شهادتنامه شهود

شهادتنامه فاطمه گفتاری

اسم کامل: فاطمه گفتاری

تاریخ تولد: ۱۳۴۳

محل تولد:  سنندج


سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: ۳۰ آذر ۱۳۹۰

مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه با خانم فاطمه گفتاری تهیه شده و در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۳۹۰ توسط فاطمه گفتاری تأیید شده است. شهادتنامه در ۳۰ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.


پیشینه

۱.   اسم من فاطمه گفتاری است. من در سال ۱۳۴۳ در یکی از روستاهای اطراف سنندج متولد شدم و سواد آنچنانی هم ندارم.   

۲.  فعالیت من در حوزه های سیاسی و زنان به سالهای پایانی دهه ۱۳۷۰ برمی‎گردد. در آغازین سالهای دهه ۱۳۸۰ با تعدادی از فعالین جنبش زنان فعالیتم را در انجمن زنان آذر مهر بیشتر کردم. در پایان سال ۱۳۸۱ به اتهام اقدام علیه امنیت ملی بازداشت و به مدت ۱۵ روز به بازداشتگاه اداره اطلاعات سنندج منتقل شدم که چند ماه پس از آن نیز در دادگاه به همین اتهام به شش ماه زندان تعلیقی محکوم شدم.

۳.  طی این سالها خانواده‎ام در بسیاری مواقع از سوی نیروهای امنیتی تحت فشار بود و بارها بدون هیچ حکمی به خانه ما هجوم آورده و همسرم را مورد اذیت و آزار قرار می‎دادند.

بازداشت یاسر گلی

۴.  در سال ۱۳۸۵ پسرم یاسر گلی که دبیر اتحادیه دموکراتیک دانشجویان کرد بود توسط نیروهای اداره اطلاعات بازداشت شد و طی مدت بازداشت پسرم و در کمال بی خبری از وضعیت او و نگرانی از اینکه همچون بسیاری دیگر از زندانیان زیر شکنجه بلایی بر سرش نیاورند، شروع کردم به مصاحبه با رسانه های مختلف و در خصوص وضعیت او اطلاع رسانی کردم.

۵.  پس از آزاد شدن پسرم از زندان ما همچنان به بهانه‎های واهی زیر فشار این نیروها بودیم که سرانجام یک بار دیگر در اوایل پاییز سال ۱۳۸۷ و طی بازداشت‎های فله‎ای که در کردستان صورت گرفت، یاسر به همراه تعداد کثیری از فعالین دیگر حوزه ها بازداشت شد و مدت سه ماه را در سلول‎های انفرادی اداره اطلاعات سر کرد. طی این مدت بارها خود و دیگر فرزندانم به دلیل اطلاع رسانی در خصوص وضعیت یاسر و دیگر زندانیان عقیدتی مورد هجوم، هتک حرمت و تهدید قرار گرفتیم. در همین مدت همسرم دو بار توسط نیروهای امنیتی بدون هیچ اتهامی بازداشت شد تا شاید بتوانند از این طریق هم بر ما فشار مضاعف وارد آورند و هم یاسر را در زندان وادار به اعترافات اجباری کنند. شوهرم بدون هیچ مدرکی به شش ماه زندان محکوم شد تا از اقدامات وی در خصوص یاسر جلوگیری کنند.

۶.  پس از سه ماه که از بازداشت یاسر گذشته بود روزی از زندان به ما زنگ زدند که یاسر به زندان مرکزی منتقل شده است. هنوز مدت زیادی از این ماجرا نگذشته بود که فهمیدیم برادران اطلاعاتی برای ما برنامه های تازه‎ای دارند. سه روز پس از منتقل شدن یاسر به زندان مرکزی از اداره اطلاعات به ما زنگ زدند که باید بیایی و وسایل بچه ات را تحویل بگیری. به مامور پشت تلفن گفتم که شوهرم می‎آید، ولی باز اصرار کرد که باید خودت بیایی و مساله خاصی نیست. چند بار از آن قسم های الکی نیز خورد و از امام حسین و فاطمه زهرا خرج کرد.

۷.   کمی در این خصوص با فرزندم عمار و همسرم مشورت کردم و در نهایت با این تصور که چند سوالی دارند همراه فرزندم عمار بسوی ستاد خبری به راه افتادیم. نزدیک در ستاد خبری ناگهان یک پژو سواری پیچید جلومون و سه نفر از آن پیاده شدند. بسیار ترسیدم، ترسم بابت عمار بود، عمار در ارومیه دانشجو بود و فکر کردم که حالا نوبت او شده و می‎خواهند او را  بازداشت کنند. اما آنها برای بازداشت من آمده بودند. در این حین که پسرم در قبال بازداشت من مقاومت می کرد، وی را با زور به کنار زده و وی را گرفتند و من را با زور سوار ماشین کردند، پسرم بسیار از این واقعه متاثر گشت.

۸.   در داخل ماشین گردن من را گرفته بودند. سن و سالی از من گذشته و مثل یک پسر ۲۵ ساله که نیستم. هنوز هم وقتی به آن لحظه فکر میکنم که چه فشاری به من وارد شد، تنم می‎لرزد. این دولت نتوانست یک احضاریه برای من درب خانه بفرستند که من به اطلاعات احضار شده‎ام و باید به آنجا بروم. اینطوری بود که من را به اداره اطلاعات بردند و ۱۰ روز در آنجا نگه داشتند.

بازجویی و اداره اطلاعات سنندج

۹.   در اداره اطلاعات هیچ زنی را ندیدم. بازجویان من دو نفر بودند ولی اسامی آنها را نمی‎دانم فقط از زیر چشم بند می‎توانستم پاهای آنها را ببینم. بازجوی من خیلی خشن بود.

۱۰. وقتی من وارد اداره اطلاعات شدم من را روی یک چهار پایه نشاندند و یک لیوان آب به من دادند که به زور باید می خوردم. بعد من باید می‎چرخیدم. آنقدر چرخیده بودم که دل و روده‎ام داشت بالا می‎آمد. گفتم چرا با من این کار را میکنید؟ آنها می‎خواستند که اگر چیزی در دهان یا در تنم باشد بیرون بریزد. به این شکل مورد پذیرایی قرار گرفتم.

۱۱. آنها سه نوع تک سلولی داشتند. تک سلولی من یک اتاق دو متر در یک و نیم متری بود که حتی دستشویی هم نداشت. روز اول من آنجا بودم. در این روز فقط از من عکس گرفتند. روز دوم وارد تک سلولی دوم شدم که دستشویی هم داشت. از روز دوم ساعت ۴ صبح بازجویی‎ها شروع شد. زندانیها را نشان می‎دادند و می‎گفتند اینها را می‎شناسی یا نه؟

۱۲. در زندان شما راحت نیستید حتی اگر بچه‎های شما هم پیش شما باشند باز خوشحال نیستید. بازجوها واقعا خشن بودند. حبیب الله لطیفی را آورند روبروی من و گفتند این را چطور میشناسی؟ چطور با اینها آشنا شده‎ای. حبیب را می‎زدند. او را به دیوار کوبیدند بطوری که سر او خونی شد. من هیچوقت نمی‎توانم آن صحنه را فراموش کنم. او واقعا مثل بچه خودم است. او درس خوانده است و دانشگاه رفته است. بازجوها حرفهای خیلی رکیک و زشتی می‎زدند و واقعا بی ادب بودند. من یک مادر بودم که با من اینطور تا می‎کردند حالا ببینید با آن بچه های بیچاره چه می‌کردند.

۱۳. من وکیل نداشتم. وقتی شما در اداره اطلاعات هستید حق ندارید وکیل داشته باشید. وقتی وارد زندان میشوید بعداً می‎توانید وکیل داشته باشید. در زندان به من خیلی ظلم شد. زندان زنان نور کافی نداشت. یک سوراخ کوچک بود و فقط از آنجا می شد نفس کشید. آنجا مرطوب بود و سرد بود و من در زندان رماتیسم گرفتم. الان هم واریس دارم. وقتی راه میروم پاهایم کبود می شود و باید بنشینم.  

۱۴. در آنجا فقط من نبودم. ۵۰ زن دیگر هم بودند و بعضی وقتها جمعیت ما به ۶۰ نفر هم میرسید. در اتاق جا نبود و برای خوابیدن باید به یکدیگر تکیه میدادیم. نسبت به زنها خیلی ظلم میشد. اما هیچکدام از هم سلولی های من زندانی سیاسی نبودند. زندانیان سیاسی آنجا فقط من بودم و روناک صفار زاده و هانا عبدی و یک دختر سوریه‎ای به نام عه مشه عه بدوالله.

مشکلات با دادگستری، دادرسی و انتقال به زندان مرکزی سنندج

۱۵. قبل از اینکه من را بازداشت کنند چند بار به شوهرم هشدار داده بودند چون او قبلا هم بازداشت شده بود. به پسرم یاسر هم هشدار داده بودند. وقتی شوهرم را بازداشت کرده بودند من با امجدی رئیس دادگستری[۱] سنندج گلاویز شدم. یقه‎اش را پاره کردم. چون چند بار پیش او رفته بودم و گفته بود حتما کاری برایمان می‎کند.

۱۶. وقتی شوهرم را گرفته بودند، یک روز به اتاق امجدی رفتم و گفتم تو به ما قول همکاری داده بودی که این کار و آن کار را برایتان می‎کنم اما تا حالا هیچ کاری برایمان نکردی و تازه شوهرم را هم گرفته‎اید. به من گفت بنشین! او به کردی به من گفت «یک شب به گردم بنشین!» تازه من دو ریالی‎ام افتاد که این چه میگوید. یقه‎اش را گرفتم و کشیدم. دکمه‎اش پاره شد. من باید یکی دو کشیده به صورتش می‎زدم که کبود بشود و برایش درس عبرت بشود، که نشد این کار را بکنم. بعد نگهبان او آمد و با پشت اسلحه‎اش به گردنم زد بطوری که دستان من ب‎ حس شد و من افتادم. داشتم بلند می‎شدم که او بلندم کرد و دستانم را از پشت بست بطوریکه سینه‎ام داشت پاره می‎شد. گفتم چرا این کار را می‎کنی؟ تو به من بی حرمتی و توهین کرده ای. این توهین ها لایق تو است و نه من. گفت بلایی سرت می‎آورم که مرغهای آسمتان به حالت گریه کنند. این را که گفت من کمی ترسیدم. نگهبان گفت که بگذارید زندانیش کنیم. او گفت «ولش کنید دارم براش!»

۱۷. بعد من بیرون آمدم و صدایش را هم در نیاوردم. آمدم با یک وکیل صحبت کردم و گفتم که این فرد بی ادب و بی تربیت چنین جسارتی کرده. وکیل به من گفت که اگر الان صدایش را در بیاوری خیلی برایت بد می‎شود. هم شوهرت را می کشند و هم پسرت را و یک بلایی هم سر خودت در می‎آورند.

۱۸. ظاهرا جرم من این بود که همراه با مادران صلح، برای تعزیه [عرض تسلیت] به خانواده شهدا می‎رفتم، از شهدای کومه‎له گرفته تا دمکرات و تا پژاک، حتی به خانواده پاسداران و سربازانی که کشته می‎شدند سر می‎زدیم. در اداره اطلاعات به من می‎گفتند که تو چرا این کارها را می‎کنی؟ چرا به انجمن آذر مهر می‎روی؟ می گفتند تو توهین به مقدسات می‎کنی؟

۱۹. قبلا در سال ۱۳۸۱ که در زندان بودم یک رنجنامه هم نوشته بودم. البته من خودم که سواد ندارم ولی داده بودم برایم نوشته بودند. مامورین آن رنجنامه را از من گرفته بودند. اینها جرمهای من بود.

۲۰. من را به زندان سنندج بردند. حکم اولیه من ۶ ماه بود. این پرونده من مربوط به سال ۱۳۸۱ بود که به مدت ۵ سال آن را تعلیق کرده بودند. من وکیل گرفتم. اسم وکیل من دکتر نعمت احمدی بود. وی این ۶ ماه را به سه ماه و یک روز تبدیل کرد. بعد از ۴۰ روز با وثیقه ۵۰ میلیونی آزاد شدم. وکیل من همان وکیل یاسر پسرم هم بود.

بازداشت بعدی

۲۱. بعد پرونده دوم من که مربوط به سال ۱۳۸۷ بود شروع شد. حکم اولیه من ۶ ماه حبس بود بعد شد ۱۸ ماه و بعد هم کلاً شد ۲ سال. دکتر احمدی گفت که عفو به من می‎خورد.

۲۲. حکم را باید جلوی خانه بیاورند که به این حکم باید بازداشت بشویم. به من گفتند چیزی نیست بیا دادگاه فقط باید یک امضاء بکنی. من وقتی وارد دادگاه سنندج شدم و شناسنامه‎ام را که نشان دادم فورا دستبند زدند که ببرند. بازجو [بازپرس] و قاضی من طیاری بود. اما بازجوی اطلاعات را نمی‎دانم.

۲۳. من با روناک صفار زاده و هانا عبدی در یک زندان بودیم. خیلی آنها را اذیت کردند. روناک دختر بشاشی بود. از یک خانواده سنتی بود. او را خیلی اذیت کرده بودند. اما او خیلی قوی بود و به روی خودش نمی‎آورد. او دو ماه در تک سلولی بود. او خیلی توضیح نمی‎داد. ما حق نداشتیم که بنشینیم و با هم حرف بزنیم. فقط موقع نان خوردن می‎توانستیم با هم حرف بزنیم چون با هم هم سفره بودیم.

۲۴. اما در دیگر اوقات نمی توانستیم با هم حرف بزنیم چون اینطرف و آنطرف اتاق دوربین گذاشته بودند. وقتی می‎خواستیم با هم حرف بزنیم فوری می‎آمدند دنبالمان و می‎گفتند نباید با هم حرف بزنید. روناک را خیلی کتک زده بودند و می‎گفتند پدر و مادر و خواهر کوچکت را اینجا می‎آوریم و اذیتتان می‎کنیم. او را خیلی زیر فشار گذاشته بودند.

۲۵. او حتی قبل از زندان گوشت هم نمی‎خورد. کسی که گوشت نمی‎خورد اعصاب آرامی دارد. وقتی حیوانی را سر ببرند وی ناراحت می‎شود. وی برای اینکه جان حیوانی را نگیرد، گوشت نمی‎خورد.       

زندان بیجار

۲۶. اول یاسر بازداشت شد. بعد از یک ماه شوهرم بازداشت شد. بعد از فکر می‎کنم سه ماه و نیم من خودم بازداشت شدم. وقتی من در زندان بودم در سالگرد روزی که یاسر را گرفتند که ۱۸ مهر بود من را به زندان منتقل کردند. ۷ روز اعتصاب خشک کردیم.

۲۷. به من گفتند که آزاد هستم و باید بیرون بروم. من که وارد نگهبانی شدم، دستبند و پابند را آوردند به من زدند و من را در ماشین گذاشتند و من را به زندان بیجار بردند. اصلا به من نگفتند که مرا کجا می‎برند. [بعدا متوجه شدم که] در همان شب به خانه امان ریختند که عمار را بگیرند. چون منزل ما ۴ طبقه است او از پشت بام فرار کرده بود. اینها که به خانه ما ریخته بودند این برای من یک شوک بزرگ بود.

۲۸. وقتی من را به بیجار تبعید کردند شوهرم متوجه شده بود. او هر روز جلوی دادگاه و اداره اطلاعات و زندان بود. اگر او نبود ما الان اصلا زنده نبودیم. در زندان بیجار پر از شپش بود. آنجا یک موکت بود و دوتا پتو اصلا نمی‎شد خوابید. داشتم دیوانه می‎شدم.

۲۹. من زنگ زدم به شوهرم و او گفت فردا به ملاقات من می‎آید و بچه‎ها را هم می‎آورد. وقتی آمد پسر دومم عمار را نیاورده بود و فقط عامر را آورده بود. گقتم عمار کجاست؟ گفت عمار جایش امن است. به خدا او را نگرفته اند.

۳۰. عمار همان شب فرار کرده بود و من تا دو سال و نیم یا سه سال او را ندیدم. پاسپورت و همه مدارک عمار را از خانه برده بودند برای همین عمار در ایران از این شهر به آن شهر به شیراز و اصفهان و تهران می رفت. مدتی آنجا بود و بعد به عراق آمد.

۳۱. یاسر در بافق زندانی بود. خودم در بیجار بودم. پسر دیگرم عمار که اصلا نمی‎دانستم کجاست. پسر دیگرم عامر هم که بیماری قلبی داشت. شوهرم در خانه تنها بود. چه مادری می‎تواند این همه فشار را تحمل کند. ما یک خانواده ۵ نفره بودیم و هر کدام یک جا زندانی بودیم.

۳۲. وقتی احسان فتاحیان را اعدام کردند عامر هم در اعتراض به این قساوت در سنندج با چند نفر از دوستانش اعتصاب راه انداخته و تظاهرات کردند. عامر فیلمبرداری میکرد که او را گرفته بودند. من در زندان بودم که گفتند حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی که خیلی خشن هستند او را دستگیر کرده است. تمام دق و دلی‎های ما را سر آن بیچاره خالی کرده بودند. آنقدر او را زده بودند که تا چند ماه نمی‎توانست راه برود. بعضی چیزها را هم هنوز چون مادرش هستم به ما نگفته تا ما غصه نخوریم.

۳۳. عامر بعد از ۲۰ روز با وثیقه ای که پدرش فراهم کرد آزاد شد. من بعداً عامر را دیدم. او خیلی لاغر شده بود. وقتی او آمد گفت مادر من نمیدانم این همه مدت را چطور در زندان تحمل کرده ای. عامر را برای دادگاه صدا زدند. اول ۶ ماه حکم به اتهام اقدام علیه امنیت ملی به او دادند.

بدرفتاری ماموران اطلاعات

۳۴. یک روز به خانه مادرم داشتم می‎رفتم چون گفته بود با من کار دارد. خانه آنها در بازار است. از کوچه پس کوچه داشتم می‎رفتم که دو تا آقا اطلاعاتی با کت و شلوار مشکی آمدند و اینطرف و آنطرف من ایستادند و گفتند باید با ما بیایی. من گفتم خانه مادرم نزدیک است من به آنجا می روم بعد شما هر سوالی که داشته باشید من پاسخگو هستم. او اسلحه‎اش را در آورد و پشت گردن من گذاشت و گفت بی سر و صدا هر جا که می‎گوییم باید با ما بیایی. من خیلی ترسیده بودم. من موبایلم را گذاشتم توی کیفم. همینطور در کوچه‎های تنگ داشتیم می‎رفتم.

۳۵. در آنجا خانه‎ها را خراب کرده بودند و خاک نرمی داشت. من دو تا مشت خاک برداشتم و به چشم هر دوتایشان پاشیدم و فرار کردم. همینطور که می‎رفتم پشس سرم را نگاه کردم دیدم پشت سرم است و زد روی سرم. من کمی گیج شدم ولی دوباره فرار کردم. ساعت ۱۱ صبح بود. رفتم وسط خیابان و داد زدم بعد رفتم در یک دکان. در آن محله پدرم را می‎شناختند. مردم که جمع شدند دیگر آن اطلاعاتی‎ها نیامدند.

خروج از ایران

۳۶. برای یاسر خودم فعالیت کردم و برایش سند گذاشتم و همه کارهایش را کردم که آزاد شود. برای همین اگر اینبار من را می‎گرفتند می بردند تا یاسر را تحویلشان بدهم. به همین خاطر فراری شدم و برای یک هفته با شوهرم و عامر به منزل برادر کوچکم رفتیم یک هفته آنجا ماندیم و بعد فرار کردیم. من و عامر قاچاقی از ایران خارج شدیم اما شوهرم نه. ما دیگر محاکمه عامر را ندیدیم چون عامر اینجا بود. اما وکیل او، شش ماه حبس او را به یک میلیون پول تبدیل کرد. ما این پول را پرداخت کردیم و سند آن آقا را آزاد کردیم. الان هر پنج تای ما عامر و عمار و یاسر و شوهرم با هم جمع هستیم.

۳۷. توی زندان همیشه غصه این را می خوردم که یک روزی همه ما زیر یک سقف جمع شویم. الان واقعا خوشبختم و لذت خوشبختی را می بینم. اینها فقط به خاطر خانواده‎ام است. هر کدام از ما یکجا زندان بودیم اما الان شکر خدا همگی زیر یک سقف هستیم. امکانات نداریم اما دور هم جمع هستیم.


[۱] محمد رضا امجدی،‌ دادستان عمومی و انقلاب شهرستان سنندج

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا