نام کامل: کمال پیشوند
تاریخ تولد: ۱۳۶۱
محل تولد: مهاباد، استان آذربایجان غربی
شغل: شغل آزاد
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۲ مرداد ۱۴۰۲
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه تلفنی با آقای کمال پیشوند تهیه شده و در تاریخ ۱ شهریور ۱۴۰۲ توسط ایشان تأیید گردیده است. شهادتنامه در ۶۷ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاههای مرکز اسناد حقوق بشر ایران نیست.
شهادتنامه
پیشینه
- من کمال پیشوند، متولد سال ۱۳۶۱ در شهرستان مهاباد (استان آذربایجان غربی) هستم. در شهر خودم (مهاباد) به کار آزاد مشغول بوده و یک مغازه کفش فروشی داشتم. تحصیلات من فوق دیپلم (کاردانی) کامپیوتر است.
اخراج از دانشگاه
- من در سال ۱۳۸۱ از دانشگاه فنی و حرفه ای لاهیجان، که محل تحصیلم بود، اخراج شدم. بعد از آن، برای اعزام به خدمت سربازی به اداره نظام وظیفه مراجعه کردم. در آنجا نامه ای را به من نشان دادند که اذعان می کرد من به دلایل سیاسی از دانشگاه اخراج شده ام. [این در حالی است، که در آن دوره] من چندان درگیر مسائل سیاسی نبودم. من و گروهی از دانشجویان که از شهرهای مختلفی مثل بابل، نوشهر و تهران بودند، فقط فعالیتهای دانشجویی داشتیم. [متاسفانه] برخی جزییات آن روزها از جمله اسامی این دانشجویان را به یاد ندارم.
- اخراج در آخرین ترم تحصیلیام رخ داد، به این صورت که به من اجازه شرکت در امتحانات [پایان ترم] را ندادند. یک گروه سه نفره مسئول و مجری اخراج من شدند؛ رئیس دانشگاه، رئیس حراست [دانشگاه] که معمم بود و فردی به نام قنبری که دست بر قضا سر کم مویی داشت. چون در آخرین ترم تحصیلیام اخراج شدم، نتوانستم به صورت رسمی مدرکم (دانشنامهام) را بگیرم. تحصیلات فوق دیپلم (کاردانی) هم که ذکر کردم، از همین جهت بود.
- در اوایل دهه ۱۳۸۰ (بعد از حادثه کوی دانشگاه تهران در سال ۱۳۷۸)، ما از سایه خودمان هم میترسیدیم! که مبادا یا ناپدید شویم و یا سر از فلان زندان در تهران و جاهای دیگر در بیاوریم. علاوه بر این، کردها همیشه مورد ظلم و ستم مضاعف [از طرف حکومت] بوده اند. به همین دلیل، برای بازگشت به دانشگاه به وزارت علوم مراجعه و پیگیری نکردم. فقط از خدا میخواستم که [داستان اخراج] زودتر تمام شود و این ها دست از سرم بردارند که بتوانم سر خانه و زندگی خودم برگردم.
ناپدیدسازیهای قهری در سالهای دهه ۱۳۶۰ در مهاباد
- در مورد ظلم و ستم مضاعف به کردها، [باید یادآور شوم] که من خانواده هایی را در مهاباد می شناسم که فرزندانشان در سال های میانه دهه ۱۳۶۰ ناپدید شدند و تا به امروز هم کسی از سرنوشت آنها خبری ندارد. [به طور مثال] پسر حاج عبدالله و خاور خانم گلپرست که از همسایگان ما بودند، در سال ۱۳۶۳ یا ۱۳۶۴ ناپدید شد. تا به امروز کسی نمی داند که چه اتفاقی برای این پسر رخ داده است. در همان سال ها، حدود شصت نفر دیگر هم در مهاباد ناپدید شدند. [بعد از مدتی] شایعه شد که فلان جا مزار اینهاست. مردم رفتند و آنجا را کندند، اما به جز یک جارو چیزی پیدا نکردند.
حضور پررنگ نوجوانان در اعتراضات سال ۱۴۰۱
- تعداد نوجوانان در اعتراضات [مهاباد] در سال گذشته بسیار زیاد بود. بچه های سیزده تا پانزده ساله، هم سن و سال پسر خودم، میرفتند و رو در روی نیروهای سرکوبگر میایستادند. اصلا نمیترسیدند و شجاعت عجیبی از خودشان نشان میدادند. وقتی آنها را می دیدم، مُنقلب می شدم. با خودم میگفتم که ما نسلهای دهه شصت و پنجاه [مانند این نوجوانان] غیرت نداریم!
ترکیب نیروهای امنیتی در اعتراضات سال ۱۴۰۱
- بیشتر نیروهای امنیتی را از شهرهای اطراف، مانند ارومیه، میاندوآب، نقده و مراغه می آوردند. چون در این شهرها اعتراضات گسترده ای شکل نگرفته بود. در تبریز البته اعتراضاتی رخ داده بود. [مهاباد] در بین نقده و میاندوآب است. هر حرکت اعتراضی که [در مهاباد] شکل میگرفت، از این دو شهر نیرو میفرستادند و مردم هم کاری نمیتوانستند بکنند.
- در بین [نیروهای امنیتی] افرادی بودند که فارسی صحبت نمیکردند. من بیشتر [صدای آنها به زبان] عربی یادم است. همین طور لهجه فارسی دَری را به یاد دارم. در [فیلم های] دوربین های مدار بسته حوالی میدان استقلال [مهاباد] که [بعدها] در فضای مجازی پخش شد، در میان نیروهای امنیتی می توان [چهره هایی] شبیه مردم افغانستان را دید. برخی [از نیروهای امنیتی] هم بودند که نمیدانستیم به چه زبانی صحبت می کنند.
- تا جایی که من دیدم، سرکوبگران متشکل از نیروی انتظامی، نیروهای لباس شخصی، نیروهای بومی و نیروهای ویژه بودند. منظورم از نیروهای ویژه همان نیروهای نوپو است که لباسهای مشکی میپوشند.
- در منطقه [آذربایجان غربی] یکی از ایلات کرد ایل منگور است. جمعیت آنها حدود پنج الی شش هزار نفر است و متشکل از شش طایفه هستند. نامهای فامیلشان هم یزدانفر، عمری، آریا، علیزاده، نوذری، جنگلی، افراز و غیره است. تعداد زیادی از افراد این ایل عضو نیروهای امنیتی نظام هستند. یعنی [به طور مثال] اگر یک خانواده هفت نفر باشند، پنج نفرشان در سپاه [عضو] هستند. اکثریت نیروهای محلیای که عرض کردم در سرکوب اعتراضات مهاباد حضور داشتند از ایل منگور بودند.
شب حادثه
- ۲۰ مهر ۱۴۰۱ بود. دقیق یادم است که از حدود ساعت چهار بعد از ظهر، مردم [معترض] در خیابان منبع آب مهاباد جمع شده بودند. [در روزهای اعتراضات] مردم همیشه در همین خیابان تجمع می کردند، که دیگر به نام خیابان «شورش» معروف شده است. منزل خانوادگی ما در کوچه خانقاه است، که فاصله کمی با فلکه استقلال و خیابان منبع آب دارد.
- پسر نوجوانم آرتین قبل از من از منزل خارج شده بود. من هم به دنبال وی بیرون رفتم. دیدم که معترضان با آجر و بلوک و هر چیزی که دم دستشان بود، سنگر بندی نموده و آتش هم روشن کرده بودند. جمعیتشان در ابتدا شاید حدود ۶۰۰ تا ۷۰۰ نفر بود. در ساعات بعدی اما به حدود هزار نفر رسید. گاهی از کوچه خودمان به سمت خیابان منبع آب و فلکه استقلال می رفتم که ببینم اوضاع چطور است. بعد دوباره به سر کوچهمان بر می گشتم. [آن شب] بیشتر در خیابان منبع آب بودم.
- نیروهای سرکوبگر حدود ۴۰۰ الی ۵۰۰ نفر بوده و در فلکه استقلال مهاباد و خیابان های اطراف آن مستقر شده بودند. از همان جا به سمت معترضان تیراندازی کرده و گاز اشک آور می زدند. مردم مهاباد اما همیشه در صحنه بوده و هستند و از این چیزها نمیترسند.
- تقریبا ساعت هشت شب بود، که [ماموران امنیتی] به طرف ما حملهور شدند. مردم [معترض] به داخل کوچه ها رفته و بعد از مدتی برای عقب راندن آنها بیرون آمدند. حدود نیم ساعت بعد از این که [ماموران امنیتی] عقب رفتند، شروع به پرتاب گاز اشک آور و پیشروی به سمت معترضان کردند. [در آن شرایط که] گاز اشک آور میانداختند، متوجه شدم که یکی از ماموران امنیتی کنار یک نانوایی (نانوایی عمر خضری) در خیابان منبع آب درست روبروی یک مدرسه (مدرسه دخترانه حسن زاده) ایستاده است. با عده ای از معترضان قرار گذاشتیم که آنها از پشت به سمت آن مامور بروند و من هم همان جا [سر خیابان] نگهبانی بدهم. [کمی که گذشت] متوجه شدم که آن مامور مخفی شده و دیگر دیده نمیشود. [به همین دلیل] به سمت محلی که [آخرین بار] وی را آنجا دیدم حرکت کردم.
شلیک به چشم
- [بالاخره] آن مامور را دیدم. در خیابان نبوت شرقی، روبروی مدرسۀ [دخترانۀ] حسن زاده بود که در حال حاضر تخریب شده است؛ کنار یک نانوایی به اسم عمر خضری. فاصله این محل تا منزل خانوادگی من در حدود ۴۰۰ الی ۵۰۰ متر است.
- چراغ های خیابان [نبوت شرقی] کاملا روشن بود. [آن مامور] لباس نیروهای نوپو را به تن داشت. کلاهخود [نیروهای]ویژه را از سرش در آورده بود. حدود دوازده متر با وی فاصله داشتم. [به همین دلیل] چهره اش را کاملا دیدم و وی را شناختم. نامش کاروان باپیرآقایی است، یکی از نیروهای [امنیتی] محلی در مهاباد. [همین فرد] ناگهان با اسلحه شات گان به طرفم شلیک کرد.
- شدت ضربۀ [گلوله] به قدری زیاد بود که روی زمین پرت شدم. اول فکر کردم که با یک سنگ بزرگ به سرم زده اند. یکی از جوانان هم محلیام به سمتم آمد و من را از روی زمین بلند کرد. ناگهان دوباره شلیک کردند. این بار جوان بیست سالهای که به کمکم آمده بود هم زخمی شد؛ سه گلوله ساچمهای به چشم چپش اصابت کرد. خود من هدف دو گلوله ساچمهای قرار گرفتم، یکی در ابروی راستم و دیگری در چشم چپم.
- معترضان [با دشواری] من را داخل کوچه ای بردند. چشمانم را که باز کردم جایی را نمی دیدم. همچنان فکر می کردم که سنگی به سرم اصابت کرده است. دستم را که روی سرم گذاشتم فهمیدم که از چشمم خون فواره می کند.
امدادگر محلی
- مردم من را به منزل ناصر فقیهی عیسی بردند. ایشان از نیروهای امدادگر محلی هلال احمر در مهاباد بود. در روزهای اعتراضات وی در منزل مسکونیاش به زخمی ها کمک می کرد. گلوله های ساچمه ای را از بدن آنهایی که مورد اصابت قرار گرفته بودند در میآورد، زخم هایشان را مداوا کرده و پانسمان می نمود، دارو میداد و غیره. بعد از معاینه من گفت که چشمم وضعیت وخیمی دارد و حتما باید به بیمارستان مراجعه کنم.
- [بعد از مدتی شنیدم] که به وی حکم مجازات دوازده سال زندان دادهاند. به جرم اینکه در منزلش مردم را مداوا کرده بود. یک سری اقلام پزشکی و دارو را در منزلش ضبط کردند. [همچنین] گویا در خانه اش تفنگ های دست ساز، مثل همین تفنگ های ساچمه ای، درست می کرده و به احزاب کرد هم گرایش سیاسی داشته است. به دلیل گزارش هایی که در مورد کمک هایش به زخمی های اعتراضات داده بودند، بازداشت و گرفتار شد.
هویت ضارب
- چهرۀ کاروان باپیرآقایی آخرین تصویری است که در چشم نابینا شده ام باقی مانده است. من از دوران کودکی او را در مهاباد دیده ام و می دانم که در کجا سکونت دارد. وی و خانواده اش را کاملا می شناسم. باپیرآقایی که حدود ۳۷ سال سن دارد، از اراذل و اوباش شناخته شدۀ شهر مهاباد است. در واقع، روزی نبوده که [به طور مثال] در چهار راه آزادی [مهاباد]دعوا نکند! البته اطلاع ندارم که سابقه کیفری دارد یا نه. گویا مربی پینت بال و آموزش بادیگاردی هم بوده است.
- [عده ای از] مردم مهاباد گویا به پدر کاروان باپیرآقایی گفته بودند که این چه فرزندی است که تو داری؟! جوانان بیگناه همشهریاش را کشته و کور کرده است! پدرش جواب داده بوده که پسر من عقده ای است و از کودکی هم این طور بوده است!
- تا جایی که شنیده ام کاروان باپیرآقایی مدتی بعد به دست گروهی مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت، از جمله این که حدود بیست ضربه چاقو به او زدند و حتی با باتوم به وی تعرض نمودند. حدود بیست و چند روز در بیمارستان میاندوآب در کما بوده اما زنده میماند.
- حدود یک ماه و نیم بعد [از شب ۲۰ مهرماه] او را در خیابانهای مهاباد دیده اند که سوار بر ماشین بوده و راه می رود! شنیده ام که برای او دادگاهی هم برگزار کرده اند، به این عنوان که این فرد جزو نیروهای امنیتی و انتظامی نبوده و سر خود به معترضان حمله کرده است. البته عصر همان روز دادگاهش او را در خیابانها دیدند. یعنی دادگاه نمایشی بود!
بیمارستان مهاباد و بیمارستان فارابی تهران
- شب ۲۰ مهرماه ۱۴۰۱شدت درگیری ها در شهر مهاباد بسیار زیاد بود. [به طوری که] بیمارستان شهر پر از مجروحان نیروهای امنیتی شده بود. به همین دلیل ما ترسیدیم و به بیمارستان مهاباد نرفتیم. از بیراهه به طرف تبریز حرکت کردیم. در مسیر اتوبان مراغه، خواهرم به بیمارستان فارابی تهران زنگ زد و توضیح داد که چشم من مورد اصابت تیر ساچمه ای قرار گرفته و نیاز به درمان فوری دارد. [کارمند پذیرش] بیمارستان فارابی اما به خواهرم گفت که من را به آن جا نبردند، چون دستگیر خواهم شد. به همین دلیل به سمت تبریز رفتیم.
بیمارستان نیکوکاری تبریز
- به بیمارستان نیکوکاری تبریز که رسیدیم به نگهبان بیمارستان گفتیم که من تیر ساچمه ای خورده ام. گفت هیچ اشکالی نیست و در همان زمان هم حدود شش الی هفت نفر دیگر را هم [به همین دلیل] از شهرهای سقز و بوکان آورده اند. من را بستری کردند. روز بعد اولین عمل جراحی را انجام دادند که برای تخلیۀ عفونت چشمم بود. بعد از جراحی، دو روز هم در بیمارستان بستری بودم.
- شب ۲۲ مهر ماه بیمارستان پر از مامور شد. آن شب دو مامور [زخمی] اداره آگاهی مهاباد را بستری کردند. نیروهای امنیتی در بیمارستان به دنبال مجروحان اعتراضات بودند. جو به قدری نا امن شد که من و بقیه آسیب دیده های چشمی در جایی پنهان شدیم. پنج نفر بودیم. بعدها عکس [یادگاری ای]گرفتیم که به نام «ارتش تک چشم ها» معروف شد.
- پزشک معالج ما شیرزنی به نام خانم دکتر موسوی بود. ایشان جویای ماجرا شد که چرا پنهان شده ایم. گفتیم که بیمارستان پر از مامور اطلاعاتی و امنیتی شده است. وی به ما اطمینان خاطر داد،که کسی نمی تواند با ما کاری داشته باشد و گفت، «من این قدر بُرِش دارم که اگر کسی بخواهد در بیمارستان با مریض من برخورد کند، کل تبریز را سراغ آن ارگان بفرستم.» ایشان ما را داخل [بخش] فرستاد و فردای آن روز از بیمارستان مرخص کرد. بعد از عمل جراحی دومم حدود سه ماه [برای تکمیل درمان] زیر نظر خانم دکتر موسوی بودم. ایشان یکی از بهترین چشم پزشکان بوده و همچنان در تبریز طبابت می کند. خدا را شکر به همین دلیل نمی توانند برای وی مشکلی درست کنند.
از دست دادن بینایی
- دو تیر ساچمه ای به من خورد؛ یکی به چشم چپم و یکی به ابروی راستم. اگر به ابرویم دست بزنم، می توانم [ساچمه] را حس کنم. هنوز همانجاست. آن دیگری هم همچنان در چشمم است. اگر بخواهند ساچمه را بیرون بیاورند، چشم را باید تخلیه کنند.
- یک هفته بعد از اولین عمل جراحیام، عمل ترمیم قرنیه برای من انجام شد، که متاسفانه موفقیت آمیز نبود. فردای عمل به من گفتند، که روغنی که درون چشمم ریخته بودند دفع شده و شبکیه نچسبیده است. [در نهایت] بعد از دو الی سه ماه که زیر نظر خانم دکتر موسوی بودم، ایشان گفتند که متاسفانه بینایی [چشم چپم] از دست رفته و کاری دیگر ساخته نیست.
زخمی شدن نیروهای امنیتی
- نیروهای سرکوبگر آماری از کشته ها و زخمی هایشان نمی دهند. همان شبی که اولین عمل جراحی چشمم در بیمارستان نیکوکاری تبریز انجام شد، دو نفر از آگاهی مهاباد را هم در بیمارستان پذیرش کردند. من هر دو را می شناختم. چشم هایشان [تیر] ساچمه ای خورده بود. یکی از آنها بینایی اش را از دست داد. تا جایی که می دانم، این دو نفر دیگر به اداره آگاهی برنگشتند. همچنین شنیدم که سه یا چهار نفر از نیروهای محلی کرد در مهاباد هم به شدت زخمی شدند. از این نیروهای محلی همه شان را مدتی بعد دیدم به جز یک نفر. پرس و جو می کردیم که فلانی چه اتفاقی برایش رخ داده، جوابی نمی دادند.
بازداشت آرتین
- پسرم آرتین الان پانزده ساله است. شب ۲۱ آبان ۱۴۰۱ به همراه یکی از دوستان هم سن و سالش بیرون رفته بود. آن شب اعتراضات زیادی در جریان نبود. خیلی خلوت بود؛ شاید هفتاد الی صد نفر جمع شده بودند. در چنین شبهایی معترضان را بیشتر بازداشت می کردند. به او گفتم که بیرون نرود. ناگهان یکی دیگر از دوستانش به منزل ما آمد و اطلاع داد که آرتین و دوست همراهش را بازداشت کردند.
- آرتین بعدها برای ما تعریف کرد که بازداشت کنندگان لباس کردی به تن داشته و سوار بر یک خودرو پژو بودند که صدای آهنگ کردی هم از آن بلند بود. آنها آرتین و دوستش را با ضرب و شتم سوار پژو کرده و بردند. در آن شب آنها را ابتدا به اداره اماکن و بعد اداره اطلاعات [شهرستان مهاباد] منتقل کردند.
- بعد از چند ساعت که در جستجوی آرتین بودیم، فهمیدیم که در اداره اطلاعات است. به هر شیوه و راهی که بلد بودیم، اجازه ورود به آنجا را گرفتیم. دیدم که آن جا پر از بچه های سیزده یا چهارده ساله است. آرتین به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود و آثار کبودی همه جا بر بدنش دیده می شد.
پرداخت رشوه به ماموران اطلاعاتی برای جلوگیری از انتقال آرتین به زندان ارومیه
- بعد از مدتی [ماموران اطلاعاتی] گفتند که قصد انتقال آرتین به زندان ارومیه را دارند. اگر این اتفاق می افتاد، دست کم پنج الی شش ماه طول می کشید که من بتوانم آرتین را از زندان بیرون بیاورم. خواهش کردم که چنین نکنند. [ماموران] می دانستند که من یک مغازۀ کفش فروشی دارم. گفتند اگر میخواهی که بچه ات به ارومیه فرستاده نشود، ما فردا به مغازه شما می آییم. فردا حدود ساعت هشت صبح دو مامور اداره اطلاعات و یک مامور اداره اماکن به مغازه من آمدند و شصت و پنج جفت کفش کتانی اصل و مقداری دلار که داشتم (معادل ۳۰۰ میلیون تومان پول نقد) از من گرفتند. برای نگه داشتن بچه ام در بازداشتگاه مهاباد چاره ای جز پرداخت این رشوه نداشتم. متاسفانه مغازه من دوربین نداشت. چون صبح زود بود، کسی هم در آن اطراف نبود. این ماموران زرنگ تر از آن بودند که شاهد یا مدرکی بر جای بگذارند.
آزادی آرتین به قید وثیقه
- بعد از ده روز [ماموران اطلاعاتی] به من زنگ زدند و گفتند که به نزد [قاضی یاسر] گوزلی [در شعبه سوم بازپرسی دادسرای عمومی و انقلاب مهاباد]بروم. قاضی گوزلی در حدود ۲۷ ساله و بسیار بداخلاق بود. فقط گفت سند بیاورید که بچه تان آزاد شود. این ها خودشان می دانستند که با بچه من چه کرده اند! چون آرتین چند باری در بازداشتگاه بیهوش شده بود. می خواستند تا قبل از این که در بازداشتگاه اتفاقی برای او رخ دهد و مسئولیتش گردن آنها بیفتد، وی را زودتر آزاد کنند!
شکنجه آرتین در بازداشتگاه اداره اطلاعات
- آرتین در مدت بازداشت در اداره اطلاعات به شدت شکنجه بدنی شد، از جمله این که با باتوم ضرباتی به سرش وارد کردند. بعد از این که [با قید وثیقه] آزاد شد، یک هفته تمام تب و لرز داشت. بعد از آن سردرد هایش شروع شد. ناگهان قاطی می کرد و هر چه جلوی دستش بود، مثل لیوان، می انداخت. او را دکتر بردم. پزشک معالجش بعد از ام آر آی تشخیص داد که آرتین به دلیل برخورد جسم خارجی دچار تروما و ضایعه مغزی شده است. در نتیجه این ضایعه، آرتین اختلالات عصبی پیدا کرده که تا به امروز هم ادامه دارد. داروهایی را تجویز کردند که ببینید آیا اثر بخشی دارد یا نه. گفتند که اگر داروها باعث بهبود نشود، راه حل عمل جراحی است.
- من می دانم که بچه ام را در بازداشتگاه بسیار کتک زده اند. وقتی از او در مورد روزهای بازداشتش می پرسیم، حالش به صورت بدی دگرگون می شود. چون نمی خواهم که اذیت شود، از آن روزها صحبتی نمی کنیم. همه مدارک پزشکی آرتین را با خودم از ایران بیرون بردم، که متاسفانه [بعدا] در مرز یونان به همراه بقیه وسایلمان، از جمله داروهایمان، از ما گرفتند.
سرنوشت دوست آرتین
- دوست آرتین که همراه با وی در شب ۲۱ آبان ۱۴۰۱ بازداشت شد، همانند پسرم در بازداشتگاه اداره اطلاعات شهرستان مهاباد به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. این پسر نوجوان هم مدتی بعد با قید وثیقه، که یک سند ملکی بود، آزاد شد. اما وقتی برای آزاد کردن سند مراجعه کردند، به وی حکم ناعادلانه دوازده سال حبس دادند! خانواده این نوجوان به شدت از اطلاع رسانی در مورد وی می ترسند. به همین دلیل نامش را نمی گویم. تا جایی که من اطلاع دارم وی در حال حاضر در زندان است.
احضار به اداره اطلاعات شهرستان مهاباد
- یک بار [ماموران اطلاعاتی] به منزلم تلفن کرده و به پدرم گفته بودند که می خواهند با من صحبت کنند. در آن روزها برای کارهای درمان چشمم در تهران بودم. به تلفن همراهم چندین بار با شماره های شخصی (که شماره تماس گیرنده معلوم نیست) زنگ زدند، که من جواب ندادم. وقتی به مهاباد برگشتم دوباره تماس گرفتند، که باز هم جواب ندادم. یک روز صبح ساعت هفت یا هشت بودکه [چند مامور اطلاعات] به در منزلم آمدند.
- من چون در شهر مهاباد مغازه دار بودم آن ماموران اطلاعاتی را می شناختم. در واقع قبلا از بقیه شنیده بودم که آنها در اداره اطلاعات کار می کنند. [آنها] هیچ حکم بازداشتی به من نشان ندادند. چون بعد از عمل جراحی ام بود و چشمم پانسمان داشت و داخلش هم پر از خون بود، مقاومتی نکردم. آنها هم رفتارشان خشونت آمیز نبود و من را بردند.
- چشم بند نداشتم. من را به ساختمان اداره اطلاعات در سه راه هنگ مهاباد برده و در اتاقی گذاشتند. بعد از حدود پنج یا شش ساعت به سراغم آمده و از من بازجویی کردند. من دقیقا عنوان شغلی آن ماموران را نمی دانم. هر کسی که می آمد، می گفت من مسئول پرونده تو هستم.
- حرف [ماموران اطلاعاتی] این بود که شما که به چشمتان ساچمه خورده، چرا نیامدی به خبر بدی که این طور شده ای! چرا ما را در جریان نگذاشتی؟! [که مثلا پرونده باز کنند]. من هم جواب دادم که آن شبی که این اتفاق افتاد، از ترس این که بازداشت نشوم، به بیمارستان مهاباد نرفته و مستقیم راهی تبریز شدم. و اساسا مگر می شود به شما مراجعه کرد و چنین چیزی را گفت؟! اگر گفته بودم که همان شب من را بازداشت کرده بودید!
- شوهر خواهرم برای آزادی من به شخصی به نام آقای عسگر، که در مهاباد مغازه دار و اهل شاهین دژ است، مراجعه کرد. بیشتر ماموران اداره اطلاعات مهاباد اهل شاهین دژ هستند. پسر خاله این آقای عسگر هم معاون اداره اطلاعات مهاباد است. شوهر خواهرم توضیح داده بود که من به تازگی یک عمل جراحی داشته ام. در نهایت با نوشتن یک تعهد و با قید وثیقه، که یک سند ملکی بود، من را آزاد کردند.
پیشنهاد ماموران اطلاعاتی
- در اداره اطلاعات یکی از ماموران به من گفت: «تو سن و سالی ازت گذشته. فقط در یک کانال خبری بگو که خودت دیدی که ضد انقلاب چشمت را زد . ما تو را به هر کشوری که بخواهی برای معالجه چشمت می فرستیم. تو را جانباز [اعلام] می کنیم و هر ماه فلان مقدار به تو حقوق می دهیم. از خود فرماندار شهرستان مهاباد برایت یک زمین می گیریم.» در جوابش گفتم که ضارب چشم من ضد انقلاب نبوده و فلان شخص است. خودم او را دیدم. حتی چهره و سبیل هایش را کاملا به یاد دارم.
عدم فعالیت در رسانه های اجتماعی
- بعد از این که چشمم آسیب دید و دچار آن گرفتاری های مربوط به درمان شدم، و به خصوص بعد از بازداشت آرتین، هیچ فعالیتی در فضای مجازی نداشتم. بیشتر برای آرتین می ترسیدم که او را دوباره دستگیر کنند. این عدم فعالیت در فضای مجازی تا اسفند سال ۱۴۰۱ ادامه پیدا کرد، که در آن ماه دوباره فعالیت هایم را شروع کردم. بعد از آن بود که تماس ها [از طرف ماموران اطلاعاتی] شروع شد.
مسدود کردن حساب های بانکی و قطع کردن بیمه درمانی
- حساب های بانکی من قبل از خروج ما از ایران مسدود شد. یک روز یک کارت بانکی ام را استفاده کردم و دیدم که کار نمی کند. به دوستی در بانک زنگ زدم و جویای ماجرا شدم. گفت که حساب های بانکی من با دستور قضایی بسته شده اند. دیگر عملا به موجودی حساب هایم دسترسی نداشتم. وقتی این اتفاق افتاد، دیگر برایم مسجل شد که دیر یا زود به سراغ من و آرتین می آیند. [علاوه بر این] من چندین سال بیمه رد کرده و حق بیمه درمانی پرداخت کرده بودم. اما با این حال، بیمه ام را دیگر تمدید نکرده و آن را قطع نمودند.
لغو عمل جراحی چشم
- قرار بود در بیمارستان نگاه تهران تحت عمل جراحی پیوند قرنیه چشم قرار بگیرم. به گفته پزشک معالجم این جراحی، در صورت موفقیت آمیز بودن، امکان جراحی ترمیم قرنیه را در آینده و به واسطه پیشرفت علم پزشکی به من می داد، که شاید بینایی ام تا حد ناچیزی احیا شود. اما یک روز پنجشنبه خبر آمد که بیمارستان نگاه تهران عمل جراحی حسین حسین پور، که از آسیب دیده های چشمی هستند، را بدون هیچ دلیل و توضیحی کنسل کرده است. یک روز بعد، دقیقا صبح روز جمعه، از بیمارستان نگاه با من تماس گرفته و گفتند متاسفانه نمی توانیم عمل پیوند قرنیه را برای شما انجام دهیم.
فشار نیروهای امنیتی
- در دو ماه آخر حضورم در ایران [ماموران اطلاعاتی] هر روز با من تماس می گرفتند. می گفتند که باید برای [پروندۀ] آرتین به دادگاه مراجعه کرده و حکم محکومیت اش را دریافت و سند ملکی به وثیقه گذاشته شده را آزاد کنم. در مورد خودم هم می گفتند که باید به دادگاه اعزامت کنیم. برای من هیچ وقت هیچ جلسه دادگاه و تفهیم اتهامی بر گزار نشد. آرتین بعد از ده روز بازداشت تنها یک جلسۀ دادگاه به ریاست [قاضی یاسر] گوزلی داشت. [قاضی گوزلی] احکام همه بازداشتی های مهاباد را صادر کرده است.
- آزادی من و آرتین در گرو دو سند ملکی به وثیقه گذاشته شده بود که یکی از آنها سند منزل خودمان بود. [ماموران اطلاعاتی] آزاد کردن این سند ها را منوط به زندانی کردن ما کرده بودند! [این در حالی است] که من و آرتین هیچ احضاریه ای هم از دادگاه دریافت نکرده بودیم.
- وقتی دوست آرتین [به همراه خانواده اش] برای آزاد کردن سند وثیقه به دادگاه مراجعه کرد، به وی حکم دوازده سال زندان دادند. من از تکرار این سرنوشت برای پسرم بسیار نگران بودم. اگر بعد از مراجعه به دادگاه برای آزاد کردن سند وثیقه من را می گرفتند، می توانستم آن را تحمل کنم. من چهل ساله هستم! اما نمی توانستم تحمل کنم که بچه پانزده ساله ام را به زندان ببرند! مخصوصا بعد از آن زجر و آزاری که به وی در بازداشتگاه اطلاعات دادند و با آن مکافات توانستم آزادش کنم. به همین دلیل هم تصمیم به خروج از کشور گرفتیم و سند ها هم همچنان در دست آنها باقی مانده است.
خروج از ایران
- روز ۲۱ ماه مه سال ۲۰۲۳، من و پسرم و یکی از دوستانم که از آسیب دیده های چشمی هستند، آقای عبداللهی، از طریق مرز هوایی فرودگاه خمینی و به صورت قانونی از ایران خارج شدیم.
- در فرودگاه متوجه شدیم که یک مامور دنبال ماست. هنگام تحویل چمدان ها پشت سر ما ایستاده بود. به عوارض فرودگاه رفتیم. همچنان ما را تعقیب می کرد. در گیت [ بررسی]گذرنامه ها حدود دویست نفر جلوی ما در صف انتظار بودند. پشت سر ما هم حدود سی نفر ایستاده بودند. همین مامورآمد و گفت:«شما سه نفر بیایید بیرون.» ما هم [از صف] بیرون رفتیم. از وی پرسیدم، جناب سروان، مشکلی پیش آمده؟ پاسخ داد، «شما باید از ته سالن سمت چپ وارد شوید.» متوجه شدم که [در آن قسمت] کسی هم در صف نیست که [فرضا بگویند] به خاطر شلوغی شما را آن جا فرستادیم. این مامور ما را به یک گیت هدایت کرد که کامپیوتر نداشت. گذرنامه های ما را گرفتند و مهر زدند و گفتند بروید به سلامت! ماموری که ما را به آن جا برد از همان راه [به سمت جایگاه بررسی گذرنامه ها] برگشت و دیگر هم او را ندیدیم. واقعا نمی دانم که ما ممنوع الخروج بودیم یا نه.
- پرواز ما از تهران به استانبول بود و سپس به آنکارا رفتیم. تقریبا یک ماه در آنکارا بودیم و بعد تصمیم گرفتیم که به سمت یونان حرکت کنیم.
تلاش برای رفتن به یونان و رفتار غیر انسانی پلیس یونان
- از آنکارا دوباره به استانبول آمدیم و از آن جا به سمت سوفلا و مرز یونان حرکت کردیم. با پای پیاده از روستایی به نام مریس تا کناره رودخانه مریس رفتیم. قایقی به رودخانه انداختیم و سوار شدیم. رودخانه خطرناکی برای گذر کردن بود. عریض بود و در برخی جاها هم عمق زیادی داشت. فشار آب هم گاهی بسیار زیاد بود. مدتی بعد وارد خاک یونان شدیم. اما حدود ده دقیقه بیشتر از حرکت ما در داخل خاک یونان نگذشته بود که [ماموران پلیس] یونان ما را بازداشت کردند.
- [ماموران پلیس یونان] شروع به ضرب و شتم ما کردند. من را شاید به دلیل سپیدی موهایم کتک نزدند. اما آرتین را به حدی زدند که دست بچه ام شکست. بقیه افرادی که همراه ما بودند را هم به شدت مضروب و مصدوم کردند. بعد از آن ما را به اردوگاهی بردند و همه چیز را از ما گرفتند و لختمان کردند. حتی جاسازهایی که برای پول داشتیم را هم درآوردند. تلفن های همراه و کوله پشتی هایمان که حاوی مدارک و داروهایمان بود را هم گرفتند. ما را بدون وسایلمان شبانه سوار قایقی کردند و در آن رودخانه خطرناک به سمت ترکیه فرستادند.
- در سمت ترکیه سه یا چهار سرباز ارتش ترکیه قایق ما را از آب گرفتند. این ها آدم های خوبی بودند. وقتی که دیدند دست بچه ام شکسته و خودم هم گفتم که در اعتراضات ایران چشمم آسیب دیده، با احترام با ما برخورد کردند. برای آرتین، که پوتین هایش را در قایق در آورده بود، چراغ قوه گرفتند که آنها را بپوشد. به ما آب هم دادند. عکس و مشخصات مان را ثبت کردند و گفتند که بعد از ده کیلومتر به روستایی می رسیم.
- من از بسیاری از پیامک های ماموران [طلاعاتی ایران] اسکرین شات گرفته و حتی چند بار [صدای آنها را] هم ضبط کرده بودم. همه این مدارک در تلفن همراهم بود. اگر می دانستم که تلفن همراهم به این سرنوشت دچار خواهد شد، حتما آن مدارک را به صورتی حفظ می کردم.
- تا جایی که اطلاع دارم به آقای عبداللهی، که در سفر از ایران همراه ما بود، برگه ترک خاک داده اند. به این معنا که باید از ترکیه بیرون برود. در غیر این صورت بازداشت و دیپورت خواهد شد.
وضعیت پناهجویی در ترکیه
- شرایط اسکان ما، شرایط مالی و وضعیت [پناهجویی مان]، همه چیز بسیار بد است. از هر نظر در تنگنا هستیم. می ترسیم که مدت [اقامت قانونی مان در ترکیه] تمام شود و ما را به ایران دیپورت کنند. استرس درمانمان هم را داریم. این جا هیچ کاری نمی شود کرد. احساس امنیت هم نمی کنیم، به طوری که هر دو شب یک بار، جایمان را عوض می کنیم. همه می دانند که جمهوری اسلامی در ترکیه آدم ربایی می کند. هر وقت بخواهد می گوید فلانی را بگیرید و پس بفرستید.
- نهادها و افرادی که بیشتر شان در امریکا هستند قرار بود که کاری برای ما کنند. کسانی که آمدند و گفتند ما یک گروه هفت نفره هستیم و نمی دانم در فردای ایران آزاد فلان می کنیم و غیره. بیشتر آنها با ما در ارتباط بودند. اما بعد از این که به ترکیه آمدیم و این بلاها بر سرمان آمد، ما را در [شبکه های اجتماعی] بلاک کردند. قرار بود برایمان کیملیک (مجوز اقامت ترکیه برای اسکان، کار یا تحصیل) بگیرند، که نگرفتند. قرار بود ویزا بگیرند، اما هیچ کاری برایمان نکردند. تنها کسی که هنوز پشت ما را خالی نکرده، شاهزاده رضا پهلوی است.
ناتمام ماندن روند درمان
- من از شبی که گلوله ساچمه ای به چشمم خورد تا به همین لحظه دارم درد می کشم. روزانه تعداد زیادی قرص مسکن می خوردم. [شدت دردم] مثل این می ماند که دارند با چاقو در چشمم کنده کاری می کنند.
- تا زمانی که در ایران بودم، برای کنترل عفونت در چشم داروهایی را مصرف می کردم و خطر به نوعی تحت کنترل بود. پلیس یونان اما همه آن داروها و قطره های چشم را از من گرفت. چشمم عفونت کرد و برای معاینه پیش دکتری در ترکیه رفتم. به من گفت که عفونت دارد به سمت سرت می رود. برای درمان یک قطره تجویز کرد، که شدت دردم را نه تنها کمتر نکرد، که باعث سوزش شدیدتر چشمم شد. [به ناچار] دیگر از آن قطره چشم استفاده نکردم. دکتر [امیر مبارز] پرستا و آقای خسروشاهی در آلمان، که خدا خیرشان بدهد، چند قطره چشم برای من تجویز کردند که آنها را استفاده می کنم و کمی بهتر شدم.
- البته درد همچنان زیاد است. مدتی پیش دچار مشکل کلیوی شدم. هزینه یک معاینه و تزریق یک داروی مسکن هزار لیر شد. الان بدبختی این است که با این هزینه های درمانی در ترکیه اصلا نمی شود به بیمارستان رفت. برای مشکل کلیوی ام به من گفتند که باید بستری شوم. اما اگر این کار را می کردم باید خانه ام در ایران را می فروختم و خرج هزینه بیمارستان در ترکیه می کردم.
- بعد از این که از ایران بیرون آمدیم روند درمان آرتین هم ناتمام ماند و متوقف شد. تعدادی از داروهایی که مصرف می کرد را همراه داشتیم که در مرز یونان از ما گرفتند. [بعد از آن] دو دکتر ایرانی در آلمان و امریکا داروهایی را برای وی تجویز کردند،که استفاده می کند، اما متاسفانه هیچ تاثیری ندارند.
فشار امنیتی بر خانواده در ایران
- در مدتی که ما از ایران بیرون آمده ایم حداقل پنج الی شش بار خانواده ام را به اداره اطلاعات [شهرستان مهاباد] احضار کرده اند. پدرم، مادرم، خواهرم، شوهر خواهرم و همسرم را برای فشار بر ما که به ایران برگردیم، به اداره اطلاعات برده اند. آنها همچنین در مورد شرایط زندگی من [در ترکیه] و این که با چه افرادی در ارتباط هستم، مورد بازجویی قرار گرفته اند. [ماموارن اطلاعاتی] لپ تاب و هارد درایو من هم [که در منزلم در مهاباد بود] را ضبط کرده اند.
- [ماموران اطلاعاتی] همچنین به پدرم گفته اند که دو ملکی که سندهایشان وثیقه آزادی من و آرتین بودند، مصادره خواهند شد. بدون این که دادگاهی تشکیل شود، گفته اند که مال تان را مصادره می کنیم. هدف شان این است که ما را تحت فشار بگذارند تا به ایران برگردیم. پدرم اما می گوید «خانه که سهل است، جانم را هم بخواهند، من می گذارم، که شما دیگر برنگردید.»