شهادتنامه میلاد
|
---|
اسم کامل: میلاد*
تاریخ تولد: ۱۳۶۱
محل تولد: شیراز، ایران
شغل: دانشجو
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۲۹ خرداد ۱۳۹۲
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای میلاد تهیه شده و در تاریخ ۶ دی ۱۳۹۲ توسط میلاد تأیید شده است. شهادتنامه در ۵۴ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
* در این شهادتنامه از نام مستعار استفاده شده است.
شهادتنامه
پیشینه
۱.من میلاد هستم. سال ۱۳۶۱ در شیراز به دنیا آمدم. همجنسگرا هستم.تجریه همجنسگرا بودن در ایران مطمئنا تجربه خوبی نبوده. تمام آن سالها، از سالهایی که خودم را شناختم تا موقعی که مجبور شدم ایران را ترک کنم، همه اش همراه با پنهان کاری بوده، چه از خانواده ، چه از دوستان، چه از معلم و چه جامعه.
هویت جنسی
۲.با واژه “گی” ممکن است خیلی دیر آشنا شدم ولی در مورد نیازم و تمایلم و شناختی که از خودم پیدا کردم، خیلی زود به این نتیجه رسیدم. یعنی فکر میکنم ۱۰ یا ۱۲ سالم بود که فهمیدم من به جنس مخالف علاقه ای ندارم. خوشبختانه من کسی بودم که با این موضوع مشکلی نداشتم. یعنی فکر نمیکردم من چرا این طور هستم یا اینکه فکر کنم حتما یک چیزی در من ایراد دارد. با این موضوع کنار آمده بودم. یعنی حسم را دوست داشتم همیشه. برای همین هم خیلی هم کنکاش نمیکردم که حالا ببینم این چه هست و تحقیق کنم که ببینم که آیا من مشکلی دارم یا نه.
۳.فکر کنم توی دانشگاه بودم که یکی از کسانی که خیلی اتفاقی با هم آشنا شدیم، به من گفت که مااین گونه هستیم، ما به این گروه تعلق داریم. او من را با واژه “گی” آشنا کرد و روش پیدا کردن یکدیگر را به من نشان داد. میشود گفت به قول بچه های خودمان، آن زمانی که وارد “زندگی همجنسگرایانه” شدم، زمانی بود که مصادف شد با زمانی که من به دانشگاه رفتم.
۴. در محیط دانشگاه چندتا از دوستام که مثل خودم بودند من را پیدا کردند و با من صحبت کردند. اصلا یک دنیای دیگری را پیش روی من باز کردند. تمام آن سالهایی که می دانستم تمایل جنسیام چه است از طرفی باآن مشکلی نداشتم و با خودم درگیر نبودم ولی درگیراین مسئله بودم که این چیزی نیست که از طرف اطرافیانم خیلی قابل قبول باشد. بنابراین همیشه مخفیاش میکردم. در خانه
مشکل داشتم.
زندگی خانوادگی و مخفی کردن هویت جنسی
۵.خانواده من خیلی مذهبی نبودند. بنابراین خیلی آزاد بود که خواهرم دوست پسرش را به خانه بیاورد یا برادرم دوست دخترش را، و همیشه از من پرسیدند تو چرا دوست دختر نداری؟به این خاطر به من می گفتند “بچه خوبه!” چون مثلا از این کارها نمیکند و بچه سر به راهی است. ولی تا کی میشود”بچه خوبه” بود. بالاخره این بچه باید یک رابطه ای داشته باشد. برای همین دبیرستانم که تمام شد با وجود اینکه به خانوادهام وبه شهرم خیلی وابسته بودم اصرار داشتم که دانشگاهم حتما در یک شهر دیگر باشد. داشنگاه خوب میتوانستم در شیراز، شهر خودم، قبول شوم. ولی گفتم بروم جای خیلی دور افتاده که اصلا خیلی توی خانه نباشم و خانوادهام در کار من دخالت نکنند.آنجا می توانستمم چون خیلی دور بودم بگویم دوست دختر دارم.
۶.از سن ده دوازده سالگی من همیشه یک دوست پسری داشتم. حالا چه دائمی چه موقت. ولی خوب همه اش همراه با پنهانکاری و با ترس بود. بعد یک جاهای دیگر مثلا خیلی تابلو میشد که مثلا با یک پسر داری ۲۴ ساعته تلفنی صحبت میکنی یا اینکه همیشه با هم هستید، با هم میروید، با هم میآیید، با هم میخوابید، با هم بیدار میشوید.این برای پدر و مادرم خیلی عجیب بود. هنوز که هنوز است من درست نمیدانم که آیا خانواده من از این رفتار های من چیزی پی بردند یا نه؟ ولی خوب هیچ وقت در این زمینه مشکلی با هم نداشتیم.
۷.در تمام آن روابطی که با آن پسرها داشتم همهاش یا باید از آنها میخواستی که کسی نفهمد، یا اینکه خودشان هم مواظب بودند. تمام کسانی که من باآنها دوست بودم مثل من مخفی می کردند. حالا من نمی دانم واقعا آنها دگرجنسگرا بودند یا گرایششان مثل من بود، اما بالاخره با هم بودیم. فکر میکنم انها هم مخفی کاری های خودشان را داشتند. من فکر می کنم خیلی خوش شانس بودم که توی این زمینه هیچ وقت به مشکل بر نخوردم. چون هر لحظه ممکن بود یک اتفاق خیلی بد بیافتد.
۸. پدر و مادر من خیلی کنکاش نمیکردند، ولی میپرسیدند پسر تو میخواهی چه کار کنی؟ یک کسی را داری؟ به شوخی میگفتند اما نصف شوخی به هر حال جدی هست. این طور رفتارهای خانواده اذیت می کرد. به هر حال دوست نداشتم از این قضیه بویی ببرند. برای همین از یک سن من دیگر به شیراز برنگشتم. همه اش یا دور بودم. حتی بین امتحانات که تعطیلی بود من برنمیگشتم. آنها می خواستند بیایند من نمی گذاشتم بیایند برای اینکه خیلی قاطی نشوند. من در اهواز به دانشگاه رفتم.یعنی انتخابهایی که زدم برای دانشگاه هیچ کدام در شهر خودم نبود وهمه را اطراف زدم واهواز قبول شدم و رفتم آنجا. من عکاسی خواندم.
۹.من همیشه شدیدا خودم را مخفی می کردم. یعنی هنوز هم فکرش اذیتم می کند که اینقدر هر لحظه از زندگی من همراه با مخفی کاری بود. خوب اگر این کار را نمی کردم، مطمئنا ممکن بود یک مشکلی پیش بیاید. حتی بعدها زمانی که مجبور بودم از ایران خارج شوم گفتم حالا دیگر دارم میروم، بگذار بهترین دوستم بداند. اما بهترین دوستم را از دست دادم فقط به خاطر اینکه او فهمید من طی تمام این سالها گی بودم و به او نگفته بودم. اگر به او می گفتم ممکن بود او نمی خواست با من دوست باشد. بعد از اینکه این مطلب را به گفتم همان لحظه برخورد بدی نداشت ولی خوب بعدا طی یک سری ایمیل ها و نامه ها برای من نوشت که من توقع داشتم از همان اول به من میگفتی که چه هستی. بعد هم من به او گفتم که اگر من به تو می گفتم چه تفاوتی می کرد؟ دیگر با من دوست نمی شدی؟ دیگر هیچ جوابی نداد و رابطهمان قطع شد. و می گویم راحت زندگی کردم تا زمانی که مثلا حالا بعدا بهش خواهیم رسید.
دانشگاه و اولین رابطه
۱۰. در دانشگاه من متوجه شدم چندتا از بچه ها خیلی شبیه من هستند. یکی از آنها که از دانشگاه تا حالا هم با هم دوست هستیم و همدیگر را می شناسیم، رفته رفته به من نزدیک شد. اصلا نه رشته های ما یکی بود و نه توی یک کلاس بودیم ولی می خواست که نزدیک شویم و می خواست بداند من که هستم. او با من خیلی بهتر از بقیه رفتار می کرد. تااینکه واقعا خیلی با همدیگر صمیمی شدیم. بالاخره خانواده های ما آنجا نبودند. مثل خانواده شدیم برای همدیگر . هنور هیچ وقت یادش نمی رود که یک روز وقتی کلمه گی را گفت من گفتم این چی است؟ گفت یعنی چی؟ تو الان بیست و چند سالت هست و تو نمی دانی که گی چی هست؟
۱۱. فکر میکنم آن موقع ۲۱ یا ۲۲ سالم بود. سال اول دانشگاه بودم. او به من گفت که ما این هستیم. گفت من می دانم که تو این طوری هستی. من نگاههایت را دیدم. من میدانم که تو چه دوست داری. بعد پرسید آیا واقعا این طوری است؟ گفتم بله اینطوری است. یک خورده ترس داشتم که به او بگویم. ولی از آنجایی که واقعا با هم صمیمی بودیم، احساس کردم که واقعا مشکلی پیش نمی آید.
۱۲. بعد کم کم این دوستم همه چیز را به من معرفی کرد. به من گفت که خیلی ها مثل ما هستند و بد نیست که اگر دوست دارم با یک سری از آنها آشنا شوم. یک سری چت روم های اینترنتی را به من نشان داد و یک سری سایت های دوست بابی. می توانم بگویم که از آن موقع انگار یک در دیگری باز شد و من رفتم توی یک دنیای دیگر. درست است که در دنیای کوچک قبلی راحت بودم، منتها بعد دیدم که خیلی ها در این دنیای جدید هستند. بعدا که رفتم توی یکی از وبسایت ها و دیدم که فقط توی یک شهر ایران این همه آدم مثل من هست انگار که یک نفس راحت کشیدم. و خوب کسی هم که تازه به همچنین محیطی میرسد، دوست دارد همه اش کنکاش کند و ببیند اینها که هستند و باهاشون صحبت کند.
۱۳. من در دانشگاه عکاسی و فیلمبرداری خواندم. موقعیتش را داشتم که بروم استخدام شوم. به خاطر اینکه یک جا یک بحثی پیش نیاید و از ترس اینکه در طی گزینش چیزی یک جایی پیدا بشود، اصلا طرفش هم نمی رفتم. خیلی خیلی خیلی من مراقب همه چیز بودم. فقط به خاطر خانواده ام و خودم که مشکل ساز نشود چون نمیتوانستم تحمل کنم.
۱۴. در دانشگاه خیلی با کسی آشنا نشدم. بیشتر درس بود و همان دوستان صمیمی که با هم بودیم و تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم و از با هم بودن لذت می بردیم. خیلی به فکراینکه یک پارتنر پیدا کنم نبودم. تا اینکه درس تمام شد و خیلی سعی کردم بتوانم توی اهواز کار پیدا کنم ولی خوب اهواز جای ماندن نبود. دوباره مجبور شدم برگردم شیراز. برگشتم شیراز و اونجا من با یک نفر آشنا شدم و اولین رابطه کل زندگی من آن موقع شکل گرفت.
۱۵. برای آنچه با دوست پسرهای قبلی داشتم نمیتوانم خیلی از واژه رابطه استفاده کنم. آنها روابط ممتدی نبودند. خیلی رسمی با هم نبودیم. هنوز هم نمی دانم که آنها گی بودند یا دگرجنسگرا.
۱۶. او اولین کسی بود که مطمئن بودم مثل من است. می شود گفت ما رسما در یک رابطه بودیم. هنوز هم زیاد خیلی مطمئن نیستم، زیاد هم در موردش صحبت نکردیم، اما فکر میکنم خانوادهاش می دانستند. ولی خوب نمی خواستند خیلی با او در این زمینه صحبت کنند.
۱۷. زمانهایی که میخواستیم بیشتر با هم بگذارنیم در خانه آنها بود. به همین منوال ما ۲ سال با همدیگر بودیم. ۲ سال با همدیگر بودیم تا اینکه او اقدام کرد برای اینکه از ایران خارج شود.این اقدام را که کرد خیلی بعید می دانستیم که بتواند ویزا بگیرد. ولی شانس آورد و از استرالیا ویزا گرفت.
معافیت از سربازی
۱۸. من برای اینکه معاف بشوم در شیراز تحت نظر یک دکتر بودم.من به او گفتم می خواهم معافیتم را بگیرم و نمی توانم بروم سربازی. گفت که من به این راحتی نامه نمی دهم. باید برایم مشخص شود. باید تمام تست های من را انجام بدی. اواز من یک سری تست گرفت و در تست های او مشخص شد که من همجنس گرا هستم، ولی آن را به اسم یک چیزدیگر نوشت. یعنی در آن نامه برای حوزه نظام وظیفه نوشت که من نیاز به تغییر جنسیت دارم. او این کار را برای کمک به من انجام داد. ولی خوب هیچ جا هم به من نگفت که من میخواهم به تو کمک بکنم. دوست پسر من دکتر بود، ما نامه را باز کردیم و او آن را خواند. او گفت این اصلا چیزی نیست که تو هستی. من می دانم و خودت هم می دانی که تو ترنسکشوال نیستی.
۱۹. آن دکتر تستهای مختلفی انجام داد و چند بار مصاحبه کرد. یک سری تست هایی که میگفت اسمش رورشاخ است، و یک سری تست های دیگر را انجام داد. در آن تستها باید یک سری تصاویر را ببینی و درباره آن تصاویر بنویسی و حرف بزنی که از روی آنها تشخیص داده بشود که تو گی هستی. حالا نمی دانم که آن تست ها اشتباه بوده یا اینکه آن آقا خودش این طوری نوشته بوده. تشخیص خودش حالا به درست یا اشتباه این بوده که من به خاطر هویت جنسیام نباید در نظام وظیفه باشم. آن نامه رفت آنجا و آنها به محض اینکه آن نامه را دیدند، گفتند که شما معاف هستید. یعنی از روزی که دفترچه گرفتم تا روزی که کارت معافی من آمد کمتر از دو ماه طول کشید.
۲۰. ولی من قبل از اینکه بخواهم بروم به کمیسیون نظام پزشکی، رئیس نظام وظیفه، همه را می دید. کسانی که فکر می کنم که کمیسیون پزشکی داشتند توی اتاقش آنها را می دید. او از من خواست که به اتاقش بروم و لخت شوم.
۲۱. او مطمئنا پزشک نبود. لباس نظامی بر تن داشت. . یک نفردیگر هم توی اتاق بود که از او خواست اتاق را ترک کند. توی همان اتاق به من گفت که لباست را در بیار، شلوارت را در بیار، شرتت را در بیار و بعد همه چیزت را در بیار. همه جای من را چک کرد.دستکش دستش نبود. بین وقتی که یک دکتر برای معاینه شما را چک میکند با وقتی که یک آدم معمولی فقط به قصد اذیت شما را چک میکند تفاوت وجود دارد و این تفاوت را میشود متوجه شد. او نیش خند می زد و من را به چشم تحقیر نگاه میکرد.
۲۲. او هیچ توضیحی نداد. فقط پرونده ام را دید، آن را خواند و گفت برو آنجا لخت شو.من هیچ حرفی نزدم. این بررسی یک یا دو دقیقه بیشتر طول نکشید. بعد هم پرونده را بست و گفت حالا برو نظام پزشکی. این در اداره نظام وظیفه شیراز بود که نزدیک های پل علی ابن حمزه است. تنها چیزی که یادم است این است که اتاق او طبقه دوم بود و دم درب اتاقش نوشته شده بود رئیس حوزه نظام وظیفه. سه تا ستاره هم روی شانه هایش بود.
۲۳. بعد هم من را فرستاد همان هیات پزشکی آنجا که در یک ساختمان دیگر در همان حوزه نظام وظیفه بود. همه باید در صف می ایستادند و یکی یکی می گفتند بیایید، آنهایی که پرونده پزشکی داشتند را پشت یک پردهای همانجا چک می کردند. من به محض اینکه وارد شدم پزشک ها یک کم با هم صحبت کردند و گفتند این معاف است. یکی از آنها گفت اصلا نیاز نیست از او چیزی بپرسیم. این معاف است. آن یکی گفت نه، بگذار من بپرسم. آن اولی گفت نه نه نیاز نیست، و من معاف شدم. چهار تا پزشک بودند. پرونده را قبل از اینکه خودت وارد اتاق شوی می بینند و بعد به خودت می گوید وارد شو.
۲۴. آیین نامه معافیت پزشکی یک بند مشخص دارد که آن را در کارت پزشکی معافیتت هم می نویسند. وقتی مثلا می نویسند بند ۳۳، وقتی به آن نگاه میکنی میبینی نوشته به خاطر روابط نامشروع یا چنین چیزی.[۱] دقیق نمیدانم چه نوشته، [اما معنی آن این است] که این فرد صلاحیت اخلاقی ندارد و نمی تواند سرباز باشد. کسانی که گی، ترنسکشوال یا لزبین یا هرچیز دیگری باشند شامل این بند میشوند. نمی آیند بنویسند که حالا این فرد گی است. شاید به خاطر اینکه آن جرم است.
۲۵. من به خانوادهام در مورد معافیتم دروغ گفتم. کارت اصلی معافی ام در ایران است و اگر بخواهند راحت میتوانند بروند ببیند که آن بند ۳۳ که نوشته چه است. من نمیدانم که آیا رفتهاند ببینند یا نه؟ درست هم به خاطرم نمی آید. به آنها گفتم به خاطر مشکلات روانی و عصبی معافیت گرفتهام. اولش گفتند بی خود کردی رفتی همچین چیزی گفتی و بعدا کار برات پیدا نمی شود. گفتم ولی حالا آن را گرفتهام.همان طور که گفتم به آنها دروغ گفتم. گفتند مگر حالا تو روانی هستی؟ گفتم نه ولی دکترم این کار را کرده. آنها دوست پسر من به عنوان بهترین دوستم می دیدند. گفتم خوب او هم دکتر است و بالاخره دوست و آشنا زیاد دارد و برای من یک نامه نوشتند و من معافیت پزشکی گرفتم. دیگر چیزی نپرسیدند.
۲۶. من به این فکر نمی کردم که این نوع معافیت ممکن است مانع اشتغال من شود. فقط می خواستم معاف شوم. واقعا نمیخواستم بروم سربازی چون برای من کابوس بود.هیچ وقت نرفتم و نمیدانم ولی خوب طبق آن چیزی که می شنیدم، می توانستم حدس بزنم که ممکن است هر اتفاقی آنجا بیافتد. وقتی ببینند یک کسی نمی تواند از خودش دفاع کند، هر بلایی سرش می آید. در نهایت به خاطر همه اینها نمی خواستم بروم سربازی. من خیلی خوش شانس بودم که من را نفرستادند پزشکی قانونی ولی بقیه را فرستادند پزشکی قانونی و معاینه جسمی شدند.
دستگیری
۲۷. بچه ها به دوست پسرم میگفتند حالا که ویزایت آمده، باید یک پارتی بگیری. حالا که داری میری ممکن است ما دیگر هیچ وقت نبینیمت. بوی فرند گرفتی و هیچ وقت مهمونی نگرفتی. خانوادهاش هم خیلی اصرار کردند که این کار را نکن، دم رفتنت است و مشکل برایت پیش میآید. ولی دوست پسرم گفت که یک مهمانی کوچک می گیریم و می خواهم همه مان دور هم باشیم و می خواهم از بچه ها خداحافظی کنم و بروم.
۲۸. مهمانی اوایل تابستان ۱۳۸۶ بود. ۱۰ یا ۱۵ نفر بیشتر نبودیم و همه همدیگر را می شناختیم. پدر دوست پسرم در خانه ماند ولی خانوادش بیرون بودند. خانه خیلی بزرگی داشتند .پدرش یک جایی ماند که حداقل کنترل کند که کسی مست نشود که هیچ درگیری پیش نیاید. درب باز بود.
۲۹. خیلی از مهمانی نگذشته بود که ریختند و ما را گرفتند. بسیجی لباس شخصی بودند. هر بار که این را تعریف می کنم، انگار همان روز دوباره پیش می آید. خیلی بد بود. خیلی وحشی بودند. ما هنوز مشروب سرو نکرده بودیم. هنوز هیچ کسی نمی داند اینها از کجا فهمیده بودند و چطوری فهمیده بودند. حتی صدای موزیک هم بلند نبود. هنوز همه بچه ها نیامده بودند که خیلی شلوغ کرده باشیم. یک سوال خیلی بزرگی هست که اینها چطور متوجه شدند و آنجا آمدند.
۳۰. هیچ اسلحه دستشان نبود. فقط باتوم دستشان بود. همه ما را چسباندند به دیوار و دور چشم همه ما یک چیزی بستند. وقتی چشمهات بسته هست، خیلی وضعیت بدتر است. خوب نمیدانی که هر لحظه ممکن است چه اتفاقی برای شما بیافتند. ما را با باتوم میزدند و داد می زدند. معمولا به پا میزندند ولی به سر هم میزدند. بعد ما را هل می دادند. وقتی می خواستند ما را ببرند بیرون ما را هل میدادند و مواظب نبودند که تو بخوری زمین یا اتفاقی برایت بیافتد. تو هر جایی ممکن بود بخوری. خانه پارتنر من طبقه دوم بود و پایینش را اجاره داده بودند. مهمانی طبقه دوم بود. ما را از پله هل می دادند. یعنی ما هی زمین میخوردیم و از بالا ی پله همه سر میخوردند و میافتادند پایین.
۳۱. یک سری شیشه های مشروب توی بوفه خانه شان بود که اینها خالی بود. یعنی اصلا شسته شده بود و اصلا هیچ بویی نمیداد. آن شیشه های را هم برداشته بودند و آورده بودند که بعدا توی دادگاه بگویند که اینها مشروب خوردهاند و خوردن مشروب هم به جرم ما اضافه بشود. خانه را کلا زیر و رو کردند. پدر پیر دوستم را هم دستگیر کردند.
۳۲. آن لحظه ای که ریختند و همه ما را گرفتند، دو سه نفر بیشتر نریختند داخل. ولی بعد خیلی زیادتر شدند. بیسیم دستشان بود.همینطوری که راه می رفتند، همه چیز را می شکستند. خیلی فحش های زشتی هم به ما می دادند. هر چه میخواستند به ما میگفتند. از آن خانه هیچ چیزی باقی نگذاشتند. شیشه ها را شکستند. تلویزیون را شکستند، همه چیز را فکر کنم شکستند. ما را انداختند داخل یک ماشین.
۳۳. در هنگامی که ما را دستگیر میکردند من راخیلی زدند. با باتوم بیشتر به پاهایم زدند و توی سرم.
۳۴. نمیدانم چه نوع ماشینی بود چون چشممان بسته بود. فکرکنم از این وانتهایی بود که پشتش یک زندان دارد. همه را هل میدادند پشت آن ماشین. همینطورهلت میدادند داخل ماشین که تو بالاخره بیافتی یک جایش. بعد همه را یکی یکی میانداختند روی همدیگر. حالا من بدشانسی که آوردم این بود که من اولین نفری بودم که من را انداختند، و می گفتند باید روی شکم بخوابم. بعد من همینطوری هی آدم افتاد روی من.
۳۵. بعد دیدیم که همه بدنمان سیاه و کبود بود. توی ماشین هم تا رسیدیم من فکر میکنم تقریبا فکر کردم همین جا تمام میکنم. نمیتوانستم نفس بکشم. بچه ها ۱۰ تا ۱۵ نفر بودند و همه را انداخته بودند روی من.
بازداشت
۳۶. ما را بردند یک جایی و بعدا که چشم هایمان باز شد فهمیدیم آنجا هستیم، یک بازداشتگاهی هست مال بسیج توی خیابان خلیلی شیراز. آنجا همه حتی از جلویش که رد می شدند می ترسیدند. مثلا حتی یک زن از جلوی آن رد می شد حجابش را رعایت میکرد.
۳۷. یک رعب و وحشت خیلی بدی داشتیم آنجا. می گفتند عکس مرغ یا خروس روی درب آنجا کشیدهاند که تخم میگذارد. یعنی ما کاری میکنیم که همه اینجا [مورد تجاوز قرار بگیرند.]
۳۸. ما سه روز آنجا بازداشت بودیم. بعد هیچ کسی نمیدانست که ما کجا هستیم چون پدر دوستم را هم گرفته بودند. آن بیچاره پیرمرد هم در شرایط خوبی نبود. صدای او رو میشنیدم، آن لحظه که می خواستند ما را بگیرند، التماس میکرد که همه را میشناسم و اینها همه بچه های خوبی هستند.
۳۹. یعد یک چیز دیگر خیلی وحشتناک بود، وقتی که در بازداشتگاه بودیم، اینها هر روز صبح می آمدند و میگفتند که همه شما تا کارتان برسد به دادگاه مردهاید. می کشیمتان. یعنی به جرم اینکه لواط میکنید و اینطوری هستید، ما شما را می کشیم. اینها از قبل میدانستند که ما همجنسگرا هستیم. فحشش رو هم به ما میدادند. می گفتند که شما […] هستید. همه پسر گی بودیم.یکی از بچهها بود که بعدها تغییر جنسیت داد. ولی آن موقع ترنسکشوال نبود.
۴۰. آنها برای سه روز به ما آب و غذا ندادند.چشمهایمان بسته بود و میگفتند حق ندارید چشمهایتان را باز کنید. همه در یک جایی مثل زیر پله بودیم. یعنی شیب داشت بالای سرمان و کاملا تاریک بود. دستهایمان از پشت بسته بود.نیامدند حتی بگویند که حتی دست هاتون را باز کنید. چشمهایمان را هم بسته بودند. اولش هم تهدید کرده بودند و گفتند که اگر بیاییم ببینیم که چشمهایتان را باز کردهاید، اینجوری میکنیم یااون جوری میکنیم و می زنیمتان و سرتان را می ترکانیم.
۴۱. تلفن هایمان را از ما گرفتند. هیچ وسیله ارتباطی نداشتیم. کمربند و بند کفش ها را هم گرفتند. تمام جیبها را خالی کردند. و یکی از بچه ها را حتی آنقدر زده بودند که حتی لباسش و شلوارش پاره شده بود.ما را با مشت و لگد . باتوم می زدند. یکی از بچه ها آمد یک کم اعتراض کند، سیاهش کردند.می آمدند هرازگاهی درب را باز میکردند و میگفتند کسی از جایش تکان نخورد، کسی حرف نزند. میپرسیدند تو کی هستی؟ تو چه کار کردی؟ تو اگر اطلاعات داری بقیه را لو بده. تو کی را میشناسی؟
۴۲. من را برای بازجویی نبردند. یک از ما را هی می بردند و هی می آوردند. می پرسیدیم چه شد؟ می گفت چه می دانم، چند تا سوال بیربط پرسیند مثل اینکه خانوادهات کجاست؟ این کجاست؟ آن کجاست؟ بعد خوشحال بود و میگفت اطلاعات خانوادهام را پرسیدند. میگفت ممکن است یکی بیاید ما را از اینجا نجات بدهد. تا اینکه روز سوم درب را باز کردند و آمدند و گفتند بروید به خانواده هایتان اطلاع بدهید. شما باید در دادگاه حاضر بشوید.
۴۳. حرف هایی که می زدند خیلی بد بود. فحش می دادند. جلوی پدر دوستمان خیلی حرفهای بد به ما می زدند. به او میگفتند: “تو اصلا می دانی اینها چه […] هستند؟چه کثافت هایی هستند که توی خانه ات راه داده بودی؟ تو هم خودت همینطوری هستی.آن پیرمرد را بیشتر از ما میزدند.لگد میزدند به او. بنده خدا جلوی درب نشسته بود. به محض اینکه درب را باز میکردند او را می دیدند. برای اینکه {مامور}بخواهد بیاید داخل یک لگد به او می زد و میآمد داخل.
۴۴. ما پانزده نفر بودیم.سه نفر را بردند و برگرداندند و اینها وقتی بر می گشتند، می لرزیدند و گریه می کردند به آنها گفته بودند که می کشیمتان، فلانتان می کنیم. برو به بقیه بگو این اتفاق برای شما می افتد.
۴۵. بچهها میگفتند که [بسیجیها] تهدید کردند. میگفتند وای خدایا بچه ها فکر کنید چه میشود. یکی میگفت چیزی نمیشود. یکی میگفت میشود . یکی گریه میکرد. اصلا وضع افتضاحی بود. بعد از سه روز آمدند گفتند که باید با خانوادههایتان تماس بگیرید. یک تعهد نامه هم از ما گرفتند که در تاریخ و مکان معین در دادگاه حاضر شویم.وثیقه هم خواستند. خانواده من سند خانهمان را وثیقه گذاشتند.
۴۶. اتهام دقیق خودم را به خاطر ندارم اما مربوط به عمل همجنسگرایانه و مشروب خوردن بود. در خانه دوست پسرم فیلم پورن همجنسگرایانه پیدا کرده بودند.
ترک ایران
۴۷. قرار دادگاه شد برای یک ماه و نیم بعد و همه مان باید در این دادگاه حاضر میشدیم. در این فاصله پدر و مادر دوست پسرم که خیلی ثروتمند بودند یک کاری کردند که او بتواند برود. خدا میداند که چقدر اینها پول داده بودند که او حتی توی دادگاه هم حاضر نشود و خوشبختانه رفت. وقتی که داشت می رفت، به من خیلی می گفت که تو هم اینجا نمان و تو هم سعی کن که از اینجا بروی.من هم میگفتم که کجا بروم؟ چطوری بروم؟ میروم دادگاه. کاری نمیخواهند بکنند. کاری نمی توانند بکنند. نمیتوانند که چیزی را ثابت کنند. ما کاری نکرده بودیم.
۴۸. دوست پسرم گفت که من برایت شرایط مناسب را فراهم میکنم و با یکی از دوستانم تماس میگیرم. اصلا من آن موقع به این فکر هم نبودم. خوشبختانه هیچکدام از ما ممنوع الخروج نبودیم.اگر می خواستم پاسپورت بگیرم و بیایم بیرون دیگر نمیرسیدم ، و می شد وقت دادگاه. به خانوادهام هم چیزی نگفتم. گفتم میخواهم بروم تهران.
۴۹. من وکیل نگرفتم. بقیه را نمی دانم.
۵۰. اول رفتم تهران.دوستم که در دانشگاه با هم آشنا شده بودیم تهران زندگی می کرد. یک روز پیش او بودم و بعد هم یک مقدار پول از او قرض گرفتم، یک مقدار هم پول دوست پسرم به من داد. از تهران رفتم ترکیه. فقط به خاطر اینکه می ترسیدم در دادگاه حاضر شوم از ایران رفتم. ممکن بود هر اتفاقی در آنجا بیافتد.از بقیه خبری ندارم. با آنها در تماس نبودهام.این در تیرماه ۱۳۸۶ بود.
۵۱. بعدا فهمیدم که خانوادهام را ۲۰ میلیون تومان جریمه کرده بودند. من به خانوادهام نگفتم چون کلا مطمئن بودم که نمی گذارند از ایران بروم بیرون و ازآنها جدا بشوم.در ضمن سند خانه هم گرو بود.
۵۲. بعد از سه ماه بود که ترکیه بودم تازه به آنها گفتم. فکر میکردند که تهران هستم و می گفتند برگرد. خوب البته خیلی مشکوک شده بودند. میگفتند این چه تهرانی هست که ما هیچ شماره ای از تو نداریم.
۵۳. بعد از آن ماجرا هم هیچ کدام از بچهها از ترسشان با هم در ارتباط نشدند.اصلا نتوانستیم همدیگر را پیدا کنیم یا حتی صحبت کنیم. در ترکیه من فقط با دوست پسرم در ارتباط بودم. او کمکم می کرد که بروم پیش بچه های دگرباش دیگر و با دوستش مرتبط شوم. من ۲۲ یا ۲۳ ماه در ترکیه بودم.
۵۴. از آن لحظه که من را گرفتند من فکر کردم که مردهام. اصلا نمیدانم چطوری جمع کردم و رفتم. یکی ازاتهاماتی که به ما زده بودند، یکی اش رابطه نامشروع بود. به هر حال همه ما پسر بودیم. همه قرار بود در دادگاه باشیم. فکر میکردم که اگر یک نفر از دهنش در بیاید این حرف را بزند، بالاخره خیلی خطرناک می شد. دیگر قید همه چیز را زدم و فرار کردم.