Persianشهادتنامه شهود
شهادتنامه نیک آهنگ کوثر
اسم کامل: نیک آهنگ کوثر
تاریخ تولد: ۵ آبان ماه ۱۳۴۸
محل تولد: تهران
شغل: روزنامه نگار و کارتونیست
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۲۸ شهریور ۱۳۹۴
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه غیر حضوری با آقای نیک آهنگ کوثر تهیه شده و در تاریخ ۱۳ اسفند ۱۳۹۸ توسط نیک آهنگ کوثر تأیید شده است. این شهادتنامه در۷۶ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- من نیک آهنگ کوثر، متولد ۵ آبان ماه ۱۳۴۸ در تهران هستم. روزنامهنگار و کارتونیست، دانش آموخته زمین شناسی، رسوبشناسی و روزنامهنگاری. شهروند ایران و کانادا و ساکن ایالات متحده آمریکا هستم. در سال ۱۳۸۲ از ایران خارج شدم.
فعالیت روزنامهنگاری و کارتونیستی
- من در ابتدا برای یک نشریه دانشگاهی به نام فصلنامه علوم در دانشکده علوم دانشگاه تهران، طرح میکشیدم، مطلب مینوشتم و گزارشها و مقالههای علمی انگلیسی را ترجمه میکردم. در سال ۱۳۶۹ یک مجموعه از کاریکاتورهای چهره دیوید لوین، کاریکاتوریست معروف آمریکایی به دستم رسید و شروع کردم بر اساس منطق آنها، کاریکاتور استادان و زمین شناسان معروف را کشیدن. و بعد از چند مدت یک سری از آن کارها آرام آرام در دانشگاه و جاهای دیگر پخش شد. نهایتاً مجموعه کاریکاتورهایم از طریق یکی از همدانشگاهیها به دست یکی از دبیران مجله گلآقا رسید. مجله گلآقا تازه تاسیس شده بود. بهار ۱۳۷۰ برای همکاری با گلآقا دعوت شدم و از تابستان ۱۳۷۰ یا به عبارتی تابستان ۱۹۹۱ کار حرفهای خودم را به عنوان کارتونیست شروع کردم.
- در گلآقا برای مطالبم از اسم خودم استفاده میکردم، کارتونها را با “نیکان” یا “کوثر” امضا میکردم و در همان یک سال اول، تعدادی از پشت جلدهای ماهنامه گلآقا کار من بود. از سال ۱۳۷۱ یعنی همزمان با کار در گلآقا و با تحصیل در رشته زمین شناسی، در ماهنامه همشهری شروع به کار کردم و از سال ۱۳۷۲ به روزنامه همشهری پیوستم و در ستون نگاه (ستون کارتون روزانه همشهری)، کارهای من در کنار آثار دیگر کارتونیستهای همشهری مثل اسد بیناخواهی، افشین سبوکی، علی جهانشاهی و علی مریخی منتشر میشد. من تا آبان ۷۵ در گلآقا و تا پایان ۱۳۷۶ همشهری کارتون میکشیدم.
- کیومرث صابری فومنی که در دهه ۴۰ شمسی با مجله توفیق کارش در حوزه طنز را آغاز کرده بود، در اوائل دهه ۱۳۶۰ با اسم مستعار “گلآقا” نوشتن ستون دو کلمه حرف حساب را در روزنامه اطلاعات کلید زد. او به خاطر سابقه کارش در ردههای بالای دولتی، چه به عنوان مشاور رئیس جمهورT مشاور نخست وزیر، و یا رییس دفتر رئیس جمهوری مورد اعتماد دستگاه حکومتی بود. صابری تا سال ۱۳۶۲ مشاور رئیس جمهور وقت یعنی سید علی خامنه ای باقی مانده بود و پس از آن از دولت بیرون آمد و شروع کرد دو کلمه حرف حساب را نوشتن، گویا به خاطر تامین هزینههای دندان پزشکیاش. این ستون بسیار پرمخاطب شد تا اینکه در سال ۱۳۶۹ مجله گلآقا را بنیان گذاشت. کیومرث صابری از نوعی مصونیت بهرهمند بود، هم رابطه بسیار خوبی با آیتآلله خامنهای داشت و هم دوستی به نام سید محمد خاتمی داشت که وزیر ارشاد بود. صابری سالهای سال مشاور خاتمی محسوب میشد و در عین حال از تمامی مسائل مربوط به فرهنگ و آزادی بیان و محدودیتها بهخوبی آگاه بود. میدانست کشیدن کارتون با موضوع روحانیت و کاریکاتور روحانیون به معنی تیر خلاص به مجله و مجموعه بود؛ به ما هم گفته بود که تحت هیچ شرایطی سراغ کشیدن کاریکاتور و کارتون روحانیون نرویم.
- صابری همچنین ما را متوجه خطرات شوخی با نیروهای امنیتی کرده بود. در گلآقا سوژه پلیس را ممکن بود به شکلی نرم مطرح کرده باشند، مسئلهی دیگراین بود که مجموعه گلآقا مراقب طرح و طنزی بود که ممکن بود مورد “سوء استفاده دشمنان نظام” قرار گیرد. در مورد حقوق بشر، حساسیت چندانی در مجله گلآقا نمیدیدیم، حتی بعد از مرگ سعیدی سیرجانی. یک سری شوخیهایی بود درباره دولت یا بحث اقتصاد و یا بحث سیاست کلی. “نقض حقوق مردم فلسطین” مهمتر از تبعیض و سرکوب منتقدان بود. ولی در مواردی بود که کارهای گلآقا با حساسیتهای دولت مواجه میشد. در گلآقا هیچ وقت اثری از رئیس جمهور وقت نمیدیدید و به جایش حسن حبیبی، معاون اول رئیس جمهور را میکشیدند. ولی طبعاً هاشمی رفسنجانی رئیس جمهور وقت در اغلب موارد میدانست که وقتی حسن حبیبی روی جلد است، هدف کارتون کسی جز او نیست. شنیدهام که هاشمی رفسنجانی چند بار در نزد آیتالله خامنهای به کیومرث صابری تاخته بود. صابری یک بار این را گفت که “آقای هاشمی دنبال ادب کردن ما بود ولی آقا نگذاشت.” به هر صورت گلآقا به خاطر حمایت کم و یا زیاد آیت الله خامنهای، خیالش راحت بود که لااقل توقیف نمیشود و یا مدل مجله توفیق، توی قیف نخواهد رفت.
- از یکی از دبیران مجله شنیدم که سال ۱۳۷۳ زندهیاد سعیدی سیرجانی نامهای را از طریق کیومرث صابری برای آیتالله خامنهای فرستاد و مدتی بعد سعیدی سیرجانی دستگیر شد. نیروهای امنیتی در یکی از خانههای امن وزارت اطلاعات این نویسنده سرشناس و منتقد را کشتند. در آن مقطع، من و جوانترهای مجله از ماجرا و پشت پردههایش بیخبر بودیم، اما میشد متوجه نوعی حساسیت و ترس و اضطراب نزد بزرگترها شد. من عضو هیئت تحریریه بودم و هر هفته ما جلسه شورای تحریریه داشتیم و برای طراحان ایده کارتون مینوشتیم. ایدههای تند معمولا رد میشد. در مقاطعی میشد بر أساس سوژههای روز، ایده تند انتقادی هم داد و شاهد تاییدش هم بود، اما در زمانهایی چنین کاری غیرممکن بود. ما از یک خودسانسوری نرمال شده رنج میبردیم، با اینکه در مواردی بود شاهد سفت و شل شدن پیچ هم بودیم. اگر درست به یادم مانده باشد، کیومرث صابری یکی دو بار مجبور شد که در “تهمقاله” ارادت خودش را به رهبری نظام نشان بدهد و مطلبی بنویسد که به مذاق ماهایی که آنجا کار میکردیم خوش نمی آمد، اما میفهمیدیم که از روی جبر است و برای حفظ مجموعه.
- آقای صابری نکته مثبتی داشت که شاید خیلیها از آن بیخبر باشند: اگر یک کارتونیست، کاریکاتوریست و یا طنزنویس، حتی خارج از محدوده گلآقا دچار مشکلی با ساختار امنیتی رژیم میشد، صابری تلاش میکرد او را از زندان [یا شرایط سختی که دچارش شده] خارج کند و یا شرایط را برایش سهلتر کند. یک بار برایم گفت که آیا یکی از کارتونیستهای نشریه صنعت حمل و نقل را میشناسم؟ گویا به خاطر کارتونی که کشیده بود(یک دزد از ریش صاحب خانه بالا میرفت) بازداشت شده بود. بعد شنیدم که صابری برای آزادی کارتونیست تلاشی موفقیت آمیز کرده است. یک مورد هم تجربه خودم بود وقتی در سال ۱۳۷۲ برای کارتونی که در ماهنامه همشهری برای مطلب داریوش کاردان کارتون کشیده بودم توی دردسر افتادم. کاراکتر آن کارتون شیخ ابوشلیل بود؛ یک معمم البته از نوع قرون ماضی. از قضا مطلب داریوش کاردان که در باره “تهاجم فرهنگی” بود و در اوائل تابستان ۱۳۷۲ نوشته شده و در شهریور چاپ شده بود، دردسرساز شد. اگر به خاطر مریضیام(آنفولانزا) چند روز سر کار نرفته بودم، من هم ممکن بود بازداشت شوم. از شانسم آدرس مرا در دفتر مجله نداشتند. صابری هم فشار را از روی من برداشت. یا وقتی که مرحوم عمران صلاحی به خاطر طنزی در مجله آقا تهدید شد، گروههای فشار در دفتر مجله بمب صوتی انداختند. بر اساس آنچه از دوستان زندهیاد عمران صلاحی شنیدم، کیومرث صابری به داد او رسید. آقای صابری با مراجعی در تماس بود که میتوانستند فشار را از روی ما بردارند. این یک جور امنیت روانی برای اهالی حوزه طنز فراهم میکرد.
- کارتونهای روزنامه همشهری اکثراً با کارهای گلآقا متفاوت بودند. کارتونهایی رنگی با کیفیت هنری بالاتر از اکثر کارهای گلآقا. کارتونیستهای اولیه روزنامه مثل علی جهانشاهی، علی مریخی، اسد بیناخواهی، افشین سبوکی یا نقاشی و گرافیک خوانده بودند و یا طراحی صنعتی. به عبارتی خاستگاه اکادمیکشان هنر بود. من زمینشناس تنها غیر هنری مجموعه بودم. روزنامه همشهری تحت فرمان و نظارت باند اصفهانیهای نزدیک به عبدالله نوری، فضایی بود که محمد عطریانفر به عنوان سردبیر و محمد معزالدین از وزارت کشور به این مجموعه آمده بودند. دیگرانی هم آنجا بودند مثل مرتضی مبلغ که بعدها معاون سیاسی وزارت کشور شد. اینها فضایی محدود را در اختیار ما گذاشته بودند که هر از گاهی ممکن بود بخت انتشار طرحی پر سر و صدا هم پیدا کنیم. آزادی حداقلی شاید برای آن زمان چیز بدی نبود، اما سانسور بیداد میکرد و گاهی مجبور بودیم برای آنکه ضرر نکنیم، به کشیدن طرحهایی تن بدهیم که از سوی سردبیر رد نمیشدند. این را اضافه کنم که حقوق من در همشهری خیلی بالاتر از درآمدم از کار در گلآقا بود. اگر مثلاً در گلآقا حقوق من پنج هزار تومان بود، برای همان تعداد کار در همشهری سی و پنج هزار تومان پول میگرفتم، که برای آن زمان، سال ۱۳۷۲ یا ۱۳۷۳، رقم قابل تاملی بود. کار دیگرمان در همشهری تصویرسازی برای مقالهها بود. به نظر من، نکته مثبت کارتونهای ستون “نگاه”همشهری این بود که نخستین کارتونهای روزنامهی رنگی ایران بودند، دیگر اینکه انتشار مداوم کارتونها، روزنامههای جدیدتر را هم به این نقطه رساند که کارتون جزیی مهم از رسانه است. روزنامه ایران هم که بعد از همشهری آغاز به کار کرد، ستون کارتون گذاشت، آن هم رنگی. با این حال، فضای سانسور گریبان رسانههای دیگر را هم میگرفت. در همشهری، نمیشد به راحتی از شهرداری انتقاد کرد. انتقاد از دولت آسان نبود، چرا که کرباسچی در جسله هیات دولت مینشست. البته اگر شهرداری میخواست با بخشی از ساختار قدرت تسویه حساب کند، مشوق انتقاد از آن نهاد هم میشدند.
- مسائل روز سوژه کار ما بودند و برخی قابلیت تبدیل به کارتون را داشتند. گاهی تیترهای روزنامهها را دنبال میکردیم ولی خودم به عنوان کارتونیست به سرویسهای سیاسی، اقتصادی، شهری، وگزارش سر میزدم و از تیترهای روز بعد سوال میکردم و بر اساس تیترها متوجه میشدم که تا کجا پیش خواهند رفت و بعد سعی میکردم یادداشت و یا گزارش و یا خبری که میخواهند منتشر کنند را ببینم و تا قبل از این که نوبت بررسی طرح بشود، طرح اولیه را به سردبیر نشان بدهم و اگر سردبیر طرح را تایید کرد، اجرا کنم. مثلاً آن زمان شرکت گاز زیر مجموه وزارت نفت، چند تا بخش گازرسانی اش خراب بود. من آرم شرکت گاز را کشیدم که یخ زده و این منتشر شد. علت انتشارش هم این بود، که یک اختلافی سر یک ماجرایی مثلاً بین شهرداری با وزارت نفت و یا شرکت ملی گاز رخ داده. این اختلاف مانع انتشار کارتون من نمیشد.
- سردبیری عادت به رد کردن طرحها داشت و به همین دلیل به این نتیجه رسیده بودم که بهترین کار کشیدن طرح اولیه است و نشان دادن به سردبیر! اگر طرح اولیه را تایید میکرد، اجرا میکردم. با این وجود بودند طرح هایی که در ابتدا تایید شدند اما بعدا از انتشار باز ماندند. گاهی وقتها دلیل رد کارتون بعد از تایید طرح اولیه را میگفتند، گاهی وقتها هم نمیگفتند.
- در مواردی، سردبیر سفارش طرح میداد و میگفت: «یک طرح امشب میخواهیم راجع به فلان خبر یا بهمان مسئله.» این برای من این مفهوم را میرساند که سردبیری پیام روزنامه را نمیتواند به راحتی از طریق سرمقاله به مخاطب منتقل کند و دارد به کارتون به عنوان یادداشت روز نگاه میکند. مثلاً عطریانفر یک بار طرحی میخواست در مورد نقش آمریکا در توافق اسرائیل و فلسطین اما طبیعتاً با دیدگاه رسمی جمهوری اسلامی. یک مثال واضحش در زمان دادگاه میکونوس بود، بسیاری از سفارتخانه های اروپایی در تهران، سفرا را برگرداندند و در حقیقت رابطه دیپلماتیک با ایران به هم خورده بود. خود من تحت تاثیر گفتمان آن روز بودم ونگران اثرگذاری تصمیم دادگاه میکونوس روی ایران. درک مستقلی هم نداشتم. عطریانفر گفت که طرحی انتقادی از دولت آلمان. من ایدههای مختلف را کشیدم و نزدش بردم. یکی را گرفت و نظر خودش را هم قاطیاش کرد و همان را اجرا کردم. تا این لحظه بابت این کار و کارتونهای دیگری که در عمل مال خودم نیست ولی به اسم من هستند، ناراحت و متاسفم.
- نحوه سانسور سردبیری در زمانهای مختلف متفاوت بود. مثلاً در زمان انتخابات مجلس پنجم چند طرح من منتشر نشدند. یکی از آنها، انتقادی تند از شورای نگهبان بود که طبیعتاً مدیریت روزنامه آن زمان جرئت انتشارش را نداشت، چون قدرت شورای نگهبان خیلی بالاتر بود. اما مثلاً در انتخابات ۷۶ میزان سانسور خیلی کم شد و انتقادی از شورای نگهبان در ارتباط با جانبداری از ناطق نوری منتشر شد.
- روزنامه همشهری یکی از مراکز اصلی حمایت از سید محمد خاتمی بود. وقتی که شورای نگهبان اسامی کاندیداهای ریاست جمهوری را منتشر کرد، بر أساس حروف الفبا نبود. اول اسم ناطق نوری را آورد و بعد اسم ری شهری و اسم خاتمی سوم بود. ناطق نوری نمیتوانست بر أساس حروف الفبا نفر اول باشد. من هم یک کارتون کشیدم و معلم داشت پای تخته میگفت که “از امروز حروف الفبا را از امروز اینطوری میگیم: ن ر خ ز” چون آخرین کاندیدا هم زوارهای بود که با نام خانوادگیاش با “ز” شروع میشد.چند ساعت بعد از انتشار کارتون، شورای نگهبان بیانیه داد. در حقیقت بیانیهای بود که مثلاً اسامی به ترتیب حروف الفبا نبوده، توضیح داد و واکنشی به کارتون من بود.
- بعدها معروف شد که سردبیری روزنامه همشهری، سرمقالههایش را در ستون کارتون نگاه منتشر میکند. آنجا بود متوجه حساسیت ویژه به کارتونهایم شدم. بقیه همکاران هم البته کارهای درخشانی میکشیدند، اما سیاسیهای تند معمولاً کار من بود.
- بعد از دوم خرداد، بر خلاف انتظار میزان سانسور در روزنامه همشهری بسیار زیاد شد، یعنی محمد عطریانفر از یک سو به خاطر این که حساسیت روی شهرداری تهران زیاد شده بود و تعدادی از شهرداران مناطق دستگیر شده بودند و پرونده کرباسچی هم سنگین میشد، و از سوی دیگر به این دلیل که امیدوار بود که پستی را در دولت خاتمی بهدست بیاورد، رفتاری متفاوت داشت. در نتیجه نمیخواست حساسیت اضافه درست بکند. نتیجهاش سانسور فزایندهای بود که من بیشتر از گذشته لبههای قیچی سانسور را لمس میکردم. أواخر اسفند سال ۷۶ از همشهری جدا شدم، آن هم به حالت قهر، بهخاطر رفتار عطریانفر به عنوان سانسورچی. البته خیلی زود کار جانشین هم پیدا کردم. روزنامه زن داشت به مدیریت فائزه هاشمی راه میافتاد. سید ابراهیم نبوی که داشت طراحی ساختار روزنامه را میکرد از من کمک خواست. این را هم البته بگویم که روزنامه همشهری هم که میخواست راه بیافتد، سید ابراهیم نبوی برنامهریز روزنامه و نویسنده طرح روزنامه بود و من هم آن موقع دستیارش بودم و کمکش میکردم. روزنامه زن هم که میخواست راه بیافتد، با هم کار کردیم، در جلسات ابتدایی حاضر بودم، زمانی که خیلیها هنوز اسم روزنامه را نشنیده بودند و بعدا به این مجموعه پیوستند.
- آن روزها همکار روزنامه زن و هفتهنامه مهر بودم. در هفتهنامه مهر طرح صفحه آخر را میکشیدم. در خانه کاریکاتور مسوول بخش آموزش بودم. در روزنامه زن فضای آزادتری نسبت به گذشته داشتم. سانسور حداقلی بود. فائزه هاشمی هم نگاه نسبتا آزادی داشت و ارتباطش با مجموعه قدرت به نحوی تضمین کننده آزادی نسبی ما هم بود و نهادهای نظارتی هم خیلی سر به سر ما نمی گذاشتند. به همین واسطه از کارتونیستهای مختلفی دعوت کردم که به ما بپیوندند. شاید شاخصترین کارهای روزنامه زن کارتونها و تصویرسازیهای روزنامه بودند. در جشنواره مطبوعات سال بعد جایزه اول و دوم بخش طنز تصویری مال کارتونیستهای روزنامه زن بود. آنجا هم با روحانیون و نیروهای پلیس شوخی نمیکردیم. اما بالاخره یک جاهایی هم متلکهایی به برخی از نظامیان از جمله سردار نقدی انداختیم. حمله به نیروهای اطلاعاتی بعد از قضیه قتلهای زنجیرهای را شروع کردیم ، آن هم بیشتر از طریق انتقاد از “ماموران خودسر”. طبیعتاً همین کار، حساسیتهایی را برانگیخت و آرام آرام معلوم شد که کارتونهای روزنامه زن دارد زیر ذره بین میرود.
- یکی از دلایل تعطیلی روزنامه زن، کارتونی بود که همکارم آروین (داوود احمدی مونس) کشید که درباره اختلاف دیه زن و مرد بود: یک نفر با تفنگ، زن و شوهری را تهدید میکرد. شوهر به فرد مسلح میگفت که زنم را بکش چون دیهاش نصف است! من دبیر سرویس طرح و گرافیک بودم و کارتون را به خانم هاشمی نشان دادم و ایشان هم خیلی خوشش آمد و تاییدش کرد. بهانهای دیگر هم برای تعطیلی روزنامه آوردند در رابطه با انتشار خبری مربوط به فرح دیبا در روزنامه بود. ولی داستان اصلی، همان کارتونی بود که در حقیقت برخورد تبعیض آمیز با دیه را به عنوان یک اصل پذیرفته شده در فقه فعلی شیعه، زیر سوال میبرد.
- وقتی روزنامه زن تعطیل شد من به روزنامه آزاد رفتم. آن زمان تقاضا برای انتشار کارتون بیش از پیش بود. روزنامه آفتاب امروز که راه افتاد، به آفتاب امروز پیوستم و همزمان کار با روزنامه اخبار اقتصادی را آغاز کردم. یعنی در یک زمان در سال ۱۳۷۸ برای سه روزنامه کار میکردم. و البته برای روزنامه خرداد یا صبح امروز و جاهای دیگر هر از گاهی طرحی میدادم.
فعالیت کارتونیستی، زیر ذرهبین
- در سال ۱۳۷۸ روزنامه آزاد در ماجرای کوی دانشگاه خیلی فعال بود و کارتونهای زیادی برای روزنامه کشیدم. این روزنامه با شکایتهایی مواجه شد که ۱۹ شکایتش فقط از کارتونهای من بود، آنجا تقریبا متوجه شدیم که هر چه بتوانند تبدیل به شکایت میکنند. در سالگرد قتلهای زنجیرهای در روزنامه آزاد، فرشته عدالت را کشیده بودم که یکی از آن قاتلان خودسر را شبیه دژخیمها کشیدم که به فرشته عدالت گفته بود “آسوده بخواب که ما بیداریم.” این کارتون داشت تبدیل به دردسر میشد. حجت الاسلام محمدعلی زم برایم تعریف کرد که از او خواسته بودند به شورای عالی قضایی برود و آیتالله شاهرودی، رئیس قوه قضائیه، به اتفاق معاونها و چند نفر دیگر راجع به آن طرح بحث کرده بودند. در آن جلسه برخی گفته بودند که در کارتون چشم بند فرشته عدالت عمامه است و این آدم قاتل زنجیره ای دارد به نظام میگوید، آسوده بخواب، ما بیداریم! و اینها فکر کرده بودند که این کارتون در حقیقت زیر سوال بردن کل نظام جمهوری اسلامی و روحانیت است. مشخص شد که قرار بوده من و شاید مدیران روزنامه دستگیر بشوند و آقای زم به قول معروف مانع این قضیه شده بود.
- این برای من خیلی شوکه کننده بود که فهمیدیم حساسیت روی قتلهای زنجیرهای هم زیاد شده و انتقاد از قتلها میتواند برای آدم تبدیل به پرونده قضایی بشود. اشاره انتقادی به قتلهای زنجیرهای هم هزینه داشت.
- در بهمن ۱۳۷۸ و چند هفته قبل از انتخابات مجلس ششم، آیت الله مصباح یزدی در چند جای مختلف و سپس در نماز جمعه ادعا کرد که یکی از روسای CIA در تهران است، و یک چمدان پر از دلار دارد که با آن روزنامه نگاران اصلاحطلب را خریده که علیه اسلام بنویسند. طبعاً این اتهام سنگینی برای روزنامهنگاران بود. مصباح یزدی روی گروههای خشونتطلب تاثیر داشت و حرفش بیخطر نبود و من هم مانند خیلیهای دیگر واکنش نشان دادم و به ماجرای دلارها پرداختم. طرحی که از قبل داشتم ولی هیچوقت اجرایش نکرده بودم را کامل کردم؛ یک تمساح بود که با دمش یک روزنامهنگار را خفه میکرد و اشک تمساح هم میریخت. دیدم به این موضوع میخورد چون هر دو کلمه “تمساح” و “مصباح” هموزن بودند و “اشک تمساح” هم با موضوع جور در میآمد.
- یزدانپناه مدیر مسئول روزنامه آزاد و رئیس منطقه آزاد کیش بود. از دفتر روزنامه کارتون را برایش فاکس کردیم و آنرا تایید کرد. وکیل روزنامه هم ظاهرا گفت که کارتون مشکلی ندارد. پس از انتشار، پیغامهای تهدیدآمیز به روزنامه زیاد شد و وقتی به دفتر روزنامه رسیدم، تلفن با من کار داشت. وقتی گوشی را برداشتم، طرف گفت: “ما تو را میکشیم!” و ادامه داد: “ما بچههای بسیج مسجد اتوبان آهنگ هستیم.” وقتی من به همکارانم ماجرا را تعریف کردم، گفتند که این جماعت به انصار حزب الله نزدیک هستند.
- من و چند نفر از همکارانم با وجود پیامهای تهدید آمیز، قضیه را چندان جدی نگرفته بودیم و خیال میکردیم میتوان مساله را مهار کرد.کارتون یکشنبه منتشر شد و تا روز سهشنبه که عده ای در قم در مسجد اعظم جمع شده بودند و علیه مهاجرانی به عنوان وزیر ارشاد شعار میدادند و خواستار مجازات کارتونیست شده بودند، رسانهها متوجه پتانسیلهای ماجرا نشده بودند.
- قضیه از سهشنبه شب شب داغ تر شد و چند هزار نفر از طلاب جوان حوزه علمیه قم کلاسهای درسشان را تعطیل کردند و در صحن حوزه بست نشستند. گروهی از اساتید حوزه و گویا برخی از نمایندگان مجلس خبرگان که اعضای ارشد جامعه مدرسین حوزه علمیه هم بودند، مانند آیتالله مشکینی -رئیس وقت مجلس خبرگان – به آنان پیوستند.
- روز پنجشنبه از دفتر روزنامه به من تلفن زدند و گفتند که مدیر مسوول دارد بیانیه میدهد و به تعطیلی موقت روزنامه هم فکر میکند. از من هم خواستند که بیانیهای تنظیم کنم. در آن نوشتم که کارتونی فرد خاصی نیست. مثل پلنگ صورتی، میکی ماوس یک کاراکتر کارتونی طنز آمیز است و اگر کسی ناراحت شده، بابت این ناراحتی عذرخواهی میکنم. امیدوارم بودم این توضیح از فشار بکاهد. اما تجمع قم بزرگتر میشد و این در محدوده زمانی انتخابات مجلس، چیز خوبی نبود.
- روز جمعه، در هر شهر بزرگ کوچکی، امامان جمعه و نمازگزاران خواستار برخورد جدی با وزیر ارشاد و کارتونیست شده بودند. برایم تعریف کردند که گروههای بزرگی بعد از نماز جمعه در تظاهرات سازمان یافته خواستار اعدام من شدند. گروههای کفن پوش از دو شهر مختلف میخواستند راهی قم بشوند. بعد از ظهر روز جمعه، به محل روزنامه عصرآزادگان رفته بودم. گمانم سالگرد تاسیس روزنامه جامعه بود.چند نفر به من گفتند که قرار است اتفاقی بیافتد.گمانم حرف از دستگیریام بود. با همسرم تماس گرفتم. گفت که یک پیکان سفید با چهار نفر با ظاهری عین مامورها کنار ساختمان ما توقف کردهاند و گویی منتظر بازگشت من هستند. من خیلی دیروقت برگشتم، وقتی مطمئن شدم که آنها رفتهاند.
- بامداد شنبه ، با یکی از همکاران راهی روزنامه آفتاب امروز شدم. داشتم کارتون آن روز را در بخش فنی روزنامه اسکن میکردم که مانا نیستانی از تحریریه تماس گرفت و گفت قاضی مرتضوی پشت خط است. وقتی به تحریریه برگشتم، برادر مدیر مسئول روزنامه آزاد زنگ زد و گفت «ما الان خدمت جناب آقای مرتضوی هستیم و داریم مذاکره میکنیم.ایشان میخواهد برای حل مشکل تشریف بیاورید.» بعد گوشی را داد دست سعید مرتضوی، رئیس دادگاه شعبه ۱۴۱۰ که به دادگاه مطبوعات معروف بود. مرتضوی گفت: «شما لطفاً تشریف بیارید به دادگاه باهم صحبت میکنیم تا این سو تفاهم رفع شود.» بعد از تماس او، با کامبیز نوروزی که مسئول حقوقی انجمن صنفی روزنامهنگاران بود، تماس گرفتم. نوروزی گفت که میخواهند دستگیرت کنند. فقط از مدیر روزنامه درخواست کن که وکیل روزنامه را در اختیارت بگذارند. من هم به مدیر روزنامه تماس گرفتم و او قول داد که وکیل روزنامه وکالتم را بپذیرد تا در دادگاه جلوی مرتضوی بدون وکیل نباشم. وقتی با همکاری دیگر به دادگاه رفتم، فهمیدم که مدیر مسئول و برادرش عملاً با مرتضوی تبانی کردهاند که من دستگیر شوم تا مدیر مسوول راهی زندان نشود. وکیل روزنامه هم وکالت مرا نپذیرفت.
احضار و بازداشت
- مطابق قانون مطبوعات آن زمان، مسئولیت انتشار کارهای روزنامه با مدیر مسئول بود، مگر اینکه اثر ضد دین یا رهبری باشد. هنوز اصلاحیه جزئیات قانون مطبوعات تصویب نشده بود که بتوانند مرا دستگیر کنند. کارتون «استاد تمساح» ضد دین نبود و دین رسمی را زیر سئوال نبرده بودم و اهانت به رهبری هم محسوب نمیشد. مرتضوی سعی کرد مرا متقاعد کند که به اهانت عمدی به آیتالله مصباح اعتراف کنم. من هم حاضر به اعتراف نشدم. مرتضوی من را سه ساعت و نیم بازجویی کرد و علی رغم فشار و تهدید من اعتراف نکردم.
- سعید مرتضوی من را بازجویی کرد. یک بازجویی، شفاهی بود و بعد هم بازجویی کتبی! این بازجویی یکی از سختترین چیزهایی بود که تا آن زمان تجربه کرده بودم. تهدیدهای مرتضوی آدم را جدا نگران همکاران و خانواده میکرد. من حاضر نشده بودم چیزهایی که او انتظار داشت را بنویسم. تهدیدها به گونهای بود که احساس میکردید که بعد از بازداشت، حتماً اتفاقی ناگوار برای خانواده پیش خواهد آمد. تهدیدها مثلاً توی این زمینه بودند: «وقتی بچهات یتیم شد و فلان اتفاق افتاد خواهی فهمید چه کردهای!» یا « وقتی آنجا از همه چیز دور ماندی، دیگر هیچکس ازتو خبر نخواهد نداشت، و خانوادهات بهم خواهد ریخت و… آن وقت میفهمی.» زنگ زد تا دو تا سرباز بیایند و من را به زندان اوین منتقل کنند.
- وقتی نتیجه بازجویی کتبی را دید عصبانی شد. با رئیس دادگستری تلفنی حرف زد و برای من خط و نشان کشید. بعد از ظهر، دوربین صدا و سیما آمد. مرتضوی گفت: «بگو سهو قلم شده تا ببینیم چه میشود.» من چند جا با او بحث کردم. وقتی مثلا گفت که تو هتاکی، گفتم مگر شما قاضی نیستید؟ قاضی که نمیتواند بدون بررسی، حکم صادر کند. گفت که من علم قاضی دارم، گفتم من علمی [در شما] نمیبینم.
- وقتی که به دادگاه رفتم، از برگههای شکایت و احضار خبری نبود. گفتم شما من را بدون شکایت احضار کردهاید؟ او انتظار نداشت کسی این را در دادگاه به او بگوید. من آنجا نشستم و بعدا شکایت مدعیالعموم یا رئیس دادگستری [تهران] که آن موقع علیزاده بود، رسید. و یک شکایت دیگر را اینها سعی کردند پیدا کنند که مرا نگه دارند. شکایت دوم را از دفتر علی لاریجانی، رئیس صدا و سیما آوردند.
- تاریخ بازداشت پنجم فوریه ۲۰۰۰ بود. کارتون سی ژانویه منتشر شده بود. روزی که دستگیر شدم دیگر تعداد تحصن کنندگان در قم خیلی زیاد شده بود، و وقتی بازداشت شدم، آیتالله خامنهای از تحصن کنندگان درخواست کرد که با توجه به اقدام دادگستری، تحصن را پایان بدهند و نظام هم به ماجرا رسیدگی خواهد کرد. این اولین بار بود که رهبر جمهوری اسلامی به یک بحران ایجاد شده به واسطه یک کارتون و کارتونیست، وارد میشد و دخالت میکرد.
- خبر پایان تحصن به خواست خامنهای وقتی اعلام شد من در بند ۲۰۹ اوین بودم. از طرف من اعلام کردند که اظهار پشیمانی کردهام. انگار اتهام از سوی کارتونیست پذیرفته شده بود. واقعیت این بود که اتهام نپذیرفته بودم و فقط گفته بودم از بابت ناراحتی افراد متاسفم، نه این که بابت کارتونی که کشیده بودم پشیمان باشم.
- روزی که مرتضوی من را احضار کرد میخواست چند تا اتهام را به من تفهیم کند. وقتی که هنوز شکایت اصلی نیامده بود، با یک شکایت دیگر مرا نگه داشتند و آن یک کارتونی بود که من از سعید امامی، علی لاریجانی و سعید مرتضوی کشیده بودم و در حقیقت اینها را یک جوری با هم مقایسه کرده بودم. آقای مرتضوی این را توی کیفش داشت و از وکیل علی لاریجانی در خواست کرد که یک شکایت علیه من تنظیم کند. در حقیقت بر اساس آن مرا نگه داشتند.
- اتهامات من اقدام علیه امنیت ملی، نشر اکاذیب و تشویش و اذهان عمومی، و اهانت به مقام های ارشد نظام بود. گمانم اقدام علیه امنیت ملی به واسطه به هم ریختن قم در محدوده زمانی انتخابات مجلس بود. چون انتخابات مجلس ششم یک هفته بعدش برگزار میشد. من {به مرتضوی} گفتم: «آنها آمدند در قم و آنجا را بهم ریختند، بعد من متهمم به بر هم زدن امنیت ملی؟ شما آنها را دستگیر کنید!»این هم جزو چیزهایی بود که خیلی مرتضوی را عصبانی کرد. یکی، دو بار من حس کردم که دارد دستش را بلند میکند تا مرا کتک بزند، که خوشبختانه یا متاسفانه این اتفاق نیفتاد.
- بعد از شش روز من را به دادگاه برگرداندند. ۱۶۸ کارتون من را گذاشته بودند توی یک زونکن به عنوان اتهام، که به آن اتهامهای قبلی، اتهام سب نبی هم اضافه شد. کارتونی کشیده بودم که در آن پدری داشت داستان برادران خودسر یوسف پیامبر را برای بچهاش میخواند: «آره یوسف هم یک تعداد برادران خودسر داشت. »مرتضوی گفت که این اهانت به پیغمبر و همچنین اهانت به قرآن است .حکم این اتهام از سی سال تا اعدام است.» بعدها فهمیدم که این کارتون را به دفاتر روحانیون فرستاده بود تا بتواند از جماعت حوزه تایید حکمی سنگین را علیه من بگیرد.
زندان اوین
- من در بند ۲۰۹ زندانی راهروی ۸ طبقه بالا بودم. وقتی رسیدم، از توی در دریچهای باز شد، سبدی جلو آمد که توی آن چشمبند بود و باید یکی را انتخاب میکردم. خندهام گرفت. حق انتخاب، آن هم در چه جایی. در آنجا یک سری سوال را که خیلی عادی بود پرسیدند. انگار خودشان بیشتر همه چیز را، یعنی بیشتر از خود من ماجرا را میدانستند. من با چشمبند رفتم توی اتاقی که باید لباسهایم را عوض میکردم. لباس سالمی اندازه من نداشتند. پیژامۀ کهنهای اندازه من یافتند. دمپایی هم اندازه پای من پیدا نشد و دمپاییهای کوچکی که دادند پای من را زخمی کرد. چهار تا پتو دادند با یک کاسه استیل و یک قاشق پلاستیکی. ساعت و حلقه و بند کفشم و کمربند و همه این چیزها را هم جداگانه در کیسه گذاشتند توی یکی از فایلها. توی راهرو مرا معطل کردند. با چشمبند و پتوها در دست، بیشتر از نیم ساعت ایستادم و دو نفر در چند قدمیام شروع کردند در باره من حرف زدن طوری که بشونم و بترسم، در باره این که چه بلایی سر من خواهد آمد.
- روز ششم به درِ بند کوبیدند نامم را صدا زدند. مامور از من خواست که چشمبند بزنم. خیال کردم که دارند برای بازجویی مرا میبرند. مامور پرسید: «جورابت کو؟» گفتم: «برای چی؟» گفت: «داریم میرویم بیرون [از زندان]،سرده» به من پیژامه جدید دادند و با چشمبند مرا بردند و سوار یکی که از این ماشینهای نعشکش بهشت زهرا کردند. مرا به دادگاه بردند و آنجا خانوادهام را دیدم. چند نفر از اعضای انجمن صنفی روزنامهنگاران هم بودند و وکیلی را برای من گرفته بودند. آقای دکتر امیر حسین آبادی که وکیل خیلی محترمی هم بود و از بخت من، ایشان استاد دوره فوق لیسانس سعید مرتضوی هم بود.
- انجمن روزنامهنگاران یک وکیل پیدا کرده بود که مرتضوی نمی توانست خیلی اذیتش کند و نهایتا آن روز من را با قید وثیقه آزاد کردند. البته من متوجه شدم که میخواستند مرا از زندان اوین اخراج کنند! وقتی آنجا نشستم، دیدم یک حجم بزرگی روزنامه است که همهاش خبر راجع به دستگیری نیک آهنگ کوثر یا سخنرانی مهاجرانی. یکی از تیترها این بود«آقای مصباح یزدی؛ نیک آهنگ کوثر به اوین رفت!» و یا «مصباح یزدی به لندن رفت، نیک آهنگ کوثر به اوین» دیدم حجم خبر وحشتناک بود. در زندان اوین تنها روزنامههایی که میدیدم کیهان، اطلاعات و جمهوری اسلامی بود و از طریق آنها نمیشد فضای بیرون را درک کرد.
- از این روزنامهها واقعا آدم نمیتوانست درک کند که فضا چیست؟ به جز مثلاً بد و بیراههایی که کیهان گفته بود. در یکی از شبها از سلول راهروی آن طرفی، یک نفر به پنجره شوفاژ زد. تق تق تق. گفت که اکبر محمدی است و با نیک آهنگ کار دارد . گفتم«خودم هستم.» گفت: «بیرون خیلی فضا شلوغ شده به نفع تو.» من در زندان از همه جا بیخبر بودم. حق تلفن و حق ملاقات هم نداشتم.
- هنگامی که در دادگاه بودم، مرتضوی گفت که تا ده روز دیگر محاکمه برگزار خواهد شد. وثیقهام، سند مطب پدر خانمم بود. آن موقع وثیقهام معادل ۱۰ تا ۱۵ میلیون تومان بود. اتفاق جالبی که افتاد این بود که مسئولی در دادگاه که قرار بود آنجا باشد و سند را تحویل بگیرد، آن روز نیامده بود و باید مرا از زندان بیرون میانداختند. فقط یک فتوکپی از سند را گرفتند. و بعد فتوکپی مهر شده آنجا را تحویل دادند به مرتضوی. به همین واسطه بود که پدر خانم من بعدها آن مطب را فروخت و دادگاه هم متوجه نشد!
- برای تحویل وسایلم به زندان منتقل شدم. هنگام ترخیص از بند، چشم بند داشتم. یک نفر آمد و شروع کرد از من یک سری سوالات را پرسیدن. حس کردم قبلا صدای این فرد را جایی شنیدهام و حدس میزنم یکی از کسانی بود که با سعید حجاریان همکار بوده و آمده بود بازدید روزنامه صبح امروز یا آفتاب امروز، چون صبح امروز و آفتاب امروز در یک محل بود. حس کردم صدا را آنجا شنیدهام .بعداً شنیدم که احتمالاً یکی از معاونین وزارت اطلاعات بوده است. به من گفت: «شما هر چیز منفی که در اینجا دیدید به خود ما بگویید و اگر چیز مثبتی هم دیدید، به بقیه منتقل کنید.» گفتم«در ۲۰۹ خیلی خوش گذشت. غذایش که فوق العاده بود و فقط آدم چاق میشد و من سعی میکردم که نخورم. لذا من سه کیلو کم کردم آنجا. و تنها شکنجهای که شما میدادید، دادن روزنامه کیهان به زندانیهاست! و خوب بهتر است که روزنامههای دیگر را دراختیار زندانیها بگذارید.» خندهاش گرفت.
- از ترس اینکه مبادا کسی پشت در زندان اوین جمع شود، مرا با ماشین به چهار راه پارکوی بردند و وسط خیابان، کنار پل گفتند که همانجا پیاده شوم! حتی نه کنار پیاده رو. از آنجا تا منزل پدر همسرم که نیاوران بود پیاده رفتم. دم دکههای روزنامه فروشی توقف میکردم که دیدم بسیاری از تیترها راجع به انتخابات است و نیک آهنگ کوثر! از طرفی خوشحال بودم که به خاطر یک کارتون، حالا همه کارم را میشناسند، اما نگران هم بودم. خوشحال بودم که همکاران روزنامهنگار، اتحاد صنفی خودشان را نشان داده بودند، اما نگرانیام بابت این بود که وقتی از حدی بیشتر مطرح بشوید، زیر نظر خواهید بود.
- وقتی در سال ۸۲ از کشور خارج شدم، در عمل وثیقهای از من نداشتند. یک بار ماهها بعد احضارم کرده بودند، پدر خانمم جای من رفت، و دیگر خبری از سند و وثیقه نبود.
احضار مجدد
- از روزی که از زندان بیرون آمدم، چند بار برای بازجویی به شعبه ۱۴۱۰ احضار شدم. آقای مرتضوی دو مرتبه شروع کرد به بازجویی و بعد، آن زونکن کارتونهایم را آورد و شروع کرد به سئوال کردن. منتها ۱۶۸ کارتون خیلی زیاد بود که بخواهد راجع به آنها کند و کاو کند و خودش خسته شد. گفت:«برو بنشین توی دفتر کناری و توضیح بنویس راجع به کارتونها.»مسئول دفترش، دیگر از بس به دادگاه رفته بودم و با او سلام علیک کرده بودم، بالاخره اعتماد کرد و زونکن را داد که به خانه ببرم و آنجا توضیحات را بنویسم. من هفت بار به شکل رسمی احضار شدم. هر دفعه از مثلاً نیم ساعت بوده تا سه، چهار ساعت، اما تعداد دفعات غیر رسمی از دستم در رفته است.
- یکی از مواردش وقتی بود که در سال ۲۰۰۱ (۱۳۸۰) جایزه نشان شجاعت جهانی کارتون مطبوعاتی را برده بودم و برای دریافتش به کانادا رفتم. وقتی به ایران برگشتم، خیلی سریع به صورت کتبی احضار شدم. نکته این بود که مرتضوی میدانست وکیلم در سفر است. به خاطر حمله قلبی در بیمارستان کنار دادگاه بستریام کردند.
- یک بار جهاد دانشگاهی دانشگاه علوم پزشکی شیراز از من دعوت کرد تا نمایشگاهی از آثارم را آنجا برگزار کنم. دو ساعت قبل از پرواز وقتی توی راه فرودگاه مهرآباد بودم و هنوز به میدان آزادی نرسیده بودم تلفن زنگ زد و از شیراز بود: «آقای کوثر نیایید! [گروههای فشار] توی فرودگاه جمع شدهاند تا شما را کتک بزنند!» بعد فهمیدم که خانوادهام را در شیراز اذیت کرده بودند.=
- برای این که فشار کم شود، به توصیه علی میرفتاح، سردبیر هفته نامه مهر، نامهای خطاب به مصباح یزدی نوشتم با این مضمون که کارتونی که کشیدم[استاد تمساح] تنها یک کاراکتر کارتونی بود، اما به هر صورت این کارتون باعث شده که حامیان و طرفداران شما ناراحت شوند. اگر بایت این قضیه به قول معروف خسارتی به شما وارد شده و ناراحت شدید، من واقعا متاسفم! این کار راکردم تا هم پرونده را ببندند و هم فشار را از روی خانودهام کم کنم. روزی که این نامه را در فروردین ۱۳۸۰ برای دفتر مصباح یزدی فرستادم (البته یادم نیست هفته دوم و یا سوم فروردین بود) ربع ساعت بعدش رئیس دفتر مصباح جواب داد و با فکس نامه کتبی را برای من فرستاد. نوشته بود: «حضرت آیتالله مصباح یزدی نامه شما را دیدند و برای شما دعای خیر کردند، و فرمودند در هنگام انجام کار حرفهای، تقوای الهی را مد نظر داشته باشید.» گویا یک نسخه از آن پاسخ را برای دادگاه فرستاده بودند، به این معنی که ایشان شکایتی ندارند.
- چند روز بعد قاضی مرتضوی زنگ زد و گفت: «فکر کردی نامه بنویسی، ماجرا حل شده؟ ما با تو خیلی کار داریم!» روزهای بعد میخواستند مرا به شکل تلفنی احضار کنند که خوشبختانه جواب ندادم و تلفن را برنداشتم و از پیامهای غیر مستقیم فهمیدم که مرتضوی دنبال من بوده.
- یک نکته را باید اضافه کنم. وقتی سال ۱۳۸۲ از ایران خارج شدم و به کانادا آمدم، چهار سال نزد روانکاو رفتم. بیشتر وقایع بین سالهای ۷۸ تا ۱۳۸۲، یعنی از زمان بازداشتم تا هنگام خروج از ایران را به خاطر میآورم، به جز یک مقطع از تابستان ۱۳۸۱، این را همیشه به عنوان بخشی در نظر میگیرم که با اطمینان کمتری دربارهاش حرف میزنم. این مقطعی است که چند هفتهاش خانه نشین شدم و پدر همسرم که پزشک بود، هر شب به من آمپول دیازپام میزد به خاطر سردردهای خیلی شدیدی که از میگرن بدتر بود. روانکاوم معتقد بود که احتمالاً طور ناخوداگاه بخشی از حافظهام را پنهان کردهام و یا از دستش دادهام. برایم جلسات هیپنوتراپی گذاشت تا حداقل از طریق هیپنوتیزم بتواند بخش نهانی را برایم آشکار کند. توی یکی از جلسات به مرز حمله قلبی رسیدم و هیپنوتراپی هم تعطیل شد. سالها بعد که به خاطر بیماری فایبرومیالجا مغزم را اسکن کردند(تصویربرداری)، متخصص أعصاب گفت که در جاهایی از سرم آثار ضربه مغزی را مشاهده میکند. نمیتوانم با اطمینان بگویم که آیا چنین ضربهای اثری روی حافظه داشته یا نه، اما فقط چند بار توی خواب بازجوییهایی را دیدهام که در عالم بیداری چیزی از آنها به یاد ندارم.
نخستین خروج از ایران
- من یک بار در تابستان ۱۳۸۰ برای گرفتن جایزه جهانی نشان شجاعت کارتون مطبوعاتی از ایران خارج شدم و به کانادا رفتم. مراسم در کنفرانس مشترک کارتونیستهای مطبوعاتی آمریکا و کانادا در تورنتو بود. همچنین جایزه دوم باشگاه ملی مطبوعات کانادا را بابت یکی از کارتونهایم برده بودم. بعضیها از جمله مادربزرگم که ساکن کانادا بود از من خواستند که تقاضای پناهندگی کنم و برنگردم. پاسخ من منفی بود و گفتم من حداکثر یک محاکمه دارم و مدتی میروم زندان و میآیم بیرون و مشکلی پیش نمی آید.
- آن زمان دخترم هنوز دو سالش نشده بود. احساس خطر هم نمیکردم و میگفتم اگر مرا زندان هم ببرند، حداکثر شش ماه خواهد بود. اما وقتی سال ۱۳۸۱ نامزد انتخابات شورای شهر شدم، آن هم به درخواست یکی از معاونین شهرداری تهران آقای ثانینژاد، شرایط تغییر کرد. او معتقد بود که من میتوانم در تهران افراد همفکر و مثل خودم را نمایندگی کنم. از طرفی مسائل زلزله تهران و مسائل مربوط به آب برایم مهم بود و یک منتقد شناخته شده هم بودم. ثانینژاد اعتقاد داشت که بایستی نامزد بشوم و متقاعدم کرد که این اشتباه را مرتکب شوم! جاهطلبی ذاتیام هم در نادیده گرفتن واقعیتها موثر بود. علیرغم اینکه افراد مختلفی در خانواده و دوستانم تاکید کردند که این کار اشتباه است، من این پیشنهاد ثانینژاد را پذیرفتم. همان زمان با تماسهای گروههای سیاسی مختلفی مواجه شدم که از من میخواستند در انتخابات مجلس بعدی (۱۳۸۲) نامزد حزبشان بشوم، و همین باعث شد حساسیتها بالا برود. مطمئن بودم که تلفنم کنترل است و پیامها مختلف را برادران بازجو شنیدهاند. احضارهای بعدی نشان داد که حدس و گمانم بیربط نبود.
- من رد صلاحیت نشدم چون انتخابات شوراها دست وزارت کشور بود. با این حال نامزد هیچ حزبی نبودم. نه کارگزاران، نه مشارکت و نه همبستگی. تصمیم گرفتم به عنوان مستقل بیایم. یک لیست راه انداختیم به نام “ائتلاف سبز” که ائتلافی محیط زیستی بود. کاریکاتورهای پوستر را هم بزرگمهر حسینپور کشید. میخواستیم متفاوت باشیم. در آن انتخابات شورا شکست بدی خوردیم.
- همان زمانی که کاندیدای انتخابات شورای شهر بودم، چند گروه سیاسی به من پیشنهاد کردند که برای انتخابات مجلس سال بعد کاندیدا شوم. پاسخم منفی بود. گفتم که علاقهای به شرکت در انتخابات مجلس ندارم و در شورای شهر هم میخواستم بهعنوان یک زمینشناس و فعال محیط زیست وارد بشوم، نه به عنوان یک سیاستمدار. این انتخاب و حضور اشتباه من در این رقابت، حساسیت زیادتری درست کرد و گفته شده بود که این یک مقدمه ورود من به سیاست است.برای این که بعدا من میخواهم در انتخابات مجلس شرکت بکتم.
- در محدوده بهار ۸۲، تعدادی از دوستان من بازداشت شدند، از جمله سینا مطلبی که همکارم در خبرگزاریهای محیط زیستیمان هم بود. وقتی سینا آزاد شد، نزدش رفتم و گفت که دو روز از دوران بازداشت درباره من بازجویی شده بود. [بازجویان] به او گفته بودند که نیک آهنگ مشارکتی [همراه جبهه مشارکت] است، منتها در ظاهر مستقل است. مطلبی به آنها گفته بود اصلا اینطور نیست. او با جبهه مشارکت مشکل اساسی دارد و کلا با اصلاحطلبها مشکل دارد. از او در باره خبرگزاری و فضای آن و رفتارهای من پرسیده بودند. دفترما در سال ۸۱ در جردن بود و بعداً نزدیک کریمخان زند مستقر شدیم. سه تا سایت خبری داشتیم. یک سایت قلم سبز بود که درباره بهینه سازی مصرف سوخت کار میکرد. یکی سایت آسمان آبی بود که راجع به آلودگی هوای تهران و کشور بود و دیگری هم یک سایت درباره حقوق شهروندی.
- سه سایت خبرگزاری کوچکی که مدیریت میکردیم، اسپانسرهای دولتی داشت. ماموران چند بار آمده بودند و دفتر کار را جستجو کرده بودند. به خاطر جابجایی چند وسیله متوجه این موضوع شدم. هر شب یا من یا همکارم درها را قفل میکردیم. اما یکی دو بار با در باز شده روبهرو شدم. یک بارش روزی بود که برف شدیدی در تهران آمده بود و دفتر ما تعطیل بود. من رفتم و دیدم در ورودی و دفتر کار خودم باز شده. حدس زدم آمدهاند و دفتر را گشتهاند. وقتی که سینا مطلبی از پرسشهای دوره بازجویی برایم گفت، تازه متوجه شدم که بخش زیادی از بازدیدهای سرزده به دفتر ما برای چه بوده است.
- آن زمان ما با حمایت شهرداری تهران، سایتی در باره شهروندمداری داشتیم. ثانینژاد، معاون توسعه مدیریت شهری ملک مدنی، شهردار تهران بود و در مهرماه ۱۳۸۱ سندی محرمانه به ما داد. یک مجلد بسیار بزرگ از اسناد محرمانه املاک شهری که دستگاههای نظامی آن مکانها را اشغال کرده بودند به ما و همچنین به عباس عبدی داد . عبدی هم آن زمان جزو مشاوران معاونت توسعه مدیریت شهرداری بود. این مجلد بزرگ مجموعهای از عکسها، اسناد و نقشههای امکان، پارکها و زمینهایی در تهران که به وسیله نیروهای نظامی و انتظامی اشغال شده بود. جذابیتش برای من این بود که بتوانم بازداشتگاههای سپاه را پیدا کنم.
- علت اینکه این مجموعه و اسناد را به ما دادند این بود که از ما خواسته بودند روی نوشتن طرحی برای بازپسگیری این اماکن به مردم کار کنیم و روند آگاهیسازی در جامعه را بررسی کنیم، تا نهایتا نظامیان این مراکز را به مردم تهران برگردانند. هر کسی ممکن بود خیلی خوشش بیاید این مدارک را ببیند. با این حال، با وجود آنکه از برای بررسی مدارک محرمانه از مجوز و آموزش لازم بیبهره بودم، از ترس این که مبادا دست کسی بیافتد، آن در گاو صندوق شرکت گذاشته بودم. سیزده آبان ۸۱ عباس عبدی دستگیر شد. وقتی خبر دستگیریاش را شنیدیم، بدون فوت وقت این مجلد محرمانه را با پیک موتوری به شهرداری فرستادم. بعداً شنیدم که یکی از موارد اتهامی عباس عبدی، داشتن آن اسناد محرمانه بوده است.
- الان که به ماجرا نگاه میکنم، میبینم که داشتن آن مجموعه اسناد خیلی خطرناک بود، چرا که نقشه و عکسهای مراکز مختلفی در لویزان و ازگل و شرق تهران در آن مجلد بود که بعدها آژانس بینالمللی انرژی اتمی رویشان علامت سوال گذاشته بود. گویا چند مرکز محل اختفای کیک زرد بودند. حس میکردم دراختیار داشتن این مجموعه سند و عکس برایم موجب دردسر خواهد شد. درست است که سال ۲۰۰۲ مذاکرات با وزرای خارجه سه گانه اروپا در ایران و با حسن روحانی شروع شده بود، اما من آن موقع به مغزم خطور نمیکرد که ممکن بود این اسناد مدارکی باشند که اگر به آژانس بینالمللی انرژی اتمی میرسید، بحران ایجاد کند و سر من هم بالای دار برود. نگرانی من از امنیتیتر شدن پروندهام بود.
- زمانی که سینا مطلبی در بازداشت بود – اوائل اردیبهشت ۸۲ – در انجمن صنفی روزنامهنگاران جلسهای با حضور روزنامهنگاران دیگر داشتیم. من آن زمان بازرس انجمن صنفی بودم و در انجمن حضوری فعال داشتم. یک جلسه عمومی بود و روزنامهنگاران مختلفی آمده بودند. فکر میکنم برای حمایت از آقای زیدآبادی عضو هیات مدیره انجمن صنفی که آن زمان زندان بود دور هم جمع شده بودیم. یک نفر به من اشاره کرد که پاکت نامهای زیر صندلیام افتاده است. پرسید: «نامه مال تو است؟» من نامه را برداشتم ولی بازش نکردم. وقتی آمدم بیرون، توی کوچه و در نزدیکی روزنامه همبستگی که آن زمان آنجا کار میکردم، نامه را باز کردم و دیدم که در نامه نوشته که «حکم اعدام شما توسط سه مجتهد عادل صادر شده است…» چشمانم سیاهی رفت. گیج شدم.به خودم گفتم شاید این یک شوخی است، اما شوخی خیلی بد.
- نامه دستی نوشته شده بود. فقط زیرش نوشته بود فرزندان نواب صفوی. با چند نفر حرف زدم، فکر کردیم این نامه را خیلی نمیتوان خیلی جدی گرفت. نامۀ مشابهی در همان روز و یا صبح روز بعدش جاهای مختلف برای چند نفر فرستاده بودند. آن زمان ابراهیم نبوی از ایران خارج شده بود. در منزل همسر سومش نامه مشابهی انداخته بودند. و بعداً لیستی در فضای مجازی پخش شد و نام من و چند نفر دیگر توی این لیست بود. فرزندان نواب امضا کننده لیست بودند. در ماجرای قتلهای زنجیرهای و لو رفتن یک لیست ۱۸۰ نفره با امضای فرزندان نواب، اسم این گروه مترادف بود با ترس و ترور. من سریعاً با گزارشگران بدون مرز تماس گرفتم. همچنین به شبکه جهانی دفاع از حقوق کارتونیستها که از من حمایت میکردند خبر دادم.
- من با افراد مختلف در باره این نامه و میزان جدی بودن خطر مشورت کردم. از جمله از چند نفر که هنوز در ایران هستند نمیتوانم اسم ببرم. یکیشان به من توصیه کرد که موقتاً از ایران خارج بشوم تا آبها از آسیاب بیافتد. یکی از همان روزها بود که خبرنگار خبرگزاری ایلنا آمد دفتر ما و با من گفتگو کرد. من در این گفتگو که همزمان با بازداشت سینا مطلبی بود، به افرادی مثل سعید حجاریان حمله کردم. از بازداشت سینا مطلبی هم اظهار نگرانی کردم. چون سینا همکارم بود و بازداشتش از نظر من غیر معقول مینمود.
- بعد از انتشار مصاحبه، سینا آزاد شد. چند روز بعد یکی از شاگردانم در خانه کاریکاتور به موبایل من زنگ زد. گفت گوشی را میدهد دست یک نفر دیگر. طرف خودش را معرفی کرد: حسن شایانفر! حسن شایانفر، معاون روزنامه کیهان بود. یک مقام امنیتی قدرتمند. به من گفت: «شما اگر بیایید روزنامه کیهان و شروع به همکاری کنید، مشکلی که برای شما پیش آمده را میتوانید فراموش کنید.»این حرف خیلی معنیدار بود. من پاسخ دادم که اتفاقا دوستان مجله کیهان کاریکاتور را خیلی وقت است ندیدهام، و هر وقت آمدم آن طرف، خدمت شما هم خواهم رسید! کیهان کاریکاتور مجله تخصصی کارتون و کاریکاتور بود.
- بعد از تماس تلفنی شایانفر، وقتی به دفتر کارم رسیدم، سریع زنگ زدم به گزارشگران بدون مرز و همچنین به شبکه جهانی دفاع از حقوق کارتونیستها. گفتم: اگر میخواهید دعوت نامه بفرستید، سریع بفرستید، چون این تلفن را که شایانفر زده، برای من دو راه بیشتر باقی نمیگذارد. یا باید بروم و با کیهان به عنوان یک مجموعه امنیتی همکاری کنم یا بروم زندان و منتظر هر اتفاقی باشم. اگر به زندان بروم، با توجه به اینکه از سوی فرزندان نواب به مرگ تهدید شدهام، امنیت نخواهم داشت.
- شبکه جهانی کارتونیستها با کمک انجمن کارتونیستهای کانادا برای من دعوتنامه تنظیم کردند تا برای سخنرانی در باره نگاه کارتونیستهای خاورمیانه در مورد اشغال عراق حرف بزنم. همان موقع نمایشگاه کارتون صلح در تهران با حمایت ارشاد و خانه کاریکاتور برگزار میشد. پاکت دعوتنامهام باز شده بود. با آنکه با پست DHL برای من فرستاده شده بود، نامه را خوانده بودند. به عبارتی متوجه شدم که بازبینی کنندگان حتماً میدانند که دنبال خروج از کشور هستم.
- بیشتر نگران شدم اما مقدمات کار نمایشگاه در کانادا را چیدم. به وزارت خارجه و ارشاد گفتم که میخواهم در کانادا نمایشگاهی از آثار ضدجنگ کارتونیستهای ایرانی برگزار کنم. آن موقع آصفی معاون کنسولی و سخنگوی وزارت خارجه بود. با او جلسه گذاشتم و او با سفارت ایران در کانادا تماس گرفت و آنها هم مقدمات نمایشگاه را در اتاوا و همچنین در دانشگاه کنکوردیای مونترال و در تورنتو چیدند.
- یک نامه هم به یکی از معاونین قوه قضاییه فرستادم با این مضمون که قرار است در کانادا سخنرانی کنم و اگر ممکن است شما ببینید که متن سخنرانی به لحاظ شرعی مشکلی نداشته باشد و اگر آیه ای چیزی هست که به کار بیاید، لطفاً اضافه کنید تا بتوانم از نگاه صلح آمیز کارتونیستهای ایرانی [درباره جنگ] بهتر دفاع کنم. آن معاون هم نامهای را برای من فکس کرد. من این نامه را با خود به فرودگاه بردم تا اگر جلویم را گرفتند، نشان دهم.
- دو روز بعد از گرفتن ویزا به فرودگاه رفتم. کسی که پشت گیشه نیروی انتظامی بود، گذرنامهام را گرفت و از گیشه خارج شد و چند دقیقه بعدش برگشت. نگران شدم که نکند الان ممنوع الخروج باشم. بعد از زدن مهر خروج، به سالن ترانسفر/ترانزیت یا هر چیزی که اسمش باشد رفتم. خیلی نزدیک در خروجی نشستم. فکر کنم ساعت چهار صبح بود، چند دقیقه بعد دو نفر مامور با بیسیم کنار دستم نشستند بدون این که تگ اسم داشته باشند. احتمالا عضو سپاه بودند چون کسانی که آنجا از امنیت فرودگاه حفاظت میکنند سپاهی هستند. من به یاد کسانی افتادم که به فرودگاه مهرآباد برای سفر به خارج رفته آمده بودند، ولی به جای خروج از ایران، سر از زندان یا حبس در آورده بودند. فکر کنم پنچ دقیقه یا ده دقیقه، قبل از اعلام پرواز، به اینها یک پیام رسید. از کنار من بلند شدند و رفتند. تجربه ترسناکی بود. پیراهن آبی کمرنگ من، به خاطر عرق ناشی از ترس، آبی تیره شده بود.
- دیگر برای همیشه از ایران خارج میشدم. متاسفانه همسر و فرزندم را نمیتوانستم به کانادا ببرم و در ایران ماندند. بعداً که پناهنده شدم، توانستم برایشان اقدام کنم. چهارسال طول کشید تا بتوانیم همدیگر را ببینیم و از اول خانواده بشویم.
- محاکمه من غیابی بود، شش سال بعد از بازداشت. میگفتند وقتی برای اتهامی تا ۶ سال محاکمهای برگزار نمیشود، دادگاه منع تعقیب میدهد و دیگر از محاکمه خبری نیست. گویا در مورد من رعایت نشد. من در ایران نبودم و دکتر حسینآبادی در جلسه دادگاه از من دفاع کرد و برایم حکم غیابی صادر شد. آن موقع روزنامه آزاد اجازه انتشار یافته بود و غیر ممکن بود که به واسطه اتهامی که روزنامه آزاد تبرئه شده بود من محکوم بشوم. یکی دو تا حکم دادند که اگر خاطرم باشد حکم تعلیقی. بعدها اما قاضی مقیسه حکم دیگری صادر کرد و من به ۴ سال حبس تعزیری محکوم شدم. فردی هم همان سالهای اول خروجم از ایران پیغام داد که یک پرونده امنیتی دارم. حدس زدم بهواسطه همان اسناد محرمانه شهرداری و [اتهام] بر هم زدن امنیت ملی سر کارتون استاد تمساح بوده باشد.
- علت به درازا کشیدن محاکمه شاید طولانی شدن اصلاحیه قانون مطبوعات بود که در زمان بازداشت من، جزئیاتش تصویب نشده بود که مسئولیت را به حساب کارتونیست یا خالق اثر بگذارند. آن دوران و بر أساس قانون مطبوعات مدیر مسئول، مسئول محتوای رسانه بود. با این تعریف، حتی بازداشت من هم اشتباه بود. یعنی عملاً حق نداشتند مرا بازداشت کنند. نکتهای دیگر این بود که چرا محاکمه من همان ده روز بعدش که مرتضوی گفته بود برگزار نشد. در آن ده روز، انتخابات مجلس ششم برگزار شده بود که با برد اصلاح طلبان همراه شد و فضای سیاسی تغییر کرد. به هر تقدیر کارتون «استاد تمساح» که در فضای سیاسی آن روزگار معنی پیدا کرده بود و بعد از چند سال دیگر خطری به حساب نمیآمد.
- نمایشگاه من در رزیدانس سفارت ایران، همان روزی که خواهران دوقلوی به هم چسبیده ایرانی یعنی لاله و لادن مرده بودند، در اتاوا افتتاح شد. هفته سوم تیرماه بود. وقتی که نمایشگاه در حال برگزاری بود یک نفر از اعضای سفارت به من گفت: «شما کی بر میگردید ایران؟»گفتم: «ویزای من شش ماهه است.»گفت: «شما زودتر برگردید ایران.» احساس بدی به من دست داد. وقتی به هتل رفتم، با همسرم در ایران تماس گرفتم. نیمه شب به وقت ایران بود. همسرم گفت که ماموران هفته قبلش به خانه قبلی ما در چیذر رفته بودند. آن موقع مستاجر دیگری آنجا زندگی میکرد. ماموران با احضاریه آمده بودند و چند روز بعد نسخه اسکن شده را برایم فرستادند. همان روزها، حسین باستانی، وحید پوراستاد، عیسی سحرخیز و سعید رضوی فقیه هم بازداشت شده بودند. ظاهراً من هم توی لیست بازداشتیها بودم. این درست همان روزهایی است که خانم زهرا کاظمی، خبرنگار-عکاس ایرانی کانادایی در زندان بود. وقتی که ماجرای قتل ایشان رسانهای شد، حسین باستانی، وحید پوراستاد و عیسی سحرخیز آزاد شدند.
- من هم قاعدتا باید همان روز که ماموران آمده بودند بازداشت میشدم. اگر بازداشت شده بودم با اتهامات جدیدی که برای من درست کرده بودند، دیگر امکان خروج از کشور را نمییافتم. فکر کنم از تنها پنجرهای که برای من باز شده بود استفاده کردم و از ایران رفتم.
خودسانسوری در نشریات اصلاحطلب
- آن موقع دبیر سرویس اقتصادی روزنامه نوروز سعید لیلاز بود. با سعید لیلاز در روزنامههای مختلفی از جمله همشهری و آزاد کار کرده بودم. در روزنامه آزاد سردبیر بود. در بهار ۱۳۸۰ چند یادداشت درباره سیاستهای اشتباه وزارت نیروی دولت خاتمی نوشتم، از جمله در باره سدسازیهای افراطی و اینکه نتیجه این کارها چه آسیبها و نتایج منفیای به بار خواهد آورد. بعد از انتشار یادداشت اول، از دفتر سید محمد خاتمی به من زنگ زدند و گفتند که رئیس جمهوری مطلب را خوانده است.
- نهاد ریاست جمهوری یک بولتن داشت. بولتنی که اتفاقا بعضی همکاران روزنامه نوروز بریده اخبار را جمع آوری و برای مشاهده رئیس دولت در یک بولتن کنار هم میگذاشتند. از دفتر رئیس جمهوری به من گفتند که آقای خاتمی امروز مطلب شما را دیده و میخواهد شما را ببیند. قرار گذاشتم برای سه روز بعد از انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۰. فکر کنم به جز مقامهای سیاسی، جزو اولین کسانی بودم که بعد از انتخابات به دیدن خاتمی میرفتم. آنجا برایش درباره موضوع آب به اتفاق یک کارشناس توضیحهای مختلفی دادیم. اطلاعات و تمام آماری که لازم بود را در اختیارش قرار دادیم. اینکه چه اتفاقی سر حوزه آب در ایران در حال رخ دادن است. به او گفتم که شما فرزند کویر هستید. اردکان بدون وجود قنات و آب زیرزمینی به وجود نمیآمد و حفظ نمیشد. آیا میتوان وسط کویر سد ساخت؟ یا باید آبهای زیرزمینی را تقویت کرد؟ خاتمی هم گفت که «اقدام میکند». پس از آن، دو یا سه یادداشت دیگر در روزنامه نوروز منتشر کردم. از یک مقطع، یادداشتهای بعدی مرا درباره آب منتشر نکردند. هر چه گفتم اینها سلسله است، اما بهانه آوردند که تا زمانی که وزارت نیرو جوابیهای نفرستد، اجازه انتشار مطلب در باره آب ندارم. بعد از انتشار جوابیه رسیده از وزارت نیرو، عباس عبدی مانع انتشار پاسخ من شد.
- خیلی عصبانی شدم. گفتم که شما که مدعی هستید که «ایران برای همه ایرانیان» است و «دانستن حق مردم است» چرا سانسور میکنید؟ عباس عبدی گفت که لحن یادداشت من تند بوده است. من از بیت «چو دزدی با چراغ آید، گزیدهتر برد کالا» در متن استفاده کرده بودم و اشارهام به پروژههای سدسازی بزرگی بود که پول مملکت را به تاراج میبرد. همان موقع دوستان عباس عبدی در شرکت آب و نیرو که اتفاقاً در روزنامه نوروز هم حضور داشتند، مثل وفا تابش و نعیمآبادی، درگیر ساخت سدهای گتوند و کرخه و کارون ۳ بودند. پروژههایی مشترک با سپاه(قرارگاه خاتمالانبیا) که گروههای ویژه را پولدار کرده بود. من هم از روزنامه کنارهگیری کردم و بیرون آمدم و انتقادهای خودم را راجع به مسئله آب ادامه دادم. منتها روزنامههای دیگر نمیگذاشتند مطالبی شود که مانع گرفتن آگهی از سازمانهای تحت امر وزارت نیرو شود. فکر کنم در آن زمان جزو اولین کسانی بودم که در مطبوعات ایران به خطر سدسازی بی رویه و آثار منفیاش اشاره کرده بودم.