چشمبند زدند و خیلی در شهر گرداندند. بعد فکر می‎کنم که من را پشت مجلس شورای ملی بردند و آنجا گفتند، «سرت را پایین بیاور تا به طاق نخورد. الان در خندق هستی!» من بعداً فهمیدم که اینها همه‎اش دروغ بود. آنان می‎خواستند فقط وحشت ایجاد کنند. بعد من را به یک سلول تک نفره بردند که بوی ادرار و مدفوع و این چیزها می‎داد. در آنجا فقط یک موکت، یک کتاب مفاتیح‎الجنان و یک قرآن وجود داشت. من را سه روز در آنجا نگهداشتند. ماه رمضان بود. از این لحاظ فقط یک دفعه صبح قبل از سحر غذا می‎دادند و یک دفعه هم شب و دیگر هم هیچ! بعد از سه روز آمدند، چشمبند زدند و دوباره گفتند که سرت را پایین بینداز تا به طاق نخورد. بعد من را به جای دیگری بردند. در آنجا مشخصاتم را پرسیدند، «شما استاد دانشگاه هستید؟ شما عضو حزب توده هستید؟» گفتم، «بله، من از رهبران حزب توده هستم.» گفت، «شما دو کار می‎توانید بکنید، یا شلاق بخورید (سبیلش را پیچاند) یا این‏که با ما همکاری کنید!» من گفتم، «من از شما دفاع کرده و می‎کنم، ولی در حزب توده ایران و نه خارج از حزب توده. سیاست حزب توده ایران این است که شما از دمکرات‏های انقلابی هستید و ما چون ضد امپریالیزم هستیم، با شما اشتراک منافع داریم و از شما دفاع می‎کنیم.»گفت، «ببندینش به تخت!» من را به تخت بستند و گفت، «حالا می‎خواهی با ما همکاری کنی، یا نه؟» گفتم، «من دارم با شما همکاری می‎کنم و خیلی هم از شما دفاع کرده‎ام!» گفت، «نه این به درد ما نمی‎خورد!» ولی به هر حال من را نزد! گفت، «ببریدش!» و من را دوباره به همان سلول برگرداندند.

۲۲. ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب بود که آنها دوباره آمدند، چشمبند زدند و گفتند که سرت را پایین بینداز که از خندق بیرون بروی و از این حرفها. من را سوار پیکان کردند. در پیکان دو تا زن مجاهد هم بودند. یکی از زن‏ها می‎گفت که او را بیخود گرفته‎اند و ادعا می‎کرد که دختر یک آیت الله (که نام او را الان به خاطر نمی‎آورم) است. این دو زن در ماشین خیلی پرخاش ‎کردند و به مامورین فحش ‎دادند. آن مامور هم می‎گفت، «دهنت را ببند! چشمبندت را بگذار!» خلاصه، من هم چشمبندم را گذاشتم. چون فکر می‎کردم که سوء تفاهمی شده است و من را آزاد خواهند کرد. البته تا این لحظه خشونتی نسبت به من نداشته‎ بودند، غیر از این‏که بگویند «سرت را پایین بگیر» و ترس و وحشت ایجاد کنند.

۲۳. وقتی از سربالایی تپه‎های اوین رد شدیم، توانستم تشخیص بدهم که داریم وارد اوین می‎شویم. سپس وارد اوین شدیم. ماشین‏ها همینطور می‎آمدند و می‎رفتند. بعداً فهمیدم که مجاهدین را می‎آوردند. من را به اتاقی بردند. مجاهدین اعتراض می‎کردند و من صدای مشت و لگد را می‎شنیدم. بعد خواستم کمی چشمبندم را بالا بزنم و ببینیم چه خبرهست! وقتی چشمبندم را بالا زدم دیدم چند نفر پاسدار یک نفر را دارند می‎زنند.

۲۴. درآن زمان، بسیج هنوز تشکیل نشده بود و پولیس نیز نبود. کسانی که از جمهوری اسلامی دفاع می‎کردند، لات و لوت‎هایی بودند که آنها را پاسدار می‎نامیدند. این پاسداران هم هنوز تفکیک نشده بودند. زمانی که دولت عراق به ایران حمله کرد، تازه این پاسداران به دو دسته تقسیم شدند. دسته اول کمیته‎های انقلاب بودند که امنیت شهر یا امنیت حکومت را به عهده داشتند؛ و دیگری پاسدارانی بودند که در مقابل هجوم عراقی‏ها که وارد خاک ایران شده بودند در کنار ارتش می جنگیدند. تا چشمبندم را بالا زدم (مثل اینکه اصلاً منتظر این مسئله بودند و می‎خواستند گربه را جلوی حجله بکشند) کسی با دست زمخت خود یک کشیده محکم تو صورتم زد. به طوری که دندانم لق شد. تقاضای دندانپزشک کردم که شروع کردند به فحش دادن که حالا دندانپزشک هم می‎خواهد!

۲۵. در آن زمان من چهل سالم بود. بقیه زندانی‏ها اغلب ۱۵ و یا ۱۷ ساله و همه هم مجاهد بودند. من در برابر آنها پیر مرد حساب می‎شدم. مدتی بعد دوباره گفتند که سرت را پایین بینداز تا از خندق رد بشویم و بعد من را به یک راهرویی بردند. در آنجا پتویی دادند و من دراز کشیدم. سروصدای زیادی در راهرو بود. مدام افرادی را می‎بردند و می‎زدند. اما من را نبردند. هر کسی هم که می‎آمد، من می‎گفتم که به یک دندانپزشک احتیاج دارم. آنها هم وقتی به سر و وضع من نگاه می‎کردند، می‎فهمیدند که یک کسی غیر از مجاهدین هستم، فقط دوتا فحش می‎دادند (اما نه از آن فحش‏های رکیکی که به مجاهدین می‎دادند)و رد می‎شدند. بعضی‎ از آنها هم می‎گفتند، «حالا، انشاالله اگر زنده ماندی به تو دندانپزشک هم می‎دهیم!» دو روز در آن راهرو بودم. فقط موقعی که دستشویی می‎خواستم بروم، من را می‎بردند و دو یا سه دفعه هم آب خواستم که به من آب دادند. ولی برای دو روز غذا و اینها اصلا نبود.

۲۶. شب دوم ساعت ۱۲شب، دوباره دستم را گرفتند و گفتند «سرت را پایین بینداز و دولا بشو تا از این خندق رد بشوی». بعد من و دو نفر دیگر را در عقب یک ماشین پیکان نشاندند. دو تا پاسدار، یکی راننده و یکی با اسلحه در جلو نشستند. گفتند که سرهایتان را پایین بگیرید و بعد ماشین در یک سرازیری رفت. این تنها چیزی بود که تشخیص دادم. سپس درب آهنی‎ باز شد و داخل شدیم. در آن لحظه نمی‎دانستم که آنجا کجاست. ولی شنیدم که هنوز داشتند جوشکاری می‎کردند. (البته بعداً فهمیدم که آنجا کمیته مشترک بود که نزدیک توپخانه واقع شده است. آن زمان به آنجا کمیته مشترک نمی‎گفتند. چون‏که این اسم مربوط به زمان شاه بود بلکه به آن «زندان توحید» یا «زندان ۳۰۰۱» می‎گفتند). جیب‏هایمان را گشتند و ساعتم را برداشتند. در آن موقع من پیپ می‎کشیدم. پیپم در جیبم بود. آن را هم گرفتند. کیف دستی سامسونت‏ام را نیز با خود داشتم که مدارک و گواهینامه و پروانه مطبم در آن بود، همه اینها را از من گرفتند.

۲۷. بعد من را به یک سلول انفرادی در زیر زمین که فقط یک زیلو کف آن بود و دیگر هیچ نداشت فرستادند. در بالای سلول یک پنجره‎ای آهنی که تقریباً سی در چهل سانتیمتر بود و سوراخهای خیلی ریزی داشت و نور خفیفی از آن وارد می شد نصب شده بود. دیوارها هم همه سیمانی بودند. از شعارهایی که بر روی دیوارها نوشته شده بود و مربوط به قبل از انقلاب بود، فهمیدم که این زندان قبل از انقلاب هم وجود داشته است. پهنای سلول به اندازه‎ درازای دو دستم بود که وقتی دستانم را باز ‎کردم به دیوارهای دو طرف برخورد کرد. درازای سلول را هم اندازه گرفتم. ۲۰/۲ متر بود. این سلول یک درب آهنی داشت که دریچه‎ای هم بر روی آن نصب شده بود که فقط برای سرکشی نگهبان بود، چون نرده داشت و از آن پنجره نمی‎توانستند غذا بدهند و هر بار برای دادن غذا مجبور بودند درب را باز کنند.

۲۸. اینجا اولین بار ‎دیدم که همه مامورین لباس فرم سبز رنگی به تن دارند. اما این مامورین هنگام غذا دادن یک گونی که فقط جای دو چشم آن باز بود بر روی سر خود می‎کشیدند تا ما صورت‏ آنان را نبینیم. غذا بسیار کم بود. نگهبانی که غذا را می‎آورد، می‎گفت، «خوشحال باشید که شما را زنده نگه داشته‎ایم». غذا شامل برنج، لپه‎ای بدون گوشت، و یک نصفه نان تافتون بود که آن را در کاسه‎های پلاستیکی می‏دادند. من از این غذا سیر نمی‏شدم. وقتی تقاضای غذای بیشتر می‏کردم، می‎گفتند، «شما مهدور‎الدم هستنید و خوشحال باشید که این مقدار کم غذا را هم به شما می‎دهند». البته کسانی که شکنجه می‎شدند نمی‎توانستند غذا بخورند. درواقع اشتها نداشتند. آنان غذایشان را در سطل مستراح می‎ریختند و آنهایی که گرسنه بودند، آن غذاها را از داخل سطل مستراح برمی‎داشتند و می‎خوردند. در سه ماه اول، بخشی از غذای من را غذاهای ریخته‏شده در سطل مستراح تشکیل می‏داد.

۲۹. از آنجا که سیگار نداشتم، به ورزش کردن شروع کردم. روزها سر و صدا و شکنجه خیلی زیاد بود و من نمی‎توانستم بخوابم. روزها با ورزش خودم را خسته می‎کردم، تا در شب بتوانم بخوابم. اما تنم را نمی‎توانستم بشویم و حمام کنم. در شش ماه اول دوش و حمام هم نداشتم. فقط روزی سه بار در اوقات نماز، درب را باز می‎کردند که به دستشویی بروم و من طوری ورزش می‎کردم که موقع رفتن دستشویی ورزشم تمام شده باشد و وقتی به دستشویی می‎رفتم پیراهن و شلوارم را در می‎آوردم و آفتابه را پر آب می‎کردم و بر روی خودم می‎ریختم. یک روز که نزدیکی‏های زمستان بود، آنها متوجه شدند که من با آب سرد آفتابه بدنم را خیس کرده‎ام. فکر کردند که می‎خواستم خودکشی بکنم. لذا من را به بازجویی بردند. خوشبختانه شکنجه نکردند. فقط گفتند که چهار ساعت باید با دستان بالا بایستم. این فقط برای آن بود که آنها فکر می‎کردند من می‎خواستم خودکشی بکنم.

۳۰. در سه ماه اول من شکنجه نشدم. اما مشروطه خواهانی که بعد از انقلاب مبارزه کرده بودند و یا سازمان‏های چپ مسلح مثل فدائیان (اقلیت)، رزم آوران، سازمان انقلابی‏حزب توده ایران، حزب کمونیست ایران که شامل خانم‏هایی بود که از انگلیس به ایران آمده و زندانی بودند شکنجه شدند. رژیم این گروه‏ها را شدیداً شکنجه می‎کردند که زودتر رفقای خود را لو بدهند تا سازمان‏های‏ آنان را سریع‏تر از بین ببرند.

بازجویی و شکنجه

۳۱. در اوایل مهر ۱۳۶۰، بازجویی‎های من شروع شد و من تمام مسئولیت‏هایم در سازمان که همه آن علنی بودند را بیان کردم. من گفتم که من مسئولیت روابط بین الملل، مسئولیت ایرانیان خارج از کشور، و مسئولیت بخشی از تشکیلات در داخل تهران را به عهده داشته‎ام. اما آنها حرف‏هایم را قبول نکردند و کتک زدند. به مدت سه روز پشت سر هم تقریباً روزی ۵۰ تا ۶۰ شلاق می‎زدند. اما از آنجا که من استاد دانشگاه بودم، کمی ملاحظه من را می‎کردند. البته در آن زمان، حزب توده در داخل کشور فعالیت علنی و حقوقی داشت.

۳۲. در بازجویی مرحله دوم که آن هم دو سه روز طول کشید، اتهام جاسوسی را مطرح کردند. اما در طول آن سه روز، من سی‏ تا شلاق بیشتر نخوردم و خیلی کم شکنجه شدم. اتهام جاسوسی ناشی از آن نامه‏‎ای بود که دانشجویان افغانی از بنگلور هندوستان فرستاده بودند. آنها آن نامه را به من نشان دادند. من پاسخ دادم که اگر من می‎خواستم برای افغانستان جاسوسی‏کنم راههای صریح‎تری برای این کار وجود داشت. مثلاً یکی از این راه‏ها آن بود که من با دبیر اول سفارت افغانستان که خود کمونیست است، تماس بگیرم. او پاسخ داد «تو زرنگ‏تر از این حرفها هستی که این کار را بکنی. چون می‎دانستی‏که ما سفارت را تحت نظر داریم.» گفتم، «به غیر از این، راه دیگر آن بود که من می‎توانستم با مسئول حزب در آلمان یا پراگ تماس بگیرم. چون مسئول دانشجویان خارج از کشور هستم و بگویم که مثلاً این خبر را به سفارت افغانستان بدهید! وانگهی، اگر من می‎خواستم با افغانستان تماس بگیرم و به آنها اطلاع بدهم، چرا توسط هواداران حزب پرچم در بنگلور این کار را بکنم و نه توسط خود اعضای کمیته مرکزی حزب پرچم؟ اگر این نامه تشکر را اعضای کمیته مرکزی حزب پرچم فرستاده بودند، آن موقع شما می‎توانستید، من را مواخذه کنید، اما حالا هواداران حزب پرچم در بنگلور هندوستان یک چنین نامه‎ای را نوشته‎اند».

۳۳. در جریان بازجویی‏ها‏ به من می‎گفتند که ما تو را به دو علت گرفته‎ایم؛ علت اول تثبیت جاسوسی و علت دوم وارد شدن انقلاب ما در مرحله سوم است. می‏گفتند که انقلاب ما سه مرحله داشت؛ مرحله اول بیرون کردن شاه بود؛ مرحله دوم بیرون کردن آمریکایی‏ها بود که با اشغال سفارت آنان به پایان رسید؛ و مرحله سوم که اکنون شروع شده است از بین بردن تمام سازمان‏ها و احزاب سیاسی ایران و در رأس آنها هم حزب توده است. می‏گفتند که این حزب باید از بین برود، چون «ام‎الفساد» است و تنها حزب خودمان، حزب جمهوری اسلامی باید باقی بماند. آنها در عین حال از من نیز انتظار همکاری داشتند و می‏گفتند که ما تو را آزاد می‎کنیم و تو می‎توانی به دانشگاه برگردی و تدریس کنی. اما در عین حال، با ما نیز باید همکاری کنی. من همان جواب چهار ماه قبل خود را دوباره تکرار کردم.

۳۴. بازجویان اصلی من سه نفر بنام‏های حاج امین، حاج مجتبی و محمود بودند. حاج امین که سربازجو بود و بیشتر شلاق‏ها را می‎زد، رئیس زندان کمیته مشترک بود. نام اصلی حاج امین «علی فلاحیان» است که بعدها وزیر اطلاعات شد. البته در آن زمان، هنوز وزارت اطلاعات تشکیل نشده بود. فقط اطلاعات سپاه پاسداران وجود داشت. حاج امین از من راجع به روابط جنسی‏ام سوال می‎کرد. مثلاً، این‏که با کدام دختر ایرانی یا مسلمان خوابیده‎ام. آنها خیال می‎‎کردند که کمونیست‏ها زنهای‏ خود را مشترک می‏گذراند و هر کس با هر کسی رابطه دارد و می‏خوابد. از آنجا که می‎‎دانستند زن من آلمانی است، در مورد او سوال نمی‎کردند. آنها نسبت به ارتباط شما با یک زن مسلمان حساس هستند و نه نسبت به غیر مسلمان‏ها. چون از دید آنها همه‏ خارجی‏ها بدکاره‎اند.

۳۵. در آبان ۱۳۶۰، چهار ماه از دستگیری من ‏گذشت و من همچنان در سلول انفرادی تنها بودم. فقط یک بار یک نفر بمب‏گذار را به سلول من فرستادند. او یک بچه ۱۸ ساله به نام اکبر بود که خیلی سریع هم اعدام شد. اکبر اهل یکی از دهات‏های کرمانشاه بود. سازمان امنیت عراق او را در ابتدا معتاد به الکل و بعد به عنوان یک ابزار از او استفاده کرده بود. اکبر دوران ترک اعتیاد خود را در سلول من‎گذراند. سلول انفرادی من هیچ امکاناتی نداشت. اما آنها یک نفر معتاد که در حال ترک اعتیاد بود را به سلول من اضافه کرده بودند. هم‏سلولی بودن با کسی که نه واکنش‏ منطقی دارد و نه تعادل روحی، خیلی مشکل است. شاید شما نتوانید آن عذاب سختی را که من با او در مدت دوماه کشیدم تصور بکنید.

۳۶. در تابستان سال ۱۳۶۱، یک سال از زندانی بودن من‎گذشت. در آن زمان، دوستان آقای قطب زاده، وزیر سابق امور خارجه را گرفتند. یکی از این افراد که جزو یاران قطب‏زاده و از دراویش کرمانشاهی موسوم به «علی‎الحق» بود را به سلول من آوردند. درویش به من گفت که وی «علی‎اللهی» است و شیعیان را خوب می‎شناسد و اگر من مسلمان نشوم آنها من را حتماً می‎کشند. قطب‏زاده نیز به خاطر کودتایی که می‎خواست با به رگبار بستن خانه امام انجام دهد، دستگیر و در همان سال اعدام شد. به هر جهت من به آن درویش گفتم که حال من مسلمان شده‎ام. او هم نماز خواندن را به من یاد داد و من هم بعد از آن نمازم را می‎خواندم. بعد درویش مقامات زندان را از اسلام آوردن من مطلع ساخت.

۳۷. وقتی من مسلمان شدم، نگهبانان از من برای خانواده‏های خود دارو می‎خواستند و دفترچه‎ خود را می‎آوردند و من برای آنان نسخه می‎نوشتم. بعد از آنان تقاضا کردم تا یک سطل به من بدهند. آنها هم یکی از این سطل‏های رنگ را برایم آوردند. من با آن سطل از دستشویی با خودم آب می‎آوردم و هر بار بعد از ورزش، بدنم را با آن می‎شستم.

۳۸. من می‏دانستم‏ که در اثر کتک خوردن، هیموگلوبین‏ها در داخل رگ‏های بدن ازبین می‏رود و کلیه‏ها نمی‏تواند بخاطر کمبود آب هیموگلوبین‏های ازبین‏رفته را تصفیه نماید. در نتیجه این هیموگلوبین‏ها در کلیه ته‏نشین شده و نهایتاً توسط ادرار از بدن دفع نمی‎شود. این عارضه می تواند باعث بیماری و حتی موجب مرگ فرد شکنجه شده ‎شود. لذا وقتی من را شکنجه می‎کردند، من می‎آمدم و از آن سطلی که قبلاً تعریف کردم آب می‎خوردم و در همان سطل ادرار می‎کردم و آن ادرار را دوباره می‏نوشیدم تا مبادا هیموگلوبین‎ها ته نشین شوند، فیلتر را ببندند و من نتوانم ادرار کنم. لذا این سطل و نوشیدن ادرار، یکی از دلایل زنده ماندن من در آن ایام بود. در آنجا به من گفتند که پزشکی که قبلآً اینجا بوده گفته بود که بعد از شکنجه نباید آب نوشید. اما من چنین تصوری نداشتم. لذا وقتی برای آنها توضیح دادم، آنها نیز این وضعیت را تغییر داده و بعد از آن به فرد شکنجه شده توصیه می‎کردند که آب بنوشد. این هم یکی دیگر از خدمات من در زندان بود.

۳۹. در ماه پانزدهم من در زندان، از اخبار شنیدم که خرمشهر فتح شد و نیروهای ایرانی در مرز عراق منتظر دستور مقام رهبری – که در آن زمان خمینی بود – هستند تا وارد خاک عراق شوند. با شنیدن این خبر، گفتم که حزب توده ایران اکنون بلافاصله اعلامیه خواهد داد که ما تاکنون از این جنگ، چون جنگ دفاعی بود، حمایت می‎کردیم و از این به بعد نمی‎توانیم از این جنگ دفاع کنیم. اگر حزب توده این کار را بکند، شوروی‏ها هم متعاقباً همین کار را خواهند کرد و دیگر از ایران پشتیبانی نخواهند کرد. در نتیجه، جمهوری اسلامی در چند ماه آینده همه توده‎ای‏ها را دستگیر و به زندان خواهند آورد. این حدسی بود که من در آن زمان در باره حوادث بعدی می‎زدم.

۴۰. من در باره عبور نیروهای ایرانی از مرزهای عراق به بازجویم، حاج امین، در جریان یکی از بازجوی‏هایم گفتم، «آمریکا زیر پای شما پوست خربزه‎ای گذاشته است تا شما به عراق بروید و در باتلاق بصره بیفتید». (این اصطلاح «باتلاق بصره» را خودشان در اخبار به کار می‏بردند. اما من این را به‏ صورت روشن گفتم که ارتش در آنجا فرو خواهد رفت.) من گفتم، «تمام دنیا مخالف پیشروی شما در عراق هستند و کسی به شما اسلحه نخواهد فروخت؛ شوروی هم دیگر با شما همکاری نخواهد کرد و در نتیجه شما در آنجا شکست خواهید خورد. بعلاوه، هرگاه شما متجاوز شناخته شوید، دیگر کسی به شما غرامت هم پرداخت نخواهد کرد». (در آن زمان برخی کشورهای عربی می‎خواستند که چهل میلیارد دلار به ایران بدهند. من گفتم که اگر شما به خاک عراق داخل شوید، کشورهای عربی آن پول وعده شده را به شما نخواهند داد.) حاج امین گفت، «می‎دانی، چرا اینها مخالف رفتن ما به عراق هستند؟» گفتم، « نه!» گفت، «بگذار داستانی برایت تعریف کنم. پسر بچه‎ای را داشتند ختنه می‎کردند. او جیغ و داد می‎کرد. یک دختر کوچولو هم آن پشت ایستاده بود و داشت زار زار می‏گریست و او را نگاه می‎کرد. از دختر پرسیدند که ما داریم این پسر را ختنه می‎کنیم، تو چرا گریه می‎کنی؟ دخترک در جواب گفت که این را دارند برای من تیز می‎کنند. حالا وقتی تمام دنیا مخالف ما هستند، این به معنی تیز کردن اینجا است. چون بعد از عراق نوبت عربستان سعودی خواهد بود».

۴۱. به هر حال، تا این زمان، ۱۵ ماه از حبس من می‎گذشت. روزی حاج امین من را خواست و گفت، «بیا اعلام کن که تو جاسوس هستی تا آزادت کنیم و بروی!» گفتم، «شما بگویید که من چطور جاسوسی‎ کرده‎ام؟ حزب توده چطور جاسوسی‎ کرده است؟ بعد من همان حرفهای شما را پشت تلویزیون می‎گویم تا آزاد بشوم». گفت، «نه! ما نمی‎توانیم به تو بگوییم که چه بگویی! تو خودت باید بگویی!» گفتم، « پانزده ماه است که من در زندان انفرادی هستم، شما مدرکی دال بر جاسوسی حزب توده در اختیار من نگذاشته‎اید که من بفهمم حزب توده جاسوس بوده است تا من هم بر اساس آن اسناد اعلام کنم با این مدارکی که از حزب توده به دست آمده است، فهمیده‏ام که حزب توده جاسوس است!» گفت، «نه، اینطوری نمیشود!» و سپس دوباره من را به سلول انفرادی فرستادند.

۴۲. بهمن ۱۳۶۱، نزدهمین ماه اسارت من در زندان بودم. در فاصله این ۱۹ ماه، من یک و یا دو بار به عنوان پزشک با آنها همکاری کردم. چون در زندان شلاق و شکنجه زیاد بود، بیمار هم زیاد بود. در آنجا یک پزشک بلوچ، به نام دکتر شاهچی که سلطنت طلب بود. سلطنت‎طلب‏ها و چپی‎ها را در کمیته مشترک یکجا نگه می‏داشتند. دکتر شاهچی چون وابستگی تشکیلاتی نداشت و به‏ صورت فردی دستگیر شده بود بعد از ختم دوران بازجویی‎اش، در زندان پزشکی می‎کرد. دکتر شاهچی بعضی وقت‏ها می‎آمد و من را درمان می‎کرد. از آنجا که مسواک نزده بودم، دندان‏هایم چرک کرده بود و داشت می‎ریخت.

۴۳. قبل از دکتر شاهچی، دو نفر ترک از دهات‏های آذربایجان که اصلا تحصیل پزشکی نکرده بودند، در کمیته مشترک دکتری می‏کردند. آن دو ترک چون نمی‎خواستند در زمان شاه اسلحه به دست بگیرند، دوران خدمت سربازی خود را در بهداری سپری کرده بودند. ازاینرو، اکنون نیز در زندان کار پزشکی می‎کردند. من چون دندانم چرک کرده بود، روزی پشت درب سلول کاغذی گذاشتم تا نگهبان ببیند. (ما هر گاه با نگهبانان کاری داشتیم، باید پشت درب سلول کاغذی می‎گذاشتیم تا نگهبان از دور آن را ببیند و بفهمد که کسی با آنها کاری دارند.) همین فرد ترک که مسئول بهداری بود آمد و از کنار سلول من گذشت و گفت، «کسانی که به خدا اعتقاد ندارند، آنتی بیوتیک هم لازم ندارند». بعد از مدتی دندان‏های من تماماً ریخت. اکنون دندان مصنوعی دارم. بعد از مدتی، یکی از این دهاتی‏های ترک را نزد من آوردند که درس پزشکی بدهم. او تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده بود. من هر چه به او درس می‎دادم، او چیزی نمی‎فهمید. به هر حال، سعی کردم چیزهایی را به او یاد بدهم، تا بتواند نفعی برای دیگر افراد داشته باشد.

۴۴. یک دفعه، یکی از خانم‎های زندانی حزب کمونیست (که بعداً فهمیدم از انگلیس آمده بود) دچار خونریزی شده بود. خونریزی آن زن هم زیاد بود. وقتی او را نزد دکتر شاهچی می‏آورند، شاهچی به آنان می‏گوید که او فقط پزشک عمومی است، از بیماری زنان هیچ اطلاعی ندارد و نمی‎تواند مسئولیت تداوی آن زن را قبول کند. اما به آنان می‏گوید که در زندان یک پزشک زنان هست و از آنها می‏خواهد تا من را برای تداوی آن زن بخواهند. من چون پزشک جراح زنان و مسلمان شده بودم، لذا به سراغم آمدند. چشمبند زدند و از یک محیط دایره‎ای عبور دادند. وقتی کمی چشمبندم را شل کردم، دیدم آنجا کمیته مشترک است. من از بچه‎های که در زمان شاه دستگیر شده بودند، شنیده بودم که کمیته مشترک یک ساختمان گرد مانندی دارد. من را به طبقه بالا بردند و آنجا دیدم که دکتر شاهچی و آن فرد ترک که مسئول بهداری بود، اما از پزشکی اصلاً اطلاعی نداشت، یک اتاقی برای خود درست کرده‏اند، امپول می‎زنند و به بچه‎هایی که در اثر شکنجه کلیه‏‎هایشان کار نمی‏کنند، سُرُم وصل می‎کنند.

۴۵. دیدم آن خانم در پشت پرده است. این اولین بار بود که می‎دیدم بیمار را پشت پرده گذاشته‎اند. وقتی او را معاینه کردم دیدم یک جنین تقریباً بیست سانتی متری، پنج یا شش ماهه، اما هنوز زنده در شکم خود دارد. او را اکسیسیون (Excision) کردم. بعد سعی کردم با ناف جنین جفت را بیرون بیاورم. اما جفت بیرون نیامد و نیاز به کورتاژ درمانی داشت. برای اینکه رحم در بیاید باید به او متاژین (Methazine) تزریق می‏کردیم تا جفت دربیاید. من نسخۀ متاژین را نوشتم و قرار شد با دفترچه بیمه یکی از زندانیان، این دارو را از بیرون بیاورند. من را دوباره به سلول برگرداندند. این تنها کاری بود که من از نظر پزشکی در طول این یک سال و نیم انجام دادم.

۴۶. یکبار من را نزد یک زندانی که از اعضای سازمان انقلابی بود بردند. پای او شکافته شده بود و استخوان پایش دیده می‎شد. پای من در اثر شکنجه هیچوقت شکافته نشده بود. این دو علت داشت. اول اینکه من در طول این ۱۹ ماه زندانی بودنم که با شکنجه همراه بود، روز ۱۷ تا ۱۸ ساعت در آن سلول دو متری راه می‎رفتم، می‎دویدم و روزی هشت ساعت ورزش می‎کردم. لذا پوست پایم کلفت شده بود و کبره بسته بود. دوم آنکه، آنان احتمالاً از کابل‏هایی متفاوت برای شکنجه افراد مختلف استفاده می‎کردند. برای شکنجه بعضی‏ها از کابل‏های مجوق و برای دیگران از کابل‏های توپر استفاده می‎کردند. کابل‏های مجوق ارتعاش ایجاد می‎کردند و بدن آدم ریش، ریش می‎شد، ولی پوست را نمی‎شکافت. درحالی‏که شکنجه با کابلهای توپر پوست بدن را می‎شکافت. تصور من این است که برای شکنجه کسانی که باید زنده می‎ماندند تا اطلاعات بدهند از کابل مجوق استفاده می‎کردند. اما از کابل‎های تو پر برای شکنجه زندانیانی استفاده می‎کردند که قصد کشتن آنها را داشتند.

یورش اول به رهبران حزب توده

۴۷. در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، ۱۹ ماه از زندانی شدن من‎گذشت. در این روز، سالن ما که زیرزمین واقع شده بود را خالی کردند و سپس تعداد زیادی زندانی جدید را به آنجا آوردند. تازه واردین اعضأ و رهبری حزب توده بودند. آنان در ابتدا شعار می‏دادند که «زنده باد حزب توده» تا جو اختناق‎آور آنجا را بشکنند. چون تا آن روز از جمهوری اسلامی دفاع کرده بودند، خود را محق می‎دانستند. بعد مامورین به ضرب و شتم آنان پرداختند. سه چهار ساعت بعد، همه آنان ساکت شدند.

۴۸. سه روز بعد، من را برای بازجویی صدا زدند. در بازجویی گفتند که اینها (تازه واردین) می‎گویند که تو عضو کمیته مرکزی هستی. چنانچه گفتم در پلونوم آخری که در فروردین ۱۳۶۰ در تهران برگزار شد، من برای اولین بار به عنوان مشاور کمیته مرکزی انتخاب شدم. در جواب گفتم که عضو کمیته مرکزی نبوده‎ام. آنها گفتند که دو تا از مسئولین حزب اعتراف کرده‎اند که تو عضو کمیته مرکزی بوده‎ای. بعد از من پرسیدند که بگویم در پلونوم هجدهم چه کسانی حضور داشتند؟ در آن پلونوم پنجاه و یا شصت نفر شرکت داشتند. من گفتم که من اسامی همه آنان را به یاد نمی‎آوردم. بعد آنها دست‏ها و پای‏هایم را به یک تخت که چارچوب آن آهنی اما وسط آن یک تخته‎ چوب بود بستند و با شلاق به کف پاهایم زدند. وقتی داد و بیداد کردم یک کهنه‎ای که پر از خون و خونابه خشک شده بود را در حلقم فرو کردند، به‏ طوری که جلوی سوراخهای بینی‎ام را گرفتند. من دیگر نمی‎توانستم نفس بکشم. از پایین کتک می‎خوردم، و از بالا نمی‎توانستم نفس بکشم. کتک زدن‏ها درد داشت، اما حالت خفگی وضعم را بدتر کرده بود. درد و احساس خفگی من را از پا درآورده بود. من مرگ را جلوی چشمان خودم می‏دیدم.

۴۹. بعد می‏زدند و می‎پرسیدند که بگو از سازمان افسری حزب توده چه اطلاعی داری و اسم افسرانی را که به حزب توده معرفی کرده‏ای بنویس. من گفتم، « قبل از انقلاب، فقط یک افسر نیروی دریایی به نام آقای حمید احمدی نزد من در آلمان آمده بود. اما بعد از انقلاب، من او را ندیدم. عموی‏ حمید احمدی در همان شهری که من در آلمان ساکن بودم زندگی می‎کرد. عموی حمید احمدی او را به من معرفی کرد و من او را به حزب معرفی کردم. اما من دیگر کسی را نمی‏شناسم.» خوشبختانه، حمید احمدی از ایران فرار کرده بود. بعد از آن، آنان من را تا ده پانزده روز همه روزه به مدت چهار پنج ساعت بازجویی‎کردند و ‎زدند. من برای آن که از شکنجه نجات یابم، یک سری اسامی را در زیر شکنجه‎ برای خودم درست می‎کردم و می‎گفتم که می‎خواهم حرف بزنم. مثلاً می‏‎گفتم که من امجدی را می‎شناسم که افسر نیروی دریایی یا افسر نیروی هوایی است. وقتی می‎گفتند تا آن را بنویسم، می‎گفتم، «چون داشتم خفه می‎شدم، امجدی را به دروغ گفتم». بعد دوباره کتک می زدند. بعد از چند بار شکنجه، ادرار من خونی شد.

۵۰. سوال دیگر آنان در باره خسرو بود. بعداً فهمیدم که خسرو مسئول سازمان مخفی حزب توده بود. خسرو در میان اعضای حزب به نام پرتویی معروف بود. من پرتویی را می‎شناختم، اما نمی‎دانستم که اسم او خسرو است. از این لحاظ، من در زیر شکنجه چیزی در مورد خسرو نگفتم و جان سالم هم به در بردم. من خیلی مقاوم نبودم؛ چون نمی‎دانستم خسرو کیست، چیزی برای گفتن نداشتم. اما اگر آنها از من می‎پرسیدند که پرتویی کیست یعنی اسم خودش را می‎پرسیدند، من هم شاید اعتراف می‏کردم.

۵۱. از بهمن ۱۳۶۱ تا ۱۳ فروردین، تقریباً هر روز من را شکنجه‎کردند. یک روز، من را برای اعدام بردند. در ابتدا، از من خواستند تا وصیت‏نامه‏ام را بنویسم. من در وصیت‎نامه نوشتم، «همسر عزیزم: بچه را بردار و برو! الان دیگر آخرین روزهای من هست و ماندن تو در اینجا فایده‎ ندارد. من دیگر نیستم و ماندن تو به عنوان یک زن آلمانی در اینجا توجیهی ندارد. بچه را به آلمان ببر که درس بخواند». ولی این را صادقانه بگویم که ته دلم می‎دانستم که من را نمی‎کشند. به این دلیل که اولاً من هنوز دادگاه نرفته بودم و بر این باور بودم که اینها برای اعدام من، باید از یک حاکم شرع دستور شرعی بگیرند. گرچه، آنان ادعا می‏کردند که حاکم شرع دستور قتل تو را داده است، برای من قابل قبول نبود. چون حاکم شرع باید خودش با من صحبت می‎کرد. نه این‏که چند بازجو خبر اعدام من را به من انتقال دهند. دوم اینکه فکر می‎کردم حزب توده خیلی برای اینها بزرگ است. خود من هم اطلاعاتی داشتم که هنوز نداده بودم و آنها نیز می‎دانستند که من اطلاعات بیشتری دارم. لذا من را نمی‎کشند. به هر حال من را در همان کمیته مشترک با چشمبند به یک میدان بردند و ارتیست بازی در آوردند که، «به صف!» تق توق … بعد زدند زیر خنده و گفتند، “تومبانش را زرد کرد!” یعنی این‏که از ترس از خودش بیخود شد. بعد هم دوباره من را به سلول برگرداندند.

یورش دوم به رهبران حزب توده

۵۲. جمهوری اسلامی در این زمان می‏دانست که حزب توده یک سازمان مخفی که شامل سازمان افسری آن نیز می‏شود دارد. بعد از این‏که مسئولین درجه اول حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دستگیر شدند، آنانی که دستگیر نشدند، مخفی شدند. سازمان مخفی حزب نیز آنان را تحت پوشش خود قرار داده بود. اما تحت شکنجه، مسئولین دستگیرشده حزب همه چیز را در مورد سازمان مخفی و سازمان افسری افشأ می‏کنند. به خصوص دبیر اول حزب که از همه بیشتر این اطلاعات را داشت و شدیداً زیر شکنجه بود، موجودیت سازمان‏ مخفی و افسری را اعتراف می‏نماید و دیگران هم آن را تایید می‏کنند. مامورین اطلاعات دولت به مدت دو ماه مسئولین سازمان مخفی را تعقیب و کنترل می‏کنند و می‎دانند که آنها کجا هستند و چه روابطی دارند.

۵۳. در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ که مصادف با اول ماه می می‎شود، مابقی مسئولین حزب توده را در ظرف یک شب گرفتند و به زندان آوردند. طوری‏که در زندان دیگر جا کم بود. در این زمان، من هنوز در سلول انفرادی بند دو بودم. وقتی خواستم به دستشویی بروم، دیدم نه فقط سلول‏ها پر از زندانی اند، که سالن نیز مملو از زندانیان با چشمان بسته اند. در کنار هر زندانی در سالن، یک پاسدار قرار داشت تا مانع صحبت آنان با همدیگر شوند. بعد به سراغ من آمدند و عکسی را نشانم دادند و پرسیدند که این عکس را می‎شناسم. گفتم،« نه». گفتند، «ولی این فرد گفته که تو جاسوس روسها هستی.» هر چه نگاه کردم، دیدم او را نمی‎شناسم.

۵۴. در نزدیکی‎های غروب، به سلول من هم نیاز پیدا کردند. مسئولین سطح بالای حزب که مهمتر از من بودند را گرفته بودند. آنها باید فردی بازجویی می‎شدند و من قبلاً بازجویی شده بودم. از این لحاظ من را از سلول انفرادی به راهرو بند یک منتقل کردند. به من یک پتو دادند. هرکس در راهرو یک فضایی به وسعت نیم متر در یک متر و چهل سانتیمتر در اختیار داشت تا در آنجا زندگی کند و بخوابد. وقتی این راهرو پر شد، من را به روهرو بند چهار که در طبقه بالا بود بردند. ساعت دو نصف شب بود که باز هم تعداد دیگری را آوردند و آنجا هم باز پر شد و من را در یک اتاقی که پنج شش نفر در آن اتاق بود بردند.

۵۵. هم اتاقی‏هایم وقتی کلفتی پای‏هایم را دیدند، تعجب کردند. یک عده‏ای از آنان من را می‎شناختند و گفتند که ما از اعضای حزب توده هستیم، اما من آنها را نشناختم. در آنجا فردی بود به نام دکتر کامبیز شیردل. او خود را معرفی کرد و گفت که پزشک هست و از آلمان می‎آید. وقتی پرسیدم که او را برای چه گرفته‎اند، گفت که من را اشتباهی گرفته‎اند. پرسیدم که چرا اشتباهی گرفته‎اند. در جواب گفت که من یک ماشین لندرور داشتم و با یک خانمی که یکی از سران رژیم شاهنشاهی بود در شمال تهران قرار داشتم. چون کیانوری هم با ماشین لندرور تردد می‎کرد، اینها فکر کردند که من کیانوری هستم. بعد گفت که من از ۱۷ دی ۱۳۶۱ زندانی هستم و خانم من را هم گرفته‎اند. چون خانم من نمی‎دانست که چرا من را گرفته‎اند، او اعتراض کرده بود و مامورین به او گفته بودند که پس تو هم بیا، برو زندان. حالا خانم من در بند زنان است. پرسیدم که در کجا تحصیل کرده‎است. جواب داد که من در کلن بودم. وقتی صورت او را با دقت نگاه کردم به یاد آوردم او همان کسی است که مامورین عکسش را به من نشان داده بودند که آیا من او را می‏شناسم و یا نه. او طرفدار شاه بود و من توده‎ای بودم. برای همین اصلاً رابطه‎ای با هم نداشتیم. به غیر از او یک سرهنگ نیروی زمینی که از اعضای حزب توده بود در آن اتاق بود. بقیه همه از اعضای سازمان مخفی بودند.

۵۶. بعد از آن من یک نامه‎ای برای مسئولین زندان نوشتم و برای اولین بار در زندگی‎ام جاسوسی کردم. در نامه در باره آن پزشک نوشتم و داستان او را بیان داشتم و گفتم که این پزشک اصلاً به حزب توده ربطی ندارد، کاره‎ای نیست، و در عمرش روزنامه و مطلب مارکسیستی نخوانده است؛ او یکی از رادیولوژیست‏های خیلی مهم تهران هست، لذا او را آزاد کنید. این تنها موردی بود که برای جمهوری اسلامی جاسوسی کردم. بعد من را خواستند و بطور خیلی خشن گفتند که اسبابهایت را جمع کن!

۵۷. این هم‏اتاقی رادیولوژیست ما، از من پرسید که اگر او آزاد شد و بیرون رفت به خانواده‎ام چه بگوید. گفتم که اولاً به برادرهایم بگوید که دو سه تا زیرشلواری و یک پیراهن برای من بیاورند. یک سال و نیم بود که زیرشلواری نداشتم؛ و بعد به زن و بچه‎ام بگوید که به خارج از کشور بروند. در این مدت اصلاً به زن و بچۀ من اجازه ملاقات با من را نداده بودند. آنها دو سال به امید اینکه با من ملاقات کنند در ایران ماندند و چون هیچ‏وقت به آنان اجازه ملاقات را ندادند، بعد از تعطیلات دبستان، آنها به آلمان رفتند.

۵۸. در تابستان ۱۳۶۲، من را به راهروی بند یک بردند و شش ماه در آنجا چشم بسته نگه داشتند. در راهرو فضایی حدود ۳۰/۱ در نیم متر در اختیار داشتم. شب که می‎خوابیدیم، باید چشمبند را به چشم می‎داشتیم. در این شش ماه دوباره شکنجه‎های من شروع شد و علت آن هم این بود که در آن اتاق چند نفری که قبلاً بودم، یکی از آن افراد اطلاعاتی را به مسئولین داده بود که من هنوز توده‎ای هستم و اطلاعاتی دارم که آنها را هنوز ارائه نداده‎ام.

۷ Voice of America (VOA) is an American-government backed television and radio broadcasting channel. VOA Persian has Farsi language programming and focuses on Iran issues.

۵۹. در تیر یا مرداد سال ۱۳۶۲، من را هر روز برای شکنجه می‎بردند. این دفعه یک بازجوی جدیدی را آورده بودند و من هم یکبار توانستم چهره‎اش را ببینم. این فرد از آمریکا آمده بود و مسئولین زندان بر این باور بودند که وی از روانشناسی خیلی اطلاع دارد و می‎تواند من را وادار به اعتراف به جاسوسی بکند. بعدها، من این فرد را شناختم. وی همان سعید امامی بود. این بازجو وقتی دید که من به جاسوسی اعتراف نمی‎کنم، گفت که وی از حاکم شرع حکم گرفته است که من را روزی ۲۵ ضربه شلاق بزند تا اعتراف کنم. ۲۵ ضربه شلاق خیلی کم بود. اما چون پایان ندارد، همه افکار انسان را به خود معطوف می‏کند. همیش در این فکر هستی‏که فردا این یارو دوباره می‎آید تا ۲۵ ضربه شلاق بزند. این ناآرامی فکری واقعاً بعد از دو سه روز شما را می‎شکند. او برای یک ماه و نیم هر روز ۲۵ ضربه شلاق من را زد. سوال می‏کرد که با چه کسی تماس داشته‎ام. هرچه دنبال یک اسم می‎گشتم، پیدا نمی‎کردم. من می‏دانستم که آنها بعداً تحقیق می‎کنند و اگر اسمی را به غلط گفته باشم، به جرم دورغ گویی ۷۵ ضربه شلاق اضافه‏تر خواهند زد.

۶۰. یک روز، امامی به من گفت که دیگران می‎خواهند مصاحبه کنند که جاسوسی کرده‎اند؛ تو هم برای اینکه از این وضع که در آن قرار داری و چهار ماه است در راهرو خوابیده‎ای، بیرون بیایی بهتر است، در این میزگرد تلویزیونی شرکت کنی. (البته، منظور او این نبود که آزاد بشوم بلکه اگر اعتراف کنم تازه از این راهروی ۳۰/۱ در نیم متری بیرون می‎آیم.) من گفتم، «حاضرم این کار را بکنم، اما شما بنویسید که من در این میز گرد چه بگویم؛ من می‎خواهم به شما خدمت بکنم.» گفت، «نه، نمی‎شود. تو خودت باید بنویسی». گفتم، «شما اقلاً یک اسم به من بدهید، سناریو آن را من خودم می‎نویسم تا دیگر شلاق نخورم.»

۶۱. او به من دشنام داد و گفت که تو توله سگ کیانوری هستی و بعد دستور داد که در هشتی (اتاق شکنجه و بازجویی که من را در آن شلاق می‎زد) با چشمبند و چهار دست و پا مثل یک سگ راه بروم و عوعو کنم و دور بزنم. من عوعو می‎کردم و چهار دست و پا راه می‎رفتم، اما توی دلم می‎خندیدم. بعد گفت که یک دفعه عوعو کن و یک دفعه بگو مرگ بر کیانوری. من هم همین کار را کردم. برای یک هفته‎، همین بازی را با من در آورده بود و شلاق می‏زد.

۶۲. یک روز امامی دست من را گرفت و به یک اتاقی که آینه‏ای داشت برد و گفت‏ که چشمبندت را بردار. وقتی چشمبند را برداشتم، اولین چیزی را که در آئینه دیدم او بود که پشت سرم ایستاده بود. گفت، «در آینه خودت را نگاه کن. به علت همین حماقتت که نمی‎گویی با چه کسی بوده‎ای چه بلایی سر خودت آورده‎ای!» من نگاه کردم و دیدم در اثر عرق روزانه تابستان و چشمبند برزنتی تمام ابروهای من رفته و سپیدک زده‎اند. من ابرو و مژه نداشتم.

۶۳. سوال‏هایی را ‏که امامی می‎پرسید خنده‏آور بود. مثلاً می‎پرسید که روز ۱۹ اردیبهشت کجا بودی. همین‏طوری الکی کارهای پلیسی می‎کرد! من می‏گفتم که یا تو حزب جلسه داشته‎ام، یا تو دانشگاه درس می‎دادم، یا تو بیمارستان داشتم عمل می‎کردم، و یا در خانه بودم. یک هم‏چنین تاریخی که تو اینطور تعیین می‎کنی من از کجا بدانم کجا بوده‎ام!؟ این یک نمونه‏ای از بازیهایی بود که آن روزها او در زندان بر سر من درآورده بود.

۶۴. در یکی از روزهای آخر این شش ماه، ۴ آبان ۱۳۶۲، سعید امامی من را به هشتی برد و از من معذرت خواست و گفت، «من را ببخش، من تو را بیخودی کتک زدم». من هم از این حرف او خوشحال شدم. از آن روز به بعد، هر روز من را از یک سلول انفرادی به یک سلول دیگر که مسئولین سازمان افسری حزب توده در آن بودند می‎بردند.

۶۵. بعد از یک ماه، من را به اتاقی بردند که در آنجا یکی از افسرهای ارشد حزب توده، سرهنگ کبیری‏که معاون ری‎شهری بود، ساکن بود. ری‎شهری در آن زمان مسئول حفاظت امنیت سپاه بود و بعداً وزیر اطلاعات شد. سرهنگ کبیری بعد از از کشف کودتای نوژه و همکاری با جمهوری اسلامی، خیلی به ری‎شهری نزدیک شده بود. او جزو افسرانی بود که از طرف حزب توده مامور شده بود تا وارد مشروطه خواهان شود، به نوژه برود و هرگاه آنها خواستند اقدامی بکنند حزب را مطلع سازند.

۶۶. سرهنگ کبیری حالا دستگیر شده بود و من در آن اتاق او را دیدم. او از من پرسید که آیا می‎دانم در فاصله میان دو تا دستگیری اعضای حزب توده یعنی از ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ تا ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ چه اتفاقاتی افتاده است. چنانچه قبلاً گفتم در ۱۷ بهمن همه اعضای حزب توده را نگرفته بودند. تقریباً۵۰ درصد اعضای رهبری حزب دستگیر نشدند. افراد دستگیرشده دور اول در اثر شکنجه همه چیز را لو داده بودند که ما سازمان افسری داریم و مسئول سازمان مخفی هم خسرو هست؛ و همینطور فرمانده نیروی دریایی هم عضو حزب توده است و معاون ری شهری یعنی سرهنگ کبیری هم عضو ماست.

۶۷. مقامات دولتی وقتی می‎فهمند که سرهنگ کبیری، معاون ری‎شهری هم توده‎ای است، از این موقعیت برای به تله انداختن اعضای باقیمانده حزب استفاده می‏کنند. مثلاً ری‎شهری به دروغ به کبیری می‎گوید که هر چه این توده‎ای‎ها را شکنجه می‎کنیم، اینها اصلاً هیچ اطلاعاتی را بروز نمی‎دهند. کبیری هم این موضوع را به سازمان مخفی و بقیه اعضای رهبری حزب اطلاع می‎دهد. در نتیجه آنها با فراغ بال، کارهای عادی خودشان را انجام می‎دهند، تا آنکه دولت در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ همه باقیمانده سران حزب را دستگیر می‎کند.

۶۸. بقیه یازده دوازده نفری که با من در این اتاق بودند، به من گفتند که آنها نیز در مورد این موشک‏های زیگزاک کار می‎کرده‎اند لذا تمامی آنها از جمله سرهنگ کبیری در دادگاه نظامی با حاکمیت شرع آقای ری‎شهری حاضر، و در همان سال ۱۳۶۲ نیز اعدام شدند.

۶۹. من همانجا به تنهایی در آن اتاق در طبقه دوم باقی ماندم. آنهایی که بازجویی‎ شده بودند را به اوین بردند. تنها من و یکی دو نفر دیگر را در کمیته مشترک نگه داشتد. نمی‏دانم حالا چرا آنها من را آنجا نگه داشته بودند، اما تصورم بر این است که آنها می‎خواستند من را آزاد کنند، اما نمی‎دانستند چطور این کار را کنند. به این خاطر، که اولاً من مسلمان شده بودم و در ثانی من را به سلول‏های مختلف برده بودند تا نشان دهند که حزب توده چه کارهای بدی را مرتکب شده است و به این طریق من را از حزب توده جدا کنند. البته، من در درون خودم از ایدئولوژی کمونیست جدا شده بودم؛ چون در زندان دیدم که اینها دارند تمام تصورات تئوریکی که من داشتم انجام می‎دهند. به این صورت که هیچ‏کدام از اینها به استعداد تو و یا اینکه تو چه کاری بلدی، کاری ندارند ، بلکه می‎گویند تو عضو ما هستی یا نیستی. حتی اگر بگویم که من با شما همکاری می‎کنم، اما عضو شما نیستم، باز قبول نمی‏کنند. من دیدم خود ما هم اگر قدرت داشته باشیم این کارها را می‎کنیم. از دید آنها همه یا سیاه هستند یا سفید. این طرز فکر مارکسیستی بود، مخصوصاً وقتی که لنینیسم هم به آن اضافه شود.

انتقال به اوین

۷۰. بعد از یک سال من را به اوین فرستادند. در اوین هم دوباره در سلول انفرادی بودم. در واقع، می‎توانم بگویم که بجز یک دوره کوتاه سه ماهه که با چند تن از اعضای سازمان مخفی حزب توده هم اتاقی بودم، مابقی دوران زندانم یعنی از سال ۱۳۶۰ تا سال ۱۳۶۵ را در سلول انفرادی گذرانده‎ام.

۷۱. در آبان ۱۳۶۳، من را از کمیته مشترک به بند ۲۰۹ زندان اوین که متعلق به وزارت اطلاعات است بردند. در این فاصله مجلس تصویب کرد که اداره اطلاعات سپاه به وزارت اطلاعات تبدیل شود تا وزیر آن بتواند در کابینه شرکت بکند. برای اولین بار در طول تمام دوران بازداشتم، نور آفتاب را در بند ۲۰۹ اوین دیدم. آنها من را برای هواخوری به اتاقی چهار در چهار که سقفی فلزی داشت و نور آفتاب از آن وارد می‎شد می‎بردند.

۷۲. در بند ۲۰۹ من توسط فردی به نام حاج ناصر بازجویی شدم. او رئیس بند پنج بود و در عین حال مسئولیت بازجویی همه اعضای حزب توده و چپی‎های دیگر را به عهده داشت. در آنجا بعد از یک سال، به من یک کیفرخواست دادند. (این در محرم ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵ بود.) این کیفرخواست هفده بند داشت ازجمله اینکه این فرد ضاله از دوران دانشجویی در مسائل سیاسی شرکت داشته، علیه شاه مبارزه کرده است، بعد توده‎ای شده و در خدمت شوروی بوده است، و بعد از انقلاب به ایران آمده و تا هنگام دستگیری بر علیه جمهوری اسلامی برای براندازی آن فعالیت داشته است. از این لحاظ دادستانی هم تقاضای اشد مجازات برای من کرده بود. در آخر کیفرخواست نوشته بود که ایشان از وقتی وارد ایران شده است، تنها کار او نفوذ در سازمان‏های اداری به قصد براندازی نظام بوده است. من وقتی این را خواندم خیلی خوشحال شدم که مسئله جاسوسی در آن کیفر خواست مطرح نشده است. لذا، گفتم هر چه اینها بگویند من تایید می‌‎کنم.

دادگاه اول

۷۳. بعد نوبت به دادگاهم رسید. یکی دو روز بعد از دادن کیفرخواست، من را به دادگاه فراخواندند. دادگاه در داخل اوین و رئیس آن آقای نیری (که بعداً او را شناختم) بود. من با چشمبند وارد اتاق شدم و نشستم. بعد شنیدم که دو نفر با هم پچ پچ می‎کنند. بعد آقای نیری گفت، «شما فریبرز بقایی فرزند حسینعلی هستید. شما متهم هستید که از زمان دوران دانشجویی فعالیت سیاسی می‎کرده‎اید. آیا این درست است؟» گفتم، «بله!» گفت، «شما در تظاهرات کنفدراسیون و تظاهرات ضد جنگ ویتنام شرکت داشتید؟» گفتم، «بله!» گفت، «در تمام تضاهرات ضد شاه در خارج از کشور شرکت داشته‎اید؟» گفتم، «بله!» دوباره یک پچ‎پچی شد و بعد به من گفت، «شما می‎توانید چشمبندتان را بردارید.» بعد از پنج سال این اولین باری بود که چنین حرفی می‎شنیدم. وقتی چشمبند را برداشتم دیدم که فقط آقای نیری هست و یک پاسدار آنجا ایستاده است، و آن کسی که پچ‎پچ می‎کرد دیگر در آنجا نیست. تمام هفده بند کیفرخواست را برایم خواند و گفت، «شما خیال براندازی داشتید؟» گفتم، «بله!» من با این فکر که هر چه زودتر برایم اشد مجازات را ببرد و کار تمام شود همه چیز را تایید کردم. چرا که از اینها انتظار حرکتی عقلانی‎ نداشتم. وقتی این را شنید تعجب کرد که من در عرض چند دقیقه تمام این هفده بند را تایید کردم. بعد هم به سلولم برگشتم.

۷۴. چند ساعت بعد گفتند که اسباب‎هایت را بردار که برویم. من را به اتاقی بردند که به آن آموزشگاه می‎گفتند. تقریباً صد یا صد و پنجاه نفر آنجا در اتاقی شش در هشت متر نشسته بودند. من دیدم که آنها قرآن روی سرشان گرفته بودند و یا حسین یا حسین می‎گفتند. (برای همین فکر می‎کنم محرم بود.) به خودم گفتم که اینجا دیگر کجاست. توی انفرادی جایم خوب بود. بعد دیدم یک نفر پایم را می‎کشد. نگاه کردم دیدم «پرتویی» است. پرتویی مسئول سازمان مخفی بود که الان با مامورین همکاری می‎کرد. پرتویی گفت که بنشین. نشستم و داستان دادگاه آن روزم را برایش تعریف کردم. بعد پرتویی گفت که نام قاضی من نیری بود و قبل از من او با نیری در دادگاه بوده است. بعد اضافه کرد که وقتی من وارد دادگاه شدم او به نیری گفت که آنها با من هیچ مشکلی نخواهند داشت. فهمیدم این همان کسی بود که در دادگاه پچ‎پچ می‎کرد و خودش هم این را تایید کرد. پرسیدم «الان اینجا چه کار می‎کنی؟» گفت که فردا عمویی (که تقریباً نفر سوم حزب می‎شد) دادگاه دارد و دارم کیفرخواست او را نگاه می‎کنم که بر اساس جوابهایی که فردا عمویی به نیری می‎دهد من جوابهایی را برای نیری آماده کنم که نیری در برابر عمویی آماده باشد. حرفی که زد برای من کاملاً قابل درک بود چون این مذهبیون اصلاً از مارکسیسم هیچ چیزی نمی‎دانند. اگر توضیح هم بدهی باز نمی‎فهمند. خلاصه این کار پرتویی بود که قاضی را توجیح کند. پرتویی به من گفت که اگر می‎خواهم زنده بمانم باید یاد بگیرم که چگونه قرآن را روی سرم بگیرم.

۷۵. دو سه روز بعد به من گفتند که اسبابهایم را جمع بکنم. بعد من را به بند شکلاتی‏ها بردند. این بند از دوتا ویلا که در دامنه کوه واقع شده بود، درختان چنار داشت و از وسط آن جوی آبی می‎گذشت تشکیل می‎شد. برخی از زندانیان در این دو ویلا در دامنه کوه زندگی می‎کردند. اغلب زندانیان این وارد را افرادی از جمله نظامیان رده بالای رژیم گذشته، سارق مسلح، و کسانی که می‎خواستند بصورت قاچاقی برای تحصیل به خارج از کشور بروند، تشکیل می‏دادند. تعدادی هم چک کشیده بودند و یا در زمان جنگ به کار خرید و فروش ارز پرداخته بودند. در آن زمان چون جنگ ادامه داشت، این مسائل جزو مسائل امنیتی محسوب می‎شد، لذا دادگاه انقلاب در مورد این افراد حکم صادر می‎کرد. تنها زندان امنیتی هم اوین بود، لذا آنان را در این زندان نگه‏داری می‏کردند. از آنجایی‏که اینها تشکیلاتی نبودند، لذا مشکلات و فشارهای سالن‏های صد نفره و قرآن سر گرفتن‎ها را نیز نداشتند. اینها افرادی عادی و لات و لوت و سارق مسلح و ارتشی بودند و هیچ‏کدام‎شان کار تشکیلاتی نکرده بود و در این ویلاها تقریباً مثل استراحت‎گاههای اروپا و آمریکا زندگی می‎کردند. همجنسگراها را هم در آن زندان نگه‏داری می کردند. چون دولت ادعا داشت که ما در ایران اصلاً همجنسگرا نداریم و غرب برای اینکه جوان‏های ما را منحرف کند، مسئله همجنسگرایی را وارد کشور ما کرده است. ازاینرو، همجسگرایی یک خطر امنیتی برای کشور ما است. دولت برای ایجاد وحشت میان همجنسگرا‏ها، عده‎ای از آنها را به آنجا آورده بود و تعدادی را نیز اعدام کرده بود.

۷۶. من پزشک این زندانیان در آنجا شدم. گاهی هروئینی‎ها، گاهی افرادی‏که لبهایشان را به هم می‎دوختند یا دستشان را زخمی می‎کردند را می‎آوردند و من درمانشان می‎کردم. در آنجا به من گفتند که می‎توانم هر کتابی که بخواهم را استفاده بکنم. من کتاب‏های مربوط به همجنسگراها را گرفته و ترجمه کردم.

۷۷. مسئول بند شکلاتی‏ها یک بچه لات جنوب شهری بود. وی بچه‎دار نمی‎شد. لذا من هم از این موقعیت استفاده کردم و به او گفتم که یکی از دوستان من به نام دکتر دوانش که اورولوژ است را به این بند بیاورید و او می‎تواند این مشکل شما راحل کند تا بچه‎دار بشوید. از این جهت من یک روابط دوستانه‎ای با این رئیس بند داشتم. بعد من مقاله ترجمه شده‏ام را به رئیس بند دادم و او آن را به دادگاه انقلاب داد. در مقاله آمده بود که همجنسگرایی نه یک بیماری، بلکه یک موضوع ژنتیکی است. اینها باید آزاد باشند، چون کاری به بقیه مردم ندارند. تصور می‎کنم در این زمان به حمایت از همجنسگراها اعتراضاتی در جاهای دیگر مثل آمستردام هم شده بود. شش ماه بعد از ترجمه آن مقاله و فرستادن آن به دادگاه انقلاب، اعدام همجنسگراها هم تمام شد. بهرصورت، فکر می‎کنم خدمتی به همجنسگراها کرده‎ام.

۷۸. در سال ۱۳۶۷ من را از بند شکلاتی‏ها به یکی از سالن‏های آموزشگاه آوردند. در آن زمان روحانیون زیادی را زندانی کرده بودند. ازاینرو، این دو تا ویلا را در اختیار آنان گذاشتند و مسئولیت آن را به دادگاه ویژه روحانیت سپردند. در سالن آموزشگاه، من، دکتر دانش و دکتر سیو شمسیان که یک چشم پزشک و به متهم به جاسوسی برای اسرائیل بود، یک اتاق مشترک داشتیم. در تاریخ ۳۰ تیر ۱۳۶۷ پاسداران آمدند و تلویزیون و روزنامه هایمان را جمع کردند و بردند.

۷۹. قاچاقچیان و سارقین در آموزشگاه از آزادی عمل بیشتری نسبت به زندانیان سیاسی برخوردار بودند. تمام کارهای کارگری اوین مانند کارهای گلخانه، گلکاری، تمیز کردن خیابانها، نانوایی، آشپزخانه تماماً در دست سارقین مسلح بود. اینها از یک سو، قوی بودند و نمی‎شد آنها را در بند نگاه داشت، و از سویی دیگر از لحاظ شیوه اندیشه تفاوتی با پاسداران نداشتند. چون عقیده خود را نداشتند، هر آنچه که به آنها گفته می‎شد انجام می‎دادند. زندگی آنان نیز مانند پاسدارها بود. با این تفاوت، که اینها زندانی بودند و آنها پاسدار. هیچ‏کس تصور نمی‎کرد که اینها با زندانیان سیاسی یک رابطه عاطفی برقرار کنند، اما من با اینها رابطه خیلی خوبی داشتم.

آغاز اعدامها

۸۰. یک روز در اوایل شهریور ۱۳۶۷، وقتی من وارد دستشویی شدم یکی از این سارق‏های مسلح آمد و گفت هر روز عده‎ای با هلیکوپتر وارد اوین می‎شوند و زندانیان را صدا می‎کنند و سه تا سوال از آنها می‎پرسند: آیا مسلمان هستی یا نه؟ نماز می‎خوانی یا نه؟ جمهوری اسلامی را قبول داری یا نه؟ اگر پاسخ یکی از این سوال‏ها منفی باشد اعدام می‎کنند!

۸۱. من آمدم در اتاق و این موضوع را به دکتر دانش و دکتر سیوشمسیان گفتم. دکتر دانش خیلی بد با من برخورد کرد و گفت که هر کسی باید برای خودش تصمیم‎ بگیرد. دکتر سیوشمسیان چون بهایی بود مسلمان‏ها او را نجس‎تر از من و دکتر دانش که مارکسیست بودیم، می‏دانستند. دکترسیوشمسیان گفت که من فکر نمی‎کنم من را اعدام کنند، چون من کافر فطری نیستم کافر ملی هستم. کافر فطری این هست که شما در یک خانواده مسلمان بزرگ می‎شوید، اما دیگر اسلام را قبول ندارید؛ ولی کافر ملی این است که پدر و مادر شما مسیحی یا یهودی یا بهایی هستند و شما در این خانواده بزرگ شده‎اید. من قبلاً نماز می‎خواندم. اما چون اعتقادی نداشتم، در این فاصله‎ای که با این دو نفر بودم دیگر نماز نمی‎خواندم.

دادگاه دوم

۸۲. روز بعد، ۶ شهریور ۱۳۶۷، دکتر دانش را خواستند. او رفت و دیگر برنگشت. در روز ۸ شهریور هم من را صدا زدند و به ۲۰۹ منتقل شدم. من چشمبند داشتم ولی در بین راه توانستم ببینم که تمام راه پله‎ها پر از آدم بود. همهمه‎ای در راه پله‏ها بر پا بود. به تصور من ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر در این راهروها بودند

۸۳. دو سه ساعت بعد، مسئول امنیت اوین، حاج مجتبی حلوایی (این همان حاج مجتبی که در زندان کمیته مشترک از من بازجویی کرده بود نبود بلکه فرد دیگری بود) من را خواست و به یک اتاق برد. من تا به اتاق داخل شدم گفتند که چشمبندت را باز کن و من هم باز کردم. اتاق دادگاه یکی از همین سلولهای ۲۰۹ بود. یک میز دو سه متری آنجا گذاشته بودند و چهار تا صندلی پشت آن بود. نیری را شناختم. اشراقی را هم دیدم (گرچه آن موقع با او آشنا نبودم؛ بعداً مطلع شدم که اسم او اشراقی است). ضمناً حاج ناصر، زندانبانی که مسئولیت بازجویی من را به عهده داشت هم آنجا بود. او رئیس بند پنج بود و مسئولیت بازجویی همه اعضای حزب توده و چپی‎های دیگر را به عهده داشت.

۸۴. آقای نیری رئیس دادگاه، در وسط نشسته بود؛ سمت چپ وی، آقای اشراقی مسئول زندان اوین؛ و آنطرف او حاج ناصر سرپرست زندان اوین نشسته بود. حلوایی برای ایجاد امنیت بالای سر من ایستاده بود. در اتاق دادگاه فرد دیگری نبود.

۸۵. بعد آقای نیری شروع کرد به صحبت کردن و گفت که این دادگاه شما است. سوال اول این بود که آیا شما مسلمانید؟ من آنقدر برافروخته بودم که گفتم شیعه هستم. یعنی یادم رفت بگویم که مسلمان هستم و مستقیم گفتم که شیعه هستم. بعد پرسید که شما حزب توده را قبول دارید. گفتم، «نخیر!» بعد با طمئنینه سوال کرد که آیا شما مارکسیست را قبول دارید. گفتم، «نه!» ادامه داد که شما نماز می‎خوانید. چون می‎دانستم که رئیس زندان اطلاعاتی را به گوش او رسانده است، لذا گفتم که من در آن اتاق با یک مارکسیست و یک بهایی که جفتشان نجس محسوب می‎شوند، ساکن هستم؛ ازاینرو، نمی‎توانم در آنجا نماز بخوانم؛ در صورتی‏که وقتی در آن ویلا بودم اتاق خودم را داشتم و با سارقین مسلح در یک اتاق بودیم، نماز می‎خواندم. با خود گفتم اگر بگویم نماز می‎خوانم آنها می‎گویند که شما دروغگو هستید، پس گفتم که نماز نمی‎خوانم. پرسید که چرا نماز نمی‎خوانی. گفتم که من در یک اتاقی هستم که نجس است. سوال کرد که چرا نجس است. گفتم که در اتاق من یک نفر مارکسیست است و یک نفر هم بهایی است. با خود فکر کردم که استدلالی خیلی قوی‎ برای نماز نخواندن مطرح کرده‎ام.

۸۶. بعد اشراقی برگشت و به من گفت، «شما اطلاعاتتان غلط است، چون شما باید بدانید که اگر در خلاء هم زندگی می‎کنید، موقعی که اذان گفته می‎شود باید بپاخیزید و نماز بخوانید.» در اینجا اشراقی و نیری با هم یک پچ‎پچی کردند و بعد آقای اشراقی گفت، «ما شما را جایی می‎فرستیم که امکان نماز خواندن را داشته باشید.» کل این دادگاه ده دقیقه طول کشید. بعد از این پچ‎پچ که من هم تو خودم بودم، حلوایی که بالای سر من بود گفت که چشمبندت را بزن برویم.

۸۷. من را به یکی از این هواخوری‎های ۲۰۹ که قبلاً هم گفتم محوطه‎ایست چهار در چهار متر که از سقف آن افتابی می‎تابد بردند. در آنجا حدود هفت هشت نفر که همه از سران حزب توده بودند را در آنجا دیدم. محمود روغنی را هم در آنجا دیدم. ما همدیگر را بعد از هفت سال می‎دیدیم. بهرام دانش و دکتر حسین جودت هم در آنجا بودند. جودت تصور می‎کرد که ما را آزاد خواهند کرد،چون جنگ تمام شده است. بقیه اسامی را به یاد نمی‎آوردم. یکی از آنها در مورد خالی که بر روی پوستش بوجود آمده بود از من پرسید که آیا این سرطانی است یا نه. او اصلاً نمی‎دانست که چقدر به اعدام نزدیک است! غیر از بهرام دانش همه فکر می‎کردند آنها را آنجا آورده‎اند تا آزاد کنند. من با آن اطلاعاتی که از سارقین مسلح داشتم می‎دانستم که این طرز فکر آنها اشتباه است، اما نمی‎خواستم در آن لحظه امیدشان را ناامید کنم و بگویم که این لحظه‎های آخر آنان است.

۸۸. در آنجا متوجه شدم که آنها نیز به دادگاه رفته‎اند و برخی از آنها مثل بهرام دانش حتی دو دفعه به دادگاه رفته بودند. سوال‏های را که از من کرده بودند مانند آیا شما مسلمان هستید، از آنها نیز پرسیده بودند. اما آنها جواب داده بودند که آنها مارکسیست هستند. آنها را بیرون آورده بودند تا بار دیگر به دادگاه احضار کنند. این مسئله را من بعداً فهمیدم. کسی که اعلام می‎کند مسلمان نیست حاکم شرع باید سه بار در یک فاصله چند دقیقه‎ای از او بپرسد که او فرصت تفکر و تعمق داشته باشد. و اگر این فرد سه بار اذعان کند که مسلمان نیست، آنگاه حاکم شرع می‎تواند حکم صادر کند. نیم ساعت تا سه ربع در این محوطه هواخوری ایستاده بودم که بعد آمدند و گفتند که روغنی و بقایی بیایند. ما دو تا را از بقیه جدا کردند. بعداً من شنیدم که تمام بقیه آنها را اعدام کردند.

۸۹. من و روغنی را به یکی از این سلولهای ۲۰۹ بردند. وقتی وارد سلول شدیم روغنی من را بغل کرد و از دیدار مجددمان ابراز خوشحالی کرد. من هم گفتم که محمود ما در اینجا باید نماز بخوانیم. گفت که من تا حالا نماز نخوانده‎ام. گفتم که پس من پیشنماز تو می‎شوم و تو نماز بخوان. بعد هم وضو گرفتن را به او یاد دادم. من گفتم که ما را بی‎جهت در اینجا نگذاشته‎اند، چون در دادگاه گفتند که تو را جایی می‎فرستیم که بتوانی نماز بخوانی. پس آنها می‎خواهند ما را کنترل کنند. لذا گفتم که برای فردا صبح ساعت شش یک کاغذ از زیر درب بیرون می‎گذاریم که نگهبان بداند ما خواسته‎ای داریم و وقتی می‎آید که بداند چه خواسته‎ای داریم می‎بیند که ما نماز می‎خوانیم. این هم تاکتیک من بود که غیر مستقیم به آنها می‎فهماندم که ما برای نماز بیدار شده‎ایم. این کارهایی که من می‎کردم برای محمود خیلی خنده‎دار بود.

دادگاه سوم

۹۰. بعد از دو روز روغنی را خواستند. روغنی رفت و دیگر نیامد. روز بعد، ۱۱ شهریور ۱۳۶۷، من را هم خواستند. من از همان راه پله‎های پر از زندانی، به همان جلسه دادگاه رفتم. باز هم همان وضع بود. نیری رئیس دادگاه، اشراقی و حاج ناصرکه مسئول بند توده‎ای‎های وزارت اطلاعات بود، در روبروی من نشسته بودند. آقای حلوایی هم پشت سر من ایستاده بود.

۹۱. اولین سوال را آقای اشراقی کرد و پرسید، «نماز خواندی؟» گفتم، «بله!» گفت که شما در مقابل حاکم شرع باید شهادتین خود را به فارسی بگویید؛ که یک خدا وجود دارد و جز او کسی نیست و محمد فرستاده شده خداست. بعد پرسید که آیا می‎دانی شهادتین چیست. گفتم که می‏دانم. بعد گفت که دستتان را روی قلبتان بگذارید (این کار در اسلام نیست؛ این را اینها در فیلم‏های آمریکایی دیده بودند.) من هم دستم را روی سمت چپ قفسه سینه‎ام گذاشتم و گفت که این جمله را در مقابل حاکم شرع تکرار بکن. من نیز چنین کردم.

۹۲. بعد آقای نیری چند تا سوال از من کرد. اولین سوال او این بود «شما چند تا اسلحه داشتید؟» گفتم که من اسلحه نداشتم، من در ۱۷ تیر ۱۳۵۸ وارد تهران شدم که شش ماه از انقلاب گذشته بود. سوال بعدی وی درباره بهایی‎ها بود و پرسید که بهایی‏ها چه می‎گویند. گفتم که تا آنجایی که من از بهایی‎ها می‎دانم، آنها معتقدند که هر هزار سال یک پیغمبر می‎آید. این عدد هزار سال را اینها از کجا آورده‎اند را من نمی‎فهمم! او یک سوال دیگر هم پرسید و من جواب دادم. بعد نیری از مسئول بند پرسید که اگر او کدام سوالی داشته باشد. او هم گفت که سوالی ندارد. بعد من را دوباره به همان سلول بردند.

۹۳. یک یا دو روز بعد دوباره من را خواستند. این دفعه گفتند که دادگاه برویم. اولین بار بود که قبل از رفتن به آنجا به من می‎گفتند «دادگاه». در آنجا نشستم. نزدیکی‎های ظهر شد و صدای اذان آمد. من نگهبان را صدا زدم و گفتم که نماز من دارد قضا می‎شود و من باید وضو بگیرم. نگهبان گفت که در نزدیکی درب دستشویی است. من دستشویی رفتم و وضو گرفتم. در حینی‏که می‎آمدم ناگهان درب باز شد. من صدای نیری، اشراقی و یک نفر دیگر را شنیدم که وارد اتاق شدند. من چشمبند داشتم تا صدای آنها را شنیدم شروع کردم به «الله اکبر» گفتن. آنان به همدیگر گفتند که حالا باید برویم نماز بخوانیم. بعد هم من نمازم را به تنهایی خواندم.

۹۴. بعد از آن یک پاسدار به نزد من آمد و گفت که دیگر نمی‎خواهد دادگاه برویف برو آن گوشه بایست. من رفتم آنجا در آن گوشه ایستادیم. بعد صدای حاج مجتبی حلوایی را شنیدم. او پهلوی من آمد و گفت، «دکتر چطوری؟» گفتم که حاجی ما این همه خدمت به شما کردیم این چه بلایی بود سر ما درآوردید.

۹۵. حالا خدمت من به او چه بود؟ زمانی که من در بهداری کار می‎کردم، حلوایی اعتیاد به تریاک داشت و هر وقت تریاک به او نمی‎رسید یا زمان کشیک او زیاد می‎شد و نمی‎توانست در محیط اوین تریاک بکشد، خمار می‎شد و پهلوی من می‎آمد و من هم یک آمپول مرفین به او می‎زدم. این خدمتی که گفتم منظورم این بود. بیشتر آمپول‏های مرفین من را همین حاج مجتبی مصرف کرد.

۹۶. به هر جهت حلوایی من را به طرفی هدایت کرد تا در یک صف بلند بایستم. این صف به داخل اتاقی هدایت می‎شد که بسیاری از اعضای حزب توده در آنجا بودند. نخستین کاری که پس از ورود به این اتاق کردم این بود که خودم را مسلمان معرفی کردم. بعد چندین کتاب پزشکی نیز در اختیارم گذاشتند و این من را خیلی آسوده کرد و نشانه این بود که دیگر در معرض خطر نیستم.

پایان اعدامها

۹۷. در سال ۱۳۶۷ گفتند که افرادی که حکم دارند آزاد می‎شوند و کسانی که زیر حکم هستند آزاد نمی‎شوند. زیر حکم یعنی کسی که محکوم به اعدام است، اما تاریخ اجرای حکم آن معلوم نیست. من چون زیر حکم بودم، آزاد نشدم.

۹۸. در بهمن ۱۳۶۸، حکم اعدام من به حبس ابد تبدیل شد. در واقع امام خمینی قبل از مرگش حکم داده بود کسانی که دادگاه رفته‎اند باید آزاد شوند. براساس دستور خمینی، من باید آزاد می‎شدم، اما نشدم و در عوض، به من حکم حبس ابد دادند.

۹۹. در آن زمان من، پرتویی، کیانوری، عمویی و یک دوست دیگر که مهندس ساختمان بود و در گذشته راننده کیانوری بود و حال در بندهای عمومی به عنوان کلید ساز کار می‎کرد هیچکدام حکم نداشتیم. لذا ما در زندان ماندیم. فکر می‎کنم پرتویی در سال ۱۳۶۹ مورد عفو رهبری قرار گرفت و آزاد شد. کیانوری و خانمش را در یکی از خانه‎های وزارت اطلاعات در خارج از زندان فرستادند. عمویی و من هم هنوز در زندان بودیم. یک بند ۸۰۰ نفری را در اختیار ما دو نفر گذاشته بودند.

۱۰۰. در بهمن ۱۳۶۹، حکم حبس ابد من به بیست سال حبس تبدیل شد. این حکم بیست ساله نیز در بهمن ۱۳۷۰ به ده سال حبس تبدیل شد. من دیگر باید آزاد می‎شدم، اما آزادم نکردند، بلکه گفتند که آن سال‏هایی که زیر حکم اعدام بودم جزو سنوات زندانی بودنم محسوب نمی‎شود.

۱۰۱. بعد شنیدم که رونالد گالیندوپل، نماینده ویژه سازمان ملل می‎خواهد به ایران بیاید و اسامی برخی از زندانیان را نیز با خود دارد. در این زمان مسئولین زندان از من خواستند که به بهداری مرکز بیایم و در آنجا شروع به کار بکنم. این اولین بار بود که در بهداری اوین کار می‎کردم. در این زمان ما از لحاظ تعداد زندانی سیاسی به حداقل رسیده بودیم؛ تنها سی چهل نفر مجاهد مانده بودند؛ عباس امیر انتظام از نهضت آزادی بود؛ عمویی از حزب توده بود و چهار پنج نفر دیگر که به آنها چریکهای جنگل می‎گفتند. بقیه همه زندانیان عادی بودند.

۱۰۲. زندانیان عادی که آمدند، وضع زندان اوین تغییر کرد. در واقع با مرگ آقای خمینی و رئیس جمهور شدن آقای رفسنجانی، اقتصاد آزاد بعد از جنگ مطرح شد. از این لحاظ خرید و فروش در زندان اوین هم آزاد شد و هر چیزی حتی مواد مخدر در زندان خرید و فروش می‏شد. خانم‏ها را نیز اغلب به جرم فحشا و یا به جرم خرید و فروش مواد مخدر به زندان می‎آوردند که من هم پزشک آنها بودم.

۱۰۳. بچه‎های خارج از کشور وقتی فهمیدند که من کشته نشده‎ام، اسم من را به کمیسیون حقوق بشر داده بودند. ازاینرو، گالیندوپل وقتی به ایران آمد، اسم من را با خود داشت. یک روز، در بهداری بودم که گالیندوپل به دیدارم آمد. گالیندوپول پرسید که چه کاری از دست او برمی‎آید. در جواب گفتم که من به یک مشکل حقوقی برخورده‎ام و آن این است که یک زندانی از چه زمانی زندانی محسوب می‎شود. بعد گفتم که در حال حاضر به من عفو خورده، ولی من را آزاد نمی‎کنند، مشکلی که من دارم این است که سنوات زندانی بودن من را از سال ورودم به زندان حساب نمی‎کنند، بلکه آن را از تاریخی حساب می‎کنند که حکم اعدام من به حبس ابد تبدیل شده است. او نیز گفت که این کار را برای من انجام می‎دهد. نهایتاً من در بهمن ۱۳۷۲ آزاد شدم.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

خروج از نسخه موبایل