شهادتنامه شیوا پژوهش فرد
اسم کامل: شیوا پژوهش فرد
تاریخ تولد: ۲۴ شهریور ۱۳۴۶
محل تولد: تهران، ایران
شغل: استاد دانشگاه
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۷ تیر ۱۳۹۷
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه اسکایپی با خانم پژوهش فرد تهیه شده و در ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ توسط خانم پژوهش فرد تأیید شده است. این شهادتنامه در ۴۰ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- من شیوا پژوهش فرد و متولد ۱۳۴۶ در تهران هستم. از فروردین ۱۳۷۸ زمانی که هنوز دانشجوی دکترای روزنامه نگاری در واحد علوم و تحقیقات بودم تا چند ماه بعد از خروجم از ایران، به عنوان عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز در دانشکدۀ ارتباطات و علوم اجتماعی روزنامه نگاری تدریس می کردم. در آن سال ها در سازمان ایرانگردی و جهانگردی نیز به عنوان کارشناس ارشد استخدام شدم. در آذر ماه ۱۳۸۵ بعد از ۵ سال انتظار موفق به اخذ مجوز جاپ ماهنامه ( بعد ها دو هفته نامه ) سفرنامه در حوزه گردشگری شدم.
ترک اجباری رشته تحصیلی مورد علاقه و شروع مجدد
- من در سال ۱۳۶۶ در رشته مترجمی زبان انگلیسی وارد دانشگاه آزاد و در سال ۱۳۶۸ با عشق به خبرنگارشدن در رشته علوم اجتماعی که تنها راه تحصیل روزنامه نگاری بود وارد دانشگاه علامه شدم. آن زمان روزنامه نگاری در واقع یک گرایش علوم اجتماعی بود. به مدت دوسال با گذراندن ۳۵ واحد در هر ترم در دو دانشگاه؛ در دو رشته متفاوت در دو نقطه متقارن شهر، در شرایط جنگی و گاه زیر بمباران تهران، در نهایت لیسانس زبان را اخذ و زمانی که همه چیز برای رسیدن به آرزوی خبرنگاری مهیا می شد؛ با تصمیم مسولان فرهنگی و تبدیل شدن روزنامه نگاری به رشته مستقل، ادامه تحصیلم در دوره لیسانس و بعد از گذراندن بیش از ۶۰ واحد درسی، مشروط به گذراندن مجدد کنکور شد. چاره ای نبود به جز استفاده از مدرک لیسانس زبان و تغییر رشته در مقطع فوق لیسانس به روزنامه نگاری با شرط پاس کردن ۴۰ واحد اضافه.
شروع کار روزنامه نگاری و پایان سریع آن
- سال اول دوره فوق لیسانس همراه شد با بسته شدن روزنامه سلام و حساسیت های ایجاد شده و ماندن بر سر دوراهی اطلاعات یا کیهان. اولین مقاله ام به واسطه همکلاسی بودنم با آقای بهروزصادقی یکی از معاونان حاج آقا دعایی مدیر مسول روزنامه اطلاعات در ۱۵ شهریور ۷۳ ۱۳ درروزنامه اطلاعات چاپ شد. مقاله درواقع مشاهدات عینی من از شرایط جوانان ایرانی بود که برای کارگری به کره حنوبی میرفتند. نوشته ام با استقبال خوبی مواجه شد.
- مقاله بعدی ام درمورد موضوع «چتربازی در جزیره کیش» بود. روزنامه اطلاعات به بهانه همکاری صمیمانه شرکت هواپیمایی مورد انتقاد من با روزنامه و در واقع به دلیل هدایایی که آن شرکت به روزنامه می داد ، مقاله را سانسور و خبر را جلع کرد. بدین ترتیب تنها راه ممکن برای دستیابی به آرزوی همیشگی ام این بود که صاحب یک رسانه باشم.
تحصیل در مقطع دکترا، عضویت در هیئت علمی و تدریس
- سال ۷۵ با نمره ۲۰ پایان نامه و درجه عالی فوق لیسانس گرفتم و یکسال بعد در دوره دکترا پذیرفته شدم. ترم های اول همزمان شد با فاجعه کوی دانشگاه و شروع بگیر و ببندها و جو کاملا امنیتی و تهدید یا اخراج اساتید. از فروردین۷۸ به عنوان هیئت علمی دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز موظف به ۶ ساعت در هفته تدریس در گروه ارتباطات شدم. سال ۸۰ از پایان نامه ام با عنوان « توسعه کمی و کیفی ارتباطات عامل موثر در شکل گیری گفتگوی تمدن ها » دفاع کردم و درسم تمام شد و بعد از آن به صورت تمام وقت به تدریس مشغول شدم.
درخواست مجوز برای نشریه
- اواخر دوره دکترا بودم که تقاضای مجوز انتشار روزنامه را به وزارت ارشاد دادم. پنج سال زیر ذره بین وزارت اطلاعات بودم تا نهایتا با فشار وزارت ارشاد از انتشار روزنامه انصراف و به مجوز ماهنامه راضی شدم آن هم به شرط انتخاب موضوعی غیرسیاسی در عنوان نشریه. به این ترتیب مجوز سفرنامه با موضوع گردشگری در سال ۱۳۸۵ صادر شد.
بازداشت دانشجویان
- در تمام مدت چاره ای نداشتم به جز تلاش برای تربیت روزنامه نگاران آینده کشور و عاشق کردن آن ها به آن چه خودم به آن عشق می ورزیدم یعنی خبرنگاری. من تمام سال هایی که هم سن و سال ها عکس خواننده ها را جمع می کردند، تصویر اوریانا فالاچی را بر در و دیوار اتاقم داشتم و با این امید زندگی کرده بودم و وظیفه ام انتقال این عشق به نسل بعدی بود. با درگیر شدن دانشجوها و شروع دستگیری آنها، اولین مورد علنی در دانشگاه ما صورت گرفت و ماموران برای بازداشت مجتبی سمیع نژاد (در پرونده وبلاگ نویسان) که در آن ترم از دانشجو های من بود، به دانشگاه آمدند.
- درگیری های دانشجویان با ماموران دردوران انتخابات به اوج می رسید. آزار و اذیت و حمله به دانشگاه برای دستگیر کردن آن ها، چاره ای برای ما نمی گذاشت به جز تلاش مداوم برای پنهان کردن یا فراری دادنشان از راه های مختلف از جمله پارکینگ اختصاصی اساتید و صندوق عقل ماشین و غیره.
- یکی از دانشجویان بسیار فعال و روزنامه نگار خوبی که از همان سال های اول تحصیل با من درس داشت خانم فریبا پژوه بود. او در روزنامه های به اصطلاح اصلاح طلب مانند اعتماد کار می کرد و به دنبال درگیری های انتخابات ۸۸ دستگیر شد. در یکی از مرخصی ها وقتی برای دفاع پایان نامه به دفترم آمد موضوعی را مطرح کرد که بسیار وحشتناک بود. فریبا تغریف کرد: یک روز که برای بازجویی می رفته، چادر را روی صورتش می کشد و چشم بندش را بر می دارد و در راهرو زندان یکی از همکلاسی هایش را که از دیگر دانشجویان من بود می بیند که به عنوان بازجو در زندان اوین کار می کرده است. به من هشدار داد که مراقب باشم و خاطر نشان کرد که احتمالا یکی از کسانی که گزارش صحبت های من را در سر کلاس به دستگاه های امنیتی می داده، همین فرد و یا دیگر کسانی بودند که به عنوان دانشجو در کلاس ها حاضر می شدند.
شروع مشکلات برای من
- سالهای ۸۲ و ۸۳ مشکلات من شروع شد. هر ترم به دلیل بحث های مطرح شده سرکلاس ، نامه ای از ستادهای امنیتی به دفتر رئیس دانشگاه و مدیرگروه فرستاده می شد تا محدودیت هایی برای من در نظر گرفته شود.
- من و دوتن دیگر از همکاران به نام دکتر پرویز علوی و دکتر الستی در آن سال ها با شیوه های مختلف تنبیهی مواجه شدیم. دکتر پرویز علوی از دانشگاه اخراج شد و حتی حق شرکت در جلسات دفاع پایان نامه هایی که به نوعی تحت نظر ایشان بود از او سلب شد.
- دکتر الستی را با وساطت دکتر جاسبی رییس وقت دانشگاه آزاد، با شرط پرداخت حقوق ممنوع التدریس کردند .
- من از تدریس درس های اختصاصی روزنامه نگاری منع شدم و چند ترم متمادی تنها دروس عمومی و اختیاری را تدریس می کردم.
محروم کردن عروس خواهر احمدی نژاد
- روزی تماسی از دکتر الستی داشتم. ایشان عنوان کردند دلیل محرومیت من درگیری ام با دانشجویی بوده که به دلیل سفرهای متعدد در کلاس حاضر نشده و من آن خانم دانشجو را محروم کردم. سفرها به مکه بود و آن خانم اگر اشتباه نکنم از قرار عروس پروین احمدی نژاد (خواهر رییس جمهور وقت).
- به این ترتیب با شکایت آن دانشجو اقدام من برای محروم کردن ایشان که بنا به قانون بیش از تعداد معینی غیبت در طول ترم نمی توانست داشته باشد، توهین به مقدسات در نظر گرفته شد و من مستحق تنبیه شناخته شدم.
حراست دانشگاهها، بازوی سرکوب و ارعاب
- دوران جنبش سبز بود، درسی به نام ” سمینار بررسی تاریخ معاصر ایران ” را تدریس می کردم از دانشجو ها خواستم هر کدام بر روی موضوعی که علاقه دارند تحقیق کنند با این شرط که مقایسه ای داشته باشند بر وضعیت آن موضوع در سه دوره تاریخی سی سال قبل انقلاب ، سال انقلاب و آن موقع که سی سال بعد از انقلاب بود. آنها باید شاخصه های مختلف فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، اقتصادی را یکدیگر مقایسه کنند تا ببینند که چه اتفاقی افتاده است. از آنها همچنین خواستم اگر امکان دارد ایران را با یک کشور دیگر مثل کره ، سنگاپور و یا کشورهای آسیای جنوب شرقی که در همان دوران در واقع با ما رشد کرده بودند نیز مقایسه کنند. همین شد که برای من یک نامه آمد که تو سر کلاس میخواستی شاه را با رهبر مقایسه کنی . ولی من گفته بودم آن دوران را با این دوران مقایسه کنند و اصلا ربطی به این مسائل نداشت.
- یادم هست که آقای دکتر دادگران به من زنگ زد و پیغام گذاشته بود که وقتی کلاست تمام شد بیا دفتر که من اصلا فراموش کردم و از دانشگاه بیرون آمدم. زنگ زد و اولین بار با صدای بلند گفت که مگر من نگفتم بیا دفتر؟ گفتم باشد من برمیگردم. گفت بیا وخلاصه ما یک ساعتی با هم توی راهرو راه رفتیم و گفت اوضاع خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کنی خراب است نتیجه اش هم این بود که دیگر واحد اختصاصی به من نمی دادند. من ولی بیمه هم که درس میدادم حرف خودم را میزدم.
روزنامه نگاری
- من کارشناس سازمان ایرانگردی و جهانگردی بودم و در زمان ریاست آقای رحیم مشائی، مجوز نشریه من صادر شد. دلیلش هم این بود که شاگردان من از زندان در می آمدند و خیلی افسرده بودند و می خواستند در محیطی غیر از محیطی که در آن بحث های سیاسی باشد کار کنند و ولی خوب در عین حال همان رشته اشان را ادامه دهند. همان روزنامه نگاری کنند و برای معرفی ایران کار کنند. می آمدند در بحث گردشگری تا بتواند یک منبع درآمدی برای آنها باشد.
- مشکلات وحشتناکی وجود داشت. با وجود همه دقت هایی که ما می کردیم که عکس ها چگونه باشد یک دفعه عکسی در مجله من منتشر شده بود که یک بادبانی بود که از پشت بادبان به اندازه واقعا میکروسکوپی یک خانمی بود که مایو به تن داشت. همه بچه ها نشستیم دو روز تمام این را رنگ کردن.
- یکبار دیگر ما راجع به دریاچه ارومیه مینوشتیم. یک دختر بچه ۷ -۸ ساله توی دریاچه ارومیه با پدرش بود. وای اگر بدانید چه بر سر ما آوردند. سهمیه کاغذ را قطع کردند و گفتند این ترویج [بی بند وباری] است. این نوع درگیری ها برای ما اعصاب و روان باقی نمی گذاشت. ما مثلا آمده بودیم غیر سیاسی کار کنیم و بچه ها را توی یک فضای غیرسیاسی بیاوریم. ولی هزار جور آزار داشتند برای ما.
سهام الدین بورقانی
- سال ۹۱ سهام بورقانی دانشجوی من در مقطع فوق لیسانس بود. درواقع در زمان دفاع من استاد داور ایشان بودم. سهام در سالگرد پدرش، چون جو یک خرده آزاد تر شده بود و احساس کرده بود که می تواند سالگرد بگیرد، یک نامه ای زد و از خیلی ها دعوت کرد برای سالگرد پدرش و همین باعث شد که او را دستگیر کنند.
- من قصد سفر به خارج از کشور داشتم. همسر سهام با من تماس گرفت و گفت که من متوجه شدم شما می خواهید سفر بروید و اگر شما نباشی سهام به سنوات می خورد. ما امیدواریم که سریع از زندان آزاد بشود. اگر به سنوات بخورد برای سربازی رفتن مشکل پیدا می کند و هر جور شده تو را به خدا به ما کمک کنید بتوانیم این دفاع را برگزار کنیم.
- من یک دانشجوی دیگری داشتم که استاد مشاورش بودم و می دانستم پدرش نماینده رهبر در قوه قضاییه است. سرجلسه دفاع، به طور ضمنی به او گفتم که الان بجای تو در واقع سهام باید اینجا باشد دفاع کند ولی خوب متاسفانه زندان هست. می دانستم که پدرش عکس العمل نشان می دهد. یک ساعت بعد به من زنگ زد که پدرم می گوید چه کسی در زندان است؟ و کی او را گرفته است؟ می دانی از کجا بودند؟ گفتم من نمی دانم کی او را گرفته است اما می دانم که در اوین است. آنها خیلی کمک کردند و نتیجه اش این شد که سه شنبه ، قبل از اینکه من بیایم – من شنبه پرواز داشتم – سهام را با دستبند با دو بازجو برای جلسه دفاعیه اش به دانشگاه آوردند. توی اتاق معاون دانشگاه در واقع ما را قرنطینه کردند و گفتند هیچ کدام از اعضای فامیل نباید حضور داشته باشند. در یک اتاق قرنطینه سهام را مستقیم از اوین آوردند آنجا تا دفاع کند و برود که در واقع به سنوات نخورد.
- شانسی که سهام داشت این بود که استاد راهنمایش جانباز جنگی بود. او از جانبازانی بود که کاملا سوخته بود . من داور بودم و مشاور هم که اصلا حاضر نشد سر جلسه بیاید. خدا رحمت کند خانم دکتر آقاجانی به جای ایشان سر جلسه آمدند.
- فریبا [پژوه] خوشبختانه به ما گفته بود که معمولا بازجویی که خیلی خوش اخلاق است بدتر است و از او باید ترسید. یکی از بازجوها رفت پشت در ایستاد که بچه ها نیایند مزاحم بشوند و در بزنند و بازجوی دیگر داخل بود.
- وقتی سهام را آوردند اصلا باور نکردنی بود ، بعد از سه ماه که این بچه را گرفته بودند کاملا آب شده بود. درد شدید داشت خیلی با زحمت و با دست لرزان میتوانست بنشیند. ما همه منقلب شده بودیم و بغض تمام وجود ما را گرفته بود. به من گفت من اصلا هیچی یادم نمی آید. من گفتم اصلا هیچ کاری نکن. همسرش ساعت ۶ صبح رفته بود دانشگاه و یک سی دی از زیر در فرستاده بود داخل. ما به سهام گفتیم همین سی دی را بگذار و فقط از روی آن بخوان. ما هم پایان نامه ات را خوانده ایم و جلوی ماست و تو فقط این کار را بکن.
- زمان نمره دادن که رسید من به او گفتم من می توانم مثلا به شما ۱۹ بدهم ولی مستلزم این است که می دانی از ۱۸ که بالاتر می شوی باید یک مقاله بدهی. گفت من رابطه ای ندارم و نمی توانم. مقاله ها را از کجا بیاورم؟ گفتم ماشالله وقت آزاد که زیاد داری در خدمت دوستان که هستی. گفت نه من یک سری منابع می خواهم. گفتم خوب به خانمت بگو بیاورد. گفت من نمی توانم با خانمم صحبت کنم. ما با تلفن شماره خانمش را گرفتیم و دادیم دستش.
- سهام خد ا را شکر دلی از عزا درآورد و با خانمش صحبت کرد. به خاطر اینکه ما تلفن را به دست سهام دادیم، آن بازجویی که در اتاق بود گفت این عبور از خط قرمز است و من را تهدید کرد.. تهدیدش در یکی دو جمله بود . ما سراغ شما می آییم ، شما یک کار غیر قانونی انجام دادید ، شما از خط قرمزها رد شدید. ما در خدمت شما خواهیم بود. یک چنین چیزی.
- در مورد آن دو نفر همراه که با سهام بودند، حالا بازجو بودند یا مامور وزارت اطلاعات بودند ، ما هیچ چیز نمی دانستیم. فقط می دانستیم ایشان را آوردند آنجا و توان این را داشتند که یک زندانی را با خودشان بیاوردند سر جلسه و ببرند.
درگیری با مجمع تشخیص مصلحت نظام
- قبل از شروع مشکلات من علوم سیاسی درس میدادم. یکی از دانشجوها میخواست در مورد تاثیر نفود آقای هاشمی رفسنجانی بر تاریخ معاصر سیاسی کشور کار کند. به مجمع رفت و گفت که نمی دانید چقدر از این موضوع استقبال کردند و اسم شما را پرسیدند و میخواستند برای شما دسته گل بفرستند. بعد رسید به خاطرات آقای هاشمی رفسنجانی که من هم به آنها گفتم که وقتی میروی آنجا از آنها سوال کن. دو سه تا سوال هست که هنوز جوابی برای آنها نداریم. ازجمله اینکه چرا وقتی انفجار نماز جمعه به امامت آقای خامنه ای رخ داد، چرا ایشان همان روز نرفتند دیدنشان؟ توی خاطراتش نوشتند که فردایش رفتند. و بحث دیگر این است که هفت تیر هم ایشان از جلسه زودتر بیرون آمدند و گفته اند من رفتم بیرون چون می خوام بروم دیدن آقای خامنه ای. اینها را یک مقدار باز کنند برای ما که چرا ایشان زودتر آمدند بیرون؟ چرا ننشستند توی جلسه؟
- وقتی ایشان رفتند که اینها را بپرسند در مجمع به ایشان گفتند دیگر پیگیر این جریان نشوید. از ایشان پرسیدند این چه سوالاتی است که می کنید؟ این چه کارهایی هست دارید انجام می دهید؟ و خلاصه این هم برای ما یک مسئلۀ جدید شد. گفتم پس ما اصلا هیچ کاری نمی توانیم بکنیم وراجع به هیچ کسی نمی توانیم حرف بزنیم . الان که آقای رفسنجانی خیلی هم قدرتی ندارد بازهمین مسائل را داریم.
فشار روی اساتید از داخل و خارج از دانشگاه
- این بار از مجمع تشخیص به دانشگاه فشار آوردند. همکارانی از دانشگاه ما در مجمع کار می کردند. به آنها گفته بودند که این حرفها که در دانشگاه شما مطرح می شود چیست؟ آن موقع به هر حال دکتر جاسبی هم بودند و یک سری فشار داخل دانشگاهی هم داشتیم. این طور نبود که صرفا از بیرون فشار آورده شود. در خود دانشگاه هم مواردی از سانسور داشتیم. مثلا میگفتند که به هر حال فامیل است ، خانواده است ، رئیس مجمع آقای رفسنجانی بانی دانشگاه است. مگر می توانیم همین طوری راجع به ایشان حرف بزنیم؟ ما به اصطلاح باید جا خالی می دادیم تا بتوانیم در آن دانشگاه درس بدهیم.
- این موضوع به اینجا ختم شد که گفتند خوب حالا دیگر این درس سمینار بررسی هم از شما گرفته میشود. برو زبان و بیمه درس بده. در همین محدوده باش چون هر کاری می کنیم تو یک بلایی سرش می آوری و ما با شما به مشکل بر میخوریم. رییس دانشکده هم واقعا عاجز می شد. می گفت من چطوری شما را کنترل کنم؟ هربار سراغ من می آیند و من کارم را از دست خواهم داد. یعنی واقعا دیگر کار ایشان به التماس کشیده می شد که بگذارید من شغلم را از دست ندهم. چون ایشان ناظر بود و ایشان باید همه ما را هدایت می کرد.
- در واقع این واقعیت ها جزو زندگانی ما بودند. من سیزده سال تدریس کردم. سیزده سالی که همه اش با همین مسائل گذشت. یا شاگردانم را از سر کلاس می بردند زندان یا از زندان می آوردند. شاگردان ما مثل بچه های ما هستند و واقعا عاشقانه دوستشان داریم. هر بار مجتبی با دستبند برای امتحان می آمد یا وقتی فریبا مثلا از زندان می آمد بیرون ، دیدن این بچه ، پر از دارو و دوا ، یک ساک همیشه دستش که اگر ریختند فرار کند ، اینها فشارهایی بود که اعصاب و روان هر کسی را به هم می ریزد.
- چقدر می توانستم سر کلاس به آنها التماس کنم که از سیاست بیایید بیرون ، ولی نمی شد. مگر روزنامه نگاری میشود؟ مگر میشود گفت روزنامه نگاری سیاسی نکنید؟ اصلا نمی شد. بعد هم فکرش را بکنید وقتی فریبا به من گفت فلانی دانشجوی من بازجو و آن یکی مامور است، وقتی می روید سر کلاس باید توان این را داشته باشید که واقعا تنظیم کنی که چه بگویی و چگونه بگویی که هم حرفت را زده باشی هم رسالتت را اجرا کرده باشی، هم اینکه به هر حال بچه کوچک داری و مسئولیت یک زندگی را داری. همه اینها را [باید] بتوانی در کنار همدیگر با یک مهارتی انجام بدهی.
به خاطر حکومت فرصتهای زیادی را از دست دادم
- سال ۲۰۰۵ در تایوان سخنرانی داشتم. عنوانش «توسعه کمی و کیفی ارتباطات عامل موثر در شکل گیری گفتگوی تمدن ها» بود. این پایان نامه دکترای من بود. این سخنرانی داشتم خوشبختانه خیلی با استقبال روبرو شدو چون سخنرانی من در IAMCR ایراد شد[۱]. این یک همایش سالانه است که در طی آن روزنامه نگاران و دانشجویان و اساتید رشته روزنامه نگاری و علوم ارتباطات از سراسر دنیا در یک شهری دور هم جمع می شوند. سالی که ما بودیم همایش در تایوان برگزار شد. سخنرانیم را انجام دادم.
- سال بعد مصر میزبان بود و همه ما را دعوت کرد که برای سخنرانی به مصر برویم. من یادم هست رئیس دانشگاه دوبلین بغل دست من نشسته بود. من به او گفتم که ما که نمی توانیم برویم گفت چرا ؟ گفتم به خاطر اینکه مصر به ما ویزا نمی دهد. این دستش را بلند کرد و گفت ما یک دوستی داریم از ایران است و می گوید شما به آنها ویزا نمی دهید.ایشان گفت نه حتما می دهیم و من ایشان را شخصا دعوت میکنم. من برگشتم ایران و شروع به کار کردن کردم. موضوعم را راجع به هخامنشیان انتخاب کردم. به عنوان اولین دوره ارتباطات بین المللی ، مقاله ام در دانشگاه کانبرا پذیرفته شد و قرار شد به مصر بروم. مدارکم را به سفارت مصر تحویل دادم. سفارت مصر یک هفته به همایش مانده بود به من ویزا نداد و نگذاشتند من بروم . واقعا ما این گونه هم ضربه خوردیم .یعنی «خوش نامی» این رژیم باعث شد که من حتی از اینکه فعالیتهای آکادمیک داشته باشم هم بمانم. من دیگر بعد از آن جریان اصلا در آن انجمن شرکت نکردم.
خروج از کشور
- من شانس آوردم که آنها از جریان سفر من خبر نداشتند. اصلا برای من آن روز دفاع سهام بورقانی فاجعه بود. یکی از دانشجویانم با من تماس گرفت گفت دکتر دادگران به شما پیغام داده است که متعاقب همه آن مسائلی که داشتی ، این دفعه شدید تر [برخورد میکنند]. اگر می توانی برنگرد. احتمالا این دفعه نامه ای که رفته بود شدید تر بود.
- دکتر دادگران دیگر با من حرف نمی زد. خیلی های دیگر با من حرف نزدند. از جمله آقای مهدی جهانگیری (برادر اسحاق جهانگیری) از دوستان خوب بودند و خیلی در نشریه به من کمک می کرد. او دیگر حاضر به حرف زدن با من نشد . همکارها هم همین طور.
اخراج
- من در ۲۹ بهمن ۱۳۹۰ از ایران خارج شدم. وقتی که به آمریکا آمدم می دانستم که ما قانونا سه سال حق مرخصی داریم و من مرتب مرخصیم را رد می کردم چون همیشه امیدوار بودم که برگردیم ولی با وجود همه اینها مرخصی من را قبول نکردند و اخراجم کردند. سال ۲۰۱۵ با وجود تمام نامه های قانونی که رد کرده بودم ، درخواست این را دادم که تکلیف من را روشن کنید و من میخواهم بازخرید شوم. گفتند شما اخراج شدی. هنوز هم پرونده من باز است. من درخواست تجدید نظر دادم. مادرم از من وکالت دارند. پرسیدیم که چرا آخر؟ گفتند حکم اخراج شما آمده است. دیگر چیزی نگفتند. فقط گفتند اخراج شدید. ما تجدید نظرم هم که دادیم گفتند باشد ما رسیدگی خواهیم کرد. بعد یک نشست سالانه دارند که سالی یک مرتبه تشکیل میشود. حالا مثل اینکه برای پنج سال برگزار نشده است.
[۱] International Association for Media and Communication Research انجمن بین المللی تحقیقات رسانه و ارتباطات