اسم کامل: نازلی مکاریان
سال تولد: ۱۳۵۸
محل تولد: تهران
شغل: مربی تکواندو
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه ای با خانم مکاریان از طریق نرم افراز اسکایپ تهیه شده و در تاریخ ۱ تیرماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۴۹ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
۱) من در یک خانواده غیر مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم. با این که خانواده ما غیر مذهبی بود، شرایط جامعه و آموزش مذهبی در مدارس من را به این سمت سوق داد که {در زمینه مسائل مذهبی} مطالعه و تحقیق کنم. نوزده ساله بودم که یکی از دوستانم (مریم ترک کجوری) که با هم به باشگاه تکواندو می رفتیم، مسیحی شد. در همان مقطع بود که من هم شروع به مطالعه و تحقیق {در مورد مسیحیت} کردم. {در همین راستا} انجیل را مطالعه کردم و متوجه شدم که بسیاری از دیدگاه های من به تفکر انجیلی نزدیک است. روش دعا کردن مسیحیان و چشم انداز آنها به زندگی بسیار با روحیات من سازگار بود.
۲) در آن سال ها کتاب مقدس خیلی سخت پیدا می شد. دوستم به من یک انجیل کوچک داد، که از طریق کلیسای خودشان گرفته بود. کلیساها با دشواری زیاد کتاب مقدس را به داخل ایران می آوردند.
ایمان آوردن به مسیحیت
۳) سال ۱۳۷۶ بود که دیپلم گرفتم. با همان دوستم به کلیسای نیلو در میدان ونک (کلیسای انجیلی فارسی زبان عمانوئیل) می رفتیم. در آن جا تدابیر امنیتی شدیدی برقرار بود. همه جا دوربین های مدار بسته نصب شده بود، {صحبت های افراد} شنود می شد و مامورهای لباس شخصی هم همیشه رفت و آمد می کردند. با وجود چنین شرایطی، تمام جلسات برگزار می شد. همان جلسه اول دعا کردم و خودم را به عیسی مسیح سپردم.
۴) به دلیل جو امنیتی سنگین در کلیساهای رسمی و سختی حضور در جلسات آنها، اکثر کلیساها تصمیم گرفتند که جلساتشان را در منازل اعضا کلیسا برگزار کنند. به همین دلیل من نیز به کلیسای خانگی ایران (یا کلیسای پیغام) پیوستم و تا زمانی که از کشور خارج شدم هم همچنان در آن جا فعال بودم.
گسترش فعالیت کلیسای ایران
۵) {فعالیت} کلیسای ایران یا کلیسای پیغام اولین بار از شهر رشت و به رهبری چند تن از جمله بهروز صادق خانجانی و فیروز صادق خانجانی و بهنام ایرانی و … شروع شد و بعد {از مدتی} کم کم اعضای آن به تهران آمدند. در آن زمان، من در تهران زندگی می کردم و از طریق دوستم مریم با کلیسای ایران و اعضای آن آشنا شدم. فعالیت های کلیسایی ما به تدریج بیشتر شد، از جمله این که خود من با پدرم و برادرم در خصوص مسیحیت صحبت کردم و هر دو آنها مسیحی شدند. {پس از آن بود که} منزل مسکونی ما در فردیس کرج به یک کلیسای کوچک خانگی تبدیل شد. افراد زیادی تشنه شنیدن از پیام انجیل بودند. پدرم در شهر کرج بسیار فعالیت می کرد و حدود پنجاه نفر از طریق او به مسیحیت گرویدند و به خانه ما می آمدند. {خود من هم} مدتی کار تایپ {متون مذهبی} کلیسا را انجام می دادم. در بخش ترجمه، کتاب هایی از {زبان} انگلیسی و یا فرانسه به فارسی برگردانده می شدند و من تایپ آنها را انجام می دادم.
جاسوسی دستگاه های امنیتی جمهوری اسلامی
۶) با گسترده شدن فعالیت های کلیسا در کرج و استقبال {قابل توجه} مردم، کشیش کلیسا بهنام ایرانی هم به کرج نقل مکان کرد و در گوهردشت کرج ساکن شد. به این ترتیب {جلسات کلیسای خانگی} هم در منزل ما و هم در منزل کشیش، یعنی در فردیس و گوهردشت، و همین طور در چند نقطه دیگر کرج برگزار می گردید. کم کم {اداره} اطلاعات متوجه شدند که عده ما {نوکیشان مسیحی} در حال افزایش است. {در نهایت} از طریق تعقیب موفق شدند که {محل های تجمع} ما را پیدا کنند.
یورش هم زمان به منازل و دستگیری اعضا کلیسا در سال ۱۳۸۴
۷) در سال ۱۳۸۴، {ماموران وزارت اطلاعات} از طریق تعقیب اعضا کلیسا موفق به پیدا کردن خانه هایی که جلسات کلیسای خانگی در آنها برگزار می شد و همین طور خادمان کلیسا شدند. یک روز صبح راس ساعت هفت و نیم، در سه شهر رشت، تهران و کرج، {ماموران وزارت اطلاعات} به طور هم زمان به خانه های خادمان کلیسا هجوم برده و یازده نفر از آنها از جمله یک خادم زن (شیرین صادق خانجانی) از تهران را دستگیر کردند. یکی دیگر از بازداشت شدگان همسر سابق من (محمد بلیاد) بود. در آن سال ها، دستگیری ها را معمولا قبل از ایام کریسمس انجام می دادند.
احضار به ستاد خبری وزارت اطلاعات
۸) موقع دستگیری همسر سابقم در خانه، {ماموران وزارت اطلاعات} خیلی از من سوال و جواب کردند. {بعد از آن هم} چندین بار من را به مقرشان یعنی ستاد خبری وزارت اطلاعات احضار کردند. می گفتند: “بیا این جا {می خواهیم} دوستانه صحبت کنیم.” ولی وقتی به آن جا رفتم، چیز دوستانه ای ندیدم! {ماموران} رفتارشان توهین آمیز بود و بسیار در مورد من و پدرم سوال می پرسیدند. {انگار} می دانستند که {فعالیت کلیسا در} کرج به نوعی از من شروع شده و پدرم نیز بسیار فعال بوده است.
۹) {ماموران وزارت اطلاعات} به طور مثال می پرسیدند: ” چطور افراد را مسیحی کرده ای؟ این کتاب ها را از کجا تهیه کرده اید؟” همین طور اسامی افرادی را که در جلسات شرکت می کردند را از من می پرسیدند. من در مقابل سعی می کردم که به آنها اطلاعات سوخته بدهم. به طور مثال، نام افرادی که قبلا یک بار دستگیر شده بودند را دادم، یا سعی می کردم که سوال آنها را با سوال جواب بدهم و از نفراتی که در راس امور کلیسا بودند اطلاعاتی ندهم.
۱۰) خراب کردن روابط خانوادگی و فامیلی جز رویه های همیشگی نهادهای امنیتی در جمهوری اسلامی بوده است. در آن زمان، رابطه من و پدرم {به اصطلاح} کمی شکر آب شده بود. ماموران در طی جلسات بازجویی تلاش می کردند، که رابطه من و پدرم را بیشتر خراب کنند.
بازجویی
۱۱) در همان جلسات بازجویی، چندین بار با حالت تهدید آمیزی به من گفتند: ” اگر ناراحتی از کشور برو! چرا این جا مانده ای!” به آنها می گفتم این جا وطن من است. برای چه باید به یک کشور دیگر بروم. این جا {مردم} هم زبان من هستند. من این جا به دنیا آمدم و همین جا هم زندگی می کنم و قرار است که همین جا هم بمیرم.
۱۲) {بعد از این جلسات بازجویی} فشارهای جانبی هم چنان وجود داشت. {به طور مثال} تلفن های ما همیشه شنود می شد. تمام رفت و آمدها و گفت و شنودهای تلفنی مان تحت کنترل بود. هر جایی که می رفتیم می دانستیم که تعقیب می شویم!
توطئه سپاه پاسداران بر علیه کلیسای ایران
۱۳) سال ۱۳۸۵بعد از این که اعضا کلیسا از زندان آزاد شدند، ماموران اطلاعات {سپاه} چندین جلسه با رهبران کلیسا داشتند. ماموران حکومتی به آنها گفته بودند که اگر بتوانند کلیسا را در دفاتر رسمی ثبت قانونی کنند، بعد از آن حتی امکان داشتن ساختمان کلیسا و ثبت {رسمی} اسامی افراد به عنوان شهروندان مسیحی را خواهند داشت. اگر چنین وعده ای محقق می شد، فرزندان {نوکیشان مسیحی} نیز به عنوان شهروند مسیحی به رسیمت شناخته می شدند و چنین چیزی عالی بود. اما بعد از مدتی رفت و آمد بی ثمر به دفاتر رسمی ثبت، رهبران کلیسا به این نتیجه رسیدند که اطلاعات سپاه در پی آن بود که کلیسای ایران را به عنوان یک گروهک تروریستی یا یک فرقه {منحرف} مذهبی به جهان معرفی کند، تا بعد از آن هر بلایی که می خواستند بر سر ما بیاورند.
یورش به جلسه کلیسای خانگی در سال ۱۳۸۹
۱۴) در سال ۱۳۸۹، آقای بهروز صادق خانجانی از رهبران کلیسای پیغام به همراه چند تن دیگر در شیراز دستگیر شدند. در همان روزها، من و همسر سابقم به ملاقات خانواده او رفتیم و دیگر اعضا کلیسا با وجود این که از دستگیری آقای خانجانی اطلاع داشتند، جلسه دعا و پرستش برگزار کردند. فکر می کنم که تعداد شرکت کنندگان در جلسه حدود سی نفر بود. انگار که همه می دانستیم، که قرار است آن روز اتفاقی بیفتد. ماموران امنیتی در پوشش سمپاشی ساختمان به همراه یک خودرو با آرم شرکت سمپاشی مشغول مراقبت و نظارت رفت و آمدهای ما بودند. حدود پانزده دقیقه از شروع جلسه می گذشت، که زنگ در را زدند. {ماموران} پشت در بودند و یکی از آنها دستش را هم روی چشمی در ورودی گذاشته بود، که بیرون درب دیده نشود. همین که صاحبخانه در را باز کرد، {ماموران} مثل مور و ملخ داخل خانه ریختند. فکر می کنم که {ماموران} حدود سی تا چهل نفر بودند.
۱۵) {ماموران} به خانم های حاضر در جلسه گفتند: “بروید لباس بپوشید!” چون ما بلوز دامن و یا بلوز شلوار بر تن داشتیم و نه مانتو و روسری. من داشتم به سمت اتاقی می رفتم که لباس هایم را در آن جا گذاشته بودم، که یک دفعه یکی از ماموران که داشت اتاق ها را وارسی می کرد، سریع به سمت من چرخید و اسلحه اش را روی شکمم گذاشت و گفت: ” کجا داری میری؟” جواب دادم فکر می کنم شما {ماموران} با هم هماهنگ نکرده اید. آن آقایی که آن جا بود به ما گفت لباس بپوشید، الان تو به من میگویی کجا میروی! بعد از این {مامور} گفت: “برو توی اتاق،” اما حتی اجازه نداد که در را ببندم. در حالی که در نیمه باز بود، لباس هایم را پوشیدیم و بعد آمدم کنار بقیه نشستم.
۱۶) همه {ماموران} شوکر {برقی} و اسلحه داشتند. یکی از آنها دائم شوکر {برقی} اش را تکان می داد، طوری که صدای الکتریسیته بلند شود که {در ما} ترس ایجاد کند. {ماموران} از همه حاضران در جلسه کلیسا امضا {و تعهد} گرفتند، مبنی بر این که دیگر در هیچ جلسه کلیسایی شرکت نکنند. گروهی از حاضران به قدری ترسیده بودند، که بعد از آن هیچ گاه به جلسات هفتگی کلیسا نیامدند.
۱۷) یکی از {ماموران} تا من و همسر سابقم را دید، گفت: “مثل این که شما دو تا ادب نمی شوید! شما که باز هم این جا هستید و در جمع {اعضا کلیسا} حضور دارید!” همین جور داشت سر ما فریاد می زد، که بقیه {حاضران در جلسه کلیسا} بترسند. {می خواستند القا کنند که} ببینید! ما با خادم های کلیسا این طور رفتار می کنیم، دیگر چه برسد به شما! همان روز، خانم مریم (فاطمه) ترک کجوری همسر آقای خانجانی را به همراه چند تن دیگر از اعضا دستگیر کردند و بردند. اما به من و همسر سابقم اجازه دادند که از آن جا برویم، چون چند ماه قبل از آن به منزل ما آمده و برای ما پرونده تشکیل داده بودند. از آن جایی که کشیش بهروز صادق خانجانی و همسرشان هر دو در زندان به سر می بردند، دختر خردسال آنها تنها مانده بود. یعنی با این خانواده این چنین با خشونت و بی رحمی رفتار شد.
ارتباط با فعالان حقوق بشر در خارج از کشور
۱۸) در مدت پنجاه و سه روزی که خانم مریم ترک کجوری در زندان بود، من مرتب جلوی در زندان اوین {در تهران} و یا دادسرا بودم {تا از وضعیت ایشان کسب اطلاع کنم} و کلی نامه نگاری هم با ادارات مربوطه انجام دادم؛ نهادهایی مثل کمیته اصل نود {مجلس شورای اسلامی} و غیره. همان جا بود که با برادر بابک اجلالی آشنا شدم و خبر بازداشت ها و دستگیری ها را به ایشان می رساندم، تا به صورت گسترده منتشر شود.
