شهادتنامه آتوسا
اسم کامل: آتوسا (نام مستعار)
سال تولد: ۱۳۶۷
محل تولد: تهران، ایران
شغل: دانشجو
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱ آبان ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه با خانم آتوسا تهیه شده و در ۱۸ بهمن ۱۳۹۸ توسط آتوسا تأیید شده است. این شهادتنامه در ۲۵ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
* برای حفظ هویت شاهد از نام مستعار استفاده شده است.
شهادتنامه
پیشینه
- من در سال ۱۳۶۷ در تهران متولد شدم.
تعرض جنسی
- یک شب در دی ماه ۱۳۹۶ میخواستم از زیر پل سید خندان تاکسی بگیرم و به خانه بروم. دو خانم چادری عقب نشسته بودند. من رفتم جلو نشستم. آن دو خانم [قبل از من] پیاده شدند. در خیابان آپادانا، چون خانۀ ما ته یک خیابانی است که باید [آن را] پیاده میرفتم، [به راننده] گفتم من آن تکه را دربست حساب میکنم. همه چیز خیلی نرمال و عادی بود. رفتارش با آن دو خانم چادری خیلی نرمال بود. من هم اصلا به خاطر همان دو خانم سوار شده بودم آن موقع شب. حدودا ساعت ده شب بود.
- ته [خیابانی که خانۀ ما آنجاست] به اتوبان حقانی میخورد. موقعی که من میخواستم پیاده بشوم ناگهان گاز داد و رفت توی اتوبان. من شوکه شدم. اتوبان حقانی آن موقع شب خیلی خلوت است. همان جوری که من داشت میرفت من جیغ میزدم. رفت به سمت تونل رسالت. بعد رفت توی اتوبان کردستان.
- من همه اش داشتم از او خواهش و التماس میکردم. میگفتم من خانواده دارم. او میگفت اگر خانواده داشتی این ساعت با این ظاهر توی خیابان نمیآمدی. حتی با معیارهای جمهوری اسلامی هم تیپ من مناسب بود.
- او قدی متوسط و ظاهری عادی داشت. حدودا سی و پنج ساله بود. ماشینش پراید بود. کاملا مشخص بود برای آن کار هیچ برنامهریزی نکرده بود. آن لحظهای که متوجه شد اتوبان حقانی جلوی راهش است توی یک ثانیه این تصمیم را گرفت.حرفهای خیلی بدی میزد، ولی [ از] حرف زدنش مشخص بود که این کاره نیست.
- دستش را گذاشته بود روی پای من و به من میگفت اگر جیغ بزنی دستم را تا آرنج [در واژن تو] میکنم. میگفت برای تو فرقی نمیکند [چون] معلوم است دختر نیستی. میگفت امشب یا تو من را ارضاء میکنی یا همین جا وسط اتوبان از ماشین تو را پرت میکنم بیرون. این حرف را که زد من احساس کردم که انگار به جنون آنی رسیده بود. من کار خودم را تمام شده احساس میکردم. هر جقدر که دورتر میشد و بیشتر توی اتوبانها میپیچید من بیشتر میترسیدم.
- یک هفته قبلش من یک کتاب خوانده بودم در مورد روانشناسی متجاوزان. یادم بود که وقتی با این جور آدمها همکاری بکنی قضیه برای قربانی راحت تر تمام میشود. من به او گفتم هر کاری بخواهی میکنم فقط شیشه را یک کم بده پایین [چون] من دارم خفه میشوم. شیشه را قفل کرده بود. گفت هرکار بخواهم میکنی؟ گفتم آره. گفت پس من همین جوری که من دارم [رانندگی میکنم] من را ارضاء کن. من به او گفتم باشد، فقط شیشه را بده پایین [چون] من دارم خفه میشوم. هر کاری بخواهی انجام میدهم، بیشتر از این هم انجام میدهم.
- [شیشه را از حالت ققل درآورد] .من دستم را گذاشتم روی دکمه که شیشه برود پایین. بعد دستم را آوردم بیرون و محکم میزدم روی سقف [ماشین]. این حرکت من را که دید ترسید. همچین چیزی را انتظار نداشت چون من خیلی مطمئنش کرده بودم که حتما برایش هر کاری بخواهد میکنم. من تا نصفه از ماشین اومدم بیرون. دو سه [رانندۀ ماشینهای دیگر در اتوبان] این صحنه را دیدند. حدودا دویست سیصد متر یک پژو ۲۰۶ و یک ماشین دیگر برایش راهنما میزدند. آنها بوق زدند و جلوی ماشین پیچیدند. اگر شخصی بود که این کاره بود سرعتش را زیاد میکرد، لایی میکشید و میرفت و کسی هم در ایران معمولا نمیافتد دنبال همچین چیزی [که تعقیبش کند]. ولی چون این کاره نبود ترسید. سرعتش را که کم کرد من خودم را از پنجرۀ ماشین انداختم بیرون.
- هم بغلش و هم جلویش یک ماشین بود. او گازش را گرفت و رفت. من خیلی حالم بد بود و نتوانستم شمارۀ ماشین را بردارم. [پسری که رانندۀ یکی از ماشینها بود پیاده شد] و به من کمک کرد. زیر یک پل عابر پیاده پیاده بودیم. آن پسر هم شوکه شده بود و یک اتفاق عادی نبود برایش. او [اول] فکر کرده بود که قضیه خانوادگی است. او به من گفت که یک لحظه پیش خودم گفتم که حالا یک درصد هم [شاید] خانوادگی نباشد و واقعا یکی تو را دزدیده باشد، [پس] بهتر است که من بایستم.
- خودم را که پرت کردم سرم محکم به زمین خورد و دستم ضرب دید. [ماشین] نزدیک جدول [سمت راست] جاده بود. من شاید با نرده [کنار اتوبان] نیم متر فاصله داشتم.
- آن پسر ماشینش را روی فلاشر نگه داشت. من را از روی پل عابر برد آن سوی اتوبان. یک سوپرمارکت آنجا باز بود. من توی حال خودم نبودم اصلا. آن پسر از روی گوشی من به آخرین شمارهای که در گوشی من که شمارۀ دوست پسرم بود زنگ زد. دوست پسرم هم به خانوادهام زنگ زد. اول دوست پسرم رسید و بعد خانوادهام. پلیس هم زمان با خانوادهام رسید.
تحقیقات پلیس
- در پارکینک خانۀ صاحب آن سوپرمارکت بودیم که پلیس آمد. [مامور پلیس] به من نگاه میکرد و میگفت: «حالا راستش را بگو، قضیه چه بوده؟» معلوم بود که اصلا حوصله نداشت که گزارشی بنویسد. [آن مامور] پرسید اینها کی هستند؟ آن پسرگفت من شاهد این اتفاق هستم. برادرم گفت که برادر من است. [مامور از برادرم پرسید ] این آقا کیست؟ برادرم گفت دوست پسرش است. انگار [وقتی دید] برادرم میداند که من دوست پسر دارم برایش مسجل شد که من فاحشه هستم و خانوادۀ ما خراب هستند! قشنگ مشخص بود. بعد میگفت «میدانی که ما زیر پل سید خندان دوربین داریم؟» این قدر میگفت «مطمئنی که این اتفاق افتاده؟» که حتی آن پسر [که شاهد این اتفاق بود] عصبانی شد و گفت من آنجا بودم و دیدم که او خودش را از ماشین پرت کرد. سرم زخم شده بود و از آن خون میآمد. [آن مامور] همچنین گفت :«مطمئنی دوست پسرت نبوده؟ تو که ماشاالله این کارهای!» برادر و دوست پسر من آن قدر عصبانی شده بودند که خیلی خودشان را کنترل کردند که به سمت او حمله نکردند. او هیچ کاری نمیکرد و چیزی نمینوشت.
- ما آن قدر پافشاری کردیم که گزارش را نوشت. واقعا نمیخواست که گزارش را بنویسد. بعد ببیسیم زد که ماشین پلیس بیاید. با آن من را بردند کلانتری که آنجا شکایتم را بنویسم. ما رفتیم کلانتری یوسف آباد. گوشیهایمان را تحویل دادیم و وارد کلانتری شدیم. من، مادرم، برادرم، دوست پسرم و فردی که شاهد بود آمدیم داخل کلانتری ولی فقط من رفتم پیش کارآگاه. او فقط من را صدا کرد و بعد هم [آن شاهد را].
- کارآگاه از من یک سری سوال پرسید. او قیافۀ ترسناکی داشت و من اصلا نمیتوانستم حرف بزنم. از من پرسید دقیقا چه ساعتی این اتفاق افتاد؟ من ساعتها را عقب و جلو گفتم، مثلا یک دفعه گفتم ده و ده دقیقه، یک بار گفتم ده و نیم، چون دقیقا یادم نبود. بعد شروع کرد سر من داد زدن که « ما را مسخرۀ خودت کردی؟! این همه مامور برای تو فرستادیم! جواب من را درست بده!» آنجا اتاق نبود، حالت پارتیشن داشت. من شروع کردم به گریه کردن. مامانم آمد آنجا و گفت «این الان قربانی است، چرا سر او داد میزنید؟»
- [کارآگاه] گفت این قربانی است؟ این که خودش نمیداند چی شده! دخترتان معلوم نیست آن ساعت آنجا چه گ… میخورده! ساعت ده شب با این سرو وضع. بعد گفت :« من مطمئنم دخترت سر قیمت با این یارو به مشکل برخورده».
- میگفت ما این قدر اینجا مورد داریم که یک فاحشه سر پول به توافق نرسیده و میآید اینجا. اینها را که داشت توضیح میداد دوست پسرم عصبانی شد و به سمت آنجا آمد و شروع کرد به داد زدن. برادرم او را گرفت که حمله نکند. به خاطر اینکه او داد میزد او را بازداشت کردند. به او دستبند زدند و او را نشاندند.
- کارآگاه به مادرم گفت: «میخواهی همین الان ببرم دخترت را آزمایش کنند که ببینی دختر نیست؟» من از قوانین ایران بی اطلاع هستم و واقعا ترسیدم من را به خاطر باکره نبودن ببرند زندان.
بازداشت
- بعد گوشیهای ما را چک کردند. گوشی من، برادرم و دوست پسرم. دوست پسرم یهودی است. من یک مقدار عبری بلدم. دوست داشتم این زبان را بیشتر یاد بگیرم. تکستهایی که به دوست پسرم میدادم را به عبری میدادم. اینها این را بهانه کردند. دوست پسرم را برای دو شب بازداشت کردند. هم به خاطر توهین، هم اینکه میخواستند خانوادهاش مدرک بیاورند که نشان دهد او پاسپورت اسرائیلی ندارد. این خیلی احمقانه بود. من شروع کردم به گریه کردن و به [آن کارآگاه] فحش دادم. میگفتم من قربانی هستم، چرا سوالهای بیربط میپرسی؟ به جای اینکه بپرسی برای من چه اتفاقی افتاده چرا داری قضیه را پیچیده میکنی؟ به چه حقی گوشیهای ما را چک کردی؟
- من در گوشی خود خیلی چیزهای به اصطلاح ضد انقلابی داشتم، از چیزهایی که در گوشی هر کسی میتواند باشد. من را هم یک شب بازداشت کردند. عنوان پروندۀ من این بود: «پارهای از مشکلات خصوصی و اخلاقی». یک چیز کلی و بیربط.
- چیزی که من متوجه شدم این بود که اینها اصلا نمیخواهند پروندههای تجاوز را باز کنند. مشخص بود که کارآگاه تمام تلاشش را میکرد که ما آنجا پروندهای باز نکنیم. کارشان هدفمند بود. تا متوجه شد این پروندۀ آزار جنسی است شروع کرد به برگرداندن آن به سمت من.
- من را تا صبح با دستبند در بخشی که پلیسهای زن در آن کار میکردند نگاه داشتند. دستبند من را به یک صندلی بسته بودند. خواهرم گفت که با یک وکیل تماس بگیرم ولی من خودم گفتم نمیخواهم. باورم بر این است که در ایران غیر از مسائل مالی وکیل یک چیز فرمالیته است.
دادگاه
- پروندۀ من را به دادگاه ارجاع دادند. صبح روز بعد من را با یک ون به همراه چند دختر دیگر به دادگاه بردند. در آن ون من دیگر دستبند نداشتم. در دادگاه چهل پنجاه نفر در یک اتاق نشسته بودند. قاضی اسامی را صدا میکرد. روی پروندهها مهر میزد و میگفت برو. حالتی داشت که انگار [فقط] میخواستند بترسانند.
- خونی که روی صورت من بود خشک شده بود. وقتی که رفتم توی دادگاه و آنجا نشستم قاضی گفت این چرا صورتش خونی است؟ گفت برو صورتت را بشور. من هم رفتم صورتم را شستم. یک عکس هم از من گرفتند.
- با قاضی هیچ گفتگویی نداشتم. یک برگۀ سبزA-5 به من دادند که در آن نوشته بود به خاطر توهین به مامور دولت و محتوای نامناسب تلفن همراه یک شب در بازداشتگاه بودهام و حکمی برایم صادر نشده است.
- دوست پسرم دو روز بازداشت بود. خانوادهاش از پلیس میپرسیدند که چطور باید ثابت کنند که تابعیت اسرائیل ندارد. اصلا چه کسی که تابعیت اسرائیل دارد ایران زندگی میکند؟! دوست پسرم را هم [بالاخره] آزاد کردند.