شهادتنامه بیژن فرخ پور حقیقی
اسم کامل: بیژن فرخ پور حقیقی
سال تولد: ۱۳۵۱
محل تولد: شیراز، ایران
شغل: صنایع دستی- مرصع کار
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۳ بهمن ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه از طریق نرم افزار واتساپ با آقای فرخ پور حقیقی تهیه شده و در تاریخ ۳ مهرماه ۱۳۹۹ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۷۱ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
۱) من “سید” هستم که در زبان عربی یعنی آقا. ما شجره {نامه} سیدی داریم که به امام سجاد می رسد و سید بودن ما را محکم می کند. به قول معروف از طایفه عرب ها هستم. اما شخصا دوست نداشتم که اسلام را ادامه دهم. دلیلش خفقانی است که در اسلام و به خصوص شیعه هست و رفتار و کرداری که در مملکت ما وجود دارد و فشارهایی که {حکومت} برای هر چیزی وارد می کنند. مثلا مراسم مذهبی در مدارس و در دانشگاه ها که حتما باید {برگزار} شود. من کلا این {قبیل مسائل} را دوست نداشتم و نمی خواستم هم که ادامه دهم. دوست داشتم که وارد یک مسیر دیگر شوم و این مسیر به لطف خدا در زندگی من و همسرم به وجود آمد.
۲) به علت این که فرزندمان معلولیت دارد، او را فیزیوتراپی یا کاردرمانی می بردیم. در آن جا بود که با یکی از مربی ها آشنا شدیم، که ایماندار مسیحی بود. سال ۱۳۹۰ بود. ما با ایشان صحبت می کردیم و چون دوست داشتیم که بیشتر {با مسیحیت} آشنا شویم، وی ما را به بالاتری های خودشان معرفی کرد. خدا را شکر، آنها هم ما را در این مسیر قرار دادند.
ایمان آوردن به مسیحیت
۳) مربی ای که ما را معرفی کرد، خودش از پیروان کلیسای ایرانیان (پیغام) بود؛ در واقع {کلیسای} فارسی زبانان پیغام. ایشان ما را به خادم {کلیسا} معرفی کرد. ما به دیدار خادم رفتیم. ایشان دعای توبه را گفتند و ما تکرار کردیم، سپس تبریک گفتند و ما ایماندار {مسیحی} شدیم. پس از آن در جلساتی که برگزار می کردند شرکت داشتیم، که جلسات {کلیسای} خانگی بود.
۴) در این جلسات از کلام خدا (یعنی انجیل یا تورات) توضیح می دادند و تفسیر می کردند، که به مرور زمان ما تعلیم ببینیم و قوی شویم. یعنی کلام خدا با تفسیر آنها برای ما باز شود، که هدف عیسی مسیح یا رسولان گذشته {چیست} یا هدف خدا از پیدایش انسان چه بوده است.
۵) به دلایل امنیتی، برگزاری جلسات کلیسایی به صورت چرخشی، مخفیانه، و از قبل اعلام نشده بود. در شهر شیراز که ما {ساکن} بودیم، جلسات تعلیمی اغلب در منزل آقای شاهین لاهوتی، که از اعضای کلیسا بودند، برگزار می شد. اما جلسات کلیسایی که شامل دعا و پرستش بود و عصر های پنجشنبه و یا جمعه برگزار می شد، جای مشخصی نداشت، یعنی چرخشی بود و از قبل {مکان آن} معلوم نبود.
۶) حکومت جمهوری اسلامی با کسانی که از دین خودشان، مثلا اسلام، حالا شیعه یا سنی، تغییر مسیر می دهند و جدا می شوند و حالا یا بهایی می شوند، یا مسیحی، یا یهودی، و یا زرتشتی، کاملا مخالف است. {به همین دلیل} سیستم {حکومت} یک جورهایی {به این گروه های نوکیش} نفوذ می کند یا پیگیری می کند، که بتواند آنها را متلاشی یا تخریب کند، یا اجازه ندهند که جلسات {آنها} تکرار شود. چون تکرار این جلسات و اضافه شدن اعضای {جدید به} هر گروه یک جورهایی به ضرر حکومت اسلامی ایران است. به همین خاطر {عوامل حکومت} می آیند این ها {نوکیش ها} را دستگیر می کنند، یک جورهایی تحت فشار می گذارند، اذیت می کنند، لوازم خانه شان را می برند، پول هایشان را می برند، طلاهایشان را می برند و هیچ کسی هم نمی تواند شکایتی بکند.
۷) بعضی از اعضا {کلیسا} که خودشان می خواستند اعلام می کردند،که مثلا امشب ما آمادگی داریم که جلسه در منزل ما باشد. بعضا خیلی کم پیش می آمد که کسی بگوید که آمادگی اش را دارد. من خودم پیشنهاد دادم که این جلسات کلیسایی در منزل من ادامه داشته باشد. سال ۱۳۹۰ تا ۱۳۹۱ جلسات در منزل ما برگزار می شد. دعا و پرستش و بعد یک پذیرایی و {سپس} همه به منزل خودشان می رفتند.
هجوم ماموران اطلاعاتی به جلسه کلیسایی
۸) مهر ماه سال ۱۳۹۱ بود و یکی از جلسات کلیسایی در منزل ما برپا بود. حدود ۵۰ نفر در منزل ما حضور داشتند. ساعت ۵ عصر بود که در منزل را زدند و ما فکر کردیم که اعضای جدید هستند. در را که باز کردیم یازده نفر که همگی ماسک زده بودند و ما موفق به شناختن آنها نشدیم به داخل منزل بنده هجوم آوردند. ۹ مرد و ۲ زن بودند. گفتند که ما از دادگاه آمده ایم و اجازه ورود داریم. متاسفانه آن قدر برخوردشان وحشیانه بود، که اصلا فرصتی نمی دادند که به آنها بگوییم، که آقا حکم {دادگاه را نشان} بدهید! یا به چه اجازه ای وارد منزل ما شدید! همین جوری آمدند داخل و گفتند ساکت باشید. بعد با دوربین سریع از تک تک اعضا فیلم گرفتند. بعد یک سری فرم به مهمانان ما دادند که امضا کنند و تعهد بدهند.
۹) بعد همه منزل تفتیش شد. یک سری جزوه ها بود که یا شخصی بود یا مال کلیسا بود، {همین طور} انجیل بود، وسایل شخصی هم بود {که آنها را ضبط کردند}. این را بگویم که چون کار من صنایع دستی بود و در خانه کار انجام می دادم، تمام وسایل کار من را بردند. وسایل زینتی ای که داشتیم را بردند، چیزهای قدیمی ای که داشتم و ارثیه بود و از پدرم به ارث رسیده بود را هم متاسفانه با خودشان بردند.
۱۰) {ماموران اطلاعاتی} یک لیست داشتند که شامل اسامی هفت نفر بود، که یکی از آنها من بودم. اول از همه شروع به کتک زدن من کردند. به من دستبند و چشمبند زدند و جلوی چشمان همسر و فرزند معلولم که تب شدیدی هم داشت، به طرز وحشیانه ای من را از منزل خارج کردند. آن شش نفر دیگر را هم دستبند زده و بازداشت کردند و {هر کدام را} جدا جدا {سوار} یک ماشین با دو مامور کرده و به منزل شخصی {آن} اشخاص بردند. خانه های آنها را هم بازرسی کرده و وسایل آنها را هم که شامل جزوه ها و اشیا با ارزش {بوده} برده بودند. من را جدا بردند. با چشم ها و دستان بسته، من را داخل یک ماشین با دو نفر مامور نشاندند و حرکت کردیم. {ماشین را} خیلی در خیابان چرخاندند که من ظاهرا متوجه نشوم که کجا داریم می رویم، ولی خوب من می دانستم که کجا دارند می برند. پلاک ۱۰۰ شیراز!
۱۱) از بقیه افرادی که در خانه ما بودند، از جمله همسرم و سایرین، یک تعهد گرفته بودند و بعد از سه روز {اداره} اطلاعات آنها را احضار کرده و یک جورهایی تحت فشار گذاشته بود. اذیت شان کرده بودند، بدرفتاری و فحاشی کرده بودند، تا مثلا این ها یک جورهایی به جلساتی که از قبل داشتند اعتراف کنند.
۱۲) این را هم اضافه کنم که چند نفر از مهمانان ما در آن شب {از ایمانداران} قدیمی بودند، یعنی در سال ۱۳۸۹ که یک بار دستگیری گسترده ای {از اعضای کلیسا} در شیراز صورت گرفت، {آنها} دستگیر شده بودند و موضوع {البته} نهایتا با {دادن} یک تعهد تمام شده بود. در آن سال خادم اصلی {کلیسا} که از شمال ایران می آمد، یعنی آقای بهروز {صادق} خانجانی، به شیراز می آید و خودش را {به اداره اطلاعات} معرفی می کند و فقط ایشان بازداشت و زندانی می شود و مابقی {افراد} را با {گرفتن} تعهد آزاد می کنند. بعدا متوجه شدم که {ماموران} روی آنهایی که {از ایمانداران} قدیمی بودند، خیلی فشار می آوردند به نسبت من که مثلا {عضو} جدید بودم، چون آنها از قبل یک پرونده در {اداره} اطلاعات داشتند.
پلاک صد شیراز
۱۳) وارد {بازداشتگاه پلاک صد}که شدیم من را بردند به یک قسمت که رو به دیوار نشستم. یک میز کوچک جلوی من بود. گفتند اسم و مشخصاتت را بنویس، {که من} نوشتم. بعد یک سری وسایل را که اصلا چیز های با ارزشی نبودند، آوردند کنارم و پرسیدند: “این ها مال شما است؟” گفتم بله مال من است. {یکی از ماموران} گفت: “که این ها را بگذارید در انبار. این ها باید مصادره شود!”
۱۴) سپس من را به یک قسمت دیگر بردند. یک {دست} لباس به من دادند و لباس هایم را گرفتند. همه این مراحل کلا با چشمبند بود. چشم های من را بسته بودند که نتوانم محیط را ببینم. بعد {از آن} من را بردند به یک اتاق تقریبا دو متر در شش متر. در انتهای این اتاق یک حمام و دستشویی بود، که با یک دیوار پنجاه سانتی از کسانی که توی اتاق بودند جدا می شد. یک یا دو دوربین هم در بالا {نصب} بود. یکی نزدیک پتوها و یکی {بالای} تختخواب بود، {به صورتی که} کل اتفاقات اتاق بررسی می شد. من که رفتم داخل {سلول}، دو تا پتو {به من} دادند که یکی را مثلا به عنوان بالش استفاده کنم. متاسفانه هوا هم یک مقدار سرد بود.
۱۵) تقریبا نیمه های شب بود که سراغ من آمدند، که آقا اگر چیزی لازم داری بگو! گفتم من از دیروز ظهر که ناهار خوردم تا الان هیچ غذایی نخورده ام. اگر می شود لااقل یک تکه نان به من بدهید. گفتند نمی شود و باید صبر کنی تا فردا صبح که صبحانه بهت بدهیم! ما ماندیم تا صبح ساعت هفت که آمدند واحد ما را {برای} هواخوری {بیرون} بردند. هر واحد شامل ۴ نفر بود. بعد از نیم ساعت که در هواخوری بودیم، مجدد چشم هایمان را می بستند و می آوردند داخل اتاق و صبحانه می دادند. {زمان این کار} یک جوری تنظیم شده بود، که به برخی از اتاق ها صبحانه نرسد. می خواستند {بازداشتی ها را} اذیت کنند. به این صورت که در زمان غذا، بازداشتی های {یک} اتاق را بیرون می بردند و بعد بر می گرداندند و می گفتند که از ساعت صبحانه تان گذشته و دیگه صبحانه به شما تعلق نمی گیرد!
۱۶) درمورد هم اتاقی هایم باید بگویم،که یک نفر بود به نام اکبر دهقان که ایشان رئیس ساواک سابق شیراز بود و سی و پنج سال {بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷} دستگیر شده بود. نفر بعدی یک قاچاقچی اسلحه و کورد بود و یک نفر دیگر هم قاچاقچی مواد مخدر بود.
بازجویی
۱۷) نزدیک های ظهر من را {برای} بازجویی بردند. من که کلا کسی را نمی دیدم، چون با چشم بسته می بردند و با چشم بسته هم بر می گرداندند. در اتاق بازجویی {من} را رو به دیوار می نشاندند. یک میز جلوی من بود با یک کاغذ روی آن. {بازجوها} می گفتند پاسخ هر سوالی که از تو می پرسیم را بنویس. من هر چیزی که پرسیدند را جواب دادم.
۱۸) {بازجوها} می پرسیدند: “چند وقت است که ایمان آورده ای؟ برای چی؟ هدفت چه بوده؟ تو می دانستی که این کار خلاف است؟ تو که از یک دین کامل یعنی اسلام خارج شده ای، مثل کسی هستی که مثلا فوق لیسانس {دارد} بعد بر می گردد و می خواهد از دیپلم شروع کند. شما لیسانس اسلام را گرفته بودید، اما وقتی به مسیحیت برگشتید، مثل این است که وارد دیپلم شدید، یعنی به عقب برگشتید.” یعنی مسیحیت دینی است که {بازجوها} قبولش ندارند. {از منظر آنها} چیز پیشرفته ای نیست، اما اسلام پیشرفته است. من گفتم، آقا! من اصلا هیچ مشکلی با هیچ {دینی} ندارم، {اما} دوست ندارم اسلام را ادامه دهم. اگر قرار بود ادامه بدهم که هیچ وقت جدا نمی شدم، چون یک چیزی بود که نسل در نسل به من رسیده است.
۱۹) {بازجوها} یک جورهایی {کتک} می زدند، فحاشی می کردند و می گفتند که آن چیزی که ما می گوییم را جواب بده! {یکی از بازجوها} می گفت: “جواب سوالی که من می پرسم را بده و یک چیزی برای خودت همین جوری ننویس.” مثلا در رابطه با کتاب مقدس سوال می پرسید. می گفت: ” این جای کتاب را خوانده ای؟ میدانی اصلا معنی این چیست؟” می گفتم معنی اش را درست نمی دانم، {چون} هنوز در تعلیمات مان به این جا نرسیده بودیم. {بازجو} می آمد {کتک} می زد و می گفت: “مگر همچین چیزی می شود؟” می گفتم، آقا! ما هنوز به این قسمت که بخواهند برای ما {در مورد آن} تعلیم بدهند یا توضیح و تفسیر کنند، نرسیده بودیم. اگر یک سوال را مثلا جا به جا جواب می دادم، یا مثلا یک چیز دیگر می نوشتم، {بازجو} برگه را می خواند و آن را محکم پشت گردنم می زد یا با زانویش توی کمرم {ضربه} می زد… بعضی وقت ها یک دفعه سرم را برمی گرداندم، می زد و می گفت سرت را برنگردان!
۲۰) من هشت جلسه بازجویی شدم. یعنی هشت روز پشت سر هم. هر روز {برای} دو ساعت بازجویی می بردند. ضمنا همان طور که قبلا گفتم، بازجویی ها یک جوری تنظیم می شد که به ساعت غذا بخورد (مصادف شود)، مثلا ساعت ناهار. بعد که از اعتراف ها (بازجویی ها) بر می گشتم، می گفتند آقا ناهار به شما نرسیده! {در حالی که} همه ناهار خورده بودند. این جوری بود! یعنی هم به روح و روان فشار می آوردند، هم جسم انسان را اذیت می کردند!
تلاش بازجوها برای مرتبط کردن اعضا کلیسا با اسرائیل
۲۱) یکی دو نفر از بازجوها بودند، که البته من چهره شان را نمی دیدم ولی صدای آنها متفاوت بود، که به مسیحیت آشنا بودند. {آنها} کتاب مقدس را کاملا حفظ بودند، یعنی از هر قسمتش توضیح می دادند و یک جوری تفسیر می کردند، که {انگار رهبران} این ادیان جدید عیسوی در اسرائیل یک جورهایی دوره می بینند، {بعد} می آیند به ایران که {مردم} را از مسیر اصلی خود خارج کنند.
۲۲) کلیسایی که ما {در آن عضو} بودیم به نام کلیسای پیغام بود، اما بازجوها به ما می گفتند که شما {عضو} فرقه جیزز اونلی (Jesus Only) هستید. گفتم آقا اصلا این جوری نیست، کلیسای ما به نام “پیغام زمان آخر” است و ربطی به جیزز اونلی ندارد. اما آنها می خواستند ما را توجیه کنند که آقا کار شما این بوده! هرچه می نوشتم، {بازجو} پاره می کرد و می گفت: “نه! این درست نیست. باید یک جور دیگه بنویسید. توضیح کامل بده!” {البته بازجوها} به من نمی گفتند که چه بنویسم، ولی یک جوری فشار می آوردند که مثلا متوجه بشوی که آنها چه چیزی می خواهند. یک جورهایی می خواستند به آدم بگویند که آقا بنویس غلط کردم، اشتباه کردم! ببخشید، دیگه این کار را ادامه نمی دهم! بله فرقه اشتباه است، اصلا اسلام کامل است! همه چیز را شما درست میگویید! یک همچین حالتی!
حضور قاضی در پلاک صد شیراز
۲۳) بعد از هشت جلسه بازجویی، من زیر بار {فشار بازجوها} نرفتم و آن چیزی که خودم می دانستم را نوشتم. بعد {از آن} یک قاضی از دادگستری {به بازداشتگاه} آمده بود برای این که پرونده ها را بررسی کند. {قاضی} خانمی بود به نام خانم زارع. من را پیش او بردند. یعنی بچه ها را تک به تک {پیش قاضی} می بردند. من را به یک اتاق {دیگر} انتقال دادند، یعنی از آن مرکز اطلاعات بیرون نرفتیم. در آن جا، خانم زارع که قاضی ناظر بود،که البته دقیقا نمی دانم که ناظر بر سیستم های آنها بود یا چیز دیگر، به من گفت: “تو بچه ات همچین مشکل {معلولیتی} دارد! یک تعهد بده، یک خواهش و تمنا بکن، یک جوری که این قضیه فرمالیته شود، که نهایتا قاضی برای تو حکم تعلیق بزند!”
۲۴) {در پاسخ} گفتم، من مشکلی از این بابت ندارم! اما دوست هم ندارم که اسلام را ادامه دهم و نمی خواهم برگردم. اگر مشکلی هست، همین الان به من بگویید. من از این مسیر {مسیحیت} خارج نمی شوم، ولی این را می توانم قول دهم و تعهد دهم، که دیگر ارتباطی {با اعضا کلیسا} نداشته باشم. {قاضی ناظر} گفت: “نه شما باید برگردی سر جای اولت که بودی. شما از خانواده سادات هستی، شما از خانواده پیامبر اسلام هستی و نباید این اشتباه را بکنی.” بعد {وقتی} دیدند که من پافشاری می کنم، یک امضا از من گرفتند و مدارک را به دادگاه فرستادند.
تظلم خواهی نزد قاضی، انکار وی و انتقال به سلول انفرادی
۲۵) به قاضی گفتم که در بازجویی ها تحت فشار قرار گرفته ام. ایشان گفتند: “که اصلا همچین چیزی نیست، غیر ممکن است!” گفتم این ها {کتک} می زنند، بد رفتاری می کنند، فحاشی می کنند. {به طور مثال} من چون کارم صنایع دستی بود، {یک بار} یکی از بازجوها دستش را گذاشت روی میز جلوی من و گفت: “این انگشتر من چطور است؟ انگشتر خوبی است؟” گفتم نظر واقعی ام را بگویم؟ گفت: “نظر واقعی ات را بگو!” گفتم نگین های خوبی ندارد، جنس خوبی ندارد. تا این را گفتم، یک فحش داد و یکی هم پشت سرم زد. من گفتم آقا شما این سوال را از من پرسیدید! من هم {نظر} واقعی ام را گفتم. اگر می گفتند بگو خوبه، می گفتم خوب است! تازه این یک چیز شخصی بود، که این جور با من رفتار کردند!
۲۶) وقتی از پیش {قاضی} برگشتم، من را چهار روز فرستادند به یک سلول انفرادی کوچک که فقط یک کتاب حافظ داشت، که من آن را می خواندم. اما {بعد} آمدند آن کتاب را هم بردند و به جایش یک قرآن به من دادند، اما من استفاده نمی کردم. سپس من را به اتاق دیگری منتقل کردند، که در آن جا یک بازداشتی دیگر هم وجود داشت؛ فردی به نام دکتر صالحی که از سلیمانیه عراق آمده و از دراویش بود.
۲۷) همان زمان به همسرم اطلاع داده بودند، که قاضی دستور داده که اگر می توانید صد میلیون تومان وثیقه تهیه کنید که من از {بازداشتگاه اداره} اطلاعات آزاد شوم. از ما هفت نفر {اعضا بازداشت شده کلیسای پیغام}، فقط من و مهدی امرونی و رکسانا فروغی با {قرار} وثیقه آزاد شدیم و سایر {اعضا} از بازداشتگاه اطلاعات به زندان عادل آباد شیراز منتقل شدند.
۲۸) در طول ۱۳ روز بازداشت و بازجویی، نه دسترسی و تماسی با خانواده ام داشتم و نه با وکیل. {بازجوها} بودند، که با همسرم تماس گرفتند که وثیقه تهیه کند.
آزادی موقت، انتصاب وکیل و تهدید وی
۲۹) بعد از آزادی از بازداشتگاه، کل کسانی (اعضا کلیسا) که زندانی بوده و پرونده داشتند {از جمله بنده}، با هم یک وکیل گرفتیم به نام آقای محمود طراوت روی. ایشان خوشبختانه وکیل بسیار خوبی بود. معروف و فعال بود و راه و روش جرایمی مثل اطلاعاتی، امنیتی و سیاسی را می دانست و قبلا انجام داده بود. ما ایشان را دیدیم. خدا را شکر برای ما تلاش کردند، اما خوب یک جورهایی وزارت اطلاعات ایشان را تحت فشار گذاشت که خیلی پافشاری نکند و ماده و تبصره ندهد. به او گفته بودند که این ها (نوکیشان مسیحی) حتما باید زندانی شوند. حتما باید زندانی شان را بکشند و تنبیه شوند.
جلسه دادگاه
۳۰) اوایل اسفند ماه بود که {به ما} تلفن زدند و زمان دادگاه را اطلاع دادند. البته {از دادگاه} احضاریه می فرستند، اما نه برای متهم، بلکه برای کسی که وثیقه گذاشته است. چون دایی همسرم برای ما سند گذاشته بود، احضاریه را برای ایشان فرستاده بودند، که {متهم} مثلا در این تاریخ و این ساعت باید در دادگاه {حاضر} باشد. بعد هم به منزل ما تلفن زدند و گفتند، که آقا فلان روز و ساعت به دادگاه بیا. تقریبا چند روز مانده به عید نوروز سال ۱۳۹۱ بود،که نوبت دادگاه ما شد و به دادگاه انقلاب شیراز رفتیم. من و مهدی امرونی و رکسانا فروغی {با قرار وثیقه آزاد بودیم و} رفتیم، پنج نفر دیگر را هم مستقیم از زندان و با لباس زندان به دادگاه آوردند.
۳۱) دادگاه به ریاست حاج آقا ساداتی رئیس دادگاه انقلاب شیراز برگزار شد. {جلسه} دادگاه حدود دو ساعت و نیم طول کشید. اصلا هیچ اجازه نمی دادند که کسی صحبت کند. فقط وکیل ما یک صحبت کوتاه کرد. تنها چیزی که وکیل ما گفت، {این بود} که در قرآن میگوید، “لا اکراه فی الدین!” قاضی گفت: “بله، ما با آنهایی که دین را از پدر و مادرشان به ارث می برند، مشکلی نداریم که در مملکت مان باشند. اما نه کسانی که از اسلام خارج می شوند {و} به ادیان دیگر {ملحق می گردند}. ما با این ها مشکل داریم و باید کمک شان کنیم و ارشادشان کنیم و جلوی آنها را بگیریم که منحرف نشوند! این ها دارند منحرف می شوند و کسان دیگر را هم منحرف می کنند! به خاطر همین ما باید جلوی این ها را از همین الان بگیریم که باعث انحراف دیگران نشوند و زندان شدن اینها و شلاق خوردن این آقا (منظور من بودم) باید سرمشقی شود، برای مابقی کسانی که دوست دارند به هر دلیلی تغییر مذهب دهند و این چیزی نیست که ما بتوانیم تغییرش دهیم!”
۳۲) آقای قاضی در ابتدا یک جورهایی به صورت رمزی تهدید می کرد، که مثلا من نفری ده سال به شما زندانی می دهم! تهدید می کرد، ولی شفاهی! بالاخره هر کسی که باشد ناراحت می شود و می ترسد. می گوید آقا ده سال بروم زندان برای عقاید شخصی که داشته ام!
۳۳) چون من متاسفانه سید بودم، این حاج آقا {قاضی ساداتی} روی من بیشتر زوم (حساسیت) داشت. گفت: “شما از طایفه فلان هستید، نباید این جوری می شده و فلان!” گفتم حاج آقا {اعتقاد مذهبی} یک امر شخصی است. {من} دوست داشته ام که این مسیر {مسیحیت} را ادامه دهم. به خاطر همین مسئله، پنجاه ضربه شلاق حد برای من نوشت. حد یعنی {شلاق} باید با قدرت خیلی زیاد زده شود. از {شلاق} تعزیری هم بالاتر است و قابل خرید نیست.
۳۴) احکام ما {اعضا کلیسای پیغام} جمعا ۲۴ سال {زندان} شد. رکسانا فروغی به یک سال {حبس}، اسکندر رضایی به یک سال {حبس}، من و سروش سرایی و شاهین لاهوتی و مهدی امرونی هر کدام به سه سال {حبس} محکوم شدیم. {برای} مسعود رضایی پنج سال {حبس} و {برای} وحید روغنگیر هم شش سال {حبس} زدند.
۳۵) بعد از پایان {جلسه} دادگاه، آن پنج نفر {زندانی} را به زندان بازگرداندند. البته وکیل تقاضا داد که چون ایام عید {نوروز} است، اگر امکانش باشد، قاضی قبول کند که آنها وثیقه بگذارند و پیش خانواده هایشان بروند. خوشبختانه قاضی قبول کرد. مقدار وثیقه از صد میلیون تومان شروع می شد تا ششصد میلیون تومان. ولی از پنج نفری که در زندان بودند، تنها چهار نفر توانستند وثیقه تهیه کنند و یک نفر، آقای شاهین لاهوتی، متاسفانه به دلیل عدم امکان تامین وثیقه در زندان {باقی} ماند!
۳۶) در سیستم قضایی ایران، حکم بسیاری از متهمان به صورت کتبی به آنها داده نمی شود. به خاطر این که مثلا کسی به کشورهای دیگر یا سازمان های حقوق بشری گزارش نکند، اصلا هیچ حکمی دست هیچ کس نمی دهند. حتی دست وکیل هم نمی دهند! فقط به صورت شفاهی می گویند! وکیل ما که دو ماه بعد از عید نوروز به دادگاه مراجعه کرده بود، {مسئولان دادگاه} احکام بدوی را به صورت شفاهی به او اعلام کردند. این بنده خدا هم یادداشت کرده بود، که مثلا فلانی سه سال حکم {زندان گرفته}، مثلا پنجاه ضربه شلاق برای فلانی، مثلا سه سال، سه سال، سه سال، دو سال، یک سال، پنج سال، شش سال {حبس} و آمد به ما اطلاع داد که احکام تان این جوری است!
تلاش برای تجدید نظر خواهی
۳۷) وکیل ما به من و بقیه هم پرونده ای ها گفت، که می توانیم {نسبت به احکام صادره} اعتراض کنیم. این اعتراض زده شد. تقریبا هشت الی نه ماه طول کشید، تا دادگاه تجدیدنظر رای خود را صادر کرد.
محدودیت ها پس از آزادی موقت از زندان
۳۸) بعد از برگزاری {جلسه} دادگاه، یک بار به {دفتر اداره اطلاعات در} پلاک صد شیراز احضار شدم. در آن جا به من گفته شد: “شما! پروانه ات لغو شده و به هیچ عنوان کار نکن!” گفتم خب پس من باید چه کار کنم؟ {ماموران وزارت اطلاعات} گفتند: “نهایتا می توانی بروی یک تاکسی بخری و مسافرکشی کنی!” گفتم من در خانه کار می کنم و شغلم را هم دوست دارم و {می خواهم آن را} ادامه دهم. گفتند: “اگر {این کار را} ادامه دهید، خوب دوباره به مشکل برمی خورید!” پروانه {کاری ای} از {اداره} صنایع دستی شهرداری داشتم، که همان پروانه کارگاه خانگی ام {محسوب} می شد. این را اصلا از من گرفتند.
۳۹) این پلاک صد شیراز یکی از شعبه های وزارت اطلاعات است. شعبه مرکزی در تهران است، {اما} در کل شهرها هم شعبه {هایی} دارند با پلاک های مختلف! هیچ مشخصه {ویژه} ای ندارند و ظاهرا جزو یک پادگان نظامی هستند. در همین پلاک صد شیراز، یک تابلو تقریبا ۲۵ سانتیمتری زده بودند، که رویش نوشته شده بود “پلاک صد.” {آنها} شعبه هم دارند. یک مکان دیگه در شیراز هم هست، که {تابلویی دارد} که مثلا نوشته پلاک صد و یک! خانواده های {نوکیشان مسیحی} را آن جا بازجویی می کردند و تحت فشار می گذاشتند. مثلا از دوستان ما که دستگیر شده بودند، {بعد از این که} فرزند {یکی از آنها} در مدرسه اعلام می کند که نمی خواهد کلاس {تعلیمات} دینی و قرآن را ادامه دهد، پدر وی را به پلاک صد و یک احضار کردند!
۴۰) به علاوه عده ای از کسانی که به کلیسای ما می آمدند، دانشجو بودند. ما که کلا از دانشگاه اخراج شدیم. افرادی هم {در بین اعضای کلیسا} بودند، که در شرکت های مختلف {مشغول کار} بودند. {اداره اطلاعات} یک جورهایی با صاحبان آن کارگاه ها یا شرکت ها نامه نگاری کردند، که {اعضا کلیسا} را اخراج کنند، که اخراج ها هم انجام شد! متاسفانه از جنبه اقتصادی فشار خیلی زیادی روی {این اعضا کلیسا} بود.
۴۱) یکی دیگر از فشارهایی که {ماموران وزارت اطلاعات} به خانواده من وارد کردند، این بود که به مرکز درمانی فرزندم رفته و به مسئولان آنجا گفته بودند که از پذیرش فرزند من برای درمان خودداری کنند.
ضبط و مصادره اموال حین بازداشت
۴۲) در سال ۱۳۹۲من به همان شعبه دادگاه انقلاب شیراز، {به ریاست} حاج آقا ساداتی، رفتم و یک درخواست دادم که اموالی که از من برده شده {به من برگردانده شود}. در درخواست ام {گفتم} که این اموالی که از من بردند، چیز غیر قانونی ای نبوده {است}؛ مثلا دوربین شکاری، اسلحه شکاری که مجوز داشته، وسایل کار من {صنایع دستی}، زیور آلات، گوشی موبایل، لپ تاپ، مدارک {شخصی} من، کلکسیون فیلم که {شامل} فیلم غیر اخلاقی ای نبوده و از {ویدیو} کلوپ ها در {داخل} کشور تهیه شده بوده، چیزهایی که مردم و مشتری های من برای تعمیر آورده بودند، {اشیایی} که طراحی آن از خود من بوده، چیزهایی که گران قیمت بوده و {همین طور} تعدادی عتیقه. دادگاه گفت شما لیست {این اشیا} را تهیه کن. من لیست {این اشیا} را نوشتم و به قاضی دادم. قاضی امضا {کرد و گفت} که به {اداره اطلاعات در} پلاک صد بده و وسایلت را پس بگیر!
۴۳) من {درخواست و لیست اشیا} را به پلاک صد بردم. حدودا ساعت یازده و نیم قبل از ظهر بود. باید زیاد در {آن جا} را بزنید تا در را باز کنند {و جواب بدهند.} بعد یک نفر از {طریق} آیفون تصویری شما را می بیند. {آن شخص} به من گفت: “آقا شما کی هستید؟ چه کار دارید؟” گفتم این درخواست را دارم و از دادگاه هم نامه گرفته ام که وسایل را به من برگردانید. گفت: “بایست تا مامور ما دم در بیاید.” یک نفر آمد و نامه را از من گرفت و داخل رفت. {چون} دیدم جوابی ندادند، دوباره زنگ زدم. گفتند: “چه می خواهی؟” گفتم آقا جواب {درخواست} چه شد؟ گفتند: “ما هیچ چیزی به شما نمی دهیم!” گفتم آقا چیز غیر قانونی ای {در میان وسایل من} نیست که شما به من ندهید. مثلا دوربین شکاری {بوده که} در بازار {به صورت قانونی} می فروشند. {همین طور} تفنگ من جواز داشته. چه مشکلی دارد؟ کجای آن غیر قانونی است؟ در نهایت {تنها} مدارک {شخصی} ما را پس دادند، ولی بقیه وسایل را کلا ندادند!
دادگاه تجدید نظر
۴۴) خدا را شکر وکیل ما توانست از طریق بایگانی دادگستری یک برگه {کپی} از احکام ما را بگیرد. {ایشان} یک مقدار پول (رشوه) به یک دوست آشنا و رایزنی {در آن جا} داده بود! خلاصه {به این روش کپی} حکم را می گیرد، درصورتی که در جرایم سیاسی-امنیتی تحت هیچ شرایطی چنین برگه ای را نمی دهند. {وکیل ما} یک کپی از احکام {صادره} را هم به ما داد.
۴۵) دادگاه بدوی ما را هر کدام به یک سال زندان محکوم کرده بود، به اتهام مخالفت با نظام جمهوری اسلامی. {اما} دادگاه تجدید نظر به این صورت {حکم داد}: آقای مسعود رضایی چهار سال {حبس}، سروش سرایی و شاهین لاهوتی و مهدی امرونی {هم} هرکدام دو سال و شش ماه {حبس}. برای من {هم حکم} زده بودند دو سال {حبس} به خاطر اقدام علیه امنیت ملی، یک سال {حبس} به دلیل مخالفت با نظام جمهوری اسلامی و شلاق به خاطر تغییر دین از اسلام!
۴۶) در سال۱۳۹۳، وکیل ما به دلیل فشارهای وزارت اطلاعات از پرونده ما کنار کشید {و استعفا داد}. در آن {مقطع} از بین هم پرونده ای ها دو سه نفر {همچنان} در زندان بودند و دو سه نفر دیگر هم نمی خواستند که وکیل کار بیشتری برایشان انجام دهد. {اما} من با کمک یک وکیل {جدید}،که اقوامی {هم} در راس قدرت داشت، به رای دادگاه تجدید نظر اعتراض کردم. ایشان به دیوان عالی کشور در تهران تقاضای بررسی مجدد داد، {مبنی بر این که} که حکم {صادره} غیر قانونی است. وی دوستان و آشنایانی در آن جا داشت، که می توانست از طریق آنها یک جورهایی، به قول معروف، کمکی به ما بکند. یکی از این {افراد} شخصی در راس قدرت بود؛ وزیر اطلاعات {وقت} حاج آقا علوی.
۴۷) فامیل بازی، پارتی بازی و فساد در سیستم قضایی {ایران} فراگیر است. این حاج آقا علوی وزیر اطلاعات پسر عمه وکیل من بود، چون اصالتا اهل استان فارس هستند. وکیل من گفت {که} نهایت تلاشش را می کند که حکم من معلق شود، یعنی دو سال و شش ماه حبس تعزیری به حکم تعلیقی تبدیل شود و {حکم} شلاق هم یک جوری صحبت و تلاش کند که بشود با پول خریداری کرد (معادل آن جریمه مالی پرداخت کرد).
عزیمت به ترکیه، درخواست پناهندگی به سازمان ملل و بازگشت مجدد به ایران
۴۸) به دلیل این که به حرف های وکیلم اعتماد کرده بودم، در سال۱۳۹۴به صورت قانونی از کشور خارج و به ترکیه نزد خانواده ام رفتم. آنها را یک سال قبل به دلیل فشارهای مختلف {از طرف حکومت}، از جمله بازرسی های خانه، به ترکیه فرستاده بودم. در ترکیه به {دفتر کمیساریای عالی پناهندگان} سازمان ملل مراجعه کرده و ثبت نام کردم. تقریبا سه ماه گذشته بود که وکیلم با من تماس گرفت. ایشان گفت که کسانی که در دیوان {عالی کشور} هستند، می گویند: “این ها {نوکیشان مسیحی} باید زندانی شان را بکشند و تنبیه شوند.” {از طرف دیگر} وزارت اطلاعات فشار می آورد، که {در صورت عدم بازگشت من به ایران} پروانه {وکالت} وکیل من را لغو می کنند. برای وثیقه گذار {دایی همسرم} هم احضاریه رفته بود.
۴۹) من از {درخواست پناهندگی در دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل} انصراف دادم و به ایران برگشتم. به دلیل این که واقعا از نظر خدا درست نبود که من بخواهم پیش خانواده ام در ترکیه بمانم و سند خانه پیرمرد و پیرزنی که واقعا در شرایط زیاد خوبی نبودند و بیماری داشتند، {به دلیل عدم مراجعت من} مصادره شود. اگر من در ترکیه می ماندم، خانه آنها صد در صد مصادره می شد. من به خاطر انسانیت و ایمانم به ایران برگشتم.
ورود به زندان
۵۰) خودم را به {دایره} اجرای احکام معرفی کردم. خانمی {به نام} حسینی {مسئول آن جا بود،} که بسیار خانم خوبی بود. در مقایسه با سایر قضاتی که در دادگاه بودند، ایشان واقعا یک جورهایی انسانیت می دانست. {ماموران} گفتند که باید از همین جا {دایره اجرای احکام} به من دستبند بزنند. ولی {خانم حسینی گفت} ایشان را ببرید بیرون دستبند بزنید و در اتاق من {این کار را نکنید}. یک پاسگاه در محدوده دادگاه هست. من را به همان پاسگاه بردند و {در آن جا} دستبند زدند. روی یک صندلی نشستم تا ماشین آمد. تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود؛ یعنی بعد از ساعت اداری دادگاه. من را با یازده نفر دیگر، که متهم به جرایم مختلفی بودند، به زندان عادل آباد شیراز بردند.
۵۱) وارد {زندان} که شدیم، انگشت نگاری و عکس برداری (برای کارت زندان) و آزمایش گروه خونی و این {قبیل کارها} انجام شد. لباس هایم را گرفتند و من را به همراه پنج نفر دیگر به قرنطینه {زندان} فرستادند. شب به ما واکسن زدند (ماهیت و نوع واکسن مشخص نیست). فردا صبح ما را از قرنطینه به بند چهار در بازداشتگاه مرکزی منتقل کردند.
۵۲) داخل بازداشتگاه مرکزی یک سالن خیلی بزرگ بود، که شامل هزار نفر یک جا {می شد}. بدون هیچ دیوار و این {قبیل} چیزها. تختخواب ها را که هر کدام سه طبقه هستند، {طوری چیده بودند} که یک دیوار درست شده بود؛ مثلا {شده بود} اتاق شماره یک. سه تختخواب بعدی می شد اتاق شماره دو و همین جوری به ترتیب. زندانی های جدید که وارد {بند} می شدند، اکثرا در یک اتاق مشخص {مستقر می گردیدند}، به اسم اتاق شماره پنج که نزدیک به دستشویی است، یعنی از این بابت هم باز به فرد فشار می آورند. به علاوه، دو تا سه روز طول می کشد که {زندانی های جدید} را به آمار بند {برای غذا} اضافه کنند، {و در این مدت} غذا گیر افراد نمی آید که بخورند!
۵۳) من دو روز آن جا بودم و بعد تازه وارد پوسته داخلی زندان عادل آباد شدم. {در بدو ورود به} زندان عادل آباد، {تقریبا} یک روز را در قرنطینه زندان بودم. یک آمار هم آن جا {از زندانی ها}گرفتند. یک نفر {مامور زندان} آمد و گفت که اگر اعتیاد دارید و می خواهید داروی متادون دریافت کنید، بگویید {که از بیرون زندان} پول به حساب تان واریز کنند یا اگر هر بیماری خاصی دارید اطلاع دهید. {در بازداشتگاه مرکزی} یکی از مامورهای زندان آمد و اسامی {زندانی های تازه وارد} را خواند. حدودا ۳۰ نفر {زندانی تازه وارد} بودیم. {مامور زندان اعلام کرد که} مثلا آقای فلان باید وارد بند سلامت شود، آقای فلان باید به بند جامعه برود، آقای فلان باید به بند قرآن برود و {به همین ترتیب}. آخرین نفر من بودم. من را به بند سبز بزرگسال، که معروف به بند روانشناسی نیز هست، فرستادند.
۵۴) این بند سبز بزرگسال در کل زندان های ایران معروف است. جایی است که همه چیزش با حساب و کتاب است. قوانین اش را خود زندانی ها {اعمال می کنند}، یعنی در آن بند همه کارها را خود زندانی ها انجام می دهند. فقط یک مامور می آید می نشیند، ساعت ورود و خروج ها را می زند و کار دیگری نمی کند. همه کاره {بند} خود زندانی ها هستند. زندانی هایی هم که در {این بند مستقر می شوند}، از نظر روانشناختی در صحت و سلامت هستند.
۵۵) وارد {بند سلامت} که شدم، {ابتدا مورد} بازرسی بدنی {قرار گرفتم}. بعد پیش روانپزشک {برده شدم}. دو نفر روانپزشک دارند. یک سری سوالات پرسید. مثلا چند ساله هستی؟ کارت {حرفه ات} چیست؟ اگر یک نفر اذیتت کند، چه طور با او برخورد می کنی؟ و سوالاتی از همین قبیل.
۵۶) {بعد به من گفته شد که} اگر کسی پول نداشته باشد، نمی تواند در بند سبز بزرگسال زندگی کند. {به من گفتند} اگر میدانی که برای تو از بیرون {زندان} پول واریز می کنند، می توانی این جا زندگی کنی. اگر نه، تو را می فرستیم به یک بند دیگر که غذای زندان را بخوری، لباسی که زندان می دهد را بپوشی، و مواد مصرفی مثل مواد شوینده و … که زندان می دهد را استفاده کنی. پرسیدم چه طور باید پول بدهم؟ گفتند که برای تو یک کارت صادر می کنیم به اسم زندان های ایران که برای تو می آید. یک مقدار پول با من بود، تقریبا دویست هزار تومان، {که برای کارت} به آنها دادم. {به من گفتند} به هر اتاقی که رفتی، مسئول اتاق به شما می گوید که هر هفته چقدر باید برای غذایی که می خواهی دریافت کنی هزینه بدهی و {همین طور برای سایر موارد}. چون اکثر {افراد در} بند سبز غذای زندان را نمی خوردند و غذای زندان خیلی کم وارد آن بند می شد، فقط نهایتا مقداری نان یا مثلا چند جعبه قند یا چای می آمد. چیز دیگری نبود و {سایر اقلام مصرفی را} زندانی ها از فروشگاه {زندان} خرید می کردند.
۵۷) در {بند سبز} من را در واحد دو اتاق دو مستقر کردند. داخل هر اتاق پانزده نفر ساکن بودند، ولی جمعا {فقط} نه عدد تختخواب وجود داشت. {افراد بدون تختخواب} کف اتاق می خوابیدند. به علاوه، پتو هم {به زندانی های تازه وارد} نمی دادند. بالش هم نبود!گفتند آقا همین جوری {روی زمین} بخواب {تا زمانی که وسایل فراهم شود}! هوا هم متاسفانه سرد بود! یک نفر پتوی اضافه داشت که به من داد. خلاصه شب {اول} را گذراندم. فردا یکی از بچه ها {هم بندی ها} به من پول قرض داد، یعنی از فروشگاه {زندان} یک پتو و یک بالش برای من گرفت. {هزینه آن} صد هزار تومان شد که باید به خواهرم تلفن می زدم که به حساب کارتش واریز کند، {چون} خودم پولی نداشتم.
۵۸) سیستم دارو و پزشکی {داخل زندان} خیلی قوی است، ولی متاسفانه با هر زندانی به نسبت پرونده اش یک جور {متفاوتی} برخورد می کنند! مثلا با ما {نوکیشان مسیحی} که به قول معروف {مجرمان} ساکتی هستیم، {طور دیگری رفتار می کنند}. {البته صرف داشتن یک اعتقاد مذهبی} به جز کشورهایی که در دین اسلام تندرو هستند، {مثل} ایران، افغانستان، پاکستان، عربستان، عراق، و همین طور ترکیه، در بقیه دنیا جرم محسوب نمی شود!
سرماخوردگی و تقلا برای دریافت آنتی بیوتیک
۵۹) چند روزی گذشت، {تا این که} به خاطر سرما مریض شدم. به مسئول بند که به او وکیل بند هم می گویند، یک تقاضا دادم و گفتم که دارو لازم دارم و باید دکتر هم بروم. گفت: “همین طوری که نمی شود دکتر بروی، {تنها} ماهی یک بار میتوانی! در ماه فقط یک بار {امان دیدن} دکتر هست! الان اسم شما را بنویسیم، ده تا پانزده روز دیگر نوبت تو می شود!” گفتم مشکلی نیست اسم من را بنویسید.
۶۰) {در بند} یک پزشک زندانی هم بود. جرمش امنیتی بود. {گویا} به خاطر یک سری فیلم های مستهجنی که درست کرده بودند، این پزشک و خانمش و چند نفر دیگر را گرفته بودند. خانمش هم دکتر بود و در بخش نسوان {زندان محبوس بود}. چند روزی داروهایی که دیگر زندانی ها اضافه داشتند را مصرف کردم. بعد از چهار یا پنج روز، من را صدا زدند و گفتند که {به دلیل این که} تعداد بیمارها کم بوده، شما زودتر میتوانی دکتر را ببینی. رفتم و گفتم که متاسفانه سینوزیت دارم. دکتر {زندان} اما گفت که نمی تواند داروی آنتی بیوتیک تجویز کند. اگر هم بخواهد چنین دارویی بدهد {به مقدار} خیلی کم می دهد، چون برای دولت هزینه دارد! گفت که اگر کسی را بیرون زندان داری، بگو که دارو آن هم فقط نوع ایرانی اش را برای تو بگیرند. چون داروی خارجی را اصلا وارد {زندان} نمی کنند.
۶۱) بعد از چند روز کارت {بانکی} من آمد. {با آن} یک کارت تلفن خریدم که بتوانم با خانواده ام تماس بگیرم. به خواهرم تلفن زدم و گفتم اگر می شود این داروها را برای من بخر و به زندان بیاور. او هم داروها را گرفته و به نگهبانی زندان داده بود، ولی متاسفانه {دارو} وارد نشد! در همان بند ما افرادی بودند با جرایمی مثل سرقت، که هر دارویی که می خواستند حتی ویتامین، وارد بند می شد. ولی برای ما این طور بود که در همان درب ورودی دارو را به سطل اشغال می انداختند و اجازه نمی دادند که وارد شود!
۶۲) بعد از کلی خواهش و تمنا، دکتر {زندان} گفت که نمی تواند این دارو را مستقیما به من بدهد. {گفت که} باید به یک زندانی دیگر بدهد و او به دست من برساند! یکی از دوستان {هم بندی} را به درمانگاه زندان معرفی کردند و او گفته بود که بیمار است. در حال که مریض نبود! دکتر برای او داروی آنتی بیوتیک تجویز کرد. آن دوست هم رفت داروها را گرفت و به من داد که مصرف کردم و درد سینوس هایم کمی آرام شد. این گونه فشارها واقعا بوده و هست و خواهد بود، تا زمانی که جمهوری اسلامی هست.
آزادی مشروط
۶۳) یک سری جرایم خاص هست که {زندانی} اجازه مرخصی ندارد. من جزو این {گروه زندانیان} جرایم خاص بودم. مثلا کسی که سرقت مسلحانه انجام {داده} یا کسی که آدم ربایی {کرده} جزو جرایم خاص است و هیچ تعطیلاتی ندارد، یعنی نه مرخصی {به او تعلق} می گیرد و نه می تواند از آزادی مشروط استفاده کند.
۶۴) تقریبا چند ماه که {از زندانی شدن من} گذشت، یکی از دوستان گفت که تقاضای آزادی مشروط بده. گفتم قبول نمی کنند. من باید تا آخر حکمم را بکشم. گفت نه شما تقاضا آزادی مشروط بده، چون بار اول است که دستگیر می شوی و طبق قانون می توانی تقاضای آزادی مشروط بدهی. من تقاضای آزادی مشروط را دادم. بار اول رد شد ولی بار دوم قبول کردند، البته با یک سری شرایط از جمله شرط خروج از ایران. آنها {مسئولان}گفتند: “باید از ایران خارج شوی و گرنه دوباره تو را دستگیر خواهیم کرد. همانند دوستان دیگرت که دوباره دستگیر شدند. با حکم های چند برابر و تبعید!”
۶۵) تقریبا نه ماهی در زندان بودم، که خواهرم به دادگاه رفته و در مورد {مجازات} شلاق من صحبت {کرده بود}. به او گفته بودند نهایتا می توانند {مجازات شلاق} را تبدیل به جریمه نقدی کنند! که خوشبختانه دو میلیون و چهارصد هزار تومان از خواهر من گرفته بودند و این {مجازات تبدیل به جریمه نقدی شد}.
۶۶) بعد از این قضیه به خواهرم گفته بودند، که من می توانم مجددا تقاضای آزادی مشروط بدهم. من مجددا تقاضای آزادی مشروط را دادم. بعد از آن خواهرم مدارک را از زندان گرفته بود، چون {درخواست} باید به {اداره پلیس} آگاهی برود {جهت بررسی} عدم سوءسابقه، بعد وزارت اطلاعات که در همان پلاک صد شیراز {مستقر} است، و بعد {از آن} باید به دادگاه برود. وقتی همه این {موارد} تایید شد، آن را وارد سیستم می کنند و به زندان می فرستند، که آزادی مشروط ایشان قبول شده و او را آزاد کنید.
۶۷) یک بدشانسی دیگر در مملکتی که هیچ چیز سر جایش نیست {این بود که} برگه جریمه {نقدی برای تبدیل} مجازات شلاق که خواهرم پرداخت کرده بود در سیستم ثبت نشده بود. بیچاره {خواهرم} خیلی تلاش کرد تا {بالاخره} در سیستم ثبت شد، چون زندان می گفت که پرداختی نشده است!
تفکیک زندانیان جرایم امنیتی و آزادی از زندان
۶۸) در مقطعی که در زندان بودم، از طرف وزارت اطلاعات آمدند و یک بند جدا برای {زندانیان} جرایم امنیتی ایجاد کردند که جدا از دیگر زندانی ها باشند. {فکر می کنم که این تغییر} به دلیل این بود که ممکن است ما باعث ارشاد کسانی دیگر که در زندان با ما هستند شویم. مسیح می گوید که رفتار و کردارت باید به گونه ای باشد، که دیگران جذب تو شوند و بفهمند که تو به چه دلیلی به این شکل هستی و آنها هم ایمان بیاورند. خدا را شکر این اتفاق افتاد! از روزی که ایمانداران مسیحی را دستگیر کرده و در زندان بودند تا روزی که مثلا من و {نو کیش مسیحی دیگری} آزاد شدیم، تقریبا در بند سبز نزدیک به هفتاد نفر به مسیح ایمان آورده بودند. در زندان که رفتن به مسجد اجباری است و همه باید بروند، ما و افرادی که در زندان ایمان آورده بودند زیر بار نمی رفتیم. اکثریت این افراد را به بندهای خیلی بد که شرایط سختی داشتند منتقل کردند، اما ایمان آنها کمک شان بود.
۶۹) من {در بند جرایم امنیتی باقی} ماندم. {عده ای} از {وزارت} اطلاعات به این بند آمدند. من و دوست {نو کیش مسیحی ام} و چند نفر دیگر را که {گرایش های} ناسیونالیستی داشته و یا سلطنت طلب بودند را خواستند. {مامور وزارت اطلاعات} به من گفت: “آقا مسیرت {اعتقاد به مسیحیت} را ادامه می دهی؟” گفتم بله. گفت: “{پس} ما نمی توانیم {درخواست} آزادی مشروط ات را قبول کنیم، {مگر این که} الان یک تعهد بده که آزادی مشروط ات را تایید کنیم!” گفتم تعهد به چه چیزی باید بدهم؟ من که {تا به حال} ده تا تعهد داده ام که ارتباطی {با سایر مسیحیان} نداشته باشم! گفت: “ما می دانیم که خانواده تو در ترکیه هستند. {حتی} می دانیم که در کدام شهر هستند. همه این ها را می دانیم. اگر از کشور خارج شوی که هیچ (مشکلی نخواهی داشت)! {اما} اگر این جا بمانی و دست از پا خطا کنی، چند برابر به تو حکم {زندان} می دهیم و این یادت باشد! ما آزادی مشروط ات را به این شرایط قبول میکنیم! امضا کن!” گفتم باشه، امضا کردم. آزادی مشروط ام را قبول کردند.
ورود قاچاقی به ترکیه و مشکلات زندگی در آن جا
۷۰) طبق قانون کشور ترکیه، وقتی کسی {برگه ترک خاک ترکیه} را می گیرد و از آن کشور خارج می شود، به مدت پنج سال از ورود حتی به صورت توریستی محروم خواهد بود. من {به دلیل پس گرفتن درخواست پناهندگی ام از ترکیه خارج شده} و دیگر نمی توانستم {به صورت قانونی} به آن جا بروم. متاسفانه در ایران هم شرایط خوبی نداشتم. مجبور شدم که {به صورت} قاچاق وارد ترکیه شده و به خانواده ام ملحق شوم. این قاچاقی آمدن خیلی سخت بود و اذیت شدم. از جمله این که بعد از گذشت ۱۵ ماه از رسیدن به ترکیه، با گرفتن وکیل و با وساطت {دفتر کمیساریای عالی پناهندگان} سازمان ملل و دفتر آسام Association for Solidarity with Asylum-Seekers and Migrants (“ASAM”) پلیس اداره مهاجرت ترکیه بالاخره به من کارت شناسایی داد. بعد از گذشت شش ماه که برای تمدید همین کارت شناسایی به اداره مهاجرت مراجعه کردم، به من گفتند که اعلام حضور ماهیانه شما (امضای ماهیانه مخصوص پناهجوها) اشکال دارد و کامل نیست و به همین دلیل از ترکیه دیپورت خواهید شد. به من فرصت داده شد که شکایت کنم. اما با وجود گذشت هشت ماه و گرفتن وکیل، همچنان جوابی نگرفته ام و منتظر دادگاه هستم. این در حالی است که من همه امضاهایم را زده ام و اشکال از سیستم ثبت اداره مهاجرت بوده است.
۷۱) در سال ۲۰۱۴ من مجبور شدم که همسر و فرزندم را که معلولیت ۱۰۰% دارد به ترکیه بفرستم که پناهجو شوند. در نبود من، این دو سختی های بسیار کشیدند. اگر حالا من دیپورت شوم، این دو چه سرنوشتی خواهند داشت؟ مشکلات زیادی در ترکیه داریم. بیمه پناهجویی قطع شده و مجوز کار هم نداریم. هرجا هم که متوجه مسیحی شدن ما می شوند، با ما برخورد بدی میکنند. از طرف دیگر تحت فشار جمهوری اسلامی برای برگشتن هم هستیم. ما درخواست کمک و یاری داریم.