اسم کامل: حسن کریمی
تاریخ تولد: ۱۳۶۲
محل تولد: سقز، ایران
شغل: آزاد
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه واتس آپی با آقای کریمی تهیه شده و در تاریخ ۱۲ فروردین توسط آقای کریمی تأیید شده است. شهادتنامه در ۱۷ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- داستان از آنجایی شروع میشود که در سال هشتاد ۱۳۸۲ زمانی که دبیرستانی بودم، این حس در من ایجاد شد چرا نباید ما بتوانیم با زبان مادری خودمان درس بخوانیم؟ چرا نباید اصلا من بتوانم کردی بخوانم؟ تحصیلات چرا نباید با زبان مادری باشد؟ خیلی دنبال این چیزها بودم و این برای من دغدغه بود تا با معلمی آشنا شدم که در شهرستان بوکان کلاس آموزش زبان کردی برگزار می کرد. من در آن کلاسها شرکت کردم و بعد از حدود یک سال نوشتن به زبان کردی را آموختم و اقدام به برگزاری همین کلاسها در سقز کردم.
اولین بازداشت
- در تاریخ ۱۳/۱۰/۱۳۸۲ برابر با ۳/۱/۲۰۰۴ و زمانی که پیش استادم (آقای برایی) بودم ماموران اطلاعات ما را بازداشت کرده و به بازداشتگاه اطلاعات ارومیه منتقل کردند.
- در ارومیه اتهامات من ارتباط با احزاب اپوزوسیون، آموزش زبان کردی و اقدام به براندازی از طریق تشکیل جلسات غیرقانونی عنوان شد. مدت هشت ماه در انفرادی بودم و در طی این مدت مورد شکنجه هایی مانند کتک خوردن یا روشن نگهداشتن چراغ سلول انفرادی بطور دائم قرار گرفتم. به علاوه اجازه هیچگونه تماسی با خانواده ام و گرفتن وکیل هم نداشتم. برای یک جوان حدودا بیست ساله این شرایط واقعا دشوار است.
- ماههای اول بازجوییها زیاد و تقریبا در هر ساعتی از شبانه روز امکان بازجویی وجود داشت. درعوض در چندماه پایانی هیچ بازجویی درکار نبود و مدتها هیچکس سراغی از من نمی گرفت. حتی گاه برای مدت یک ماه بی خبر و تنها و بلاتکلیف در انفرادی بودم. بعد از گذشت هشت ماه در سلولهای سرد و ایزوله انفرادی و تحمل شرایط بسیار دشوار آنجا از جمله عدم دسترسی به نور آفتاب، نداشتن لباس کافی و روشنی دائمی چراغها با اخذ یک تعهد تصویری مبنی بر اینکه دیگر اقدامات گذشته را تکرار نکنم، در سال هشتاد و سه آزاد شدم. بعد از آزادی هم باید هر دو هفته یکبار میرفتم ارومیه و امضا میدادم.
بازجویی
- در جلسات بازجویی تلاش ماموران بر این بود که من را به احزاب کرد مانند کومله و دموکرات بچسبانند. آنها فکر می کردند من کلاسهای زبان کردی را به دستور احزاب کرد برگزار می کنم اما این موضوع حقیقت نداشت. به علاوه آنها تصور می کردند کلاسهای آموزش زبان کردی پوششی برای انجام کارهای دیگر است درحالی که در این مورد هم اشتباه می کردند و من فقط کلاس کردی برگزار می کردم و هیچ چیز دیگری یا هیچ ارتباطی با احزاب وجود نداشت. من هنوز هم با احزاب کرد در ارتباط نیستم.
سفر به سیستان و بلوچستان
- من در سال ۱۳۸۳ ازدواج کردم. کلاسهای زبان کردی را ادامه ندادم و چند سال بعد در جستجوی کار قصد رفتن به چابهار کردم. ابتدا به تهران و سپس از تهران به سیستان و بلوچستان رفتم.در زاهدان سوار اتوبوس چابهار شدم. هنوز اتوبوس چند کیلومتر بیشتر حرکت نکرده بود که توسط ماموران اطلاعات متوقف شد و من دستگیر شدم.
بازداشتگاه اداره اطلاعات زاهدان
- مدت دو ماه و نیم در بازداشتگاه اداره اطلاعات زاهدان بسر بردم. آنجا من را کتک زدند، اذیت کردند وچون ازقبل سابقه بازداشت هم داشتم، به من می گفتند کی تورا فرستاده اینجا؟ و چرا؟ من هم واقعا نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده ولی خوب اتفاق اصلی این بود که درست یک روز قبل از آن یعنی شش شهریور ۱۳۸۷ که میشود ۲۷ اوت ۲۰۰۸ نیروهای اطلاعات یک مسجد اهل سنت را در شهرستان زابل با لودر تخریب کرده بودند و چندنفر از مولوی ها و طلبه ها را بازداشت کرده بودند. من اصلا خبر نداشتم و بعد از اینکه آزاد شدم فهمیدم جریان چی است. خلاصه بر سر همین قضیه، مردم اعتراض کرده بودند. من هم دو روز بعدش رسیده بودم آنجا و کرد بودم و سابقه بازداشت هم داشتم، من را گرفتند. دوماه ونیم من را اذیت کردند و آخر سر هم خودشان فهمیدند که من هیچ کاره هستم و هیچ ارتباطی با این جریانات نداشتم. بازداشتگاه اطلاعات زاهدان وحشتناک است، خیلی وحشتناک.
- اجازه هیچ تماسی با خانواده ام نداشتم و آنها از سرنوشت من به کلی بیخبر بودند. در انفرادی چراغها بیست و چهار ساعت روشن بود و هواخوری هم یک روز درمیان. بعد از دو ماه و نیم از من تعهد گرفتند که به بلوچستان برنگردم. من را آزاد کردند و مجبور کردند به کردستان برگردم.
سومین بازداشت
- چند ماه پس از آزادی، به پیشنهاد یکی از آشنایان برای شروع کسب و کار جدید به سراوان برگشتم. البته از اینکه تعهد داده بودم ترس داشتم اما به سراوان رفتم و پخش عمده مواد آرایشی بهداشتی و عطر و ادکلن مشغول شدم. اجناسم را یا از کردستان میگرفتم یا از چابهار. زندگی و کار در سراوان باعث شد شخصا مشکلات عدیده مردم آن منطقه را ببینم. آنجا فقرهائی وجود دارد که تا زمانیکه ندیدم، باور نکرده بودم.
- من تحت تاثیر ظلمی که عامدانه با این مردم میشود قرار گرفتم. به هرحال ما در کردستان به لحاظ سیاسی و مالی جلوتر بودیم. این مسائل باعث شد که به فکر ارتباط با جوانها افتادم که باهم حرف بزنیم و ببینیم که چطور اتحادی بین کرد و بلوچ داشته باشیم و بتوانیم حق خودمان را بخواهیم با چند نفر صحبت کردم و کلاسهایی را درمورد اینکه آموزش به زبان بلوچی حق آنهاست برگزار کردم. استقبال از کلاسها خوب و فعالیت ما فرهنگی بود. دوستان از بلوچستان کتاب بلوچی یا موسیقی بلوچی می آوردند و با هم میخواندند.
- به علت وقوع جنبش سبز در تهران، در بلوجستان هم شور و حالی بین جوانان برپا بود. کم کم در مورد سایر موارد مثل حقوقی که دارند صحبت می کردیم. در تاریخ ۱۳ دی ماه ۱۳۸۸ تعداد خیلی زیادی مامور اطلاعات از زاهدان آمدند و من را گرفتند و به اداره اطلاعات سراوان بردند. آنجا تقریبا تا ساعت ده شب من را در حیاط اداره اطلاعات سراوان با دستبند نگه داشتند. هوا هم خیلی گرم بود. آن دستبند سه روز دیگر بر دستهای من ماند و چون بسیار محکم بسته شده بود متاسفانه دست چپ من را با بی حسی دائمی بعلت آسیب رسیدن به تاندون مواجه کرد.
بازداشتگاه اداره اطلاعات زاهدان، بدترین روزهای زندگی من
- من دوماه ونیم در بازداشتگاه اداره اطلاعات زاهدان بودم و این دوماه ونیم جزو بدترین روزهای زندگی من بود. اتهامی من تشکیل حزب به قصد براندازی بود و این را ربط داده بودند به ناآرامی های تهران وبعد جنبش سبز و ارتباط با احزاب اپوزوسیون .
- واقعا وحشتناک بود. تقریبا دوسه روزش من با دستبند داخل سلول انفرادی بودم. آنجا یک نفر از بازجوها مامور شکنجه بود. اسمش حاج داوود بود،انسان فوق العاده خشنی بود. وقتی میزد بدجوری میزد و بازجویی هایشان هم خیلی غیر طبیعی بود یعنی آن قدر طولانی بود که آدم دوست داشت بگوید آقا هر چی میخواهید میگویم فقط تمامش کنید. بعضی وقتها نزدیک چهار پنج ساعت بیشتر بازجویی میکردند. آنجا تختی به نام تخت معجزه داشتند که وقتی روی آن میرفتی بعضا تا یک ساعت کتک میزدند.
- آنها از من می خواستند مشخصات همه افرادی که با آنها در ارتباط یودم را به آنها بدهم. به علاوه مرتب می پرسیدند هدفت از این کلاسها چه بوده؟ بعد از دو ماه و نیم من را با پرواز به بند ۲۰۹ زندان اوین و از آنجا به سنندج بردند.
شروع بازجوئیها در اداره اطلاعات سنندج
- در بازجویی ها مطابق معمول من را متهم به ارتباط با احزاب کردی میکردند در حالی که من الان هم با احزاب در ارتباط نیستم. بعلاوه میخواستند بدانند چرا به سراوان رفته بودم؟ و هدفم از این کلاسها چه بوده؟ بعد از پنج ماه آزاد شدم.
صدور حکم به صورت غیابی و خروج از کشور
- دادگاه من را به ده سال جبس تعزیری محکوم کرد. حکم را برای من فرستاده بودند. زیر آن نوشته بود که تا مدتی فکر کنم بیست روز قابل واخواهی است. من وکیل گرفتم و او برایم لایجه اعتراض نوشت و آن را به سنندج فرستادیم.
- نهایتا در پی مشکلات متعددی که رخ دادند از جمله کشته شدن یکی از دوستانم که در محلات فقیر نشین سقز درحال توزیع کمک بودند و دستگیری دوست دیگرم و برادر همسرم، در سال ۱۳۸۹ از کشور خارج شدم.