اسم کامل: مهدی موسوی
تاریخ تولد: ۱۰ مهر ۱۳۵۵
محل تولد: تهران، ایران
شغل: شاعر، مدرس و داروساز
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۶ دسامبر ۱۳۹۶
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه غیرحضوری با آقای مهدی موسوی تهیه شده و در تاریخ ۷ فروردین ۱۳۹۹ توسط آقای مهدی موسوی تأیید شده است. شهادتنامه در ۷۱ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- سید مهدی موسوی هستم، متولد ۱۰ مهر ۱۳۵۵ در تهران. شاعر، نویسنده و منتقد هستم و در واقع به عنوان فعال ادبی شناخته می شوم. مدرکم دکترای داروسازی است و در ایران داروخانه داشتم و شغلم کار داروسازی بود و به تدریس ادبیات در موسسات آزاد هم می پرداختم.
شروع فعالیت ادبی و سانسور
- از زمستان ۱۳۸۱ وبلاگ نویسی می کردم، قبل از آن سایت داشتم که فیلتر شده بود. بعدها وبلاگ من در پرشین بلاگ بارها مورد فیلتر قرار گرفت و تلاش ها [برای رفع فیلتر] هیچ فایده ای نداشت. [این در در حالی بود که] پرشین بلاگ چند بار در مراسم مختلف از من به عنوان محبوب ترین وبلاگ قدردانی کرده بود. دوستانم در آنجا می گفتند که از ارگان های بالاتر این را فیلتر می کنند و ما هیچ کاره هستیم و از من عذرخواهی می کردند.
- سال ۱۳۸۶ یک جشنواره غزل پست مدرن برگزار کردیم. لحظه آخر سالن را تعطیل کردند و اجازه برگزاری ندادند. همچنین هفته نامه تخصصی غزل پست مدرن را که منتشر می کردیم دقیقا بعد از انتخابات ۱۳۸۸ مجوزش باطل شد. اصلا ما نمی دانستیم چرا؟ ما [آن زمان] به اصطلاح طرفدار جنبش سبز [بودیم]، و ممکن بود تحت نظر باشیم اما مجله ما هیچ ربطی [به سیاست و جنبش سبز] نداشت.
- در دانشگاه داروسازی مشهد خیلی مورد اذیت و آزار قرار می گرفتم. به خاطر فعالیتهای فرهنگیام در دانشگاه بارها به کمیتهی انضباطی احضار شدم و حکمی نیز داشتم که تعلیقی بود و هرگز اجرا نشد.
- بیشتر مشکلاتی که من در ایران داشتم از کتاب دوم من در سال ۱۳۷۹ شروع شد. کتاب «فرشته ها خودکشی کردند» را برای مجوز به وزارت ارشاد دولت خاتمی فرستادم اما کتاب به دلیل توهین به مقدسات و سر کلماتی که آنها آن را اروتیک می دانستند، مثل بوسه، بغل و چیزهای خیلی ساده، و نیز [به گفته آنان] اندیشه فمنیستی که در کتاب بود مجوز نگرفت.
- آن زمان و برای [تحصیل در] دانشگاه، در مشهد زندگی می کردم. مشهد کتاب ها را [برای مجوز] به تهران ارسال می کرد. من خودم حتی به تهران رفتم و با معاون فرهنگی آن زمان وزارت ارشاد دیداری داشتم و گفتم که شما به من بگویید که این کتاب کدام سطرش مشکل دارد که من آن شعر را حذف کنم؟ می گفتند که کتاب وارد مباحثی شده که ما دوست نداریم چاپ بشود! من این کتاب را به صورت زیرزمینی در تهران چاپ کردم. می خواستم به دست شاعران و نویسندگان مطرح برسانم.
شرکت در نمایشگاه کتاب
- در سال ۱۳۸۹ من یک کتابی را آماده چاپ کرده بودم به نام «پرندۀ کوچولو، نه پرنده بود و نه کوچولو.»آن زمان استان خراسان خودش مجوز می داد. در [اداره ارشاد] مشهد به این کتاب با [اعمال] صد و خرده ای مورد حذفی شامل کلمه، عبارت، مصرع، بیت و ۱۱ یا ۱۲ شعر کامل، مجوز داد. من این کتاب را توسط انتشارات سخن گستر چاپ کردم.
- کتاب برای نمایشگاه کتاب آن سال در اردیبهشت ۱۳۸۹ آمد و با استقبال زیادی روبرو شد، به طوری که مردم دم غرفه صف کشیده بودند و داخل غرفه هم خیلی شلوغ بود. چند بار به من تذکر دادند و گفتند که دم غرفه را خلوت کنید. می گفتند که باید مانع تجمع بشوید. بعد از انتخابات و اتفاقات سال ۸۸ [نهادهای امنیتی] حساس بودند و می خواستند جلوی هرگونه تجمعی را بگیرند.
- روز دوم نمایشگاه ساعت حدود ۶ عصر آمدند غرفه را به طور کامل تعطیل کردند. تمام نسخه های کتاب من، خانم فاطمه اختصاری، آقای محمد حسینی مقدم و خانم الهام میزبان را را جمع کردند و با خودشان بردند. بعد غرفه هم تعطیل شد و ناشر کتاب های ما دو سه سال از حضور در نمایشگاه محروم بود.
- انتظار چنین رفتارهایی را داشتم ولی نه در این حدی که کتاب هایم را جمع کنند. ناشر گفت که دستور آمده که کتاب های شما و محمد حسینی مقدم را به صورت کامل خمیر کنند، و مجوز پخش کتاب های خانم اختصاری و خانم میزبان را باطل کردند. بدون هیچ علت خاصی بوده اما حدسم این است که به این خاطر بود که من قسمتهای حذف شدۀ کتاب را در یک کاغذ پرینت گرفته بودم و در نمایشگاه به دوستان صمیمی ام می دادم.
احضار به وزارت اطلاعات
- این اتفاق گذشت و من همین طور پیگیر کتاب و عمیقا ناراحت بودم. فکر کنم ۱۳ مهر ۱۳۸۹ بود. حدود ۷ نفر مسلح به خانه من ریختند. تمام خانه را گشتند. تعداد زیادی از دست نوشته ها، کتاب ها، دفترها، آلبوم ها، فیلم های من (حدود چند کارتن آرشیو فیلم[سینمایی] داشتم)، لپ تاپ ها و موبایل هایم را با خودشان بردند. اما من را دستگیر نکردند و گفتند که شما شنبه صبح به دفتر مراجعات مردمی وزارت اطلاعات نزدیک پل سیدخندان مراجعه کنید.
- شنبه مراجعه کردم. از صبح تا بعدازظهر در یک اتاق با چشم باز، کارشناس یا همان بازجو روبروی من می نشست و من را بازجویی می کرد. یک هفته تمام هر روز، ولی شب به خانه بر می گشتم. مورد شکنجه قرار نگرفتم و کامل با چشم باز بودم. از رفتارهای وحشیانه و خشونت جسمی یا حتی الفاظ رکیک خبری نبود. اما رفتار، رفتار خشنی بود.
- [بازجو] وارد همه حوزه ها می شد. یعنی درباره غزل پست مدرن، پست مدرنیسم، کارگاه های من، مسایل و روابط شخصی، و غیره. خیلی هایش در واقع صحبت های من بود که پشت تلفن شنود شده بود. در مورد همه چیز سوال می شد، اما بیشتر غزل پست مدرن را مورد نقد و بحث قرار می دادند و من را لیدر این جریان [می خواندند] و می پرسیدند شما از کجا خط می گیرید و در خارج از کشور با چه کسانی در ارتباط هستید. از حمایت من از جنبش سبز [هم سوال شد].
- میدانم آن روزها اشخاص دیگری هم مورد بازجویی قرار گرفتند. مثلا خانم اختصاری هم در همان روزها مورد بازجویی قرار گرفت. اما هیچ کدام از آنها دستگیر نشدند. تنها کسی که برایش بعد از آن بازجویی ها حکمی صادر شد هیلا صدیقی بود، که فکر می کنم سه ماه حبس تعلیقی حکم گرفت. اکثرا در انتها مثل پرونده من گفته شد که شما باید تعهد بدهیدکه یک مدت از شبکه های اجتماعی کنار بروید.
محدودیت برای فعالیت های ادبی
- من سال ها در مکانهای مختلف کارگاه [ادبی] برگزار می کردم. [بعد از این ماجرا] کارگاه های من را تعطیل می کردند. بعد از آن هم، هر چند وقت یکبار تماسی با من برقرار می شد و بابت کارهای مختلف و مطالب و شعر جدید بازخواست می شدم. چند بار دیگر دوباره به وزارت اطلاعات فراخوانده شدم تا جواب بدهم که مثلا «این شعر که منتشر شده را چه زمانی سروده ای و چرا با فلان خواننده غیرمجاز همکاری کرده ای؟»
- روی برخی مسائل حساسیت داشتند. مثلا اینکه خانم اختصاری و یکی دیگر از دوستان با لباس پسرانه به همراه من و تعداد دیگری از بچه های شاعر برای بازی تیم ملی ایران با کره جنوبی به ورزشگاه آزادی آمده بودند. [در این مورد] خیلی سخت با من برخورد کردند و گفتند که شما اینها را هدایت کردید. از من تعهد گرفتند.
- من در سه سال از ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۲، تقریبا ماهی یک بار، دو ماهی یکبار، به همان دفتر وزارت اطلاعات در نزدیک پل سید خندان، احضار می شدم.
- کتاب هایم مجوز نمی گرفت. کارگاه هایم بسته بود. از شبکه های اجتماعی بیرون آمده بودم. اما با توجه به اینکه من یک شاعر و نویسنده هستم نیاز داشتم در ایران و در کنار مردم و زبان فارسی بمانم. درست است که وزارت اطلاعات من را بسیار محدود کرد و آزارم داد، اما برخورد قهری وحشتناکی نکرد. در همان سال های ۱۳۸۹ تا ۱۳۹۲، بیشتر مشکلاتی که برای من ایجاد می شد، از طرف سپاه پاسداران بود.
آهنگ نقی و افزایش فشارها
- سال ۱۳۹۰ آقای شاهین نجفی یک ترانه ای را به نام نقی خواندند. سپاه پاسداران به بهانه اینکه این کار توهین به ائمه است، به ایشان حکم ارتداد دادند و وی را خواننده مرتد معرفی کردند. [قبل از این ماجرا] من یک سری شعر گفته بودم. شاهین نجفی از اشعار من خوشش آمده بود و با من صحبت کرد و من اجازه اجرای آنها را به او دادم. فکر کنم حدود پنج تا از کارهای من را شاهین نجفی اجرا کرده بود. «شاعر تمام شده»، «ناگهان»، «بعد از تو»، «ممیز صفر» و «هر شب»، شعرهایی بود که شاهین نجفی از من اجرا کرده بود.
- [این ماجرای نقی] باعث شد که آدم هایی مثل من و خیلی از دوستان که با ایشان [درگذشته] همکاری کرده بودیم، مورد حمله شدید رسانه ها قرار بگیریم. مثلا هر چند یکبار برنامه ۲۰:۳۰ راجع به من مطلب پخش میکرد. در صفحه باشگاه خبرنگاران و دیگر صفحات [خبری] زنجیره ای سپاه مثل مشرق نیوز، خبرگزاری فارس و رجانیوز، علیه من مطالب وحشتناکی می نوشتند. داروخانه ام در شهر کوچکی بود، خانواده ام داشتند زندگی می کردند و تمام مطالبی که از تلویزیون پخش می شد تاثیر خیلی بدی در زندگی من داشت. برای داوری جشنواره ها من را دعوت می کردند، بعد ناگهان [برنامه] کنسل می شد. من توسط آشناها و رفقا پیگیر [علت لغو برنامه] می شدم. می گفتند که از اطلاعات سپاه گفته اند که این برنامه باید لغو شود. بخشی از درآمد من از این راه بود.
- توانستم با پول خرج کردن و همچنین اینکه ناشرها در [وزارت] ارشاد آشنا داشتند برای چند تا از کتاب هایم مجوز بگیرم. قبل از اینکه [کتاب ها را] برای مجوز بفرستم کل شعرهایی که می دانستم ممکن است کوچکترین گیری به آن بدهند، خودم حذف می کردم تا بالاخره این سد ممنوع الکاری من بشکند. کتابی که چاپ می شد، آن کتاب حتی اجازه رونمایی، جلسۀ نقد و هیچی پیدا نمی کرد. در سکوت کامل خبری منتشر می شد.
- شاهین نجفی، قبل از زندانم [همان] ۵ تا کار را از من اجرا کرده بود. بعدا از زندانم یک کار دیگر هم از من اجرا کرد. شعرهایی که تا آن زمان شاهین نجفی از من خوانده بود اگر هم در زمینه هایی تابوشکن بود، در زمینه عاشقانه یا مسائل فرهنگی تابو شکن بود تا در مسائل سیاسی و مذهبی! تنها بیت مستقیم سیاسی [آن ۵ شعر]، همان بیت معروف« ۱۸ تیر بی سرانجامی توی سیگار بهمن ات باشد» بود. بیش از ۵۰ خواننده کارهای من را خوانده بودند. اما [سپاه] شاهین نجفی را بهانه کرده بودند و فکر نمی کردم قضایا اینقدر جدی باشد، چون از لحاظ قانونی کار غیرقانونی مرتکب نشده بودم. شعرهایی که شاهین نجفی از من خوانده بود، قبلا در کتابم که با مجوز ارشاد به چاپ رسیده بود، با حذف ابیاتی منتشر شده بود.
ممنوع الخروجی و بازداشت
- در ۱۵ آذر ۱۳۹۲ برای یک سفر تفریحی با دوستانم به ترکیه می رفتیم. من و خانم اختصاری در فرودگاه امام خمینی متوجه شدیم که ممنوع الخروج هستیم. به خانه برگشتم و یک پست [فیس بوکی] به روز کردم و اعلام تعجب کردم که چرا من ممنوع الخروج شده ام.
- در ساعت یک و نیم ظهر ۱۷ آذر۱۳۹۲ چند نفر به خانه من ریختند. هیچ برگه ای نشان ندادند و با رفتار خشن و وحشیانه تمام وسایل من را بردند. من را چشم بند و دستبند زدند. حتی نگفتند که از کجا مراجعه کرده اند و چرا. من را با خودشان بردند. ۲۲ روز اول را در انفرادی و ۱۶ روز بقیه را در نوعی از انفرادی که هم سلولی داشتم، بودم. [ماموران] هیچ اطلاعاتی نمی دادند که آنجا کجاست.
- در ۲۲ روز اول توی یک اتاق انفرادی بودم که از کوچکترین امکانات و هر نوع وسیله ای مثل کاغذ و خودکار و هر نوع کتاب بی بهره بود. هیچ چیزی نبود. فقط یک موکت کف زمین، یک موکت [پتو سربازی] برای زیر سر و یک موکت هم می دادند که روی خودت بیاندازی. از این موکت کلفت هایی که مدل پتو بود.
- انفرادی خودش یک شکنجه بود. تمام مدت شبانه روز، ۳ چراغ پرژکتوری بالای سرم روشن بود. یا برای توالت رفتن، شما باید یک روزنامه ای را از سوراخ پایین در سلول، مدل [دریچه هایی] که سگ ها به خانه وارد می شوند؛ می گذاشتی بیرون تا می آمدند و شما را با چشم بند به توالت ببرند. ممکن بود چند ساعت نیایند. روزی دو بار ما را با چشم بند به هواخوری رو باز می بردند.
- دستشویی ها و حمام ها دوربین داشت. این حس که آنها تو را نگاه می کنند و ضبط می شود و حتی بعدا برای تحقیرت اینها را پخش کنند، آزار میداد. یعنی دستشویی و حمام رفتن هم شکنجه بود. به من در آن ۴۰ روز هیچ لباسی غیر از آن لباسی که [هنگام دستگیری] تنم بود، ندادند. محیط آنجا بسیار محیط آلوده ای بود. [لباس ها] مخصوصا شورت را در حمام می شستم و باید همان ها را خیس تنم می کردم و دوباره به سلول بر می گشتم. گاهی از روی شیطنت بود یا اتفاقی، نگهبان من را [بعد از حمام] مستقیم هواخوری می برد و من با لباس خیس توی هواخوری ۲۰ دقیقه تا نیم ساعت مجبور بودم [مسیر کوتاهی را با چشمبند] بروم و برگردم. این چیزها شاید چیزهای کوچکی است ولی آن موقعی که شما در انفرادی هستید، خیلی روح را داغان می کند.
- ۱۶ روزی که هم سلولی داشتم، امکاناتش بهتر بود. مثلا حتی یک تلویزیون کوچک هم در آنجا وجود داشت که شبکه یک و دو را می گرفت. این هم سلولی به من گفت که اینجا در اطلاعات سپاه هستیم. خودش صد و خورده ای روز بود که در انفرادی بود.
- از روز اولی که دستگیر شدم بازجویی ها آغاز شد. همان لحظه اول از من ایمیل هایم و پسووردهایم را در اسکایپ و فیسبوک خواستند. طبیعتا من ندادم. [با توجه به اینکه] لپ تاپ من دستشان بود، اکانت های من را هک کردند و تقریبا تمام اکانت های من در اختیار آنها قرار گرفت.
- در این مدت من خارج از سلول ام همه جا با چشم بند بودم. هیچ کسی را ندیدم غیر از همان سربازجویی که به خانه من آمده بود. هنگامی که به خانه من ریختند، او را آنجا دیده بودم. چندبار او را در موقع بازجویی ها دیدم. آمد و با من صحبت کرد. ولی کلا با چشم بند، رو به دیوار و درگوشه صندلی، اجازه داشتم یک ذره چشم بند را بالا بدهم و اعترافاتم را بنویسم.
شکنجه و بازجویی
- در بازجویی از همه چیز سوال می کردند. اولویتشان مساله شاهین نجفی و همکاری با او بود. مشخص بود که کاملا می خواهند قضیه شاهین نجفی را به من بچسبانند.
- روی کارگاه های من هم خیلی مانور می دادند. در واقع می خواستند کارگاه های من را به موضوع براندازی نرم وصل کنند و می گفتند که این کارها، برای تغییر شستشوی ذهنی جوان ها است و چرا کارگاه رایگان برگزار می کنی؟ از کجا پول می گیری؟ طبیعتا یک هدفی را دنبال می کنی که کارگاه رایگان برگزار می کنی!
- نکته ی دیگری که رویش خیلی مانور می دادند، اشعار من بود. شاید بیش از ۲۰۰ شعر من را دانه دانه می آمدند درباره اش بازجویی می کردند و می خواستند که من را مجبور کنند که بنویسم که این شعر را من برای توهین به مقدسات گفته ام یا آن شعر را برای اباحه گری و رواج ابتذال گفته ام یا این شعر را در حمایت از فتنه گفته ام.
- فیسبوک من را هک کرده بودند. مثلا یک دوست خارج نشین که فعال حقوق بشر است، به من پیام داده بود که تولدت مبارک مهدی جان! من هم زده بودم ممنونم فلانی جان و به امید دیدار! این شده بود [اتهام] رابطه با فعال حقوق بشر و جاسوس سازمان سیا! یعنی به طور مثال نوشتند که شما با مثلا احمد باطبی ارتباط داشته ای؟ من نوشتم نه! خوب واقعا ارتباطی نداشتم. بعد می گفتند که پس این پیام [فیسبوکی] چیست؟ می گفتند اینکه [در پاسخ به تبریک تولد] نوشتی «ممنونم» آیا ارتباط نیست؟ یا مثلا با مسیح علینژاد و سپیده جدیری و غیره! خیلی اسم می گفتند و می خواستند پرونده ایجاد کنند.
- نکته ی دیگر روی مسائل اخلاقی بود که هیچ چیزی نتوانسته بودند گیر بیاورند. یا یک دست ورق بازی در خانه من پیدا کرده بودند و به عنوان آلات قمار روی آن مانور می دادند. باز سر قضیه ورزشگاه آزادی باز مانور دادند و شدید بازجویی شدم.
- یک شاگردی داشتم ترنسکشوال بود که کلاس ۵۰ – ۶۰ نفره من می آمد و بعدها عمل تغییر جنسیت پسر به دختر انجام داد. شاعر خیلی خوبی هم هست. بازجوها می خواستند که من را مجبور [به اعتراف] کنند که با این آدم رابطه جنسی داشته ام. [بازجو] با یک صدای خاص در گوش من می پرسید «لختش هم کرده ای و وسط پایش ]…[ داشت؟ دست میزدی؟»آنقدر با جزئیات می پرسیدند. من فقط جیغ می کشیدم و می گفتم که خجالت بکشید، و بعد من را می زدند و من فقط گریه می کردم. خیلی آن روز وحشتناک بود. یکی از خاطرات بد زندگی من است که پاک نمی شود. می خواستند من را به همه آدم ها بدبین کنند. می گفتند فلانی را دستگیر کردیم و او درباره ات چنین گفته! بعدا می فهمیدم که او اصلا دستگیر نشده است.
- کتک می زدند و فحاشی های جنسی می کردند. سیلی های وحشتناک می زدند. موقعی که داشتم می نوشتم از پشت می آمدند و کله من را روی میز می کوباندند یا من را مجبور به کارهای تحقیر آمیز مثل بشین پاشو برای یک مدت طولانی میکردند. می گفتند که می بریمت اتاق بازجویی فنی و شلاقت می زنیم، و من را [به سمت] اتاق بازجویی فنی می بردند و در مسیر آنجا می گفتند که می نویسی یا نمی نویسی؟ و دوباره من را به اتاق بازجویی بر می گرداندند. چندین بار این کار را کردند. شلاق نزدند ولی کتک زیاد می زدند.
- کسی که بازجوی من نبود، من را کتک می زد. آن سربازجوی خودم، [فقط] رفتارهای تحقیر آمیز مثل پس گردنی زدن انجام می داد. اما یک بازجوی دیگر، گاهی توی اتاق می آمد و من را مورد ضرب وشتم قرار می داد و میرفت! همیشه وحشیانه کتک می زد. نه برای اینکه جواب سوالی را بداند، اصلا بازجوی من نبود [و بازجوی خانم اختصاری بود] که هم همزمان در اتاقی در آن طرف بازجویی می شد.
- یکبار من از صدایشان می شنیدم که یک تعداد نوجوان مثلا ۲۲ – ۲۳ ساله انجا بودند. نمی دانم کارآموز بودند یا آدم های پایین تر یا بازجو، اما یک بار که من را می خواستند به سلولم منتقل کنند، یک نفرشان من را توی یک اتاقی برد و بسیار کتک زد که داشتم از حال می رفتم. یک بار دیگر من داشتم منتقل می شدم، فکر می کنم همان بازجوی خانم اختصاری بود. از اتاق بیرون آمد و با لگد یک ضربه ای به کمر من زد که من پرت شدم و هنوز هم کمرم دچار مشکل است. بارها و بارها [برگه های بازجویی را] پاره می کردند و مجبورم می کردند که آن چیزی که آنها می خواستند را بنویسم.
- من خبر نداشتم که بیرون از من حمایت می شود فکر می کردم که هیچ کسی خبر ندارد که من اینجا هستم. فکر می کردم که شاید مردم اصلا من را فراموش کرده اند. نمی دانستم که کسی دارد از من حمایت می کند. بعدها فهمیدم که شاعرها و نویسندگان و … از من حمایت کرده بودند.
- با شدیدترین فشارهای روحی و روانی می خواستند آدم را مجبور کنند که چیزی غیر از واقعیت را بنویسد. حتی واقعیتی که از لحاظ آنها جرم است.
- به من اجازه تلفن زدن و داشتن وکیل نداده بودند. تنها در عصر ۲۱مین روز [بازداشتم] به من اجازه دادند که چند ثانیه به خانه زنگ بزنم و اطلاع بدهم که حال من خوب است و زود بر می گردم و نگران نباشید، اما نگویم که کجا هستم!
آزادی از زندان
- از روز بیستم که خبر دستگیری من پخش شده بود، [و گفته بودند] که من دستگیر شده ام و در بند ۲ الف سپاه هستم و این خبر در اینترنت پیچیده بود، و پن (انجمن جهانی قلم) از من حمایت کرده بود و خبرش را شبکه های ماهواره ای و جاهای مختلف کار کرده بودند، یک دفعه رفتار ماموران خیلی بهتر شد. در دو هفته آخر اصلا مورد ضرب وشتم قرار نگرفتم تا جای آن [شکنجه ها] خوب شود. اما جایشان باز هم خوب نشده بود. طوری رفتار می کردند که مثلا ما که با تو کاری نداریم و دوست تو هستیم! حتی روز آخر می پرسیدند که «از ما گله ای نداری؟» انگار نه انگار که آن بلاها را سر من آوردند. مثل جوک می ماند.
- پس از ۳۸ روز با ۲۰۰ میلیون وثیقه خانه پدرم آزاد شدم. موقعی که آزاد شدم تمام پشتم و پشت پاهایم کبود بود و بعد از آزادی تا یکسال دچار بحران روحی شدیدی شده بودم. طوری که در خیابان احساس می کردم که دارم تعقیب می شوم.
احضار به دادسرا و برگزاری دادگاه
- حدود یک ماه بعد در اواخر دی یا اوایل بهمن ۱۳۹۲ برای من احضاریه آمد و من به دادسرای [شهید مقدس] اوین فراخوانده شدم. قاضی آنجا ۶ سوال کلی از من کرد و من تازه در آنجا تفهیم اتهام شدم! از سوالات او اتهاماتم را حدس زدم، تبلیغ علیه نظام، توهین به مقدسات، رابطه نامشروع مادون زنا و نگهداری آلات قمار.
- قبلش با یک وکیل صحبت کرده بودم و وکیل گفته بود که این چیزهایی که تو تعریف می کنی که به عنوان اتهام به تو گفته اند، شاید از لحاظ جمهوری اسلامی بد باشد اما هیچ کدامشان جرم محسوب نمی شود و پرونده ات یک پرونده ساده ای است. اینکه تو با شاهین نجفی در کارهای غیر از نقی همکاری کرده ای، جرمی محسوب نمی شود. نهایتا احتمال دارد که یک جریمه ای بابت آن ورق برای تو ببرند و بابت آن دست دادن [با نامحرم] هم مثلا ۲۰ – ۳۰ ضربه شلاق که قابل تبدیل به جزای نقدی است.
- نزدیک عید نوروز که شد گفتند بیا دادگاه انقلاب که قبل عید وسایلت را پس بگیری. با پدرم رفتم که وسایلم را پس بگیرم، اما متاسفانه حدود دو سوم وسایل من را پس ندادند. لپ تاپ های من را که پس دادند، هاردش را سوزانده بودند که قابل ریکاوری نبود. رمانم و چند تا از کتاب های آموزشی ام، تمام عکس ها و خاطراتم، شعرها و داستان هایم، همه برای همیشه نابود شد. دست نوشته هایم را پس ندادند. بسیاری از فیلم ها که آرشیو کاملی بود و ۲۰ – ۳۰ سال زحمت کشیده و تهیه کرده بودم را به هیچ وجه پس ندادند. موبایل های من را که پس دادند، به طور کامل پاک کرده بودند.
- برای من احضاریه آمد که در فروردین ۱۳۹۳ اولین جلسه دادگاه در شعبه ۲۸ دادگاه انقلاب [به ریاست] قاضی مقیسه برگزار می شود. من احساس کردم که اینها جدی هستند و گفتم که حتما وکیل باید داشته باشم. آقای کیوان کریمی کارگردان بود. او را هم به خاطر ویدیو کلیپی که ساخته بود اما به شاهین نجفی واگذار نکرده بود و به تفاهم نرسیده بودند گرفته بودند. برای او هم پرونده تشکیل داده بودند. او یک وکیلی به نام آقای امیر رئیسیان داشت که ایشان در واقع وکالت پرونده من را هم بر عهده گرفت.
- از بهار ۱۳۹۳ تا مرداد ۱۳۹۴ به دادگاه انقلاب می آمدم. ۴ بار دادگاه من برگزار شد و در جلسات دیگر پس از ساعتها انتظار در دادگاه انقلاب پشت در شعبهی ۲۸، دادگاه برگزار نشد و به خانه برگشتم. دادگاه به شیوه ای که ما در فیلم ها می بینیم که دادستان [اقامه جرم] می کند، بعد وکیل دفاع می کند و در نهایت قاضی تصمیم می گیرد، نبود. قاضی [مقیسه] مثل بازجو از اول تا آخر جلسه ما را بازجویی می کرد. دادستان هیچ صحبتی نمی کرد، فقط قاضی از ما سوال و تحقیق و به ما فحاشی می کرد، و بعد جواب های ما را آن منشی که آنجا بود، می نوشت.
- [در جلسه اول دادگاه] به من فرصت [صحبت] نداد. من و خانم اختصاری و آقای کیوان کریمی [با هم در جلسه دادگاه] بودیم. قاضی به یک قسمت از پرونده خانم اختصاری پرداخت و آن جلسه تمام شد. چون می گفتند پرونده ما با هم قسمت های اشتراکی دارد [با هم در جلسات بودیم]. مثلا ادعایشان این بود که ارتباط کیوان کریمی با شاهین نجفی را فاطمه اختصاری برقرار کرد، یا مثلا مهدی موسوی و فاطمه اختصاری در [اتهام] رفتن به ورزشگاه آزادی یک پرونده مشترک دارند. در واقع اینها یک پرونده ای به نام پرونده شاهین نجفی تشکیل داده بودند و انگار متهم درجه اولش خانم اختصاری، متهم دوم من و متهم درجه سوم کیوان کریمی بود.
- قاضی مقیسه همه اش فحاشی و توهین می کرد و می گفت که شما ادبیات را به لجن کشیدید و فلان هستی و شعرهایت توهین به مقدسات است. بعد کتاب من را باز می کرد و می گفت که نگاه کن این مثلا شعری که چاپ کردی توهین است. بعد شعر را [از روی کتاب] اشتباه می خواند. شعر شامل هیچ توهینی نبود. [گویا] یکی برایش خط کشیده بود که این توهین است. یا مثلا می گفت که تو با شاهین نجفی همکار بوده ای و صفحه [شبکه اجتماعی] شاهین نجفی را اداره می کردی. می گفت تو با پروفایل گرگ خسته می رفتی [فعالیت می کردی]. یک چیزهایی برایش نوشته بودند و خودش دقیقا سر در نمی آورد که چیست. اکثر اتهامات دروغین و حتی خنده دار بود.
- وحشتناکی ماجرا این بود که در جلسه آخر دادگاه من، قاضی شروع کرد دوباره به خواندن [از روی یک برگه] که اتهامات شما این است. تفهیم اتهام دوباره را این طور شروع کرد. بعد [وکیل من] آقای رئیسیان، گفت که حاج آقا شما دارید از روی حکم، تفهیم اتهام می کنید؟ یعنی حکمی صادر شده بود [درحالی که] هنوز نه من دفاع کرده بودم و نه وکیل یک کلمه صحبت کرده بود! آنجا انگار آب سرد روی من ریخته اند و نتوانستم از خودم دفاع کنم. وقتی حکم صادر شده بود دیگر من چه کاری می توانستم بکنم؟ رفتار قاضی حتی با وکیل من رفتار درستی نبود.
- دادگاه تمام شد و فکر کنم که اواسط مهرماه همان سال ۱۳۹۴ بود که حکم ما صادر شد که البته حکم را به ما تحویل ندادند. وکیل ما به دادگاه رفت و حکم را به او نشان دادند و او از روی حکم رو نویسی کرده بود و بعدا تایپ کرد و به ما تحویل داد.
- خود حکم یک نامه طنز است. مثلا [در حکم نوشته] فاطمه اختصاری و کیوان کریمی منتشر کننده آلبوم ترامادول! کیوان کریمی از من پرسید که این آلبوم ترامادول درباره چیست؟ بنده خدا حتی آلبوم را نشنیده بود. [یا] فاطمه اختصاری ترانه سراست، مگر تهیه کننده است که بتواند آلبومی را منتشر کند؟ نوشته بود که خانم اختصاری و کیوان کریمی و شاهین نجفی یک ماه و نیم در یک خانه ای در آلمان زندگی کرده اند. در حالی که کیوان کریمی اصلا خارج نرفته بود و در زندگی اش شاهین نجفی را ندیده بود.
- یا مثلا علیه من کلی نوشته بودند که توهین به مقدسات در فلان شعر و فلان شعر! شعرهایی که همه اش با مجوز ارشاد منتشر شده بود. شعرها نمونه توهین به مقدسات ذکر شده بود. متن حکم دادگاه ما اصلا سر و ته ندارد. انگار یک بچه آن را نوشته است.
- حکم من ۹ سال زندان بود. شش سال آن به جرم توهین به مقدسات از طریق همکاری با شاهین نجفی و سرودن اشعار کتاب هایم بود. سه سال زندان بابت نگهداری سلاح (اسپری فلفل)![۱] یک جریمۀ نقدی بابت یک دست ورقی که در خانه ام پیدا کرده بودند و ۹۹ ضربه شلاق (غیر قابل تبدیل به مجازات نقدی) بابت دست دادن با نامحرم با عنوان رابطه نامشروع مادون زنا. در مورد اتهام تبلیغ علیه نظام، حکم سکوت کرده بود و نه تبرئه شده بودم و نه حکمی صادر شده بود.
- خانم اختصاری ۱۱ و نیم سال زندان و ۹۹ضربه شلاق و کیوان کریمی فکر می کنم ۶ سال زندان و ۲۲۳ ضربه شلاق حکم گرفتند.
- در زمانی که ما هنوز متهم و هنوز حکم ما صادر نشده بود، روزنامه جوان یک صفحه کامل با عکس بزرگ من و خانم اختصاری را زده بود با جزئیاتی از بازجویی! ما هر چه اعتراض کردیم به هیچ جوابی نرسیدیم.
تهدیدها و فشارها و مرگ مشکوک ناشر
- در دو سالی که خانه نشین بودم اتفاق های وحشتناک تر از دادگاه و حکم برای من رخ داد. گفته بودند که شما حق ندارید در هیچ جلسۀ شعری در هیچ جای فرهنگی شرکت کنید! اما یک روز به پیشنهاد روانپزشکم، به یک جلسه ادبی در انجمن ادبی کرج رفتم و به جای اینکه شعر بخوانم در گوشه ای نشستم تا یک ذره حال و هوایم عوض شود. فردا یا پس فردایش بازجوی من زنگ زد و شروع کرد به تهدید کردن که تو چرا و به چه حقی رفته ای داخل یک جلسه ای و نشسته ای؟ یا مثلا روزهای آخری که ما ایران بودیم، ماشین خانم اختصاری را درب و داغان کرده بودند. آینه ها و برف پاکن هایش را شکانده و [بدنه اش را] با لگد غر کرده بودند و دور تا دورش را فحش های جنسی و وحشتناک نوشته بودند.
- همچنین یک سری از عکس های خصوصی خانم اختصاری را با ریکاوری لپ تاپ شان بدست آورده بودند و در یک سری سایت های زنجیره ای و وبلاگ های زنجیره ای بی نام نشان، آن عکس ها را پخش کردند. عکس هایی که خانم اختصاری مثلا از خودش در تنهایی گرفته بود و اینها را در اینترنت پخش کردند. این عکس ها را هیچ کسی غیر از سپاه نمی تواند داشته باشد. ایشان هم خانواده ای مذهبی دارد و با این کار [می خواستند] در خانواده و زندگی اش مشکلی ایجاد شود.
- ولی از همه بدتر، یک اتفاق عجیب افتاد. قبل از اینکه بروم زندان، دو تا کتاب برای مجوز به وزارت ارشاد فرستاده بودم. یک کتاب با عنوان «با موش ها» و یک کتاب با عنوان «بعد از باران، قبل از تبعید». پس از آزادی، انتشارات نیماژ که کتاب «با موش ها» را به او داده بودم، انتشارات نصیرا که کتاب «بعد از باران قبل از تبعید» را به آن داده بودم، من را صدا کردند و گفتند که کتابت مجوز گرفته، البته آن کتاب با ۸۰ صفحه و این کتاب با ۱۵۰ صفحه سانسور و من گفتم که باید همین را هم چاپ کنیم و این تو دهنی به آنهاست که بدانند که من خفه نمی شوم.
- به نشر نیماژ گفتم این کتاب را در نمایشگاه کتاب (اردیبهشت ۱۳۹۳) منتشر نکن و جلسه معارفه هم برایش نگذار که حساسیتی ایجاد نشود. اما انتشارات نصیرا به مدیریت بابک اباذری [این پیشنهاد را قبول نکرد] و گفت می خواهم نمایشگاه را بترکانم. کتاب من در همان روز اول نمایشگاه ۵۰۰ نسخه فروخت. روز دوم نمایشگاه، خبرگزاری فارس خبری را زد با عنوان فروش شعرهای شاهین نجفی در نمایشگاه کتاب تهران. در صورتی که این کتاب به شعرهای شاهین نجفی ربطی نداشت. [ماموران] ریختند دم غرفه نصیرا و کتاب های من را جمع کردند و بردند.
- همان شب، آقای اباذری در فیس بوکش نوشت که آمدند کتاب مهدی موسوی را جمع کردند،کتابی که با مجوز ارشاد بوده! اینها یک مشت فلان هستند فردایش سپاه آمد و یک سری کتاب های دیگرش را جمع کرد و غرفه اش را تعطیل کرد.
- همان روز سربازجوی من زنگ زد. گفت که «شنیدم می خواهی بروی نمایشگاه کتاب!» گفتم «چه اشکالی دارد؟ می خواهم بروم کتاب بخرم.» گفت «یک عده می خواهند سرت را زیر آب کنند. بالاخره من گفتم که به تو هشدار بدهم که حواست را جمع کنی و یک سری آدم هستند که با تو مشکل دارند و اگر توی کوچه ای یک ماشین از روی تو رد شد و یا چاقویی در شکمت زد بعدا خانواده ات نگویند که به تو هشدار داده نشده بود.»
- ظاهرا به آقای اباذری هم جملات مشابهی گفته بودند. بعد آقای اباذری دوباره در فیس بوکش نوشت که از سپاه زنگ زده اند که سرت را زیر آب می کنیم. من خودم حقوق خوانده ام. مگر این مملکت قانون ندارد که تو تهدید می کنی؟ من صدای شما را ضبط و از شما شکایت می کنم. [این موضوع] خیلی به اشتراک گذاشته شد و خبرش پیچید.
- اواخر ۱۳۹۳ شد، و [آقای اباذری] داشت برای نمایشگاه کتاب سال بعد آماده می شد. به من زنگ زد و گفت شنبه می خواهم بروم وزارت ارشاد و برای کتابت که مجوزش باطل شده، درخواست مجوز تازه بدهم. بعد از دو سه روز یاسر یسنا که کتاب فروشی ایشان را مدیریت می کرد، به من زنگ زد که بابک مرده است گفتم ماجرا چیست؟ گفت جنازه اش را از دریای شمال بیرون کشیده اند!
- در آن سرما، در آن برف و باران وحشتناکی که می آمد، یک پسری که تازه هم آنژیو کرده بود و مشکل قلبی داشت و حتی استخر نمیامد، چطور تصمیم گرفته است که شنا کند؟ من اصلا نمی گویم که آقا این قتل بوده یا نبوده، اما این داستان خیلی عجیب است. حتی [نهادهای امنیتی] جلوی مراسم چهلم او را گرفتند و تا دو سال بعدش نشر نصیرا اجازه حضور در نمایشگاه کتاب را پیدا نکرد. حداقل این را می توانم بگویم که بابک اباذری مرگ خیلی مشکوکی داشت.
دادگاه تجدید نظر و خروج از کشور
- پس از صدور حکم، پروندۀ ما را برای تجدید نظر فکر کنم به شعبه ۵۴ دادگاه انقلاب فرستادند. قاضی گفته بود که حضوری به دادگاه بیایند. ما ترسیدیم که یک دام باشد که بخواهند همانجا حکم تجدید نظر را صادر و بازداشت مان کنند که فرصت فرار نداشته باشیم.
- من و خانم اختصاری شناخته شده بودیم و استان آذربایجان غربی هم خیلی امنیتی است و روی ما هم خیلی حساسیت بود. از طرفی سپاه همان موقع که در فرودگاه ممنوع الخروج شده بودیم، پاسپورت ما را ضبط کرده بود. لذا در ۱۷ آذرماه ۱۳۹۴ و قبل از برگزاری دادگاه تجدید نظر، غیرقانونی از ایران خارج شدیم.
- خروجمان را رسانه ای نکرده بودیم. چون برنامه ما این بود که اگر در دادگاه تجدید نظر حکم زندان ما بشکند و زیر ۵ سال بشود به صورت غیرقانونی از مرز به ایران برگردیم و برویم حکم مان را بکشیم. یعنی حتی نزدیکترین کسان ما هم نمی دانست که ما ایران نیستیم. حکم ما در دادگاه تجدید نظر حتی نه یک روز کم شد و نه یک شلاق کمتر شد!
- در شهر وان که بودم، خانواده و اطرافیان من تهدید شده بودند. مثلا به آنها گفته بودند که به او بگو که توی گونی می کنیمش و [به ایران] می آوریمش! مصاحبه نکند و مطلب ندهد و از این چیزها. نهایتا از طریق موسسه آیکورن به نروژ منتقل شدم. خانم اختصاری هم در نروژ هستند.
[۱] در دوره ای، وزارت بهداشت برای امنیت شخصی پزشکان، اسپری فلفل بین آنها توزیع کرد.