۱۹) در سال ۱۳۸۹ که این دستگیری ها {از میان ایمانداران کلیسا ایران} اتفاق افتاد، بیشتر خبرهای مربوط را من به سایت های خبری خارج از کشور مانند رهانا، رهسا نیوز، یا اتاق خبر {شبکه تلویزیونی} من و تو می رساندم. روش کار به این صورت بود، که عکس و مشخصات کسانی که دستگیر شده بودند را جمع آوری کرده و به افرادی که خارج از ایران بودند اطلاع می دادم. از جمله اخبار دستگیری آقای یوسف ندرخانی، همسر ایشان خانم فاطمه پسندیده، همین طور آقای متیاس حق نژاد و بسیاری دیگر را به سایت های خبری مانند رهانا اطلاع می دادم. به طور مثال، پس از هجوم نیروهای امنیتی به منزل آقای خانجانی که منجر به دستگیری همسر ایشان شد، من بلافاصله بعد از خروج از منزل آنها خبر یورش و دستگیری ها را از یک باجه تلفن عمومی در همان حوالی به همه افرادی که میشناختم، از جمله خانم شیرین خانجانی اطلاع دادم، تا در سایت های خبری پخش شود.
۲۰) در همان دوره، برای کسب خبر از اعضای بازداشت شده کلیسا هر روز به زندان اوین می رفتم. همین طور با کمیسیون حقوق بشر، کمیسیون امنیت ملی و اصل نود مجلس شورای اسلامی نامه نگاری می کردم و حتی به صورت حضوری هم پیگیر بودم که این نهادها از وضعیت افراد دستگیر شده مطلع شوند. تقریبا پنجاه و سه روز طول کشید، تا ما بالاخره توانستیم خبری از این دستگیر شدگان به دست بیاوریم و آنها در نهایت آزاد شدند.
دستگیری دوم در سال ۱۳۸۹
۲۱) دو ماهی از دستگیری {کشیش خانجانی} می گذشت، که روزی فردی با همسر سابقم تماس گرفت و گفت که دوست و هم بندی آقای خانجانی {در زندان} است و برای ما پیغام مهمی دارد. ما احساس کردیم که این تماس از طرف {وزارت} اطلاعات است، با این حال همسر سابقم رفت که با آن فرد در جلوی در منزل مان صحبت کند. من و خواهر شوهرم پشت پنجره رفتیم که ببینیم این شخص کیست. {ناگهان} دیدیم که سه مرد خیلی درشت هیکل سر همسرم را گرفته اند و دارند به زور او را داخل خودرویی می کنند. گویا همسرم اصرار کرده بوده که آنها مدارک {شناسایی} و حکم جلب به او نشان دهند، اما آنها نپذیرفته بودند. همسر سابقم یک پایش را روی لبه ماشین گذاشته بود و {در برابر فشار آنها} که او را به داخل ماشین هل می دادند، مقاومت می کرد. من و خواهر شوهرم سریع لباس {یا حجاب} پوشیده و دم در رفتیم که ببینیم چه خبر است.
۲۲) دیدم یک جمعیت بزرگ، حدود دویست یا سیصد نفر، در خیابان ایستاده اند. منزل ما دقیقا روبروی یک سینما بود و ظاهرا سانس نمایش فیلم در سینما تمام شده و تماشاچیان بیرون آمده بودند. اما پس از مواجهه با صحنه {درگیری همسر سابقم محمد بلیاد با ماموران} همان جا ازدحام کرده و شعار می دادند.
۲۳) منزل ما در {حوالی} فلکه پنجم فردیس {کرج} قرار داشت و یک کیوسک پلیس ۱۱۰ هم دقیقا روبروی آن بود. من جمعیت را تعقیب کردم و دیدم که همه جلوی کیوسک پلیس ۱۱۰ هستند. گویا بعد از این که ماموران به همسر سابقم هیچ مدرک شناسایی یا حکم جلبی نشان نداده بودند، بین آنها درگیری رخ داده و کار به کتک کاری کشیده بود. در آن سال ها مرتب در تلویزیون {دولتی ایران} می گفتند، که {موارد زیادی} بوده که افرادی خود را به عنوان ماموران نیروی انتظامی معرفی کرده و {با این ترفند} وارد منازل مردم می شدند و یا این که دست به آدم ربایی می زدند. {برهمین اساس، در تلویزیون دولتی ایران} می گفتند که تا حکم جلب و مدرک شناسایی ماموری را ندیده اید، با آنها به جایی نروید یا اجازه ورود به {منزل تان را به} آنها ندهید. به دلیل چنین سابقه ای بود، که محمد بلیاد اصرار می کرد که به او حکم جلب یا مدارک شناسایی نشان بدهند. {با این حال} ماموران مدارک شان را تنها به پلیس ۱۱۰ {و نه همسر سابقم} نشان دادند.
۲۴) در چنین شرایطی، همسر سابقم برای این که از دست این {به ظاهر} ماموران تقلبی نجات پیدا کند، خودش را با هزار زحمت به کیوسک پلیس ۱۱۰ رسانده و تقاضای کمک کرده بود. اما وقتی آن سه مامور مدارک شان را به نیروهای پلیس نشان دادند، این بار، هم پلیس و هم آن ماموران لباس شخصی شروع به کتک زدن وی با باتوم و مشت و لگد کردند. من سعی کردم که خودم را به در آن کیوسک برسانم، اما بسیجی های مسلح با موتورهایشان آن جا ایستاده بودند. اجازه نمی دادند که کسی به داخل کیوسک برود و با باتوم به مردم عادی که فیلمبرداری می کردند، می زدند که آنها را متفرق کنند.
۲۵) خلاصه با هر ترفندی بود، خودم را به داخل کیوسک رساندم. {می خواستم} به محمد بلیاد کمک کنم. {ماموران} به من گفتند: “این آقا {همسر سابقم} اجازه نمی دهد و نمی نشیند که به او دستبند بزنیم.”من گفتم اگر شما از همان اول به ما مدرک نشان می دادید، کار به اینجا نمی کشید. {بعد از آن} با ما هم درگیر شدند و من و خواهر شوهرم را نیز کتک زدند. سربازها با پوتین به پهلوی خواهر شوهرم زدند و دندانش را شکستند. به محمد اسپری فلفل زدند و او را دستبند به دست به قسمتی که شبیه آشپزخانه بود بردند و با باتوم مرتب او را می زدند و فحاشی می کردند، با وجود این که دستبند به دست داشت و چشمانش هم جایی را نمی دید.
۲۶) بعد از مدتی، مامورها به همراه چند سرباز من و خواهر شوهرم را به منزل برگرداندند. در مسیر به ما و همین طور همسر سابقم فحش های بسیار رکیک داده و توهین های جنسی کردند. به ما می گفتند: “شما را جایی می بریم که دست هیچ کس به شما نرسد! شما نیروهای امنیتی را زده اید” و از این جور حرف ها. الفاظ بسیار زشتی را به ما نسبت دادند.
۲۷) ماموران همه منزل ما را تفتیش کردند و کتاب های انجیل و تلفن های همراه ما را با خودشان بردند. آنها به من گفتند: “اگر بنویسی و امضا کنی که تو و شوهرت آن سربازها را زده اید، خواهر شوهرت را ول می کنیم، و گرنه او را هم بازداشت کرده و می بریم!” مادر شوهرم ناراحتی قلبی داشت و من از ترس این که یک وقت اتفاقی برای او نیفتد، حاضر شدم که امضا کنم که دست از سر خانواده همسرم بردارند. به این ترتیب، خواهر شوهرم در خانه ماند. اما من و محمد بلیاد را سوار ماشین کردند. به او دستبند زده بودند. سه مامور همراه با ما سوار ماشین شدند که سر ما را به سمت پایین فشار می دادند که نتوانیم خیابان ها را ببینیم. اجازه صحبت کردن با یکدیگر را هم نداشتیم. ما را به زندان رجایی شهر (همان گوهردشت) کرج منتقل کردند.
زندان رجایی شهر کرج
۲۸) وارد زندان رجایی شهر که شدیم، به ما چشم بند زدند و ما را از هم جدا کردند. {ماموارن} نمی خواستند که ما بفهمیم که به کدام واحد برده می شویم. همسر سابقم را به قسمت مردان فرستادند و من را در قسمت زنان نگه داشتند. مدت زمان خیلی طولانی ای گذشت، تا این که به سراغ من آمدند. مرتب صدای {ماموران} را می شنیدم، اما نمیتوانستم درست درک کنم که چه چیزی می گویند. بعدها همسر سابقم گفت که ماموران می گفتند: “آره کار ما را خراب کردند! ماموریت ما را خراب کردند! مردک فلان فلان شده مانع شد که بتوانیم ماموریت خودمان را درست انجام دهیم!” من واقعا نمی فهمیدم منظورشان چیست.
۲۹) بعد از مدتی {ماموران} به سراغم آمدند و من را به قسمت دیگری بردند. یک مامور خانم آمد و من را تحویل گرفت. گفت: “باید کامل لخت شوی!” یک پرده که آن جا بود را کشید و سپس از من خواست که چندین مرتبه “بشین پاشو” انجام دهم. بعدها متوجه شدم که قصد آنها از این حرکت آن بوده که من چیز قاچاقی مثل مواد مخدر با خودم وارد زندان نکنم. بعد از آن همه وسایل، لباس ها و حتی کفش هایم را از من گرفتند و به من یک دست لباس زندان دادند و به سلول بردند.
۳۰) آن روز چهارشنبه بود {تقریبا آخر هفته در ایران}. با خودم فکر کردم، که در بهترین حالت ممکن است، که روز شنبه یا یک شنبه از این جا خارج شوم. به همین دلیل، شروع به تمیز کردن سلول کردم. به اندازه دو کیسه زباله بزرگ، از داخل آن سلول کوچک آشغال جمع کردم. بسیار کثیف، پر از آشغال و سوسک مرده بود. تنها چند پتو روی کف سیمانی و خیلی سخت سلول قرار داشت. به نظر می رسید که افرادی که قبلا در آن سلول بودند، مثلا پنج یا شش نفر، هیچ کدام وسایل شان را جمع نکرده بودند. انگار همه را یک دفعه به جای دیگری منتقل کرده بودند.
۳۱) فردا صبح، دقیقا نمی دانم چه ساعتی شاید بین شش تا نه، ناگهان صدای زندانی های دیگری که آن جا بودند بلند شد. مرتب جیغ و داد می کردند. ناله می کردند که داروهایشان را به آنها بدهند. می گفتند قرص به ما بدهید. خودشان را به در میکوبیدند، الفاظ رکیک استفاده می کردند و توهین می کردند. یکی از آنها به ماموران زن توهین کرد. او را بردند بیرون سلول و به یکی از لوله های داخل راهرو بستند که مثلا او را ادب کنند!
بازجویی
۳۲) حدود ساعت نه صبح من را برای بازجویی بردند. من را با چشم بند رو به دیوار گذاشته بودند که جایی را نبینیم. البته از زیر چشم بند می توانستم ورقه هایی که جلوی دستم بود را ببینم و همین طور بنویسم. بازجو یک آقایی بود که به نظر می رسید رئیس بقیه {ماموران} باشد. می گفت که سال ۱۳۸۵ خودش به منزل ما آمده و ما را می شناسد. همچنین گفت: “در روز دستگیری شما، من سرکار نبودم. اگر من بودم این اتفاقات نمی افتاد و شما کتک نمی خوردید و این داستان ها پیش نمی آمد!”
۳۳) {بازجوها} می پرسیدند: “چه کسانی با شما کار می کنند؟ از کجا پول می گیرید؟ چه کسانی شما را حمایت مالی می کنند؟ کدام کشورها هستند؟ پول ها دست چه کسی است؟” بسیار در این زمینه سوال کردند و عمده تمرکزشان بر این بود که چه کسی ما را حمایت مالی می کند. خلاصه بعد از حدود دو ساعت سوال و جواب، من را به سلولم برگرداندند.
۳۴) حدود غروب همان روز، {ماموران} دنبالم آمدند. لباس هایم را پوشیدم و ماموران من را از سلول خارج کردند. هیچ چیز به من نگفتند که کجا می رویم. تا این که من را به ستاد خبری واقع در گوهردشت بردند و مادرم را که در آن جا انتظار مرا می کشید {دیدم} و اطلاع یافتم که با کفالت وی آزاد شده ام. مادرم چون شغل رسمی داشت (کارمند دولت بود)، حدود بیست میلیون تومان فیش حقوقی اش را به عنوان کفالت من گذاشت و من {به طور موقت} از بازداشتگاه بیرون آمدم.
دادگاه کرج
۳۵) حدود ده نفر از سربازان و مامورانی که در جریان درگیری و سپس دستگیری من و همسر سابقم حضور داشتند، بر علیه ما شکایت کردند. یک شکواییه مفصل شش یا هفت صفحه ای. آنها ادعا کرده بودند که من و همسر سابقم آنها را کتک زده ایم. در حالی که این آنها بودند که ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند! این شکایت هم ضمیمه پرونده ما شد.
۳۶) دو روز بعد {از آزادی با قید کفالت} من را به دادگاه کرج احضار کردند. قاضی به من گفت: “نیابت {پرونده} تو از شیراز آمده و باید به شیراز بروی.” رفتارش بسیار توهین آمیز بود، به حدی که چندین بار از الفاظ رکیک در مورد ما استفاده کرد. همچنین به ماموری که با ما بود رو کرد و گفت: “قبل از این که می خواستید بروید این ها را دستگیر کنید، باید به من می گفتید تا به شما مواد مخدر می دادم در خانه این ها جاساز می کردید تا این که به جرم مواد این ها را می گرفتیم. این جوری پوستشان را می کندیم!” ایشان قاضی رسیدگی کننده به پرونده های مواد مخدر بود.
پیگیری در دادگاه شیراز
۳۷) چند روز بعد به همراه خانم مریم ترک کجوری، همسر آقای بهروز صادق خانجانی، به شیراز رفتیم و مستقیم به پلاک صد {مقر اداره اطلاعات} مراجعه نموده و خودمان را معرفی کردیم. همان روزها شوهر سابقم را هم با هواپیما و با مامور همراه به شیراز منتقل کرده و به زندان پلاک صد برده بودند. من و خانم مریم ترک کجوری حدود یک ماه در منزل یکی از اعضای کلیسای شیراز ماندیم و پیگیر کارهای دادگاه همسرانمان بودیم. {بعد از مدتی} محمد بلیاد و کشیش خانجانی را به زندان عادل آباد شیراز فرستادند. چندین بار ملاقات حضوری گرفتیم و آنها هم اجازه داشتند که به ما زنگ بزنند. من هر روز به دادگاه عمومی می رفتم، که اگر وثیقه ای خواستند، وثیقه بگذارم که بتوانم همسرم را از زندان بیرون بیاورم. مجبور بودم که غیر از تلاش برای آزادی او، پیگیر کارهای دادگاه خودم هم باشم. واقعا دوران خیلی سختی بود.
۳۸) اعضا کلیسا در شهرهای مختلف دستگیر شده بودند. اما من نمی دانستم که چرا همه پرونده ها به شیراز ارجاع داده شده بود. در ستاد خبری {وزارت اطلاعات} شیراز که برای پیگیری کارهای خودم و همسرم می رفتم، به من گفتند: “چون ستاد خبری کرج و تهران نتوانستند هیچ کاری کنند و ما از آنها قدرتمند تر هستیم، خواستیم که پرونده همه شما را در دست بگیریم و به پیش ببریم!” من نمی دانم که این ادعا بر اساس واقعیت بود یا نه.
۳۹) بعد از حدود یک ماه همسر سابقم به طور موقت آزاد شد و با هم به کرج بازگشتیم.
محاکمه در دادگاه شیراز
۴۰) ما شش نفر بودیم که یک پرونده داشتیم (هم پرونده ای بودیم). روند دادگاه ما در شیراز حدود یک سال طول کشید. البته هم در دادگاه عمومی شیراز پرونده داشتیم و هم در دادگاه انقلاب این شهر. آقای محمدعلی دادخواه وکالت من و آقای خانجانی را قبول کردند. بقیه وکلای دیگری داشتند که ساکن شیراز بودند.
۴۱) دقیقا حضور ذهن ندارم که چند بار ما را برای دادگاه به شیراز احضار کردند. هر بار یکی از موارد اتهامی را مطرح می کردند. یکی از اتهامات ما ارتداد بود، چون معتقد بودند که ما از اسلام به مسیحیت گرویده ایم و چنین کاری از منظر اسلام ارتداد است. اتهامات دیگر توهین به مقدسات، توهین به رهبری، اغفال جوانان، تشکیل گروهک های ضد نظام و گروهک های تروریستی بود. آقای دادخواه توانست با لوایح دفاعی خود اتهام ارتداد را از پرونده ما بردارد.
۴۲) جلسات دادگاه ما گاهی خیلی طولانی می شد، اما ما اجازه حرف زدن نداشتیم. فقط در یکی از جلسات به ما اجازه دادند که در حد یک جمله صحبت کنیم. ما را تک به تک بلند کرده و پرسیدند: “چرا مسیحی شدید؟” ما هم هر کدام دلایل خودمان را گفتیم. تنها وکیل مدافع اجازه صحبت کردن داشت. رفتار قاضی خشن و گاهی توهین آمیز بود.
صدور حکم
۴۳) بعد از این که از اتهام ارتداد در دادگاه انقلاب تبرئه شدیم، دادگاه عمومی شیراز در اتهامات دیگر مانند توهین به مقدسات، اغفال جوانان و … ما را گناهکار دانسته و در سال ۱۳۸۹، حکم یک سال حبس برای همه ما صادر شد. یعنی شش سال حبس در مجموع.
۴۴) چون مادرم برای آزادی موقت من فیش حقوقی اش را به عنوان کفالت گذاشته بود، {از دادگاه} با او تماس گرفتند و گفتند: “حکم دخترت صادر شده، یک سال حبس. باید حبسش را بکشد!” مادرم گفته بود که دخترم هفت ماهه باردار است و چطور می شود که یک زن باردار را به زندان بفرستید! آنها هم گفته بودند: “شما نگران نباشید. این جا همه چیز مهیا است و دخترتان همین جا بچه اش را به دنیا می آورد و نگه میدارد!” بعد از این بود که مادرم به من گفت، بهتر است از ایران بروی و دیگر این جا نمانی…
خروج از ایران
۴۵) در چهل سال گذشته از زمان استقرار حکومت جمهوری اسلامی، مادران زندانی زیادی مجبور شده اند که فرزندانشان را در زندان به دنیا بیاورند و یا همان جا بزرگ کنند. مادران زندانی سیاسی در دهه ۱۳۶۰، مادران بهایی، دراویش و … من از این سابقه {هولناک} خبر داشتم و به همین دلیل ترجیح دادم که از کشور خارج شوم. اول سپتامبر سال ۲۰۱۱، پس از تحمل آن همه فشار، خانه و زندگی ام را رها کرده و از کشور خارج شدم. من کل خانه و زندگی ام را همان طور گذاشتم و رفتم. مادرم بعد از آن منزل اجاره ای ما را به صاحبخانه تحویل داد و وسایل ما را پس گرفت.
تضییع حقوق و آزادی های مدنی
۴۶) ما زیر فشارهای مختلف {از جانب} حکومت بودیم. این فشارها فراتر از بازداشت و زندان بود، وقتی که {به طور مثال} نیروهای امنیتی به صورت علنی به ما می گفتند، که حتی به تنهایی نباید پرستش و دعا کنیم. آنها در اوایل خیلی اصرار داشتند که افراد با هم جمع نشوند. بارها در حین جلسات کلیسای خانگی، به داخل منازل افراد هجوم برده و افراد را دستگیر می کردند.
۴۷) {ماموران امنیتی} هم به صورت تلفنی و هم به صورت حضوری تهدید می کردند. من چندین بار برای استخدام در بیمارستان های مختلف که مادرم کار می کرد، درخواست دادم، اما همه آنها رد شد. به دلیل این که در درخواست استخدام باید اعلان کنی که مذهب تو چیست. یا این که حتما در نماز جماعت شرکت کنی. افرادی {مانند من} که در نماز جماعت شرکت نمی کردند، خیلی راحت حذف می شدند!
(۴۸حدود چهار سال است که در آمریکا هستم. در این جا اعتقادات {مذهبی} یک امر شخصی است. به کسی ارتباطی ندارد. می توان به صورت علنی در مورد آن صحبت کرد یا نکرد. در آمریکا کسی به خاطر اعتقاداتش محکوم نمی شود و آزار نمی بیند. ما در ایران اما همه جوره بها داده ایم. خانواده های مان ما را اذیت کردند، حکومت ما را اذیت کرد، نتوانستیم آن گونه که می خواهیم در کار و زندگی شخصی خودمان پیشرفت کنیم، نتوانستیم دانشگاه برویم و … صد البته که عده بسیار زیادی چنین شرایطی را داشته و در حال حاضر در ایران دارند و چنین بهای سنگینی را می پردازند. من باعث و بانی همه این ها را حکومت جمهوری اسلامی می دانم.
شرایط امروز
۴۹) قسمت بزرگی از فشارها مصادف با دوره بارداری من شد و متاسفانه، این موضوع تاثیر بدی روی فرزند من به جا گذاشت. من خودم مسیرم را انتخاب کردم و برای آن بهای سنگینی هم دادم. اما فرزند من در این بین تقصیری نداشت، که حالا در نتیجه آن فشارها گرفتار دو بیماری باشد و این همه سختی را تحمل کند. فرزند من در حدود دو سال است که تحت درمان است. علیرغم فراهم بودن امکانات درمانی برای وی، همچنان {شرایط} سخت است. احساس می کنم، که هنوز که هنوز است، دارم تاوان گذشته را پس می دهم.