مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه: میترا لاگر

در این شهادتنمامه، میترا لاگر، هوادار سابق سازمان مجاهدین خلق ایران، از دستگیری و شکنجه اش در اوایل دهه شصت سخن می گوید و به یاد می آورد که چگونه حزب الله با ربودن و کشتن بیرحمانه منتقدین رژیم جوی از ترس و وحشت را در شهر جهرم، استان فارس، در آن زمان ایجاد کرده بود.

 

نام: میترا لاگر

محل تولد: جهرم، فارس، ایران

شغل: نویسنده

سازمان مصاحبه کننده : مرکز اسناد حقوق بشر در ایران

تاریخ مصاحبه :۲۳ خرداد ۱۳۸۸

 

این متن در پی گفتگوی حضوری با خانم میترا لاگر تهیه شده است و شامل ۷۱ پاراگراف و ۱۲ صفحه می باشد. این مصاحبه در ۲۳ خرداد ۱۳۸۸ انجام گرفت و در تاریخ ۲۱ شهریور ۱۳۸۹ توسط خانم میترا لاگر تایید شد.

 

شهادتنامه

 

۱. من میترا لاگر هستم. بین سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۰ از هواداران سازمان مجاهدین بودم. من اواخر سال ۱۳۶۵ از ایران خارج شدم و یک سال بعد با کمک دفتر سازمان ملل در آنکارا ( ترکیه) از سوئد پناهندگی سیاسی گرفتم.

اولین دستگیری

۲. اولین دستگیری من در حین تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ در شهر محل زندگیم در جهرم اتفاق افتاد. این تظاهرات از طرف سازمان مجاهدین خلق سازماندهی شده بود و من نیز در آن زمان از هواداران فعال آن سازمان بودم.

۳. در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ من خودم یکی از مسئولان برگزاری تظاهرات خیابانی در جهرم بودم. در این حین حزب‎اللهی‎ها با چاقو با ما حمله کردند. یک گروه از آنها در خیابانهای جهرم به تعقیب من پرداختند.

۴. من در حینیکه می‎دویدم در پی سرپناهی بودم تا از دست آنها در امان بمانم. وقتی درب باز خانه‎ای را دیدم و در آن پناه بردم گمان کردم که از دست آنها گریخته‎ام. من بعد متوجه شدم که افراد آن خانه خودشان حزب‎اللهی هستند. وقتی آنها فهمیدند که من از افراد مجاهدین هستم، خودشان به آن حزب ‎اللهی‎ها کمک کردند تا من را دستگیر کنند.

۵. یکی از آنهایی که به من حمله کرد به «حاجی باشی» معروف است. در آن زمان حاجی باشی در جهرم به سر دسته گروههای حزب‎اللهی معروف بود که قتلهای فجیعی هم انجام داده بود. بعضی از همراهان حاجی باشی می‎خواستند من را بکشند. خوشبختانه برخی از آن حزب‎اللهی‎ها دلشان به رحم آمد تا من را زنده نگه دارند.

۶. بالاخره آنها چاقو به دست، حینی‎که من را می‎زدند در یک تاکسی انداختند و به مرکز سپاه پاسداران در جهرم بردند. در آنجا من را به اتاق بازجویی بردند. بازجوی من پاسدار جوانی ملبس به یونیفورم بود که از همان اول بازجویی، نگاه زننده‎ای به من داشت. بطوری‏که از رفتار او می‎شد فهمید که قصدی فراتر از فقط بازجویی من را دارد. او در بازجویی بیشتر مسائل جنسی را مطرح می‎کرد تا مسائل سیاسی را؛ مثلاً می‎گفت “شما فعال سیاسی نیستید شما نیاز جنسی دارید!”

۷. فشار بازجویی از یک طرف و غرور جوانی من هم از طرف دیگر باعث شد در یک لحظه به او حمله کنم و یک سیلی به صورت او بزنم. بازجویی من اینجا خاتمه پیدا کرد و من را در یک اتاق دیگری انداختند. در این اتاق، شش نفر از دیگر دوستانم که همگی دختران جوان بودند و در همان روز دستگیر شده بودند را دیدم. یکی از آنها به شدت کتک خورده بود و صورتش ورم داشت.

۸. در روز بعد من و شش نفر از همین دوستان زندانیم را به زندان عادل آباد شیراز بردند چون شهر خودمان (جهرم) زندانی مخصوص زنان نداشت. زندان عادل آباد در شیراز ما را نپذیرفت چون‏که در تظاهرات ۳۰ خرداد خیلی از مجاهدین را دستگیر کرده بودند. زندان کاملاً پر بود. بعد ما را به زندان ارتش سوم شیراز که به زندان فلکه ستاد هم معروف بود انتقال دادند.

۹. بعد از ورودمان به این زندان، ما هفت نفر را در یک اتاق کوچک و تاریک قرار دادند. این یک اتاق ساده‎ای بود که برای رفتن به دستشویی باید آنها را صدا می‎کردیم تا درب را باز کرده و ما را به دستشویی ببرند. وضعیتمان در آنجا خیلی بد بود و پاسداران هم کمک زیادی به ما نمی‎کردند. در طول مدتی که آنجا بودیم از فرط خستگی و گرسنگی و تشنگی در وضع بدی قرار داشتیم. علاوه بر کوچکی اتاق، در شب نیز برق می‏رفت.

۱۰. ما فریاد می‎زدیم و درخواست کمک می‎کردیم تا آنکه یک بار که به شدت اعتراض کردیم، چند نفر پاسدار با اسلحه وارد اتاق شدند و ما را به باد کتک گرفتند. در برابر خشونت آنها، من جلو رفتم و اعتراض کردم که به چه حقی ما را می‎زنید؟ پاسداران وقتی دیدند که من نقش سخنگوی آن جمع را دارم من را به یک سلول انفرادی منتقل کردند. پاسداران در حینی‏که من را به سلول انفرادی می‎بردند من را تهدید می‎کردند، “کسی که به انفرادی می‎رود دیگر از آن بیرون نمی‎آید!”

۱۱. من به مدت دو هفته در سلول انفرادی بودم. در آن زمان من تنها زنی بودم که در سلول انفرادی نگه داشته شده بودم. در طول این دو هفته من بازجویی نشدم.

۱۲. بعد از آن من را به بند زنان که حدود ۲۰۰ زندانی زن در آنجا نگهداری می‎شدند بردند. بیشتر زنان ندانی در این بند از افراد مجاهدین بودند که در تظاهرات ۳۰ خرداد دستگیر شده بودند. چند نفر هم از گروههای چپی و چندتایی هم زندانیانی عادی بودند که به خاطر فحشا دستگیر شده بودند.

۱۳. در ابتدا در ابن بند ما هفته‎ای دو روز اجازه ملاقات داشتیم. اما از آنجایی‏که خانواده من در شیراز زندگی نمی‎کردند برای آنها خیلی سخت بود که هفته‎ای دو بار به شیراز بیایند. بعد از مدتی اجازه ملاقات به هفته‎ای یکبار تقلیل یافت. ساعت هواخوریمان نیز همچنین کاهش بافت. وقتی ما به این مسائل اعتراض کردیم پاسداران هم به ما حمله کردند و ما را زدند. در طول این مدت من هنوز بازجویی نداشتم.

۱۴. دوماه بعد از بازداشتم، من را به یکی از اتاق‏های زندان فراخواندند یعنی نام من را از بلندگو صدا کردند که بیرون بروم ولی هیچکس به من نگفت که این بازجویی من است یا دادگاه من! من وارد یک اتاق ساده‎ای شدم که قبل از ورود باید کفش‏مان را در می‎آوردیم. در داخل اتاق، سه چهار نفر که برخی از آنها آخوند بودند بر روی موکت نشسته بودند. در تمام این مدت من چادر به سر داشتم و البته چشمانم هم باز بود و همه چیز را می‎دیدم. وقتی کفشم را درآوردم آنها من را راهنمایی کردند که بنشینم.

۱۵. سوالهای آخوندها بیشتر بر روی زن بودن من تاکید داشت. آن زمان من ۱۷ سال داشتم. اینها مثلاً می‎گفتند که چرا تا به حال شوهر نکرده‎ای؟ وقتی من پاسخ دادم که تا به حال موقعیت آن پیش نیامده با تمسخر به من می‎خندیدند و می‎گفتند از بین پسرهای مجاهد کسی نیست که با او ازدواج کنی؟ من ساکت ماندم؛ آنها می‎خندیدند و می‎گفتند که آخر آنها هیچکدام‏شان مرد نیستند! فقط این سوالات بی ربط نبود که از من می‎پرسیدند بلکه من را تحقیر و خرد می‎کردند. متاسفانه اینها سوالاتی است که از غالب زندانیان زن در ایران می‎ شود.

۱۶. بعد وقتی آخوندها شروع کردند به سوالاتی که مرتبط با اتهامم بود، کار من ساده بود و از همان ابتدا همه چیز را انکار کردم. آنها از من پرسیدند که آیا در تظاهرات شرکت داشته‎ام؟ من پاسخ دادم خیر! بعد هم یک داستان ساختم که من تصادفاً در خیابان بودم و اشتباهی من را به جای معترضین گرفتند.

۱۷. در آن زمان کسانی که هوادار مجاهدین بودند از طرف سازمان توصیه شده بودند که در صورت دستگیری، همه چیز را انکار بکنند. سازمان مجاهدین بر این باور بود که این مهم است که نیروهایش در زندان نمانند لذا نیروهایش را ترغیب کرده بود که حتی اگر لازم شد، توبه کنید تا زودتر آزاد شوید. البته گروههای چپی در بازجویی‎ها سرسختانه مقاومت می‎کردند. وقتی از آنها سوال می‎شد که آیا مخالف جمهوری اسلامی هستند و یا آیا مخالف باقی خواهند ماند؟ آنها قاطعانه تایید می‎کردند که مخالف رژیم هستند. اما آنها هیچکدام آزاد نمی شدند.

آزدای از زندان

۱۸. خلاصه در پایان همان روز بازجویی، حکمم را به من ابلاغ کردند که شامل یک سال حبس تعلیقی بود. این بدان معنا بود که من می‎توانستم با سپردن وثیقه آزاد شوم اما اگر دوباره دستگیر می‎شدم باید یک سال حبس می‎کشیدم بعلاوه، این‏که دوباره باید دادگاهی می‎شدم. فکر می‎کنم حدود دو هفته‎ای طول کشید تا خانواده‎ام توانست سند یک باغ بزرگ را به عنوان وثیقه تهیه کرده و من را آزاد کنند.

گروه قنات

۱۹. در طول مدتی که من در زندان بودم فعالیت سیاسی در شهر محل سکونت من جهرم خیلی خطرناک شده بود. در طول مدتی که من نبودم گروه حزب‎الله یک گروه ترور به نام «گروه قنات» را تشکیل داده بود. این گروهی خطرناک اعلامیه‎ای را در سطح شهر پخش کرده بود و خطاب به افراد شناسایی شده منجمله سه دختر و سی پسر نوشته بود «منتظر مرگ باشید». مردم جهرم وقایع وحشتناکی را در باره گروه قنات تعریف می‎کردند که چگونه افراد را خیابان با چاقو می‎کشند. وضع آنقدر بد شده بود که برخی از دوستان می‎گفتند که من شانس آوردم که دستگیر شده و به زندان شیراز منتقل شدم.

۲۰. زمانی که من در زندان بودم پسر خاله‎ام حمید توسط همین گروه قنات کشته شده بود. آنها ابتدا با چاقو او را زدند و در خیابان رهایش کردند تا بمیرد. بعد مردم به او کمک کردند و او را به بیمارستان رساندند. این گروه قنات آنقدر وحشتناک بودند که حتی کسانی که به مجروح کمک می‎کردند را نیز با چاقو می‎زدند.

۲۱. بعد از درمان پسر خاله‎ام، حمید، بهبود می‏یابد و می تواند در روز بعد از بیمارستان مرخص شود، اما این گروه دوباره به بیمارستان حمله می‎کند. آنها مسلح بوده و به هر یک از اتاقهای بیمارستان یورش می‎آورند و بیماران آن را مضروب کرده و حتی یکی از آنها را با اسلحه می‎کشند. وقتی آنها وارد اتاق پسر خاله‎ام می‎شوند سُرُم را که به دست پسرخاله‎ام وصل بود را از دستش در می‎آورند و در چشمش فرو می‎کنند. سپس او را با تختش از بیمارستان خارج می‎کنند. وقتی دکترها به این کار آنها اعتراض می‎کنند آنها می‎گویند، “شما حق حرف زدن ندارید. ما حزب‎الله، ارتش خدا هستیم”.

۲۲. سه روز بعد نیروهای ژندارمری توانست جسد حمید را از قناتهای خارج از شهر پیدا کنند. (این گروه از این جهت به گروه قنات معروف بود چون جسد قربانیان خود را در قناتهای خارج از شهر رها می‎کرد.) به هر حال خانواده اش جسد او را به خانه می‎آورند تا در وان حمام او را بشویند. وقتی به جسد او می‎نگرند که جای شکنجه بر تمام بدن او هویدا بود. اعضای بدن او مثله و تمام بدنش با سیگار سوزانده شده بود. یک چشمش را در آورده بودند و تمام پشتش چاقو چاقو شده بود. شنیدن این واقعه وحشتناک در مورد یکی از عزیزان خانواده بسیار دردناک است.

۲۳. وقتی من از زندان آزاد شدم از اینکه شنیدم نام من نیز در آن لیست بود وحشت کردم. با شنیدن این خبر من و خانواده‎ام تشخیص دادیم که بازگشت من به شهر محل سکونتم جهرم صلاح نیست.

۲۴. خانواده من کمک کردند تا من و چند نفر دیگر از جوانان فامیلمان که آنها نیز تهدید شده بودند به بندر عباس برویم و در منزل یکی از اقوام پنهان شویم. من تمام تابستان را در بندر عباس در مکان امن ماندم تا از خطری که در شهرم جرم انتظارم را می‎کشید در امان بمانم. در پایان تابستان خانواده‎ام با من تماس گرفتند که آنها به تهران نقل مکان کرده‎اند. تهران شهر بزرگی است و به راحتی هر کسی می‎تواند پنهان بشود. من نیز می‎توانستم در آنجا در امان بمانم.

۲۵. در تهران هم من نتوانستم به مدرسه بروم چون پساه پاسداران در شهرمان جهرم به مدرسه‎امان رفته بود و مدارک تحصیلی تمام کسانی که تحت تعقیب آنها بودند را گرفته بود تا هرکسی که برای گرفتن پرونده‎اش به مدرسه مراجعه می‎کند مجبور باشد برای گرفتن مدارکش به سپاه پاسداران برود و این فقط یک تله بود. بنابراین در تهران در آزمایشگاه یک بیمارستان مشغول کار شدم. من حدود یک سالی با خانواده‎ام در تهران زندگی کردم.

۲۶. امام جمعه شهر محل سکونتم، جهرم، آخوندی بود به اسم حسین آیت اللهی که به حزب الله جهرم دستور داده بود که به شهرهای بزرگ ایران بروند تا این افراد فراری را دستگیر کرده و یا بکشند. بعد از این‏که به تهران آمدیم یک بار برادر کوچکم بهروز که دو سال کوچکتر از من بود و چهارده پانزده ساله بود توسط حزب‎الله در اتوبوس شناسایی، دستگیر و تحویل کمیته انقلاب تهران شد. بعد هم بدون اینکه به خانواده‎ ما اطلاعی بدهند به زندان اوین منتقل می‏شود. در آن زمان ما هنوز اینها را نمی‎دانستیم. ما حتی نمی‎دانستیم که او زنده است یا نه!

دستگیری دوم

۲۷. پنج یا شش ماه از دستگیری برادرم گذشت؛ در این مدت من در آزمایشگاه یک بیمارستان کار می‎کردم. در ششم یا هفتم تیر ماه سال ۱۳۶۱ دو مرد که دست یکی از آنها وبال گردنش بود مانند دست کسی که شکسته باشد وارد اتاق انتظار شدند. هر بار که من از جلوی آنها رد می‎شدم به من خیره می‎شدند. در آن موقع من نمی‎دانستم که چرا نگاه می‎کنند و بی نفاوت بودم تا آن‏که یک بار از من پرسیدند، “میترا تو هستی؟” دیگر شصتم خبر دار شد که جریان چیست و آمده اند تا مرا دستگیر کنند.

۲۸. من گفتم که بله من هستم. آنها نیز گفتند ما دستور داریم تو را ببریم. من مخالفت کردم و به آنها گفتم من باید با پدرم تماس بگیرم و به او اطلاع بدهم که شما من را می‎برید. آنها نیز گفتند که اجازه ندارم با هیچکس تماس بگیرم و باید با آنها بروم. گفتم که بگذارید پس کیفم را بردارم. در همین لحظه پرسنل آزمایشگاه نیز به دفاع از من دورم جمع شدند. من همانطور که به سمت کمدم می‎رفتم تا کیفم را بردارم، اینها اسلحه‎اشان را در آوردند و به طرف من گرفتند. من فکر می‎کنم از من ترسیده بودند که مبادا من نارنجک همراه داشته باشم و بخواهم به آنها صدمه بزنم.

۲۹. به هر حال آنها به زور اسلحه من را از بیمارستان خارج کردند و در آنجا به سمت ماشینی رفتیم که منتظر ما بود. من در صندلی عقب بین این دو فرد مسلح نشستم و راننده هم حرکت کرد. وقتی به نزدیکی‎های جایی که باید می رفتیم رسیدیم، به من گفتند که سرت را پایین بینداز و دور و برت را نگاه نکن.

۳۰. وقتی به مقصد رسیدیم من را چشمبند زدند و در راهرویی پر سر و صدا در کنار دیگر زندانیان نشاندند. تنها چیزی که می‎توانستم از زیر چشمبند ببینم پایهای باند پیچی شده کناردستی هایم بود. پاسداران موجی از ترس را ایجاد کرده بودند. زندانیان باید بی‎حرکت می‎نشستند. از صحبت برخی از کنار دستی هایم متوجه شدم که در زندان اوین هستیم.

۳۱. در اوین صدای جیغ و فریاد و شلاق طنین انداز بود. شنیدن این صداها از هر رنجی که کشیده بودم بدتر بود. پاسداران زندانیان را آنجا می‎نشاندند تا صدای عجز و ناله دیگر زندانیان را بشنوند. در آن روز اول من در چنین شرایطی قرار داشتم. من صدای جیغ دختر و پسرهایی را می‎شنیدم که پدر و مادرشان را صدا می‎کردند و یا آب می‌‎خواستند.

۳۲. سر شب بود که من و تعداد دیگری را بلند کردند و بصورت قطاری و با چشم بسته، دست به چادر یک دیگر به دنبال هم حرکت می‎کردیم، و در جلویمان یک پاسدار ما را هدایت می‎کرد. ما را به بند ۲۴۶ که بند زنان بود بردند.

۳۳. در روز سوم من را برای بازجوی صدا کردند. بازجویی در زندان اوین تجربه خیلی وحشتناکی بود. قبل از شروع بازجویی من را چشم بسته به روی زمین نشاندند. اما صدای دیگران را می‎شنیدم که شکنجه می‎شدند. در نزدیکی من یک پسری بود که او را می‎خواستند خفه کنند. من صدایش را می‎شنیدم که می گفت خفه شدم ولم کنید! آنها او را با لگد می زدند و گاهی لگد آنها در می‎رفت و به من می‎خورد.

۳۴. بعد من را بر روی صندلی دسته دار رو به دیوار نشاندند. بازجویم پشت سرم بود. او به من گفت که کمی چشمبندم را بالا بزنم و بعد مشخصاتم را بر روی کاغذ بنویسم. من هم چنین کردم. ولی اینها اطلاعاتی نبود که او به دنبالش بود. وقتی نوشته‎های من را خواند خیلی عصبانی شد. وقتی من گفتم که بی گناه هستم، او صندلی من را هل داد و من محکم به دیوار خوردم. بعد هم گفت که همه شما که اینجا می‎آیید همین را می‎گویید. چند نفر دیگر که آنجا بودند زدند زیر خنده و گفتند که تازه اولش است. دیگری گفت که چند ساعت دیگر او همه چیز را می‎گوید!

۳۵. من متوجه شدم که آنها هیچ اطلاعاتی در مورد من ندارند. آنها حتی نمی‎دانستند برای چه من را به اوین آورده اند. علیرغم این‏که هیچ چیزی در مورد من نمی‎دانستند ولی من را به زمین انداخته و شروع کردند به شلاق زدن. بعد آنها من را از روی شکم بر روی تخت خواباندند و پایهایم را بسته و باز با شلاق به پایهایم زدند. مقداری که زدند خسته شدند و سوالی هم دیگر نداشتند که از من بپرسند.

۳۶. بعد یک پاسدار زن آمد و من را به دستشویی برد و برگرداند. نمی‎دانم چرا بعد از شکنجه ما را به دستشویی می‎بردند. وقتی من را دوباره برگرداند، بازجویم به من گفت که من را به شهرم می فرستد زیرا او نمی‎دانست با من چه باید بکند. گرچه من می‎دانستم که برگرداندن من به شهرم برایم خطرناک است ولی در عین حال می‎دانستم زنده از اوین بیرون رفتن هم برایم محال است. پس فکر کردم که از این فرصت باید استفاده کنم. ازاینرو، تصمیم گرفتم علیرغم خطر شکنجه در جهرم، باید طوری عمل کنم تا من را به آنجا بفرستند.

۳۷. من در برابر بازجویم وانمود کردم که بدترین محل برای من همان جهرم می‎باشد و از او خواستم که من را به آنجا نفرستد. من به او گفتم که تمام خانواده من اینجا در تهران هستند و بهتر است که من اینجا بمانم. من می‎دانستم به هراندازه که من تلاش کنم تا من را در تهران نگه دارند آنان برعکس به همان اندازه تلاش خواهند کرد تا من را به جهرم بفرستند.

۳۸. بعد از یک ماه صدایم کردند و گفتند که وسایلم را جمع کنم؛ وقتی آنها را جمع کردم، من را چشم بسته به ساختمانی بردند که به نظر می‎رسید کسی در آنجا نیست. وقتی من را در آن ساختمان گذاشتند مدتی بعد آنها یک زندانی پسر را هم به آنجا آوردند که از روی صدایش تشخیص دادم که پسر است و بعد هر دو ما را بر روی زمین نشاندند و خود درب را بسته و خارج شدند و من را با آن زندانی پسر تنها گذاشتند. هر دوی ما برای چند ساعت چشم بسته آنجا نشسته بودیم، بدون این‏که جرات کنیم یکدیگر را ببینیم. هیچیک از ما این جرات را نداشتیم تا چشمبند خود را برداریم و ببینیم که آیا واقعاً ما تنها هستیم!

۳۹. بعد از دو سه ساعتی، یک نفر داخل شد و به من گفت، “تو می توانی دست آن پسر را بگیری، چون او برادر توست!” باور کردنی نبود. برادرم را شش ماه قبل از من دستگیر کرده بودند. حال در این ساختمان در اوین برادر کوچکم را در آغوش کشیدم. ما خوشحال بودیم از این‏که یکدیگر را می‎دیدیم و ابراز احساسات زیادی کردیم. بعد آنها دست برادرم را گرفتند و من هم دست او را گرفتم و ما را سوار ماشین کردند که به شهرمان برگردانند.

۴۰. من و برادرم از اینکه داشتیم به شهر خودمان برمی‎گشتیم و از ترس روبرو شدن با گروه قنات واقعاً وحشت کرده بودیم. از آنجایی که من زن بودم فکر می‎کردم با من ممکن است ملایمتر رفتار کنند، اما می‎دانستم که برای برادرم بسیار خطرناک است و آنها ممکن است او را بکشند.

۴۱. قبل از این‏که من به زندان بیفتم شنیده بودم که آیت‎الله منتظری پیگیر جریان گروه قنات در جهرم شده و آنها را متوقف کرده است. وقتی من دیدم که برادرم هم نگران است، به او گفتم که جای نگرانی نیست و گمان می‎کنم گروه قنات برچیده شده است.

۴۲. وقتی به جهرم رسیدیم من را به یک ساختمان خرابه‎ای به عنوان زندان که شامل یک راهرو یک دستشویی و دو سه تا سلول نیمه ساخته بود که هیچکدام‎شان هم بجز درب اصلی قفلی نداشت بردند. من می‎توانستم در هر کجای ساختمان بروم و حتی هر وقت می‎خواستم می‎توانستم از دستشویی استفاده کنم. هیچ زندانی دیگری هم در آنجا نبود. یک آشپزی بود که برای پاسداران غذا می‎پخت، از همان غذا مقداری برای من هم می‎آورد. در اینجا من خیلی راحت‎تر از اوین بودم. به مدت دو سه روز من را در اینجا نگه داشتند.

۴۳. من در آنجا چند بار بازجویی شدم. این اولین بار بود که بازجویی بدون خشونت داشتم. من بر روی یک صندلی رودر روی بازجویم نشسته بودم و چشمانم هم بسته نبود. بازجویم با آرامی سوال می‎کرد و وقتی پاسخ می‏‎دادم جوابم را بر روی کاغذ می‎نوشت. هیچ جیغ و فریاد و کتک و شکنجه‎ای در کار نبود. من فکر می‎کنم که این رفتار آرام بازجویم به خاطر فشاری بود که به خاطر خرابکاری‎های گروه قنات، از بالا بر آنها آمده بود.

۴۴. یکبار در حین بازجویی، بازجویم گفت که تلفن را بردار و به خانواده‎ات زنگ بزن! از آنجا که خانواده من در تهران زندگی می‎کرد، ا من به خاله‎ام در جهرم زنگ زدم. او نیز از شنیدن صدای من خیلی خوشحال شد. من به او گفتم که من در زندان جهرم هستم، اما بزودی من را به زندان شهر فسا می‎برند و در آنجا می‎توانید برای ملاقات بیایید.

۴۵. دو یا سه روز بعد از این‏که ما را به جهرم آوردند، من و برادرم را به زندان فسا بردند. زندان فسا محل نگهداری زندانیان سیاسی استان فارس بود. برادر من را به سپاه پاسداران بردند که پسرها را در آنجا نگه می‎داشتند و من را تحویل شهربانی دادند. ساختمان سپاه پاسداران و شهربانی نزدیک یکدیگر بودند.

۴۶. رفتار ماموران شهربانی با من فوق العاده خوب بود. اصولاً رابطه شهربانی و سپاه پاسداران در آن زمان به یکدیگر خوب نبود چرا که پاسداران معتقد بودند که شهربانی در خدمت نظام شاه بوده است و از طرفی شهربانی نیز موافق کارهای پاسداران نبود. به هرحال رفتار شهربانی با من بسیار خوب بود. آنها واقعاً متاسف بودند که ما زندانی آنها هستیم و به ما می‎گفتند، “شما بچه‎های بی‎گناه این مملکت هستید. چند تا از دیگر دختران فامیلهایم نیز در آنجا زندانی بودند. در بخش دیگر زندان، دزدان و قاتلان را نگه می‎داشتند و ماموران شهربانی خیلی مراقب ما بودند. آنها حتی بخش کوچکی را برای ما درست کرده بودند و آنها مطابق لیست ما، برایمان آذوقه تهیه می‎کردند و ما برای خودمان غذا درست می‎کردیم. آنجا تقریباً مثل خانه‎امان بود. خانواده‎هایمان نیز هر موقع که می‎خواستند می‎توانستند به ملاقات ما بیایند.

۴۷. من برای پنج شش ماه در آن زندان بودم. یکبار هم در اواخر تابستان ۱۳۶۱ من را به دادگاه فراخواندند. فاصله دادگاه و زندان زیاد نبود و پیاده رفتیم. دو تا پلیس جلوی من راه می‏‎رفتند و من هم پشت سرشان، بدون چشمبند و دستبند حرکت می‎کردم و بدینطریق هیچکس نمی‎فهمید که من زندانی آنها هستم.

۴۸. دادگاه اتاقی کوچک و ساده مشتمل بر سه صندلی بود که یک قاضی، یک بازپرس و یک پاسدار در آنجا نشسته بودند. قاضی که فکر می‎کنم عمامه داشت یک سری سوالاتی را که در بازجوییم در جهرم از من شده بود را پرسید و من هم جواب دادم. بعد از من پرسید که آیا توبه می‎کنم من گفتم توبه هم می‎کنم. من به او گفتم از زمانی که مجاهدین اسلحه به دست گرفتند دیگر نمی‎خواستم با آنها باشم. دادگاه من آنروز تمام شد اما هیچ حکمی به من ابلاغ نکردند و من را به زندان برگرداندند.

۴۹. یک ساعت بعد از آن‏که به سلولم بازگشتم من را صدا کردند که وسایلم را جمع کنم تا به زندان سپاه پاسداران منتقل بشوم. من می‎دانستم که سپاه پاسداران زندان زنان ندارد، پس من را به سلول انفرادی خواهند برد. این برای همه ما عجیب بود!

۵۰. بعد آنها من را به سلول انفرادی زندان سپاه پاسداران بردند. بعد از آن‏که به آنجا وارد شدم، دختر دیگری نیز وارد آن سلول شد که او را از زمانی که مبارزه می‎کردم می‎شناختم. او به اعدام محکوم شده ولی توبه کرده بود. آنها این دختر بیچاره را از شیراز به سلول من آورده بودند تا از زیر زبان من حرف بکشد که ببینند من چه فعالیتهایی داشته‎ام؟

۵۱. بعد از مدتی که دادگاه هم نمی‎توانست مدرکی برای محکوم کردن و حبس من بدست آورد من را آزاد کردند. سپاه پاسداران هیچ مدرکی بر علیه من یا برادرم نتوانست بیابد. در واقع آنها یک دختر ۱۷ ساله را برای یک سال و برادر ۱۵ ساله‎ام را برای یک سال و نیم بدون هیچ مدرک زندانی کردند. هیچیک از ما هرگز به هیچ جرمی محکوم نشدیم.

زندگی بعد از دومین آزادی

۵۲. بعد از این‏که از زندان آزاد شدم، همراه با برادرم به تهران آمده و به بقیه خانواده که پدر و مادر و چهار فرزند بودیم پیوستیم. مادرم بعد از تلاش فراوان بالاخره موفق شد مدارک تحصیلی‎ام را از شهر محل سکونت‎مان بگیرد و به تهران بیاورد. من توانستم برای مدت کمی در تهران به مدرسه بروم. من برای یکی دو سال از مدرسه عقب افتاده بودم ولی برای مدت کوتاهی در تهران به مدرسه رفتم.

۵۳. بعد از مدتی من با مرد جوانی که همشهری خودم بود ازدواج کردم. گرچه شوهرم مخالف جمهوری اسلامی بود، اما فعالیت سیاسی نداشت. به خاطر مسائل کاری شوهرم، ما مجبور بودیم که به جهرم برگردیم. من می‎دانستم که گروه قنات دیگر از بین رفته است و من هم که تبرئه شده بودم، نگرانی جدی از برگشت به جهرم نداشتم.

۵۴. من و شوهرم برای مدتی در جهرم زندگی کردیم. ما نیز مثل هر زوج دیگری از لحاظ اقتصادی مشکلاتی داشتیم و بعد توانستیم مشکلات‎مان را کم‎کم حل کنیم و یک زندگی ساده ای را راه انداختیم. حدود یک سال بعد از ازدواجمان یعنی در فروردین ۱۳۶۴ پسرم به دنیا آمد. در این حین امید به زندگی نیز در من بیشتر شد و سعی می‎کردم خاطرات گذشته را فراموش کنم و در جهرم به زندگیمان برسم

دستگیری سوم

۵۵. یک سال و نیم بعد از تولد فرزندم یعنی در زمستان ۱۳۶۵ بود که یک‎روز در خانه با فرزندم نشسته بودم که درب منزل را زدند. وقتی درب را باز کردم چند تا پاسدار بودند. آنها به من گفتند که من باید با آنها بروم تا به چند تا سوال آنها جواب بدهم. من نمی‎دانستم که چه سوالهایی از من دارند. من سالها بود که دیگر با مجاهدین در ارتباط نبودم. من به آنها گفتم که نمی‎توانند با من چنین رفتار بکنند. من گفتم که دیگر من شوهر و بچه دارم و کار خلافی نکرده‎ام. آنها اصرار کردند که چیز مهمی نیست و فقط چند تا سوال است. از آنها خواستم که پس اجازه دهند فرزندم را نیز با خود بیاورم که آنها گفتند نه! بچه را نیاور! همین جواب آنها من را نگران کرد و فهمیدم که اگر آنها فقط می‎خواستند چند تا سوال از من بپرسند پس می‎گذاشتند که فرزندم را هم با خودم ببرم. حقیقت این بود که می‎دانستم آنها لااقل برای مدتی من را آزاد نخواهند کرد.

۵۶. من فرزندم را نزد همسایه گذاشتم و به آنها گفتم که وقتی پدرش به خانه آمد پسرم را به او بدهند و بگویند که ماموران من را برای بازجویی بردند.

۵۷. به محض این‏که به مرکز سپاه پاسداران در جهرم رسیدیم پاکتی را بر روی سر من قرار دادند. من برای آمدن به اینجا کاملاً خودم را پوشانده بودم که ایراد ظاهری از من نگیرند. من روسری به سر داشتم و یک مانتو مشکی بلند هم پوشیده بودم و روی آنهم چادر سر کرده بودم. در زیر مانتویم یک بلوز قرمز به تن داشتم که هر گاه دستم را از زیر چادر بیرون می‎آوردم قسمتی از آستین بلوز قرمزم از زیر مانتو بیرون می‎زد. در اتاق بازجویی اولین چیزی که به من گفتند این بود که چرا در بازجویی‎ات اینطور جلف لباس پوشیده‎ای؟ آیا تو اسلام را نمی‎دانی؟ خدا را نمی‎شناسی؟ من متعجب بودم که اگر این یک بازجویی سیاسی است، چرا پس چنین سوالاتی را می‎پرسند؟

۵۸. من زود آستینم را پوشاندم و از او معذرت خواستم. بعد برای او توضیح دادم که وقتی ماموران برای بردن من به خانه آمدند من در منزل بلوز قرمز پوشیده بودم و در خانه بجز من و فرزندم کس دیگری نبود که خودم را از او بپوشانم به این خاطر در منزل لباس راحتی پوشیده بودم. با این حال متاسفانه او قانع نمی‎شد و مدام در این مورد می‎پرسید.

۵۹. او ادعا می‎کرد که در شهر محل سکونتم اعلامیه‎های ضد انقلابی پخش شده و لذا گمان می‎کردند که من در این کار دخیل هستم. او گفت، “تو وانمود می‎کنی که کاری نمی‎کنی ولی تو پشت این کارها هستی. تو نمی‎توانی ما را گول بزنی! دفعه قبل هم قسر در رفتی و حداقل باید ده سال حبس می‎گرفتی و یا اعدام می‎شدی. این دفعه دیگر فرق می‎کند. این دفعه دیگر به راحتی نمی‎توانی قسر در بروی.” من نمی‎دانستم چه بکنم! من کاری نکرده بودم. در سالهای پیش از آن فقط به بچه و شوهرم رسیده بودم و زندگی معمولی‎ای را داشتم.

۶۰. بعد من را به بخش زندانشان بردند که هیچ بندی نداشت و شامل فقط چند سلول انفرادی بود که من را در یکی از آنها انداختند.

۶۱. آنها مسائلی را مطرح می‎کردند که من کاملاً آنها را فراموش کرده بودم. آنها در مورد یک ماشین تایپ از من می‎پرسیدند. در واقع وقتی من با مجاهدین فعالیت می‎کردم، سازمان یک ماشین تایپ را در اختیار ما گذاشته بودند که برای مدتی هم من آن را نگه می‎داشتم. بعد هم من آن را به یکی دیگر از مجاهدین داده بودم. حالا من نمی‎دانستم که بعد از این همه سال چرا این مسائل را با من مطرح می‎کردند. آنها همچنین من را متهم کردند به این‏که از در فلان روز از خانه من به فرانسه تلفن شده و این نشان می‎دهد که من با مجاهدین در ارتباط هستم. من وقتی خوب فکر کردیم به یاد آوردم که در تاریخ مورد نظر آنها ما اصلاً در جهرم نبوده‎ایم و به تهران رفته بودیم. مشخص بود که آنها می‎خواستند پرونده‎ای بر علیه من بسازند.

تهدید به تجاوز

۶۲. بازجویم اغلب به من می‎گفت که اگر حرف نزنم آنها کاری با من خواهند کرد که شوهرم بر صورتم تف بیندازد، پدرم من را به خانه راه ندهد، و برادرم بر صورتم تف بیندازد. در ابتدا من نمی‎دانستم منظور او از این حرفها چیست. با خودم گفتم که اینها به خوبی من را می‎شناسند و تقریباً تمام فامیلهایم را نیز می‎شناسند که چه کسانی به زندان رفته‎اند. پس با من چه خواهند کرد که آنها بر من تف بیندازند؟ من فکر کردم که او ممکن است بخواهد بزند صورتم را داغون کند و در اینصورت شوهرم بر من تف بیندازد. در حالی که من می‎دانستم کسی بر صورت کسی مثل من که شکنجه شده تف نمی‎اندازد، بلکه خانواده دلشان به حال من خواهد سوخت و حتی با من احساس همدردی خواهند کرد. در حالی که من اصلاً نمی‎فهمیدم که او دارد من را به تجاوز تهدید می‎کند.

۶۳. تا آن‏که یک شب وقتی در سلولم نشسته بودم متوجه شدم که او من را به تجاوز تهدید کرده بود. در حالی که او مستقیماً به من نگفته بود که به تو تجاوز می‎کنیم. من هم مانند بسیاری از مردم ایران در مورد تجاوز در زندانیان زن به عنوان شکنجه شنیده بودم. معمولا دو گروه از زندانیان زن مورد تجاوز قرار می‎گیرند؛ یکی زنان شوهردار و دیگری دخترانی که به اعدام محکوم شده‎اند. زنان شوهردار چون دیگر باکره نیستند که بدینطریق بتوانند ثابت کنند که به آنها تجاوز شده و دیگر باکره نیستند. بعلاوه این‏که یک زن شوهردار جرأت نمی‎کند که بعد از آزاد شدنش چنین موضوعی را با کسی در میان بگذارد یا حداقل به خاطر شوهرش این کار را نخواهد کرد. از طرف دیگر زنانی که به اعدام محکوم شده‎اند نیز دیگر فرصت ملاقات با دیگران را ندارند که از این تجاوز پرده بردارند. بر اساس تجربیات من، این دو دسته از افراد مورد تجاوز واقع می‎شدند. وقتی من هنوز مجرد بودم هرگز به تجاوز تهدید نشدم ولی همین‏که ازدواج کردم آنها من را به تجاوز تهدید کردند اگر چه بطور مستقیم تهدید نکرده بودند.

۶۴. بارها در خلال بازجویی آنها به من گفته بودند که برای حرف کشیدن از من از شکنجه کردنم نیز ابایی ندارند. آنها گفتندکه اگر با زبان خوش حرف نزنم آنها من را به حرف در می‎آورند تا آن‏که وقتی من را به اتاق شکنجه بردند آنها چشمبندم را برداشتند و خودشان یک کیسه بر روی صورتشان انداختند، بنابراین من توانستم وسایل شکنجه را ببینم.

۶۵. بعد از این همه مدت حبس، من استراتژی فرار کردن از شکنجه را یاد گرفته بودم. من می‎دانستم که آنها نسبت به زنان حامله رحم بیشتری خواهند داشت تا نسبت به دیگر زنان. و همینطور می‎دانستم که اگر من را شلاق بزنند دیگر تا خوب شدن جای زخمهایم به من اجازه نمی‎دهند که از زندان بیرون بروم. آنها نمی‎خواستند که آثار شکنجه بر بدن زندانی در خارج از زندان دیده شود. بنابراین از آنجا که من می‎خواستم زودتر از زندان بیرون بروم، باید کاری می‎کردم که به هیچ صورتی شلاق نخورم.

۶۶. قبل از اینکه من را برای شلاق زدن بر روی تخت بخوابانند، من شروع به گریه کردمو به آنها گفتم که من حامله هستم و در روزهای گذشته خیلی تحت فشار بوده‎ام حالم بد است و بچه‎ام در خطر سقط شدن قرار دارد. از آنها خواستم که به من رحم کنند و یک مرخصی کوتاه به من بدهند تا به دکتر بروم.

۶۷. آنها هم من را باور کردند و به من برای یک هفته مرخصی دادند که به نزد دکتر بروم. شوهرم هم آمد و امضاء داد که در پایان یک هفته من را بازمی‎گرداند. من یک هفته را در خانه گذراندم و به دنبال راه حلی برای فرار از این مخمصه بودم. من گفتم که باید از کشور فرار کنیم اما شوهرم با این نقشه موافق نبود. در پایان هفته، بدون اینکه قدمی برای فرارمان برداریم، من مجبور شدم که دوباره به داخل زندان برگردم تا دنبال فرصت دیگری باشم.

۶۸. من یکبار دیگر هم توانستم مرخصی بگیرم. ما در خلال دومین مرخصی‎ام هم نتوانستیم برنامه‎ای برای خروجمان از کشور آماده کنیم، لذا دوباره مجبور به بازگشت به زندان شدم. دفعه سوم آنها دیگر نمی‎خواسستند به من مرخصی بدهند که شوهرم به آنجا آمد و گفت که فرزندمان به یک عمل جراحی مهم در تهران نیاز دارد و من باید همراه او به تهران بروم. این دفعه پاسداران مرخصی‎ام را سخت کردند و از خود من امضاء گرفتند که اگر بازنگشتم در صورت دستگیری من را اعدام کنند. از شوهرم نیز امضاء گرفتند که اگر من بازنگشتم او را به جای من بگیرند؛ بعلاوه اینها سند یک زمین را هم گرو گرفتند.

فرار از ایران

۶۹. بالاخره، آنها به من اجازه مرخصی دادند که این در اواخر سال ۱۳۶۵ بود. این دفعه دیگر می‎دانستم که جای تامل نیست. ما به تهران آمدیم. در واقع ما به دنبال گرفتن ویزا از سفارتخانه ها بودیم تا از کشور خارج شویم، اما فهمیدیم که گرفتن ویزا کمتر از یک ماه میسر نیست. سرانجام دیدیم که تنها راه پیش روی ما این است که به ترکیه برویم. ما سالها قبل پاسپورت خانوادگی‎مان را از شیراز گرفته بودیم ولی هیچ وقت از آن استفاده نکرده بودیم. در آن زمان سیستم‎های اداری مانند حالا کامپیوتری نبود. برای همین هیچ راهی وجود نداشت که مثلاً از شیراز با شهر محل سکونتم تماس بگیرند که بفهمند آیا من اجازه خروج از کشور را دارم یا نه. پس ما گذرنامه‎امان را برداشتیم و به سمت استانبول حرکت کردیم.

۷۰. وقتی مسئولین در شهر محل سکونتم فهمیدند که ما فرار کرده‎ایم، آنها در جهرم به خانه تمام مضنونین و یا محکومین سابق رفتند و گذرنامه‎هایشان را ضبط کردند. من فکر می‎کنم که آنها هیچوقت فکرش را هم نمی‎کردند که کسی با صرفاً داشتن گذرنامه و بدون ویزا از طریق ترکیه بتوانند فرار کنند. ما خیلی خوش شانس بودیم که اولین خانواده‎ای بودیم که این راه را پیش گرفتیم

زندگی در ترکیه

۷۱. مجاهدین در ترکیه چند بار به سراغ من آمدند و خواستند که همراه آنان به عراق بروم و برای سقوط رژیم ایران با آنها همکاری کنم. من درخواستشان را رد کردم. در واقع از وقتی آنها دست به اسلحه برده بودند، من دیگر از آنها بریده بودم. علیرغم این‏که از رژیم ایران خوشم نمی‎آمد، اما دیگر هیچ علاقه‎ای هم به فعالیتهای سیاسی نداشتم و فقط به فکر زندگیم و بزرگ کردن پسرم بودم. در عین حال من دیگر به مسائل مذهبی هم بی تفاوت شده بودم. دیگر نماز و روزه هم برایم مسخره شده بود. من نمی‏توانستم به چیزی که دیگر اعتقاد نداشتم برایش مبارزه کنم. به همین خاطر من دیگر نمی‎خواستم بروم و با آنها همکاری بکنم چون دیگر آنها را قبول نداشتم.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

خروج از نسخه موبایل