شهادتنامه مرضیه راحمی
اسم کامل: مرضیه راحمی
سال تولد: ۱۳۵۶
محل تولد: شیراز
وضعیت اشتغال: پناهجو در ترکیه
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۵ بهمن ۱۳۹۸
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه از طریق نرم افزار واتساپ با خانم راحمی تهیه شده و در تاریخ ۲۴ آذر ۱۳۹۹ توسط ایشان تأیید گردیده است. قسمت آخر این مصاحبه در تاریخ ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰ به روز رسانی شده است. این شهادتنامه در ۲۷ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
۱) من فرزندی دارم که متاسفانه دچار معلولیت شدید است. به خاطر شرایط او به بسیاری از امام زاده ها می رفتم، نماز می خواندم، قرآن می خواندم، اما هیچ وقت آرامشی نمی گرفتم. شفای پسرم را می خواستم و می دیدم که هیچ پاسخی به من داده نمی شود. بارها با همسرم کتاب تاریخ ده هزار ساله ایران را خوانده بودیم، که باعث پی بردن من به چگونگی ورود اسلام به ایران شد. من کم کم از اسلام بریدم. خسته شده بودم، معانی قرآن را می خواندم و می دیدم که همه اش با زور و تحمیل است. اصلا هیچ آرامشی در آن نیست. دیگر دوست نداشتم که دین اسلام را داشته باشم و می خواستم که خدای حقیقی را پیدا کنم. می خواستم ببینم که خدای حقیقی کجاست.
گرویدن به مسیحیت
۲) پسرم را به یک مرکز درمانی می بردم. در آن جا با مربی پسرم آقای (شاهین) لاهوتی آشنا شدم. ایشان می گفتند که ما برای پسر شما دعا می کنیم، اما من متوجه منظورشان نمی شدم. بعدها به ما گفتند که مسیحی هستند و درخواست کردند که کسی در آن مرکز درمانی متوجه موضوع نشود. بسیار خوشحال شدم. به ایشان گفتم که اتفاقا بارها عیسی مسیح را در رویا دیده ام و از علاقه مندان ایشان هستم. آقای لاهوتی هم بسیار خوشحال شد. قرار بر این گردید که دو تا سه روز بعد به منزل ما بیایند و با من و شوهرم گیتار تمرین کنند، {که به این ترتیب} ما هم بتوانیم در خانه با پسرمان تمرین کنیم. در طی این دو تا سه روزی که طول کشید تا آقای لاهوتی به منزل ما آمدند، من و شوهرم کاملا {از نظر احساسی} منقلب شده بودیم. وقتی بالاخره آقای لاهوتی آمدند، همسرم به ایشان گفت: “همسر من بسیار مشتاق هست که مسیحی شود.” ایشان هم ما را با شبان {کشیش و رهبر} کلیسایشان آشنا کردند. {به این ترتیب} ما در منزل آقای لاهوتی بشارت گرفتیم و دعای توبه را خواندیم.
تبدیل منزل به کلیسای خانگی
۳) به دلیل این که کلیسا مکان مشخصی نداشت، هر هفته برای پرستش در منزل یکی از اعضا جمع می شدیم. {البته به دلیل برخورد حکومت} برخی اشخاص به این کار تمایلی نداشتند و می ترسیدند که اتفاقی برایشان پیش بیاید. منزل ما در شمال شهر (شیراز) قرار داشت و بزرگ بود. به علاوه با خانه های دیگر فاصله داشت و محیط اطراف آن هم خلوت بود. همسایه ها هم {به نسبت برخی محله های دیگر} آرام تر بودند. من و همسرم درخواست کردیم که مراسم هفتگی نیایش در منزل ما برگزار شود و ایمانداران کلیسا به آن جا بیایند.
۴) مراسم دعا و پرستش هفتگی توسط برادر وحید روغنگیر انجام می شد. البته به دلیل نگرانی های امنیتی، جلسات به صورت نامنظم بود. یعنی جلسه نیایش هر هفته در روز جمعه برگزار نمی شد و گاهی در روزهای دیگر مثل پنج شنبه بود. برادر وحید به اعضا کلیسا می گفتند که تلفن هایشان حتما خاموش باشد و کمتر صدا ایجاد کنند. چون تعداد شرکت کنندگان در مراسم زیاد بود؛ حدود پنجاه تا شصت نفر. {همین طور به آنها می گفت که} به صورت تک تک بیایند، یعنی یک دفعه و همه با هم به منزل صاحبخانه نیایند که از نظر همسایه ها یک موقع مشکلی پیش نیاید. همواره این دست مسائل را به ایمانداران کلیسا سفارش می کردند.
یورش ماموران امنیتی به جلسه کلیسای خانگی
۵) در یکی از همین جلسه های هفتگی، زمانی که اعضای گروه پرستش شروع به خواندن سرود کردند و بقیه مهمانان هم با آنها می خواندند، در منزل ما زده شد. همسرم با یکی از اعضا کلیسا رفتند که در را باز کنند. ما فکر می کردیم که یک گروه جدید از ایمانداران آمده اند که به ما ملحق شوند. یک دفعه دیدیم که نیروهای امنیتی (نیروهای اطلاعات سپاه) به داخل خانه هجوم آوردند. آنها دوربین داشتند و از همان لحظه ورود، داشتند فیلم می گرفتند. به ما گفتند: “ساکت باشید و بنشینید!” رفتارشان خیلی بد بود. ما واقعا وحشت کرده بودیم.
۶) نیروهای امنیتی یک لیست داشتند که از روی آن اسم هفت نفر را خواندند، از جمله همسر من. آنها را بازداشت کردند و به جز همسرم بقیه را از آن جا بردند. همسر من را نگه داشتند تا خانه را تفتیش کنند. همان زمان به بقیه حاضران {از جمله خود من} دستور دادند که مشخصاتمان را در برگه ای بنویسیم و اعلام کنیم که دیگر در چنین مراسمی شرکت نخواهیم کرد.
۷) نیروهای امنیتی در بدو ورود عکس عیسی مسیح را از دیوار کندند. آن را پاره کرده، روی زمین انداختند و لگدکوب کردند. ماموران همچنین کتاب مقدس همه حاضران و تلفن های همراه آنها را گرفتند. سی دی ها و جزوه هایی که متعلق به کلیسا بود و در خانه ما نگهداری می شد را هم ضبط کردند. آنها همین طور شناسنامه ها و کارت های ملی و لپ تاپ ما را با خود بردند.
۸) همسر من کارش صنایع دستی بود. دو مجوز متفاوت کار داشت، که یکی از آنها از طرف اداره صنایع دستی بود. ایشان یکی از اتاق های منزل را به کارگاه خانگی تبدیل کرده بود. نیروهای امنیتی تمام وسایل کار وی را بردند.
۹) هر چیزی که در خانه داشتیم و به نظرشان قیمتی می آمد بردند. بعضی از این اشیاء موروثی بودند، مانند یک اسلحه شکاری که همسرم از پدرش به ارث برده بود و مجوز هم داشت. ماموران آن را ضبط کردند. همین طور وسایل قیمتی مشتری های همسرم، که برای تعمیر در کارگاه خانگی بودند، را بردند. حتی از وسایل آشپزخانه هم چندین وسیله را با خودشان بردند، مانند یک سری کاردهای آشپزخانه که گران قیمت بودند.
۱۰) آن شب پسرم تب خیلی شدیدی داشت و متاسفانه حالش خیلی بد بود. می خواستم به بچه ام دارو بدهم، اما ماموران امنیتی اجازه نمی دادند. آن قدر به آنها التماس کردم که بالاخره یکی از خانم های مامور همراه من به آشپزخانه آمد و کنار من ایستاد که من فقط دارو بریزم! اجازه نمی دادند که کسی از جای خود بلند شود و همه را {در داخل خانه} تعقیب می کردند! پسر من وضعیت ویژه ای دارد. آن شب خیلی وحشت زده شده بود. در آن شلوغی و همهمه ای که در خانه ایجاد شده بود، به خصوص بدرفتاری ها و خشونتی که با همسرم می کردند، ترس و وحشت وی چندین برابر شد.
غارت اموال و بازداشت همسر
۱۱) وقتی که ماموران امنیتی وسایل ما را جمع می کردند، از من کیسه و کارتن خواستند که وسایل را داخل آنها بریزند و ببرند. به من گفتند: “تو بلند شو {کیسه و کارتن} بیاور!” پسرم بغلم بود. گفتم اگر امکان دارد، همسرم این کار را برای شما انجام دهد. همسرم بلند شد و گفت: “من به شما می دهم. خانمم بچه در بغلش است و بچه مریض است.” ماموران همسرم را هل دادند و او را به دیوار زدند. اصلا نمی گذاشتند که از جایش بلند شود! مجبور شدم که بچه را روی زمین بگذارم و خودم به آنها کیسه و کارتن دادم که وسایل ما را جمع کرده و با خودشان ببرند!
۱۲) وقتی که ماموران می خواستند همسرم را ببرند، خودم را روی زمین انداختم و به آنها التماس کردم که او را رها کنند. با زاری خواهش کردم که به خاطر فرزند معلول ام او را نبرند … اما یکی از خانم های مامور من را بلند کرد و گفت: “برو کنار، باید او را ببرند.” بعد از آن ماموران کلید ماشین افرادی را که با خودشان برده بودند، به من دادند و گفتند: “دیگه خودت می دانی! به عنوان صاحبخانه اگر می خواهی ماشین ها را همین جا نگه دار و اگر می خواهی به خانواده های آنها بده!” این در حالی است که من خانواده های این افراد را نمی شناختم و اصلا نمی توانستم ماشین ها را به دست آنها برسانم. به همین دلیل از دیگر اعضا کلیسا خواستم که ماشین ها را به خانواده های افراد بازداشت شده تحویل دهند.
۱۳) تا دو روز بعد از آن، من هیچ خبری از همسرم و محل نگهداری اش نداشتم. اساسا نمی دانستم او را به کجا برده اند. در این مدت تنها توانستم با یکی دو نفر از اعضا کلیسا تماس بگیرم. ایمانداران کلیسا وحشت زده بودند و تمایلی نداشتند که در اطراف منزل ما دیده شده و یا تلفنی با من صحبت کنند. تا قبل از این حادثه، من هیچ تجربه مشابهی در زندگی ام نداشتم و اصلا از این موضوعات (درگیری با نهادهای امنیتی و قضایی) سر در نمی آوردم. بعد از دو روز پیگیری، فهمیدم که شوهرم در {بازداشتگاه} اداره اطلاعات شیراز است.
احضار و بازجویی در اداره اطلاعات شیراز
۱۴) بعد از چند روز، از اداره اطلاعات شیراز با من و همسران دیگر افراد بازداشت شده در جلسه کلیسای خانگی تماس گرفته و گفتند که به دفتر اداره اطلاعات، معروف به پلاک صد، برویم. گفتند که می خواهند تلفن های همراه ما را تحویل بدهند و همین طور سوالاتی از ما دارند. ما همه با هم به آن جا رفتیم. اول آقایان بازجویی شدند. همان جا آقای مسعود رضایی دستگیر و زندانی شدند. بعد از آن خانم ها بازجویی شدند.
۱۵) ما چند خانم با هم بودیم. {ماموران} ما را به داخل ساختمان بردند. یک دربان آن جا بود که ماسک زده بود. یک مامور خانم آمد و ما را بازرسی بدنی کرد. صورتش آن قدر پوشیده بود که ما فقط چشم های او را می دیدیم. مقنعه تا روی ابروها را پوشانده بود و بینی هم کاملا پوشیده بود. چادر این مامور به شکلی دوخته شده بود، که حتی فرم بدن مشخص نبود. ایشان ما را به اتاق بازجویی هدایت کرد و پشت میزی رو به دیوار نشاند. دیگر هیچ کس را نمی دیدیم و فقط صداها را می شنیدیم. آنها از پشت شیشه ما را می دیدند ولی ما آنها را نمی دیدم.
۱۶) از قبل روی میز برگه گذاشته بودند. {بازجوها} گفتند: “تمام مشخصاتت را از زمانی که به دنیا آمده ای بنویس! در کجا؟ در کدام محله به دنیا آمدی؟ در کدام مدرسه ابتدایی شروع به تحصیل کردی؟ کدام راهنمایی؟ کدام دبیرستان؟ کدام دانشگاه؟ چه جوری و به چه شکل با کلیسا آشنا شدی؟” ما چیزهایی که خواسته بودند را نوشتیم.
۱۷) جلسه بازجویی دسته جمعی ما در حدود سه ساعت طول کشید. در مورد برخی سوال ها می گفتند که مثلا خانم فلان جواب بدهد و دیگران ساکت باشند. بازجوها داد می زدند. از روی صداهایشان فکر می کنم که دو نفر بودند.
توهین به باورهای مسیحی
۱۸) {بازجوها} از روی عمد می خواستند ما را آزار دهند. به طور مثال می گفتند: “کتاب مقدس شما دروغ است. یا می دانستید که مریم مقدس فاحشه بوده!” ما ناراحت می شدیم و می گفتیم که این چه حرفی است شما می زنید! حتی در قرآن هم آمده که عیسی مسیح به چه شکل متولد شده است. در مورد جایگاه حضرت مریم صحبت شده است. شما به چه جرات چنین حرفی را می زنید! تحقیر کتاب مقدس {روش آنها} برای آزار ما بود. از آن جایی که ما ایماندار بودیم، {در برابر حرف های توهین آمیز آنها} مقاومت کرده و بر درستی عقایدمان پافشاری کردیم.
۱۹) به دلیل دفاع از {باورهای} مسیحی، بازجوها خیلی به ما ناسزا دادند. می گفتند: “چرا می خواهید از مسیحیت دفاع کنید؟ اصلا کار شما تشکیلاتی بوده!” ما در جواب می گفتیم تشکیلاتی در کار نبوده! ما چند نفر بر اساس ایمان قلبی مسیحی شده ایم. دوست داشتیم که دور هم دعا کنیم. هیچ ضرر و زیانی هم به کسی نرسانده ایم.
اخذ تعهدنامه برای ترک مسیحیت
۲۰) در آخر بازجوها گفتند: “باید تعهد دهید که از مسیحیت خارج می شوید و دیگر به هیچ عنوان یکدیگر را نبینید.” من گفتم چنین تعهدی را امضا نمی کنم، چون نمی خواهم که از مسیحیت خارج شوم. پایین برگه هم نوشتم من به هیچ عنوان از مسیحیت خارج نمی شوم. بازجوها گفتند: “پس تو را نگه می داریم.” به خاطر شرایط فرزند معلول ام مجبور شدم که چنین تعهدی را بدهم که با دیگران ارتباطی نداشته باشم. بقیه خانم ها هم بچه داشتند به همین ترتیب آن تعهدنامه را امضا کردند. بازجوها به من گفتند: “تو که می گویی از مسیحیت خارج نمی شوی، اگر دست از پا خطا کنی، دستگیرت می کنیم!”
۲۱) مدتی بعد از آن جلسه {ماموران امنیتی} با من تماس گرفتند و پرسیدند: “با کسی که تماس نداری؟” گفتم من با هیچ مسیحی دیگری در ارتباط نیستم. گفتند: “می خواهیم شوهرت را با وثیقه آزاد کنیم.” بعد از آن من به دنبال تهیه سندی به مبلغ صد میلیون تومان رفتم. کار آسانی نبود چون ما خودمان ملکی نداشتیم. مجبور شدم که از خانواده ام خواهش کنم. در نهایت زن دایی و دایی ام سند گذاشتند.
ادامه فعالیت های کلیسای خانگی پس از آزادی همسرم
۲۲) ما در ابتدا ارتباط خود با دیگر اعضا کلیسا را قطع کردیم. اما بعد از این که همسرم و دیگر زندانی ها به قید وثیقه آزاد شدند، برگزاری مراسم کلیسا در منزل مان را از سر گرفتیم. البته به دفعات کمتر نسبت به سابق و اغلب هم در اواخر شب. خانم های عضو کلیسا هم دیگر شرکت نمی کردند. با این حال، سعی می کردیم که دور هم باشیم، چون شبان کلیسای ما باید می آمدند که پیغام هفتگی را به ما برسانند و موعظه کنند. نباید از مشارکت و دعا دور می ماندیم. در هر حال به مراسم مذهبی مان ادامه دادیم، البته به صورت محتاطانه تر.
تبعیض و محرومیت
۲۳) اطلاعاتی ها می خواستند که همسرم کار نکند و درآمدی نداشته باشد. آنها پروانه کار همسرم را باطل کردند. می گفتند: “تو داری در خانه کار می کنی و خرج کلیسا را در می آوری. ما دیگر نمی گذاریم که کار کنی که بخواهی خرج کلیسا را در بیاوری!”
۲۴) ماموران اطلاعاتی مانع دسترسی فرزند معلول من به خدمات پزشکی و درمانی نیز شدند. به مرکزی که فرزندم را برای فیزیوتراپی می بردم، گفته شده بود که هیچ نوع پذیرشی از ما نداشته باشد. به این ترتیب فرزند من را از رسیدگی درمانی ای که به شدت به آن نیاز داشت، محروم شد.
خروج از ایران
۲۵) سال ۱۳۹۳موج جدیدی از دستگیری اعضا کلیسا شروع شد. یک روز صبح آقایان وحید روغنگیر و سروش سرایی که شبان و خادم کلیسا بودند و می خواستند که به رشت بروند، به منزل ما آمده و یک سری صحبت با همسرم داشتند. بعد از آن دعا کردیم و آنها خداحافظی کرده و رفتند. فردا به ما خبر رسید که این دو نفر در شهر رشت در منزل یکی از ایماندارها دستگیر شده اند. این در حالی است که آقای وحید روغنگیر و آقای سروش سرایی هر کدام به قید وثیقه پانصد میلیون تومانی و دویست میلیون تومانی آزاد بوده و نباید دستگیر می شدند. همه وحشت کرده بودیم. دوستان کلیسا با ما تماس گرفتند و گفتند: “مواظب باشید که دستگیری ها شروع شده است.” در چنین شرایطی بود که تصمیم گرفتیم، من و پسرمان به ترکیه برویم. سال ۱۳۹۳ بود. همسرم خودش در ایران ماند. کلید خانه را به خواهرم دادم و گفتم که اسباب ما را خالی کند و خانه را به صاحبخانه برگرداند.
شش سال پناهندگی در ترکیه
۲۶) شش سال است که پناهنده سازمان ملل در ترکیه هستیم. در این مدت هم خودم و هم پسرم بسیار بسیار سختی کشیده ایم. از نظر مالی مشکلات خیلی شدیدی داشتیم و هنوز هم داریم. سازمان ملل رسیدگی آن چنانی به ما نکرده است. در این جا امکانات درمانی ای برای فرزندم وجود ندارد. تنها هفته ای یک بار می توانم او را به فیزیوتراپی یا کاردرمانی ببرم. یک بار در هفته دردی را از فرزند من دوا نمی کند! متاسفانه امکان ادامه درمان پسرم وجود ندارد و هیچ رسیدگی ای نمی شود. کمر پسرم در این چند سال که دسترسی درستی به خدمات درمانی نداشته، انحراف پیدا کرده است. او باید به دلیل این مشکل جراحی شود، اما چنین امکانی در ترکیه برای ما وجود ندارد. من جمهوری اسلامی را مسئول مستقیم تمام این درد و رنج می دانم. از تمام کسانی که این مصاحبه را می خوانند، نهادهایی که امکان کمک کردن دارند، خواهش می کنم که صدای ما را بشنوید و ما را کمک کنید. اگر امکان حمایت کردن دارید، خواهش می کنم که بچه من را کمک کنید که از این وضعیت نجات پیدا کند…
اخراج همسر از ترکیه
۲۷) همسرم بعد از تحمل نیمی از مدت حبسش (به دو سال زندان محکوم شده بود) در سال ۱۳۹۶به صورت مشروط از زندان آزاد شد. بعد از آن وی در سال ۱۳۹۷ وارد ترکیه شد و به پرونده پناهندگی من و پسرم (در اداره کمیساریای عالی پناهدگان سازمان ملل) ملحق گردید. بعد از یک سال، اداره مهاجرت ترکیه به ایشان کارت شناسایی داد. بر اساس قانون ترکیه، ما باید هر ماه یک بار در اداره مهاجرت اعلام حضور کنیم. ما هر ماه این کار را با هم انجام می دادیم و اسناد مربوطه را در سیستم اداره مهاجرت ترکیه امضا می کردیم. بعد از گذشت شش ماه که همسرم برای تمدید کارت شناسایی اش به اداره مهاجرت رفت، به وی اطلاع دادند که او سه ماه اعلام حضور نکرده چون سه امضا در سیستم مفقود است. ما درخواست کردیم که مقامات دوربین های مدار بسته در دفتر اداره مهاجرت را چک کنند، که نشان می داد همسر من در روزهای مشخص در طی شش ماه گذشته به آن جا رفته و اعلام حضور کرده است. اما متاسفانه موافقت نکردند و به همسرم برگه ترک خاک دادند. در چنین شرایطی فرد یا باید در مدت ۱۰ روز به چنین دستوری اعتراض کند یا در مدت ۳۰ روز خاک ترکیه را ترک کند. ما وکیل گرفتیم، خانم بوسه برگامال، و ایشان پرونده را به دادگاه دنیزلی ارجاع دادند. ما در شهر دنیزلی ساکن هستیم. اما جواب قاضی دادگاه دنیزلی منفی بود. در دادگاه دوم یعنی دادگاه ازمیر نیز همین اتفاق افتاد. در حال حاضر منتظر رای دادگاه در آنکارا هستیم و هنوز جوابی نگرفته ایم. روز پنج شنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ (۲۹ آوریل ۲۰۲۱) پلیس به در منزل ما آمد و کارت های شناسایی همه ما را چک کرد. چون کارت همسرم از دسامبر ۲۰۱۹ دیگر تمدید نشده بود، پلیس او را دستگیر کرد. این در حالی است که رای قطعی دادگاه هنوز اعلام نشده و پرونده اعتراض ایشان همچنان فعال است. همسرم را به یک کمپ در شهر آنتالیا فرستادند. او در معرض خطر اخراج به ایران قرار دارد. اگر چنین اتفاقی رخ دهد، همسرم با خطر حکم زندان طولانی مدت روبروست، چرا که دفعه قبل با آزادی مشروط از زندان بیرون آمده است. ای بسا به دلیل مصاحبه هایی که در این مدت با خبرنگاران مختلف داشته جانش در معرض خطر باشد. از سوی دیگر، من و فرزند ۱۷ ساله ام که معلولیت شدیدی دارد، در شرایط روحی و جسمی بسیار بدی به سر می بریم. از تمام کسانی که این مصاحبه را می خوانند، نهادهایی که امکان کمک کردن دارند، خواهش می کنم که جلوی اخراج همسرم را بگیرند…