شهادتنامه محمدعمر ملازهی
اسم کامل: محمدعمر ملازهی
تاریخ تولد: ۱۳۵۸
محل تولد: روستای دزبگان (شهرستان سرباز)، استان سیستان و بلوچستان
شغل: مدرس علوم دینی
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۲مهرماه ۱۴۰۰
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه تلفنی با آقای محمدعمر ملازهی در تاریخ ۱۲ مهرماه ۱۴۰۰ تهیه و در تاریخ ۴ آبان ۱۴۰۰ توسط ایشان تأیید گردیده است. شهادتنامه در ۲۳ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- من محمد عمر ملازهی هستم. اول اسفند سال ۱۳۵۸ در روستای دزبگان در شهرستان راسک یا سرباز متولد شدم. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهم گذرانم و بعد دروس حوزوی را ادامه دادم و در سال ۱۳۸۲ از حوزه علمیه منبع العلوم کوه ون شهرستان سرباز فارغ التحصیل شدم. سپس در روستای خودم {نصیرآباد} به کار تجارت و تدریس علوم دینی {مشغول گردیدم}.
- از سال ۱۳۸۲ فعالیت های تبلیغی ام را شروع کردم. من در یک مدرسه علوم دینی در روستای نصیر آباد به عنوان مدیر داخلی مدرسه فعالیت می کردم. در کنار آن با جوانان منطقه ارتباط خوبی داشتم و همیشه درباره حقوق {اجتماعی و مذهبی} با آنها صحبت می کردم. به آنها می گفتم، که حقوق ما {مردم بلوچ اهل سنت} چیست و نظام باید حقوق ما را رعایت کند. {در واقع} این که ما اهل سنت و بلوچ هستیم، دلیل نمی شود که {حکومت} بر ما فشار وارد کند.
- هر ماه جلسه ای با حضور جوانان در یکی از روستاهای {منطقه} برگزار می کردیم. درباره حقوق پایمال شده اهل سنت صحبت می شد و {قسمت} پرسش و پاسخ هم داشتیم. به دلیل همین فعالیت ها، فشارها روز به روز بر من بیشتر می شد.
احضار و بازجویی های مکرر
- در فاصله سال های ۱۳۸۲ تا ۱۳۹۲، من بارها احضار و بازجویی شدم. بعد از سال ۱۳۸۸ به من گفته شد، که هر ماه باید در {دفتر} وزارت اطلاعات حاضر شده و آن جا {برای اعلام حضور} امضا کنم. {ماموران} می گفتند: «اگر بخواهی از شهر خودت به شهر دیگری بروی باید زنگ بزنی و از ما اجازه بگیری که به مسافرت می روی.» من در پاسخ گفتم که نمی توانم. اما هر بار که نمی توانستم حاضر شوم، با من تماس می گرفتند که «نیامدی!»
- اولین بار که احضار شدم، به {دفتر} وزارت اطلاعات در راسک رفتم. در آن جا حدود ۲ الی ۳ ساعت بازجویی شدم. {ماموران} فقط برای اذیت کردن، سوالات بی ربط می پرسیدند. به طور مثال می پرسیدند: «اسم پدر و مادر و پسر عمو و برادر و همه {فامیل} و دوستانت را باید بنویسی!»
- {احضارها} هیچ وقت کتبی نبود و هیچ حکم قضایی هم در کار نبود. {ماموران} وزارت اطلاعات با شماره تلفن ناشناس به من زنگ می زدند و می گفتند: «شما بیایید به {فلان} دفتر وزارت اطلاعات» و بعد هم بازجویی می کردند.
- بازجوی من در {دفتر} وزارت اطلاعات در شهرستان سرباز شخصی به نام ناظمی بود. البته نام مستعار است. من صورت وی {و بقیه ماموران} را می دیدم. یک بار که احضار شده بودم، بازجوها از مرکز استان یعنی شهر زاهدان آمده بودند، که صورت آنها را ندیدم. آنها پشت سر من نشسته بودند و سوال می کردند. من جواب هایم را روی تعدادی برگه می نوشتم. سوالات آنها هم همان سوالاتی بود، که {بازجوهای دیگر} قبلا از من پرسیده بودند.
- در اسفند ماه سال ۱۳۹۲ به صورت تلفنی به {دفتر وزارت اطلاعات} در شهرستان راسک احضار شدم. بعد از سوال و جواب، {ماموران} گفتند که باید به {دفتر وزارت اطلاعات در} شهر زاهدان بروم. {در زاهدان} ساعتی از من بازجویی کردند. {ماموران می پرسیدند}: «در خارج از کشور با چه کسانی در ارتباط هستی؟ فعالیت های خارجی ات چیست؟ با کدام افراد در ارتباط هستی؟»
- بازجوها به مسائل مذهبی {اهل سنت} هم اشاره و {بعضا} توهین می کردند. یک بار وقت نماز بود و گفتم که می خواهم نماز بخوانم. در پاسخ، بازجو به من و خلفاء {اهل سنت} توهین کرد. البته جملات وی دقیقا یادم نیست.
- {در طول بازجویی ها} ضرب و شتم نشدم، اما {ماموران} در لفافه تهدید لفظی می کردند. {به طور مثال، یک بار} گفتند: «همه دنیا از ما حساب می برد! خودتان هم می دانید. شما هم کسی نیستید و اگر بخواهیم می توانیم شما را بازداشت و زندانی کنیم. وزارت اطلاعات جایی است، که مردم از کنارش رد می شوند، پایشان می لرزد! شما هم باید بدانید که با وزارت اطلاعات طرف هستید.» {بعد از بازجویی} بدون این که از من تعهدی بگیرند، آزادم می کردند.
- بعد از آن که خبر {آخرین} بازجویی من در رسانه های مختلف، از جمله کمپین فعالین بلوچ و شبکه جهانی کلمه منتشر شد، دیگر من را احضار و بازجویی نکردند، تا اسفند ماه ۱۳۹۲.
- یکی از فشارهایی که بر من وارد کردند، در ارتباط با صدور شناسنامه برای فرزندم بود. نام فرزند من عبدالمنعم است. اداره ثبت احوال حدود شش ماه برای فرزندم شناسنامه صادر نکرد، به این بهانه که این نام در سیستم آنها نیست و من باید نام فرزندم را منعم بگذارم. من اما اصرار داشتم که نام عبدالمنعم باشد. {برای رفع این مشکل} کلی نامه نگاری کردم. {از جمله این که} به نماینده {شهرستان محل سکونتم در} مجلس {شورای اسلامی} نامه نوشتم. تنها به دلیل این که می خواستند بر من فشار وارد کنند، حدود شش ماه از صدور شناسنامه خودداری کردند. {البته} من در نهایت شناسنامه را گرفتم.
اعدام ایوب بهرامزهی
- در سال ۱۳۸۷، گروهی از نیروهای وزارت اطلاعات برای بازداشت چند نفر از جوانان به روستای ما {روستای نصیرآباد} آمدند. آنها هیچ حکم قضایی ای برای بازداشت نشان ندادند. {تعدادی از} جوانان روستا جلوی ماموران را گرفتند و گفتند، که باید برای بازداشت مردم حکم قضایی نشان دهید. همین امر سبب تجمع جوانان شده بود. {جوانان روستا} با ماموران درگیر شدند، {به این صورت که} به طرف ماشین های {ماموران وزرات اطلاعات} سنگ زدند و ماموران هم فرار کردند. روز بعد اما ماموران وزارت اطلاعات دوباره به روستا آمدند و تعدادی را دستگیر کردند. از جمله دستگیر شدگان برادر همسرم، ایوب بهرامزهی بود. ایشان حدودا سی ساله بود و در روستای نصیرآباد کلاس های {آموزش} قرآن برگزار می کرد. هیچ فعالیت دیگری نداشت. ایوب مدتی را در زندان بود و پس از چندی {با قید وثیقه} آزاد شد. در حادثه {درگیری با ماموران وزارت اطلاعات}، همچنین سه نفر از جوانان نصیرآباد زخمی شدند. نام های آنها عبارت است از خلیل الله بهرامزهی، عبدالباسط وطن خواه و عبدالحلیم وطن خواه.
- در سال ۱۳۸۹، ایوب بهرامزهی دوباره بازداشت گردید. در آبان ماه ۱۳۹۲، او به همراه ۱۵ زندانی بلوچ دیگر در اقدامی انتقام جویانه توسط دادستان {عمومی و انقلاب} زاهدان اعدام شد. مدتی قبل از آن، ایوب را به زندان همدان تبعید کرده بودند و او در همان جا اعدام شد. ما {خانواده ایوب} نمی دانستیم که او اعدام شده است. {مقامات} حتی {امکان} آخرین ملاقات را به ما ندادند. ما از طریق رسانه های گروهی و تلویزیون {مطلع شدیم}، که ۱۶ نفر از جمله ایوب اعدام شده اند. {بعد از آن} ما به دادستانی زاهدان رفتیم، که {در مورد شرایط ایوب} سوال کنیم. {مقامات دادستانی} نه تنها پاسخ درستی به ما ندادند، که {بعضا} توهین هم کردند. بالاخره بعد از چند ساعت پاس کاری با وزارت اطلاعات {ارجاع ما به وزارت اطلاعات} گفتند، که ایوب در همدان اعدام و همان جا هم به خاک سپرده شده است.
- {جوان دیگری از اهالی روستای نصیرآباد بود، به نام} دُرا شهدوستزهی. {نیروهای امنیتی} ایشان را در {همان دوره زمانی} داخل روستا و جلوی چشمان مادر و خواهرش ترور کرده و کشتند. بعد از آن، {ماموران} جنازه وی را با خودشان بردند و بعد از یک هفته به خانواده اش تحویل دادند.
حمله ماموران اطلاعات سپاه پاسداران به روستای نصیرآباد در سال ۱۳۹۳
- در ۱۴ دی ۱۳۹۳، {تعداد زیادی از نیروهای} اطلاعات سپاه پاسداران با حدود ۴۰ الی ۵۰ خودرو به روستای نصیر آباد ریختند. {گروهی از آنها} به منزل من آمده و قصد بازداشت من را داشتند. خوشبختانه در آن روز من منزل نبودم. در واقع، در یک سفر استعلاجی در یکی از شهرستان های مجاور به سر می بردم. {ماموران} کامپیوتر شخصی من و همچنین موبایل فرزندانم و تعدادی از وسایل شخصی ام را {ضبط کرده} و با خودشان بردند. {آنها} هیچ حکمی برای بازداشت من نشان ندادند. {خانواده ام} بعدا به من پیام دادند، که {ماموران اطلاعات سپاه} برای بازداشتم آمده بودند. به من گفتند: «نباید به خانه بیایی!»
- {ماموران اطلاعات سپاه} در همان روز در روستای نصیر آباد نزدیک به ۳۰ نفر از اهالی، از جمله برادر من ابوبکر ملازهی و همچنین عامر گهرامزهی را بازداشت کردند. {عامر گهرامزهی} از ماموران سپاه خواسته بود، که حکم بازداشت اش را به او نشان دهند. {ماموران} در پاسخ گفته بودند: «حکم نداریم، چه غلطی می خواهی بکنی؟» و تفنگ شان را به سمت وی نشانه رفته بودند!
- علت این بازداشت ها به ترور شخصی به نام مصطفی جنگی زهی بر می گردد. ایشان که عضو سپاه پاسداران بود، قبل از ۱۴ دی ۱۳۹۳ توسط افراد ناشناس {در منطقه} به قتل رسیده بود. {در مورد این ترور} بیشترین گمانه زنی ها به سمت {عوامل} حکومت بود، که خودشان مصطفی جنگی زهی را کشته اند، که تسویه حساب کنند. پس از ترور ایشان، ابتدا مولوی فتحی محمد نقشبندی، امام جمعه وقت راسک، و همچنین فرزندش عبدالغفار نقشبندی و گروهی دیگر بازداشت گردیدند. آنها متهم به ترور مصطفی جنگی زهی شدند.
- بعد از آن، در روز ۱۴ دی ۱۳۹۳، {ماموران اطلاعات سپاه} حدود ۳۰ نفر از جوانان روستای نصیرآباد را به همین اتهام ترور مصطفی جنگی زهی بازداشت کردند. مدتی بعد، دو نفر دیگر از منطقه کوه ون (در شهرستان سرباز) به همین اتهام بازداشت شدند. این دو نفر، {به نام های} حافظ عبدالرحیم کوهی و امان الله بلوچی، تا به این لحظه در زندان به سر می برند و به آنها حکم اعدام و ده سال حبس داده شده است.
- از میان ۳۰ جوان بازداشتی از روستای نصیرآباد، برخی پس از مدتی آزاد شدند. {البته} ۱۰ نفر از آنها، از جمله برادر من ابوبکر ملازهی، حدود ۴ سال در زندان بودند و بعد به قید وثیقه آزاد گردیدند. برادر من به قید وثیقه ۱۰ میلیارد تومانی آزاد شد.
خروج از کشور
- دقیقا به یاد ندارم که در چه تاریخی از کشور خارج شدم. فکر می کنم که حدود ۲۴ یا ۲۵ دی ماه ۱۳۹۳ بود. {بعد از حمله ماموران اطلاعات سپاه به روستای نصیرآباد در ۱۴ دی ۱۳۹۳} من مدتی در همان شهرستان مخفی شدم. با وجود این که پاسپورت داشتم، اما نمی توانستم از راه های قانونی از کشور بیرون بروم. به همین دلیل ابتدا به پاکستان رفتم و بعد از مدتی از آن جا خارج گردیدم.
- {ماموران امنیتی پس از خروجم از کشور} با من تماس نگرفته اند، ولی غیر مستقیم به نزدیکان و دوستانم همیشه {درباره من} اشاراتی داشته و تهدید کرده اند.
روستای نصیرآباد
- در ۲۴ دی ماه ۱۳۹۴ مقاله ای نوشتم، با عنوان «تصویری از عمق فاجعه روستای نصیر آباد، اعدام، ترور و بازداشت.» روستای نصیرآباد تقریبا ۱۵۰۰ نفر جمعیت دارد، اما بیشتر از ۸۰ درصد از مردم آن در واقع بیکار هستند و زیر خط فقر زندگی می کنند. همان طور که پیش تر ذکر کردم، از همین روستا بیش از ۳۰ نفر {در دی ماه ۱۳۹۳} بازداشت شدند. همین طور، سه نفر از جوانان این روستا اعدام شده اند. یکی از آنها ایوب بهرامزهی، برادر همسر من بود. دو نفر دیگر مولوی خلیل الله زارعی و مولوی صلاح الدین سیدی بودند، که هر دو اعدام شدند. علاوه بر این، دو نفر از جوانان روستا نیز {در سال های گذشته} توسط نیروهای انتظامی یا امنیتی ترور گردیده اند؛ یکی از آنها دُرا شهدوستزهی و دیگری نعیم تلاتف بود. روزی که نعیم تلاتف ترور شد، دو نفر {به نام های} مسلم صبوری و یحیی بهرامزهی همراه وی بودند. هر دو نفر در آن حادثه زخمی شده و اثرات آن هنوز بر تن شان هست. {ببینید و قضاوت کنید} که در یک روستای ۱۵۰۰ نفری، چقدر مشکلات برای اهالی به وجود آمده، تنها به دلیل این که یک اقلیت {مذهبی} هستند. روستای نصیرآباد تنها نمونه ای از کل استان سیستان و بلوچستان است، از زاهدان گرفته تا چابهار. دنیا باید بداند که ما چه شرایطی داریم.