Persianشهادتنامه شهود

شهادتنامه ابراهیم احراری خلف

اسم کامل:                      ابراهیم احراری خلف

سال تولد:                      ۱۳۴۳

محل تولد:                     تهران

شغل:                            فعال حقوق بشر، فعال رسانه ای، مجری و تهیه کننده تلویزیون


 سازمان مصاحبه کننده:    مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه:               ۱۹ تیرماه ۱۳۹۹

مصاحبه کننده:               مرکز اسناد حقوق بشر ایران


 این شهادتنامه بر اساس مصاحبه تصویری با آقای ابراهیم احراری خلف تهیه شده و در تاریخ ۳۰ مهر ماه سال ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. این شهادتنامه در ۸۵ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.


شهادتنامه

پیشینه

۱. من تا به امروز اعتقاد نداشتم، که باید مسائل فردی خودم را رسانه ای کنم و یا این که نام من در یک گزارش حقوق بشری مطرح شود. اما امروز با این فکر که شرح حال من ای بسا شرح حال بسیاری از جوانان و مردم اهل سنت ایران باشد، بر خود لازم دانستم که صحبت کنم. حوادثی که برای من رخ داده و شرح آن را برای شما خواهم داد، برای بسیاری از اهل سنت ایران نیز به صورت روزانه روی داده و یا خواهد داد.

۲. من فعالیت های فرهنگی و مذهبی ام را از دوره نوجوانی، حدود سنین شانزده یا هفده سالگی، آغاز کردم. ارتباطات گسترده ای با جامعه اهل سنت ایران داشته و دارم و امیدوارم که بتوانم در آینده هم همچنان داشته باشم. 

اولین تجربه برخورد با حکومت  

۳. اولین برخورد امنیتی حکومت با من در سال ۱۳۶۳ رخ داد، یعنی زمانی که بیست ساله بودم. به تازگی از مرکز تربیت معلم مطهری در شهر زاهدان فارغ التحصیل شده و برای تدریس به یک مدرسه راهنمایی در شهرستان چابهار در بخش نگور فرستاده شده بودم. در همان سال علی خامنه ای که در آن زمان رئیس جمهور بود، در نماز جمعه تهران به اعتقادات اهل سنت اهانت کرد. با توجه به این که آقای خامنه ای رئیس جمهور حکومتی بود، که ادعای وحدت {میان مسلمانان} و این گونه سخنان داشت، صحبت های وی باعث نگرانی و تحریک احساسات من شد.

۴. به همین دلیل چندین نامه برای نمایندگان اهل سنت استان سیستان و بلوچستان {در مجلس شورای اسلامی} نوشتم. به گمانم چهار یا پنج نامه برای عبدالکریم اربابی، ملازهی نماینده ایرانشهر و چند نماینده دیگر که الان اسامی آنها در ذهنم نیست، {فرستادم}. در آن نامه ها از نمایندگان مزبور خواستم، که علی خامنه ای را به سبب سخنان اهانت آمیزش استیضاح کنند. {طرفه آن که} هیچ جوابی برای این نامه ها دریافت نکردم. {بعد از آن هم} در طی چند دیداری که با نمایندگان استان داشتم، متاسفانه برخوردهای آنها قهرآمیز بود. {این نمایندگان} به من گفتند: «تو چه کاره هستی که ما بخواهیم کاری {به درخواست تو} انجام دهیم!»

۵. در دی ماه همان سال {۱۳۶۳} جلسه ای در مسجد جامع شهر نگور برگزار شد، که در آن جمعی از مسئولین شهرستان و استان حضور داشتند؛ از جمله نورا معاون وقت فرماندار، ویسی فرمانده سپاه پاسداران در پسابندر (از توابع شهرستان چابهار) و برادر وی که فرماندهی سپاه در شهر نگور را بر عهده داشت، سروان کاویانی فرمانده گروهان {هنگ مرزی} نگور، عبدالکریم اربابی نماینده شهرستان چابهار در مجلس، مدیر کل شیلات استان و چند تن دیگر. در آن جلسه مردم نظرات و انتظاراتی که از نماینده خود در مجلس داشتند را مطرح می کردند. نزد عبدالکریم اربابی رفتم و از او پرسیدم که چرا جوابی به نامه من نداده است. ایشان گفت: «{دغدغه ات} را همین جا مطرح کن.» من هم در برابر جمعیت ایستادم و به موضوع نامه ام به نمایندگان مجلس و تحقیرها و تبعیض هایی که {مقامات} جمهوری اسلامی در حق اهل سنت ایران {روا} می دارند، از جمله صحبت های علی خامنه ای در نماز جمعه تهران، پرداختم. {همان طور که پیش تر گفتم} در آن زمان تنها بیست سال سن داشتم و چند ماهی بیشتر نبود، که در شهری دور از خانه و خانواده ام به حرفه معلمی مشغول بودم.

۶. می توانم بگویم که مردم تقریبا احساساتی شده و حرف های من را تایید می کردند. آقایان مسئول و سپاهی ها که نمی توانستند پاسخ مردم را بدهند، ناراحت شده و جلسه را تعطیل کردند. برای مردم (استان سیستان و بلوچستان) اصولا مطالبات مذهبی بر موضوعاتی مثل {داشتن} آب و برق و یا بهبود شرایط، ارجحیت دارد.

۷. بعد از این جریان، فرمانده سپاه در پسابندر به من گفت: «تو به دستور حاج آقا هوایی (فرمانده اطلاعات سپاه چابهار) بازداشت هستی تا تکلیف ات مشخص شود.» در همان مدرسه ای که درس می دادم، اتاق هایی در اختیار من و سایر همکارانم گذاشته بودند، که در آنها زندگی می کردیم. به من گفته شد، که در اتاق خودم در مدرسه زندانی هستم و نباید بدون اطلاع خارج شوم. من گفتم که این حق من است، که آزادانه حرفم را بیان کنم و من هم جز این کاری نکرده ام.

۸. {ماموران سپاه} برای این که من را تحت فشار قرار دهند، شروع به تهدید تعدادی از معلمان و همکاران متاهل من نمودند. این معلمان متاهل با خانواده هایشان در شهر نگور زندگی می کردند. به آنها گفته بودند، که فلانی (یعنی من) را محرمانه به اطلاعات چابهار بفرستید و گرنه شما را دستگیر می کنیم و خانواده هایتان بی سرپرست می شوند. بر همین اساس، همکارانم بالاخره بعد از چند روز من را وادار کردند، که به اداره اطلاعات چابهار بروم.

۹. من {البته} پنهانی به چابهار نرفتم و سعی کردم که همه را از موضوع {احضارم به اداره اطلاعات} باخبر کنم. حتی از اداره آموزش و پرورش هم نامه ای گرفتم مبنی بر این که: «ایشان را برای پاره ای از مذاکرات معرفی می کنیم.» نیروهای امنیتی از این موضوع ناراحت شده بودند. من همیشه اعتقاد داشته ام، که چیزی نباید پنهانی باشد و مردم باید همه چیز را بدانند.

اداره اطلاعات شهرستان چابهار

۱۰. در {اداره اطلاعات شهرستان چابهار} بعد از چند ساعت معطلی و تحقیر و آزار روحی، من را به یک اتاقک برده و شروع به تهدید من کردند. {بازجوها} پرسیدند: «وابسته به چه گروهک یا سازمانی هستی؟» گفتم هیچ گروهی! واقعیت زندگی من همین است که عیان است و آن‌ها هم سیر تا پیاز زندگی من را می دانستند. گفتم نه تنها رئیس جمهور، بلکه حتی آیت ا… خمینی که رهبر کشور هستند، هم اگر اهانتی {به اعتقادات اهل سنت کنند}، حق من است که اعتراض کنم.

۱۱. بعد از بازجویی و تهدید، {بازجوها} می خواستند که من را همچنان {در بازداشت} نگه دارند، اما جو شهرستان حساس شده بود. علمای منطقه، از جمله مولانا عبدالعزیز که رهبر اهل سنت سیستان و بلوچستان بود و همین طور مولانا عبدالرحمان چابهاری امام جمعه وقت چابهار، {به بازداشت من} اعتراض کرده بودند.

تبعید غیررسمی

۱۲. بعد از این جریان، من را از مدرسه بخش نگور به دبستانی در روستای جمازهی کوهدیم، جایی بسیار دور افتاده در بخش دشتیاری شهرستان چابهار، انتقال دادند. در واقع به صورت غیر رسمی تبعیدم کردند. پیش از انتقال من، چند معلم در مدرسه روستا مشغول به کار بودند، که آنها را از آن جا بردند و من تک و تنها در آن روستا مستقر شدم. زیر انواع تبعیض ها و فشار ها قرار گرفتم. یک بار که برای پیگیری کارهایم نزد مدیر کل آموزش و پرورش {استان سیستان و بلوچستان} در آن زمان، فردی به نام محمدخانی رفته بودم، ایشان گفت: «دست ما نیست! این دستور {انتقال شما} را وزارت کشور داده است و وزارت کشور هم این دستور را از وزارت اطلاعات گرفته که شما باید در آن جا {روستای جمازهی کوهدیم} باشید و هیچ راه دیگری ندارد!» به این ترتیب، من بیش از دو سال را در آن روستا به صورت غیر رسمی در تبعید و تنهایی گذراندم.

۱۳. در طی آن دو سال، همواره گرفتار وحشت و تهدید و البته محرومیت بودم. شرایطم چنان بود که وقتی سربازهای پاسگاه های مرزی یا پاسگاه های شهرستان های دیگر به آن روستا می آمدند و من را می دیدند، به حالم گریه می کردند! از نظر جسمی و روحی در شرایط بسیار بدی بودم. وزنم به حداقل رسیده بود. کمبود مواد غذایی داشتم. به دلیل دوری از خانواده و تاثیر آب و هوای منطقه به قدری تغییر کرده بودم، که برخی فکر می کردند شاید من معتاد شده ام!

ممنوعیت از تدریس در مدارس

۱۴. علیرغم تمامی کمبودها و فشارها، از نظر مذهبی با مردم روستا ارتباط مستقیم داشتم. همین موضوع نیروهای امنیتی را نگران کرد. دوباره من را بازداشت کردند و این بار طی یک حکم ممنوع التدریس شدم. به مدت دو الی سه سال ممنوع التدریس بودم و {محل خدمتم} چندین بار تغییر کرد. به عنوان یک دفتر دار از این مدرسه به آن مدرسه {منتقل شده} و حتی مدتی به عنوان یک عضو علی البدل در منطقه ای دور افتاده به حال خودم رها شدم. این علاوه بر آن بود، که اداره گزینش آموزش و پرورش (که بعدها به حراست تبدیل شد) بارها من را احضار و تهدید کرد. {آنها} تفتیش عقاید می کردند. بعدا متوجه شدم، که بسیاری از مردم اهل سنت در محل کارشان دچار چنین برخوردهای امنیتی می شوند.

۱۵. به دلیل صحبت های اعتراضی ام در همان ابتدای شروع به کارم، چندین سال را در تبعید {غیر رسمی} گذراندم و محرومیت کشیدم، و همین طور چند سال ممنوع التدریس شدم.

ادامه تحصیل در مشهد و ادامه فشارها

۱۶. بعد از این که ممنوعیت تدریس از من برداشته شد، برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات عرب به دانشگاه فردوسی مشهد رفتم. در آن جا هم گرفتار برخی مشکلات بودم، از جمله این که نیروهای امنیتی به سراغ آشنایان و نزدیکان من رفته و در مورد من و خانواده ام از آنها بازجویی کرده بودند. من اصالتا اهل {استان} خراسان جنوبی هستم و در آن منطقه آشنایانی دارم. همین افراد بعدها به من گفتند، که توسط اداره اطلاعات احضار و بازجویی شدند.

۱۷. در طول سال های تحصیل در مشهد، ارتباطات مذهبی و فعالیت های سیاسی ام را در چهارچوب قانون با گروه ها و احزاب مختلف ادامه دادم. {به همین دلیل} به شدت تحت کنترل بودم.

اعدام مولانا قدرت الله جعفری

۱۸. در سال های تحصیل در مشهد، یکی از دوستان نزدیک من مولانا قدرت ا… جعفری بود. ایشان از فارغ التحصیلان دانشگاه ابوبکر پاکستان بود. ایشان در شب ازدواجش دستگیر و بعد از مدتی به اتهام {تبلیغ} وهابیت اعدام شد. ایشان نه جنگ مسلحانه کرده بود و نه فعالیت سیاسی و حزبی داشت. صرفا زیر بار تملق به حکومت جمهوری اسلامی نرفته بود. اعدام وی در روحیه من و بسیاری از دوستانم تاثیر منفی عمیقی به جا گذاشت.

۱۹. زمانی که من از دانشگاه فردوسی فارغ التحصیل شدم، اوایل دوران رهبری علی خامنه ای بود. وی نسبت به اهل سنت دیدگاه بسیار افراطی ای داشت. در مقایسه با دیگران، حتی آیت ا… خمینی، دیدگاهش به مراتب تندتر و تحقیر آمیزتر بود.

واقعه تخریب مسجد جامع اهل سنت در مشهد

۲۰. اهل سنت مسجد جامعی ای در شهر مشهد داشت. مسجد شیخ فیض محمد در مجاورت خانه پدری علی خامنه ای بود؛ در محله سرشور حد فاصل میدان آب و خیابان خسروی نو. این مسجد بیش از صد سال قدمت داشت و محل برگزاری نماز جمعه اهل سنت بود. به علاوه، حجاج اهل سنت از منطقه شرق کشور، یعنی استان های خراسان و سیستان و بلوچستان و گلستان، در آن جا احرام می بستند و به عربستان سعودی اعزام می شدند.  

۲۱. پس از فوت پدر علی خامنه ای در اوایل دهه ۱۳۷۰، تحقیر و اذیت و آزار {اهل سنت} در مشهد آغاز شد. میان مردم کوچه و بازار شایع بود، که گویا مادر خامنه ای به وی گفته که از صدای پنج بار اذان مسجد اهل سنت ناراحت است. {مقامات} نامه هایی نوشتند، که توسعه این مسجد باید متوقف شده و {بنای آن} تخریب گردد. بارها امام {جماعت} این مسجد را عوض کردند. داستان مفصلی است که شرح جداگانه ای می طلبد.  

۲۲. من در سال ۱۳۷۲ به زاهدان برگشتم. چند ماه بعد، دقیقا در ساعت ۱۱ شب  ۱۱ بهمن ۱۳۷۲، حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر از نیروهای سپاه و شهرداری و نیروی انتظامی (که آن زمان تازه تشکیل شده بود) با تعداد زیادی ماشین آلات مجهز به مسجد شیخ فیض محمد حمله کرده و آن را تخریب نمودند. {بعد از آن گفته شد که} معترضان به این حادثه را دستگیر و به مکان های نامعلوم انتقال داده اند. شهرداری مشهد {زمین مسجد را} بعدها تبدیل به یک بوستان عمومی به نام نرجس یا نرگس کرد. امام مسجد شیخ فیض محمد، ملا موسی کرم پور بود {که بعد از این وقایع} به شهر هرات {در افعانستان} فرار کرد. {چندین سال بعد} وی در طی یک انفجار {تروریستی} همراه با سیزده نمازگزار دیگر در هرات کشته شد.

گلوله باران مسجد مکی زاهدان

۲۳. در ۱۲ بهمن ماه، خبر تخریب مسجد شیخ فیض محمد به گوش مردم زاهدان رسید. آن روز در دبیرستان بودم و وقتی که خبر را شنیدم، کلاس درس را تعطیل کرده و به مسجد مکی زاهدان رفتم. دیدم که مردم جمع شده اند و مولانا عبدالحمید {اسماعیل زهی} و تعدادی دیگر از علما هم حضور داشتند. مردم ملتهب و نگران بودند، که چرا مسجد شیخ فیض محمد {این چنین} در طی یک شب تخریب شده است. حدود ساعت دوازده ظهر بود، که در مسجد {مکی} خبری پیچید، که تمام قرآن ها و کتب دینی {مسجد شیخ فیض محمد} را در فاضلاب شهری ریخته اند.  

۲۴. مردم از شنیدن این خبر گریه و ناله می کردند. نیروی انتظامی و نیروهای لباس شخصی دور تا دور منطقه را محاصره کرده بودند. صحنه بسیار وحشتناکی بود. مردم نگران و مضطرب بودند. دانش آموزان از مدارس تعطیل شده و تعدادی از آنها به مسجد مکی آمده بودند. قرار شد که من و گروهی دیگر از جمله دانش آموزان نماز ظهر را زودتر بخوانیم، که ناراحتی ای پیش نیاید. ما سر نماز بودیم که مردم و مسجد را به گلوله بستند.

۲۵. با چشمان خودم دیدم، که یک هلیکوپتر به سمت مسجد مکی گلوله شلیک می کرد. {همین طور} تعدادی دوشکا (مسلسل سنگین) در ساختمان های مرتفع اطراف مسجد نصب کرده و از آنها تیراندازی می کردند. آن صحنه ها را هیچ گاه فراموش نمی کنم. نیروهای لباس شخصی مسلح {که رفتارشان} سراسر از تنفر و وحشت {بود}، به مردم نمازگزار در داخل مسجد حمله کردند. من در گوشه ای از مسجد، وحشت زده تکیه داده بودم. می دیدم که چگونه لباس شخصی ها که چهره هایشان را پوشانده بودند، به مردم حمله می کردند و {هم زمان} فحاشی {کرده} و توهین های بسیار زننده ای در مورد اعتقادات اهل سنت می گفتند. {در آن روز} من لباس محلی بر تن نداشتم و شاید به همین دلیل به من حمله نکردند.

۲۶. {ماموران لباس شخصی} که منصف تر بودند، تیر هوایی به سمت سقف مسجد شلیک می کردند. {اما} آنهایی که تنفرشان {از اهل سنت گویا} بیشتر بود، به چلچراغ های مسجد و برخی هم به سمت مردم تیراندازی می کردند. با چشمان خودم دیدم که تعدادی از مردم کشته شدند، از جمله یک حاجی فقیر و چند حافظ قرآن و طلبه مدرسه علوم دینی. تعداد زیادی نیز زخمی شدند. بسیار صحنه دردناکی بود. لباس های محلی مردم سفید بود و خون روی آنها پخش شده بود.

دستگیری علما و طلاب مدرسه دینی

۲۷. {هم زمان با حمله به مسجد مکی} تعدادی از ماموران لباس شخصی به حوزه علمیه اهل سنت، که به مسجد مکی متصل است، رفته و طلاب و علمای حاضر در آن جا را دستگیر کردند. {با آنها مثل} اسرای جنگ ایران و عراق {رفتار کردند}. دست های آنها را از پشت و بالای سر بسته و عمامه هایشان را از سر انداخته و آنها را پا برهنه کرده بودند و در همین وضعیت هم از آنها فیلمبرداری می کردند. من شاهد بودم و دیدم، که گروه گروه مردم را به این صورت بازداشت کردند. پس از حادثه تیراندازی به مردم و مسجد مکی، موج دستگیری ها از میان اهل سنت تا چندین سال ادامه داشت.

۲۸. من به سختی توانستم از آن مهلکه فرار کنم. {بعد از آن} خبر حمله و دستگیری ها را {از طریق منابع مختلف} مخابره کردم. از همان زمان مجددا وزارت اطلاعات نسبت به من حساس شد.

قتل های زنجیره ای رهبران مذهبی اهل سنت

۲۹. در سال ۱۳۷۳ قتل های زنجیره ای رهبران مذهبی اهل سنت شروع شد. {در آن سال، ماموران وزارت اطلاعات} شیخ محمد صالح ضیایی که رهبر اهل سنت استان های فارس و هرمزگان و بوشهر بود را شهید کردند؛ {بدنش} را تکه تکه کردند. {گروه} سعید امامی و کاظمی و عالیخانی {عاملان قتل های زنجیره ای} برای مذاکره به نزد شیخ ضیایی رفته بودند. وی را به فرمانداری برده و همان جا مثله کردند. من در تشییع جنازه ایشان حضور داشتم و با چشم خودم شرایط {جسد} را دیدم. این ترورها ادامه پیدا کرد و تعدادی از اساتید من هم به همین ترتیب کشته شدند، از جمله دکتر احمد سیاد (میرین)، مولانا عبدالملک ملازده، استاد فاروق فرساد، علامه ربیعی و مولانا عبدالناصر جمشیدزهی.

مصاحبه با رادیو بی بی سی فارسی

۳۰. در اسفند ماه ۱۳۷۴، من با رادیو بی بی سی فارسی تماس گرفتم و شرح جریان ترور رهبران مذهبی اهل سنت به دست عوامل جمهوری اسلامی، تخریب مسجد شیخ فیض محمد در مشهد و حادثه حمله به مسجد مکی در زاهدان را توضیح دادم. فایل صوتی بخشی از صحبت های من که در آن زمان پخش شد، در یوتیوب موجود و قابل دسترس است. مجری برنامه کسری ناجی بود. ایشان به من گفت که اسمم را اعلام نمی کند که مشکلی برای من پیش نیاید. البته من گفتم که هیچ مشکلی با این کار ندارم و حتی مشخصاتم از جمله کد پرسنلی ام در وزارت آموزش و پرورش را هم به ایشان دادم.

بازداشت در خیابان

۳۱. روز ۱۰ خرداد ۱۳۷۵، روز امتحان نهایی دانش آموزان مدرسه محل تدریس ام بود. بعد از برگزاری امتحان، برگه های دانش آموزان را برای تصحیح در دفتر مدرسه گذاشته و با دوچرخه ام به سمت منزل حرکت کردم. حوالی ساعت ۱ بعد از ظهر بود و هوا هم به شدت گرم. معمولا به خاطر این که سریع تر به مقصد برسم، با دوچرخه قدیمی ام از کوچه پس کوچه ها به سمت منزل می رفتم. در گوشه ای از مسیر، ماشینی جلوی من متوقف شد و افرادی درشت هیکل از آن بیرون پریدند. در شرایط ترسناکی من را به دور از چشم دیگران گرفته و به زور سوار ماشین کردند. حدود نیم ساعت از این خیابان به آن خیابان رفتند تا بالاخره به جایی رسیدند،که بعدها فهمیدم بازداشتگاه وزارت اطلاعات در زاهدان است.

۳۲. {ماموران بعدها} به من گفتند، که نیروهای ویژه آنها از اول خرداد، یعنی حدود ۱۰ روز قبل، به زاهدان آمده و مترصد بازداشت من در موقعیتی بودند، که هیچ کس نفهمد چه اتفاقی برای من افتاده است. این موضوع از آن جهت برای آنها اهمیت داشت، که در شهر زاهدان همه من را می شناختند. من به عنوان دبیر در دبیرستان های امام خمینی، آذر، شریعتی و رازی در شهر زاهدان تدریس می کردم. از طرف دیگر، موقعیت خانوادگی ام من را در کانون توجه قرار می داد، چرا که من از خاندان علمای بزرگ اهل سنت خراسان هستم و با بسیاری از آنها نسبت خویشاوندی دارم. علاوه بر این، اصولا همیشه نسبت به شرایط معترض بودم و فعالیت های اجتماعی و مذهبی ای داشتم که کاملا برای مردم شناخته شده بود.

 بازجویی

۳۳. {بازجوها} به من گفتند: «فکر می کنی برای چه تو را آورده ایم این جا؟» گفتم با رادیو بی بی سی فارسی مصاحبه کرده ام. گفتند: «تو نمی ترسی؟» گفتم برای چه بترسم! شما آدم می کشید، ستم می کنید، مسجد خراب می کنید! شما باید بترسید! نه من که کاری نکرده ام. {یکی از بازجوها} گفت: «خبرنگار رادیو بی بی سی فارسی می داند که تو چه کسی هستی؟» گفتم بله من همه مشخصاتم را هم به ایشان داده ام. بدین ترتیب مشخص شد،که آنها تلفن ها را شنود نمی کردند. حالا از چه طریقی خبر شده بودند، من نمی دانم. شاید از روی صدایم من را شناسایی کرده بودند.

۳۴. من به مدت ۱۵ روز بازجویی شدم. {جلسات} بازجویی زمان معینی نداشت. در هفته اول، شدت آن بسیار زیاد بود. تقریبا از صبح شروع می شد و گاهی تا نیمه شب ادامه پیدا می کرد. تنها بعضی روزها توقف کوتاهی در ظهر می دادند. از هر موردی سوال می کردند. یک برگه کاغذ پرینت شده داشتند، که شامل تصاویر زیادی از افراد مختلف بود. صدها عکس بود. {ماموران} آنها را جلوی من می گذاشتند و می پرسیدند: «این {شخص} را می شناسی؟ در موردش بنویس! آن دیگری را چطور؟ در موردش هر چه می دانی بنویس!»

۳۵. اتهامات متعددی را به من نسبت دادند؛ از جرایم عقیدتی بگیر تا جنگ مسلحانه، همکاری با گروهک ها، ارتباط با کشورهای خارجی و همکاری با فعالین اهل سنت در خارج از کشور. به قول معروف، به مرگ می گرفتند تا انسان به تب راضی شود! اتهامات را طوری کنار هم می چیدند، که آدم راضی شود از میان آن همه بالاخره چند تایی را بپذیرد و چیزی که آنها می خواهند را بگوید. من را بسیار تهدید کردند. البته به صورت فیزیکی من را نزدند، اما از نظر روحی شرایطم بسیار سخت بود. این که تلاش داشتند پای دیگران را به اتهامات مطروحه علیه من بکشند، فشار روانی بسیار زیادی به من وارد می کرد. یکی از بازجوها با نرمی صحبت می کرد، دیگری با تندی! در حالی که چشمهایم بسته بود، صداهای متعدد می آمد و … آدمی واقعا خرد می شد، مخصوصا اگر اصلا آمادگی ای برای این مسائل نداشته باشد.

 ۳۶. در سلول خاصی من را گذاشته بودند، که حتی راهی برای خودکشی در آن وجود نداشت. متوجه گذشت زمان نمی شدم و سعی می کردم که ساعت را حدس بزنم و یا از بازجوها می پرسیدم. صداهای وحشتناکی مانند صدای عزاداری و سینه زنی به صورت مداوم از بلندگوها پخش می شد. به علاوه صدای شکنجه و ناله سایر زندانیان هم به صورت دایم به گوش می رسید. در داخل سلول هم مجبور بودم که چشم بند داشته باشم و اجازه برداشتن آن را نداشتم.

۳۷. بازجوها می گفتند: «بیا اعتراف کن که وابسته به شرق و غرب و ایکس و ایگرگ هستی.» وقتی دیدند که من چنین نمی کنم، گفتند: «بیا اعتراف کن که اشتباه کرده ای که با رادیو بی بی سی فارسی مصاحبه کردی و نمی دانستی!» اما من باز زیر بار حرف های آنها نرفتم. بعد از آن به من فشار زیادی آوردند، که اعتراف کنم مولانا عبدالحمید اسماعیل زهی (رهبر اهل سنت سیستان و بلوچستان) من را تشویق به مصاحبه کردن با رادیو بی بی سی فارسی کرده است. مرتب به من می گفتند: «بیا این مصاحبه ات را گردن چند نفر دیگر بینداز تا تو را آزاد کنیم و کاری با تو نداشته باشیم.» من اما در پاسخ می گفتم که این کار را بر اساس اعتقاداتم انجام داده ام و ربطی به دیگران ندارد.

۳۸. از بازجوها شنیدم، که یکی از شاگردانم به نام محمود براهویی نژاد هم دستگیر شده و در یکی از سلول های مجاور است. جرمش این بود که در سفر نماینده دبیر کل وقت سازمان ملل با ایشان تماس گرفته و درباره مرارت های اهل سنت سخن گفته بود.

۳۹. از روز سوم بازداشت، شرایط جسمی ام به هم ریخت. بعد از خوردن غذایی که به من دادند، به اسهال بسیار شدید مبتلا شدم. {حالم آن قدر بد بود که} چشم هایم از {شدت} ضعف بسته می شد. به دلیل اتهاماتی که به من نسبت می دادند، شرایط روحی ام هم اصلا خوب نبود. از من می خواستند که در مورد افراد مختلف اطلاعات بدهم. {بازجوها} مرتب کاغذی را جلوی من می گذاشتند و می گفتند: «فقط بنویس! از این چه میدانی؟ از آن چه میدانی؟ بنویس!» و همین طور موارد دیگری که اصلا وجود خارجی نداشت، یعنی می گفتند دروغ بنویس! وقتی که چنین نمی کردم، مرتب من را تهدید می کردند. به دلیل چنین برخوردها و همین طور {هم زمانی بازداشتم با} قتل های زنجیره ای، فکر کردم که قصد کشتم را دارند. {بازجوها} کاغذ هایی را آوردند و بدون این که اجازه خواندن آنها را به من بدهند، مجبورم کردند که آنها را امضا کنم.

 ۴۰. یکی از اقوام من توانسته بود شغلی در معاونت قوه قضاییه بگیرد. در طول بازجویی ها، من درخواست وکیل کردم. یکی از بازجوها با لهجه و برخورد تحقیر آمیزی گفت: «فکر کرده ای چون فامیل تو در قوه قضاییه پستی دارد، می توانی وکیل بگیری؟ وکیل چه هست! حتی خود‌ آن فامیل ات را هم می آوریم این جا و غلط می کند که حرف بزند! حتی رهبری را هم می توانیم به این جا بیاوریم و جرات ندارد که حرف بزند! این نظام است! حفظ نظام از هر چیزی مهمتر است.» بعدها به من گفته شد، که سعید امامی در بازجویی های اولیه حضور داشته است. ای بسا این بازجو، خود سعید امامی بوده باشد!
  

تلاش برای تطمیع

۴۱. بازجوها اصرار داشتند که من قول همکاری با آنها را بدهم و می گفتند: «اگر با ما همکاری کنی، تو را امام جمعه مسجد جامع قدیمی زاهدان می کنیم. به تو امکانات می دهیم که اگر خواستی، مدرسه دینی باز کنی. {یا} اگر دانشگاه غیر انتفاعی می خواهی {افتتاح کنی}، برو باز کن! … به تو پول می دهیم، امکانات می دهیم، خانه می دهیم، هرچه که بخواهی به تو می دهیم، ولی با ما همکاری کن!» به طور مثال می خواستند،که علیه مولوی عبدالحمید {اسماعیل زهی} فعالیت کنم.

۴۲. به {بازجوها} گفتم اگر من بخواهم با شما همکاری کنم، چطور این موضوع سه الی چهار روز ناپدید شدن من را توجیه می کنید! در حالی که من می دانم که خبر آن در میان اهل سنت ایران پیچیده است و در واقعیت هم همه جا پیچیده بود. {بعدها فهمیدم که} حتی روزنامه انقلاب اسلامی آقای بنی صدر در همان زمان گزارشی در این مورد نوشته بود. یکی از دوستانم به نام دکتر عبدالرحیم ملازاده، دبیر جامعه اهل سنت ایران در لندن، این گزارش ها را داده بود. {بازجوها} می گفتند: «ما راهش را بلد هستیم. می گوییم فلان جا بوده ای، بیمار بوده ای و غیره. تو فقط با ما همکاری کن.» به آنها گفتم که چنین نخواهم کرد و اگر قصد کشتنم را دارید، بکشید! {بازجوها} خندیدند و گفتند: «نه! تو به درد نمی خوری! تو لیاقت نداری! بیا ببین دیگران چه می کنند!»

اعتراف تلویزیونی

۴۳. در روز دهم بازداشت، حالت روحی ام کاملا به هم ریخت. شب قبلش، فرزند کوچک ام را در خواب دیده بودم. من فرد عاطفی ای هستم. از سوی دیگر، بیماری من و اسهال به حدی شدید شده بود، که حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم. همه این ها در کنار فشار های روحی ناشی از اتهامات دروغ و ساعت ها بازجویی و تهدید سبب شد، که وضعیت ام خراب شود. اشک چشمانم بند نمی آمد و اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و نمی دانستم که چه می گویم! بازجوها گفتند: «تو فقط جلوی دوربین بگو که اشتباه کرده ای و ما از تو فیلم می گیریم. این فیلم هم ممکن است که پخش شود یا نشود، {اما بعد از آن} تو دیگر آزادی و می توانی بروی!» من در آن شرایط نابه سامان روحی که داشتم، خواسته آنها را قبول کردم.

۴۴. من را به یک اتاقک {دیگر} بردند. در آن جا آقایی بود که فیلمبرداری می کرد و چهره اش هنوز در ذهنم هست. همان جا، چهره بازجوهایم را که تا آن لحظه ندیده بودم، برای اولین بار دیدم. {دیگران} آنها را به نام حاجی بهرامی و حاجی محمدی صدا می زدند. یکی از بازجوها گفت: «ابراهیم، بیا اینجا بنشین و بگو دکتر احمد سیاد خودش مرده!» آن بازجو تا سال ها {بعد با من در ارتباط بود و} من را مورد بازجویی قرار می داد. خلاصه که بعد از آن، من گرفتاری های زیادی با این آقای بازجو داشتم!

 ۴۵. {شروع به} فیلم برداری و سوال و جواب کردند. من هم صادقانه آن چه که در زندگی ام بود و اتفاق های رخ داده در کشور را {از منظر خودم} گفتم. بعد از آن {یکی از بازجوها} گفت: «حالا برویم سراغ دکتر احمد سیاد. تو گفته ای که آقای دکتر احمد سیاد را نظام کشته است. آیا دلیلی داری؟» در جوابش گفتم، طبق گفته پزشک قانونی {دکتر سیاد} کشته شده است. من چه دلیل دیگری می توانم داشته باشم! {در آخر بازجوها} گفتند: «حالا معذرت نمی خواهی؟» گفتم که من را ببخشید! من نمی بایست حالا که نظام در دنیا در برابر این مسائل هست، حرفی بزنم که به آن ضربه بخورد! به هر حال این فیلم {از اعترافات اجباری من} گرفته شد، اما جایی پخش نشد.

بی خبری خانواده

۴۶. در مدت ۱۵ روزی که در بازداشت بودم، خانواده ام هیچ اطلاعی از من و محل و شرایط نگه داری ام نداشتند. همه جا را برای پیدا کردن من جستجو کرده بودند. {حتی} از زنده بودن من مطمئن نبوده و به دنبال جنازه ام بودند. به هر واسطه ای که فکر می کردند ممکن است خبری از من پیدا کند، پول داده بودند، اما هیچ کس نتوانست از من خبری به دست بیاورد. همکاری داشتم که جانباز {جنگ ایران و عراق} و معاون مدرسه بود. حالا اسمش در ذهنم نیست. ایشان در سپاه و اطلاعات نفوذ زیادی داشت.  {بعدها} به من گفت، که هر جایی که می توانسته مراجعه کرده، اما نتوانسته بوده که ردی از من پیدا کند. خود من هم {هنوز} نمی دانم که دلیل آن همه ارعاب چه بود! مگر من چه کرده بودم!

آزادی به قید وثیقه در دادگاه انقلاب زاهدان

۴۷. بعد از اخذ اعتراف تلویزیونی، چند روز دیگر تحت فشار و بازجویی بودم و در نهایت من را تحویل دادگاه انقلاب دادند. من را با چشم بند و در حالی که دستانم زنجیر شده بود، به دادگاه بردند. در آن جا چشم بند را برداشتند و من خانواده ام را بعد از روزها بی خبری دیدم. صحنه بسیار دردناکی بود. در واقع، یک تراژدی سرشار از گریه و اندوه بود! با آن وضعیت رقت بار و با زنجیر به دستانم، همه فکر می کردند که من چه خلافکاری هستم! در حالی که یک معلم ساده بودم. وضعیت خانواده ام هم {از نظر روحی} بسیار بدتر از من بود. در حالت عزاداری بودند، چرا که فکر می کردند من کشته شده ام.

۴۸. در اتاق دادگاه، قاضی و همین طور آقایی که عنوان منشی را داشت، حاضر بودند. آن منشی گویا از ماموران وزارت اطلاعات بوده و قدرتش از قاضی دادگاه بیشتر بود و قاضی بدون نظر وی حکمی نمی داد. بازجویم، همان شخصی که او را حاجی بهرامی صدا می زدند، به من گفت: «قاضی هیچ کاره است، تو هیچ حقی نداری که حرف بزنی! قاضی مال ماست! تو هیچ حرفی نزن، آنها خودشان کارشان را انجام می دهند و خانواده ات هم سند خانه می آورند و تو را آزاد می کنند.»

۴۹. داخل اتاق دادگاه انقلاب که رفتم، قاضی حجت الاسلام باقری به محض دیدن من، بدون هیچ سلام و علیکی، شروع به فحاشی و توهین به مقدسات اهل سنت کرد. به من گفت: «شما اهل سنت حضرت علی را کشتید، ولی ما هیچی نگفتیم! شما اهل سنت حضرت امام حسین را کشتید، ما هیچی نگفتیم! شما اهل سنت شیعیان را کشتید، اهل بیت را کشتید! حالا یک نفر کنار خیابان افتاده و مرده، آبروی نظام را می بری؟ شماها چقدر پر رو هستید! شما عمری ها! و … » حرف های بسیار سخیف و زننده ای گفت.  

۵۰. من {از برخورد توهین آمیز قاضی دادگاه انقلاب} به شدت عصبانی شده بودم. بعد از همه آن توهین ها، قاضی به من گفت: «حالا بگو اسمت چی هست؟» جوابش را ندادم. چون بازجوی وزارت اطلاعات گفته بود، که این قاضی هیچ کاره است. من دیدم که همین بازجو (حاجی بهرامی) قبل از جلسه دادگاه چیزی در گوش قاضی گفت. قاضی هر چه داد و بیداد کرد {که جواب سوالاتش را بدهم}، من حتی یک کلمه نگفتم. خشم در چهره ام آوردم و گفتم تو کاره ای نیستی! بعد از آن، قاضی فریاد زد: «این را بندازید بیرون!» من را پرت کردند به سالن دادگاه! خانواده ام هم آن جا نشسته بودند. بازجو آمد و گفت: «چه کار کردی؟» گفتم کاری نکردم! شما می گویید تو این کار را بکن، این کار را نکن، ما با تو کاری نداریم، اما این قاضی شروع کرده به اهانت! قاضی بسیار به من فحش داد و تهدید کرد که بدبختت می کنم، اعدامت می کنم و غیره.

۵۱. بازجو گویا ترسید که {اگر بحث ادامه پیدا کند}، مردم در دادگاه بفهمند که ماجرای من چیست. {به همین دلیل} به داخل شعبه رفت و با قاضی صحبت کرد. نمی دانم به قاضی چه گفت. بعد بیرون آمد و به همسرم گفت: «به یک شعبه قضایی دیگر بروید و این (یعنی من را) را با خودتان نبرید و سند را {آن جا وثیقه} بگذارید.» خانواده ام هم چنین کردند. آن جا هم قاضی با آنها برخورد {توهین آمیز} کرده بود، اما بالاخره سند را گرفته و مهر و موم کرده بودند. خواسته بودند که ارزش سند سیزده و نیم میلیون تومان باشد، که {در آن زمان} مبلغ کلانی محسوب می شد. به دلیل برخوردی که با قاضی دادگاه انقلاب پیش آمد، من را به سلول برگرداندند و بعد از دو روز، جایی بیرون از شهر نزدیک زندان زاهدان رها کردند.

ادامه فشارها پس از آزادی

۵۲. پس از آزادی از زندان، همچنان تحت فشار بازجوها بودم. {هر از چند گاهی} من را احضار کرده و مورد بازجویی قرار می دادند. وقتی که درخواست همکاری با آنها را رد می کردم، می گفتند: «اگر تو با ما همکاری کنی، مشکل ات حل است. {چرا که} دادگاه انقلاب تحت نظر ماست! … {اما} اگر همکاری نکنی، دادگاه انقلاب در مورد تو حکم نمی زند!» {از سوی دیگر} حدود یک سال، من را مرتب به دادگاه انقلاب می کشاندند.

۵۳. نکته مهم در مورد این گونه بازجویی ها آن است، که رسمی نیستند. یعنی به جز مدارک رفت و آمد به دادگاه انقلاب، من چیز دیگری در دست نداشتم! در حالی که به صورت مرتب بازجویی می شدم. به طور مثال، {بازجوها} با من تماس گرفته و می گفتند که فردا ساعت ۹ صبح در فلان شعبه دادگاه انقلاب حاضر باشم. {بسیاری از مواقع} وقتی ساعت ۸ صبح به دادگاه می رسیدم، می دیدم که جمعیت زیادی در کوچه پشت دادگاه صف ایستاده اند. یعنی عملا هیچ راهی وجود نداشت، که بتوان سر وقت وارد ساختمان شد. {بازجوها} علیرغم این که وضعیت را می دانستند، همچنان از من می خواستند که اول وقت اداری در دفتر فلان قاضی حاضر باشم. می خواستند که بیشتر آزار برسانند! البته من خوش شانس بودم، چرا که یکی از شاگردان سابقم رئیس نگهبانی {دادگاه} بود. این هم از مزایای معلم بودن است، که هر جایی ممکن است با شاگردان قدیمی مواجه شوی! در تمام آن یک سال، با همکاری شاگرد سابقم توانستم سر وقت و حتی قبل از خود قاضی در دفترش حاضر باشم. {همین موضوع} باعث تعجب ماموران اطلاعات شده بود. البته من نمی گفتم که با کمک شاگردم وارد ساختمان می شوم.

۵۴. در این میان، دادگاه انقلاب هم هر سه ماه یک بار من را برای برگزاری محاکمه ام احضار می کرد. وقتی به آن جا مراجعه می کردم، قاضی می گفت که {دادگاه} از وزارت اطلاعات استعلام کرده و هنوز جوابی دریافت نکرده است. بعد از حدود سه بار احضار بی نتیجه، نزد یک قاضی که همشهری من بود (از اهالی بیرجند در استان خراسان جنوبی)، رفتم. ایشان من را می شناخت. به آرامی در گوشم گفت: «تا {وزارت} اطلاعات جواب استعلام را نداده، این جا نیا. ما کاره ای نیستیم.» برای مدتی دیگر به دادگاه مراجعه نکردم، تا این که بازجوها فشار آوردند که باید به دادگاه بروم.

۵۵. {در طول آن یک سال} من را از مدرسه غیر انتفاعی ای که در آن تدریس می کردم، اخراج کردند. کتابفروشی ام را هم بستند. در {دیگر} مدارسی هم که تدریس می کردم، به چشم بد به من نگاه می کردند. در شرایط بسیار سختی قرار گرفته بودم. به {بازجوها} گفتم می خواهید من را بکشید؟ هر کاری که می خواهید، بکنید! من از کشور می روم! {آنها} البته از خروج من از کشور استقبال نمی کردند. می گفتند که نباید از حرفه معلمی اخراج شوم، اما باید تحت کنترل باشم!

برگزاری دادگاه

۵۶. بالاخره دادگاه من برگزار شد. شخصی به نام زاهد شیخی که منشی دادگاه بود، مجموعه ای از اتهامات را به من وارد کرد. من همه آن اتهامات را رد کردم. قاضی گفت: «آقای منشی می گوید که تو این کارها را کرده ای.» گفتم من نکرده ام. قاضی گفت: «در پرونده ات هست و امضای خودت هم {پای آن} است.» در پاسخ گفتم، اگر امضا نمی کردم که آزاد نمی شدم! قاضی ظاهرا از اهالی شهر دزفول در استان خوزستان بود. ایشان به من گفت: «ببینید آقای احراری! دست ما نیست! به ما گفته اند که در این محدوده حکم صادر کن. براساس این کتاب {قانون مجازات اسلامی}، مجازات {جرم منتسب به شما}، بین شش ماه تا سه سال حبس است. من برای شما حداقل مجازات یعنی شش ماه حبس را صادر می کنم. {قانون} مجازات شلاق هم بین پنجاه تا صد ضربه تعیین کرده، که من برای شما پنجاه ضربه شلاق در نظر می گیرم. می دانم که شما معلم هستی و واقعا هم برایم ثابت شده {که بی گناهی}، اما من کاره ای نیستم!» بعد از آن، قاضی {با ایما و اشاره گفت} که من را ببخش و حلالم کن. {همین طور} اشاره ای به منشی دادگاه کرد، که یعنی ایشان همه کاره است. بعدها فهمیدم که منشی دادگاه از نیروهای وزارت اطلاعات بوده و چند سال بعد به جرم مواد مخدر دستگیر شد.

۵۷. در آن دادگاه نه قاضی صاحب اختیاری وجود داشت، نه متهم اجازه صحبت داشت، نه وکیل مدافع و هیئت منصفه و شهودی حاضر بودند. بعد از حدود یک سال بلاتکلیفی، دادگاه انقلاب من را محکوم به شش ماه حبس تعلیقی برای مدت پنج سال و پنجاه ضربه شلاق کرد. بعدها بازجوها به من گفتند: «{صدور} چنین حکمی در استان سیستان و بلوچستان بی سابقه بوده است. ما این کار را کردیم، تا تو ادب شوی و فعالیت هایت را کم کنی!» من را به زندان مرکزی زاهدان فرستادند. آن جا شماره ای دور گردنم انداخته و با لباس زندان عکس گرفتند و انگشت نگاری کردند. داستان مفصلی است.

ادامه بیماری پس از زندان

۵۸. بعد از آن اتفاق ها، من همواره وضعیت بسیار نابسامانی داشتم. سایه وحشت تا سال ها و تا زمانی که در سال ۱۳۹۰ از کشور خارج شدم، بر سرم بود. از طرف دیگر، وضعیت بد جسمی ام ادامه پیدا کرد. تا این که متوجه شدم، به بیماری پورا پورا مبتلا شده ام که یک نوع بیماری خونی است. بر اساس آزمایشاتی که بعدا انجام دادم، مشخص شد که من مسموم شده ام. {فکر می کنم که ماموران وزارت اطلاعات} چیزی به من دادند، که سبب ساز بیماری من شد. {در آن مقطع} به لطف خداوند، بعد از یک سری درمان ها نجات پیدا کردم. اما پس از گذشت بیش از بیست سال، هنوز که هنوز است، گرفتار عوارض این بیماری و تشدید علایم آن بوده و زجر فراوان در تمام این سال ها کشیده ام.

زندگی زیر سایه فشارهای دایمی از جمله اخراج از محل کار  

۵۹. فشارها و تهدیدها همواره وجود داشت. شدیدترین مشکل را اما در زمینه شغلی برای من ایجاد کردند. در همه مدتی که تدریس می‌کردم، بارها توسط حراست آموزش و پرورش تهدید، احضار و بازجویی شدم و مورد آزار و اذیت قرار گرفتم. {نهاد} حراست در واقع افراد اطلاعاتی ای هستند، که به عنوان رابط میان آموزش و پرورش و وزارت اطلاعات عمل می کنند. {به طور مثال} من را احضار کرده و می گفتند:«چرا {فلان حرف} را در کلاس گفتی؟ چرا چنین کردی؟ و غیره»

۶۰. بارها از مدارس مختلفی که تدریس می کردم، اخراج شدم. بازجوها به من می گفتند: «اگر تو را رها کنیم، تو خطرناک تر {خواهی بود}! یا باید تو را بکشیم، که هیچ فایده ای ندارد، یا این که باید تو را از حرفه معلمی اخراج کنیم.» واقعا گرفتار شده بودم! حتی دبیرستان های متعلق به دانشگاه {زاهدان} هم من را بیرون کردند. در آن زمان، دکتر دهمرده رئیس دانشگاه بود و دکتر سالاری و دکتر نصیری هم ریاست دبیرستان دانشگاه را بر عهده داشتند. من را از آن جا اخراج کرده و گفتند: «تو اهل سنت هستی! در این دبیرستان نخبگان استان هستند و تو بالاخره روی بچه ها اثر می گذاری!»

۶۱. در سال ۱۳۸۲ به یک تبعید خودخواسته به منطقه آزاد چابهار رفتم، تا از این فشارها رهایی بیابم. اما اذیت و آزار {ماموران اطلاعاتی} همچنان ادامه پیدا کرد. در سال ۱۳۸۲ از دبیرستان دانشگاه در چابهار هم اخراج شدم. {همچنین} چندین بار توسط افراد ناشناس مورد ضرب و شتم قرار گرفتم. هویت ضاربان هیچ گاه معلوم نشد. همسرم در چابهار یک آموزشگاه کامپیوتر دایر کرده بود. آموزشگاه ایشان سه یا چهار بار مورد سرقت و تعرض قرار گرفت. داستان آن دزدی ها هم تا به امروز برای ما مجهول باقی مانده است. دخترم در آن زمان در دانشگاه فردوسی مشهد دانشجو بود. در نهایت، در سه الی چهار سال آخر قبل از خروجم از کشور، در منطقه آزاد چابهار با پروانه کسب افراد دیگر یک مغازه را اداره می کردم. در سال ۱۳۸۷ درخواست بازنشستگی دادم.

  سریال امام علی

۶۲. در سال های میانه دهه ۱۳۷۰، سریالی به نام امام علی از تلویزیون دولتی ایران پخش می شد، که سراسر توهین به اعتقادات اهل سنت بود. فردای شبی که این سریال پخش می شد، بازجوی من به سراغم می آمد و به مدت چندین ساعت از من در مورد این سریال سوال و جواب می کرد. دکتر عبدالعزیز کاظمی بجد، که از اقوام و آشنایان من بود، و همین طور علامه ربیعی امام جمعه اهل سنت کرمانشاه به محتوای این سریال اعتراض داشتند. هر دوی آنها در همان دوره ترور شدند. بازجو می گفت: «ما می خواهیم ببینیم که نظر کارگردان سریال چگونه است و آیا می توانیم {آن را} اصلاح کنیم؟» البته هر چه که من می گفتم، آنها حاضر به پذیرش نبودند. بازجو می گفت: «پیش ما که حرف می زنی، تخلیه می شوی و دیگر دردسری ایجاد نخواهی کرد!»

دلجویی های ریاکارانه

۶۳. شبی در سال ۱۳۷۷ یا ۱۳۷۸، بازجو حاجی بهرامی به در منزلم آمد. در آن مقطع زمانی، به دلیل مشکلات مالی در حاشیه شهر {زاهدان} کرایه نشین بودم. به ایشان گفتم نمی ترسی که این جا کسی تو را شناسایی کند و بکشد! چرا که افراد اطلاعاتی {اصولا} از شناسایی شدن وحشت دارند. ایشان گفت: «نه، من را کسی نمی شناسد. شما از طرف {بیت} مقام معظم رهبری دعوت شده ای، که امسال به صورت مجانی به سفر حج بروی. شما هم که همیشه آرزوی رفتن به حج را داشته ای. دلجویی است دیگر! حالا یک اتفاقی بوده گذشته و رفته است.» حاجی بهرامی قبلا به من گفته بود، که نام او هم ابراهیم است. من هم به اسم کوچک صدایش می کردم. با خنده گفتم، ابراهیم! همین قدر ایمان برای من باقی مانده، تو را به خدا نگذار که از بین برود. سفر حجی که از طرف رهبر تو باشد، رهبری که علمای ما را کشته و مساجد ما را خراب کرده و در کشور این همه مصیبت به بار آورده، برای من هیچ خیر و برکتی ندارد. حاجی بهرامی گفت: «دوستان تو در نوبت حج هستند.» واقعاً هم همین طور بود. مدتی بعد {شنیدم} که دست کم دو نفر از دوستان تحصیل کرده از طریق دفتر رهبری به حج رفتند و بسیاری از علمای اهل سنت را نیز به همین صورت می برند. این روش تطمیع همیشه وجود داشته است.

۶۴. در دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی، علی خامنه ای سفری به زاهدان داشت. در آن دوره زمانی، من صاحب یک انتشاراتی بودم. به همین دلیل، به گردهمایی نخبگان اهل سنت استان دعوت شدم. یک هفته قبل از آمدن خامنه ای جلسه‌ای برای هماهنگی ها برگزار شد. در آن جلسه، مدیر کل وزارت اطلاعات در استان، علمای اهل سنت و نمایندگان زاهدان در مجلس شورای اسلامی حضور داشتند. من {در برابر این افراد} گفتم، که {حکومت} اهل سنت را می زند و از آن طرف دلجویی می کند! {عده ای} فکر می‌کنند که با دعوت کردن {نخبگان اهل سنت} می‌توانند دل افراد را به دست بیاورند. {این در حالی است که} حکومت به اهل سنت ظلم کرده، این رهبر ظلم کرده و غیره. {بعد از این صحبت ها} میان من و استاندار وقت اردکانی که داماد محمد خاتمی هم بود برخورد تندی ایجاد شد. البته {جمع حاضران} از من حمایتی نکردند.

۶۵. هفته بعد علی خامنه ای {به زاهدان} آمد و چند روزی در استان ماند. مجددا حاجی بهرامی به در منزلم آمد و من را برای حضور در یک جلسه خصوصی با حضور رهبری دعوت کرد. بازجویم گفت: «{با حضور در این جلسه} بلکه که از الطاف بیکران ایشان بهره مند شوی.» گفتم من هم آرزویم چنین است! بازجو گفت: «تو واقعا به آن مرحله رسیده ای که قدر ایشان را بدانی؟» در جواب گفتم، صد البته!  

۶۶. {در پاسخ به حاجی بهرامی ادامه دادم} حالا زمانی است که از ایشان بپرسم چرا این بلا را سر من آوردید! چرا این قدر من اذیت و بیمار شدم! چرا این قدر محرومیت و ستم و تبعیض در این کشور وجود دارد! چرا مسجد اهل سنت را که همسایه خانه پدری تان بود شهید (تخریب} کردند! چرا سر نماز {در مسجد مکی} مردم اهل سنت را به گلوله بستند! و صدها چرای دیگر! حاجی بهرامی خیلی عصبانی شد و گفت: «تو عقل نداری، خرد نداری! همه سعی می کنند که از این سفره بیکران و پر نعمت مقام معظم رهبری استفاده کنند!» واقعاً هم گروهی {از اهل سنت} همین کار را کرده بودند. بسیاری از افراد که به آن جلسه کذایی رفتند، حتی افراد نزدیک شان به دست حکومت کشته شده بود! به هر حال آدمی است دیگر! افراد برخوردهای متفاوتی دارند.  

ممنوعیت و محدودیت مسافرت برای علما و فعالین اهل سنت

۶۷. علمای اهل سنت زیر کنترل شدید {نهادهای امنیتی} بوده و هستند. به همین دلیل است، که نمی توانند به خارج از کشور رفته و به راحتی در داخل کشور مسافرت کنند. به طور مثال، مولانا عبدالحمید {اسماعیل زهی} حق خروج از کشور {به هر مقصدی} را ندارد. {ایشان} در گذشته به ترکیه، تاجیکستان، روسیه و یک بار هم به عربستان سعودی برای میانجیگری رفته است. اما در حال حاضر، حتی نمی تواند از استان سیستان و بلوچستان به خراسان، کردستان، کرمان و یا استان فارس برود. {همین طور} کاک حسن امینی {از علمای اهل سنت کردستان} ممنوع الخروج است و در داخل کشور هم حق مسافرت ندارد. همین شرایط برای سایر علمای اهل سنت نیز وجود دارد.

نداشتن مسجد در شهرهای بزرگ و محدودیت بازسازی و توسعه مساجد موجود اهل سنت

۶۸. اهل سنت در شهرهای بزرگ {برای برگزاری نماز} با مشکل مواجه هستند. مسجدی از آن خود ندارند. {به همین دلیل} سرگردان در گوشه خیابان ها و یا پارک ها نماز می خوانند. بر اساس آمار سازمان تبلیغات {اسلامی}، بیش از یک میلیون نفر از جامعه اهل سنت در تهران سکونت دارند. {با این حال} حتی یک مسجد اهل سنت در تهران وجود ندارد.

۶۹. {همان طور که} پیشتر اشاره کردم، {حکومت} علی خامنه ای مسجد شیخ فیض محمد در مشهد را که {در واقع} مسجد جامع قدیمی اهل سنت با بیش از صد سال قدمت بود، یک شبه به پارک تبدیل کرد. {در سال های گذشته} اهل سنت در خراسان صدها خانه را به نمازخانه پنهانی تبدیل کرده اند. در شهر مشهد نزدیک به پنجاه نمازخانه غیر رسمی و پنهانی در خانه ها وجود دارد. در دیگر شهرهای خراسان {با اکثریت اهل سنت} هم اجازه تاسیس مسجد به راحتی داده نمی شود. در مورد تعداد معدود مساجد قدیمی ای که همچنان وجود دارند، مانند مسجد اسماعیل آباد، هم اجازه توسعه و نوسازی داده نمی شود. حتی {اجازه} ساخت وضو خانه {برای این مساجد} را نمی دهند.

۷۰. {در دهه ۱۳۷۰} دکتر مظفریان را که هم پزشک جراح و هم امام جمعه اهل سنت {در شیراز} بود، بازداشت کرده، به شدت شکنجه کردند و {در نهایت} اعدام نمودند. {بعد از آن} مسجد اهل سنت {در شیراز} بسته شد و بعدا مصادره گردید. در خوزستان مسجد زنگویا و در زابل مدرسه و مسجد امام ابو حنیفه را تخریب کردند. جمهوری اسلامی {تاکنون} ده ها مسجد و حوزه علمیه متعلق به اهل سنت را در سرتاسر ایران تخریب کرده یا تعطیل و مصادره نموده است.

۷۱. {برگزاری} نماز عید {فطر} در بیشتر شهرهای ایران بدون اذن رهبری امکان پذیر نیست. به جز روزی که ایشان به عنوان عید فطر تعیین می کند، اهل سنت اجازه ندارند که در روز دیگری نماز عید را برگزار کنند. در حقیقت جمهوری اسلامی اجازه نماز خواندن و عبادت به شیوه اهل سنت را به ما نمی دهد.

۷۲. یکی از دلایلی که من سعی کردم که در تهران و یا مشهد به مدت طولانی زندگی نکنم و بیش از سی سال از عمرم را در استان سیستان و بلوچستان گذراندم، این بود که در مناطقی که اهل سنت اکثریت هستند، امکان عبادت {به شیوه اهل سنت} راحت تر است. منظورم آن نیست که {در این مناطق} تبعیض و فشار و محرومیت در میان نیست، اما به عنوان یک اهل سنت راحت تر می توان زندگی کرد. زندگی در شهرهای بزرگ برای اهل سنت بسیار دشوار است. برای من شخصا زندگی در شهر مشهد سخت بود. حتی در شهری مانند بیرجند هم می بایست برای خواندن نماز به زیرزمین ها می‌رفتم.  

ممنوعیت آموزش مسائل دینی و اعتقادی توسط علمای اهل سنت

۷۳. محدودیت های {اعمال شده توسط جمهوری اسلامی علیه} اهل سنت صرفاً محدود به برگزاری مناسک عبادی و نماز نیست. در زمینه مسائل آموزشی و اعتقادی هم، هیچ امام جمعه و عالمی در هیچ یک از مساجد اهل سنت ایران حق ندارد، که چیزی از اعتقادات اهل سنت را که با نظام جمهوری اسلامی یا نظریه ولی فقیه سازگار نیست، مطرح کند. این محدودیت ها به صورت گسترده ای اعمال می شود.

۷۴. همه مدارس دینی اهل سنت ایران زیر نظر دفتر رهبری و مرکز بزرگ اسلامی در قم هستند. در واقع، دولت همه مدارس و مساجد اهل سنت ایران را به شدت زیر کنترل دارد. کسی حق حرف زدن ندارد! اگر یکی از علمای اهل سنت صحبتی کند {که به مذاق حکومت خوش نیاید}، یا بلافاصله دستگیر می شود، یا کشته می شود، یا یک صحنه قتلی برایش فراهم می کنند که کسی {اصلا} نفهمد چطور مرده است!

دیگر محدودیت ها بر علیه اهل سنت

۷۵. مظلومیت اهل سنت ایران در زمینه {انجام مناسک مذهبی} بسیار زیاد و شدید است. بسیاری از جوانان اهل سنت در دوران سربازی و یا در دانشگاه ها به دلیل نماز جماعت {به سبک اهل سنت} تهدید شده و مورد آزار و اذیت قرار گرفته اند. از سوی دیگر، کمتر عالم اهل سنت و جوان اهل سنتی در استان سیستان و بلوچستان هست، که پایش به وزارت اطلاعات یا اطلاعات سپاه یا دفتر نمایندگی رهبری کشیده نشده و بازجویی پس نداده باشد و یا این که در حراست ادارات و دانشگاه ها و مدارس سرگردان نشده باشد. من خودم را جزو افراد خوش شانس می دانم، چرا که {روش های} اعتراف گیری ای که درباره من اعمال شد، در مقایسه با بسیاری دیگر ملایم‌ بود. علاوه بر این {به من فرصت داده شد}، که تا جایی که در توانم بود، از حقم دفاع کنم. اما چنین فرصتی به بسیاری از مردم اهل سنت اساسا داده نشده و نمی شود.

۷۶. بر اساس قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران،که نه جمهوری است و نه اسلامی است و نه این ها اصلا ایرانی هستند، یک شهروند اهل سنت نمی تواند رئیس جمهور شود. رهبر شدن که بماند! به علاوه نمی‌تواند مشاغل حساس مملکتی را به دست بیاورد، زیرا این گونه شغل ها تنها به شیعیان معتقد به ولایت فقیه داده می شود. در بسیاری از وزارتخانه ها از جمله وزارت اطلاعات یا سپاه پاسداران، اهل سنت حضوری ندارد! در چند سال گذشته چند نفر از اهل سنت را به عنوان سفیر در چند کشور کوچک مثل برونئی و ویتنام منصوب کرده اند. اما چنین انتصاباتی اصلا اثرگذاری ای ندارد.

خروج از ایران

۷۷. در چابهار، فشارهای {ماموران امنیتی} وجود داشت. به قول خودشان می گفتند: «ما داریم تو را کنترل می کنیم!» در آن جا در ظاهر فعالیت رسانه ای و عملی ای نداشتم. در آن زمان چابهار یک مرکز تبعید برای افراد زیادی بود. بازجوها می گفتند: «خودت، خودت را تبعید کرده ای!» مدت هشت سال در این تبعید به سر بردم و از همه جا دور بودم.

۷۸. شبی حوالی ساعت ۱۰ در سال ۱۳۸۷ یا ۱۳۸۸، دقیق خاطرم نیست و حافظه ام نیز به دلیل بیماری همراهی ام نمی کند، شیخ علی دهواری امام جمعه وقت سراوان، که از دوستانم بود، با من تماس گرفت و گفت که مسایلی هست که باید با من در میان بگذارد. ایشان گفت: «یا تو بیا سراوان یا من به چابهار خواهم آمد.» قرار شد که تصمیم بگیریم {در کجا ملاقات کنیم} و فردا {در این باره} صحبت کنیم. در کمتر از هجده ساعت پس از این تماس تلفنی، شیخ علی دهواری را در روبروی مسجدی در نزدیکی منزلش ترور کردند. همین حادثه باعث شد، که من تصمیم به خروج از کشور بگیرم، تا خودم را از آزار بیشتر ماموران امنیتی و فشار های روانی ناشی از آن خلاص کنم. در سال ۱۳۹۰، من و خانواده ام با پاسپورت از ایران به مالزی آمدیم. در آن زمان مالزی به شهروندان ایرانی ویزای سه ماهه می داد. بعد از آن، من و خانواده ام با یک سفر به اندونزی {و ورود مجدد به مالزی} ویزاهایمان را تمدید کردیم.

شروع فعالیت های رسانه ای و حقوق بشری در خارج از کشور

۷۹. من و خانواده ام هفت ماه را با ویزای تمدید شده {در مالزی} گذراندیم. بعد از آن در مقطع فوق لیسانس در دانشگاه یو ام (یونیورسیتی مالایا) ثبت نام کردم، تا هم تحصیلاتم را ادامه داده باشم و هم بتوانم ویزای اقامت خود و خانواده ام را تمدید کنم. از آن جایی که برای طرح مسائل و دغدغه های اهل سنت، به ویژه مبحث حقوق بشر و آزادی ادیان، احساس وظیفه می کردم، در سال ۱۳۹۰ به {تیم} تلویزیون کلمه ملحق شدم.

تهدید خانواده و هشدار به ربایش و بازگردانده شدن به ایران

۸۰. پس از پیوستنم به تلویزیون کلمه، انواع تهدید و فشار و آزار بر علیه من شروع شد. گاهی {افراد ناشناس} را دیده ام، که جلوی ساختمان محل سکونت ام از من عکس برداری می کنند. {این افراد} از عمد طوری رفتار می کنند، که من متوجه حضور آنها شوم. هدف شان وحشت آفرینی است. {از سوی دیگر} خانواده ام در ایران را بارها احضار کرده و هدف ارعاب و تهدید قرار داده اند. {به طور مثال} به آنها گفته اند، که من را در مالزی می کشند یا به ایران برگردانده و اعدام می کنند. {همین طور} تمامی دوستانم در ایران را که زمانی با من ارتباط داشتند، به وزارت اطلاعات احضار کرده اند. آنها را مورد تهدید قرار داده و یا تطمیع شان نموده اند. برخی از این دوستان بسیار تلاش داشتند، که {به بهانه} مذاکره و ملاقات من را به محل های {مشخصی} بکشانند. من هم هر بار به آنها گفتم، که حرفی برای گفتن {در ملاقات} ندارم و هر آن چه می بایست بگویم را در برنامه سیاسی خودم در تلویزیون کلمه می گویم.

۸۱. اخیرا تارنمای جام نیوز مطالب افترا آمیزی را بر علیه من منتشر کرده است. به تحریک سپاه و عوامل اطلاعاتی، فردی به نام مولوی رحیم دروغ ها و تهمت هایی را {در این تارنما} به من نسبت داده است، از جمله این که من وابسته به فلان سازمان جاسوسی یا فلان کشور خارجی هستم یا شبکه تلویزیونی ای که با آن همکاری می کنم وابسته به فلان سرویس امنیتی است. به فاصله کوتاهی، سایت سپاه هم حرف های وی را بازنشر کرد.

۸۲. مرحوم روح الله زم بارها به من اشاره کرد، که {عوامل حکومت} قصد ربودنم را دارند. در همین چند ماه اخیر، گزارش های متفاوتی گرفته ام، مبنی بر این که گروهی در پی ربودن و کشتن من هستند. مشاهدات خودم هم موید همین موضوع است. من {پیام های} تهدیدآمیزی دریافت کرده ام. در هفته گذشته، {فردی که مدعی بود} عضو سپاه قدس است، با شماره تلفن آلمان با من تماس گرفت. ایشان که فحش های رکیک می داد، شروع به تهدید کردن من کرد، از {جمله این که گفت:} «می کشیمت، نابودت می کنیم! تو را بر می گردانیم ایران و رسوات می کنیم و غیره.» عوامل جمهوری اسلامی برای ترور و تهدید در سراسر دنیا حضور دارند. صراحتا می گویم که هر اتفاقی برای من بیفتد، نظام جمهوری اسلامی، علی خامنه ای، وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه مقصر هستند. آنها مسبب همه این مصیبت ها برای ما و همه ایرانیان هستند.

وضعیت فعلی

۸۳. در حال حاضر من فاقد گذرنامه هستم، چرا که حکومت جمهوری اسلامی در چند سال گذشته آن را تمدید نکرده است. چندین سال است، که در وضعیت بلاتکلیف به سر می برم. من برای دفتر {کمیساریای عالی} پناهندگان سازمان ملل متحد و همین طور مقامات این سازمان از جمله دبیرکل گوترش نامه هایی فرستاده و وضعیت خودم را شرح داده ام. بر خلاف آن چه که جمهوری اسلامی مدعی است و من را به همکاری و ارتباط با دول خارجی متهم می کند، در این غربت و تنهایی من هیچ حمایتی {از هیچ دولتی} دریافت نکرده ام.   

سخن آخر

۸۴. با توجه به این که یک بایگانی بزرگ از تاریخ {معاصر} اهل سنت ایران را به لطف خداوند در ذهن و قلب خودم ضبط کرده ام، وظیفه خود می دانم که صدای مظلومیت آنها باشم. من به خوبی از {شرایط} زندگی مردم اهل سنت، {جزییات} دستگیری ها و ترورهای {عالمان و فعالان اهل سنت} و همین طور فقر اقتصادی، اجتماعی، آموزشی و بهداشتی {در مناطق اهل سنت} و محرومیت های متعدد {تحمیل شده بر مردم} آگاه هستم. در گزارش های متعدد برای سازمان های حقوق بشری، گروه های دموکراسی خواه {مخالف دولت جمهوری اسلامی} و همین طور رسانه ها من این موضوعات را مطرح کرده ام. امیدوارم که {فرصت} اطلاع رسانی در مورد وضعیت اهل سنت ایران در مجامع بین المللی هم داشته باشیم.

۸۵. تبعیض و محرومیت های متعدد اعمال شده بر جامعه اهل سنت ایران در واقع یک نوع نسل کشی است، که به مرور در حال صورت گرفتن است. به نظر من مجامع حقوقی بین المللی باید در این موضوع ورود کنند، چرا که صدها و بلکه هزاران نفر {از جامعه اهل سنت ایران} اعدام شده اند و صدای آنها به جایی نرسیده است. جمهوری اسلامی {به کمک} نیروهای تروریست اش در داخل و خارج از کشور و {همین طور} لابی ها و رسانه های طرفدارش در بیرون از مرزها سعی در خفه کردن این صداها داشته است. من خوشحالم که شما در مرکز اسناد این موارد را پیگیری می کنید.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا