شهادتنامه شهود

شهادتنامه: سایه اسکای

سایه اسکای: در این شهادتنامه سایه اسکای، لزبین و خواننده رپ، از مشکلات حقوقی و اجتماعی موجود بر سر راه زندگی همجنس‏گرایان در جامعه ایران و عواملی که وی را وادار به ترک کشور و در خواست پناهندگی در ترکیه کرد صحبت می‏کند.

 

نام: سایه اسکای (مستعار)

محل تولد: ایران، تهران

تاریخ تولد: 1368

شغل: خواننده رپ- فعال اجتماعی

سازمان مصاحبه گر: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: 3 فروردین ۱۳۸۹

مصاحبه گر: کارمند مرکز اسناد حقوق بشر ایران

 

این اظهارات در پی یک گفتگوی حضوری با سایه اسکای، تهیه شده است. این اظهارنامه شامل ۴۹ پاراگراف در ۱۱ صفحه است. مصاحبه در تاریخ ۲۳ فروردین ۱۳۸۹انجام شده است. این اظهارات در تاریخ ۱۱ تیر ۱۳۸۹ به وسیله سایه اسکای تأیید شده است.

 

شهادتنامه

 

گذشته من

۱. نام من سایه اسکای (مستعار) است. در سال ۱۳۶۸ (۱۹۸۹) به دنیا آمده و در خانواده‌ای بسیار مذهبی و در قلب تهران، در مرکز ایران، رشد کرده‏ام. من مهندسی الکترونیک خواندم و در ایران به موسیقی رپ پرداخته‏ام.

۲. در حدود سال ۱۳۸۲ متوجه شدم که من (لزبین) یک زن همجنس‎گرا هستم. این راز را برای خودم نگه‏داشتم. چرا که هم از عکس‌العمل خانواده خودم و هم از جمهوری اسلامی می‏ترسیدم. تردیدی نداشتم که اگر هر کدام از آنها در باره وضعیت جنسی من اطلاعی داشته باشند، کشته خواهم شد.

موسیقی رپ من در ایران

۳. زمانی که رپ را آغاز کردم، ۱۸ ساله بودم. خیلی قبل از آن، اولین آهنگم را خودم نوشته‏ بودم، اما نمی‌توانستم آن را ضبط یا تولیدکنم. زیرا کسی را در این رشته نمی‏شناختم که کمکم کند. در فاصله میان نوشتن، ضبط و تولید که بخشی از شغل من بود، برای افراد لزبین تهرانی، در مهمانی‏های زیر زمینی، می‏خواندم.

۴. ضبط و تولید موسیقی رپ در ایران، چالش های زیاد و مختلفی را می‏طلبد. جمهوری اسلامی هیچ نوع موزیک رپ را نمی‏پذیرد. برای همین، همه آن چه هست، در خفا ضبط و تولید شده‏است. علاوه بر این‏ها، از آن جایی‏که جمهوری اسلامی با هر نوع موزیکی که توسط زنان اجرا شود، مخالف است، پیدا کردن تولید کننده‏ای که بخواهد با من کارکند، مشکل بود. در نهایت، با توجه به حساسیت موضوع، من در موسیقیم، خودم را پوشاندم. با این همه، پیدا کردن تولیدکننده با دشواریهای گسترده‏ای رو به رو شد. همه موانعی که در بالا گفته‏ام، به نوعی، توسط خود جمهوری اسلامی ایجاد یا اعمال می‏شود. تولید کنندگان از روبه روشدن با عواقب قانونی موسیقی من و مواجهه من با پیامدهای قانونی ضبط موسیقیم، می‏ترسیدند. مدت زمان درازی طول کشید تا کسی را که بدون توجه به پیامدها، مایل به تولید موسیقی‏ای که من نوشته بودم باشد، پیدا کردم.

۵. به هر حال، سه آهنگ از مجموعه آهنگ هایم را ضبط کردم. اولین آهنگم در ارتباط با همجنس‏گرایان و روابط اجتماعی میان زنان و مردان در ایران است. دومین آهنگ من ، در مورد تغییر جنسیت داده‌های ایرانی که از طرف فامیل آنها و جمهوری اسلامی برایشان ایجاد می‏شود، برمی‏گردد. هنوز سومین آهنگ من به بازار نیامده است ولی نام آن «بیدار شو» است و یک داستان واقعی از لزبین‏هایی است که در ایران زندگی می‏کنند.

۶. آن‏گاه که آهنگ های من تولید شدند، پخش آن‌ها با یک سری از چالش‏های جدیدی رو به رو شد. به همان دلایلی که اغلب مردم مایل به تولید موسیقی من نبودند، اکثر وب سایت‌ها هم از اسپانسری (حمایت) موسیقی من پرهیز می‏کردند. صاحبان سایت‌ها از پیامدهای قانونی که به خاطر حمایت از یک رپ هنرمند لزبین، برایشان به وجود می آمد، می‏ترسیدند. به همین دلیل، زمان درازی طول کشید تا وب سایت‏هایی که به آپلودکردن (بارگذاری) موسیقی من تمایل داشتند را پیدا کنم.

زندگی من به عنوان لزبین در ایران

۷. من تعداد فراوانی همجنسگرا را می‌شناسم که در ایران زندگی می‏کنند. همجنس‏گرایان ایرانی یکدیگر را از طریق حضوری وزبانی و یا در روابط اجتماعی با دیگر همجنس‏گرایان، می‏شناسند. به عنوان مثال؛ فرض کنیم که من دو دوست «گی» (مرد همجنسگرا) و یک دوست دختر جدیدی دارم. حالا فرض کنیم که دوست دختر تازه من هم دو دوست گی دیگری دارد. به طور طبیعی، دوستان مابا هم دیگر در قرارهای دوستانه آشنا شده و با هم دوست خواهند شد. جامعه همجنسگرایان ایرانی، به این منوال گسترش می‏یابد.

۸. برقراری حلقه‏های روابط در میان دو همجنس‏گرای ایرانی که از هر نوع مساعدتی محروم هستند، زمان زیادی می‌برد تا به بار بنشینند. شما در ایران به همین سادگی نمی‌توانید در باره همجنس‏گرایی خودتان، به هر غریبه‏ای، چیزی بگویید. باید مطمئن شوید کسی که می‌خواهی رازت را به او بگویی، فرد قابل اعتمادی است. برای مثال؛ من در کلاس درس فیزیک در دانشکده، با دختری آشنا شدم. بعد از این که مدتی گذشت تا او را بشناسم، به خودم جسارت دادم تا بپرسم که آیا او دوست پسری دارد؟ بعد از آن که به من اطلاع داد که دوست پسری ندارد، از من پرسید که آیا دوست پسری دارم؟ من هم پاسخ دادم که من هم ندارم. تصور می‌کنم؛ هر دو ما حدس زده بودیم که می‌دانیم چرا دیگری مجرد است. اما باز هم‌ زمان و علاقه بیشتری صرف شد تا در نهایت، من به او بفهمانم که من لزبین بودم. اما این تفهیم، خیلی خطرناک بود. ممکن بود که او مامور دولت باشد یا کسی باشد که از ارتباط با همجنس‏گرایان هراسان است. به همین سادگی. شکر خدا که او از هیچ کدام آن دو نوع نبود و ما توانستیم به دوستیمان ادامه بدهیم.

۹. به خاطر پیش آمدهایی که در ایران وجود دارد، همجنس‏گرایانی که در ایران زندگی می‏کنند، تنها می‌توانند در پارتی های مخفی و زیر زمینی با هم دیگر در ارتباط باشند. شرکت در این مهمانی‌ها بسیار خطرناک است. برای آن که همجنس‏گرایان هدف مسئولان ایرانی هستند و هر از گاهی برای دستگیری آن ها، اقدام می‏کنند. در نتیجه، برای شرکت در چنان مهمانی‏هایی، شما باید دعوت نامه‌ها را ۵-۶ ساعت قبل از زمان فرضی گردهمآیی، دریافت کنید و باید آدرس ۲-۳ جایی داده شود تا افراد دیگری ندانند که آدرس صحیح، کدام یکی است. برای همین بود که من در هیچ یک از این نوع مهمانی‌ها دستگیر نشدم. (چرا که من به سختی در مراسم خطرناک شرکت می‏کنم.) اما دوستانی دارم که به دلیل شرکت در چنان مهمانی هایی، دستگیر و زندانی شده‏اند.

۱۰. علاوه براین‏ها، همجنس‏گرایان در ایران، باید در همه حال و در تمامی جوانب زندگی، مواظب ماموران دولتی باشند. غالبا، ما در میانمان جاسوسانی را داشتیم که برای نفوذ در محافل اجتماعی ما تلاش می‏کردند. گاهی اوقات، دولت، به جوانانی آموزش می‌داد که لباس تحریک آمیز بپوشند و به دانشگاه رفته و در بدگویی از دولت ، پلیس و روحانیت سخنرانی کنند. جاسوسی که چنین اظهاراتی را می‏کرد، باید توجه داشته باشد که چه کسانی به او نزدیک می‌شوند و چه کسانی با آن‌ها دوست می‏شوند. همه عملیات برای آن طراحی شده است تا اطلاعات جمع آوری شود و در داخل گروه‌های مخالف نفوذ نمایند. در نتیجه، ما خیلی مراقب بودیم تا آن ها وارد دایره نزدیک و به هم تنیده اجتماعی ما نشود.

آزارپلیس

۱۱. من در چند مورد مختلف، به وسیله مسئولان ایرانی، بازداشت شدم.

۱۲. یکی از اینها در سال ۱۳۸۷ (۲۰۰۸) بود. من و دوستانم داشتیم از خیابانی می‏گذشتیم که به وسیله اتومبیل ون پلیس متوقف شدیم. وقتی اتومبیل پلیس متوقف شد، تعدادی مامور از آن بیرون ریخته و ما را به زور، سوار آن کردند. در داخل ون، ماموران پلیس، به طور خشونت آمیز و توهین آمیزی با ما رفتار کرده و در رابطه با وضع ظاهر لباس ما، ناسزا می‏گفتند. یکی از ماموران، کمربند من را باز کرده و فریاد زد «این چیه که به خودت آویزان کرده ای؟» من چیزی نگفتم. با اعمال آن‌ها، بی‌دفاع شده بودم که دوستم داد زد «تو حق نداری با او این‏گونه صحبت کنی!» آن مامور به طرف دوست من برگشت و دو بار، با شدت، بر صورت او زد. درتمام مدت، او به ناسزا گفتن به ما ادامه‏ داد و به ما گفت، کاری خواهدکرد که ما از دختر بودنمان پشیمان خواهیم شد. من قبول ندارم که آن‌ها دلیل قانونی برای متوقف‏کردن ما داشتند. مگر این که بخواهند آزارمان بدهند. این نوع رفتار در ایران بسیار شایع است.

۱۳. همچنان، در همان سال۱۳۸۷ (۲۰۰۸) من با تعدادی از دوستان همکلاسیم قدم زنان از کنار پاسگاه پلیس رد می‌شدیم که به وسیله پلیس متوقف شدیم. ماموران پلیس از پاسگاه بیرون آمده و به ما دستور دادند تا به کلانتری برویم. باور نمی‏کنم که آن‌ها دلیل شرعی برای این کارشان داشته باشند. جز این که ما سه دختر و چهار پسر بودیم که در خیابان با هم می‏رفتیم.

۱۴. بعد از این که وارد کلانتری پلیس شدیم، یکی از ماموران، پسرها را از دخترها جدا کرد و به دختران دستور داد تا به اتاق بازجویی بروند. به محض این که ما وارد اتاق شدیم، او در طرف دیگر میز ایستاد. کتش را در آورد و نشست.

۱۵. یکی از دوستان من که از رفتار مامور بسیار ناراحت بود، رو به او کرد و پرسید: «ما چه کرده ایم؟ چرا با ما اینطور رفتار می‏کنی؟» مامور در پاسخش گفت: «اگر یک کلمه دیگر بگویی، کاری می‏کنم که حتی از باز کردن دهانت هم پشیمان شوی». من همه افکارم را جمع کرده و با خونسردی پرسیدم: «سرکار معذرت می‌خواهم، مشکل چی هست؟» مامور به طرف من برگشته و پرسید: «چند ساله هستی؟» گفتم: “18” پرسید: «تو فکر می‏کنی، من چند ساله ام؟» به او گفتم: «من نمی‌دانم که چند ساله هستی». دوستم، حرف من را قطع کرد و گفت: «50 ساله اید؟» مامور به او زل زد و گفت: «من مطمئن شدم که به خاطر این حرف، چند روزی در انفرادی خواهی ماند.» دوست دیگر من رو به او کرد و گفت: «خوب، پس باید ۴۰ باشی» مامور به دوستم گفت: «تو از انفرادی جستی. اما با این حال، هنوز هم نیاز داری که به جایی رفته و کمی آب خنک بخوری.» در پایان، من رو به مامور کرده و گفتم: «خوب، در باره ۲۵- ۳۰ چی میگی؟» او رو به من کرده و لبخندی زد: «مثل این که تو زبان من را فهمیدی.”

۱۶. در این اثنا بود که او دستور داد تا ما عینک آفتابی هایمان را از چشمانمان برداریم. وقتی آن‏ها را برداشتیم، او به گونه‌ای به تک تک ما نگاه‏کرد که من احساس ناراحتی کردم. چرا که او از حضور ما در آن جا، برای لذت، ارضای جنسی خود و از این قبیل، استفاده می‏کرد. او مطالبی گفت که بر شدت ناراحتی من افزود. به عنوان نمونه؛ یک بار رو به یکی از دوستانم کرد و پرسید که او در کجا موهایش را رنگ‌ کرده است که آن همه خوشگل شده است. در مورد دیگری، رو به دوست دیگر من کرده و گفت؛ پوست گردن او بسیار نرم است و به نظر می‌رسد که خیلی تمیز باشد. من نمی‌دانستم که چه کار کرده‌ایم که سزاوار آن نوع آزار شده‏ایم. نمی‌دانستم که آن افسر از ما چه می‌خواهد یا این که ما چگونه می‏توانیم از آن وضع، رها شویم. من، هم برای خودم و هم برای دوستانم، نگران شده‏بودم.

۱۷. در طول مدتی که از ما بازجویی می‏شد، صدای ماموران دیگری را می‌شنیدیم که به پسرها فحش می‌دادند و آن‌ها را در بیرون اتاق بازجویی، می‎زدند. این صداها، بر میزان ترس و دلهره‎ای که ما در درون اتاق بازجویی داشتیم، می‎افزود. تردیدی نداشتم که پسرها را عمداً در گوش رس ما قرار داده بودند تا آن ترس و دلهره را در ما ایجاد‏کنند روش بسیار موثری بود.

۱۸. آن مامور، در نهایت، به ما اجازه داد تا برویم اما قبل از آن شماره تلفن من را گرفت و از من خواست تا به او تلفن بکنم. متوجه شدم؛ او فکر می‌کند که من در عوض آزادیمان، متمایل به داشتن رابطه جنسی با او هستم.

آخرین روزهای دانشجویی

۱۹. در اواسط ۱۳۸۶، و پس از یک سال و نیم تحصیل در دانشگاه، مجبور به ترک دانشگاه شدم. من و دوست دخترم، اشتباهی‏کرده و در یکی از راهروهای دانشگاه، هم دیگر را بوسیده بودیم. یکی از همکلاسی هایمان، دیده بود که ما هم دیگر را می بوسیم و آن را به مسئولان دانشگاه گزارش داده بود.

۲۰. مسئولان دانشکده، در مورد ما تحقیق کرده بودند و حجم زیادی از فشار روانی روی ما گذاشته بودند تا در مورد آن چه رخ داده بود، تصمیم بگیرند. درابتدا، ما گفتیم که هیچ اتفاقی رخ نداده و آن‌ها یک اشتباه ساده‎کرده‏اند. آن‌ها به ما اعلام کردند؛ شاهدی دارند که دیده «دو دختر در راهرو هم دیگر را می بوسیدند» و ما نخستین مظنونان بودیم. آن‌ها هر دوی ما را برای چندین ساعت بازجویی‎کردند. از نظر روحی و جسمی با ما بد رفتاری کردند. در آخرکار، من به بازجوها گفتم که خبر دهنده، ممکن است من را دیده باشد که به آرامی دوستم را روی زمین خوابانده بودم. چرا که او در باره چیزی غمگین بود. اما هیچ وقت، بوسه‏ای در میان نبود.

۲۱. در هیچ مقطع از این پروسه، احساس راحتی نکردم تا به سادگی، به مسئولان دانشگاه بگویم که به طور طبیعی، من یک لزبین هستم. اگر می‎خواهید در ایران زنده بمانید، مجبورید که با کارت‏های مشخصی که در سینه پنهان کرده‏اید، بازی‏کنید که همجنس‎گرایی یکی از آن کارت هاست. این‌ها بر اساس قانون پیشگیری است که نه تنها باید همجنسباز نباشید، بلکه اگر اعمال همجنسبازانه را به مقامات مربوطه گزارش نکنید، به عنوان کمک به آن‌ها تلقی می‏شود.

۲۲. در این ایام، خانواده‏ای من از طریق دانشگاه متوجه شدند که من به جنس موافقم گرایش دارم. اما خانواده‏ام نمی‎خواستند این را باور بکنند، چون آنان فوق‏العاده مذهبی هستند. این گرایش من را آنان به مشکل اختلال شخصیتی مرتبط دانستند و از‏ اینرو، آنان من را در خانه محصور‏کردند و به روانپزشک بردند و از کلاس های ورزشی و غیره محروم کردند.

۲۳. در پایان، بعد از آن حادثه، مجبور به ترک دانشگاه شدم.

مشارکت در اعتراضات بعد از انتخابات

۲۴. بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ (۲۰۰۹) در تعدادی از تظاهرات اعتراضی در تهران شرکت کردم. من از درد پایین‎کمر، ساق پاها، پاها، بازوها و حتی از درد گردن، رنج می برم.

۲۵. یک بار و در اواسط جون (تیر) در راهپیمایی دانشجویان در مقابل دانشگاه تهران، شرکت‏کردم. راهپیمایی، در مخالفت با نتایج انتخابات اخیر بود. در آن روز، فقط حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ دانشجوی معترض حضور داشتند. بر تعداد ما در حالی بشدت افزوده می‌شد که از دو طرف، در محاصره بسیجی ها بودیم. خط تلفن‌های ما بوسیله جمهوری اسلامی قطع شده‏بود. برای همین، نمی‏توانستیم با هم ارتباط داشته باشیم تا ترتیب مشارکت معترضان بیشتری را در گوشه و کنار شهر بدهیم.

۲۶. بسیجی ها گاز اشک آور و اسپری فلفل را در میان مردم انداختند. آن‌ها هم چنین هوایی شلیک می‌کردند تا ما را متفرق نمایند. بسیجی هایی که در آن روز به سمت ما شلیک می‏کردند، ایرانی نبودند. آن‌ها عرب بودند و به زبان عربی بر سر ما داد می‏زدند. روشن بود که جمهوری اسلامی از کشورهای عرب همسایه، مزدورانی را استخدام‏کرده بود تا توده مردم خشمگین بعد از انتخابات را کنترل‏کند.

۲۷. بسیجی ها ابزارهایی را به اتومبیل هایشان بسته بودند که وقتی حرکت می کردند، مردم را قیچی کرده، به زمین می‏انداخت. این ابزارها که به چرخ ها نصب شده بودند، قرقره هایی بودند که به هنگام حرکت و تماس به معترضان، صدای کرکننده‏ای داشتند. داشتن آن‌ها برای شهروندان، غیر قانونی بود. اما بسیج، آشکارا و بدون ترس از مجازات، از آن استفاده می‏کرد.

۲۸. در آن روز تظاهرات، بسیج ما را به سمت کوچه‌ها راند و افراد ناشناس، درهای خانه هایشان را به عنوان پناهگاه، به روی ما باز کردند. بسیجی ها با مشت به درها می‌زدند و به صاحب خانه‌ها دستور می‏دادند تا درها را باز کرده و آن‌ها را به داخل راه بدهند. زمانی که صاحبخانه ها به این کار مجبور می‏شدند، بسیجی ها به درون خانه‌ها هجوم برده و معترضان را با خودشان می‏بردند. در غیر این صورت، صبر می‌کردیم تا بسیجی ها بروند. سپس به خیابان‌ها برمی گشتیم.

۲۹. علیرغم خطرهای بی شمار، ترسی نداشتیم. ما حق خودمان را می‌خواستیم و می‌خواستیم آرای ما به حساب بیایند. این اعتراض از ساعت ۹ شب تا ۲:۳۰ روز بعد ادامه داشت.

۳۰. در یک مورد دیگر، ماموری را دیدم که به سمت پسر جوانی که کمتر از بیست سال داشت، رفت. تفنگی را روی سر او گرفت و گفت: «من تو را می‏کشم. قسم می‌خورم که تو را می‏کشم.» آن مامور، سپس به شمارش معکوس پرداخت “3 … 2 … 1.”خوشبختانه قبل از این که او بتواند شلیک کند، دوستان آن جوان، برای نجات او سررسیدند و آن جوان را بردند. آن مامور که ترسیده بود، چند بار هوایی شلیک کرد. آن زمان، لحظه‌ای بسیار ترسناک بود. چرا که من واقعاً باور کرده بودم که آن مامور، حتی اگر به دوستان او هم شلیک نکند، به پسر جوان شلیک خواهد کرد.

۳۱. در یک مورد دیگری، شاهد بودم که یک دسته از ماموران، دو دختر را بشدت، در خیابان کتک می زدند. دخترها، بی پناهانه در پای دیواری ایستاده بودند و دستانشان در بالای سرشان بود و نا امیدانه تلاش می کردند تا خودشان را از ضربه‌های ماموران مرد، در امان نگه دارند. من، خشمگینانه، به پشت یکی از ماموران پریدم و سعی‏کردم تا او را از آن دخترها دور بکنم. در همان حالی که با مامور مبارزه می‏کردم، در پس گردن خود، گرمی‏ای را حس‏کردم. به طرفی برگشتم که مامور دیگری با باتوم، من را می‏زد.

۳۲. ماموران معمولاً سه نوع باتوم مختلف دارند. آن‌ها یا از باتوم برقی، باریک و باتوم شبیه به چوب دستی یا باتوم ضخیم استفاده می‏کنند که شبیه چماق است. آن روز من را با باتوم شبیه چماق می‏زدند.

۳۳. ماموری که من را زد، لباس قهوه ای پوشیده بود. هیچ علامتی نداشت اما همان کلاهی را درزیر بند درجه روی شانه اش گذاشته بودکه همه سربازان داشتند.

۳۴. خوشبختانه، در آن روز، دیگرمعترضان به نجات ما شتافتند. تعداد نجات دهندگان ما بر تعداد ماموران چربید و آن‌ها را در محاصره خود گرفتند و زمان کافی برای ما درست‏کردند تا از حمله های سبعانه آن‌ها در برویم. من با دستم، یکی از آن دخترها را گرفته بودم و به طرف یک خانه امن می دویدم. دختر دومی، در مسیر دیگری فرار کرد. من خوش شانس بودم که توانستم زنده فرار کنم.

۳۵. در اواخر جون یا اوایل جولای ۲۰۰۹(تیر ماه ۱۳۸۸) بود، به خاطر این که لباس سبز پوشیده بودم، مورد حمله دو زن قرار‏گرفتم. آن دو، من به دیوار می‏فشردند. به من ناسزا گفته و توهین می‏کردند و فریاد می‏زدند: «چون مخالف دولت هستی، سبز می‏پوشی؟» چه می‌توانستم بگویم؟ این، رنگ لباس من بود. همین. آن‌ها می‏خواستند، چه کار کنم؟ به خانه رفته، آن را عوض کنم؟ یکی از زن‌ها به چشمان من خیره شده، گفت: «یکی یکی. ما به حساب تو هم می‏رسیم.”

۳۶. در همان زمان که به من حمله شده بود، ماموری را در خیابان دیدم. او برسر زنان مامور فریاد می زد: «جلو بروید. دست و پای او را بشکنید. می‌خواهم ببینیم که چگونه این کار را می‏کنید.» من می‌دانم که او یک افسر بود. چرا که سه ستاره بر روی دوشش بود و لباس افسری به تن داشت..

۳۷. در اواخر تابستان ۱۳۸۸(۲۰۰۹)، در تهران و در حمایت از احمدی نژاد، یک راهپیمایی برگزار می‏شد. جمهوری اسلامی طرفداران خود را با کاروان های اتوبوس، از گوشه و کنار ایران به تهران آورده بود. این را به این دلیل می‌گویم که من اتوبوس ها را دیدم که وارد شهر می‏شدند. افرادی که با آن اتوبوس ها می‏آمدند، مانند تهرانی‌ها لباس نپوشیده بودند. مانند آنانی لباس به تن داشتند که در گوشه و کنار ایران زندگی می‏کنند. آن‌ها با همه اعضای خانوادهایشان آورده می‏شدند. کودکان، برادران، خواهران، عموها، دایی ها، خاله ها و پدر بزرگ‌ها، همه با هم در اتوبوس ها بودند. طرفداران احمدی نژاد، پلاکاردهایی حمل می‌کردند که بر روی آنها نوشته شده بود «ما خامنه ای را می‏خواهیم» یا «ما احمدی نژاد را می‏خواهیم.”

۳۸. در همه اعتراض ها، می‌دیدم که بسیج به افرادی که لباس شخصی پوشیده بودند، اسلحه می‌داد تا معترضان را در هم بشکنند. در صبح زود و اواخر شب، ون های بسیج را می‌دیدم که در نزدیکی اجتماعات بزرگ مردم، توقف می کردند. درهای ون ها که باز می‏شدند، بسیجی ها بیرون می‏ریختند. آن چه در دورن ون ها باقی می‏ماند، کارتون های اسلحه بود که در میان لباس شخصی ها توزیع می‏شد. به این نیروهای مردمی، گاز اشک آور، باتون و اسپری فلفل داده می‏شد. آن‌ها در خیابان‌ها پنهان می‌شدند و منتظر می‏ماندند تا معترضان از راه برسند و آن‌ها بتوانند به معترضان حمله‏کنند.

فرار از ایران

۳۹. اواخر آبان و یا آذر ۱۳۸۸ متوجه شدم که هروقت من گوشی تلفنم را برمی‌دارم تا به دوست دخترم که در خارج از کشور زندگی می‏کرد تلفن کنم، صدای بیپ از آن شنیده می‏شود. اما فکر نکردم مورد خاصی باشد. دوست دخترم و من، در باره همه چیز با هم ، در تلفن گفتگو می‏کردیم. ما در باره مشکلات همجنسباز بودن در ایران و در باره شغل من به عنوان رپ، گفتگو می‏کردیم. ما در باره موضوع هایی هم بحث می‏کردیم که نمی‌توانم با دیگران، در آن باره صحبت کنم. گمان می‏کردم که بیپ ها به خاطر مشکلات ارتباط تلفن بین الملل ایران است و در باره آن فکر نمی‏کردم.

۴۰. در مهر و یا آبان ۱۳۸۸، من با اسم مستعار، در باره موزیک رپ خودم با مجله همجنسگرای “ندا” در کانادا و رادیو زمانه در هالند مصاحبه‏کردم. قبلاً متوجه شده بودم که هرباری که زنگ می‏زدم، چند ثانیه بعد از آغاز مکالمه تلفنی، یک بیپ به گوشم می‏آمد و بعد از وصل، یک بیپ نارمل دیگر به گوشم می‏آمد. در ابتدای مصاحبه متوجه این بیپ‏های شدم، می‌دانستم، ممکن نیست که هم‌ زمان دو نوع بیپ در یک خط واقع شود. به شرکت مخابرات تلفن خودم، زنگ زدم، (چون نت من قطع بود و تلفن من کار می‏کرد) و از آن‌ها خواستم تا آن عیب را رفع‏کنند. بعد از آن که من را به سه تکنسین مختلف حواله‏دادند، متوجه شدم که این مسئله، بزرگ‌تر از یک مشکل ساده تکنیکی است. تصمیم گرفتم تا در این باره، از یک دوست خودم که در این زمینه متخصص بود، سؤال کنم.

۴۱. بعد از این‏که آن دوست من، خط تلفن در اتاق خوابم را کنترل کرد، در حالی که گریه می‏کرد، بیرون آمد و به من گفت؛ دولت برای ماه ها مکالمات تلفنی من را ضبط می‏کرده است. فورا، گفتگوهای من و دوست دخترم به خاطرم آمد. جمهوری اسلامی می‌دانست‏که من لزبینم. می‌دانستند که من هنرمند رپ هستم. آن‌ها می‌دانستند که من با رسانه‌های خارجی مصاحبه کرده ام. من چه می‌توانستم به آن‌ها بگویم. آن‌ها در باره مشارکت من در اعتراضات خیابانی خبردار بودند. جمهوری اسلامی همه آن چیزهایی را که من به سختی کوشیده بودم تا آن‌هارا پنهان کنم، می دانست. آن‌ها اغلب رازهای ناگفتنی من را می دانستند. در همان جا متوجه شدم که من برای زندگی در ایران، امنیتی ندارم و خواستم، بسرعت از ایران خارج شوم.

۴۲. من به خانواده‌ام گفتم که مجبور به ترک تهران به خارج از شهر هستم. زمانی که از من در باره علت آن پرسیدند، گفتم که به خاطر مشارکت در اعتراض هاست. بعد از آن که از مشارکت من با خبر شدند، من را بشدت‏زدند، اما سرانجام، اجازه دادند تا بروم. هر چه داشتم را در کوله پشتی ریخته و راهی خارج از شهر شدم. عموماً، خارج از شهر، از تهران امن‏تر است. چرا که در آن جا مقررات اندکی وجود دارد. برای این که دولت در آن جاها در پی من نخواهد بود و برای این که اگر جمهوری اسلامی بخواهد من را درگوشه و کنار کشور پیدا کند، باید دایره جستجو را گسترده تر بکند که هزینه‌های پیدا کردن من را بسیار زیاد خواهد کرد.

۴۳. نقشه من آن بود که کسی را بیابم تا بسرعت و بی صدا من را از کشور به خارج قاچاق کند. بعد از مدتی، مردی را پیدا کردم که متمایل به کمک به من بود اما می‌خواست، هم به او پول بدهم وهم در مسیر باید به چند مرد اجازه بدهم تا با من سکس داشته باشند. من چنان سرنوشت خطرناکی را نمی‏خواستم. بنابرآن، تصمیم گرفتم صبر کنم تا طوری از کشور خارج شوم که نیازی به قاچاقچی نباشد.

۴۴. در همان حالی‏که مجبور بودم صبر کنم، در آن منطقه، کسی را نمی شناختم و پولی هم به همراهم نداشتم. هر روز برای پیدا کردن غذا، آب و سرپناه، با مشکلاتی رو به رو بودم. مقداری پول از حساب‌های بانکی دوستانم، به کارت بانکی من منتقل کردیم. گاهی محل هایی برای ماندن پیدا می‏کردم. دوستانم در تهران، به فامیل های دورشان در آن منطقه، تلفن می‏کردند و از آن‌ها می‌خواستند تا به من اجازه بدهند، برای یکی دو شب با آن ها بمانم. معمولا، غریبه‌ها در کمک به من، مردد بودند. به هر حال، وقتی شما دختر جوان تنهایی را در خارج از شهر ببینید که هیچ چیزی جز یک کوله پشتی ندارد، به احتمال خیلی زیاد، فکر می‌کنید که او از جمهوری اسلامی فرار می‏کند. مردم به دلیل ترس از پیامدهای آن، نمی‏خواستند در چنین مسایلی دخالت‏کنند. گاهی هم غذا و جان پناهی نبود و من مجبور بودم تا در زیر اتومبیل یا در جنگل بخوابم. این مدت که ۳-۴ هفته طول کشید، برایم بسیار مشکل بود.

۴۵. در همان زمانی که در خارج از شهر بودم، متوجه شدم که در همه جا پیچیده که دولت برای دستگیری من دستور صادر کرده و در پی من است. اولا، دوستی که به من خبر داده بود که مکالمات تلفنی من ضبط می شود، دوستی در داخل نیروهای پلیس داشت. او به دوست من خبر داده بود که نام من در میان افراد تحت تعقیب قرار دارد. دوما؛ یکی از همسایه هایم در ایران، به من تلفن کرد و گفت؛ یک مرد ریشو در خانه آن‌ها را زده و گفته است که برای ازدواج با من آمده است و در مورد من، اطلاعات بیشتری خواسته که من در کجا بودم و چه کسانی دوستان من بودند. این احتمال هست که جمهوری اسلامی آن مرد را به خانه من فرستاده باشد تا معلوم شود که من در کجا پنهان شده‌ام و چه کسانی کمکم کنند. با این همه، خود من هرگز حکم دستگیریم را ندیدم اما ۱۰۰ در صد مطمئن هستم که چنان چیزی وجود داشت و قبل از آن که من خارج شوم، جمهوری اسلامی در پی من بود.

۴۶. بعد از سه هفته اقامت در خارج از شهر، برای تمام کردن دومین آهنگم، به تهران برگشتم. من به شدت از بازگشتم به شهر نگران بودم و نگران بودم که قبل از آن که دو باره شهر را به مقصد اطراف، ترک کنم، دستگیر شوم. استودیو در تهران بود و من می‌خواستم تا قبل از خروجم از کشور، آهنگم را ضبط کنم. در مدتی که در تهران بودم، برای یک لحظه هم آرامش نداشتم. با هر صدا و حرکتی، فکر می‌کردم که ماموران جمهوری اسلامی من را یافته‌اند و زندگی من به آخر رسیده است. فشار روانی، واقعا غیر قابل تحمل بود. شکر خدا، بدون آن که پیدایم کنند، آهنگم را ضبط کرده و از تهران خارج شدم.

۴۷. در اواخر فوریه ۲۰۱۰ (بهمن ۱۳۸۸) رابطم به من خبر داد که به‌ پایان راه حل نزدیک است و من، هرلحظه، باید برای خروج از کشور آماده‏باشم. به او گفتم که من آماده‌ام اما هنوز یک مشکل حل نشده باقی‌مانده است. هنوز پاسپورتم، در خانه‌ام، در تهران و در پیش خانواده‌ام است. گرفتن پاسپورت من از خانواده ام، پیچیده بود. چرا که آن ها، از روی میل، آن را نخواهند داد. ممکن است که آنها به ماندن من در خارج از شهر و به این مدت طولانی و نیاز ناگهانی من به پاسپورتم، ظنین شوند. اگر آنها متوجه شوند که من لزبین هستم، به همان اندازه که جمهوری اسلامی به کشتن من تمایل دارد، به کشتنم مایل خواهند بود. تنها راه باقی مانده، آن بود که بدون آن که آن‌ها متوجه شوند، پاسپورتم را از پیش آن ها بردارم.

۴۸. من به تهران و خانه‌ام برگشتم و متحمل کتک بسیار سختی از طرف خانواده خودم شدم که چرا آن همه وقت را در خارج از شهر گذرانده بودم. مادرم، در زمانی که برادرم من را با کمربندش می زد، در پایین نگهم داشته بود. در همه آن مدت، با زشتی تمام بر سر من فریاد می‌زدند که «ما نمی‌دانیم، تو چه کار می‏کنی!» «تو شکسته‏ای؟ » «تو یک مشکلی‏داری!» «ما هیچ چیزی از آمد و رفت های تو نمی‏دانیم.» «دیگه ما نمی‌خواهیم تو به این خانه بیایی!» آن‌ها بر سرم فریاد می‌کشیدند و به خاطر این که سه هفته در خارج از شهر مانده بودم، من را می‏زدند.

۴۹. در آن مدت کوتاه، اما دردناکی که در خانه ماندم، توانستم پاسپورتم را به دست آورده و بعد به بهانه خانه خواهرم از خانه خارج و راهی خارج از شهر شدم. اندکی بعد از آن، رابط من، تلفن کرد و گفت که همه کارهای اداری و کاغذ بازی‌ها رو به اتمام است و من می‌توانم از کشور خارج شوم. از هواپیمایی ترکیه بلیطی را خریده و با هواپیما، ایران را ترک‏کردم. نمی‌توانستم هیچ چیزی از آن چه که به من تعلق داشت را با خودم بردارم. برای آن که مسئولان در درب خروجی، کیف های من را بازرسی می‌کردند و من نمی خواستم به آنها بهانه‌ای بدهم تا من را از ادامه سفرم باز دارند. همه آن چیزهایی که با خودم آورده ام، شامل لباس هایم در کوله پشتی، ۱۰۰ دلار پول نقد، پاسپورت و کارتی شناسایی است که دولت صادر کرده است. شکر که توانستم از موانع امنیتی بگذرم و در ترکیه درخواست پناهندگی‏کنم.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا