اسم کامل: مهرک کمالی
تاریخ تولد: ۲۳ تیر۱۳۴۴
محل تولد: شیراز، ایران
شغل: استاد ایرانشناسی دانشگاه ایالتی اوهایو
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۵ فروردین ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه تلفنی با آقای مهرک کمالی تهیه شده و در تاریخ ۱۶ تیر۱۳۹۸ توسط آقای مهرک کمالی تأیید شده است. شهادتنامه در ۳۲ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
مقدمه
- مهرک کمالی هستم. ۲۳ تیر ۱۳۴۴ در شیراز به دنیا آمدم. در ایران رشته جامعه شناسی خواندم و اینجا در امریکا از دانشگاه آریزونا، در رشته مطالعات خاورمیانه دکترا گرفتم. پیش از خروج از ایران در یک شرکت مهندسی مشاور ومسئول گروه تحقیقات اجتماعی بودم.
تحصیل در دوران انقلاب فرهنگی
- انقلاب فرهنگی در سال ۱۳۵۹ بود. در خرداد ۱۳۶۲ فارغ التحصیل شدم و دیپلم گرفتم. در سال ۱۳۶۷ بود که [سرانجام] کنکور دادم. یعنی از وقتی که دیپلم گرفتم تا ۶۷ کنکور نداده بودم. [چراکه] رفتم سربازی و میخواستم کار کنم. حقیقت اش یک بخشی این بود و بخش دیگرش این بود که جو طوری بود که من نمیخواستم دانشگاه بروم. شخصا فکر می کردم که دانشگاه رفتن و عبور از سد گزینش و اینها توهین به خودم است. یعنی نمیخواستم همراهی کنم با آن جریانی که وجود داشت.
- فضای بعد از سال ۶۰ یک طوری بود. اینکه بخواهید خودتان را در معرض این قرار دهید که بروید در گزینشی که جمهوری اسلامی برگزار میکند [شرکت کنید]، یک جوری فکر میکردیم که طرف میخواهد از گذشته خودش توبه کند! برای بچه های سیاسی و فعالین، مثلا اگر میرود سراغ دانشگاه [و درس خواندن در دانشگاه] در واقع میخواهد با فضای موجود کنار بیاید. برای همین من اکراه داشتم از اینکه بخواهم کنکور بدهم.
- اما سال ۶۷ کنکور دادم برای رشته ریاضی. [پس از قبولی در کنکور] در گزینش رد شدم. [فکر میکنم در نامه گزینش] نوشته بودند که شما مراحل گزینش را پشت سر نگذاشتید و اگر اعتراضی دارید تا فلان زمان می توانید نامه بنویسید یا به این آدرس بیایید. این «اعتراض کردن» به این معنا بود که می خواهی توبه کنی و بروی دانشگاه. چون من از خانواده بهایی بودم یکی از چیزهایی که حتما از من میخواستند این بود که بگویم من بهائی نیستم. من اعتراضی نکردم.
- [علت رد شدن من در گزینش] فکر می کنم مساله خانواده بهایی بود و در کنارش سابقه سیاسی هم بود. [البته] سابقه سیاسی خیلی نبود چون من سابقه خیلی سیاسی نداشتم. در واقع با سازمان چریک های فدایی کار میکردم، با دانش آموزان پیشگام. سال ۶۰ وقتی که سرکوب ها شروع شد من ۱۵ – ۱۶ سالم بود. بنابراین در یک رده تشکیلاتی خیلی پایینی بودم. در واقع پایین ترین رده تشکیلاتی در آن تشکیلات، پیشگام بود. از این نظر فکر نمیکنم [به دلیل سیاسی در گزینش رد شده باشم]. چون دوستانی بودند که هم رده من بودند و وارد دانشگاه شدند. فکر میکنم مسئله اصلی [رد شدن در گزینش] بهائی بودن خانواده بود.
- بعد [از رد شدن در گزینش] من رفتم دوباره مشغول کار شدم. در شیراز یک جایی بود به نام بازار انقلاب که مغازه های ساز فروشی بود که آنجا کار کردم. یا مثلا در سال ۱۳۷۰ یا ۱۳۷۱ در داراب در کارگاه های خشک کردن ذرت به صورت فصلی کار کردم. از ۱۳۷۴ گزینش را برای لیسانس برداشتند. گزینشی برای لیسانس وجود نداشت. [پیش از این] برای گزینش میآمدند دم خانه همسایه ها و مغازه های محله و حتی از مسجد محل میپرسیدند که فلانی میآید مسجد یا نه؟
- سال ۷۵ من [کنکور دادم] و در رشته جامعه شناسی دانشگاه تهران قبول شدم. من درسم را خواندم و حتی رتبه اول را کسب کردم. سال ۷۹ بود. دوره ای بود که لیسانسم را تمام کرده بودم و برای فوق لیسانس جامعه شناسی در همان دانشگاه تهران قبول شدم.
- گزینش من را خواست. در خیابانی نزدیک به میدان ۷ تیر بود. [در جلسه گزینش] یک نفر بود مثل بازجو. سوالات را مینوشت و من زیر تک تک سوالات را امضا میکردم. کمتر از نیم ساعت طول کشید.
- در گزینش گفتند که اگر از خانواده تان استشهاد جمع نکنی که بهایی نیستی، نمیتوانی [درس را] ادامه دهی! گفتند که خانواده ات بهایی است و باید تبری کنی و باید بگویی که [بهایی] نیستی. من گفتم که نیستم. گفتند که در روزنامه اسمت را اعلام کن، گفتم نمیکنم و گفتند که [پس] چه می کنی؟ گفتم که من استشهاد جمع می کنم. چون [بسیاری در ] خانواده پدرم و مادرم مسلمانند، آنها نامه نوشتند و امضا کردند. عمویم در دانشگاه شیراز استاد بود و عموی دیگرم در دانشگاه تهران استاد بود و امضا کردند و گذاشتند روی پرونده من و گفتند که شهادت میدهیم که ایشان بهایی نیست. [پس از آن] مشکلی پیش نیامد و دو سال ونیم بعدش تقریبا فارغ التحصل شدم.
دوران انقلاب فرهنگی، تظاهرات و اشغال دانشگاه
- موقعی که در شیراز انقلاب فرهنگی شد، من دانش آموز ۱۴ ساله بودم ولی خودم در تظاهرات هم بودم.
- ۲۶ فروردین سال ۱۳۵۹ ، رفسنجانی رفته بود دانشگاه تبریز. در دانشگاه تبریز دانشجوهای چپی و کمونیستی او را به باد انتقاد گرفته بودند، نمی دانم در چه مورد، اما آنها با او برخورد تندی کردند و او هم با آنها برخورد تندی کرده بود. بلافاصله دانشجوهای انجمن اسلامی در دفاع از رفسنجانی با بچه های کمونیست وارد درگیری شده بودند. مجاهدها نبودند. مجاهدها در انقلاب فرهنگی خودشان را کنار کشیدند.
- فردای آن روز در دانشگاه تبریز دانشجویان انجمن اسلامی ساختمان های اداری دانشگاه را گرفتند و به اصطلاح شروع انقلاب فرهنگی را اعلام کردند. البته قضیه بر می گشت به پیام نوروزی خمینی در همان سال که گفته بود که ما باید در دانشگاه ها یک انقلاب فرهنگی داشته باشیم. اینها به این سخن خمینی و برخورد هاشمی و کمونیست ها استناد کردند و ساختمان های اداری دانشگاه تبریز را اشغال کردند. بعد در تمام دانشگاه های ایران این قضیه شروع شد.
- اول اردیبهشت در دانشگاه تهران مقاومت بسیار زیادی بود تا روز سوم که روز سوم توانستند دانشگاه را از دانشجویان به طور کامل بگیرند. دانشجویان پیشکار و پیکاری آمدند از دانشگاه تهران بیرون.
- اما دانشگاه شیراز در دوم ادبیبهشت که من سنگ خوردم، تمام ساختمان ها را گرفته بودند و انقلاب فرهنگی را شروع کرده بودند. جاهایی که خیلی بد بود دانشگاه تهران بود و دانشگاه اهواز. دانشگاه اهواز هم در جریان انقلاب فرهنگی چند نفر کشته شدند و هم بعد از آن در تیر ماه ۵۹ چند نفرشان را اعدام کردند.
- در روز اول اردیبهشت که لباس شخصی ها اول دانشگاه ادبیات را گرفتند، پاسداران بیرون از دانشکده بودند و هیچ کاری نداشتند. پاسداران دست آنها را باز گذاشته بودند که دانشجویان را بیرون کنند. وقتی دانشجویان را بیرون کردند، پاسداران وارد دانشگاه شدند و در واقع یک حالت رسمی دادند به اشغال دانشگاه ها.
- دیوار به دیوار حافظیه دانشکده ادبیات است. روبروی دانشکده ادبیات در آن سوی خیابان یک چهار راه است که می گفتند چهاراه ادبیات. روبرویش دانشکده ادبیات بود. این خیابان پر بود. یعنی موقع اعتراض وقتی که دانشجویان را از دانشگاه بیرون کرده بودند، تمام این خیابان تا جلوی حافظیه پر [معترض و دانشجو] بود.
- در [نزدیک] دانشگاه ادبیات یک دختری را با چوب یا چماق کشته بودند. نسرین رستمی فکر کنم اسمش بود. در جلوی حافظیه کشته شد و نه جلوی دانشگاه. اتفاقا مثل من خیلی هم جوان بود. ۱۴ – ۱۵ سال هم داشت. از طرفداران سازمان مجاهدین بود. اتفاقی آنجا بود. مجاهدین آنجا نبودند. آنها البته از این استفاده کردند و آن را جزو شهدا گذاشتند و خیلی اتفاقی بود.
- در دوم اردیبهشت ۱۳۵۹ فالانژها، دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شیراز را گرفتند. آن موقع به چماقداران می گفتند فالانژ! ما در پیاده روی روبه رویش ایستاده بودیم [و شعار می دادیم]. همه طرفداران گروه های چپ بودند. یعنی همه آنجا بودند بجز توده ای ها و مجاهدها. آن موقع به کردستان حمله شده بود. شعار ما این بود که «دانشگاه را می بندند، کردستان را می کوبند». اصلا این شعارمان بود که اینها می خواهند کردستان را بکوبند که دانشگاه ها را دارند می بندند. ارتباط بین اینها هم بود. یک مقدار زیاد هم به این دلیل بود که نظر مردم در خیابان جلب شود و مردم اطلاع پیدا کنند که چه اتفاقی دارد میافتد.
- [ لباس شخصی ها] مدام با سنگ پرتاب کردن ما را به عقب می راندند. یادم است که داشتم می دویدم که یکی از بچه ها خورد زمین و همه خوردیم پشت سرش زمین و بعد یک چیزی خورد پشت گوش من. یک جای بدی بود. خیلی نزدیک گیچ گاهم بود. هوش نداشتم و یک آقایی به اسم هوشنگ محب پور که از بچه های بهایی بود و پیکاری شده بود من را به بیمارستان برده بود. در بیمارستان که داشتند بخیه می زدند، من به هوش آمدم، فهمیدم چنین شده.
- هوشنگ دو سال بعدش در آذرماه ۶۱ با ۲۰ نفر پیکاری (جمعا ۲۱ نفر بودند) در یک شب اعدام شد.
- در واقع اینها میخواستند که در دانشگاه دفترهای گروه های چپ را که عمده اش در داخل دانشگاه بود تعطیل کنند. آنها می خواستند که اینها تعطیل بشود و به نظرم می آید که اولش همین را می خواستند و بعد دیدند که بهتر است که دانشگاه را کلا ببندند و بعد [با خودشان گفتند] هر کسی که می خواهیم راه بدهیم و هم کسی را هم که نمی خواهیم بگذاریمش بیرون و راهش ندهیم.
- چیزی که اینجا بود، اختلافی بود که بین بنی صدر و حزب جمهوری اسلامی وجود داشت. بنی صدر خواهان این بود که دفتر گروه های کمونیستی بسته شود ولی خواهان بسته شدن دانشگاه ها نبود. ولی بچه های چماقدار و طرفداران حزب جمهوری اسلامی یک قدم جلوتر رفتند. بنی صدر اولش از انقلاب فرهنگی پشتیبانی کرد اما بعد که فکر می کنم دانشگاه ها قرار شد تعطیل شوند، بنی صدر مخالفت کرد. تا ۱۵ خرداد سال ۱۳۵۹ امتحانات را گرفتند و دانشگاه ها را تعطیل کردند.
- انقلاب فرهنگی یک هدف بسیار بزرگ داشت. تصفیه گروه های سیاسی. [هدف فرعی هم] این بود که علم غربی فلان است و بهمان است، مثلا خود عبدالکریم سروش می گفت که عطر اسلامی باید در دانشگاه ها باشد، اما هدف اصلی شان در واقع تسخیر دانشگاه بود و تصفیه گروه های سیاسی از طریق این گزینش ها بود.
- مثلا یک مثالی بزنم، وقتی که اولین بار در سال ۱۳۶۶ فوق لیسانس جامعه شناسی را می خواستند در دانشگاه تهران شروع کنند، یکی از اقوام من برای کنکور فوق لیسانس رفته بود، گفت که کسی از انجمن اسلامی میآمد که مربوط به همان انقلاب فرهنگی بود، و بین ما می گشت و بالای برخی ورقه ها از جمله ورقه این دوست من را ضربدر میزد. این به معنای این بود که این فعالیت سیاسی داشته است و گفت که خودمان میدانستیم که این ضربدرها یعنی اینکه ما دیگر قبول نخواهیم شد.
- یک سری قوانین و مقررات می گذاشتند و یک سری هم چیزهایی غیر رسمی بود. از جمله اینکه از اساتید چه کسانی باقی بمانند، نظر دانشجویان انجمن اسلامی فوق العاده مهم بود. یعنی اگر این دانشجویان قبول نمی کردند، استاد نمی توانست بیاید سر کلاس.
- قدرت دانشجویان مافوق قدرت اساتید بود. در مورد برگشتن استادها به سر کار، آنهایی که با گروه های کمونیستی یا با مجاهدین بودند و شناخته شده بودند و نیز بهاییان، مطلقا نمی توانستند برگردند. اما درباره کسانی که با رژیم گذشته و با با ساواک بودند یک مقدار مدارای بیشتر بود. آنها را بهتر می توانستند بپذیرند. اما در مورد اینهایی که به اصلاح مدعی قدرت سیاسی بودند و همینطور بهایی ها که یک جوری دشمن ایدئولوژیک محسوب می شدند، هیچ گونه مماشاتی نداشتند. ولی من مثلا سال ۷۵ که رفتم دانشگاه تهران، کسانی بودند در دانشگاه تهران در بین اساتید که ساواکی بودند.
سانسور و تفکیک جنسیتی در دانشگاه
- وقتی که من وارد دانشگاه شدم، ۹ ماه بعدش در خرداد ۷۶ خاتمی و اصلاحطلب ها سر کار آمدند و خیلی فضا بازتر شد. من سال ۷۵ که رفتم کتابخانه دانشگاه، فکر کنم مجله آدینه و اینها نبود و بعدا اینها که آمدند و مجله ها هم آمد. خیلی انتظارم از دانشگاه زیاد نبود.
- وقتی من از شیراز آمدم تهران، دوستانم به من می گفتند که اینجا نشان نده که اطلاعات دارید و از تاریخ می دانید. هر چه بیشتر خودت را ابله تر نشان دهید بهتر کارتان پیش می رود. نگو که داستان می خوانی، نگو که شاملو دوست داری. نگو که هدایت دوست داری؛ و درست هم می گفتند. این فضا، فضای بیشتر کارمندی بود تا دانشگاهی، اما بعدا وقتی که دوم خرداد پیش آمد، بقیه دانشجویان یک مقداری شروع کردند به اینکه بپرسند و بخواهند بفهمند.
- [فضای بحث درباره نظریه های مختلف در جامعه شناسی] در دوره اصلاحات خیلی بهتر شده بود. [پیشتر] خیلی جامعه شناسی نظری بود. یعنی ما درباره مسائل ایران حرف نمی زدیم. کاری که می کردیم یک سری کتاب نظریه های جامعه شناسی و روش تحقیق بود، و ما خیلی انتزاعی درباره جامعه شناسی می خوانیدم. مثلا مارکس چه می گوید؟ مثلا وبر چه می گفته؟ اینها را ما بحث می کردیم اما کاری به جامعه ایران نداشتیم. یعنی مسایل اجتماعی ایران تا دو سال بعد از ورود من به دانشگاه، بحث نمی شد. یک نوع جامعه شناسی نظری خیلی انتزاعی بود. سنت دانشگاه بعد از انقلاب فرهنگی بود که خنثی باشد.
- [درباره ارتباط ما با جنس مخالف] در سال ۷۵ که ما وارد شده بودیم، مثلا سلام علیک کردن ما هم یک چیز عجیبی بود و سلام نمی کردیم. در یک کلاس بودیم همه اش هم کلاس های پر جمعیت بود. پسرها یک طرف می نشستند و دخترها یک طرف دیگر و با هم حرف نمی زدیم. ولی سال بعدش یعنی از فروردین ۷۶ که فضا عوض شد و انتخابات شروع شد کم کم مراوده بین بچه ها بیشتر و بیشتر شد.
- یک چیزی بگویم درباره انقلاب فرهنگی که همه ما به عنوان قانون نا نوشته قبول کرده بودیم، این بود که اگر کسی وارد دانشگاه می شد می پذیرفت که تمام محدودیت های مربوط به روابط دو جنس را پذیرفته است.
- [در مورد مسئله برخورد با اساتید] در مورد چیزهای مذهبی، یک استادی داشتیم به نام مرتضی کتبی، که از قدیمی های دانشگاه بود. مثلا از سال ۴۵ استاد بود در دانشکده ما، آن هم همین بچه های سهمیه ای یک چیزی برایش در آورده بودند به نام توهین به اسلام. من نبودم سر کلاسش. ولی به اصطلاح معلقش کردند. دیگر در دانشکده ما درس نداد. فهمیدم که می رفت دانشگاه علامه یا دانشگاه آزاد[برای تدریس]، ولی در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران دیگر درس نداد.