شهادتنامه شهود

شهادتنامه شیوا: یک تراجنس ایرانی


اسم کامل: *شیوا

تاریخ تولد:۱۳۳۹

محل تولد: تبریز، ایران 


سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه: ۱۹ مهر ۱۳۹۱

مصاحبه کننده: مراد مختاری (پژوهشگر مرکز اسناد حقوق بشر ایران)


* ملاحظات: نام خانوادگی شاهد قید نشده است.

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با خانم شیوا تهیه شده و در تاریخ ۲۴ مهر ۱۳۹۲ توسط شیوا تأیید شده است. شهادتنامه در ۳۷ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده‎ی دیدگاههای مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی‎باشد.


پیشینه

تجاوز در کلانتری

بازداشت و شلاق

فرایند تغییر جنسیت و مشکلات پیش رو


پیشینه 

۱.    من شیوا متولد ۱۳۳۹ تبریز هستم. ما شش فرزند هستیم. پنج برادر و یک خواهر که من فرزند دوم هستم. خانواده من سنتی و تا حدودی مذهبی هستند. من ترانسکشوال مرد به زن هستم که سه سال پیش [۱۳۸۸] در سن ۴۸ سالگی در ایران عمل کردم. در ایران شغل خاصی نداشتم بخصوص بعد از عمل که دیگر کاملا بیکار شدم. البته عمل کاملی نکردم و هنوز یک مرحله از عملم مانده است.

۲.    من از بچگی احساس می‎کردم که شاید اشتباه شده و من باید دختر به دنیا می‎آمدم. البته به این روشنی هم نبود و تا به این نتیجه برسم زمان برد. ضمناً من در محیطی بزرگ شدم که اگر می‎گفتم دختر هستم سرکوب می‎شدم. فیزیک پسرانه داشتم و آنطوری متولد شده بودم. پدر و مادرم و اطرافیانم می‎گفتند که من یک پسر هستم. ولی درون خودم چیزی حس می‎کردم که مغایر با فیزیکم بود. این من را کمی گیج کرده بود. احساس می‎کردم یک اشتباهی وجود دارد ولی نمی‎دانستم چه اشتباهی.

۳.    حسی داشتم که با محیط سازگار نبود و آن را سرکوب می‌کردم. در خواب خودم را به عنوان یک دختر کامل می‎دیدم نه به عنوان کسی که عمل کرده. معمولا از خوابم زیاد الهام می‎گرفتم که چه نوع آرایشی بکنم و یا چه لباسی بپوشم. کلاً با لباس، جسم و وضعیتم مشکل داشتم. کم کم موهای صورت و بدنم داشت در می‎آمد. این خیلی ناراحتم می‎کرد و نمی‎توانستم آنرا تحمل بکنم. مثلا از یکی از همکلاسی‎هایم خوشم می‎آمد اما خودم را خیلی سرزنش می‎کردم که چرا اینطوری هستم.

۴.    من بچه تقریبا گوشه گیری بودم و با کسی بازی نمی‎کردم و همیشه احساس می‎کردم عین دیگران نیستم. در ساعات تفریح مدرسه معمولا گوشه‎ای از حیاط بودم و چون ساکت هم بودم زیاد سر به سرم می‎گذاشتند.

۵.    به سن ۱۸ سالگی که رسیدم بچه‎ها از دوست دخترهایشان صحبت می‎کردند. بعضی موقع‎ها من هم قاطی آنها می‎شدم و داستانهایی سر هم می‎کردم و می‎گفتم اما باطناً یکجور دیگر بودم. دیگر نمی‎توانستم درس بخوانم. من سال آخر دبیرستان مردود شدم و دیگر ادامه تحصیل ندادم اما بعد از عملم ادامه تحصیل دادم و الان دیپلمه هستم.

۶.    مشکل من از زمانی شروع شد که دیگر به سن بلوغ رسیدم و مشکلاتی با خودم پیدا کردم. مثلا بعضی مواقع با ماژیک مدرسه خودم را آرایش می‎کردم و از طرف پدر و مادرم مورد توبیخ و تنبیه قرار می‎گرفتم. خواهر و برادرهایم زیاد در قضیه نبودند. به من می‎گفتند چرا من این کار را می‎کنم و مگر یک مرد آرایش می‎کند و موهای بدنش را می‎زند؟ یا مثلا همسایه‎ها به خانواده‎ام می‎گفتند که پسرشان آرایش می‎کند و زیر ابرو برمی‎دارد و لباسهایی می‎پوشد که زیاد مردانه نیست. خانواده‎ام هم عصبی می‎شدند و با من درگیر می‎شدند.

۷.    من در این مورد شروع به مطالعه کردم. بین چیزهایی که می‎خواندم و آنچه در جامعه می‎دیدم تضادی وجود داشت. این من را دچار سردرگمی کرده بود. در مطالعاتم می‎خواندم که می‎توانم عمل کنم اما محیط جور دیگری بود. این یک چیز درونی شده بود و نمی‎توانستم بیرون بریزم. 

۸.    حدوداً ۲۰-۲۲ سالگی از خانواده‎ام در تبریز جدا شدم و به تهران رفتم چرا که می‎خواستم تنها باشم تا خانواده‎ام اینقدر از من ایراد نگیرند.

۹.    در سن حدوداً ۲۳ سالگی [۱۳۶۲] رفتم تا با یک دکتری صحبت کنم. گفتم شاید آن چیزی که من و اطرافیانم اطلاع نداریم او اطلاع داشته باشد. گفتم یک دکتر بالاخره یک دکتر است و آدم روشن فکری است. این دکتر که جراح عمومی بود من را معاینه کرد و گفت من هیچ مشکلی ندارم. گفت مگر من دیوانه هستم و مخم خراب شده و چند توهین دیگر هم کرد. از مطب بیرون آمدم و واقعا باورم شد که من دیوانه هستم که همچین فکری کرده‎ام.

۱۰. من همیشه آرایش می‎کردم و لباس دخترانه می‎پوشیدم و شبها بیرون می‎آمدم که خلوت باشد و کسی من را نبیند. من در اتاقم یک خانم بودم اما بیرون که می‎آمدم شکل مردانه‎ای داشتم. من می‎خواستم این را به بیرون انتقال بدهم. چه موقع‎ای بهتر از شب بود که کسی من را نبیند. به این خاطر شب را ترجیح می‎دادم.

تجاوز در کلانتری 

۱۱.  حدود ۱۵ سال پیش [۱۳۷۶] در تبریز یکبار گشت نیروی انتظامی در خیابان به من مشکوک شد، من را گرفته و به کلانتری بردند. در ماشین سربه سرم گذاشتند که من وسط پایم چی دارم؟ یکی از آنها به مانتویم دست می‎زد و مسخره‎ام می‎کرد.

۱۲.  مامورانی که من را گرفته بودند فکر کنم من را در کلانتری ۱۶ گذاشتند و رفتند. کلانتری ۱۶ نصفه راه تبریز بود. بعد من ماندم و افسر نگهبان. او هم گفت این چه است که پوشیده‎ای؟ لباسهای توی ساک من که همگی لباس زنانه بود را هم درآورد و گفت: «نه دیگه تو واقعاً یک خانمی. سینه هات چطوریه؟» بعد شروع کرد به سینه‎هایم دست زد. احساس کردم که چون تنها شده‎ایم تحریک شده است. وی یک آقایی بود حدوداً ۳۰-۳۵ ساله با لباس نیروی انتظامی که بر روی تابلوی بالای سر وی هم نوشته شده بود «افسر نگهبان». پنجره اتاق وی رو به خیابان بود و پشت آن اتاق یک آبدار خانه بود. او من را کشاند و به آبدارخانه برد و دست درازی کرد. تا این حد می‎توانم بگویم. دیگر نمی‎خواهم این قسمت را توضیح بدهم. صبح من را ولم کرد و به خانه آمدم. این ماجرای تجاوز به من در آن کلانتری بود. هنوز هم وقتی به این فکر می‎کنم دچار استرس می‎شوم.  

بازداشت و شلاق 

۱۳.  از سن بلوغ به این طرف، به خاطر شرایط خاصی که داشتم حداقل هفته‎ای یکی دوبار به خاطر پوشش یا آرایش موهایم دستگیر می‎شدم. ولی بدترین آن حدود ۵-۶ سال پیش [۱۳۸۵-۱۳۸۶] در سن حدوداً ۴۶ سالگی بود که دستگیر شدم و سی ضربه شلاق خوردم.

۱۴.  یعنی یکروز صبح زود ساعت ۴-۵ صبح در تبریز ماشین برادرم را برداشتم و بیرون رفتم. دوست داشتم با لباس دخترانه بگردم. آرایش کرده بودم و لباس دخترانه پوشیده بودم ولی روسری و حجاب نداشتم و موهای بلندی داشتم. من به ایست بازرسی نیروی انتظامی برخوردم و من را به کلانتری ۱۳ تبریز بردند. هویت من در مدارکم مردانه بود. در کلانتری در وحله اول همان اتفاقی افتاد که همیشه می‎افتد. به من گفتند این چه قیافه‎ای است که برای خودت درست کرده‎ای؟ تو زن هستی یا مرد؟ هزار تا فحش و توهین و اینها بود. بعد من را تحویل نیروهای اطلاعاتی در طبقه بالای کلانتری دادند.  

۱۵.  وقتی شما را به کلانتری می‎برند چند نفر مامور دور شما جمع می‎شوند. به موها و لباس شما دست می‎زنند و گاهی لباس شما را در می‎آورند. بعضی وقتها توی گوش شما می‎زنند. بطور جنسی و فیزیکی به شما دست می‎زنند. آنها دور هم جمع می‎شوند و انگار که یک دیوانه‎ای را پیدا کرده‎اند سربه سر او می‎گذارند.

۱۶.  به هر حال وقتی نیروهای اطلاعاتی من را تحویل گرفتند انگار که یک جانی خطرناکی را گرفته باشند ۳-۴ نفری من را دوره کردند. من خیلی ترسیده بودم بطوری که زوانوهایم می‎لرزید. به من دستبند زدند و چشمانم را بستند. بعد یکی دو نفر زدند توی گوشم. لباس و کفش‎هایم را در آوردند و من را مسخره کردند. فیزیک بدن من کاملا مردانه بود اما چون هورمون زیاد استفاده کرده بودم سینه‎هایم تا حدودی رشد کرده بود.

۱۷.  من سه روز در همان ساختمان در بازداشت بودم. چند نفر دیگر هم در آنجا بودند که به جرم کلاهبرداری و دزدی و اینها بازداشت شده بودند. آنها موضوع من را می‎دانستند و همگی شروع کردند به سر به سر گذاشتن من. هوا سرد بود و من در بازداشتگاه هنوز با لباسهای دخترانه بودم.

۱۸.  از من بازجویی کردند و سه روز بعد من را به دادگاه انقلاب اسلامی تبریز فرستادند. قاضی به من گفت چرا من به عنوان یک مرد آرایش می‎کنم. من به او اعتماد کردم و گفتم من مشکل دارم. ایشان به من گفت وقتی شلاق بخورم مشکلم حل می‎شود. این جوابی بود که به من دادند. البته شاید من می‎توانستم اعتراض کنم اما چون ترسیده بودم می‎خواستم هر چه زودتر از آنجا خلاص بشوم و بیرون بروم.

۱۹.  بعد من را به زندان مرکزی تبریز فرستاند و در آنجا از من عکس گرفتند و مراسم خاص خود را داشت و برایم سابقه ایجاد شد. من تا ظهر در زندان بودم. لباسهایم را در آوردند و رو به دیوار به حالت صلیب وار ایستادم. یک سرباز با یک شلاق چرمی باریک گرد من را سی ضربه شلاق زد. بعد از آن آزاد شدم.             

۲۰.  تا آن وقت هر کاری کرده بودم که به عنوان یک مرد باشم نتوانسته بودم. اما آن وقتی که شلاق خوردم دیگر خیلی عاصی شدم. بعد از آن افسردگی پیدا کردم و چند ماهی افسرده بودم. تا جایی که شبها می‎ترسیدم و فکر می‎کردم ماموران امنیتی الان از در و دیوار می‎آیند. لباسهای زنانه‎ای که داشتم را توی اتاق قایم کردم. این وضع تا حدی پیش رفت که می‎خواستم خودکشی بکنم.

۲۱.  وقتی می‎خواستم خودکشی کنم این فکر به سرم زد که به دادگاه بروم. به دادگاه عمومی تبریز رفتم و گفتم من به این دلیل شلاق خورده‎ام. گفتم من یک چیزهایی در این مورد [ترانسکشوال] شنیده‎ام. اگر من مشکلی دارم من را راهنمایی کنید به جایی که باید بروم. من این مشکل را دارم و نمی‎تواتم حالت مردانگی را بپذیرم. اگر هم این جرم است که من را اعدام کنید تمام بشود برود. از هیچکس جوابی نشنیدم. هیچکس انگار چیزی در این مورد نمی‎دانست. خلاصه من را از دادگاه بیرون کردند.

۲۲. برای مدتی دارو درمانی کردم. به یاد دارم وقتی احمدی نژاد برای اولین بار می‎خواست به تبریز بیاید [۱۳۸۵] یک کسی به من گفت نامه‎ای برای او بنویسم. من هم نامه‎ای برای او نوشتم و گفتم من مشکلم این است و شلاق هم خورده‎ام. وضعیت من در این مملکت چه است؟ اگر این جرم است من دیگر از این زندگی خسته شده‎ام بیایید من را بکشید خیالم را راحت کنید. اگر اینطور نیست من را به یک جایی معرفی بکنید من مشکلم را حل بکنم.

۲۳.  به استانداری تبریز رفتم و نامه‎ام را تحویل دادم. ولی جوابی از وی نیامد که مشکل من چگونه حل بشود ولی از طرف ریاست جمهوری ۵۰ هزار تومان پول برای من آمد. اصلا نامه‎ها را نخوانده بودند. هر کسی که نامه فرستاده بود این پول را دریافت کرده بود. این پول را از طریق کمیته‎های انقلاب اسلامی دریافت کردیم. بعد فهمیدم احمدی نژاد اصلا از چنین چیزی خبر ندارد و گفته است در ایران اصلا ال جی بی تی نیست.

۲۴.  از آنجا که خانواده‎ام سنتی و پسر دوست بودند، داستان من را هیچوقت نمی‎توانستند باور کنند لذا همیشه با هم درگیری داشتیم. من سعی می‎کردم با آنها کنار بیایم یعنی آن چیزی که آنها می‎خواهند باشم. سعی می‎کردم جلوی آنها لباس مردانه بپوشم ولی در درون خودم جور دیگری بودم. به آنها قول می‎دادم ولی باز وقتی به اتاق خودم می‎رفتم نمی‎توانستم آنطور باشم. خانواده‎ام مشکل من را سالهای سال دیده بودند و تا حدودی به این وضع عادت کرده بودند. اما وقتی توانستم خودم با خودم کنار بیایم و قبول کنم که یک ترنس هستم سعی کردم با آنها صحبت کنم. حتی به آنها گفتم پیش روانپزشک برویم تا شما را توجیه کند. ولی آنها حتی نمی‎خواستند بشنوند و بدانند این چه است. برای همین من خودم تنهایی تصمیم گرفتم چون هیچکس به من یاری نکرد. با اینکه سنی از من گذشته بود اما در همان سن هم می‎خواستم آنچه هستم باشم.    

فرایند تغییر جنسیت و مشکلات پیش رو 

۲۵.  من سردر گم بودم که چکار بکنم تا اینکه با بهزیستی آشنا شدم. به بهزیستی تبریز رفتم. خودم رویم نمی‎شد بگویم برای همین با یکی از دوستانم رفتم. در آنجا من را ثبت نام کردند و کارهای من شروع شد. اول من را به دادگاه فرستادند. دادگاه تبریز هیچ اطلاعی از این موضوع نداشت. من هم چون در دادگاه تبریز شلاق خورده بودم خیلی اصرار داشتم تا این مسئله [ترانسکشوالیتی] را در آنجا ثابت کنم که این قضیه هست. بعد به روانپزشکی رفتم و او مشکل من را تایید کرد.

۲۶.  تا قبل از این به خیلی از روانپزشکان و روانشناسان مراجعه کرده بودم آنها خیلی رک می‎گفتند که من معضل این اجتماع هستم. این نظر تحصیل کرده ها بود. به این دلیل است که نمی‎توان از افراد عادی بیشتر از آنها توقع داشته باشیم.

۲۷. از روانپزشک نامه گرفتم و به دادگاه تبریز رفتم. اما از آنجا که دادگاه تبریز هیچ اطلاعی نداشت من این موضوع را در تهران پیگیری می‎کردم. بعد برایم نوشتند که به انیستیتو روانشناسی تهران بروم. من ۱۴ جلسه دوره روان درمانی داشتم. بعد از ۱۴ جلسه، کمیسیون پزشکی من را به عنوان ترانسکشوال تایید کردند. با همان تاییدیه به تبریز برگشتم اما در آنجا نمی‎دانستند چگونه به من مجوز بدهند.

۲۸.  من از مجوز یکی دیگر از بچه‎ها که [در تهران] مجوز گرفته بود یک کپی گرفتم و آنرا به دادگاه تبریز بردم. دادگاه تبریز هم با تهران مکاتبه کردند تا اینکه من توانستم در تبریز مجوز بگیرم. در تبریز من اولین کسی بودم که این مجوز را گرفتم. بالاخره من در سال ۱۳۸۸ در سن ۴۸ سالگی با این مجوز در تهران عمل کردم. 

۲۹.  [در سال ۱۳۸۸] حدوداً یکی دو ماه بود که عمل کرده بودم به تبریز رفتم. هنوز در لباس مردانه بودم. دوران نقاهت را داشتم می‎گذراندم. از آنجا که می‎خواستم هویتم را بدانم برای همین به دنبال تعویض شناسنامه‎ام رفتم و شناسنامه جدید گرفتم. حال همه چیز من زنانه شده بود ولی خودم [به خاطر خانواده] هنوز در لباس مردانه بودم. دوران سختی بود ولی این را باید یکجوری درست می‎کردم. در خانه لباس مردانه می‎پوشیدم و از خانه خارج می‎شدم. دو تا کوچه آنورتر لباس زنانه می‎پوشیدم و دنبال کار می‎رفتم. اینها سخت بود. در کوچه لباس عوض کردن هم مشکلات خودش را دارد. تا اینکه ترک خانواده کردم و از خانواده جدا شدم.

۳۰. یکروز جمعه تصمیم گرفتم به کوه بروم. از کوه که بالا می‎رفتم به دو تا خانواده شهدا برخوردم. من کلاه به سر گذاشته بودم و لباس ورزشی مردانه تنم بود. آن مرد به من گفت این چه وضعی است که بیرون آمده‎ای؟ شکل و شمایلم حالت زنانه داشت ولی لباسم مردانه بود. من تا آمدم با او صحبت کنم یکی از خانم ها برگشت گفت این مرد است که اینجوری آرایش کرده و زیر ابروهایش را برداشته. البته من زیر ابرو برنداشته بودم بلکه تتو کرده بودم. اینها ریختند سر من و گفتند خجالت نمی‎کشی؟ ما شهید داده‎ایم آنوقت تو با این تیپ بیرون آمده‎ای؟

۳۱.  آنها من را زدند و من هم چون تازه عمل کرده بودم نمی‎خواستم ضربه به جاهای حساسم بخورد. البته یک لگد به دنده‎ام خورد که هنوز هم درد می‎کند. آن مرد به مردمی که از کنار ما رد می‎شدند گفت این مرد است و زیر ابروهایش را برداشته و مزاحم خانم من شده است. مردم که این را شنیدند دو سه نفر آمدند و آنها هم شروع کردند به زدن. هر کسی از راه می‎رسید یکی لگد می زد، یکی مشت می‎زد، یکی موهایم را می‎کشید. در آن لحظه فکر می‎کردم چون عمل کرده‎ام و مجوز دارم من یک حقی دارم که آنها آنرا نمی‎دانند. منتها فرصت هیچ صحبتی نداشتم. تا اینکه آنها خسته شدند و به کنار رفتند. من گفتم به پلیس زنگ می‎زنم به هوای اینکه پلیس از من حمایت می‎کند چون کار من قانونی و حقوقی است.

۳۲.  خلاصه زنگ زدیم به پلیس ۱۱۰. حدوداً یکی دو ساعت صبر کردیم آنها نیامدند. به کنار جاده آمدیم و آنها می‎خواستند بروند ولی من می‎خواستم از آنها شکایت کنم. چون بعد از عملم احساس می‎کردم کارم خیلی قانونی است. آنها تاکسی سوار شدند رفتند و یک لباس شخصی آمد و گفت وی مامور است و با من می‎آید. من از او کارت شناسایی خواستم او چیزی به من نشان نداد. من را سوار تاکسی کرد که به کلانتری برویم. بعد دیدم مسیر ماشین را عوض کردند. من با آنها درگیر شدم و وقتی به وسط شهر رسیدیم پیاده شدم. من شماره آن تاکسی را برداشتم. اوایل که دستگیر می‎شدم آنقدر می‎ترسیدم که به چیزی توجه نمی‎کردم اما اینبار شماره تاکسی را برداشتم.   

۳۳.  من به کلانتری رفتم و آنها برایم نوشتند که به پزشک قانونی بروم چون من زیاد صدمه دیده بودم. بعد هم از طریق سازمان تاکسیرانی آن تاکسی را پیدا کردم و آن فردی که همراه او بود را هم آوردند. دیدم او یکی از ماموران اماکن است. من از او شکایت کردم. به من وقت دادگاه دادند و به او هم اطلاع داده بودند که بیاید.

۳۴.  من با پوشش کامل زنانه به دادگاه رفتم آنها من را نشناختند. آن آقایی که در کوه من را سوار تاکسی کرده بود گفت من با لباس مردانه کوه رفته بودم. قاضی گفت شناسنامه‎ام را بدهم من هم شناسنامه و کارت ملی‎ام را دادم. من شناسنامه‎ام را عوض کرده اما هنوز کارت ملی‎ام را عوض نکرده بودم. شناسنامه‎ام زنانه ولی کارت ملی‎ام مردانه بود. بعد قاضی به من گفت با این وضعیت چرا با لباس مردانه کوه رفته بودم. من مجوزم را نشان دادم. به من گفت برو بیرون. من که بیرون رفتم در این فرصت قاضی داستان من را به آنها گفته بود. من دوباره به داخل رفتم و فکر می‎کردم دیگر حق را به من می‎دهند ولی از آنجایی که آن حاج آقایی که آمده بود خرش زیاد می‎رفت من را کمی ملایم تر از دفعات قبل بیرون کردند. هیچ نتیجه‎ای هم از کارم نگرفتم.

خروج از ایران 

۳۵. [در بهمن ۱۳۹۰] وقتی داشتم در لباس زنانه و کاملا محجبه از ایران خارج می‎شدم در راه آهن تبریز یکی از مامورها به من شک کرد و من را به یک اتاقک آهنی که در آنجا بود برد. من به همراه دوستم محمد بودم. مامور به من گفت وسایلت را می‎خواهم بگردم. گفتم بگرد. دوستم را فرستاد که کارتش را بیاورد بعد به من گفت این کی است؟ گفتم خواهرزاده‎ام است. گفت نه! دوستت است. گفت با هم ارتباط جنسی هم دارید؟ گفتم این خواهرزاده‎ام است و بچه است.

۳۶. یکی از آنها درجه دار بود و لباس نظامی تنش بود و یکی هم لباس شخصی بود. او به من نزدیک شد و گفت از من خوشش آمده است و سعی می‎کرد به من دست بزند. او گفت ساک من را نمی‎گردد ولی پرسید کی می‎توانیم همدیگر را ببینیم؟ وقتی دیدم اینطوری است خواستم یکجوری سرهم کنم و از آنجا بروم. شماره تلفنم را به او دادم و گفتم من به ترکیه می‎روم و چند روز دیگر برمی‎گردم. به این طریق از ایران خارج شدم.

۳۷. من ۵۰ سال را با این شرایط طی کرده‎ام.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا