مرکز اسناد حقوق بشر ایران

شهادتنامه دانیال بابایانی خواجه نفس

اسم کامل:                      دانیال بابایانی خواجه نفس

سال تولد:                      ۱۳۷۳

محل تولد:                     گنبد کاووس – استان گلستان

شغل:                            نصاب کولر اسپیلت گازی، فعال در زمینه روزنامه نگاری و وبلاگ نویسی


سازمان مصاحبه کننده:    مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه:               ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹

مصاحبه کننده:               مرکز اسناد حقوق بشر ایران 


این شهادتنامه بر اساس یک مصاحبه از طریق نرم افزار اسکایپ با آقای بابایانی خواجه نفس تهیه شده و در ۸ شهریور ماه ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۶۴ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.


شهادتنامه

پیشینه

  1. من فرزند پدر و مادری ترکمن و اهل سنت (مذهب حنفی) و زاده در شهر گنبد کاووس در استان گلستان هستم.
  2. یک سری از اعتقادات اهل سنت با شیعیان متفاوت است و روایت ها {احادیث} هم فرق دارند. توهین به اعتقادات اهل سنت از همین موضوع روایات متفاوت صورت می پذیرد. این در حالی است، که ما {در شهر گنبد کاووس} هیچ وقت به اعتقادات شیعیان توهین نمی کردیم. به طور مثال اهل سنت به نقی (امام دهم شیعیان) یا به امام زمان (امام دوازدهم شیعیان) اعتقادی ندارند، ولی ما هیچ وقت این موضوع را بیان نمی کردیم، که مبادا شخصی از شیعیان مورد آزار کلامی قرار بگیرد یا اعتقاداتش زیر سوال برود. به وفور اما مواردی بوده که به علمای اهل سنت و به مقدسات ما در مدارس و ادارات دولتی توهین شده است.
  3. نیروهای امنیتی جمهوری اسلامی نمی توانند به مذهب مسلمانان سنی گیر بدهند، چون ظاهرا اهل سنت به عنوان یکی از مذاهب به رسمیت شناخته شده در کنار مسیحیت و یهودیت در قانون اساسی ذکر شده است. نیروهای امنیتی در عوض با زدن برچسب وهابی گری یا سلفی گری به روحانیون و یا افراد مذهبی اهل سنت آنها را بازداشت می کنند و همچنین به دنبال بهانه برای تعطیل کردن مکتب ها و کلاس های قرآن ما هستند.

 

تبعیض در مدارس

  1. برای یک کودک اهل سنت، آزارها از ابتدای ورود به مدرسه آغاز می شود. شهر ما {گنبد کاووس} در منطقه ای واقع است، که هم شیعه و هم سنی در آن زندگی می کنند. در مدارس از طرف معاون {مدرسه} و معلم و غیره آزار کلامی می شدیم که بسیار مرارت بار بود و روح آدمی را آزرده می کرد. {در واقع برای ما} تبعیض از سال های کودکی شروع می شود.
  2. در مدارس ایران، کتب درسی و به ویژه تعلیمات دینی به صورتی است، که اعتقادات شیعه و نه اعتقادات اهل سنت را تبلیغ می کند. {انگار} ما مسلمانان اهل سنت حقی نداریم، که اعتقادات خودمان را مورد بررسی قرار دهیم، یا حداقل مقدمات آن را در مدرسه یاد بگیریم. دانش آموزان اهل سنت در امتحانات نهایی و یا حتی کنکور ورودی دانشگاه ها مجبور هستند، که کتاب های تعلیمات دینی شیعیان را بخوانند و بر اساس آن امتحان بدهند.
  3. در مناطق اهل سنت کتاب های تعلیمات دینی خاصی ارائه می شد، که حالت جزوه داشته و نهایتا بین پانزده یا بیست صفحه داشت. یک روحانی سنی مذهب می آمد و یک سری نکات فقهی را {بر اساس این جزوه} به دانش آموزان آموزش می داد، البته آن هم با کلی نگرانی که مبادا فردا روزی حراست آموزش پرورش یا وزارت اطلاعات منطقه ایشان را احضار کند. همین جزوه هم از سال ۱۳۹۰ دیگر ارائه نمی شود و {به جای آن} تنها یک صفحه و نیم به کتاب تعلیمات دینی دانش آموزان اهل سنت اضافه شده که به صورت بسیار کلی اشاراتی دارد، مبنی بر این که اهل سنت چنین اعتقاداتی دارند، اما اصلا راجع به فقه و بقیه مسائل مطلبی نمی گوید. 

 

اولین تجربه شخصی از برخورد حکومت

  1. از آن جایی که امکان فرا گرفتن علوم دینی اهل سنت در مدارس فراهم نبود، در دوره یکی از مکتب های قرآن شرکت کردم. در آن زمان در مقطع راهنمایی مشغول به تحصیل بودم و ۱۴ سال سن داشتم. در آن مکتب قرآن افراد می توانستند، به زبان مادری شان {ترکمنی} احکام فقهی را یاد بگیرند. هر هفته یک سوره کوچک یا چند آیه را حفظ می کردیم. در حقیقت مکتب قرآن مسجدی بود، که {قسمتی از آن} حالت پارک داشت و بچه ها می توانستند آن جا بازی کنند. آن مکتب قرآن محیطی کاملا آموزشی برای کودکان داشت، درست همانند یک مدرسه.
  2. مدتی که گذشت، یک روز معاون مدرسه من را کنار کشید و گفت: “شما کدام کلاس قرآن می روید؟ چه چیزهایی به شما آموزش داده می شود؟ چه احکامی را به شما یاد می دهند؟” چند روز بعد، سه یا چهار نفر آمدند و من را به دفتر مدرسه بردند و از من رسما بازجویی کردند. آنها می خواستند که جزئیات بیشتری در مورد این که چه آموزش هایی به ما داده می شود، به دست بیاورند. آنها می پرسیدند: “استادها چه کسانی هستند؟ چرا من باید به همچین چیزهایی علاقه داشته باشم؟ چه کتاب هایی تدریس می شود؟ اعتقادات آنها چه هست؟” بعدها متوجه شدم، که این افراد از اطلاعات سپاه آن منطقه بودند. 

 

قبولی در دانشگاه و روبرو شدن با مشکلات تنها به دلیل مذهب

  1. اولین مشکلی که پس از قبولی در دانشگاه با آن روبرو شدم، این بود که نمی توانستم در شهری که دانشگاه من در آن واقع بود، خانه ای را اجاره کنم. صاحب خانه ها تا می فهمیدند که سنی مذهب هستم، بهانه های گوناگون می آوردند {و من را رد می کردند}. مثلا می گفتند که خانه به دانشجو کرایه نمی دهند، در صورتی که خودشان اعلام کرده بودند، که این خانه برای اجاره به دانشجو است! من در شهر گرگان در دانشگاه پذیرفته شدم. این شهر نزدیک شهرستان بندر ترکمن است، اما به جرات می توانم بگویم، که تنها دو درصد از اهالی آن سنی مذهب هستند و بقیه همه شیعه می باشند. در آن شهر به من خانه اجاره ندادند و چون خوابگاه {دانشگاه} دولتی هم پر شده بود، من مجبور بودم که هر روز مسافتی حدود ۹۵ کیلومتر را میان گنبد کاووس و گرگان طی کنم.
  2. یک بار سر کلاس فیزیک مغناطیس که هیچ ربطی به علوم دینی ندارد، یک بحث دینی به راه افتاد، که {در طی آن} به صورت علنی به ابوبکر و عمر و عثمان (خلافای راشدین) توهین شد. به طور مثال می گفتند، که عمربن خطاب (خلیفه دوم) کاری کرده که باعث شده فاطمه (دختر پیامبر اسلام) کودکی را در جنین اش داشته، سقط کند. همه در کلاس ساکت بودند. تنها من اعتراض کردم و گفتم که این جملاتی که شما استفاده می کنید، در واقع توهین به اعتقادات ما {اهل سنت} است. گفتم که این جا اصولا کلاس دینی نیست که ما این بحث را ادامه دهیم؛ این جا یک کلاس علمی است. به علاوه اگر این طور {که شما می گویید} باشد، چرا علی (امام اول شیعیان و همسر فاطمه) یکی از دخترانش را به همسری عمر داد! همه آنها با هم نسبت خانوادگی داشتند و این {قبیل} سوالات و ابهامات نیاز به بررسی توسط روحانیون و کارشناسان مربوطه دارد. اما در این کلاس، بحث ما در مورد فیزیک مغناطیس است و ربطی به مسائل دینی ندارد.
  3. همین صحبت باعث شد که از آن جلسه به بعد از شرکت در کلاس محروم شدم. ظاهرا به استاد برخورده بود و هر جلسه از بدو ورود من را به درب خروجی راهنمایی می کرد و می گفت: “متاسفم نمی توانم شما را داخل کلاس بپذیرم و شما آخر ترم بیا امتحان بده.” آخر ترم در جلسه امتحان شرکت کردم، اما چون سر کلاس ها حاضر نبودم و تنها جزوه دستم بود، نتوانستم نمره قبولی بگیرم. 

 

سازماندهی اعتراضات و تجمعات مدنی

  1. در سال ۱۳۹۲، چند کمپین و تجمع مدنی و مسالمت آمیز در برابر فرمانداری گنبد کاووس ترتیب دادیم. اعتراض ما به نداشتن مسجدی برای اهل سنت در شهر تهران و همین طور مشکلات روحانیون و دانش آموزان سنی در مدارس بود. همه مراحل این تجمعات مسالمت آمیز را خود ما سازماندهی کرده بودیم. به صورت کاملا مدنی و تنها با در دست داشتن یک پلاکارد کوچک در مقابل فرمانداری تجمع کردیم. در نهایت پس از گفتگو با مسئولان و قول رسیدگی آنها به این مشکلات، تجمعات خاتمه یافت. تنها دو بار چنین تجمعی را در برابر فرمانداری برگزار کردیم. آن زمان {شرایط} مثل امروز نبود، که بتوانیم به راحتی به رسانه ها دسترسی پیدا کنیم. {به همین دلیل} خبر این تجمعات در نهایت در حد چند وبلاگ خبری که در همان منطقه {گنبد کاووس} بودند، منتشر شد.

 

فعالیت رسانه ای

  1. فعالیت های روزنامه نگاری من در حد نشریات محلی بود؛ نشریات محلی ای که آن موقع وجود داشتند. تعدادی تارنما و مجله اینترنتی هم بود، که اخبار ترکمن ها را به صورت اختصاصی منتشر می کردند. گروهی از فعالان مدنی مقالات شان را در این تارنماها منتشر می کردند، البته به صورت رایگان (بدون دریافت حق التحریر). من هم بابت این کار پولی دریافت نمی کردم. این کار را فقط به خاطر علاقه ای که به نگارش و مطالعه این گونه مقالات داشتم، انجام می دادم. علاوه بر این، یک صفحه فیس بوک به زبان ترکمنی هم داشته و هنوز دارم، که حدود ده تا دوازده هزار لایک (دنبال کننده) دارد. یک گروه فیس بوکی هم داشتم که آن را اداره می کردم.

 

بازداشت و توقیف أموال

  1. من در شهریور ۱۳۹۲ توسط سپاه پاسداران استان گلستان موسوم به سپاه نینوا بازداشت شدم. فرمانده کل سپاه نینوا شاکی {خصوصی} من بود. {بازداشت من} به این صورت اتفاق افتاد، که یک روز فردی {ناشناس} با من تماس گرفت و اظهار کرد، که به مسائل دینی ترکمن ها بسیار علاقمند است و می خواهد که در این زمینه اطلاعاتی داشته باشد. چون من فعالیت فرهنگی هم داشتم. این فرد گفت که علاقمند است، که گفته ها و سخنان روحانی ای که مسائل دینی را به زبان ترکمنی توضیح می دهد، داشته باشد. با این فرد قرار گذاشتم. با چند سی دی حاوی موسیقی ترکمنی و سی دی آموزش احکام مذهبی به کودکان به سر قرار رفتم.
  2. در خیابان اصلی {منتظر بودم، که} تعداد زیادی ماشین و مامور لباس شخصی ریختند و من را گرفتند. من را روی آسفالت در وسط خیابان خواباندند و {بازرسی بدنی کردند} که ببینند اسلحه دارم یا نه. {ماموران} دوربین فیلمبرداری هم داشتند و فیلم برداری می کردند. سپس من را سوار ماشین کردند و تلفن های همراه ام را گرفتند.
  3. {در ماشین} به من گفتند: “ما داریم به سمت خانه شما می رویم. ما ماموران {وزارت} اطلاعات هستیم و حکم جلب شما را داریم و الان می رویم که {خانه شما} را بازرسی کنیم.” موقع خروج از خودرو مجددا خواستم، که حکم اینها {برای بازداشت من و ورود به منزل} را ببینم. یک حکمی را به من نشان دادند، که مهر و امضای رئیس کل دادگستری استان گلستان را داشت. آن جا متوجه شدم، که آنها از مرکز استان آمده اند و مجبور شدم که در {منزل} را باز کنم.
  4. در همان بدو ورود، {ماموران} بشقاب ماهواره را خم کردند و بعد آن را با خودشان بردند. سپس شروع به گشتن {خانه} کردند. یخچال ها و حتی داخل جعبه دستمال کاغذی ها را هم گشتند! پدر و مادرم خارج از شهر بودند؛ مسافرت تهران رفته بودند و کسی در خانه نبود. مشخصا در منطقه ما {گنبد کاووس} تابستان خیلی گرم است. {ماموران درجه} کولرها را تا آخر، یعنی آخرین درجه سرمای ممکن، گذاشتند. {به مدت} یکی دو ساعت خانه را گشتند و من را نیز {در همان حین} بازجویی کردند.
  5. {من} ضرب و شتم هم شدم. {ماموران} می گفتند: “اسلحه داری؟ اسلحه ات کجاست؟ شما ایده سلفی گری دارید! شما وهابی هستید … باید اسلحه ات را به ما نشان دهی. بمب ها را کجا قایم کرده ای؟” من می گفتم اسلحه ای ندارم! من هر کاری که کرده ام، فعالیت مدنی بوده است! نهایت کاری که کرده ام، نوشتن چند مقاله بوده که در نشریات محلی یا در فیس بوک و وبلاگم منتشر شده و کار خاصی نکرده ام.
  6. من تعدادی کتاب و یک {نوشته} تحقیقی در مورد ماهیت مذاهب داشتم، {در مورد این که} ادیان مختلف چگونه به وجود آمده اند. در آن مقطع زمانی، من به این قبیل موضوعات بسیار علاقه داشتم و حتی درصدد آن بودم، که کتابی هم {در این زمینه} منتشر کنم. محتویات این کتاب را بدون تعصب نوشته بودم، یعنی بدون طرفداری از شیعیان و اهل سنت یا مذهب شیعه و مذاهب سنی. {ماموران} این کتاب را که حاصل چهار تا پنج سال مطالعه و تحقیق بود، توقیف کردند. من را بعدا براساس آن بازجویی کردند.
  7. ما {در منزل} یک سکه نقره ای داشتیم، که {قدمت آن} به پیش از دوره قاجار می رسید، یعنی نسل در نسل از طرف پیشینیان ما به دست ما رسیده بود. آن سکه در درون یک قوطی محافظت شده قرار داشت. در این قوطی باز شده بود. متاسفانه بعد از این اتفاق {بازرسی منزل به دست ماموران} آن سکه نقره گم شد و من هیچ وقت نتوانستم آن را پیدا کنم.
  8. {من در منزل} یک هارد دیسک مجزا از کامپیوتر (external hard drive) و یک کامپیوتر خیلی قدیمی داشتم، که ماموران آنها را بردند. {همین طور} تعدادی از جزوات من را بردند. همان طور که قبلا گفتم، {ماموران} دستگاه ماهواره (receiver) را برداشتند و بشقاب ماهواره را هم له کردند و با خودشان بردند.
  9. چند حلقه سی دی از مراسم بازگشت پدر و مادرم از سفر حج بود {که آنها را نیز توقیف کردند}. در منطقه ما {رسم} رایج است، که برای فردی که از سفر حج باز می گردد، مراسم مفصلی مانند عروسی برگزار می کنند. سی دی های این مراسم را بردند.
  10. در حدود سیصد فیلم سینمایی به زبان اصلی و با زیرنویس انگلیسی داشتم، که آنها را هم بردند و بعدا تحت عنوان سی دی های مستهجن بر علیه من استفاده کردند. خیلی خنده دار است! 

 

سکولاریسم و کنشگری در جهت رفع تبعیض بر علیه اهل سنت  

  1. وقتی {ماموران} در منزل ما به من گفتند، که اعتقادات وهابی گری داری، من اصلا مانده بودم که {اتهام} وهابی گری چرا! چرا همچین اتهامی را می زنند! اولین بارم بود که بازداشت می شدم. تا به آن روز سابقه بازداشتی نداشتم، حتی پای من به کلانتری هم نرسیده بود. من تنها فرزند پسر خانواده ام هستم و از بچگی علاقه به کتاب و کتابخوانی و روزنامه و مجله داشتم.
  2. درست است که من سنی مذهب هستم، اعتقاداتی دارم و پدر و مادرم هم {مسلمان} سنی هستند، ولی تنها به دلیل این که‌ در ایران به اهل سنت ظلم می شد و به خاطر این که باید یک صدایی به این افراد می دادم، پا به پای این ها بودم، نه به خاطر این که خودم فرد مذهبی ای بوده باشم. {به همین دلیل} وقتی ماموران همچین اتهامی را در منزل ما به من زدند، شوک بزرگی به من وارد شد.

 

خانه امن در گرگان

  1. پس از تفتیش منزل و ضبط وسایل و کتاب ها و سی دی هایم ، به من دستنبد، پابند و چشم بند زدند و {من را} از خانه خارج کردند. یک و نیم الی دو ساعت در راه بودیم تا به شهر گرگان رسیدیم. من را نه به مقر اطلاعات سپاه، بلکه به یک خانه امن بردند؛ یک خانه ویلایی کوچک در حد دویست متر.
  2. وقتی وارد ساختمان شدیم، آنها می خواستند که من سریع تر حرکت کنم تا همسایه ها‌ ما را نبینند. به همین دلیل من را هل دادند. چون من پابند داشتم، همان جا زمین خوردم و پاهایم خراشیده شد.
  3. داخل خانه من را به صورت لخت بازرسی بدنی کردند. البته همچنان چشم بند بر چشمانم بود. آن طور که خود مامورها به من گفتند، می خواستند ببینند که آیا من خالکوبی خاصی دارم یا نه، که مثلا متوجه وابستگی من به گروه های سیاسی خاصی شوند! {ماموران} به من گفتند: “نترس! ما فعلا نمی خواهیم به تو تجاوز کنیم! تنها می خواهیم خالکوبی ها را ببینیم!”
  4. بعد از بازرسی بدنی لباس هایم را دستم دادند. اما تنها اجازه پیدا کردم که لباس زیرم را بپوشم. {بعد ماموران به من} گفتند: “حرکت کن.” به خاطر این که من را گمراه کنند، من را به سمت چپ و یا راست می بردند، که مثلا تصور کنم که ما در یک خانه خیلی بزرگ یا یک ساختمان اداری هستیم. در صورتی که چنین نبود و {مساحت} آن خانه چیزی حدود صد و پنجاه متر بود، یعنی زیاد بزرگ نبود؛ یک خانه خیلی کوچک بود.
  5. من را داخل یک اتاق انداختند و گفتند که سرم را بچسبانم به دیوار. چشم بندم را باز کردند و گفتند: “مثل گوسفند برنگرد عقب را نگاه کن! هر وقت ما رفتیم می توانی لباسهایت را بپوشی!” آنها رفتند و من لباس هایم را پوشیدم. سپس برایم پتو و این جور چیزها آوردند. داخل سلول دستشویی و همین طور سینک روشویی و مایع ظرفشویی قرار داشت. بعد از حدو دو ساعت، بازجویی شروع شد. 

 

بازجویی

  1. من را به یک اتاق دیگر بردند، که بسیار کوچک، مثلا در حد یک دکه روزنامه فروشی بود. من فقط یک آینه دیدم که زیر آن خالی بود. از زیر {آینه} برای من کاغذ و قلم پرت کردند، که هر آن چه به من دیکته می کنند را بنویسم. بازجوی اول شروع به اعمال فشار روحی کرد. می گفت که شما مثلا این طور هستید و فلان هستید …
  2. من در آن زمان تنها هجده سال داشتم؛ خیلی بچه بودم. تعادل روحی ام را از دست دادم. مدام گریه می کردم و می گفتم که بابا! من واقعا کاری نکرده ام. من تنها پسر خانواده ام هستم و تا به حال پایم به کلانتری باز نشده است. اگر منظورتان این است که من کار خلافی کرده ام، من {چنین} نکرده ام، چون قوانین را می دانم. به آنها گفتم که دایی من در جنگ {ایران و عراق} اسیر شده، عموی من به جنگ رفته و هنوز جسدش پیدا نشده و مفقود الاثر است. اما {بازجوها} حرف من را قبول نمی کردند و می گفتند:” آنها برای خودشان هستند. ما مشکل مان با شماست و باید به ما پاسخ بدهی!”همان طور که پیش تر عرض کردم، من مدیر یک گروه کوچک فیس بوکی بودم. یک گروه فیسبوکی خیلی دوستانه داشتیم و با دوستانم بعضی وقت ها مطالب خنده دار می گذاشتیم. صفحه {فیس بوکی} هم نبود، یک گروه خیلی کوچک در حد ده نفر بود. در همین گروه، من الفاظی را علیه خامنه ای و خمینی و امام آخر شیعیان استفاده کردم. بازجو همین الفاظ را بر علیه من استفاده کرد و گفت: “شما {به مقدسات اسلامی} توهین کرده اید.” گفتم این صحبت ها به عنوان توهین نیست. من در یک جمعی {این الفاظ را به کار بردم}، که همه با هم شوخی می کردیم. ما در محیط دانشگاه هم شوخی می کنیم. همه دارند شوخی می کنند و این حرف ها در حدی نیست، که بخواهیم {به عنوان} توهین تلقی کنیم. {بازجوها} رمزهای عبور {حساب های کاربری من در شبکه های اجتماعی} را می خواستند.
  3. {بازجوها} سپس سراغ موضوع برگزاری تجمعات مسالمت آمیز {در برابر فرمانداری گنبد کاووس} رفتند. می گفتند: “چرا تجمع کردید؟ شما سازمان یافته هستید و از طرف عربستان سعودی تغذیه می شوید!”
  4. موضوع دیگر {که بازجوها مطرح کردند} این بود، که من دوستانی در ترکیه داشتم. یکی از بازجوها به من گیر داد که: “چرا زبان ترکی ات خیلی خوب است! حتما شما را میت ترکیه (سازمان اطلاعات و امنیت ملی ترکیه) استخدام کرده که اینجا سنی گری را رواج دهی و مردم را تحریک کنی!” در صورتی که من تا به آن روز پایم را از ایران بیرون نگذاشته بودم. من اصلا پاسپورت نداشتم که بخواهم سفر خارجی بروم! علاوه بر این، اتهام ارتباط با عربستان سعودی را هم به من وارد کردند. 

 

شکستن مقاومت

  1. روز اول بازجویی، من به هیچ عنوان پای هیچ کاغذی را امضا نکردم. همان روز در حالی که {از سقف} آویزان بودم، {بازجوها} شروع به کتک زدن من کردند. سپس من را به کف {اتاق} خواباندند و با یک جسم سفت به کف پایم زدند. نمی دانم من را با چه چیزی می زدند، شاید شلاق بوده شاید هم کمربند. چون من می گفتم که کاری نکرده ام و {رمز عبور} فیسبوک و ایمیل و وبلاگ یک چیز شخصی است و شما حق ندارید که بخواهید این را از من بگیرید. مخالفت می کردم. {به بازجوها} می گفتم، که نمی خواهم شما حتی {محتویات} تلفن همراه من را نگاه کنید و پیامک هایی که با دوستانم ردوبدل کرده ام را ببینید، چون پیامک ها کاملا شخصی هستند.
  2. روز دوم بازجویی نشدم. روز سوم، حدود ساعت چهار صبح بود، که صدای شکنجه شدن فردی را که همراه با داد و فریاد فراوان بود، شنیدم. ناگهان چند نفر وارد سلول من شدند. یکی از آنها گفت: “حاجی این آماده است، یک آخوند بیاورید برای نماز میت. اگر حرفی دارد و بخواهد به او (آخوند) بگوید.” من متوجه شدم که این ها می خواهند من را اعدام کنند! 

 

اعدام ساختگی

  1. من را به یک محیط کاملا تاریک بردند، که {در آن} یک چوبه دار برپا کرده بودند و زیرش هم چهارپایه بود. {ماموران} من را روی چهارپایه گذاشتند و طناب دار را {دور} گردنم {انداختند}. {آنها} گفتند: “این معاند نظام است. این وهابی است، این سلفی است، با اجنبی ها در ارتباط بوده، اتهامش جاسوسی برای میت ترکیه و برای عربستان است. حکم اعدامش هم صادر شده است!” یکی از آنها به دیگری گفت: “حاج آقا را صدا کن بیاید، یک قرآنی چیزی بخواند، دعایی کند تا ما این معاند را اعدام کنیم!” در همان حال یک نفر دیگر از آنها پیش من آمد و گفت: “بابا قبول کن، بیا امضا کن!” من به او گفتم من از هیچی خبر ندارم! نفر اول به نفر دوم گفت: “نه بابا امضا چیه! شما بفرما برو بیرون!”
  2. در خلال همین بحث ها بودیم، که یک دفعه کسی چهارپایه را از زیر پای من زد. در هوا معلق شدم. داشتم خفه می شدم. در آن حالت کاملا مرگ را جلوی چشمانم دیدم. {گویی} به دوران بچگی ام رفتم و هر کار خوب و بدی که تا به آن لحظه در عمرم انجام داده بودم و همه خاطراتم جلو چشمم آمد. یک دفعه یک محیط بسیار زیبا جلوی چشمم آمد. یک جزیره ای بود که من در آن بودم و صدای دریا را می شنیدم. صدای مرغ های دریایی … را می شنیدم. {همین طور} صدای موج هایی که به بدنم می خورد را می شنیدم! در همان حالات بودم که یک لحظه متوجه شدم کسی به من سیلی می زند و آب روی صورتم می پاشد. او به من گفت: “من نجاتت دادم و به آنها قول دادم که شما همه چیز را امضا می کنی و آزاد می شوی!”
  3. بعد از تجربه اعدام مصنوعی، شرایط به قدری برایم سخت و طاقت فرسا شد، که برای خلاصی از آن هر چه آنها می گفتند را نوشته و امضا و انگشت می زدم. بعد از این اتفاق، تمام اطلاعاتی که داشتم از قبیل انواع رمز عبور ایمیل ها و حساب های کاربری در توییتر و فیس بوک و بقیه چیزها را بدون تردید نوشتم و به آنها دادم. گفتنی است، که {بازجوها} از همین اطلاعات برایم پرونده سازی کردند.

 

ده روز بازجویی سخت

  1. بعد از قضیه {اعدام ساختگی} هر روز من را برای بازجویی می بردند. {شرایط} طوری بود، که خیلی به آدم فشار می آوردند. یکی از موضوعاتی که {بازجوها} می گفتند، این بود که چرا فیلم ها را به زبان اصلی دارم. {بازجوها} می گفتند: “این ها فیلم های مستهجن است.” به آنها گفتم که به زبان انگلیسی و به طور کلی به زبان آموزی علاقه دارم. گفتم که زبان ترکی را هم {به همین ترتیب} آموخته ام. به آنها گفتم که دانشجوی مهندسی برق هستم و دوست دارم که در کار و حرفه ام موفق باشم. دوست دارم به بقیه کشورها سفر کنم و به همین خاطر دارم زبان یاد می گیرم و به کلاس های زبان می روم. علاقه دارم که بعد از انگلیسی، {زبان های} فرانسوی و آلمانی را هم یاد بگیرم. اما {بازجوها} اصرار داشتند که این ها فیلم های مستهجن هستند. حتی یک بار {یکی از} بازجوها به من گفت: “این فیلم ها را پدر و مادرت هم نگاه می کنند؟ پدر و مادرت شب با دیدن این فیلم ها عملیات انجام می دهند!”
  2. در طول این ۱۰ روز هیچ اطلاعی از خانواده ام نداشتم و تصور می کردم که آنها هنوز در سفر تهران هستند. {گمان می کردم که آنها} نگران من هستند، که چرا به تماس های تلفنی جواب نمی دهم. 

 

انتقال به دادگاه گنبد کاووس

  1. بعد از ده روز {بازجوها} به من گفتند، که آزاد می شوم ولی چنین نشد. من را با دستبند و پابند به دادگاه بردند. در راه دادگاه به من گفتند: “آن جا هر چیزی که قاضی بهت گفت بگو بله می پذیرم و امضا می کنم! این طوری و با این روش شما می توانی آزاد شوی!”
  2. در دادگاه معاون دادستان از من پرسید: “اتهام هایی که به شما وارده شده را قبول می کنید؟” من گفتم بله بله همه را قبول می کنم و همه را امضا می کنم! او گفت: “احمق اصلا میدانی که اتهاماتت چیست؟” {بازجوها} به من گفته بودند، که اگر {اتهامات را} قبول کرده و امضا کنم، {آنها} کاری می کنند که سریع تر از آن مخمصه نجات پیدا کنم. به علاوه آنها گفته بودند: “شما را اشتباهی گرفته ایم و هیچ اتفاقی نیفتاده است. حالا یک چند تا شوخی بوده که با دوستان تان کرده اید و ما هم شوخی می کنیم!” {بر همین اساس} من به معاون دادستان گفتم، که همه اتهامات را قبول کرده و امضا می کنم. یعنی
    اصلا هیچ گونه دفاعی از خودم نکردم. ولی معاون دادستان گفت: “باید بروی زندان!”
  3. وقتی از در دادگاه بیرون آمدیم، {در حالی که} من همچنان دستبند و پابند داشتم، یکی از همان ماموران اطلاعاتی به من گفت: “پسرجان ما هم از خامنه ای خوشمان نمی آید ولی هیچ وقت نمی آییم جلو بقیه دوستان یا چه می دانم صفحات اجتماعی، این ور آن ور، بگوییم که این خامنه ای فلان است، فلان فلان شده است یا مثلا خمینی فلان کار را کرده! ما هم خوشمان نمی آید، ولی خوب ما ماموریم!”
  4. {همین مامور} در ادامه به من گفت: “شما هنوز خیلی از اطلاعات را به ما نداده ای و اگر می دادی، ما می توانستیم خیلی به شما کمک کنیم!” با خودم گفتم خدا را شکر که من اصلا اطلاعاتی نداشتم {که بخواهم بدهم} و اگر هم داشتم، خوب شد که به آنها ندادم، که بقیه دوستانم بازداشت شوند. البته به همراه من بقیه دوستانم بازداشت شدند. آنها اعضای همان گروه فیسبوکی {بودند}، که در آن جوک و مسایل فرهنگی و چند تا آهنگ و از این جور چیزها {به اشتراک} می گذاشتیم. 

 

انتقال به زندان

  1. من را از دادگاه مستقیم به زندان بردند. در بدو ورود به زندان باید تاریخ دقیق بازداشت افراد نوشته شود. {بر این اساس} مدت ده روزی که من در سلول {خانه امن} بودم هم می بایستی جز مدت حبس من در نظر گرفته می شد. اما مامورین همراه من به مسئولین زندان گفتند: “نخیر! شما بزنید که {این شخص} همین امروز بازداشت شده و ما او را امروز آورده ایم.” در واقع یک جورهایی … مجبور شدم … ده روز اضافه حبس بکشم!
  2. داخل زندان که رفتم، سرباز حفاظت زندان من را لخت کرد و مورد ضرب و شتم قرار داد. {سرباز می گفت:} “چرا به خمینی توهین کرده ای؟ چرا به ائمه توهین کرده ای؟ چرا به مهدی توهین کرده ای؟” چون {گویا} به این سرباز گفته بودند، که من همچین کارهایی کرده ام و او گفته بوده: “اگر ایشان بیاید این جا، ما پدرش را درمی آوریم!”
  3. از داخل زندان موفق شدم که با پدر و مادرم تماس بگیرم و به آنها اطلاع دادم که در زندان هستم و حال روحی و جسمی ام هم خوب است. در صورتی که خوب نبودم. پاهایم به خاطر شلاقی که داخل سلول {خانه امن} خورده بودم، تاول زده بود و نمی توانستم درست راه بروم. 

 

آزادی از زندان با وثیقه

  1. بعد از حدود یک هفته با وثیقه بیست میلیون تومانی آزاد شدم. سال ۱۳۹۲ بود. 

 

برگزاری دادگاه

  1. برای من دو پرونده در دو دادگاه مختلف تشکیل دادند. دادگاه اول من در آذرماه {۱۳۹۲} و دادگاه دومم هم در دی ماه {همان سال} برگزار شد. رئیس دادگاه انقلاب گنبد {کاووس} مسئول پرونده بود. اتهامات من در دادگاه اول تبلیغ علیه نظام، توهین به رهبری، توهین به بنیانگذار جمهوری اسلامی و نگهداری سیصد و خورده ای حلقه سی دی مستهجن بود. اتهامات من در دادگاه دوم نگهداری تجهیزات ماهواره بود، در صورتی که اصلا تجهیزاتی در کار نبود! یک دستگاه ماهواره معمولی بود. {اما بازجوها} می خواستند، که بر اساس آن یک حکم اضافه هم بگیرم.
  2. {در} دادگاه اول مجموعا به بیست و سه ماه حبس تعزیری محکوم شدم. بر اساس قانون تجمیع جرایم، پانزده ماه آن قابل اجرا بود، البته با احتساب دوران بازداشت قبلی ام … .۱۰ روزی که در خانه {امن} زندانی شده بودم را حساب نکردند و تنها ۷ روزی که در زندان بودم محاسبه و از حبس من کسر شد.
  3. {در} دادگاه دوم هم به {پرداخت} پانصد هزار تومان جریمه نقدی محکوم شدم، که البته گفتم که من آن را پرداخت نمی کنم. {دایره} اجرای احکام هم به من گفت که در ازای {این عدم پرداخت} باید به مدت بیست روز در حبس باشم. من هم بیست روز بیشتر در حبس ماندم اما آن پول را به آنها پرداخت نکردم.

 

عدم دسترسی به وکیل

  1. هر {چقدر} تلاش کردم که وکیل بگیرم، موفق نشدم. پیش هر وکیلی که می رفتم، قبول نمی کرد که وکالت پرونده من را به عهده بگیرد. می گفت پرونده شما از حساسیت بالایی برخوردار است و من نمی توانم وارد این مسائل شوم، زیرا مسئله امنیت جانی من هم هست! 

 

عدم استقلال قاضی  

  1. در دادگاه تلاش کردم، که به رئیس دادگاه انقلاب گنبد {کاووس} حجت الاسلام حجت الله قربانی تفهیم کنم، که ما {چند} دوست بسیار نزدیک هستیم که در فیس بوک هم گروهی داشتیم و مطالبی صرفا برای خنده با هم به اشتراک می گذاشتیم. مثلا صورت آیت الله جنتی را فتوشاپ کرده بودیم با صورت یک فرد دیگر که شمشیر سامورایی داشت و البته همچین تصاویری به وفور در اینترنت یافت می شد. اینها را می گذاشتیم و می خندیدیم. به قاضی گفتم این چطور تبلیغ علیه نظام می شود! چطور شما این را توهین به ائمه و توهین به روحانیت و توهین به رهبری قلمداد می کنید! ما که در حد یک جمع دوستانه بودیم و در {سطح} گسترده ای نبودیم که بخواهیم تبلیغ کنیم. قاضی به من گفت: “ببین پسرم من مامورم و معذور! از بالا به من گفته اند که به شما مجازات حبس بدهم، ولی می دانم که شما قربانی هستید. فقط می خواهم به شما کمک کنم که کمتر حبس بگیرید.”
  2. همان جا به قاضی گفتم پس استقلال دادگاه انقلاب کجاست! مگر دادگاه انقلاب نمی گوید که مستقل است! چرا وزارت اطلاعات یا اطلاعات سپاه باید به شما دستور بدهد! قاضی {در پاسخ} گفت: “من مامورم و معذور! وظیفه من الان این است که برای شما حبس صادر کنم” و با خنده {ادامه داد}: “خب شما هم یک کارهایی کرده اید وگرنه بازداشت نمی شدید!”
  3. من {شرح} ده روز بازداشت و شکنجه هایی که {در خانه امن} شدم را به قاضی گفتم. اما او {پاسخ داد}: “نه این ها صحت ندارد! ما در جمهوری اسلامی چیزی تحت عنوان شکنجه زندانی نداریم” و زیر بار نرفت.

 

دادگاه تجدید نظر  

  1. من به احکام صادره بر علیه ام اعتراض کردم. ظاهرا دادگاه تجدید نظر در اواخر اسفندماه برگزار شده بود اما من اصلا خبر نداشتم و طبعا در دادگاه هم حضور نداشتم. … {دادگاه} به صورت غیابی برگزار شده بود. 

 

قرار جلب و اعزام به زندان

  1. اوایل خرداد ۱۳۹۳ بود که یک {احضاریه} به دستم رسید، که باید ظرف مدت یک ماه خودم را به {دایره} اجرای احکام دادگاه انقلاب گنبد {کاووس} معرفی کنم. دو روز بعد از دریافت {احضاریه}، صبح زود یک مامور نیروی انتظامی {به در منزل ما} آمد و من را برد. {مامور} گفت: “شما حکم دارید و باید به زندان بروید.” گفتم درست است، ولی هنوز زمان هست {که خودم را به زندان معرفی کنم}. {مامور} گفت: “نه! به ما گفته اند که شما باید بازداشت شوید.”
  2. اگر اشتباه نکنم در تاریخ بیست و هفت شهریور ۱۳۹۳ وارد زندان شدم و در ماه رمضان شامل عفو رهبری شدم. یعنی پانزده ماه {حبس} به هفت و نیم ماه تبدیل شد و به این ترتیب در دی ماه از زندان آزاد شدم.

 

اخراج از دانشگاه

  1. بعد از آزادی از زندان متوجه شدم، که از دانشگاه اخراج شده ام. دیگر نتوانستم به دانشگاه بروم. من در دانشگاه دولتی {گرگان} درس می خواندم و با فشار نیروهای اطلاعاتی … هرگز موفق به ادامه تحصیلاتم نشدم و این موضوع فشار سنگینی برای من بود. 

 

ادامه تماس بازجوها پس از آزادی از زندان

  1. در مدتی که در زندان بودم، با خبرگزاری فعالان حقوق بشر (هرانا) در ارتباط بودم و اخبار و اطلاعات را به آنها می رساندم. اما چون سن کمی داشتم، {ماموران} به من مشکوک نشدند و در عوض به یکی از هم پرونده ای هایم ظنین شده و او را برای بازجویی بردند. منتها ایشان چون دانشجوی حقوق بود، موفق شد از آن اتهام و بازجویی ها جان سالم به در ببرد.
  2. مدتی پس از آزادی از زندان، {ماموران} اطلاعات سپاه مجددا به من مشکوک شده بودند، که من با رسانه ها در ارتباط هستم. {بازجوها} هفته ای دو بار تماس می گرفتند و می پرسیدند که چه کار می کنم و به کجاها می روم. من به آنها می گفتم من یک نصاب کولرم، صبح می روم بیرون و شب می آیم. از این روستا به آن روستا و از این منطقه شهر به آن منطقه شهر می روم و دنبال کار کاسبی خودم هستم. مخصوصا هم که از دانشگاه اخراج شده بودم و فقط کار می کردم.

 

خروج از ایران

  1. {در نهایت} به خاطر فشارها و تماس های مداومی که {بازجوها} با من می گرفتند، و همین طور به خاطر این که از ادامه تحصیل در دانشگاه محروم شده بودم و هر آن امکان داشت که متوجه تماس من با رسانه های خارجی شوند و مجددا بارداشت شوم، در اسفند سال ۱۳۹۳ به ترکیه آمدم.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

خروج از نسخه موبایل