شهادتنامه شهود

شهادتنامه بهروز جاوید تهرانی


اسم کامل: بهروز جاوید تهرانی

تاریخ تولد: ۵ دی ۱۳۵۷

محل تولد: تهران، ایران 

شغل: روزنامه نگار


سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: ۲۰ مهر ۱۳۹۱ 

مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران 


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای بهروز جاوید تهرانی تهیه شده و در تاریخ ۱۴ دی ۱۳۹۱ توسط بهروز جاوید تهرانی تأیید شده است. شهادتنامه در ۶۵ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده‎ی دیدگاههای مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی‎باشد.

شهادتنامه

۱.   بهروز جاوید تهرانی هستم. در سال ۱۳۷۸ دانشجوی کشاورزی بودم. در وقایع کوی دانشگاه، وقتی خبر حمله به کوی را شنیدم، شرکت کردم و بازداشت شدم. در آن پرونده حدود ۴ سال حبس کشیدم. بیش از سه سال و نیم از این چهار سال  حبس هم در زندان رجایی شهر کرج بود. بعد از آزادی دوباره فعالیتهای خود را ادامه دادم. در سال ۱۳۸۵ دوباره دستگیر شدم. این دفعه ۷ سال [حبس داشتم]. البته این توضیح را هم بدهم که بین این دو، یک ۵ ماه هم بازداشت داشتم. و اینکه در سال ۱۳۹۰ آزاد شدم به خاطر اینکه آن ۵ ماه را از حبس من کم کردند. کلا بیش از ۱۱ سال حبس کشیدم که بیش از ۱۰ سال آن در زندان رجایی شهر کرج بود.

چگونگی بازداشت شدن

۲.   18 تیر سال ۱۳۸۸ بود که وقتی من خبر حمله به کوی را از رادیوهای خارجی شنیدم تصمیم گرفتم در مراسمی که در اعتراض به آن صورت گرفته شرکت کنم. روز شنبه صبح بود که شرکت کردم. روز یکشنبه و همچنین روز دوشنبه هم حضور داشتم. روز دوشنبه درگیری ها کمی بیشتر شده بود. نیروی انتظامی به سمت دانشجوها حمله کرده بود. گاز اشک آور می زدند. با باتوم و اسپری های فلفل و شوکر برقی تظاهرکننده ها را می زدند. در سمت میدان ولی عصر یک اتوبوس آتش گرفت. اتوبوس را دانشجویان معترض آتش زدند. در یک لحظه من ضربه سختی خوردم. سنگی که به سمتم پرتاب شده بود به صورتم خورد. صورتم خونی بود و مجبور شدم به یکی از کوچه های فرعی بروم تا صورتم را بشویم.

۳.    وقتی که آمدم، بین دو سری نیروی ضد شورش قرار گرفتم. یعنی بین نیروهایی که پایین میدان ایستاده بودند و نیروهایی که در بالای میدان بودند. من باید یک سمتی را انتخاب می کردم. تصمیم گرفتم که به سمت پایین بروم. در هر دو طرف هم نیرو بود. در بلوار کشاورز هم پر از نیرو بود. خیلی عادی به سمت پایین شروع کردم به قدم زدن ولی از صورتم مشخص بود که وضعیتم ملتهب است. در خود میدان ناگهان از پشت من را هل دادند. یکی از پشت من را هل داد و چون در جلوی من هم یک زنجیر بود مجبور شدم از روی زنجیر بپرم. وقتی برگشتم دیدم نیروهای لباس شخصی هستند. من در آنجا در میدان ولی عصر بازداشت شدم. علت آن هم بیشتر همان زخمی شدن من بود که صورت من را تابلو کرده بود. صورت من مشخص بود که ملتهب و زخمی است، با آنکه آنرا شسته بودم و خون آن بند آمده بود.

نحوه بازداشت، بازجویی و شکنجه

۴.   در مورد بازجویی ها و نحوه بازداشتم در سال ۱۳۸۵ هم جالب است. سال ۱۳۸۵ من در خانه ام بودم. حدودا بعد از ظهر بود و داشتم استراحت می کردم که یک دفعه درب خانه راشکستند و ریختند تو. تمام خانه را به هم ریختند و حتی وسایل شخصی و پرونده های شخصی من، اسناد و مدارک من، عکس های شخصی خانوادگی من را که شاید دیگر نمی شود هیچ طوری آنها را جبران کرد، همه اینها را جمع کردند و بردند. من را حتی در خانه خودم هم مورد ضرب و شتم قرار دادند.

۵.   در آن موقع من و کیوان رفیعی با هم همخانه بودیم. او در خانه من بود در واقع. ما را در خانه مورد ضرب و شتم قرار دادند. ما را بردند و این حکم را به من دادند. حتی شکایت ما هم به هیچ جایی نرسید که مامورین وزارت اطلاعات این کار را با ما کردند. در دوره بازجویی هم چندین بار من را مورد ضرب و شتم قرار دادند. حتی یکبار در سال ۱۳۸۵ دنده من را شکستند.

۶.    در تابستان ۱۳۹۰، وقتی آقای محسن دکمه چی مریض بود، ما از آخرین وضعیتی که ایشان داشتند و درد می کشیدند فیلمبرداری کردیم. چون صدای من در آن فیلم بود، من را به همراه سه نفر دیگر از زندانیان به بند ۲۴۰ اوین که مربوط به وزارت اطلاعات می شد (در طبقه ای که برای وزارت اطلاعات است و نه زیر نظر سازمان زندانها) بردند. من را به آنجا بردند و در تمام سه ماه تابستان من را در سلول انفرادی نگه داشتند.

۷.    چندین بار در آنجا من را مورد ضرب و شتم قرار دادند. یک حرکتی که خیلی من را آزار داد یعنی یکی از بدترین شکنجه هایی که همیشه در ذهنم هست این بود که من را از پشت دستبند زدند و پابند کردند و دستبند و پابند را به هم وصل کردند و دهانم را هم بستند. قبل از اینکه دهان من را ببندند من فکم را قفل کرده بودم. آنها می خواستند با پارچه دهانم را ببندند. لذا یکی از زندانبان های بند ۲۰۹ در ابتدا با مشت توی سینه ام زد و من حاضر نشدم فکم را باز کنم. دستم از پشت بسته بود. او بر روی قفسه سینه ام رفت و شروع کرد بالا و پایین پریدن بطوری که سه تا دنده های من در آنجا شکست. در این حین دهانم را باز کردم و او هم دهانم را بست. اینها از پشت دستبند و پابند من را به هم وصل کرده بودند و من مجبور بودم تا صبح بر روی سینه ای که دنده ام شکسته بمانم. این حالتی که دستبند و پابند می کنند یکی از آزار دهنده ترین نوع شکنجه بود چون خیلی فرسایشی بود و هیچ حرکت و تکانی نمی توانی داشته باشی. این یکی از بدترین شکنجه هایی بود که من دیدم.

دادگاه بهروز جاوید تهرانی

۸.    در مورد دادگاه، من به یاد دارم که دقیقاً سال ۱۳۷۸ بود. در شعبه ۲۶ دادگاه بود. در سال ۱۳۷۸ من کلا فقط ۵ دقیقه قاضی را دیدم. یعنی قاضی ای که من را به ۸ سال حبس محکوم کرد، من فقط ۵ دقیقه او را ملاقات کردم و با او صحبت کردم. حکم من ۸ سال حبس بود ولی در نهایت وقتی که به زندانیان ۱۸ تیر عفو دادند، حکم من هم شد ۴ سال. دوباره در سال ۱۳۸۵ که من دادگاهی شدم، بعد از دو یا سه پرونده بازداشتی که من را دوباره دادگاهی کردند، قاضی به من گفت: «تو از عفو مشروط استفاده کرده ای که حکمت شده است ۴ سال؟» گفتم: «عفو مشروط نبود، عفو رهبری بود که به همه زندانیان ۱۸ تیر دادند.» او گفت: «کاری میکنم که آن ۴ سال را بکشی!»

۹.   قاضی به من ۷ سال حبس داد که این ۷ سال حبسی که در دادگاه سال ۱۳۸۵ گرفتم در دادگاه تجدید نظر شد سه سال. یعنی [قاضی احمد] زرگر که بدترین قاضی تجدید نظر است حبس من را کرد سه سال. ولی دوباره برای من یک پرونده سازی دیگر کردند و یک چهار سال دیگر به من دادند. یعنی دقیقا همان حرف قاضی حداد که برگشت به من گفت کاری می کند که آن ۴ سالی که عفو خوردم را دوباره بکشم، واقعا حرفش را عملی کرد. دوباره این ۴ سال را به من داد و مجبور شدم این چهار سال را بکشم.

۱۰.  این حبس هایی که من کشیدم به خاطر کاری نبود که من کرده باشم، به خاطر این بود که دادگاه انقلاب از من ناراحت بود، یا وزارت اطلاعات از من ناراحت بود. نه به خاطر جرمی که مرتکب شده باشم، حتی وکیل من در سال ۱۳۸۵ به من گفته بود تنها اتهامی که به من می چسبد تبلیغ علیه نظام بود. وکیلم به من گفت: «تنها اتهامی که به شما می چسبد همین تبلیغ علیه نظام است. هیچ اتهام دیگری را نمی توانند به شما بچسبانند. خیالت راحت باشد.» وی وکیلی هم نبود که من به او پول داده باشم. وکیل من آقای بهروز بیگوردی بود که کاملا داوطلبانه آمده بود و وکالت من را قبول کرده بود. ولی با این حال قاضی به من ۷ سال حکم داد که در تجدید نظر شد سه سال، و چهار سال هم بعداً به راحتی به آن اضافه کرد. یعنی وقتی که سه سال داشت تمام می شد یک چهار سال به آن اضافه کرد. به خاطر اینکه یکبار چهار سال را اشتباهاً عفو داده بودند.      

زندان رجایی شهر

۱۱.  زندان رجایی شهر را اگر بخواهم برایتان توضیح بدهم، اول باید آنرا در مقاطع زمانی مختلف بررسی کنیم. یکی دوره اصلاحات، و یکی هم دوره ای که اصلاحات تمام شد. با این توضیح که هم اصلاحات دیر به زندان رجایی شهر رسید و هم پایان اصلاحات. یعنی در سال ۱۳۷۹ که ما وارد زندان رجایی شهر شدیم دقیقا همان شرایط دهه شصت را داشت. لباسها دولتی بود؛ موی ها را می زدند؛ زندانیان را ضرب و شتم می کردند، تلفن در هر دو ماه ۵ دقیقه بود که آن هم می شود گفت که تقریبا وجود نداشت – من به آن نمی گویم که تلفنی وجود داشت؛ هواخوری ممتد؛ تراکم جمعیت در داخل بندها فوق العاده بالا بود؛ وضعیت بهداشتی را تقریباً می توانم بگویم که فاجعه بود؛ تفکیک جرایم رعایت نشده بود؛ زندانیان را به خاطر جرائمی که در داخل بندها مرتکب می شدند به انفرادی های طویل المدت می فرستادند.

۱۲.  ولی این روند در سال ۱۳۸۰ تقریبا بهبود پیدا کرد. یواش یواش تلفن ها شروع شد به ماهی یک دفعه، هفته ای یک دفعه، و بعد هفته ای دو یا سه دفعه، بعد هر روز؛ لباسهای دولتی جمع شد؛ وقتی زندانی می‎توانست [از خارج از زندان] لباس بیاورد، می توانست لباسهایش را بشوید و تمیزتر باشد؛ حتی می‎توانم بگویم که در سلولها فرش آمد؛ و در سلولها تخت آوردند؛ کتاب وارد زندان شد؛ روزنامه مرتب شد؛ تقریبا میشود گفت که زندانی شده بود که می شد در آن زندگی کرد. در سال ۱۳۸۲ هم همچنان همین روند ادامه داشت. ولی همچنان زندانیان سیاسی در رجایی شهر خیلی تک و توک بودند. یعنی به غیر از یکی دو تا گروه دراویشی که گرفته بودند و برای مدتی ۲۰-۳۰ نفر از آنها را آورده بودند، در سایر مواقع من تنها زندانی سیاسی در کل رجایی شهر بودم.

۱۳. من در سال ۱۳۸۲ آزاد شدم. در سال ۱۳۸۵ وقتی دومرتبه به رجایی شهر برگشتم در آن موقع دیگر آقای خاتمی رفته بود و محدودیت زندانیان دوباره شروع شده بود. ضرب و شتم شروع شد؛ سلولهای انفرادی دوباره راه افتاد، منتها خیلی نرم این کار را کردند. ابتدا آمدند در یک بند، دیوار بین دو تا سلول را برداشتند و آنرا سوئیت کردند که در آن یک دوش حمام بود و یک توالت فرنگی و اسم آنرا گذاشتند سوئیت. اینطوری شروع کردند و سلول انفرادی را دوباره راه انداختند. بعد هم آمدند بند ۲ سالن یک که به «سگدونی» معروف است را راه انداختند که حتی سلولهای آن دوربین دارد، سلولها کاملا تاریک است و پنجره هایش تا بالا سیمان شده است. و فقط یک دریچه کوچک مشبکی وجود دارد. و زندانی در آن فقط دو تا پتو دارد و غذای خیلی کمی را هم به زندانی می دهند. این سگدونی را دوباره از سال ۱۳۸۷ راه انداختند. زندانیانی را که در داخل زندان تخلف می کردند و یا زندانیانی (با هر جرمی) که به نوعی از آنها ناراضی بودند را به آنجا می فرستادند.

بهداری زندان رجایی شهر

۱۴. من می خواهم در ابتدا از بهداری زندان رجایی شهر شروع بکنم. بهداری زندان رجایی شهر هم دستخوش همین تحولات بود یعنی در مقطعی بهبود پیدا کرد و دوباره وضعیت آن خراب شد. در دوره اصلاحات وضع بهداره کمی بهتر شده بود و داروهای ضروری زندانیان را می دادند. فقط یک سری داروهای لوکسی بود مثل ویتامینها و داروهای مخصوص پوست و اینها که از بیرون می آمد. یا داروهایی که خیلی گران قیمت بود را دکتر نسخه میداد و خانواده از بیرون می آورد. ولی وقتی که وضعیت زندان بد می شد، تقریبا بهداری زندان داروهای ضروری زندانیان را هم قطع می کرد. یعنی در خیلی از مواقع می دیدی که زندان برای دو ماه اصلا آنتی بیوتیک ندارد.

۱۵.  یک بهداری زندانی که در خلوت ترین موقع آن ۳۵۰۰ نفر جمعیت دارد، می دیدی که یک آنتی بیوتیک هم ندارد. در حالی که کلی هم بیماری عفونی و اینها در زندان بود و زندان چنین دارویی را نداشت. یا دکتر دارویی را می‎نوشت، مخصوصا آنتی بیوتیک ها که باید دوره درمان آن کامل بشود؛ دکتر دارویی را مثلا برای یک دوره ۳۰ تایی می نوشت اما داروخانه فقط ۱۵ تای آن را به شما می داد و هر چه هم میگفتی، او می گفت فقط همین است. چنین مشکلاتی خیلی زیاد بود. و در آن دوره حتی ورود دارو از خارج از زندان هم حتی سخت میشد. وقتی بهداری وضعش اینطوری می شد، ورود دارو هم سخت می شد.

۱۶.  من چند بار سر نسخه ام شکایت کردم که چرا دارویی را که برای من تجویز شده را به من نمی دهید؟ حالا هر چند که به خود دکترها هم دستور می دادند که فلان دارو را تجویز نکنند؛ یا دکتر می گفت فعلا این داروها را نداریم و برای این درد تو فعلا کاری نمی توانیم بکنیم. وضعیت بهداری اینطوری بود.

۱۷.  در دوره ای که شرایط زندان سخت میشد، اگر برای زندانی مشکلی پیش می آمد، رفتن به مراکز درمانی خارج از زندان خیلی سخت میشد. بعد از سال ۱۳۸۸ یک قانونی تصویب شد که زندانیان سیاسی برای خروج از زندان و رفتن به بیمارستان بیرون، باید از دادستان اجازه بگیرند. و این خودش کار را برای زندانیان سیاسی دوبرابر [سخت] کرد. چنین کاری در مورد زندانیان عادی خیلی سخت است، و حالا این قانون آمد که دادستان باید برای خروج زندانیان سیاسی دستور دهد، کار را دو چندان سخت کرد.

۱۸.  من الان در میان زندانیان سیاسی دوستی را دارم به نام جعفر اقدامی. او حدود یک سال است که دارد دوندگی می کند که مشکل تست عصب خود را برود درمان کند، ولی هر بار که می خواهد به بیمارستان برود که یک تست عصب یا تست عضله بدهد باید خودش و خانواده اش شش ماه دوندگی بکنند و [دست آخر] یک بار هم که به بیمارستان می رود، می بینند که دکتر نیست و دومرتبه [خروج او از زندان] موکول میشود به گرفتن یک جواز دیگر.

۱۹.  تقریبا سر آقای محسن دکمه چی هم همین بلا آمد. محسن دکمه چی مریض شده بود و او را به بیمارستان نمی بردند. او را خیلی دیر به بیمارستان بردند و وقتی هم که خواستند او را ببرند، او را در بیمارستان دستبند و پابند زدند، در حالی که ایشان داشت شیمی درمانی می شد. ایشان هم گفت که وی نمی تواند اینطوری شیمی درمانی خود را ادامه بدهد و به زندان برگشت. یعنی مخالفت کرد که با دستبند و پابند به آن صورت باشد. چون موقع شیمی درمانی مرتب باید به دستشویی می رفت در حالی که سربازانی که در بیمارستان بودند دستبند و پابند او را باز نمی کردند که به دستشویی برود.

سلولهای انفرادی زندان رجایی شهر

۲۰.  سلولهای انفرادی هم که در دوره ای که شاهرودی آمد، کلا سلول انفرادی را قدغن کرده بود. در روند نزولی که زندان طی کرد ابتدا آمدند سوئیت ها را درست کردند. یعنی دیوارهای بین دو سلول انفرادی را برداشتند و یک حمام و دستشویی هم گذاشتند و اسم آنرا گذاشتند سوئیت. یک جور درواقع کلاه شرعی بود چون می گفتند که آنها در جمهوری اسلامی انفرادی ندارند و زندانیان را سوئیت می دادند. این روند در بند ۲۰۹ هم اتفاق افتاد. یعنی در بند ۲۰۹ هم آمدند دیوارهای بین سلول انفرادی را خراب کردند و سوئیت درست کردند. همین حالت [سوئیت] را داشت منتها بدون دوش حمام. در بعضی از سلولها دوش هم گذاشت اما غالبا دوش نداشتند. در اینجا من یک پرانتز باز کنم و این را هم به شما بگویم که چون بند ۲۰۹ در دوره اصلاحات دیوار بین دو سلول انفرادی را برداشته بود در سال ۱۳۸۸ که بازداشتها زیاد شد، سلول کم آورد. برای همین یکی از طبقات بند ۲۴۰ را گرفت.

۲۱.  الان وقتی گاهی وقتها می شنویم که طرف بازداشت شده و اطلاعات او را به بند ۲۴۰ برده، این به خاطر این است که در سال ۱۳۸۸ بند ۲۰۹ سلول انفرادی کم آورد و یک طبقه از بند ۲۴۰ که چیزی حول و حوش ۸۰ تا سلول است – ساختمان ال شکلی است که ۸۰ تا سلول دارد – وزارت اطلاعات بر روی آن طبقه دست گذاشت و آنرا از سازمان زندانها تحویل گرفت و شد مخصوص وزارت اطلاعات. طبقه وسط بند ۲۴۰ الان در دست وزارت اطلاعات است. این را کسانی که در قدیم در زندان بوده اند متوجه نمی شوند و وقتی که می شنوند که کسی در بند ۲۴۰ است، فکر میکنند که وی در انفرادی های سازمان زندانها است در صورتیکه یک طبقه بند ۲۴۰ الان در دست وزارت اطلاعات است.

۲۲.  این روند ادامه پیدا کرد و شرایط روز به روز سخت تر شد. تا اینکه یکبار یک حادثه ای پیش آمد که دو تا از زندانیها را داشتند کتک می زدند، آنها را به شدت کتک زدند و دست و پای آنها را شکستند. در یک مورد حتی به یک زندانی باتوم فرو کرده بودند. فیلمهای آن در اینترنت موجود است و ما آنها را فیلمبرداری کردیم.  البته از خود حادثه، فیلمبرداری نکردیم بلکه بعد که اینها از انفرادی بیرون امدند از وضعیت جراحتشان فیلمبرداری کردیم و این فیلم منتشر شد. بعد از آن، ضرب و شتم با چنان شدتی دیگر جمع شد. یعنی بعد از آن فیلمبرداری، دیگر زندانیان را به آن صورت وحشیانه نمی زدند چون ترسیدند که این باب شود و مدام چنین فیلمهایی به بیرون برود. و دیگر شروع کردند به کف پای زندانیان میزدند. در زندان حالت فلک مد شد. در این اواخر هم که من داشتم بیرون می آمدم، زندانیان را به همان شکل مکتب خانه های قدیم فلک می کردند. منتها نه با ترکه بلکه با لوله های آب پلاستیکی که در ایران به لوله سبز معروف است ولی به رنگ سفید است. این لوله های آب خیلی هم دردناک است. از باتوم های استاندارد دردش خیلی بیشتر است و با آن می زدند. در سال ۱۳۸۶ خیلی بد می زدند. در ان موقع به آن صورت گوشی هم بصورت قاچاق وارد زندان نشده بود و چنین قضیه ای هم برای کسی هنوز اتفاق نیفتاده بود.

۲۳.  یکبار خود من سر یک جریانی به انفرادی رفتم. من با نگهبان جرو بحثم شد. من را با دستبند و پابند و چشمبند به بیرون بردند و شروع کردند به زدن من. اینطور بود که پاسدار بندها من را دوره کرده بودند و با باتوم من را می زدند. یکی با باتوم به زانو یا به رانم می زد که از درد خم می شدم و بعد دومی را به پشتم می زد که دوباره از درد راست می شدم. این روند شاید نزدیک نیم ساعت طول کشید تا اینکه من خودم را روی زمین انداختم ولی این زدن باز هم ادامه داشت. ولی خب خدا را شکر من را با باتوم استاندارد می زدند. همیشه خدا را شکر میکنم که آن روز لوله آب در دستشان نبود چون لوله های آب وقتی به استخوان بخورد آنرا می شکند. ضرب و شتم زندانیان واقعاً معضلی شده. مخصوصا در دوره ای که ضرب و شتم شروع شد برخوردها خیلی خشن و بی ادبانه شد. چون وقتی زندانبان مختار باشد که هر کاری که دلش می خواهد بکند برای او دیگر اهمیتی ندارد که با زندانی کمی انسانی و مودبانه رفتار بکند. هر چه دلش بخواهد و در چه از دهانش در بیاید به زندانی می گوید.

بندهای زندان رجایی شهر

۲۴.  زندان رجایی شهر در کل ۲۴ تا سالن دارد. هر بندی ۳ تا سالن دارد. در واقع می شود ۸ تا بند که یکی از این بندها مختص وزارت اطلاعات است. منتها به این بند می گویند بند سپاه. این بند برای وزارت اطلاعات است ولی به آن می گویند بند سپاه. وزارت اطلاعات زندانی های خود را به انفرادی های این بند می آورد. اسم این بند، بند ۸ هست.

۲۵.  [زندان رجایی شهر] یک بند ۷ داشت که قبلا بند نسوان بود. ولی چون زندانیان نسوان را از آنجا جمع کردند و به زندان ورامین و اوین بردند، آن بند را الان به بیماران روانی اختصاص داده اند. این بند روان درمانی است یعنی کسانی که قرص تحت نظر مصرف می کنند و مشکل روحی روانی دارند. بجای اینکه اینها را به بیمارستان اعصاب و روان ببرند آنها را در آن بند می ریزند و خیلی هم وضع افتضاهی دارد. جای که این زندانیان هستند معمولا خیلی کثیف است چون خیلی از اینها نمی توانند حتی درست غذا بخورند یا خودشان را بشویند.

۲۶. بعد از اینکه من آزاد شدم، یک بندی جدیداً خارج از زندان ساخته اند به نام بند ۱۰. این بند خارج از کل محوطه زندان است. حالا اگر گوگل ارث عکسهای ماهواره ای را بگذارد می شود آن را مشخص کرد ولی هنوز عکسهای ماهواره ای جدید گوگل ارث نیامده است. این بند در ابتدا قرار بود بند نسوان بشود که بند نسوان را به خارج از زندان ببرند ولی بعداً طرحشان عوض شد. یکی از بدترین بندها است. من بعداً با بچه هایی که در رجایی شهر هستند و با آنها تماس داشتم می گفتند که انفرادیهای فوق‎العاده بدی دارد. سلولهای تاریک و بدی دارد. یعنی در خود این بند سلولهای انفرادی دارد. خود این ساختمان از ساختمان رجایی شهر جدا است. چون اگر نقشه ماهواره ای زندان رجایی شهر را نگاه کنید، یک ساختمان یک پارچه است.

۲۷.  اینها آمدند یک ساختمانی جدای از ساختمان رجایی شهر ساختند به نام بند نسوان یا بند زنان؛ که بعد از اینکه زنان [به ورامین و اوین] منتقل شدند و قرار شد که آنجا اصلا بند زنان نداشته باشد [این بند] مختص یک سری از جرائمی شد که از زندان اوین به انجا منتقل می شدند. زندانیان خیلی از این بند ناراضی هستند. من هنوز موفق نشدم گزارش کاملتری از کسی که در آنجا بوده به دست بیاورم. بچه هایی هم که تا به حال با من تماس داشته اند همه اشان این مطالب را شنیده بودند ولی شنیده ها می‎گوید که این بند خیلی بدتر از ساختمانهای قدیمی آنجا است. بجای اینکه استاندارها بالاتر برود، وضعیت آن بند بدتر شده است.           

۲۸.  یکی از بندهای زندان رجایی شهر، بند ۵ است. (همه اینهایی را که من «بند» می گویم، طبق گفته خود مسئولین زندان «اندرزگاه» است. یعنی اگر مثلا در سایت سازمان زندانها خواندید اندرزگاه، این همان بند است. ما در ادبیات خودمان به آن بند می گفتیم که از کلمه اندرزگاه استفاده نکرده باشیم). بند ۵ مختص بند جوانان است. تا جایی که من آمار آن را دارم چیزی بالای ۱۷۰-۱۸۰ نفر زندانی محکوم به اعدام در آنجا هستند. یعنی زندانیانی که زیر ۱۸ سال مرتکب قتل شده و محکوم به اعدام شده اند در آن بند هستند. ما هنوز نتوانسته ایم اسم دقیق این افراد را داشته باشیم. کلا هر سه طبقه بند ۵ به نوجوانان و جوانان زیر ۲۵ سال اختصاص دارد.

۲۹.  در بند ۴، همان جایی که سالن ۱۲ زیر آن است (سالن ۱۲ در طبقه همکف است)، سالن ۱۰ آن [در بند ۴] مختص زندانیان سنی است. یعنی برای اولین بار در ایران [زندانیان را] تفکیک مذهبی کردند. این اتفاق در سال ۹۰ افتاد. بهانه آنها [مسئولین زندان] هم زندانیان القاعده بودند. زندانیان القاعده و تمام زندانیان سنی مذهب در زندان رجایی شهر را به سالن ۱۰ دادند. این کار از نظر ما کمی عجیب بود. خیلی از زندانیان سنی مذهب هم که جرائم عادی مثل مواد مخدر یا قتل داشتند بعداً به تقاضای خودشان از آنجا [سالن۱۰] رفتند. آنها نمیتوانستند با بچه های القائده زندگی بکنند. خیلی از کردهایی هم که سنی مذهب و سیاسی بودند و از بچه های حزب دمکرات بودند هم تقاضای انتقالی گرفتند و به سالن ۱۲ برگشتند. پس سالن ۱۰ در طبقه بندی زندانیان، هنوز هم که هنوز است  زندانیان سنی مذهب القائده و بچه های جندالله هستند.

سالن ۱۲ زندان رجایی شهر

۳۰.  من خواهم کمی در مورد سالن ۱۲ صحبت کنم. تقریبا در سال ۱۳۸۹ اینها آمدند و یک سری از زندانیان سیاسی مخصوصا کسانی که در سال ۱۳۸۸ دستگیر شده بودند را در حسینیه …. یعنی در اتاق نهارخوریهایی که برایتان توضیح دادم در انتهای هر بندی بود؛ در یکی از این اتاق نهارخوریها حدود ۱۰-۱۵ نفر را جمع کردند و امکانات خوبی هم تقریباً به این زندانیان سیاسی که در سال ۱۳۸۸ دستگیر شده بودند دادند. بعد یواش یواش زندانی دیگری را هم آوردند. بچه های سازمان مجاهدین را آوردند، من را به آنجا بردند، منصور اسانلو که از جنبش کارگری بود را به آنجا بردند. وقتی این زندانیان دیگر را هم به آنجا آوردند و جمعیت زیاد شد، اخبار هم از آنجا زیاد بیرون می رفت.

۳۱.  به یاد دارم حتی یک بار رئیس حفاظت زندان آمد در آنجا نشست و گفت: «شما دیگر دارید بطور آنلاین خبر را به بیرون می دهید و کاملا آنلاین شده اید.» یعنی آنها گمان می کردند که ما گوشی موبایل داشته باشیم و به اینترنت وصل باشیم. او آمد و گفت که یک فکری برای ما دارد. البته از یک هفته قبل از آن هم آمدند و یک سری موج شکن موبایل کار گذاشتند که کسی نتواند با بیرون تماس داشته باشد.

۳۲.  یک روز آمدند و همه بچه هایی که جمع شده بودیم را در یک سالنی بردند که همان سالن ۱۲ بند ۴ بود. همه زندانیان سیاسی که در زندان رجایی شهر بودند، چه بهایی و چه کرد، همه کسانی که در رجایی شهر جرائم سیاسی و امنیتی داشتند همه را در آنجا جمع کردند. حتی بچه های القاعده را در هم به سالن ۱۲ آوردند. تلفن ها را هم بستند یعنی درب تلفن خانه را باز نکردند (که البته بچه ها موفق شده بودند یواشکی درب اتاق مخابرات را باز کنند و یکی دو بار یواشکی زنگ بزنند) که بعد [مسئولین زندان] آمدند و تلفن ها را از بیخ کندند و بردند. یعنی کلا تلفنهای آن سالن بسته شد، ملاقات حضوری ها قطع شد، و از آن موقع، رفتن زندانیان به بیمارستان منوط شدن به اجازه دادستانی. که تقریبا می توان گفت که شاید همین عامل، باعث مرگ محسن دکمه چی بود.

۳۳.  شرایط هم بسته تر شد، هر بند زندان رجایی شهر هواخوری جداگانه ای دارد. هر بند سه طبقه دارد و ما در سالن ۱۲ در طبقه پایین بودیم یعنی در طبقه همکف. اینها چون این بند را از سه بند دیگر جدا کرده بودند، هواخوری آن را هم محدود کرده بودند. هواخوری این بند جدای از دیگران بود و اینها [زندانیان این بند] را روزی دو ساعت به هواخوری می بردند و بر اساس چونه ای که زندانیان می زدند مدت زمان آن متناوب بود. این مسئله هواخوری قدری اذیت می کرد. ولی خوبی این بند این بود که تراکم زندانیان کم بود و این خودش حسن خیلی بزرگی بود. وقتی که مثلا آمار سالنی ۶۰۰-۷۰۰ نفر بود حالا سالنی که ۵۰ نفر جمعیت داشت برای من مثل یک پارک بود.

۳۴.  مشکلات دیگری که در سالن ۱۲ هست و می شود به آن اشاره کرد بسته بودن درب سالن بود. اگر یک زندانی مریض می شد باز کردن درب مخصوصاً در شبها خیلی مشکل می شد. چند بار پیش آمد که مامورین بند، زندانیان سیاسی را کتک زدند و با زندانیان برخوردهای بدنی کردند.

ساختار اجتماعی زندان رجایی شهر

۳۵.  بد نیست کمی در مورد ساختار اجتماعی داخل بندهایی که مخصوصا به بندهای خطرناک معروف هستند صحبت بکنم. زندانیانی که ما به آنها می گوییم زندانیان عادی یا زندانیان خطرناک و مخصوصاً آنهایی که محکومیت های سنگینی دارند، بندهایی که معروفند به بند اعدامی ها و ابدی ها. آنها در رجایی شهر یک مرام های خاصی دارند. مثلا برای اینکه ساختار اجتماعی آنجا را برایتان بشکافم باید بگویم یک شورایی بود که اعضای این شورا را کسی انتخاب نکرده بود. یعنی هیچ رای گیری مستقیمی نشده بود. ولی همه [زندانیان] می دانستند که یکی از این سه چهار نفر [عضو شورا] باید مشکل این آدم را حل بکند. مثلا وقتی کسی به کسی زور بگوید یکی از این چند نفر باید [به این مشکل] رسیدگی بکنند. این افراد به اصطلاح بزرگ بند می شدند. این موضوع یک حالت پیچیدگی و قشنگی خاصی داشت.

۳۶.  در این بندها من هیچوقت ندیدم کسی به کسی زور بگوید. با اینکه ما به زندانیان عادی می گوییم اینها جنایتکار هستند، اینها بزهکاران جامعه ما هستند ولی خیلی بهتر از یک جامعه خیلی پیشرفته ای که آدم های با سواد دارند آنرا اداره می کنند و قانون گذاری می کنند اینها برای خودشان قانون گذاشته بودند و بند را اداره می کردند. چنین بندی معروف بود به «جنگل مولا»، حتی پاسدار بندها هم جرأت نمی کردند که بدون آمار و بدون گارد به آنجا بیاید و بخواهد اتاقی را بازرسی بکند چون می ترسیدند که او را بزنند. در چنین بندی همه زیر حکم اعدام بودند و دیگر چیزی برای چنین زندانیانی عوض نمی شد.

۳۷.  یک موضوع جالب دیگری که من در آنجا دیدم، شغلی بود با اسم «گردن گیری». بد نیست این شغل گردن گیری را توضیح بدهم. در زندان زندانیانی بودند که حکم اعدام دریافت کرده بودند. حال اگر کسی به واسطه جرمی گیر می افتاد … (در ایران مثلا داشتن ۳۰ گرم هروئین حکم اعدام دارد.) حال اگر کسی به واسطه داشتن بیش از ۳۰ گرم هروئین گیر می افتاد، این «گردن گیر» می رفت و [این جرم را] گردن می گرفت، در ازای آن مثلا ۵۰۰ هزار تومان پول می گرفت، یا یک یخچال یا تلویزیون می گرفت و به این صورت یک اعدام را گردن می گرفت. یک مورد از آنها را من وقتی پرینت او را نگاه کردم، نزدیک ۲۳ حکم اعدام داشت. یکی از این اعدامها مربوط به خودش بود ولی مابقی را گردن گرفته بود. به این کار می گفتند شغل «گردن گیری». این فرد در نهایت اعدام می‎شود. اما تا وقتی که اعدام بشود چون در زندان هم هست یک پولی هم در می آورد. او خود می‎دانسته است که بالاخره اعدام می شود. او این روند را ادامه می دهد تا روزی که اعدام بشود.

۳۸.  تنها مشکل اجتماعی که می توانم بگویم در این بندها وجود داشت مشکل تزریق بود. زندانیان تزریقی در این بندها بودند که کمی بالاخره کثیف کاری می شد. مخصوصا بیمارانی که قرص اعصاب و روان مصرف می کردند و نمی توانستند به کارهای خودشان برسند و حتی غذا خوردن برایشان مشکل بود. اینها را کنار زندانیان عادی نگه می داشتند. یا زندانیانی بودند که سالها حمام نرفته چونکه کسی نبوده که او را حمام ببرد، تمام بدن او زخم شده. مثلا به هواخوری که می رفته روی همان زمین می خوابیده و شپشها تمام بدنش را گوله گوله زخم کرده بودند. این بیماران روانی خیلی آدم را هم از نظر روحی اذیت می کردند و هم از نطر بهداشت محیط خیلی برای دیگر زندانیان بد بود. متاسفانه جمهوری اسلامی هم این افراد را به جای اینکه به بیمارستان بفرستند آنها را در زندان نگه می دارد. امثال اینها هم در زندانها خیلی زیاد هستند. مجرم هایی که پلیس ایران میتواند دستگیر کند اکثراً اینجور افراد هستند.     

۳۹.  زندانیان عادی اکثراً به زندانیان سیاسی احترام می گذارند ولی این به نوع بافت آن بند هم بر می گردد. مثلا حول و حوش سال ۱۳۸۵-۱۳۸۶ ما زندانیان سیاسی در زندان رجایی شهر که ۶ نفر بودیم را به بند دارالقرآن داده بودند. زندانیانی که در دارالقرآن بودند وضعیت شان فرق می کرد. اکثراً زندانیانی بودند که به خاطر موقعیت بهتر یا برای داشتن عفو در پرونده اشان آمده بودند قران را حفظ کنند و هر کار دیگری هم می کردند. در این بند وضعیت فرق می کرد یعنی زندانیان گوش به فرمان زیر هشت [نگهبانی] بودند. اگر به آنها دستوری داده میشد، این زندانیان بدون چون و چرا آن دستور را انجام میدادند. به غیر از مسئله دارالقرآن که اگر آنرا در نظر نگیریم در بندهای دیگر، ارتباط خیلی عالی بود. تا زمانی که ارتباط بین زندانیان عادی و زندانیان سیاسی آزاد بود، زندانیان عادی خیلی به زندانیان سیاسی احترام می گذاشتند.

۴۰.  تقریبا می توانم بگویم که در بندهای زندانیان عادی رجایی شهر اگر کسی [یک زندانی سیاسی] به چنین بندی برود، حتی اگر تمام اتاقها و تمام تختها پر باشد آن زندانی سیاسی روی زمین نمی خوابد. یعنی زندانیان عادی اینقدر احترام می گذارند که یک زندانی عادی تخت خود را به یک زندانی سیاسی می دهد. زندانیان عادی خیلی به زندانیان سیاسی احترام می گذارند.

۴۱.  یک تجربه شخصی من این است که بهترین جایی که می توان حبس کشید با همان زندانیان اعدامی، و زندانیان عادی و قتلی هایی که محکوم به اعدام هستند، و مواد مخدریهایی که محکوم به اعدام هستند می‎باشد. چون طرف در ته خط است و هیچ امیدی به بیرون ندارد و هیچ امیدی هم تقریبا به زیر هشت ندارد. حبس کشیدن با اینها خیلی راحت و خوب است. آنها چون می دانند که ماندگار هستند و اینجا منزلگاه آخرشان است واقعا به زندگی خودشان می رسند و سعی می کنند از زندگی ای که در آنجا دارند لذت ببرند. سعی می کنند قوانین اجتماعی خودشان را طوری تنظیم کنند که همه راحت باشند. کلا حبس کشیدن با محکومین زیر حکم اعدام لذت بخش است.

مسئولین زندان

۴۲.  مسئولینی که در طی این ده سال من در رجایی شهر دیدم … در اوین هم البته من مدت کوتاهی بودم اجازه دهید اول از مومنی نام ببرم که هنوز هم من در خبرها می خوانم که مخصوصا علیه زندانیان سیاسی دارد کارهایی می کند. مومنی مدیر داخلی زندان اوین بود و همچنان هم در آنجا مدیر داخله هست. خبرهایی که هنوز هم به دست من می رسد این است که به زندانیان سیاسی فوق العاده سخت می گیرد. حتی طبق آخرین اخباری که خوانم سه تا از زندانیان سیاسی را با اجبار و ضرب و شتم و کتک لباس دولتی تن شان کرد که آنها را به دادگاه بفرستد. و همچنان در آنجا به قول خودمان دارد خراب کاری می کند.

۴۳.  در رجایی شهر چند نفر [از مسئولین] هستند که اسمشان در ذهنم هست. مثلا یکی از آنها حسن آخریان است که حتی اسم او در لیست تحریم های اتحادیه اروپا رفت. حسن آخریان کسی بود که یک مدت رئیس اندرزگاه بود و خیلی زندانیان را به شدت ضرب و شتم می کرد. در دوره او بود که آن دو فیلم مربوط به شکنجه زندانیان در زندان رجایی شهر بیرون آمد. بعد از اینکه آن فیلم در آمد و شکایت ها مطرح شد ایشان را ارتقاء درجه دادند و او را رئیس اجرای احکام زندان اوین کردند.

۴۴.  فرد دیگری که الان رئیس حفاظت زندان اوین هست به اسم فرج نژاد. او هم در سرکوب زندانیان چه زندانیان عادی چه زندانیان سیاسی خیلی نقش داشته. اکثر پرونده سازی هایی که می بینید برای زندانیان می شود [از طرف این فرد انجام می شود]. اگر الان آقای ارژنگ داودی در زندان اوین هست به خاطر کارهایی که او [فرج نژاد] کرده است [در آنجا حبس است]. آقای داودی یک بار علیه فرج نژاد شکایت کرده بود، بعد آنقدر فرج نژاد علیه او پرونده سازی کرد که آقای داودی رفته و اصلا خبری از ایشان نیست. فرج نژاد، رئیس حفاظت زندان که الان هم هست شاید یکی از کثیف ترین مهره هایی است که در زندان رجایی شهر وجود دارد.    

۴۵.  مردانی رئیس جدید زندان رجایی شهر هست که عکس او هم موجود است. او حتی ورود البسه را به درون زندان قدغن کرد. زندانیان دیگر نمی توانستند از بیرون زندان لباس برای خودشان بیاورند. مسئله انفرادی ها را خیلی سخت گرفت. و این رئیس جدید – مردانی – دست مامورینش را باز گذاشت که هر طور که دلشان می خواهد با زندانیان برخورد بکنند. به خاطر کمبود بودجه، یک سیستم ریاضتی برای زندان در نظر گرفت. کیفیت غذاها فوق العاده پایین آمد. بهداری زندان دیگر حتی داروهای ضروری را هم تقریباً تجویز نمی کند. به خاطر نداشتن بودجه، خیلی به ندرت دارو تجویز می کند. حالا نمی دانم تقصیر او است و از بی کفایتی او است که نتوانسته بودجه را بگیرد یا تقصیر دولت است که چنین وضعی را برای خودش پیش آورده ولی به خاطر اینکه زندان از لحاظ بودجه در مضیقه است فشار خیلی زیادتری را به زندانیان می آورد. وضعیت غذای زندان خیلی خراب شده.

فروشگاه زندان رجایی شهر

۴۶.  در مورد فروشگاه زندان یک نکته ای را بگویم. اجناسی که فروشگاههای زندان می آورند اولا دوره ای است و خیلی از اجناس را بطور همیشگی ندارند. یک سری از اجناس آنها ناقص است. سود اجناس را هم چند برابر بیش از آن چیزی که هست رویش می کشند. چون [فروشگاه زندان] به بخش خصوصی واگذار شده است و کاملا در دست بخش خصوصی هست. چیزی که شما مثلا در بیرون ۸ هزار تومان می خری، در زندان همان جنس را باید ۱۰ هزار تومان بخری. یعنی قیمت ها در فروشگاه داخل زندان [گرانتر است]. اگر فروشگاه زندان جنسی را بیاورد، زندانیان حتی حاضر هستند آن جنس را همان ۱۰ هزار تومان هم بخرند اما مسئله این است که آن جنس همیشه موجود نیست. یک وقت می‎بینی برای شش ماه برنج نمی آورد. یا برای شش ماه چایی یا قند نمی آورد و اینها یهو در زندان نیست می شود. یا مثل تن ماهی نیست می شود.

آشپزخانه زندان رجایی شهر

۴۷.  یکی از چیزهایی که من فراموش کردم بازگو کنم مسئله آشپزخانه زندان است. حدوداً در سال ۱۳۸۳ در زندان گاز کشی کردند و آشپزخانه درست کردند و در هر بندی چند تا چراغ گذاشتند. این خیلی کمک کرد. چون زندانیانی که دچار سوء تغذیه بودند و فقط باید غذای دولتی را می خوردند حالا می‎توانستند برای خودشان یک تخم مرغی درست کنند یا می توانستند خودشان آشپزی بکنند و غذایی درست کنند. هر چند با آن اجناس محدودی که فروشگاه می آورد اینها می توانستند غذایشان را گرم کنند یا آنرا فراوری کنند و بخورند. یا به غذایشان روغنی بزنند و یا آن برنجی که دم نکشیده بود و هنوز خام بود را بگذارند تا دوباره دم بکشد که ما اصطلاحاً به این کار می گفتیم که غذا را دوباره فراوری بکنیم. این آشپزخانه ها چیزی بود که از سال ۱۳۸۳ شروع شد و وضع زندان را خیلی بهتر کرد. خوشبختانه هنوز هم تا این لحظه این آشپزخانه ها جمع نشده اند.

وضعیت ملاقاتها در زندان رجایی شهر

۴۸.  ملاقاتهای حضوری و شرعی کلا برای زندانیان سیاسی قدغن شده است. ملاقات کابینی به آن ملاقاتی می گویند که شیشه و میله آهنی جلوی زندانی است و با گوشی هایی مثل گوشی تلفن با هم صحبت می کنند. این ملاقات کابینی است.

۴۹.  یک ملاقات حضوری هم هست که زندانیان خانواده اشان را بدون شیشه ملاقات می کنند و در کنار هم می نشینند که به آن ملاقات حضوری می گویند. الان در آن اتاق ملاقات حضوری یک دیوار کشیده اند و زندانیان از بغل کردن همدیگر محروم شده اند. مثلا یک مادر و پسر در سالن ملاقات دیگر نمی توانند همدیگر را بغل بکنند. چون آن دیوار را کشیده اند و اینها باید از هم فاصله داشته باشند و نباید به هم نزدیک شوند. البته خانواده زندانیان سیاسی ای که از دادستانی اجازه ملاقات حضوری بگیرند می توانند ملاقات حضوری داشته باشند ولی دیگر زندانیان سیاسی بصورت ماهی یک بار اجازه ملاقات حضوری ندارند.

۵۰.  به غیر از همه اینها، یک ملاقات دیگری هم داریم که به آن ملاقات شرعی می گویند. زندانیانی که زن و شوهر هستند، نسبت به وضعیت زندان که یک زمانی دو ماه یکبار بود و یک زمانی ماهی یک بار بود، زندانیان می توانستند ملاقات شرعی با همسر خود داشته باشند. آنها حدود دو ساعت با همسر خود می توانستند تنها باشند. این ملاقات برای زنانیان سیاسی تقریبا از بین رفت و حتی با اجازه دادستان هم نمی توان این اجازه ملاقات را گرفت. این هم یکی از مواردی بود که در حق زندانیان سیاسی اجحاف می شود. 

کتابخانه زندان رجایی شهر

۵۱.  یک مورد دیگری که زندانیان سیاسی از آن محروم هستند مسئله کتابخانه است. در زندان رجایی شهر در ابتدای هر بندی، یک کتابخانه کوچکی دارد. این کتابخانه ها بعداً افتتاح شد و در آن حدود ۳۰۰-۴۰۰ جلد کتاب هست که بصورت رندوم انتخاب شده و در آنجا گذاشته شده است. معمولا زندانیانی که اهل کتاب خواندن باشند می توانند از مسئولین زندان اجازه بگیرند و از کتابخانه مرکز که کتابهای خوبی هم دارد استفاده کنند. اما از سال ۱۳۸۸ این اجازه دیگر به زندانیان سیاسی داده نشد. اجازه رفتن به کتابخانه مرکز را از زندانیان سیاسی گرفتند.

وضعیت ادامه تحصیل در زندان رجایی شهر     

۵۲.  در زندان می شود ادامه تحصیل داد. تقریبا از سال ۱۳۸۲ بود که در زندان رجایی شهر یک موسسه آموزشی به نام حضرت ابراهیم در کنار سینما درست شد که آن را هم در عکسهای ماهواره ای می‎توانم نشان دهم که چطوری است. این موسسه از ابتدایی تا آخر دبیرستان را داشت. بعد از آن هم می شد از طریق پیام نور ادامه تحصیل داد. البته این سیستم از سال ۱۳۸۲ درست شد. یعنی تا قبل از ۱۳۸۲ چنین امکانی نبود. دانشجو از طریق پیام نور می توانست در دانشگاه شرکت کند. از طرف موسسه پیام نور به آنجا می آمدند و در همان زندان هم امتحان می گرفتند. این سیستم تا سال ۱۳۸۶-۱۳۸۷ بود و بعد از سال ۱۳۸۷ ورود زندانیان سیاسی به این موسسه آموزشی جهت استفاده از کلاسهای کار دانش، یا پیام نور را ممنوع کردند. حتی زندانیانی که مشغول تحصیل بودند مثل میثاق یزدان نژاد یا مثل سعید ماسوری به خاطر همین مسئله، ادامه تحصیل آنها متوقف شده.   

خاطراتی از هم بندی های اعدام شده

۵۳.  یک خاطره ای که دارم از فرزاد کمانگر هست. فرزاد را به بند دارالقرآن آورده بودند. در آن موقع من و حدود ۵ نفر دیگر از زندانیان سیاسی در دارالقرآن بودیم. یک اتاق حدوداً ۲۰ متری آنجا بود که به آن فرعی می گفتند. در سر هر سالنی که ۴۰ تا سلول انفرادی دارد یک اتاق ۱۰-۲۰ متری بود که به آن اتاق، فرعی آن بند می گفتند. یک دستشویی و یک حمام هم داشت. ما ۵-۶ نفر در آنجا بودیم که یکروز دیدیم فرزاد و علی حیدریان و فرهاد وکیلی را به دارالقرآن انتقال دادند. در دارالقرآن کسانی که از بندهای عادی آمده بودند اجباراً باید سر کلاسهای قرآن می رفتند و نماز می خواندند. فرزاد کمانگر و فرهاد و علی هیچکدام شان حاضر نشدند سر کلاس قرآن حاضر شوند و در نماز جماعت شرکت بکنند. بعد از سه روز که اینها [در این برنامه ها] شرکت نکردند، دستور انتقالی آنها آمد.

۵۴.  چون در آن سه روز ما با آنها خیلی دوست شده بودیم، به آنها گفتیم که به فرعی بیایند. آنها به فرعی آمدند و برنامه ریختیم که درب را ببندیم و نگذاریم که مامورین اینها را از فرعی خارج بکنند. در آن فرعی یک نیمکتی داشتیم مثل نیمکت هایی که در مدارس دانش آموزان بر روی آنها می نشینند، این نیمکت را پشت درب گذاشتیم. آنها آمدند گفتند این سه نفر را به ما بدهید چون منتقل شده اند. ما گفتیم نمی گذاریم اینها را منتقل کنید و ما می خواهیم رئیس زندان را ببینیم. ما اعتصاب کردیم که رئیس زندان را ببینیم. از قضا رئیس زندان هم در آن زمان نمی دانم به حج رفته بود یا به کجا رفته بود که تا سه روز بعد هم رئیس زندان نیامد. ما این روند را حدوداً تا ساعت ۱۱-۱۲ شب ادامه دادیم. تا این ساعت آن نیمکت مدرسه ای پشت درب بود و یک نفر هم روی آن نشسته بود. ساعت ۱۱-۱۲ شب فکر کردیم که آنها دیگر رفته اند و از انتقال این سه نفر منصرف شده اند و دیگر قصد انتقال اینها را ندارند. بعد ما رفتیم خوابیدیم.

۵۵.  من سر جایم خوابیده بودم و تازه چشمهایم گرم شده بود که یک دفعه درب را شکستند و بیست تا سرباز ریختند توی فرعی. تخت من درطبقه سوم بود و فرصت نکردم از روی تخت پایین بیایم. یک دفعه دیدم فرزاد و علی حیدریان و فرهاد وکیلی را گرفته اند با دستبند و پابند بطور قپونی آنها را بردند. ما دیگر هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. این خاطره جالبی بود که از فرزاد داشتم.

۵۶.  یک خاطره قشنگی هم از مهدی اسلامیان دارم. این را خیلی جاها گفته ام. مهدی خیلی بچه ساده ای بود. برادر وی در یک بمب گذاری در شیراز شرکت کرده بود. برادر وی عضو انجمن پادشاهی بود و واقعا انگیزه سیاسی داشت و در یک حسینیه بمب گذاری کرده بود. ولی مهدی خودش شخصا یک راننده تاکسی بود و هیچی از سیاست سر در نمی آورد. یک پسر خیلی ساده ای که در سن ۲۲ سالگی راننده تاکسی بود و خرج خود را در می آورد. برادر مهدی وقتی مسئله بمب گذاری انجام می شود و می فهمد که لو رفته است پیش مهدی می آید و از او کمک می خواهد. مهدی تنها کاری که می کند به این ۲۰۰ هزار تومان پول می دهد. بعداً که برادر وی را دستگیر می کنند، مهدی را هم می گیرند. برادر وی در اعترافاتش می گوید که از مهدی ۲۰۰ هزار تومان گرفته است. مهدی را هم می گیرند و به جرم این ۲۰۰ هزار تومان مهدی را هم اعدام می کنند.

۵۷.  این نکته را بگویم که پرونده مهدی در دادگاه تجدید نظر بود وقتی به وی اعدام داده بودند. وکیل وی آقای خلیل بهرامیان بود. پرونده او در دادگاه تجدید نظر بود و قرار نبود که او اعدام بشود. پرونده ای که دادگاه بدوی حکم داده است و حال این پرونده به دادگاه تجدید نظر رفته است. این پرونده باید از تجدید نظر می آمد، بعد وی می توانست تجدید نظر بزند و پرونده به دیوان عالی برود. خیلی روند داشته است تا وی اعدام بشود. ولی مهدی را هم همزمان با فرزاد اینها اعدام کردند. یعنی همراه با آن چهر نفر فرزاد کمانگر و فرهاد وکیلی و علی حیدریان و شیرین علم هولی، مهدی را هم اعدام کردند. آنهم فقط به خاطر اینکه در آن موقع می خواستند جو سرکوب بوجود بیاورند. می خواستند مردم بترسند. این بعد از قیام سال ۱۳۸۸ بود که به این طریق می خواستند مردم را به شکلی مرعوب بکنند. یعنی مهدی واقعا یک قربانی بود. بی گناه ترین آدمی که من دیدم همین بود. 

۵۸.  مهدی اسلامیان را می خواهم برایتان تعریف کنم که چطور او را برای اعدام بردند. اگر یادتان باشد اسم حسن آخریان را به عنوان یکی از زندانبانهایی که (وی رئیس بند ما بود) خیلی زندانیان را کتک می‎زد و خیلی برخورد غیر انسانی ای با زندانیان داشت بردم. هربار که یک زندانی را مورد ضرب و شتم قرار می داد من خبرهای آنرا بیرون میدادم و او هم متوجه می شد که خبرها از طریق من بیرون می رود. یک روز صبح من را صدا زد و به عنوان رشوه به من گفت تو چرا این کارها را می کنی؟ بیا من می‎خواهم تو را به عنوان مسئول بهداری بگذارم.

۵۹.  مسئول بهداری چون حق خروج از بند را داشت، یک شغل پر درآمدی بود. یعنی داروهای بدن سازی در زندان خیلی مشتری داشت، خرید و فروش گوشی و فلزآلات [مشتری داشت]. او می دانست که این شغلی است که همه برای بدست اوردن این پست مسئول بهداری با هم دعوا می کنند. به من گفت بیا و بشو مسئول بهداری و [در عوض] این کارها را نکن و خبرها را بیرون نده. من گفتم این وقت را ندارم که مسئول بهداری بشوم ولی اجازه بدهید که دوستم را به شما معرفی کنم. من مهدی را به او پیشنهاد دادم. مهدی از خانواده فوق العاده فقیری هم آمده بود. گفتم مهدی را به عنوان مسئول بهداری بگذارید. فکر می کنم بتواند این را اداره کند. او هم قبول کرد یعنی فکر کرد اگر مهدی را در این پست بگذارد من دیگر خبری را بیرون نمی دهم. روی این حساب قبول کرد که مهدی را در این پست بگذارد. گفت من با او صحبت می کنم و او را به عنوان مسئول بهداری می گذارم. سر ظهر من برگشتم پایین و نشستیم به غذا خوردن. داشتیم نهار می خوردیم که به مهدی گفتم الان تو را صدا می‎کنند و تو را به عنوان مسئول بهداری می گذارند.

۶۰.  یک دفعه بلندگو مهدی را صدا کرد. سر نهار بودیم و او غذایش هنوز نیمه کاره بود. مهدی گفت یا مادرم یه ملاقات من آمده (یعنی اینکه بعد از چندین ماه مادرش از شیراز برای ملاقاتش آمده.) یا اینکه همین موضوع مسئول بهداری بودن است. گفت به هر حال باید خوش تیپ بروم. بهترین لباسهایش را پوشید، ادکلون زد، و بعد رفت زیر هشت! [نگهبانی]. غذایش همانطور نیمه کاره مانده بود. من غذایش را در یخچال برایش نگه داشتم. یکی دو ساعت گذشت. … شب شد و مهدی نیامد. ما نگران شدیم. من به بچه ها زنگ زدم و گفتم همچین اتفاقی افتاده. کاری واقعا از دست ما بر نمی آمد تا اینکه فردا ظهرش خبر اعدام را من شنیدم. اتفاقاً تا همان فردا ظهر هم هنوز غذایش در یخچال بود.

۶۱.  یک خاطره دیگری هم که دارم در مورد اولین دوستم است که اعدام شد. در سال ۱۳۷۸ که ما را دستگیر کردند ما را بازداشتگاه توحید بردند. کمیته مشترک ضد خرابکاری که قبل از انقلاب هم ساخته شده بود. از زمان نازی ها در زمان جنگ جهانی دوم بود. آنجا بازداشتگاه خیلی مخوفی بود. شاید چون دفعه اول من بود برایم اینطور بود. چون این اولین بازداشت من بود لذا به نظرم خیلی مخوب به نظر می آمد. هنوز هم در ذهنم کمیته مشترک یا همان توحید را به یاد می آورم خیلی جای مخوف و وحشتناکی برایم است. شاید چون بازداشت اول من بود این احساس را نسبت به آن دارم. من در ۱۰/۶/۱۳۷۸ به زندان اوین رفتم. تقریبا بعد از دو ماه نیم .. بعد از دو ماه من را به زندان اوین دادند. یعنی دو ماه در توحید بودم و بعد من را به زندان اوین دادند. چون من متولد ۱۳۵۷ بودم من را به بند جوانان دادند. در آن موقع تقریبا ۲۱ ساله بودم. منتها چون نیمه دوم بودم در آن موقع تقریبا ۲۰ ساله بودم. من را به بند جوانان زندان اوین بردند. در آن موقع اسم آن، بند ۲۹۵ بود. همان بند الان شده است بند ۳۵۰ اوین.

۶۲.  در این بند من دوستی داشتم به اسم داود سنگینی زاک. اتهام وی این بود که در یک سرقت مسلحانه یک پلیسی را کشته است. داود اولین رفیق من بود که اعدام شد. و این خیلی تاثیر بدی روی من گذاشت. من به مادرم گفته بودم که به دنبال [پرونده] او برود. روزی که آخرین ملاقات را با هم رفتیم. من با خواهرهای او صحبت کردم. مادرم با خواهرهای او آشنا شده بود و قرار بود که در همان روز [مادرم و خانواده داود] به شمال بروند تا از شاکی های او رضایت بگیرند. در همان روز من را به زندان رجایی شهر انتقال دادند. و داود را برای اعدام به زندان قصر منتقل کردند. هر دوی ما با یک ماشین رفتیم. من تا درب زندان قصر او را بدرقه کردم.

۶۳.  اعدام داود خیلی تاثیر بدی روی من گذاشت. مادرم هم بعد به من گفت که: «وقتی ما از اتاق ملاقات خارج شدیم به ما گفتند که قرار است داود را اعدام کنند و ما دیگر شمال نرفتیم.» این قسمتی بود که مادرم برای من تعریف کرد. گفت فردا و پس فردای آن روز جلوی زندان قصر بوده اند. صبح، اول او را شلاق می زنند. او ۱۸۰ ضربه شلاق داشت. مطمئن نیستم ۱۸۰ ضربه بود یا نه ولی بالای ۱۰۰ ضربه تازیانه بود. در ایران دو نوع شلاق داریم، یکی حالت تعزیری است و یکی حالت حد است یا همان تازیانه. تازیانه خیلی محکمتر است. اگر اشتباه نکنم فکر کند دو تا ۸۰ ضربه شلاق داشت که می شود ۱۶۰ ضربه. مادرم می گفت انقدر این شلاقها را بد زده بودند که مرده شور وقتی او را می شسته، گریه می کرده است. این وضعیتی است که برای اولین دوستم که اعدام شد پیش آمد. البته شاید سرنوشت او از من بهتر بود، او به قصر رفت و اعدام شد و من رفتم رجایی شهر و ….! نمی دانم!

فوت مادر

۶۴.  سال ۱۳۸۲ بود … هشت ماه آخر سال ۱۳۸۲ بود که مادرم دیگر نتوانست به ملاقات من بیاید. او سرطان سینه گرفته بود و در بیمارستان بستری شده بود. بعد از چند هفته که نتوانست به ملاقات من بیاید و خواهرم به ملاقات من آمد من فهمیدم که او سرطان گرفته. از همان موقع تقاضای مرخصی دادم که بروم و او را ملاقات کنم. به من مرخصی ندادند. حبس من داشت تمام می شد ولی باز هم به من مرخصی ندادند که در مراسم ترحیم وی شرکت کنم. دقیقا روزی که من آزاد شدم دو روز از مراسم چهلم وی گذشته بود.

بهای سکوت نکردن

۶۵. من عادت دارم به تمام مشکلات زندگیم بخندم حتی به تمام سختی هایی که در این ۱۱ سال تحمل کرده ام همیشه آنرا نگاه می کنم و به آن می خندم و سعی می کنم از دید مثبت به آن نگاه بکنم. ولی در کل احساس می کنم اگر این کارها را نمی کردم با کسانی که با رژیم کار می کنند یا در مقابل جنایتهای رژیم سکوت کردند فرقی نمی داشتم. در واقع هیچ فرقی با این افراد نداشتم. در کل احساس خوبی دارم از اینکه سکوت نکردم و این هزینه را دادم. 

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا