شهادتنامه شهود

 شهادتنامه علی برزنجی

 

نام کامل:          علی برزنجی 

تاریخ تولد:                آذر ۱۳۷۳

محل تولد:                 سنندج، استان کردستان 

شغل:              خبرنگار 


 

سازمان مصاحبه کننده:         مرکز اسناد حقوق بشر ایران 

تاریخ مصاحبه:          ۳۰ آذر ۱۴۰۳ 

مصاحبه کننده:          مرکز اسناد حقوق بشر ایران 

 

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه تلفنی با آقای علی برزنجی تهیه شده و در تاریخ ۱۲ بهمن ۱۴۰۳ توسط ایشان تأیید گردیده است. شهادتنامه در ۳۵ پاراگراف تنظیم شده است. 

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد. 

 


پیشینه

۱. علی برزنجی هستم. اهل سنندج و متولد آذر ۱۳۷۳. از سال ۱۳۹۵ در هفته نامه دنگ کردستان شروع به کار خبرنگاری و راستی آزمایی خبرها کردم و بعد از آبان ۱۳۹۸ از کشور خارج شدم. در حال حاضر دو کانال خبری رادیو کرمانشاه و اخبار فوری [کرمانشاه[ را دارم.

۲. تحصیلاتم در مورد کار خبری و کار رسانه نبوده ولی به این کار علاقه داشتم. سال ۱۳۹۵ با آقای هوشیار بابایی که از دوستان نزدیکم بودند صحبت کردم و به من این امکان را دادند که در کنارشان در هفته نامه دنگ کردستان که در سنندج ثبت شده بود، کار کنم و در واقع برای من یک استاد بودند و من از ایشان یاد گرفتم. آقای هوشیار به من می گفت که چه کنم.

 

اولین بازداشت

۳. اما کانالی بود به اسم کانال ناسیونالیسم کردی به مدیریت آقای احمد مرادی که یک سری خبرهای انتقادی از جمهوری اسلامی درباره حقوق زنان و کودکان کار به اسم من در آن جا منتشر شد. مهر ۱۳۹۶ من ۲۲ یا ۲۳ ساله بودم که پس از پنج شش مطلب، از اطلاعات سنندج، واقع در شهرامفر بلوار شبلی، با من تماس تلفنی گرفتند و یک هفته در بازداشتگاه اطلاعات سپاه بودم. مطالب را به اسم خودم منتشر می کردم.

۴. بازجوها بیشتر دنبال این بودند که من را به احزابی بچسبانند. چون مطالب من در کانالی به اسم ناسیونالیسم کردی پخش می شد، بیشتر دوست داشتند که من را به طرف احزاب ببرند. ولی من با این که الان اربیل هم هستم، با هیچ حزبی در تماس نبودم و نیستم.

۵. من رفتم آن جا اطلاعات سنندج چشم بند نزدند. گفتند شما دو سه ساعت مهمان هستید. یک سری برگه و کاغذ آوردند، گفتند”بنویس با که همکاری می کنی؟ مقالات را از کجا می گیری؟ از چه کسی همکاری می گیری؟ از چه کسی مشاوره می گیری؟“ من یک آدم مستقلی بودم. چیزی نداشتم به آنها بگویم. جز این که بگویم این ها فکر و ذهنیت خودم است که به زبان آوردم. من قرار بود دو ساعت آن جا باشم، اما چون دنبال چیزهای دیگری از من بودند، مثل اعتراف اجباری، من را یک هفته نگه داشتند. هر بار یک نفر از من بازجویی می کرد و ساعت های بازجویی هم مشخص نبود. رفتار خشونت آمیزی نداشتند.

۶. چهره هایشان را می دیدم که البته یکی شان را شناختم. سال ۳-۱۳۹۲ قبل از این که دستگیر شوم، دنبال کارت معافیتم از سربازی بودم. من کفالت مادرم را گرفتم، چون پدرم فوت شده بود. یک سرگردی یا سرهنگی بود آن جا در اداره نظام وظیفه سنندج، که لباس یگان ویژه پوشیده بود و اسمش شاهرخ شاهرخی، اهل کرمانشاه بود. کار معافیتم دقیقاً زیر دست او بود. دقیق یادم است، که بعد از سه سال یک نفر از آنهایی که من را در اطلاعات سنندج بازجویی کرد، همین آقا بود. قد بلند بود و خوش هیکل و بدنساز. نزدیک ۱۸۰ تا ۱۹۰ سانتیمتر قدش بود، و آن موقع تقریباً ۳۴ ساله بود. نمی دانم که او هم مرا شناخت یا نه، اما من به رویشان نیاوردم که ایشان را شناختم.

۷. در بازجویی ها شخصی به نام واقعی نادر هم با من صحبت کرد، که از این کارها دور بشوم و کمک حال مادر پیرم باشم ]و پیشنهاد دادند که[ می توانند من را در سپاه گزینش کنند. در بازجویی ها از بچه خواهرم و از آقای احمد مرادی مدیر کانال ناسیونالیسم کردی می پرسیدند. همچنین این که با چه احزابی کار می کنم و از کجا خط می گیرم؟! بیشتر این سوالات را می پرسیدند. من گیج شده بودم، چون چیزی نداشتم به آنها بگویم. برگه های بازجویی را که به من می دادند، می گفتم من به عنوان یک شخص مستقل کار می کنم و نه از کسی خط می گیرم و نه با احزابی در تماس هستم. بیشتر دوست داشتند من را به بچه خواهرم یا به آقای احمد مرادی ارتباط دهند. آن موقع فکر کنم آقای احمد مرادی با احزابی در ارتباط بودند. گوشی تلفن من که یک هفته پیش آنها بود.

۸. در اطلاعات ]سپاه[ سنندج به صورت انفرادی در یک اتاق بودم. هفت الی هشت متر اندازه اتاق بود. پنج تا شش اتاق بغل دست همین اتاق بود. در آن اتاق ها، زندانی هایی بودند. صدای شکنجه ها را می شنیدم، اما کسی را ندیدم. یک بار نمی دانم دو نفر بودند یا سه نفر که یک زندانی را کتک می زدند. این زندانی می گفت، «من کاره ای نبودم و من چنین کاری انجام ندادم! اشتباه گرفتید! دستم و سرم درد می کند!»

۹. در آن یک هفته وضعیت بهداشتی و غذا خوب بود. خیلی هم خوب رفتار می کردند. فقط دوست داشتند که من با آنها همکاری کنم. البته کلمات توهین آمیز به پدرم، مادرم و احزاب کردی هم به کار می بردند، که من غیرتی شوم و چیزی بگویم!  بعد از یک هفته از من تعهد گرفتند که کاری انجام ندهم و فعالیتی نکنم. آزادم کردند و گفتند، «اگر دفعه بعد بگیریمت این جوری رفتار نمی کنیم و صد در صد زندانی می شوی!»  

۱۰. حدود چهل روز بعد از آزادی ام زلزله سرپل ذهاب اتفاق افتاد. من هم به عنوان دستیار کاک هوشیار آن جا حضور داشتم و کمک جمع کردیم؛ تقریباً دو ماشین آذوقه و اجاق و چادر. چندین ماشین کمک به آن جا بردیم. از آوارگی مردم و بچه هایی که در خیابان بودند و سرپناه نداشتند، مستند ساختیم و در کانال ناسیونالیسم کردی پخش کردیم.

 

دومین بازداشت

۱۱. شش ماه بعد دوباره بازداشت شدم. هفدهم یا بیستم فروردین ۱۳۹۷ بود. قبل از این که من را دستگیر کنند، یک نفر از همکارانم را دستگیر کرده بودند و او اسم من را به ماموران داده بود که من خبرها را پوشش داده ام. مستند هایی که از سرپل ذهاب ساخته بودیم را دیده بودند. در فاصله دی ماه که زلزله رخ داد تا فروردین که دستگیر شدم، خبر نداشتم که این همکارم بازداشت شده است. یک ماشین الگانس مشکی رنگ و یک هایلوکس یگان ویژه آمدند در خانه و من را گرفتند.

۱۲. حکم جلب نشان دادند و از اطلاعات سپاه شهرامفر بودند. این افراد را نشناختم و قیافه هایشان تکراری نبود. فکر کنم ساعت هفت یا هشت صبح بود. فارسی صحبت می کردند. مادرم به آنها گفت، «جرمش چیست؟! چرا می بریدش؟!» گفتند، «می بریمش و مشخص می شود!» یک سری بی احترامی ها کردند و گوشی ام را هم گرفتند. حتی من گفتم، آقا تا ندانم جرمم چیست نمی آیم! گفتند، «حکم جلبت را داریم!» دو سه تا لگد به من زدند و دستگیرم کردند. با لباس راحتی به من دستبند زدند و من را بردند. چهره هایشان پوشیده نبود و من را سوار الگانس مشکی رنگ کردند. چشم بند را بعد از میدان آزادی به من زدند. مطمئن بودم که من را بردند شهرامفر، چون بعد از میدان آزادی دو تا خیابان است. یکی وکیل و یکی هم بلوار شبلی است. تنها بازداشتگاهی که آن جا است، همین شهرامفر اطلاعات سپاه سنندج است.

۱۳. بازجویی از همان دو سه ساعت اول شروع شد، که ارتباطم با آقا احمد [هوشیار] چیست و چه کار برایش می کنم؟ دوباره حرف ها و سوالات قبلی که مهر سال ۱۳۹۶ زده بودند. هیچ بازجویی را ندیدم که تکراری باشد. همه جدید بودند. دو نفر با لهجه ترکی صحبت می کردند و دو نفر هم کرمانشاهی بودند.

۱۴. از روز دوم که حرف های من تکراری شد، شکنجه هم شروع شد. کتک می زدند. توهین هم از هر چه بگویم، کم گفته ام! از تهدیدها و توهین های خیلی بدی که کردند، یکی این بود که «مادرت و خواهرت را می آوریم جلوی چشمت به آنها تجاوز می کنیم تا این که بگویی با کدام احزاب کار می کنی!؟»

۱۵. برای شکنجه، پشت یکی از اتاق های اطلاعات سپاه شهرامفر سنندج نمی دانم که چه مغازه ای است، شاید نانوایی باشد. آن اتاق خیلی گرم است و انگار کوره جهنم آن پشت بود. من را یک شب تا صبح به صورت لخت کامل با دست از سقف آویزان کردند. در این اتاق چشم هایم باز بود و چشم بند نداشتم. فقط در موقع شکنجه چشم هایم را می بستند. چون از لحاظ جسمی لاغر و ضعیف هستم، در این شکنجه ها، آرنج دو دستم شکسته شد. بازجوها از من سوالم می پرسیدند و یکی شان دستانم را پیچاند. دستانم شکسته شد. با مشت زدند توی صورتم و دو دندان جلویی و بالایی ام شکسته شد. بعدها نتوانستم دندانم را درست کنم، چون توان مالی پرداخت هزینه اش را نداشتم و دندان مصنوعی گذاشتم. واقعاً دست هایم افتضاح بود و تا سه چهار ماه نمی توانستم دست هایم را تکان دهم. حتی در زندان مادرم آمد و درخواست دادیم که من را دکتر ببرند ولی ماموران موافقت نکردند و گفتند، «پنج شش ماه دیگر آزاد می شوی می روی دست هایت را درست می کنی!» بعد که از زندان آزاد شدم، رفتم پیش یک جراح محلی که درستش کند اما بدتر شد. گفت درستش می کنم اما درست نشد.

۱۶. تقریباً بعد از دو روز من را به زندان فیض آباد سنندج منتقل کردند. بعد از آن، قاضی سعیدی در دادگاه انقلاب به اتهام ارتباط با احزاب و خبررسانی به خارج از کشور، به من سه سال حبس داد. در زمان دادگاه وکیل نداشتم، اما بعد از دو ماه از زندان، برایم وکیل گرفتند. وکیلم رفت به دادگاه تجدید نظر و حکم زندان را به ده ماه زندان و یک سال حبس تعلیقی تقلیل داد. از اتهام تبلیغ علیه نظام تبرئه شدم، ولی به اتهام همکاری با احزاب و خبررسانی به خارج، این حکم را به من دادند.

۱۷. بندی که بودم کلا بند آدم های سیاسی بود و یادم است که سه چهار نفر داعشی هم آن جا بودند. آنها اهل ملایر بودند. این بند با بندهای دیگر فرق داشت و در کل هشتاد الی نود نفر بیشتر زندانی نداشت. دو طبقه بود و شش الی هفت اتاق داشت. این بند حیاط خودش را داشت و یک حیاط هم برای هواخوری. شرایط بهداشتی، غذا و برخورد ماموران افتضاح بود. من در آن چند ماهی که آن جا بودم، فقط سه یا چهار بار حمام رفتم. برای این همه آدم چهار تا حمام داشت! مواد بهداشتی و صابون و شامپو را خودمان باید می خریدیم. دوستی داشتم که او هم در زندان فیض آباد بود، ولی جرمش با من فرق داشت. بعد از این که آزاد شدم به من گفت، «این چیزی که تو داری تعریف می کنی با بندی که من بودم آسمان تا زمین فرق دارد!» آن جا شرایط بهتر بوده و آب گرم داشتند. حتی غذای آن بند هم با ما فرق داشت. برای ما برنج می آورند، اما هیچ کس نمی خورد. برنج کهنه بو می داد. من چند بار در غذا مگس مرده پیدا کردم.

۱۸. یک بنده خدایی بود، که در بازجویی به او تجاوز کرده بودند. می گفت، «من فقط پنج ماه اطلاعات بودم و شب و روز من را کتک می زدند.» گفت پایش را شکسته بودند و نمی توانسته راه برود. آخرش متوجه نشدم، که دلیل اصلی زندانی بودنش چه بود.

۱۹. در زمانی که زندان بودم هم من را برای بازجویی بردند. نمی دانم شهرامفر بردند یا جای دیگر. ولی سه بار من را برای سوال و جواب بردند. از دم در زندان چشمانم را می بستند. یک بار یادم است که من را ساعت هفت بعد از ظهر بردند و دوازده شب آوردند. تقریباً چهار الی پنج ماه من را می بردند و می آوردند و کتک می زدند و شکنجه می دادند. هیچی هم دستگیرشان نشد، چون من با هیچ حزبی در تماس نیستم. بعد از این که در دادگاه تجدید نظر توانستم تخفیف بگیرم، دیگر من را بازجویی نبردند.

۲۰. در بازجویی ها می گفتند، که «اگر بگویی با چه کسی در ارتباطی، برای چه کسی کار می کنی، یا دوستانی که مثل تو هستند و کار می کنند را به ما بگویی، حکمت را کمتر می کنیم تا این قدر در زندان نمانی! به مادرت فکر کن! به خواهرت فکر کن!» خواهرم تازه طلاق گرفته بود. همین سوال ها بود و من هم همان جواب های همیشگی را داشتم که بگویم. واقعاً چیزی نداشتم بگویم به آنها. چون با حزبی در ارتباط نبودم. ولی بازجوها می گفتند، «ما می دانیم با احزاب همکاری می کنی و باید به ما بگویی که حکمت سنگین تر نشود!» درباره فعالیتم پیرامون زلزله زدگان سرپل ذهاب می گفتند، «خودت هزار تا مشکل داری و فکر کردی اصلا که هستی که بخواهی مستند درست کنی و به مردم کمک کنی!؟ شما کی هستی که بخواهی حرف دیگران را برسانی؟ شما خودت یک آدم آس و پاسی! آدم بی پدر و مادری!» در تمام این مدت همیشه چشم هایم بسته بود، تا دوباره به زندان بر می گشتم! هر شکنجه ای که فکر کنید من کشیدم. لگد می زدند، تف توی صورت من می کردند و فحش می دادند. دست و گوش می پیچاندند! بهمن یا اسفندماه ۱۳۹۷ بود که از زندان آزاد شدم.

 

اعتراضات آبان ۱۳۹۸

۲۱. بعد که آزاد شدم، مادرم و خانواده ام قسم و قرآن دادند که فعالیت نکنم. من در کل حدود چند ماه از فضای مجازی و رسانه و اخبار دور بودم و چسبیدم به کار! به خاطر خانواده و به خاطر این که بتوانم به زندگی عادی ام برگردم، دیگر از این کارها انجام ندادم. تا اعتراضات آبان ۹۸! اعتراضات آبان ۹۸ اگر واقعاً انسان وجدان و شرف داشت، نمی توانست ساکت بنشیند یا کاری انجام ندهد. آبان ۹۸ از لحاظ کشتار افتضاح بود!

۲۲. مدتی از شروع اعتراضات گذشته بود که دوباره رفتم به خیابان و از اعتراضات عکاسی کردم. از مشکلات، از اعتراضات به عنوان شهروند معترض عکاسی کردم. سوپرمارکتی که داشتیم در خیابان حسن آباد بود. بیشتر فعالیتم در خیابان فردوسی بود، که نزدیک مغازه ام هم بود و می توانستم زود بروم ده تا عکس و فیلم بگیرم و بیایم مغازه. محل اصلی اعتراضات میدان آزادی یا اقبال سنندج بود. من جرات نمی کردم آن جا بروم. به خاطر این که دوباره دچار مشکل نشوم. می رفتم جایی که کمتر شلوغ بود، مانند خیابان شاپور و فردوسی.

۲۳. فکر کنم تقریباً شب بیست آبان یا بیست و دوم آبان بود. همان حدودها، که داشتم از خیابان شاپور، یعنی بین فردوسی و شاپور و نزدیک به میدان انقلاب، برمی گشتم. الان هم که می گویم بغض گلویم را می گیرد. من نتوانستم کمکش کنم. از ترس این که دوباره خودم را نگیرند و خانواده ام آواره نشوند، نایستادم کمکش کنم. تاریک بود. دیدم که یک نفر کشته یا زخمی شده بود. خون آلود بود. پاها و دستهایش خون آلود بود. کل لباس هایش خون آلود بود. نمی دانم تیر به شکمش خورده بود یا به جای دیگر. فقط نگاه کردم و فرار کردم. فرصت این که بمانم و کمک کنم، نبود. واقعاً از شرایط سختی که در زندان تجربه کرده بودم، ترسیدم. ساعت حدود هفت و هشت یا هشت و نیم شب بود، که این بنده خدا را دیدم. هیچ کس آن دور و اطراف نبود. جلوی یک مغازه کفش ملی افتاده بود و کسی هم در اطرافش نبود. نمی دانم سرنوشت این بنده خدا چه شد؛ کشته شد یا بردنش بیمارستان، یا کسی کمکش کردند یا نه، نمی دانم! فقط توانستم دو تا عکس از او بگیرم که در کانال ناسیونالیسم کردی منتشر کردند.

۲۴. حادثه دوم هم همان بیستم یا بیست دوم آبان رخ داد. اسمش شادمان بود و من میشناختمش. اما باز هم نتوانستم هیچ کمکی به او بکنم. مشتری مغازه ما بود. جاهای عمومی هم او را دیده بودم، مثل رستوران، قهوه خانه یا قلیون سرا. همچین جاهایی همدیگر را می دیدیم. به عنوان همسایه مغازه همدیگر را می شناختیم. او دو تا مغازه داشت، یکی در خیابان فردوسی و یکی در خیابان شاپور. در خیابان شاپور در نزدیکی یک مرکز بسیج که اسمش را نمی دانم، یک مغازه کیف و کفش زنانه داشت.

۲۵. داشتم رد می شدم، دیدم که جلوی مغازه اش بود. دیدم که خون آلود افتاده جلوی مغازه. کرکره مغازه اش هم تا نصفه پایین بود. طرف راستش صورتش کامل خون آلود بود. فکر کنم تیر ساچمه ای به گوشه ی چشمش و دست راستش خورده بود. بعدها رفت خودش را جانباز معرفی کرد و گفت معترضین من را در اعتراضات زدند! الان حقوق جانبازی می گیرد. چون پدرش هم سپاهی بود، حکم جانباز به وی دادند و حقوق جانبازی می گیرد.

۲۶. ماموران لباس مشکی را می دیدم. لباس هایشان کامل مشکی بود. ماشین هایی می دیدم که آرم خاصی نداشتند و فکر کنم که متعلق به یگان ویژه و آگاهی و اطلاعات بودند. تعداد زیادی ماشین های زرهی هم بودند. نمی توانم بگویم که کسی از ماموران سرکوبگر را شناسایی کردم، چون هم کلاه داشتند و حتی دستکش هم دستشان بود. این طور نبود که بتوانی کسی را شناسایی کنی.

۲۷. اسلحه هایی که داشتند، بیشتر ساچمه زن بود. البته همه جور اسلحه ای داشتند. اشک آور هم می زدند. گفتم که من از چند قدم زیاد نزدیک نمی شدم. کلا ده روز بیشتر نبود که فعالیت می کردم و عکس و فیلم ها را برای آقا احمد از طریق تلگرام می فرستادم. آقا احمد هم به جاهای دیگر می داد یا خودش می گذاشت.

۲۸. یک شب حوالی ساعت ۹ مادرم با من تماس گرفت و گریان گفت، که «ماموران دوباره دنبالت آمدند و هر جا هستی دیگر نیا! این بار بگیرنت دیگر تو را ول نمی کنند!» ماموران خانه مادرم را کامل به هم ریخته بودند. خانه مادرم سه طبقه بود؛ یک طبقه مادرم ساکن بود، یک طبقه من و یک طبقه هم اجاره نشین ما بود. من طبقه آخر بودم. مادرم گفت، «خانه خودم و خانه خودت که هیچی، خانه اجاره نشین هم زیرو رو کردند! هر چه داشتند این بنده خداها ریختند بیرون دنبال تو می گردند! با لگد در را باز کردند. پنج یا شش نفر لباس شخصی بودند!» همان شب حدود ساعت چهار شب توانستم از بانه به سلیمانیه بروم.

 

زندگی در تبعید

۲۹. در سلیمانیه به خانه یکی از دوستان آقا احمد رفتیم. تقریباً بیست تا بیست و پنج روز خانه ایشان بودیم. اداره آسایش یا کلانتری در این جا باید اجازه دهد تا بتوانی خانه اجاره کنی و بمانی. مثل ایران نیست که بروی یک خانه اجاره کنی. باید قبل از آن به اداره آسایش محلی که می خواهی زندگی کنی بروی و اجازه بگیری. عقد نامه ات و اقامتت را بدهی، بعد موافقت می کنند که شما جایی را اجاره کنید. ما بیست روز آن جا بودیم، بعد توانستیم با کمک دوستان خانه ای اجاره کنیم برای یک ماه تا وضعیت اقامتمان مشخص شود و نوبت یو ان [سازمان ملل] بگیریم. ما یک ماهمان تمام شد و رفتیم یو ان. یو ان گفت که اول باید بروید به اداره اقامت پیش آقای هوشیار علی احمد! گفتند که ایشان یک برگه به شما می دهد تا ما بتوانیم به شما برگه یو ان بدهیم و در همان خانه بمانید. رفتیم پیش هوشیار و او به من و همسرم گفت، یا باید بروید در احزابی بنشینید [عضو شوید]، یا باید پشت گیری [حمایت] یک حزب را داشته باشید، یا پیشمرگه بشوید، یا من دیپورت به ایران می کنم! ۴۸ ساعت به ما وقت داد!

۳۰. سلیمانیه و اربیل دو تا حکومت جدا هستند. منطقه اربیل دست خانواده مسعود بارزانی و منطقه سلیمانیه دست خانواده جلال طالبانی است. در این ۴۸ ساعت با چند نفر صحبت کردم، که بروم ترکیه. اما من تازه از ایران آمده بودم و مغازه را نفروخته بودم. ماشینم بود، وسایل خانه را نفروخته بودم. دست و بالم خالی بود و نمی توانستم تا ترکیه هم بروم. کلا هفتاد یا هشتاد یورو پول داشتم که آن هم از طریق چند نفر دوستان بود، که قرض کرده بودم. توانستیم با چند نفر تماس بگیریم، که از اداره آسایش اربیل برای من نامه گرفتند. آمدیم اربیل و این جا هم بعد از یک مدت رفتیم یو ان. یک برگه به ما دادند و برای احزاب نگفتند که باید زیرنظرشان باشیم. فقط پرسیدند با کدام احزاب هستید. ما گفتیم با احزاب نیستیم، ما پیشمرگه نبودیم، مستقلیم. خبرنگار بودیم و رسانه داریم. در نهایت توانستیم این جا خانه ای را اجاره کنیم. 

۳۱. پس از آن تا سه الی چهار ماه مادرم، برادرم و خانواده را به اطلاعات می بردند که او کجاست و اگر خودش را معرفی کند در مجازاتش به او تخفیف می دهیم! بعد از سه چهار ماه بود که دیگر بی خیال شدند تا انقلاب جنبش مهسا.

 

اعتراضات مهسا

۳۲. من دو تا کانال تلگرامی رادیو کرمانشاه و اخبار فوری را دارم. قبل از جنبش مهسا یک آخوندی در سرپل ذهاب به هنرمند ناصر رزازی و کردها توهین کرد. خودش هم کرد اهل سرپل ذهاب است. من در مورد ایشان مقاله ای نوشتم و پخش کردم. ایشان شکایت کرد به عنوان توهین به مقدسات و توهین به دین اسلام! مطلب را با اسم خودم پخش کرده بودم، که بدانند من پخش کردم. سه چهار بار روی تلگرام پیام دادند، که «پیدایت می کنیم! هر جا باشی زنده ات نمی گذاریم. مطمئن باش یک روزی برمیگردی و محاکمه می شوی!»

۳۳. تا قبل از انقلاب مهسا همین خبرهای عادی را می گذاشتیم. روال عادی رسانه ها. اما بعد خبرهای اعتراضات مهسا را پوشش دادم. سه نفر با من کار می کردند که خبرها را به من می دادند و برایم عکس و فیلم ارسال می کردند. حکومت فهمیده بود که این کانال ها در دست من است. هویتم لو رفت. چندین نفر لیدر بودند در اعتراضات در سنندج که من برایشان فیلترشکن تهیه کردم و کار انجام دادم. صدایشان بودم. برایشان وسیله تهیه کردم و کمک مالی فرستادم. سه الی چهار مجروح هم بودند در سنندج و سقز که بنده خداها از ترس بازداشت دکتر نرفتند. در خانه بودند. من توانستم از اربیل برایشان کمک های اولیه مثل دارو و آمپول هایی که لازم داشتند و چیزهایی که به من می گفتند را تهیه کنم.

۳۴. دو تا مورد بوده که رسانه ای نشده است. یک خانم پرستاری بود که به مجروحان کمک می کرد. ماموران اطلاعات احضارش کرده و ۳ یا ۴ نفر به او تجاوز کردند. نمی دانم اطلاعات سپاه بوده یا وزارت! یک خانم مسن دیگر هم بود که اهل یکی از شهرستان های مذهبی استان اصفهان بود. او هم مورد تجاوز ماموران اطلاعات قرار گرفت و آزار و اذیتش متاسفانه هنوز ادامه دارد.

۳۵. بعد از جنبش مهسا پرونده جدیدی برای من باز کردند، به اتهام تبلیغ علیه نظام. شعبه دوم بازپرسی دادگاه انقلاب سنندج، فکر کنم که هشت سال تعزیری و هفت سال تعلیقی برایم داده است. وکیلم گفت که این پرونده در زمستان ۱۴۰۱ تشکیل شده است.

 


 

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا