شهادتنامه شهود

شهادتنامه امیر احمدی

اسم کامل: امیر احمدی

تاریخ تولد: ۱/۱/۱۳۶۳

محل تولد:سنندج، ایران  

شغل:ورزشکار


سازمان مصاحبه کننده:مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: ۲۸ بهمن ۱۳۸۹

مصاحبه کننده:پرسنل مرکز اسناد حقوق بشر ایران


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه با آقای امیر احمدی تهیه شده و در تاریخ ۱۶ فروردین ۱۳۹۱ توسط امیر احمدی تأیید شده است. شهادتنامه در۳۵ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.


پیشینه

۱. اسم من امیر احمدی، ۲۸ ساله هستم و دو خواهر و ۳ برادر دارم. دو نفر از برادرانم در ایران هستند و فعالیت سیاسی ندارند. من با حزب کومه له همکاری داشتم.[۱]

۲. من در دوره ای بود که وزارت اطلاعات عملیات وسیعی داشت بازداشت شدم و دو سال و چهار ماه در بند بودم؛ دو ماه در بازداشتگاه اطلاعات سنندج و دو سال و دو ماه در زندان. من در سال ۲۰۰۷ از ایران فرار کردم و به کردستان عراق رفتم و حدود یک سال پیش به آلمان آمدم.

شروع به فعالیت  

۳. من فعالیت سیاسی ام را از سال ۲۰۰۱ شروع کردم ولی هیچ کس نمی دانست که من فعالیت دارم. در سنندج، کردستان [و تمام] ایران مردم از جوانی می فهمند که دولت حقوقشان را نقض می کند. دولت سرکوبگر است و برای مردم، بخصوص اقلیت های مذهبی و قومی، اهمیت نمی دهد. آن ها نمی توانند به جایی برسند چون کرد هستند، چون بسیجی نیستند، چون عضو بنیاد شهید نیستند. برای ما مذهب مشکلی مضاعف بود با این که من به هیچ مذهبی اعتقاد ندارم. مردم مجبور می شوند خود به خود وارد سیاست شوند. کومه له هست، حزب دموکرات هست و مردم می توانند به راحتی با آن ها تماس بگیرند و فعال شوند، به همین خاطر من از سن پایین شروع کردم و در حوالی ۱۹ سالگی به کومه‎له پیوستم.

۴. بعد از دبیرستان من به دانشگاه نرفتم، حتی کنکور ندادم. من ورزشکار بودم، کشتی گیر بودم و تربیت بدنی می خواندم. من نمی توانستم به سطوح بالای تحصیلی و ورزشی فکر کنم. من می دانستم که به خاطر برادرم حتی اگر بالاترین نمره ها را هم داشتم من را [به دانشگاه] راه نمی دادند. برادر من سیاسی و شناخته شده است. هر هفته اطلاعات در خانه ی ما می آمد. من می دانستم که نمی‎توانم [وارد دانشگاه بشوم] پس کلا به آن فکر نمی‎کردم و برایش اقدام نکردم. من از بچگی کشتی می‎گرفتم و چهار بار در میان سه نفر اول کشور قرار گرفتم. البته حقوق همه در کشتی ضایع می‎شود، مثلا مازندرانی‎ها و شیرازی‎ها هم کشتی‎گیرهای خیلی خوبی دارند ولی به خاطر باندبازی در کشتی ایران هیچ وقت به تیم ملی دعوت نمی‎شوند.

۵. برادر من پیشمرگه‎ی حزب دمکرات بود و در سال ۱۳۷۲ به کردستان عراق رفت و هنوز هم آنجاست. دولت از طریق وزارت اطلاعات متوجه این مسئله شد. وقتی [برادرم] تصمیم گرفت برود می‎دانست که راه برگشتی وجود ندارد. بقیه‎ی خانواده‎ی من واقعا سیاسی نیستند. پدرم از سیاست بدش می‎آید.

بازداشت

۶. ما یک هسته‎ی چهار نفری داشتیم و در سال ۲۰۰۶ در سنندج بازداشت شدیم. خود من در ۱۱ بهمن ۱۳۸۴ بازداشت شدم. من تا آن زمان هیچ‎وقت بازداشت نشده بودم.

۷. ساعت شش صبح بود و من خوابیده بودم. [ماموران وزارت اطلاعات] به خانه آمدند و بالای سر من ایستاده بودند. من را از خواب بیدار کردند و کامپیوتر و وسایل شخصی‎ام را جمع کردند و با خود بردند. کوچه را بسته بودند. آنها خودشان نگفته بودند که ماموران وزارت اطلاعات هستند، من زمانی متوجه هویتشان شدم که به دفتر وزارت اطلاعات رسیدیم. لباس شخصی بودند و بعضی‎هایشان نقاب سیاه داشتند که فقط صورتشان پیدا بود.

۸. من را در صندوق عقب یک پژو ۴۰۵ انداختند و یک ساعتی دور شهر چرخیدند تا من نفهمم که من را کجا دارند می‎برند. در تمام مدت من چشمبند داشتند. معمولا از دقیقه‎ی ورود به دفتر اطلاعات، به بازداشتی چشمبند می زنند تا زمانی که آزاد شود. وقتی رسیدیم یک سری فرم [شناسایی برای من] پرکردند.

شکنجه و بازجویی

۹. من را در یک سلول کوچک انداختند. معمولا یک نفر [به سلول] می‎آمد و می‎گفت که به خودم چشمبند بزنم و بعد من را می بردند به یک اتاق دیگر. من روی یک صندلی می‎نشستم و پشت سرم یک میز بود. از من یک سری سوال می‎پرسیدند و من باید جواب می‎دادم. تا زمانی که می‎دانستند جواب ها درست است کاری نداشتند ولی وقتی که جواب‎ها گنگ بودند به زور متوصل می‎شدند. سوالات متفاوت بودند: «دوستانت چه کسانی هستند؟ چه کارهایی کرده‎ای؟ تفنگ‏هایت و نارنجک‏هایت کجایند؟» من مسلح نبودم و شاید آن‏ها تنها چیزهای اندکی درباره‏ی عضویت من در کومه‏له شنیده بودند. می‏خواستند من اعتراف کنم. همان روز سه نفر دوست دیگرم را هم دستگیر کردند. در یک ساعت هر چهار نفر ما را در چهار نقطه‏ی مختلف سنندج بازداشت کردند. بازجویی‏ها سه تا چهار ساعت در روز طول می کشید.

۱۰. [بعد از این که من را بازداشت کردند و اسمم را ثبت کردند] من را به یک سلول بردند و بعد ساعت نه شب آمدند دنبال من برای شکنجه. چشم بند می‏زدند و آدم را به یک جایی زیر زمین می‏بردند که فکر می‎کردی هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. من ساعت ۹ شب در سلولم بودم. سلول‏های اطلاعات خیلی کوچک است که تنها یک دستشویی و یک شیر آب دارد. سلول‏ها کنار هم در یک راهرو بودند. من نمی‏دانم اتاق شکنجه چقدر با سلول من فاصله داشت چون چشمم را می‏بستند. راهش مستقیم نبود. بازجوها شب دنبال من می‏آمدند تا مرا شکنجه و بازجویی کنند.

۱۱. به خوبی یادم می‏آید که من را چشم بسته وادار می کردند از پله‏ها پایین بروم. من احساس می‏کردم که دارم وارد یک دام می‏شوم و دیگر نمی‏توانم از آن خارج شوم. من را می‏زدند. به قول خودشان من را جوجه می‏کردند یعنی من را با دستانم آویزان می‏کردند تا حرف بزنم. شلاق‏هایی که برای شکنجه استفاده می‏کردند روی بدن اثری باقی نمی‏گذاشت یا اگر هم می‏گذاشت اثر بسیار کوچکی بود. آخرش زمانی من را پایین می‎آوردند که من می‏گفتم که می‏خواهم حرف بزنم. آنها از من می‏خواستند تا مصاحبه کنم، ولی من می‏دانستم که مصاحبه مساویست با اعدام. معنای [مصاحبه] این بود که من حکم اعدام خودم را امضا کنم. من برای این (مصاحبه) خیلی شکنجه شدم. در تمام مدتی که در سلول اطلاعات بودم من را به دادگاه نبردند. من را بدون دادگاه فقط شکنجه می‏کردند. می‏خواستند من و دوستانم اعتراف کنیم ولی ما اعترافی نداشتم. بازجوها مدام می‏پرسیدند که: «چرا این کار را می‏کنی؟ خود رهبرتان برای ما کار می‏کند.» من گفتم «چرا این را به من می‏گویی؟ ممکن است من آزاد شوم!» و او می‏گفت: «تو از اینجا بیرون نمی‏روی.»

۱۲. در اتاق یک صندلی و یک میز قرار داشت. من چشم و دست بسته روی میز می‏نشستم. با هر چیزی که به دستشان می‏آمد از پشت سر من را می‏زدند. اگر حرف نمی‏زدم شب دوباره دنبالم می‏آمدند. بازجوها از یک نفر بیشترند. ریسک نمی‏کنند که تنها برای بازجویی بیایند. مثلا من یادم هست که یکیشان می‏گفت: «این پسر خوبیست، حرف می‏زند!» و ناگهان با باتوم به دهنم می‎زد. یا یادم می‏آید که یک بار یکیشان انبردست آورده بود و می‏گفت می‏خواهد تمام دندانهایم را بکشد. انبردست را توی دهنم می‏کرد و می‏گفت: «حرف می‏زنی یا توی دهنت خردش کنم؟» لب دندانم شکست. بعد از آن نمی‏توانستم غذا بخورم. وقتی چیزی می‏نوشیدم من را می‏کشت. من هنوز دندانهایم را درست نکرده‏ام. چشم‏هایم هنوز درد می‏کند. من را شلاق هم می‏زدند. من هیچ‏وقت شلاقشان را نمی‏دیدم ولی خیلی دردناک بود. وقتی برمی‏گشتم به سلولم هیچ جای شلاقی روی بدنم نبود.

۱۳. یک راه شکنجه دارند که وقتی یک نفر را شکنجه می‏کنند بقیه صدایش را می‏شنوند. حتی اگر یک شب کسی را شکنجه نمی‏کردند نوار صدای شکنجه را می‏گذاشتند. این خودش شکنجه‏ی روانی بود و در داخل اتاق این نوار را پخش می‏کردند. صدای چکه‏ی شیر آب هم از آن طرف سلول می‏آمد. فقط در روزهای پنجشنبه و جمعه شکنجه نبود، که در آن روزها هم شکنجه‏ی روانی اینقدر بد بود که من می‏گفتم کاش بیایند من را شکنجه‏ی بدنی بکنند. در پنجشنبه و جمعه هیچ کس آن دور و بر نبود. من فقط در ساعات خاصی از روز صدای راه رفتن یک نفر را می‏شنیدم. در سلول از پایین باز می‏شد و یک سینی غذا وارد اتاق می‏شد. برنجش صد رنگ بود. نمی‏دانستی چند نفر ازش خورده اند. شب هم یک سیب‏زمینی توی سلول می‏انداختند. هر روز همان غذا بود. یک روز درمیان صبحانه می‏دادند. یک قرآن در اتاق بود. وقتی یارو می‏آمد که به ما غذا بدهد بهمان می‏گفت که قرآن بخوانیم. جای بسیار بدی بود و خیلی ها را شدیدا افسرده می‏کرد. امیدوارم هیچ کسی را آن‏جا نبرند. تاثیرش هنوز روی من هست. خیلی به آن دوران فکر می‏کنم و حتی تولد خودم را فراموش می‏کنم. همه چیز یادم می‏رود. خیلی احتمالش بود که از آن اتاق شکنجه زنده بیرون نیایم.

۱۴. سه چهار روز که در سلول اطلاعات بودم در حین شکنجه ابراهیم لطفاللهی را کشتند. من همیشه صدای شکنجه شدن ابراهیم را می‏شنیدم. ما شانس آوردیم که این، زمانی که ما آنجا بودیم برای ابراهیم اتفاق افتاد. من بعدا متوجه شدم که احتمالا دلیل جان سالم به در بردن و آزاد شدن من ابراهیم بود. ابراهیم در تهران دانشجو بود. بلافاصله وقتی به کردستان برگشته بود دستگیرش کرده بودند. او زیر شکنجه‏ی اطلاعات شهید شد. بعد از این که از آنجا بیرون آمدم متوجه شدم که ابراهیم نامی در آنجا شهید شده بود و فهمیدم [که او ابراهیم بوده است]، برایم واضح بود. این حدس من بود ولی می دانستم که او بوده است. یک داستان هم درز کرد که یک نفر او را زمانی که داشتند دفنش می‏کردند دیده بود. آن شاهد در آن زمان نمی‏دانست که این‏ها اطلاعاتی هستند که دارند ابراهیم را دفن می‏کنند، فقط گزارش داده بود که کسانی ابراهیم را دفن کرده اند. مردم پرسیده بودند که چه کسی دفن شده است و او گفته بود که ابراهیم بوده و متوجه شده بودند که اطلاعات چند وقت پیش ابراهیم را گرفته بودند.

۱۵. من ۶۲ روز آنجا بودم. چیز زیادی یادم نیست، اتفاقات زیادی افتاد! فقط فکرش را بکن که برای ۶۲ روز خانواده‏ی من نمی‏دانستند من کجا هستم. هیچ اطلاعی به آنها نداده بودند. وقتی خانواده ی من به دفتر اطلاعات رفته بودند، به آنها گفته شده بود که من آنجا نیستم.

انتقال به زندان مرکزی سنندج

۱۶. زمانی که چشمبندم را برداشتند من متوجه شدم که [دفتر اطلاعات] نزدیک به زندان مرکزی بود. تا آن زمان، من هیچ امیدی به زنده ماندن نداشتم. به من می‎گفتند: «چرا تو اینقدر سرسختی می‏کنی؟ با ما حرف بزن.» مشکل حافظه‏ای که من الآن دارم به همان موقع برمی‏گردد. من زیر فشار زیادی بودم چون اطلاعات خیلی نسبت به ما حساس بود. وقتی من بازداشت شدم آنها یک داستان برای خودشان درست کردند که «یک هسته‏ی کومه‏له از هم پاشیده شد و ۱۱۰ کیلو مواد مخدر، چهار کلاشنیکف، دو سلاح کمری و تعدادی نارنجک از این گروه کشف شده است.» همچین چیزی حقیقت نداشت ولی روزنامه هایی مانند حمایت، اطلاعات،کیهان و سایر روزنامه ها ایم را منتشر کردند. سه روز بعد از دستگیری من، در ۱۱ بهمن ۱۳۸۴ خبر «دستگیری هسته‏ی کومه‏له» را منتشر کردند. هنوز هم چاین روزنامه ها] موجودند و من آنها را دارم. به خاطر همین [اخبار] اطلاعات اینقدر نسبت به ما حساس بود.

۱۷. اطلاعات ما را آزار می‏داد. اطلاعات همین است. البته اوایل من را آزار ندادند. می‏گفتند: «اگر حرف بزنی مشکلی پیش نمی‏آید. اگر حرف نزنی، می‏زنیمت.»   

۱۸. من را به زندان مرکزی منتقل کردند. البته قبلش به من چشمبند زدند، من را از سلولم بیرون آوردند، ریشم را زدند، موهایم را کوتاه کردند، حمام بردند، دستهایم را بستند و بعد به داخل ماشین بردند. چهار نفر دور و بر من نشسته بودند. با این که بین دفتر اطلاعات و زندان مرکزی تنها ده دقیقه فاصله است، ما یک ساعت، یک ساعت و نیم در راه بودیم که من نفهمم کجا می‏رویم. برای امنیت خودشان این کار را می‏کردند. در زندان من قرنطینه شدم. می‏خواستند مطمئن شوند من مواد مخدری همراه نداشته باشم. از من می‏رسیدند: «چه شده؟ تو ۱۱۰ کیلو مواد مخدر داشتی؟» و من جواب می‏دادم که این واقعیت ندارد. تمام این کارها یک نمایش است، خود ماموران مواد مخدر را وارد زندان می‎کنند. بعد از سه روز من را بردند به بند. زندانیان سیاسی زیادی در زندان بودند. آنها می‏آمدند [و از من سوال می‏پرسیدند] چون خبر را در روزنامه ها خوانده بودند. بعد از مدتی من را بردند به شعبه‏ی اول دادگاه انقلاب.

۱۹. یک هفته بعد از ورودم به زندان به من اجازه دادند که با خانواده‏ام ملاقات کنم. من توانستم به خانه‏مان زنگ بزنم و به آنها بگویم که پنجشنبه روز ملاقات است. تمام بندها خطوط تلفن خودشان را دارند. خانواده‏ی من برای دیدن من آمده بودند ولی چون از قبل قرار ملاقات نگرفته بودند بهشان گفته بودند که بروند و بعدا در روز پنجشنبه برگردند. 

دادرسی و صدور حکم

۲۰. دادگاه من چند وقت بعد برگزار شد. یادم می‏آید که بعد از عید بود ولی تاریخ دقیقش را یادم نیست، شاید ۲-۳ ماه بعد از نوروز بود. این اولین جلسه‏ی دادگاه من بود. اول من را بردند پیش بازجو و بعد پیش قاضی. من دو بار قاضی را دیدم. بازجوی من مبارکی، یک آدم عوضی‏ای بود. خیلی بد و بیراه می‏گفت. هیچ چیز نمی‏فهمید. نمی‎شد باهاش حرف زد. به من می‏گفت: «می‏خواهی بلند شوم بزنم نوی دهنت؟»

۲۱. من دو وکیل داشتم. اولش یکی داشتم و بعدا عوضش کردم و یکی دیگر گرفتم. وکیل اولم امید رشیدی بود. خیلی تاثیرگذار نبود چون می‏ترسید. خیلی محافظه‏کار و ترسو بود. به همین دلیل من با شهرام گروهی جایگزینش کردم. [شهرام گروهی] خیلی خوب بود و خیلی خوب از من دفاع کرد. بعدا چند نفر دیگر جلو آمدند ولی من آن موقع دیگر وکیل داشتم.

۲۲. در دادگاه همان سوالاتی را از من می‏پرسیدند که در اطلاعات پرسیده بودند. از من درباره‏ی ۱۱۰ کیلو مواد مخدر سوال می‏کردند. من بهشان گفتم که این واقعیت ندارد. به من گفتند «مواد مخدر وجود دارند وگر نه چرا اطلاعات چنین چیزی می‏گوید؟» من گفتم «پس بیارید نشان من بدهید.» گفتند «اطلاعات دروغ نمی‏گوید.» گفتم «من هم دروغ نمی‏گویم.» بعد از من در مورد تفنگ‏ها و کومه‏له سوال کردند و من گفتم که با کومه‏له هیچ ارتباطی نداشتم. بعد کلی از من درباره‏ی این که برادرم پیشمرگه‏ی حزب دمکرات است پرسیدند. به خاطر این خیلی فشار روی من بود. بر اساس گفتگوهایم با قاضی و وکیلم، من به این نتیجه رسیدم که همه‏ی این ها به خاطر برادرم بود. نه من و نه دوستانم هیچ اعترافی نکردیم. هیچ کاری نمی‏توانستند بکنند. بعد از سه جلسه بازجویی من را فرستادند به دادگاه زیر نظر قاضی بابایی.

۲۳. در جلسه‏ی اول دادگاهم با قاضی بابایی، حتی اجازه ندادند وکیلم در دادگاه باشد. [قاضی] از من پرسید آیا با کومه‏له همکاری کرده ام و من پاسخ دادم که [همکاری] نکرده‏ام. بعد سوالات دیگر بود و در نهایت من را به ۸ سال زندان، ۷ میلیون تومان جریمه و ۱۰۰ ضربه شلاق محکوم کرد. یک سال طول کشید تا حکم من صادر شود. دادرسی من تا یک سال پس از ورود من به زندان سنندج ادامه داشت.

۲۴. اتهامات من مبنی بر جلسه ام با بازجو مبارکی بودند. اتهامات من «اقدام علیه امنیت ملی از طریق همکاری با کومه‏له، نگهداری ۱۱۰ کیلو مواد مخدر و فرستادن سود فروش مواد به کومه‏له، ترور، زورگیری و داشتن چهار قبضه کلاشنیکف» بودند. چیز جالب برای من این بود که دو نفر را در آگاهی آورده بودند که من را شناسایی کنند و بگویند که آیا من از آنها دزدی کرده بودم یا نه. بازجویان از آنها پرسیدند: «این کسیه که به خانه‏ی شما آمد و پول شما را دزدید؟» شکر خدا گفتند نه! تنها مدرکی علیه من داشتند یک عکس در کامپیوتر من بود که در مراسم نوروز در کردستان عراق گرفته بودم. این عکس مال کومه‏له بود. بقیه‏ی مدارکشان تماس های تلفنی بود. از من می‏پرسیدند که آیا این من هستم که دارم با فلانی حرف می‏زنم و من می‏گفتم که «نه من نیستم!» من را می‏زدند و می‏گفتند: «این تو هستی. کاری باهات نداریم، فقط بگو که این تو هستی.» می‏خواستند من را گول بزنند که من بگویم بله یا این که خسته‏ام کنند و من ناچار بشوم قبول کنم که این صدای من است.

۲۵. بعد از این که من حکمم را دریافت کردم دادستان اعتراض زد. معتقد بود که این حکم خیلی سبک است. حکم من به دادگاه تجدید نظر [استان کردستان] فرستاده شد. من منتظر بودم که ببینم حکم نهایی چه می‏شود. اعدام می‏شود؟ این دوره‏ای بود که احسان فتاحیان آنجا بود. احسان به ده سال زندان محکوم شده بود. دقیقا مثل من بود. دادستان روی حکمش اعتراض زد و حکم او به اعدام تبدیل شد ولی [حکم من] همان که بود ماند. پروسه‏ی تجدید نظر چند ماهی طول کشید.

۲۶. در دوره‏ی تجدید نظر پدرم فوت کرد. بعد از این که پدرم فوت کرد من تقاضای مرخصی کردم و برایم وثیقه صادر شد. به من پنج روز مرخصی دادند که بتوانم پدرم را ببینم. زمانی که من توانستم بیایم بیرون ختم هم تمام شده بود. من حق داشتن مرخصی را داشتم. من یک سوم حکمم را کشیده بودم و وقتی کسی یک سوم حکمش را تحمل می‏کند حق مرخصی دارد. با این وجود این [مرخصی] را خیلی دیر به زندانیان سیاسی می دادند، تازه اگر کلا مرخصی می‏دادند. ولی چون پدر من فوت کرده بود و من با وکیلم خیلی پیگیری کرده بودم به من مرخصی دادند. وقتی برای مرخصی بیرون آمدم از کشور فرار کردم. من برای حدود دو سال و چهار ماه در بند بودم. دقیقا یادم نیست، [سال] ۸۴، ۸۵ و ۸۶ بود. یادم هست که برای سه نوروز من در زندان بودم.

شرایط زندان ها

۲۷. من در زندان شکنجه شدم. همبندیانی داشتم که محکوم به اعدام بودند؛ عدنان حسن‏پور، فرزاد محمدی، برادرش و غیره. عدنان به مرگ محکوم شده بود ولی حکمش به تازگی شکسته شده بود. عدنان درباره‏ی رفتاری که در زندان با او کرده بودند برای من تعریف کرد، اما مردم [در زندان] زیاد حرف نمی‏زنند. ما نمی‏توانیم به همه اعتماد کنیم. مثلا یک بندی بود به نام «بند ۲». زندانیان سیاسی معمولا آنجا نگهداری می‏شدند. قاتلان و دیگران هم در «بند ۲» بودند. مردم باید مواظب باشند که در آنجا چه می‏گویند. من دوستی داشتم که به خاطر درز کردن خبرهای بند از «بند ۲» بیرون کشیده شد و دیگر هیچ‏کس او را ندید. تمام تلفن‏هایمان شنود می‏شدند.

۲۸. محکومان به اعدام زیر دوربین مداربسته بودند. اگر کسانی مثل عدنان، انور یا سهراب جلالی را برای پنج دقیقه [در دوربین ها] نمی‏دیدند، بلافاصله می‏آمدند دنبالشان و می‏پرسیدند که در آن پنج دقیقه کجا بودند. این کار را با عدنان کردند. هرجا که او می‏رفت دوربین بود. در حیاط هم دوربین بود. اگر زندانیان میخواستن تلفن بزنند، مجبور بودند که جلوی دوربین ها این کار را بکنند. اگر جلوی دوربین تلفن نمیزدند، به سلول‏های انفرادی که به آنها مجرد می‏گفتند می‏فرستادند. دست‏ها و پاهایشان را در سلول انفرادی می‏بستند. ما را برای سه روز در آن سلول بدون دستشویی نگه می‏داشتند. این کار را می‏کنند که غرور زندانی را بشکنند. من یک بار به «سلول مجرد» فرستاده شدم.

۲۹. یک نفر سپاهی آن‏جا بوکه از بند نظام آمده بود. بند نظام مال زندانیان نظامی است که مثلا مشکل مشروب دارند. من در بند ۲ بودم. یک نفر نظامی از بند نظام به بند دو فرستاده شده بود. چون همبندیانم با من راحت بودند، من را به عنوان مسئول بند ۲ انتخاب کرده بودند. من آن فرد را در بندمان راه ندادم. دعوایمان شد و من او را بیرون انداختم. مسئولان داخلی زندان آمدند و گزارش من را به خسروی، رئیس زندان دادند. او من را برای سه روز به انفرادی فرستادند – و باور کنید – من برای سه روز از ترس آبرویم هیچ چیز نخوردم.

۳۰. قبل از خسروی، پروین رئیس زندان بود. از جهاتی پروین بهتر بود. وقتی خسروی رئیس زندان شد، زندان را تغییر داد. مواد مخدر را افزایش داد. در ایران در زندان بیشتر مواد مخدر هست تا بیرون زندان. ماموران و نگهبانان زندان سراغ کسانی مثل من می‏آیند و مواد را وارد می‏کنند. میگویند: «من مواد را می‏آورم و تو به زندانیان بفروش و تو می‏توانی صدهزار تومان را نگهداری و پنجاه هزار تومان را به من بدهی.» خودشان می‏دانند به چه کسانی می‏توانند بفروشند. من خودم این را دیدم. زندان سنندج زندان کوچکیست، مثل زندان قصر یا اوین نیست که زندان‏های بزرگی هستند. زندان سنندج فقط ۱۳۰۰ تا ۱۴۰۰ نفر زندانی دارد. مردم می‏توانند همه [اتفاقاتی که در زندان می‏افتد] را ببینند. خیلی عادی است که یک نفر نیم کیلو مواد مخدر وارد زندان کند. خیلی معتاد هم در زندان هست. زندانیان خودزنی میکنند که داروهایی مانند متادون بگیرند. زندان امکانات بخیه زدن را ندارد پس زندانی را به بیمارستان می‏فرستند. آن‏ها این چنین داروهایی را وارد می‏کنند و نیمی از پول را به نگهبانان می‏دهند. مواد مخدر در زندان خیلی گران هستند. وقتی خسروی آمد، مواد مخدر را زیاد کرد و قیمت مواد را پایین آورد.

زندانیان سیاسی

۳۱. وقتی من در زندان بودم، زندانیان سیاسی زیادی آن‏جا بودند چون اطلاعات یک زنجیره عملیات انجام داده بود و در تلویزیون تبلیغات می‏کرد. هدف این بود که تمام سازمان‏های سری را از بین ببرند. در تلویزیون کارتون‏هایی پخش می‏کردند. مثلا نوری‏زاده را نشان می‏دادند که به یک نفر در تهران زنگ می‏زند و می‏گوید: «فلان قدر پول و تفنگ و مواد مخدر را جایی گذاشته‏ایم. مواد را پخش کن، تفنگ را بردار و فلانی را بکش و پول مال خودت.» بعد خواهر طرف به اطلاعات زنگ می‏زند و برادرش را لو می‏دهد و می‏گوید که برادرش فریب خورده است. در آن دوره اخیلی‏ها را دستگیر کردند. ما در آن دوره [در زندان سنندج] حدود ۱۳۰ زندانی سیاسی داشتیم. احسان فتاحیان در همان دوره اعدام شد. من با احسان فتاحیان در یک بند بودم و هردویمان مال یک حزب بودیم. او به همکاری با کومه‎له و اقدام علیه امنیت ملی محکوم شده بود. محکومیتش به خاطر اعتراض دادستان به حکم، افزایش یافت. پرونده به دیوان عالی کشور فرستاده شد. گاهی او را کتک می‏زدند و من خودم این را می‏دیدم، ولی من نمی‏توانم درباره‏ی احسان حرف بزنم. همه می‏دانند در اطلاعات چه اتفاقاتی می‏افتد.

۳۲. احسان و خدر اعدام شدند. البته خدر کرد نبود، او محکوم به همکاری با مجاهدین خلق شده بود. تا آخرین لحظه هم نگفت که سیاسی است. می‏گفت به کربلا رفته بود و در راه بازگشت دستگیر شده بود. کسان دیگر که به مرگ محکوم شده بودند انور حسین‏پناهی، ارسلان حسین‏پناهی[۲]، عدنان حسن‏پور، سهراب جلالیان، جهاندار محمدی، فرزاد محمدی، یاسر گلی و خواهر فرید که در بند دیگری بود ولی برادرش در بند ما بود بودند. آن‏ها با پژاک همکاری می‏کردند. حبیب الله لطفی و آکو هم آن‏جا بودند. این‏ها محکومان به اعدام بودند. احکام خیلی از آن‏ها اجرا شد. در آن زمان می‏خواستند حبیب الله را اعدام کنند ولی مردم فعال شدند و جلوی این عمل را گرفتند. من با همه‏ی آن ها در یک حزب نبودم. مثلا حبیب الله دوست من بود و هم‏خرج بودیم. فکر میکنم حکم عدنان هم شکسته بود. او را متهم به جاسوسی برای آمریکا کرده بودند. از او یک جی‏پی‏اس گرفته بودند. او می‏گفت که نقشه‏بردار است و جی‏پی‏اس را برای کارش داشته است ولی آنها اسرار داشتند که او برای آمریکا کار می‏کرده است. او را با هیوا دستگیر کرده بودند ولی هیوا در زندان مریوان زندانی بود. بعضی‏ها در سلول ما مثل انور، ارسلان و احسان فتاحیان در انتظار اعدام بودند، گروهی هم مثل یاسر پرویزی فقط به زندان محکوم شده بودند. آن‏ها احکام زندانیان را تغییر می‏دادند. شاید اگر من هم یک سال بیشتر در زندان مانده بودم و آن‏ها یکی از دوستانم را گرفته بودند و او به چیزی راجع به من اعتراف می‏کرد، ممکن بود پرونده‏ی من دوباره مرور شود و من را هم به مرگ محکوم کنند.

فرار از ایران و پیشمرگه شدن

۳۳. وقتی من از زندان بیرون آمدم، برای دو روز در سنندج ماندم و بعد در شب به مریوان رفتم. یکی از قدیمی‏ترین دوستانم که با او در آن دو روز هیچ تماسی نداشتم، همه چیز را برای من هماهنگ کرد. او یک خط ایرانسل به من داد و به من گفت که به آنجا (مریوان) بروم و آن‏ها (رابط های او) منتظر من خواهند بود. افراد کومه‏له در مریوان به دنبال من آمدند و من را به کردستان عراق بردند. من در ۱۹ مرداد ۱۳۸۶ از ایران خارج شدم. من پنج روز قبل از ورودم به عراق از زندان خارج شده بودم. وقتی به کردستان رسیدم پیشمرگه شدم.

۳۴. وقتی پیشمرگه شدم آشکارا در فعالیت‏های سیاسی و مسلحانه مشارکت کردم. وقتی به آن‏جا رفتم، چون در سنندج یک گروه داشتم با آن‏ها تماس گرفتم و آن‏ها را در شهر سازماندهی کردم. کارهایی هست که می‏شود در شهر انجام داد. سازمان‏هایی هستند که مثل گروه من هسته‏ای سری دارند و کارهایی مثل پخش اطلاعات انجام می‎دهند. من این فعالیت‎ها را سازماندهی می‎کردم.

۳۵. ما الآن در زمانی هستیم که پیشمرگه ها نمیتوانند آشکار بشوند. نمیتوانند از کوه‎ها عبور کنند و به شهرها بیایند. این خطر دارد. امنیت و اطلاعات پیشرفت کرده‎اند. کارهایی که پیشمرگه‏ها باید در شهرها انجام بدهند را گروه‏های سری انجام می‏دهند.


[۱] کومه له (سازمان انقلابی زحمتکشان کردستان ایران) حزب سیاسیی چپگرا در منطقه کرد نشین ایران است که بعد از انقلاب ۱۳۵۸ باسیس شده است.

[۲] ارسلان اولیایی از اقوام انور حسین‏پناهی است.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا