Persianشهادتنامه شهود

شهادتنامه حبیب الله سربازی

 

اسم کامل:                 حبیب الله بزرگ زاده (معروف به سربازی)

سال تولد:                 ۱۳۶۵

محل تولد:                ایرانشهر، ایران

شغل:                     مدیر کمپین فعالین بلوچ


سازمان مصاحبه کننده:  مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه:           ۳۰ دی ۱۳۹۶

مصاحبه کننده:           مرکز اسناد حقوق بشر ایران


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه اسکایپی با آقای سربازی تهیه شده و در تاریخ ۳۰ بهمن ۱۳۹۸ توسط آقای سربازی تأیید شده است. این شهادتنامه در ۴۹ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.

 

 

شهادتنامه

پیشینه

  1. پس از اخذ دیپلم، به علت رشد یافتن در یک خانواده مذهبی و رابطه خویشاوندی با روحانیون سرشناس منطقه، برهمان سلک وارد یکی از حوزه های دینی منطقه خودمان شدم. مدتی در مدرسه حقانیه ایرانشهر و دارالعلوم مکی زاهدان مدرسه مولانا عبدالحمید تحصیل کردم و بعد از آن به مدرسه دینی دارالفرقان در چاه جمال رفتم.

 

بازداشت

  1. یکی از شبهایی که در اتاقم در حوزه استراحت می کردم، به تاریخ ۲۲ آذرماه ۱۳۸۶، درب اتاق با شدت کوبیده شد. ساعت سه نیمه شب بود. از خواب بیدار شدم و وقتی در را باز کردم، اولین چیزی که دیدم تفنگ بود. چندین نفر مسلح ناگهانی وارد اتاق شدند و به من و دونفر دیگر که از دوستان من بودند و حضور داشتند گفتند که لباسهایتان را بپوشید و بیرون بیایید.
  2. وقتی بیرون رفتیم پرسیدند: یوسف کدامیک از شما هستید؟ یکی از دوستانم به نام مولوی یوسف سهراب زهی و دوست دیگرم به نام ابراهیم بود. مامورین بدنبال یوسف آمده بودند اما من و ابراهیم را هم بازداشت کردند.
  3. دست ابراهیم و یوسف را به یکدیگر بستند. به من هم دستبند زدند و ما را با فحاشی و ضرب و شتم به بیرون از مدرسه بردند. بیرون از مدرسه یک تویوتای پیکاپ بود. وقتی نزدیکتر شدیم دیدم مدیر مدرسه مولوی عبدالقدوس ملازاده و پسرشان عبدالرشید ودامادشان زکریا هرسه را از خانه هایشان و با لباس خواب دستگیر کرده و دستهایشان را از پست بسته بودند و پشت خودرو تویتا پیکاپ انداخته بودند.
  4. در خصوص مولوی عبدالقدوس باید بگویم که ایشان انسان بسیار محترمی در منطقه ماست. امام جمعه مسجد چاه جمال و مدیر دو مدرسه دینی بود. خلاصه به ما گفتند سوار قسمت وانت بار ماشین بشویم. با قنداق تفنگ به سر ما زدند و گفتند سرهایتان را پایین بیاورید و تکان هم نخورید.
  5. همه نیروها به جز چند نفر که دورادور ماشین برای حفاظت ایستادند، از آنجا رفتند .ما حدودا یک ساعت در همین وضعیت ماندیم و در این مدت از فاصله نه چندان دور صدای تیراندازی می شنیدیم. بعد از یک ساعت درگیری و صدای تیراندازی، وقتی صداها قطع شد یک آقایی که بیسیم به دست داشت آمد و گفت اینها را بنیدازید پایین. مامورین ما را از ماشین پایین آوردند و روی خاک انداختند و شروع به ضرب و شتم ما کردند. حتی به سرهای ما ضربه می زدند. با پوتین سرمان را فشار میدادند. به پهلوهایمان لگد می زدند و می گفتند ای تروریستها.
  6. در همین بین عده دیگری از مردم را که بازداشت کرده بودند آوردند پیش ما. مردم عادی بودند که در آن لحظه برای نماز یا شاید کار دیگری از خانه هایشان بیرون آمده بودند و در خیابان بودند. همه را بازداشت کرده بودند. یکی از بازداشتی هایشان، امام جمعه یکی از مساجد محل بود. یقه لباسش را از پشت گرفته بودند و از او می پرسیدند این افراد را می شناسی؟ او ما را نگاه کرد و در آن لحظه به قدری وحشت زده بود که گفت: نه، نمی شناسم. او را به زمین انداختند و ضرب و شتم شدیدی کردند. مولوی یوسف و مولوی عبدالقدوس را هم بسیار بیشتر از بقیه کتک زدند.
  7. درنهایت چشمهای ما را با پارچه و لنگ و اینجور چیزها بستند و در چندین ماشین سوار کردند و حرکت کردیم. من با چشم بسته روی مسیر تمرکز کردم و از آنجایی که ایرانشهر شهر کوچکی است من متوجه مسیرحرکت می شدم. آنها ما را به بازداشتگاه وزارت اطلاعات ایرانشهر در خیابان معلم بردند.

 

بازداشتگاه وزارت اطلاعات ایرانشهر

  1. در بازداشتگاه ما را از ماشینها پیاده و به صف کردند و از یک در کوچک و چندین در دیگر رد کردند. در این حین که در صف بودیم به ما مشت و لگد می زدند و فحاشی می کردند. وقتی چشم انسان بسته است و نمی داند که از کجا ضربه می خورد، شرایط بسیار دشواری است. درنهایت من را به یک سلول کوچک بردند. از من خواستند لباسم را با لباس زندان عوض کنم. این کار را در حضور انان انجام دادم. مجبور شدم در حضور آنان لباسهایم را دربیاورم. لباس زندان نازک بود، هوا سرد و کف سلول از سرامیک بود. نه غذائی به ما دادند و نه پتو به نحوی که از شدت سرما کلیه هایم درد گرفتند.

 

بازجویی

  1. در جلسات بازجویی می پرسیدند که چطور می خواستید عملیات انجام بدهید؟ نقش شما در عملیات چه بود؟ من به آنها می گفتم که حتی روحم از این حرفها اطلاعی ندارد. اما آنها با اصرار سوالاتشان را تکرا می کردند. به سر من مشت و لگد می زدند. گوش و شکم را به سختی نیشگون می گرفتند.
  2. بعد از سه روز بازجویی، در روز چهارم من را از سلول بیرون آوردند و چشم بند و دستبند زدند. دستبد را از پشت و به سفتی بسته بودند به طوری که درد شدید و کبودی ایجاد شده بود.
  3. من را به همراه یک نفر دیگر سوار ماشین کردند در قسمت گذاشتن پاها صندلی عقب و بعد از چهار ساعت با چشم بند و دستبند و بدون قدرت کوچکترین حرکتی به زاهدان بردند. بدن من بسیار درد می کرد ودر طول مسیر چندبار که خواستم کمی به بدنم حرکت بدهم که دستها و پاهایم از حالت خشک شدگی و درد متعاقب آن کمی خارج شوند، به سر من ضربه مشت می زدند. ماموران در طول مسیر در حال گوش دادن به موسیقی و خوردن چیزی شاید تخمه بودند.

 

بازداشتگاه وزارت اطلاعات زاهدان و شکنجه

  1. وقتی به بازداشتگاه رسیدیم، ما را تحویل گرفتند و از همان لحظه اول شروع به فحاشی و ضرب و شتم ما کردند. خود من را یک فرد قوی هیکل از پشت با گردنم گرفته بود و به در و دیوار می کوبید. من را به سلولی بردند که ازقبل دونفر دیگر به اتهام مرتبط با مواد مخدر در آنجا حضور داشتند. در همان روزهای ابتدائی من را داخل یک اتاق بردند و رفتند. پس از مدتی که خبری از آنها نشد. یواشکی چشم بند را کنار زدم. در اتاق یک تخت آهنی بود و ابزارالات شکنجه مثل کابل، لوله، شلاق و شوکر.
  2. بعد آنها آمدند و من را روی تخت بستند و روی من آب سرد ریختند و گفتند شما تروریست هستید و شروع کردند به کتک زدن. هر ضربه ای که با کابل به کمر من میزد، آنقدر شدید بود و کابل آنقدر کلفت بود که من احساس می کردم با ضربه بعدی کمرم خواهد شکست. بعد از آن من را به بهداری بردند. آنجا در مورد وضعیت سلامتی ام از من سوال شد و من که بی تجربه بودم به آنها گفتم کاملا سالم هستم.
  3. مثلا اگر کسی بیماری قلبی داشته باشد، کمی مراعاتش را می کنند اما از آنجایی که من به آنها گفتم که کاملا سالم هستم، در دفعات بعدی بیشتر من را کتک زدند. هم با کابل و هم با شلاق. به کمر و باسن و پاها و کف پاهایم میزدند و از من میخواستند که اعتراف و برگه ها را امضا کنم.

 

بازجوی خوب

  1. یک روز من را نزد یک بازجو به نام محمدی بردند. روز قبلش من را خیلی کتک زده بودند. اتاق آقای محمدی یک بخاری داشت و گرم بود. صندلی داشت. به گرمی با من صحبت کرد و گفت که چای و رانی بیاورند. به من گفت حبیب الله حالت چطور است؟ ما دوست نداشتیم تو را در این حالت ببینیم. چه خبرها؟ خوشی؟ دوست دختر داری؟ بفرما چای. خلاصه با چاپلوسی رفتار میکرد و سعی داشت خیلی ریلکس و دوستانه باشد و سعی داشت با من ارتباط عاطفی برقرار کند.
  2. من از او پرسیدم چرا ما را می زنید؟ چرا ما را شکنجه می کنید؟ گفت آنها که می زنند یک گروه دیگر هستند و ما یک گروه دیگر هستیم. من به آنها می گویم که شما را شکنجه نکنند اما این مستلزم آن است که شما در پرونده با ما همکاری کنی و اگر همکاری نکنی پرونده را از ما می گیرند و دوباره به همان گروه قبلی می دهند. شیوه آنها با ما متفاوت اس و ما واقعا از این شرایط متاسفیم. بعد به من گفت که باید این چیزها را بگویی. به او گفتم من از چیزهایی که شما می خواهید اطلاعی ندارم.
  3. به من عکسی از کشته شدگان نشان داد و من تازه آنجا فهمیدم که در آن درگیری که ما صدایش را در شب بازداشت می شنیدیم عده ای کشته شده اند. پس از اینکه قبول نکردم اعتراف کنم، مجددا شکنجه و بسته شدن به تخت و کتک خوردن شروع شد. بعد از چند روز مجدد من را پیش بازجو محمدی بردند و این رفت و آمد بین بازجوی خوب و بد چندین بار تکرار شد.
  4. شکنجه و بازجوییها به مدت بیست و سه روز ادامه یافت. این بیست و سه روز واقعا جهنم بود. کتک و فحاشی و تحقیر. نیمه شبها درهای سلول را می کوبیدند و برای فردا صبح خط و نشان می کشیدند و این باعث می شود که تا صبح دیگر نتوانی بخوابی. و هواخوری هم نداشتم. یکبار که به آنها اعتراض کردم که پانزده روز است هوای آزاد را ندیده ام من را از سلول تا هواخوری با کتک بردند و برگرداندند به گونه ای که دیگر هیچ وقت درخواست هواخوری نکنم.=.

 

غولک

  1. غولک، نامی بود که ما برای یکی از مامورین شکنجه انتخاب کرده بودیم. او بسیار قوی به نظر می رسید و هیکل بسیار درشت و صدای ترسناک و کلفتی داشت. وقتی گردن من را میگرفت، بقدری دستهایش بزرگ بود که میدانستم براحتی می تواند گردن من را بپیچاند. دقت کنید که گردن انسان کوچک نیست اما دستهای او بسیار بزرگ بود.
  2. این فرد مانند یک ربات عمل میکرد و هر دستوری که مسئولان به او می دانند را عینا اجرا میکرد. همان باری که از بازجویم تقاضای هواخوری کرده بودم، غولک آمد و من و چندنفر دیگر را برای هواخوری برد. چون چشم بند داشتم متوجه مسیر نشدم و از صف خارج شدم. بقدری من را شلاق زد که از هواخوری رفتن پشیمان شدم.
  3. غولک هم مامور شکنجه ما در اتاق شکنجه بود و هم زندانی ها را برای هواخوری می برد، هم یکروز درمیان مامور پخش غذا بود. انگار با کمبود نیرو معتمد مواجه بودند! جالب است بدانید در روزهایی که برایمان غذا میاورد اگر بیشتر میخواستیم مثلا یک تخم مرغ بیشتر می خواستیم، به ما می داد. به ما دلداری می داد . می گفت همه چیز درست میشود. واقعا عجیب بود که در اتاق شکنجه وقتی خون جاری میشد باز هم به کتک زدن ادامه میداد و خارج از اتاق شکنجه مهربان بود. به نظر من و بقیه زندانیها او به قول معروف چند تخته کم داشت!

 

پله پله شکستن عزم زندانی

  1. بازجو سعی می کرد قدم به قدم اراده را بشکند. به من می گفت دوستت ابراهیم اعتراف کرده و اسم تو را برده است. تو چه اعتراف بکنی و چه نکنی، به پای تو نوشته خواهد شد. بیا و ببین که ابراهیم با دستخط خودش نوشته است و کاغذها را نشان میداد. بازجو به من می گفت که می دانند که من بیگناه هستم اما شما بیا و این صحبتهائی که به تو می گوییم را به همین شکلی که ما میگوییم بنویس تا مساله تمام شود. وقتی مقاومت می کردم خواسته شان را تعدیل می کردند. مثلا می گفتند بگو که در افغانستان دوره جهادی دیده ای.
  2. وقتی قبول نکردم گفتند اشکال ندارد. بگو قصد داشتی برای دوره جهادی به افغانستان بروی. به بازجو گفتم این کار جرم است. بازجو گفت: نه. قصد رفتن به خودی خود جرم نیست. به او گفتم پس چرا اینقدر اصرار دارید که من این حرف را بزنم؟ به من گفت در آن حمله آن شب چندنفر از مامورهای ما کشته شده اند و ما از طرف وزیر تحت فشار هستیم و ما می خواهیم به آنها بگوییم که عوامل این حمله را دستگیر کرده ایم و ویدئوهای اعترافات شما را به آنها نشان بدهیم و بعد شما را آزاد خواهیم کرد. بازجو به قران قسم می خورد که من را آزاد خواهد کرد و دستش را روی قران می گذاشت. آنها سناریو را از قبل نوشته بودند و ما را در جستجوی نفرات برای تکمیل سناریوی از قبل طراحی شده شان دستگیر کرده بودند. این فشارها ادامه داشت تا بعد ۳۰ روز که همه را مجبور کرده بودند بالاخره وادار به پذیرش شدم.

 

اعتراف جلوی دوربین

  1. چون تجربه ای از مدیا و رسانه نداشتم باخودم فکر می کردم چیزهایی که از من میخواهند جلوی دوربین بگویم را به گونه ای خواهم گفت که جملات فاقد آن مفهومی باشند که آنها می خواهند. من را روی یک صندلی نشاندند و چون نورافکن های بزرگی به سمت من روشن بود نمی توانستم بفهمم چند نفر آنجا پشت نور افکن ها حضور دارند. فقط غولک را دیدم که آنجا حضور داشت. بازجو محمدی جملات را می خواند و از من میخواست که آنها را تکرار کنم. جملاتی که میخواند با چیزی که قبلا قرار گذاشته بودیم ، تفاوت داشت. اعتراض کردم که این قرار ما نبود. گفت نه، شما حتما باید این جمله را بگویی.
  2. آنها فرد را تا جلوی دوربین میکشانند آنجا خیلی چیزها می شکند. هرجمله ای که بازجو محمدی میخواند را کمی تغییر میدادم و تکرار میکردم اما او میگفت که من نتواستم جمله را درست ادا کنم و دوباره جمله را برایم تکرار میکرد. وقتی عمدا جملات را مطابق نظر خودم تغییر میدادم غولک از پشت به سر و گردنم میزد و نیشگون میگرفت و داد میکشید و تهدید به اتاق شکنجه میکرد.

 

دادگاه

  1. در اوایل بهمن ماه بعد از بیش از سی روز بازداشت، انفرادی، شکنجه و اعتراف تلویزیونی دادگاه ما برگزار شد، آنهم حدود ساعت نه شب!. تا به حال دادگاهی را دیده اید که در شب برگزار شود؟!
  2. همان روز یک مامور من را صدا زد و گفت که امشب دادگاه داری و به من توصیه کرد در دادگاه از قاضی طلب عفو و بخشش کن تا پرونده به نفع تو تمام شود. بی تجربه بودم و باور کردم و از مامور تشکر و قدردانی هم کردم!
  3. من و هفت نفر دیگر از جمله مولوی یوسف، مولوی عبدالقدوس و ابراهیم و یاسر وزکریا وعبدالرشید را که هم پرونده ای بودیم با مو و ریش بلند و لباس زندان و چشم بند به دادگاه بردند. تا آخرین لحظه من چشم بند داشتم. وقتی چشم بند من را باز کردند من را از یک در به داخل دادگاه هل دادند. افرادی آنجا حضور داشتند، از جمله خانواده قربانیان عملیات تاسوکی، به طور کلی فرد آشنا یا فرد بومی وجود نداشت. خانواده ماموران و کشته شدگان بودند. نیم ساعتی طول کشید تا قاضی آمد. در این فاصله دو وکیل تسخیری با مولوی یوسف و مولوی عبدالقدوس شروع به صحبت کردند اما بقیه ما وکیل نداشتیم.
  1. در دادگاه به قاضی “ماه گلی” گفتم که بی گناه هستم و برای اخذ اعتراف شکنجه شده ام و مواردی که اعتراف کرده ام را قبول ندارم. بقیه هم همین حرفها را زدند.
  2. در انتهای صحبتهای من، قاضی از من پرسید چه چیزی از دادگاه میخواهید؟ گفتم از دادگاه طلب عفو و بخشش دارم. وقتی از دادگاه برگشتیم چند روز کتک میخوردیم که چرا در دادگاه اظهار بی گناهی کرده ایم!

 

آزادی

  1. یک هفته پس از برگزای دادگاه، یک قاضی به زندان آمد. من و ابراهیم و یاسر وزکریا وعبدالرشید را صدا زدند و قاضی به ما گفت که حکم شما پنج سال زندان تعلیقی است و معنی زندان تعلیقی را که هیچکدام از ما نمی دانستیم برایمان شرح داد و گفت چند روز دیگر آزاد می شوید.
  2. من گفتم اعتراض دارم. قاضی گفت میتوانی اعتراض بنویسی و پرونده تو به تهران خواهد رفت و دو ماه طول می کشد تا جواب از تهران برسد و در این مدت باید در همینجا بمانی. من که دیدم باید دوماه بیشتر در آن جهنم بمانم از اعتراض کردن پشیمان شدم. وقتی به بند برگشتیم مولوی یوسف را دیدیم و گفت که به او حکم اعدام داده شده است.
  3. فردای آن روز ما را آزاد نکردند. یک هفته بعد ما را به اتاقی بردند و من دیدم که پدرم و پدرهای بقیه و ائمه جمعه چند تا از مساجد ایرانشهر از جمله امام جمعه مسجد حقانیه، امام جمعه مسجد زهرا و امام جمعه مسجدالنبی و اعیان شهر و منطقه آنجا حضور داشتند و یک فیلمبردار هم درحال فیلمبرداری بود.
  4. مامور از یکی از امام جمعه ها پرسید: جناب مولوی کسی که عملیات تروریستی انجام بدهد، حکمش چیست؟ مولوی عبدالصمد کریم زایی که از افراد نزدیک به حاکمیت است گفت: حرام است و بعد از من پرسید: شما میخواستید انتحاری بکنید؟ و با حالت حق به جانب ادامه داد: این چه کاری است که میخواستید انتحاری بکنید؟
  5. به او گفتم که شما اگر خودتان را قاضی و حاکم شرع می دانید، مگر نمی دانید اگر اتهامی به فردی نسبت داده شود، باید صحبتهای هردوطرف را شنید؟ به او گفتم هرچیزی که مامورین به شما در مورد ما گفته اند دروغ محض است و به ولله من جرمی مرتکب نشده ام. پیرهنم را بالا زدم و آثار شکنجه روی کمرم را نشان دادم. دوربین را خاموش کردند و جلسه بهم ریخت و برگه هایی برای تعهد گرفتن از پدران آوردند.
  6. همه امضا کردند اما پدر من گفت باید تعهدنامه را بخواند و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. بند به بند خواند و از من میپرسید تو این صحبتها را قبول داری؟ گفتم: رد است نمی پذیرم. پدرم گفت من این کاغذ را امضا نمی کنم در حالی که همه بدون خواندن امضا کرده بودند. همهمه ای شد و جو متشنج شد. پدران دیگر همراهان به پدرم گفتند که فرمالیته است و امضا کن و بگذار فرزندانمان از این مخمصه رها شوند اما پدرم مصرانه قبول نمی کرد و به آنها گفت: پسر من جلوی همه شماها دارد میگوید که این کارها را انجام نداده. من چطور امضا کنم؟
  7. ماموران وزارت اطلاعات آمدند و چیزهائی در گوش پدرم آهسته گفتند اما پدرم هنوز مقاومت می کرد. وقتی خیلی اصرار کردند پدرم برگه را گرفت و روی آن نوشت: من اظهارات پسرم که می گوید جرمی مرتکب نشده و اینجا شکنجه شده است را امضا می کنم.
  8. بعد از آن جلسه ماموران من و پدرم را کنار کشیدند و گفتند: شما قلدری می کنید و فکر می کنید شهر هرت است؟ ما با شما کار داریم و سراغ شما خواهیم آمد. اینجا جلوی ریش سفیدان منطقه به شما چیزی نگفتیم. درنهایت ما را ازاد کردند و از آن به بعد باید روزانه برای امضا کردن به ستاد خبری وزارت اطلاعات میرفتم. چون هرروز به دفتر وزارت اطلاعات میرفتم، به مامورین اعتراض کردم و گفتم مردم شهر وقتی هرروز من را اینجا ببینند فکر می کنند با شما همکاری میکنم و من نمیتوانم هرروز بیایم. خلاصه امضازدن من را از روزانه به دوهفته یکبار تبدیل کردند!

 

تغییر مسیر زندگی

  1. بعد از آزادی مسیر فعالیت هایم عوض شد. تحصیل حوزوی را در سال اخر تکمیل نکردم وقصد ورود به دانشگاه داشتم که البته آن هم بعلت فشارهای حکومتی و اجبار به فرارم از کشور انجام نشد. به مدت یازده ماه قریب به یکسال با دانشجویان و جوانان فعالیتی را به نام “جلسات جوانان” انجام میدادیم. هرهفته در یک منطقه جلسه برگزار می کردیم و در مورد مسائل اجتماعی صحبت و فعالیت می کردیم ازجمله سراغ جوانانی میرفتیم که مواد مخدر مصرف می کردند . آنها را به کمپ های ترک اعتیاد میبردیم. یا برای دانشجوها کمک هزینه پیدا می کردیم کتابخانه تاسیس می کردیم.
  2. چون مشابه چنین جلسات و فعالیتهایی قبلا وجود نداشت، وزارت اطلاعات روی این مسئله حساس شد و من را صدا کردند و گفتند اگر این جلسات را ادامه بدهی، پنج سال حبس تعلیقی تو را اجرائی می کنیم. مسلما من نمیخواستم دوباره به زندان و آن شرایط برگردم.
  3. بعد از آن ما یک کتابخانه بزرگ درست کردیم زیرا از چند ماه قبل درحال جمع آوری کتاب بودیم. هرکس در خانه اش کتابی داشت آورده بود. خودم هم عمویی داشتم که فوت کرده بود و کتابخانه اش باقی مانده بود. طبقه بالای یک خانه را به این کار اختصاص دادیم و قفسه نصب کردیم. من قفسه های کتابخانه عمویم و کتابهایش را به آنجا بردم. پول جمع کردیم و میز و صندلی هم خریدیم.
  4. بعد از آن جوانان را جمع کردیم و اعلام کردیم که جلسات از این به بعد به کتابخانه تبدیل خواهد شد و شما برای درسهایتان به همین کتابخانه مراجعه کنید و همانجا همدیگر را می بینیم اما جلسات برگزار نخواهند شد.

 

اعدام دو روحانی اهل سنت

  1. دوماه بعد از آزادی ما تبلیغات زیادی در مورد پخش مستند “عنکبوت” در تلویزیون استانی انجام شد. سه روز متوالی این مستند را در پربیننده ترین ساعت شب پخش کردند. مستند مفصلی بود از جمله نظر مولوی عبدالحمید را راجع به کشتن انسانها پرسیده بودند و او گفته بود که حرام است و حکمش قصاص است. صحبتهای مولوی عبدالجمید را در آن مستند قرار داده بودند. تکه ای از صحبتهای من هم وجود داشت. تکه تکه از همه ما جملات و تصاویری وجود داشت. روز چهارم وقتی صبح از خانه بیرون رفتم دیدم جو شهر امنیتی است و ماموران سر همه چهارراهها حضور دارند. فکر میکردم مقاماتی از تهران آمده اند اما متوجه شدم دو مولوی را اعدام کرده اند و می ترسیدند که تظاهرات نشود.
  2. این اولین باری بود که دو مولوی که از پایگاه اجتماعی قوی برخوردار بودند در بلوچستان اعدام می شدند. بعد از اعدام آنها مردم نسبت به علما بدبین شدند که چرا چنین فتوایی صادر کرده بودند؟ مولوی عبدالحمید فورا در نماز جمعه این موضوع را محکوم کرد و گفت که آن مصاحبه مربوط به چند ماه قبل بوده و سوالی که از او شده ربطی به موضوع اعدام شدگان نداشته است و ماموران صحبتهای او را به دلخواه خود و بصورت گزینشی استفاده کرده اند. بعد از اعدام آن دو مولوی، حکومت دست خود را باز تر دید و بلافاصله دو روحانی دیگر به نامهای مولوی زارعی و مولوی سیدی را نیز اعدام کرد و تعداد زیادی از روحانیون از جمله سه تا از دامادهای مولوی عبالحمید و افراد دیگر بازداشت و زندانی شدند.

 

پروژه سازماندهی مدارس دینی

  1. همه این اعدامها و بازداشتها در قالب پروژه “ساماندهی مدارس دینی” در دولت احمدی نژاد انجام گرفت. هدف این پروژه درواقع کنترل مدارس دینی و ممانعت از قدرت گرفتن مدارس دینی اهل سنت و مولوی های اهل سنت بود. برای اجرای این پروژه فشار زیادی از طرف حاکمیت به روحانیون اهل سنت و مولوی ها وارد شد. از جمله اعدام، ترور و زندان. درنهایت مولوی عبدالحمید در یک سخنرانی گفت: اگر زن و بچه را از ما بگیرید ما از مقاومت در برابر این طرح عقب نشینی نخواهیم کرد و این خط قرمز ماست. این سخنرانی باعث شد فضا کمی تغییر کند اما حاکمیت داستانهای دیگری ایجاد کرد که در اینجا مجال پرداختن به آنها نیست.

 

آزارهای مامورین وزارت اطلاعات

  1. بعد از جریان جلسات، من واقعا توسط مامورین تحت فشار قرار گرفتم. مرتبا من را احضار می کردند و میگفتند که باید با ما همکاری کنی و اذیتم میکردند. کار به جایی رسید که ساعتها تک و تنها در یک اتاق می نشستم و با خودم فکر میکردم این چه زندگی است که من دارم؟ اجازه هیچ فعالیتی ندارم. نمیتوانم هیچ کاری انجام بدهم. حتی اجازه برگزاری یا شرکت در یک جلسه معمولی ندارم. هر روز هم توسط ماموران وزارت اطلاعات تحت فشار هستم. کفشهایم را با خودم داخل اتاق میبردم که کسی نفهمد من داخل اتاق هستم.

 

خروج از کشور

  1. درنهایت قبل نوروز ۸۸ از کشور خارج شدم و تصمیم گرفتم با تاسیس کمپین فعالین بلوچ صدای تضییع حقوق مردم آن منطقه را به گوشها برسانم. مدتی که در بازداشت بودم از داخل سلول انفرادی با یعقوب مهرنهاد وبلاگ نویسی که بعدا اعدام شد دوستی نادیده ای پیدا کردم. دوستی با او، شکنجه ها، اعدام افراد بیگناه و اینگونه مسائل باعث شد برای خودم مسئولیتی قائل بشوم و با خودم فکر کردم اگر من صدای این افراد را بلند نکنم، چه کسی این کار را خواهد کرد؟

 

چرا مبارزه؟

  1. واتسلاو هاول در پاسخ به این سوال که چه وقت انسان تبدیل به یک مخالف نسبت به حکومت و سیاست‌های حکومت می‌شود؟ میگوید زمانی که خودش حتی متوجه نیست که تبدیل به یک مخالف نظام یا مخالف حکومت شده. علت تبدیل شدنش این است که در حال طی کردن مسیر زندگی اش به شکل عادی بوده و اهداف و برنامه هایی داشته اما در مقابل اون اهداف و برنامه ها توسط حکومت سنگ اندازی میشود. در همین گیر و دار که از آن طرف فشار و از این طرف تلاش و تقلا وجود دارد، زمانی می رسد که متوجه میشود که با کل این سیستم مشکل دارد، به خاطر اینکه نمی گذارند کاری را که خیلی هم عادی و معمولی است را انجام بدهد و این داستان تبدیل شدن من به یکی از اپوزیسیون است.

 

 

 

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا