شهادتنامه عماد الدین ملازهی
اسم کامل: عماد الدین ملازهی
تاریخ تولد: ۱۳۶۳
محل تولد: سرباز، ایران
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه غیر حضوری با آقای عماد الدین ملازهی تهیه شده است. این شهادتنامه در ۵۲ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
سابقه فعالیت
- من فعالیت های مدنی داشتم. انتقاد می کردیم از رژیم به خاطر سیاست های غلطش، به خاطر تحریم، به خاطر ظلم، به خاطر کشتار علمای اهل سنت و زندانی کردن آنها. این برنامه ها در فعالیت های اجتماعیمان بود که گاهی از رژیم انتقاد می کردیم. چندین بار رییس اداره اطلاعات شهرستان سرباز (آقای صالحی) بنده را احضار کرده بود و به من تذکر داده بود و تهدید کرده بود تا اینکه من را بر اثر پرونده سازی همین آقای صالحی دستگیر کردند. درحقیقت برای من پاپوش درست کردند و به من اتهام گروگان گیری زدند.
دستگیری به صورت بسیار خشن و آغاز شکنجه از همان بدو بازداشت
- در اسفند ۸۸ بنده توسط مامورین لباس شخصی که سوار اتوموبیل هایی با پلاک شخصی بودند در بازار شهر سرباز به طرز وحشیانه ای بازداشت شدم. من در بازار کنار خیابان ایستاده بودم که چندین ماشین باسرعت زیاد آمدند و ترمز دستی کشیدند که گرد و خاک در هوا بلند شد. چندین نفر پیاده شدند و به من دستبند و پابند و چشم بند زدند و درحالی که بی احترامی می کردند داخل ماشین انداختند. پلاکهای ماشینم را هم کندند و ماشینم را هم بردند.
- من را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات زاهدان بردند. درهمان دقایق اولیه چند سوال بی ربط پرسیدند و بعد شروع به کتک زدن من کردند. ضربات سنگین به همه جای بدنم میزدند. به صورت من آجر کوبیدند و آجر به قسمت راست صورت من سمت بالا خورد و در فک بالایی ام چندین دندان درهمان لحظه شکست. با مشت و لگد و لوله سبز و همینطور شوکر به مدت بیست دقیقه، بیست و پنج دقیقه من را زدند و بعد در یک سلول یک و نیم در یک و نیم انداختند.
آسیب دیدگی شدید بر اثر شکنجه
- من سیزده ماه کامل در حالت شکنجه قرار داشتم.این یک ماهی که میخواهم برایتان بگویم یک ساعت هم حتی استراحت نداشتم و پشت سر هم زیر شکنجه بودم. ساعت ها آویزان بودم ، دست هایم کلا از کار افتاده بودند ،ناخن های پاهام کشیده بود ، دندان هایم شکسته بودند. به مدت بیش از یک ماه روزانه سه بار من را به انواع مختلف از جمله کتک زدن شکنجه کردند. ازجمله اینکه روی تخت معجزه بردند. تخت معجزه، تختی بود آهنین که زندانی را به شکل های مختلف روی آن می بستند و می زدند.
- یک شب از غروب آفتاب تا اذان صبح بنده را سه بار روی تخت معجزه بردند. آن شب یک ثانیه من آسایش نداشتم حتی شکنجه گرها خسته می شدند. بعد یک نفر بعدی می آمد ، حتی لوله های سبز اینها شکسته می شد. آن کابل و سیم برق هایی که با خودشان داشتند از هم می پکید ولی شکنجه را بس نمی کردند. می گفتند به اجبار چیزی را که ما می گوییم، شما باید تکرار کنید و جلوی دوربین بگویید. روی تخت معجزه آنقدر ضربات پی در پی و محکم به کف پاهای من زدند که کف پاهایم کبود شد و ورم کرد و پوست و گوشت کف پایم کلا جدا شد و خون دورتادور تخت معجزه رو فرا گرفت.
- بر اثر این اتفاق من به مدت شش ماه نمی توانستم از جایم تکان بخورم. من را سیزده ماه در آنجا نگه داشتند و هدفشان این بود که زخمهایی که در بدن من نمایان بود خوب بشوند تا وقتی من را به زندان تحویل می دهند، آثاری از شکنحه ها روی بدنم موجود نباشد.هشت ماه تحت مداوا بودم و روزی دو الی سه باز آمپول های چرک خشک کن به من میزدند و دارو می دادند و دکتر هم می آوردند.
شکنجه بوسیله انفرادی های طولانی مدت
- من سیزده ماه کامل ، در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بودم.هشت ماه آن را کامل در تک سلول انفرادی بودم. بقیه اش را هم مثلا ده روز ، دوازده روز یکنفر دو نفر را پیش من می آوردند. من با این ها که عادت می کردم و انس می گرفتم، بعد از سه روز چهار روز اینها را می بردند و باز من یک ماه ، چهل و پنج روز تنها بودم . باز دوباره یک نفر دو نفر را می آوردند، نیم ساعت دو ساعت سه ساعت، یک روز پیش من میگذاشتند و باز دوباره اینها را می بردند و من مجددا بیست روز، بیست و پنج روز تنها میماندم و البته این هم یک نوع شکنجه بود.
بیخبری مطلق من و خانواده ام از یکدیگر
- در مدت سیزده ماه که در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بودم، هیچگونه ملاقات یا حتی تماس تلفنی با خانواده ام نداشتم. خانواده ام به همه جا مراجعه کرده بودند. از دادگستری سرباز تا دادگستری ایرانشهر تا مرکز استان. خانواده من افراد غریب و بیسواد و روستایی هستند و همه نهادها آنها را سرگردان کرده بودند و می گفتند ما خبر نداریم. بروید سپاه. سپاه میگفته بروید آگاهی. و خلاصه خانواده من را سرگردان کرده بودند.
- من بر اثر شکنجه روی تخت معجزه اصلا امکان حرکت کردن نداشتم و گوشت کف پایم کنده شده بود. دستهایم را هم نمی تواسنتم بالا بیاورم. به همین خاطر روزی یک زندانب را می آوردند تا به من چند قاشق غذا و آب بدهد. یکی از این زندانیها همشهری ما بود که البته من او را نشناختم اما او من را شناخته بود. بعد از ازادی از زندان، به خانواده من اطلاع داده بود که من پسرتان را در بازداشتگاه وزارت اطلاعات دیدم که بطرز بدی شکنجه شده بود. به این ترتیب خانواده من از وضعیت من مطلع شدند.
شکنجه برای اخذ اعتراف تلویزیونی
- می گفتند آقا شما بگویید ما تروریست هستیم ، ما بر علیه نظام اقدامات مسلحانه انجام دادیم ، ما مثلا این طور هستیم آن طور هستیم و اتفاقاتی که می افتاد می گفتند شما اینها را به زبان بیاورید. من می گفتم آقا اصلا روح و روان ما در جریان این حرف ها نیست. ما تازه داریم از دهان شما می شنویم. کاری که ما نکردیم چطور بیاییم بگوییم؟
- چیزهایی می گفتند که من برای اولین بار بود که می شنیدم. مثلا می گفتند شما بگویید ما اقدامات مسلحانه بر علیه نظام انجام داده ایم . مثلا یک اتفاقی در سال هشتاد و سه اتفاق افتاده بود، اینها می گفتند شما به گردن بگیرید. گفتم من در سال هشتاد و سه سربازی بودم ، من تو خدمت سربازی بودم و اصلا در این منطقه نبودم.
- به من تهمت گروگانگیری زدند درحالی که تاریخش را که بعد من درآوردم ، آن تاریخی که گروگان گیری در شهرستان سرباز اتفاق افتاده بود من در آن تاریخ در بیمارستانی در استان کرمان بودم که پدر خانم من آنجا بستری بودند. من آن شب بالاسری بودم ، خانواده ام رو فرستادم رفتند پرینت گرفتند از بیمارستان و در سیستم ثبت بود که من در آن تاریخ بالا سری فلانی بودم. به علاوه من تقریبا یک هفته تا ده روز قبل از آن اتفاق گروگانگیری و تقریبا پانزده ، بیست روز بعد از آن اتفاق هنوز در کرمان بودم. من همه مدارک و شواهد را به دادگاه ارائه دادم و افرادی را که با من همراه بودند که از شخصیت های فرهنگی منطقه بودند، خودشان معلم بودند ، معاون آموزش پرورش بودند، همه آمدند قسم یاد کردند که من با آنها بودم ، توی کرمان بودم و اصلا روحم از این حرف ها با خبر نیست.
بازپرس یا آمر به شکنجه؟
- وقتی در اتاق شکنجه وزارت اطلاعات زیر بدترین شکنجه ها همراه با توهین و فحاشی بودم، گاه بر اثر شکنجه چشم بندم پائین میرفت و افراد را یک لحظه می دیدم اما دوباره چشم های من را سفت می بستند. تا اینکه بعد از یک سال که من را برده بودند به بازپرسی شعبه شش من شخصی که در اتاق شکنجه دیده بودم را دیدم که بازپرس است ، پشت میز نشسته بود و از من بازجویی کرد. ایشان شخصی بود که در وزارت اطلاعات در اتاق شکنجه زیر بدترین و بی رحمانه ترین شکنجه ها، تخت معجزه ، آویزان ، توهین کردن و … ایشان همانجا ایستاده بود. خودشان دستور دهنده بودند.
زندان زاهدان
- در ماه دوازدهم بازداشتم و درحالی که تحت مداوا بودم، دکتر من را معاینه کرد و به مامور گفت که این تا یک ماه دیگر ان شاالله خوب خوب میشود. ماه بعد من را به زندان زاهدان فرستادند. من حدودا چهارسال در زندان زاهدان بودم. یکبار که برای بازپرسی من را به بازپرسی شش بردند، دیدم فردی که در بازداشتگاه وزارت اطلاعات حین شکنجه من حضور داشت و ناظر بود، آنجا نشسته بود و همان فرد از من بازجویی کرد.
امکان ملاقات و گفتگو با وکیلم را نداشتم
- پس از دوره سیزده ماهه ابتدایی بازداشتم، من با کمک خانواده ام یک وکیل گرفتم (آقای علی روانان). ایشان یک بار آمدند داخل زندان و از بنده اثرانگشت گرفتند برای وکالت. به من گفت یکبار دیگر برای دیدار شما آمدم اما گفتند بازپرسی است و الان نیست و موفق به دیدار نشدم. به هر حال با بهانه های مختلف مثل اینکه مسئول ملاقات نیست و … مانع دیدار میشدند. من با وکیلم تلفنی صحبت میکردم و چون در بند امنیتی زندان زاهدان بودم، امکانات تماس تلفنی ما بسیار محدود بود و تقریبا هر یک ماه میتوانستم با وکیلم تماسی داشته باشم.
برگزاری دادگاه بدون اطلاع قبلی
- برای من چندین باز جلسه دادگاه برگزار شد. من و وکیلم از برگزاری جلسات دادگاه مطلع نمیشدیم. غروب روزی که فردا صبح دادگاه داشتم، یکی از افراد مددکاری زندان می آمد و اطلاع میداد. در آن ساعت، ساعت خاموشی زندان رسیده بود یعنی تلفنهای بند به کلی قطع شده بود. همان موقع با وکیلم هم تماس میگرفتند یا پیامک میزدند و اطلاع میدادند که موکل شما فردا صبح دادگاه دارد. بنابراین قبل از برگزاری دادگاه من و وکیلم هیچ فرصت و موقعیتی برای دیدار و گفتگو نداشتیم. در دادگاه خانواده ام حضور نداشتند زیرا مطلع نبودند و من هم زمانی برای خبرکردن آنها نداشتم. وقتی از دادگاه برمیگشتم تازه به آنها خبر میدادم که من امروز دادگاهی شدم!
شاکی خصوصی ام میگفت من هیچ شکایتی از شما ندارم
- در اولین جلسه دادگاهم، شاکی خصوصی ام نیز حضور داشت. او گفت مامورین وزارت اطلاعات با من تماس گرفتند و گفتند کسی که شما را به گروگان گرفته بود را دستگیر کرده ایم، ایشان اعتراف هم کرده و شما بیایید شاکی شوید. اما امروز که صحبتهای شما را در دادگاه شنیدم، با صحبتهایی که مامورین وزارت اطلاعات به من گفتند فرق میبینم. من میخواستم کسی که من را به گروگان گرفته بود دستگیر شود نه اینکه اگر با کسی مشکل دارند، او را به این پرونده من بچسبانند. من حاضر نیستم یک نفر بیگناه این وسط بسوزد. من همین موضوع را بعدا به دادگاه ارائه کردم اما ترتیب اثر داده نشد!
پنج سال بلاتکلیفی در زندان زاهدان
- بنده حدود پنج سال در زندان زاهدان بلاتکلیف و بدون هیچ حکمی در زندان بودم. چندین جلسه دادگاه برای من تشکیل شد. وکیلم لایحه دفاع مینوشت و ارائه میداد. من هم در دادگاه از خودم دفاع میکردم اما نتیجه و حکمی به من با وکیلم داده نمیشد. بعد از پنج سال بلاتکلیفی و آوارگی در زندان زاهدان، قاضی ازمن پرسید که چه مدت است در زندان هستم؟ گفتم پنج سال است که بلاتکلیف و بدون حکم در زندان هستم! او به من حکم پنج سال زندان داد! بعد داخل سیستم را نگاه کرد و گفت شما هنوز چند ماه دارید تا پنج سال و هنوز پنج سال کامل نیست که در زندان هستید و من به شما این چندماه را مرخصی میدهم که از زندان بروید! این را هم بگویم که افرادی را میشناسم که مثل من پنج سال، شش سال و حتی هفت سال است که بلاتکلیف و بدون هیچ حکمی در زندان هستند!
از اتهامم تبرئه شدم اما حبس کشیدم
- خود قاضی به بنده گفت که شما به اتهام گروگانگیری دستگیر شدید اما از این اتهام تبرئه شدید. اما ما نمی توانیم شما را تبرئه کنیم چون برای ما سنگین تمام میشود. ما میدانیم که شما بیگناه هستید اما حبسی به شما میدهم که درجا آزاد شوید و چون حدود پنج سالی میشد که در زندان زاهدان بودم، به من اتهام اقدام علیه امنیت ملی زده شد و بعد از آن من را بابت چندماه باقی مانده تا تکمیل پنج سال، به مرخصی فرستادند.
نه میتوانستم روی پرونده ام اعتراض بزنم، نه میتوانستم پیگیری کنم
- بعد از صحبت با قاضی در آخرین جلسه دادگاه، قرار شد من را به مرخصی منجر به آزادی بفرستند. نمی توانستم روی پرونده ام اعتراض بزنم زیرا باعث میشد دو سه سال دیگر در زندان بمانم تا به شکایتم رسیدگی شود. درحقیقت آنها شرایطی را بوجود می آورند که نه می توانی اعتراض بزنی و نه می توانی به پیگیر پرونده ات شوی.
بعد از آزادی همواره تحت نظر و تعقیب بودم
- بنده از سال ۱۳۹۳ که آزاد شدم همیشه تحت تعقیب مامورین وزارت اطلاعات قرار داشتم. تلفن بنده کنترل بود ، رفت و آمدهای بنده کنترل بود ، من همیشه می دیدم که در وقتی در شهرها و شهرستانهای استان سفر می کردم تحت تعقیب مامورین وزارت اطلاعات هستم. این برایم واضح بود یعنی من با چشم خودم می دیدم. حتی اگر روزی آنها را نمی دیدم ، یک مقدار برایم جای سوال بود که امروز چه شده که مامورین وزارت اطلاعات را در حال تحت تعقیب خودم نمی بینم؟
افشاگری پس از آزادی
- من پس از آزادی مجددا از رژیم انتقاد میکردم و مجددا به اداره اطلاعات شهرستان سرباز احضار شدم. آنجا همان آقای صالحی را دیدم و موفق شدم دونفر از مخبرین اداره اطلاعات را شناسائی کنم. من آن دو نفر را که از اهالی منطقه بودند نزد معتمدین و ریش سفیدان و افراد و شخصیتهای معروف منطقه [بردم و] جلسه ای ترتیب دادم. در آن جلسه آن دو نفر را قسم دادم و آنها اعتراف کردند که اقای صالحی به ما ماموریت داده برعلیه من گزارش بدهیم و ما برعلیه شما گزارش کذب دادیم. ما بر علیه شما گزارش دادیم که ایشان ضد انقلاب هستند ، ضد نظام هستند و وجود ایشان در منطقه مضر هست برای جامعه وشهرستان سرباز مضر است. من صحبتهای آن دو نفر را صورتجلسه کردم و بابت خسارت و ضرر و زیان از آنها مبلغ صدوچهل میلیون تومان پول نقد گرفتم.
- بعد از آن آقای صالحی من را احضار کرد و تهدیدم کرد که پولی که گرفته بودم را پس بدهم و در جامعه و در فضای مجازی اعلام کنم که آنها را اشتباها گرفته ام و این افراد وابسته به اداره اطلاعات نیستند. من قبول نکردم و گفتم هم شما و هم ارگان شما و هم این مخبرین مرتکب این جنایات در حق من شدید درحالی که من بیگناه بودم. من تا جایی که دستم برسد به همه دنیا اعلام میکنم و واقعا هم همین کار را کردم. به همه فعالین بلوچ اطلاع دادم. هرکسی را میدیدم در مورد جنایات آنها صحبت می کردم.
- آقای صالحی مدتی بعد از شهرستان سرباز به شهرستان سراوان منتقل و رئیس اداره اطلاعات سراوان شدند و بنده از این موضوغ بیخبر بودم.
سوء قصد
- در آذر ۱۳۹۵ برای کار شخصی (خرید دستگاه قالیشویی) به سراوان رفتم. دوستی داشتم اهل شهرستان سوران در سی کیلومتری سراوان. با او تماس گرفتم و گفتم اگر فرصت دارد به دنبالش بروم و باهم به سراوان برویم. مدتی بود همدیگر را ندیده بودیم و دلم برایش تنگ شده بود. او هم قبول کرد. مثل همیشه مامورین در تعقیب من بودند. دوستم آنها را که در یک ۴۰۵ با پلاک زاهدان (۸۵) بودند دید و گفت من میدانستم شما را تعقیب می کنند اما الان دارم با چشمان خودم میبینم. نگران نیستی؟گفتم: من دیگر عادت کردم.
- در شهر سراوان کارهای اداری و بانکی را انجام دادم و کارهایم تا غروب به طول انجامید. به همراه دوستم نماز را در مسجد نور سراوان خواندیم. وقتی از مسجد بیرون آمدیم دونفر با دوستم شروع به سلام و احوالپرسی کردند. دوستم آنها را به من معرفی کرد. آنها اهل سوران بودند و برای کاری به سراوان آمده بودند و قصد داشتند به سوران برگردند. ما هم که کارمان تمام شده بود و میخواستیم برگردیم. تصمیم گرفتیم پشت سر هم با دو ماشین حرکت کنیم.
- یکی دو خیابان که رفتیم، حالت سنگینی عجیبی به من دست داد مانند خواب آلودگی شدید. به طرز عجیبی کنترل ماشین از دستم در رفته بود و کج و معوج رانندگی میکردم.
- دوستان ما که پشت سر ما می آمدند متوجه رانندگی بد من شدند و آمدند کنار ماشین ما و بوق زدند و پرسیدند شما چه تان شده؟ چرا اینطوری میروید؟ چپ می کنید. تصادف می کنید.به دوستم گفتم بیا اتومبیل را بردار پشت اتومبیل بنشین ،من خیلی خسته ام. او گفت: من از تو بدترم و صندلی را خواباند و روی صندلی دراز کشید.
- من کنار جاده توقف کردم و به آنها گفتم نمیدانم چرا حالت خواب سنگین به من دست داده. آنها گفتند ماشین را به دوستم بدهم تا رانندگی کند. گفتم حال او از من بدتر است!
- درنهایت یکی از آنها آمد و در اتوموبیل من بجای من پشت فرمان نشست و من رفتم در اتوموبیل او در صندلی پشت دراز کشیدم و خوابیدم. راننده به من گفت که گوشی موبایلش را به تعمیرگاه داده است و قصد دارد برود ببیند ایا گوشی را تعمیر کرده اند یا نه. خلاصه همان طور که بنده خواب بودم، ایشان میرود دم همان تعمیرگاه که توی همان مسیر بود می ایستد.
- این را هم بگویم که این جابجایی ما چون بعد از غروب و در تاریکی خیابانهای سراوان بود، ماموران وزارت اطلاعات متوجه آن نشده بودند و به خیال اینکه من هنوز پشت فرمان ماشینم هستند، حدودا دویست متر جلوتر از ما، ماشین من را به رگبار بستند. کنترل ماشین از دست راننده خارج میشود و ماشین به جدول میخورد و درب ماشین باز میشود و دوستم همانطور که دراز کشیده بود و صندلی ماشین را هم خوابانده بود، به بیرون پرت میشود. دو گلوله به شکل سطحی به پایش خورده بود و ایشان زخمی شده بودند.
- دوستم تعریف میکرد که مامورها از هر طرف به ماشین تیر میزدند. بعد با یک حالت خنده آمدند جلو و از جلوی شیشه ماشین به سمت راننده تیر خلاص زدند. بعد درب راننده را باز کردند. سر راننده به روی فرمان افتاده بود. سرش را بوسیله موهایش بلند کردند . بعد به شکل تعجب می گویند که آن نیست ، این یکی دیگر هست. تعجب می کنند. یک مقدار دستپاچه می شوند و به طرف دوستم میروند که به بیرون پرت شده بود. از او میپرسند همراهت کجاست؟ ایشان میگوید کدام همراهم؟ میگویند همین کسی که با تو بود، عماد.
- دوستم میگوید که من عماد را نمیشناسم و داشتم پیاده میرفتم که این ماشین به من زد و من پرت شدم و افتادم پائین. مامور میگوید: پدرسوخته مگر صبح دم خودپرداز فلان بانک او و عماد باهم نبودید؟ داخل شهرداری سراوان شما مگر با هم نرفتید؟ دم مسجد نور مگر شما همین چند دقیقه پیش با هم نبودید؟ بعد ایشان را زیر کتک قرار می دهند که مجبور میشود میگوید که عماد سوار اتومبیل عقبی شده است.
- ظاهرا مامورها بیسیم میزنند و به همکارانشان میگویند عماد در این ماشین نیست. در ماشین پشت سری است که گویا آن را هم به خاطر من، زیرنظر داشتند. همکارانشان میگویند ماشین الان جلوی یک تعمیرگاه موبایل است ولی کسی داخل آن نیست. از قضا بنده در صندلی پشت در خواب سنگینی بودم.
- آنها به سراغ راننده که در مفازه تعمیرات موبایل بود رفتند و میپرسند فلانی کجاست؟ راننده میگوید من چنین کسی نمیشناسم. او را میزنند اما ا از دستشان فرار میکند. ماموران چند تیر هوائی میزنند و ایشان را می ترسانند و او مجبور به ایستادن میشود. مامورین او را می گیرند و شروع به کتک زدن او می کنند. مردم هم بر اثر این اتفاقات جمع میشوند. راننده در نهایت به آنها میگوید که عماد در صندلی عقب ماشین خواب است.
- من به آنچنان خواب سنگینی فرو رفته بودم که علیرغم اینکه صدای تیرهای هوائی را میشنیدم، تصور میکردم که کابوس میبینم. خیلی گیج بودم و حتی فکر میکنم مامورین از طریق آغشته کردن دستگیره های ماشین من و دوستم را مسموم کرده بودند.
- مامورین در ماشین را باز کردند و با ضربات سنگین قنداق اسلحه به صورتم می کوبیدند. همان شکستگی قبلی که بخاطر ضربه آجر بود، دوباره شکست و خون تمام لباس هایم را فرا گرفت. من بیدار شدم و پرسیدم شما که هستید؟ آنها که دو نفر بودند، جوابی ندادند و همچنان من را میزدند. من از ماشین بیرون آمدم و با آنها گلاویز شدم و یکیشان را زمین زدم درحالیک ه دیگری از پشت همچنان درحال زدن من بود! من شنیدم یکنفر گفت حاجی آنها را ول کنید و این پدرسوخته را بزنید و متعاقب آن، صدای کشیدن گلنگدن اسلحه را شنیدم.
- من رو گرداندم به طرف خیابان و دیدم جمعیت زیادی حدود دویست نفر نظاره گر هستند و شنیدم که چند پیرزن فریاد میزدند این بدبخت را کشتید. چرا ایشان را میزنید؟ مامورین لباس شخصی مانع از نزدیک شدن مردم به اتوموبیل میشدند.
- صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه را شنیدم و همزمان با فرار کردن دو مامور از کنارم، خودم را پائین و پشت جدول انداختم که صدای شلیک بلند شد. بعد مامورین نزدیک شدند و چون لباسهایم خونی بود فکر کردند که تیر خورده ام. من را داخل خودرو انداختند و به اداره اطلاعات سراوان منتقل کردند.
- آنجا من را بررسی کردند و گفتند تیر نخورده است. من را با چشم بند داخل یک سالن انداختند و خودشان در رفت و آمد بودند. انگار دستپاچه بودند. بعد از حدود بیست دقیقه صدای عکاسی آمد و از من عکس گرفتند و من را به سلول بردند. متاسفانه راننده ای که بجای من نشسته بود با اصابت سی و یک گلوله به بدنش و تیر خلاص در سرش، کشته شد.
اعترافات تلویزیونی
- بازجویی و شکنجه شروع شد. همان شکنجه های قبلی مانند تخت معجزه،آویزان کردن، شوکر برقی و غیره. آنها از من میخواستند که جلوی دوربین هرچه آنها میخواهند را تکرار کنم. وقتی میگفتم من کاری نکرده ام، آنها میگفتند اگر میخواهی زنده بمانی باید به آنچه ما میگوئیم اعتراف کنی!
- در شرایطی که زیر بیرحمانه ترین شکنجه ها قرار داشتم و رعب و وحشت ناشی از شکنجه های قبلی مرتبا در ذهنم تکرار میشد، به علاوه ترسی که در من بر اثر ترور بوجد آمده بود باعث شد که توان مقابله و دفاع از خودم را از دست دادم و به ناچار جلوی دوربین رفتم. از من سه نوع اعتراف گرفتند. اول اینکه عضو داعش هستم و برای عملیات انتحاری وارد کشور شده ام. دوم اینکه عضو سپاه و بسیج بوده ام و این موضوع برایم خیلی عجیب بود که چرا همچین چیزی از من میخواهند. سوم اینکه عضو جیش العدل هستم.
دادستان از وزارت اطلاعات خط میگرفت
- بعد از ضبط اعترافات تلویزیونی، من را پیش دادستان محمدی بردند. به او گفتم شما دادستان هستید؟ گفت: بله. گفتم حکومت شما شعبه اسلامی است؟ گفت: بله، حکومت ما اسلامی است! گفتم شما راضی هستید کسی کاری را قبول کند که آن کار را انجام نداده است؟ گفت: نه. من همه ماجرا را برایش شرح دادم. او گفت مامورین وزارت اطلاعات هیچگاه به کسی که کاری را انجام نداده باشد، اتهام نمیزنند.
- گفتم به من اتهام زده اند. من برای کار شخصی خودم به سراوان آمدم و من را ترور کردند. من را به داعش مرتبط می کنند در حالیکه من اسم آنها را در همین رسانه ها شنیده ام. گروه جیش العدلی که من نه اصلا عضوش هستم نه اینکه هیچ اطلاعات و شناخت و همکاری و عضویتی با ایشان دارم، دارند من را عضو این گروه جلوه میدهند و مواد منفجره و مهماتی را به من نسبت دادند که این ها همراه شما بوده که اصلا روحم باخبر نیست.
- متوجه شدم دادستان از ساختگی بودن ماجرا مطلع است اما به پشتیبانی و دستور اداره اطلاعات و مطابق خواست آنها عمل می کند. من ناراحت شدم و با ایشان حرفم شد. ایشان الفاظ بسیار رکیک و توهین آمیزی به من و خانواده ام و اهل سنت دادند که من خیلی ناراحت شدم و صندلی کنار دستم را برداشتم تا دادستان را بزنم که ماموران حمله کردند و من را گرفتند.
- در نهایت به بنده پانزده سال حبس دادند که به این حکم اعتراض کردم اما حق داشتن وکیل نداشتم. پرونده من را به استان فرستاده بودند و در آنجا نقص پرونده خورده بود و خواسته بودند که متهم را به مرکز استان بفرستید اما اداره اطلاعات سراوان من را نفرستاد و مجددا دادگاه تحدیدنظرم در همان سراوان برگزار شد و حکم ده سال حبس به من داده شد.
- من مجددا اعتراض کردم و پرونده به دادگاه تجدید نظر استان رفته بود و همان قاضی و همان دادگاه دوباره من را برای حضور در زاهدان خواسته بودند اما در سراوان مجددا من را نفرستادند. من این موضوع را رسانه ای کردم. به خاطر سر و صدایی که ایجاد شده بود قصد داشتند من را به اردبیل تبعید کنند. برای رفتن به اردبیل میبایست ابتدا به مرکز استان و سپس از آنحا به اردبیل اعزام میشدم.
- وقتی به زندان زاهدان برده شدم، به خانواده ام اطلاع دادم. خانواده من به شعبه تجدید نظر استان رفتند و گفتند شما حکمی که دادگاه سراوان داده بوده را نقض کردید ، عدم صلاحیت اعلام کرده اید برای دو بار، اما آنها توجهی به حکم شما نکردند و فرزند ما را دارند به اردبیل می برند. دادگاه تجدید نظر استان نامه زده بود به زندان زاهدان که این متهم را برای بازجویی بیاورید. من را به دادگاه تجدید نظر استان بردند. من رفتم آنجا از اول تا آخر ماجراها را تعریف کردم .خود قاضی صراحتا به من می گفت این یک مسائل شخصی بوده بین شما با اداره اطلاعات و آنها می خواستند شما را بزنند، و ما می دانیم و ما کارشناس فرستادیم جایی که اتومبیل شما هست. اتومبیل شما همه اش گلوله خورده است. اداره اطلاعات ادعا می کرده که مهمات و مواد منفجره آماده انفجار در اتومبیل شما بوده. اتومبیل شما کلا سوراخ سوراخ است. اگر این مواد منفجره و مهمات آنجا بودند چطور منفجر نشدند؟ و کارشناسی که دادگستری زاهدان فرستاده بود مثل اینکه به نفع پرونده من نظر داده بوده.
- بعد من متوجه شدم که دادستانی سراوان با دادستانی زاهدان یک مقدار کلنجار رفته بودند و جریان پرونده من در منطقه بالا گرفت و رسانه ها خیلی مانور دادند و افشاگری کردند و حساسیت های خیلی ویژه ای در منطقه به وجود آمده بود.
- آنها می خواستند من را بفرستند اردبیل تا اینکه دادگاه تجدید وارد عمل شد و برای من وثیقه صد و پنجاه میلیون تومانی صادر کرد. من آزاد شدم و بیست روز بعد دادگاه تجدید نظر انجام گرفته بود و من آنجا کلا تبرئه شدم.
خروج از ایران
- وقتی تبرئه شدم همچنان تهدید های وزارت اطلاعات و تماس هایشان و احضاریه هاشان ادامه داشت. بعد از هفت سال دربدری و بدبختی و مصیبت هنوز هم من را رها نمیکردند. اتومبیل شخصی من که در گرو اداره اطلاعات بود نامه آزادیش را از دادگاه تجدید نظر استان گرفتم اما اداره اطلاعات موافقت نکرد.
- دوبار من را احضار کردند و تهدید کردند که اگر ما یک بار دیگر در رسانه ها اسمی از شما بشنویم یا فعالیت هایی از شما ببینیم یا انتقادی از شما از نظام بشنویم این دفعه دیگر مثل دفعات قبل نیست که ترور بشوی و جان سالم به در ببری و بروی زندان و آزاد بشوی. یک تهدید های خیلی خاص و ویژه ای بهم کرده بودند که من مجبور شدم از کشور خارج بشوم.