Persianشهادتنامه شهود

شهادتنامه علیرضا روشن

 

اسم کامل:          علیرضا روشن

تاریخ تولد:          ۲ فروردین ۱۳۵۶

محل تولد:           تهران، ایران

شغل:                شاعر، نویسنده و روزنامه نگار


سازمان مصاحبه کننده:     مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه:               ۱۵ آبان ۱۳۹۸

مصاحبه کننده:              مرکز اسناد حقوق بشر ایران


این شهادتنامه بر اساس مصاحبه تلفنی با آقای علیرضا روشن تهیه شده و در تاریخ ۱۰ اسفندماه ۱۳۹۸ توسط آقای علیرضا روشن تأیید شده است. شهادتنامه در ۷۳ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.


 

شهادتنامه

مقدمه

۱)    من علیرضا روشن، زاده تهران و متولد ۲ فروردین ۱۳۵۶ هستم. روزنامه نگار و نویسنده بودم. ۱۲ کتاب در ایران داشتم. آثارم در فرانسه، ارمنستان و امریکا ترجمه شدند. سابقه همکاری با روزنامه های حیات نو و شرق را داشتم. مسئول صفحه کتاب روزنامه شرق بودم.

 

آشنایی با دراویش

۲)    من هنر و تاتر خواندم. سال ۱۳۷۹ از دانشکده هنر و معماری تهران فارغ التحصیل و بین سال های ۱۳۷۸-۱۳۷۹ با درویش های گنابادی آشنا شدم. آنهم به واسطه دوست هم دانشگاهی ام. دوست من درویش گنابادی بود.

۳)    ایرانی ها همیشه یک تعلق خاطری به حرف عرفانی و خود عرفان داشتند. علاقه ی ملی ما به مساله عرفان در آن دوره و محدودیت هایی که با مذهب سر ما بار می کردند، در گرایش من به عرفانی که حالا در ظاهر دراویش گنابادی بود، بی تاثیر نبود.

۴)    هیچ وقت مساله من مساله مذهب نبود. چون در درویشی من دنبال مذهب نبودم و هیچ درویشی هم دنبال مذهب نیست. می دیدم که جمع اینها خیلی جمع است و خیلی با هم هستند و خیلی دوست دار همدیگر هستند. حتی اینکه دو درویش همدیگر را ندیده باشند، وقتی همدیگر را می دیدند احساس می کردی که آشنایی خیلی قدیمی با هم دارند. {آقای نورعلی تابنده} خیلی عاقلانه درباره مسائل اجتماعی و درباره وظایف اجتماعی مردم صحبت می کرد و توصیه می کرد که کتاب پدرش (پند صالح) صالح علیشاه را بخوانند. در مجموعه پند صالح خیلی به زبان سعدی وار، توصیه می کند که درباره کسی قضاوت نکنید و به کسی نگویید کافر و کار کنید و تریاک نکشید و یک سری توصیه های اجتماعی دیگر! این کتاب مال قبل از دهه ۳۰ شمسی است. دوره ای که جامعه ایران مبتلاست به انواع مسکرات و مواد مخدر و تریاک کوپنی می گیرند.

۵)    برخی مواقع می رفتم در جلسات دراویش و حرف هایشان را گوش می دادم. آقای نورعلی تابنده رهبر دراویش گنابادی آدم بسیار روشنی است. آدم اهل عملی بود و نگران جامعه بود. در حرف هایش خرافات مذهبی نمی دیدم. دیدم که {دراویش} در مفهوم متعالی هستند و دنبال وحدت هستند. وحدت به معنی تضاد فکری نیست، وحدت به معنی اینکه در یک مفهوم اساسی با هم دوست هستند. اینها کسانی بودند که رساله اخوان الصفا را می خواندند. رسائل اخوان الصفا می گفت که زرتشت همان است که محمد است که مسیح است. اینها را همه خدا فرستاده پس در خدا با هم شریکیم، و در دوره ای که جنگ دینی بوده اینها را به صلح سر مفعوم خدا دعوت می کردند!

۶)    آن سال ها سال های انحصار دین بود. یادم است که اواخر دوره رفسنجانی بود. من در آن دوره یک نوار ضبط کرده بودم از روی کتاب کاشفان فروتن شوکران احمد شاملو و این را آمدم که به یکی از همکلاسی های دخترم بدهم، حراست من را گرفت. می خواستند که نفوذشان را زیاد کنند. دوره ای بود که ما اجازه نداشتیم با آستین کوتاه {دانشگاه} برویم. بعد که خاتمی آمد یک آزادی های ظاهری حداقلی داده شد به ما که می شد با آستین کوتاه هم رفت و آمد.

 

حادثه قم

۷) سال ۱۳۸۴ عده ای آمدند به تحریک یک سری از این روحانیون و حسینیه ای که دراویش در قم ساخته بودند را بگیرند و به هیئت فاطمیون برای بسیج بدهند. یکسری آخوند از جمله شهشهانی از شاگردان مصباح یزدی سخنرانی کرده بود که “در اسلام فقط مسجد وجود دارد و نه خانقاه! مسیحیت هم فقط کلیسا است یا در یهودیت کنیسه! و در اسلام فقط باید مسجد باشد. ما تحمل نمی کنیم که در قم بغل کریمه اهل بیت، کنار حرم حضرت معصومه و دفتر مراجع خانقاه بالا ببرند.” می ریزند و می زنند و چندین نفر را بازداشت می کنند.

۸) دوست من در امور سیاسی متداول دخالتی نمی کرد. یک آدم عادی و موزیسینی که ساز می زد و درس می خواند بود. دیدم که او {برای حمایت از دراویش} به قم رفت. آنجا و با اینکه می دانستند که کتک میخورند فقط ایستادند و از آن ساختمان دفاع کنند. نه شعار علیه حکومت دادند و نه هیچ چیز دیگر!

۹)  در آنجا یک جانباز جنگی از دراویش بود. {نیروهای بسیجی} سقف حسینیه قم را شکافتند و از بالا  گاز اشک آور {داخل حسینیه} انداختند. فیلم هایش موجود است. ساختمانی که زن و بچه و نوزاد آنجا بود. اینها چادرشان را پیچیده بودند دور نوزاد که نمیرد. مردها پیراهنشان را میچرخاندند که دود برود بیرون. مجبور شده بودند آتش روشن کنند که اثر گاز اشک آور برود.

۱۰) این فیلم بعدا در واقع محل الهام گیری همین بسیجی ها در حادثه ۱۳۸۷ بروجرد شد که بعد از حادثه قم اتفاق افتاده بود. {بسیجی ها} برای اینکه به دراویش گاز اشک آور می زدند و دراویش برای از بین بردن اثر اشک آور آتش درست می کردند، قبل اش روی سر دراویش بنزین ریختند!

۱۱)  می دیدیم که اینها در سال ۸۴ در قم هزینه دادند و بعد اصفهان {که حسینیه شان را} خراب کردند و اینها دوباره سال ۸۷ هزینه دادند. و می دیدم که اینها دنبال این نیستند که بیایند در ساحت قدرت قرار بگیرند. اینها تجسم آدم هایی هستند که می خواهند از کیانی که دارند دفاع کنند. {لذا} سال ۸۹ درویش شدم.

 

آغاز همکاری با مجذوبان نور

۱۲) چون خبرنگار بودم، همین دوستم که گفتم در دانشگاه درویش بود به من گفت که “تو خبرنگاری و اینها هم در سایتی به نام مجذوبان نور احتیاج به خبرنگار دارند. می توانی کمکشان کنی؟رفتم یکی از این دوستان را در مجذوبان دیدم. گفت که تو در خبر نوشتن تخصص داری و ما در نوشتن خبر ضعیف هستیم و به ما کمک کن! رفتم سمتشان و گفتم که با کمال میل! من آن زمان در سال ۸۹ در روزنامه شرق کار می کردم.

۱۳) بعد از حادثه قم {سایت} بود که مجذوبان نور را تشکیل دادند. دیدند که رسانه ها چیزی {از دراویش} نمی گویند و این ها را مثله می کنند و از مطبوعات صدایی در نمی آید و دراویش در نقطه کور رفته بودند و حکومت نمی گذاشت چیزی درباره اینها منتشر شود. وکلا گفتند که باید یک رسانه داشته باشیم. مجذوبان نور را راه اندازی کرده بودند که این مجذوبان نور تا سال ۱۳۹۰ ادامه پیدا کرده بود.

۱۴) در خیابان گلستان پنجم، دو کوچه پایینتر از گلستان هفتم که آن زمان و اکنون خانه دکتر تابنده بود و هست، یک سری از وکلا دفتر وکالتی گرفته بودند و یک لپ تاپ هم آنجا بود و سایت ما هم روی آن بود. به هر حال در سایت مجذوبان شروع به خبر نوشتم کردم. خبر دستگیری دراویش و مقاله نوشتن و اخباری که می رسید را ویرایش می کردم. کمتر از یک سال از حضور من در مجذوبان نگذشته بود که درگیری شد.

۱۵) دراویش از سال ۸۴ یک نفس زیر فشار های امنیتی بودند. سال ۸۸ هم که رفتند سمت {حمایت از} کروبی، زخم خوردند و حکومت شاخک هایش تیز شد.

 

پوشش اخبار کوار در دفتر مجذوبان نور

۱۶) شهریور ۹۰، به دراویش در شهرستان کوار حمله و یک درویش در آنجا کشته شد. من در روزنامه شرق کار می کردم صبح می رفتم سرکار و پس از کار می رفتم دفتر مجذوبان. یک روز جمعه ای بود در شهریور ۹۰ من در دفتر روزنامه شرق در خیابان زاگرس در میدان آرژانتین بودم.

۱۷) روز جمعه بود و من ظهر رفتم روزنامه و حوالی ۲-۳ بود. بعد بچه ها از دفتر مجذوبان زنگ زدند که پاشو بیا که اوضاع خراب است در کوار و باید خبر بنویسی. ساعت ۵ رسیدم به دفتر کار مجذوبان در پاسداران.

۱۸) ما با دراویش درباره اخبار کوار در ارتباط بودیم. {اینکه} این را زدند و آن را گرفتند و دارند حمله می کنند و درگیری شده است و صدای گلوله بود. یکی را کشتند و دراویش آن را برده بودند بیمارستان و زنگ زدند و عکس هایش را می فرستادند. اسمش وحید بنانی بود. وحید بنانی تیر خورده بود در بیضه اش و بعد تمام خون بدنش رفته بود و مرده بود. خبر کشته شدنش را زدیم. مردم کوار، عشایر هستند. یک مجلسی دراویش داشتند. {بسیجی ها} می آمدند به دراویش فحش می دادند.

۱۹) قبل اش در خرمشهر پیش آمده بود ولی درگیری رخ نداد. مثلا مهین آزادی را آنجا گرفته بودند و جلوی مجلس دراویش در خرمشهر روی در و دیوارش نوشته بودند مرگ بر سگ صوفی! مرگ بر صوفی! بعد هم حمید آزاده را با این کابل های شلنگی روی سرش کوبیده بودند. اینها را مخابره کردیم و {بعد دوباره بسیجی ها} آمدند او را سوار یک ماشین کردند و بردند و بیرون خرمشهر لگد و لهش کرده بودند و پشتش نوشته بودند مرگ بر سگ صوفی و صوفی سگ! امام جمعه {هم بر علیه دراویش} سخنرانی می کرد. ما از این چیزها زیاد داشتیم.

۲۰) در کوار هم همین کارها را کرده بودند و چون خیلی گسترده تر بود، آدم {لباس شخصی} آورده بودند و فراخوان داده بودند که مردم انقلابی شیراز به فلان جا بیاید. ما هی تذکر می دادیم و در خبرها می نوشتیم که وضع بحرانی است و رسیدگی کنید و به پلیس می گفتیم. وکلای {دراویش با مقامات مسئول} نامه نگاری می کردند، اما {مسئولان} گوش نکردند و کار به زدن دراویش و درگیری و آتش زدن و خراب کردن مغازه های دراویش و حمله به مجالس دراویش رسید. و ما هم خبر می نوشتیم و ساعت ۱۲ شب یک ذره سکوت شد.

 

حمله به دفتر مجذوبان و بازداشت

۲۱) یکدفعه ماموران کوبیدند روی در و حمیدرضا مرادی سروستانی (که الان سکته مغزی کرده و فلج افتاده است در خانه) گفت چه شده؟ من گفتم فکر کنم {ماموران} ریختند که ما را بگیرند. توی ۵ ثانیه رضا انتصاری (که الان در زندان است) دوید که برود و ببیند چه خبر است یک دفعه ماموران ریختند {داخل} و لگد زدند به دنده اش و به انگشتش. انگشتش برگشت و چسبید به پشت دستش.

۲۲) علی معظمی گودرزی را زدند توی پهلو اش. من پشت کامپیوتر و پشت لپ تاپ بودم. یک میز چهارپایه کوچک بود. من ضرب و شتم نشدم. به خاطر اینکه {ماموران} آنجا فله ای می زدند و به من ضربه ای نزدند. مامور پایش گیر کرد به گوشه فرش و افتاد زمین. دستش کلت و اسلحه بود. بلند شد و شاکی شد و لگد زد پهلوی علی معظمی و پایش را گذاشت محکم توی پشت او.

۲۳) حمید مرادی دستشویی داشت. کلیه اش خراب بود. ۵۰ سالش است. گفت می خواهم بروم دستشویی، گفت “مگر درویش نیستی؟ هو بکش درست میشه دیگه! “ کار به ضرب و شتم {جدی تر} نرسید، ولی اینطور تحقیر کردند. من و رضا انتصاری و حمیدرضا مرادی بودیم. یک {گروه} هم از بچه هایی بودند که {آمده بودند} شام بخوریم و چایی بخورند و از وقایع مطلع شوند.

 

انتقال به زندان اوین

۲۴) مامورها ۷ – ۸ نفر بودند. لباس شخصی بودند و هیچ چیزی هم به ما نشان ندادند. هیچ حکمی همراهشان نبود. همانجا از ما عکس گرفتند. فلاش توی چشم و گفتند برگرد جلوی دوربین و خود را معرفی کن. بعد ما را خواباندند روی زمین و گفتند که سینه خیز بروید و چهاردست و پا بروید و بالا را نگاه نکنید و در چشم ما نور می انداختند. بعد هم از این دستبند پلاستیکی ها دستمان را به پشت بستند. در لحظه دستگیری چشم بند نزدند. کسی که آمد ما را گرفت {را بعدا از روی صدایش} شناختم. سربازجویم بود.

۲۵) ما را سوار سانتافه کردند. قبلا این ماشین و مامورانشان را من چند بار دیده بودم. قیافه شان جوان بود و تیپشان شبیه کسانی بودند که می خواهند بروند شمال! یک عینک ظریف زده بود و شش تیغ کرده بود و کلاه ورزشی سرش گذاشته بود. نگاه کردم به ساعت سانتافه که سبز رنگ دیجیتالی بود، ساعت ۱ و ۲۱ دقیقه شب ما پشت چراغ اختیاریه بودیم. بعد تابلوی اوین را دیدم که زده بود اوین درکه. ما را بردند زندان اوین.

۲۶) آنجا از ماشین پیاده کردند و چشم هایمان را بستند. وسایلمان را تحویل گرفتند و بعد لباس زندان تنمان کردند و بردند بهداری. فکر کنم بهداری بند ۲۴۰ بود. رفتیم داخل یک قرص صورتی رنگی داد با یک لیوان آب. بعد یک برگه ای را جلوی ما گذاشت. یک آدمک نقاشی بود و جلوش نوشته بود که اگر مشخصه بدنی و ضرب و جرح و چیزی روی بدنت داری و سوختگی داری روی این آدمک، نقطه و علامت بزنید. بعد همزمان هم می گفتند که شما درویش هستید و چه قیافه ترسناکی دارید. اینها علی اللهی هستند؟ بعد اون یکی می گفت اینها خدا را قبول ندارند و اینها می گویند علی خداست! با چشم بسته {به ما} تحقیر می کردند. مشخصات ما را گرفتند و ما را انفرادی بند ۲۴۰ (وزارت اطلاعات) اوین!

۲۷) امیر اسلامی و افشین کرم پور را در کوار گرفتند. رفته بودند وساطت کنند و مذاکره کنند و وکیل بودند. امید بهروزی و فرشید یداللهی را در شیراز گرفتند. و قبلش ما سه تا یعنی حمیدرضا سرورستانی و رضا انتصاری را در همان خانه ی گلستان پنجم گرفتند.

 

بازجویی و ۳۰ روز انفرادی

۲۸) در سلول انفرادی کاسه مستراح فرنگی داشتنند که یک سطح فلزی بود که توی آن ظرف یکبار مصرف غذا انداخته بودند و آب و گه از توی سطل آمده بود کف سلول! یک روشویی هم توی سلول بود. کف آن هم مقداری موکت شده بود. عرضش فکر کنم یک متر و ۶۰ یا ۵۰ سانت بود و طولش هم فکر کنم ۳ متر بود.

۲۹) پنجره بالا در ارتفاع به سقف چسبیده و یک صفحه فلزی که رویش سوراخ سوراخ بود کشیده بودند. سلولم سلول شماره ۸۱ بود. به من میگفت ۸۱. غذای خوب می دادند. یکدفعه مثلا می رفتند از بیرون خرید می کردند. به نظرم از چلوکبابی بیرون خرید می کردند. ظرف سالاد وکیوم شده و زیتون بود و گوجه های مینیاتوری و کاهوی درست خرد شده. توی ظرف های یکبار مصرف معلوم بود از بیرون می آورند. چلوکباب می دادند. مثلا دو تا قوطی تن ماهی را می ریختند توی یک کاسه یکبار مصرف و می آورند. بعد از این نان های مدیترانه ای که پف می کند مثل لواش ها از این نون عربی ها می دادند. سلول داخلش یک جور چراغ بالای در ورودی سلول بود که این ها ۲۴ ساعت بی وقفه روشن بود و در این ۳۰ روز خاموش نشد. یعنی در ۳۰ روز من کلا توی روشنایی بودم. هواخوری هفته ای یک روز بین ده تا ۱۵ دقیقه بود.

۳۰) در و دیوار سلول {را زندانی های قبلی} نوشته بودند. یکی نوشته بود ورزش کنید. یکی نوشته واصبر و اثبات. یکی نوشته بود قرآن بخوان و یکی نوشته بود نترس و یکی نوشته بود بترس و یکی نوشته بود من کسی را ندارم. یکی هم همه جا انگلیسی نوشته بود. فکر کنم امیر میرزا حکمتی {نوشته} بود.

۳۱) سه یا چهار روز هیچ کسی سراغ من نیامد. {اما} صداهای وحشتناک از پایین می آمد که می گفت تو رو خدا من را نزن! می کوبید روی در و می گفت جان مادرت نزن! یعنی من سرم را می ترسیدم بگذارم روی در و گوشم روی زمین باشد. صدای قلبم تاپ تاپ می زد. گفتم خدایا مگر ما چه کردیم که اینها می خواهند تکه تکه مان کنند؟ شنیده بودیم که اینها خیلی میزنند و قصابی می کنند. {با خودم} گفتم می زند دست و پایم را می شکند.

۳۲) روز سوم چهارم بود و آمد گفت چشم بند را بزن و بیا بیرون. یکی می گفت از روبرو که بیا بیا بیا و برو توی اتاق. ته اتاق برو بشین روی صندلی. یک اتاق بازجویی بود که عین همین سلول انفرادی، کوچک بود. ته اتاق رو به دیوار یک دانه از این صندلی های امتحانی ها بود. زانوهایم فقط ۲۰ سانت با دیوار فاصله داشت. یک خودکاری هم آنجا بود. بعد روی دیوار مقابل می گفت چشم بندت را بگذار روی پیشانی ات. از پشت بازجویی می کرد. چشم بند را بزن روی پیشانی.

۳۳)  روی دیوار مقابل هم با خودکار جملاتی که ایجاد وحشت بکند نوشته شده بود. یا مرتضی علی رحم کن! یا امام هشتم رحم کن! خدایا خودت میدانی من کاری نکردم! خدایا خودت! خدایا راست فقط باید بگویم! بعد گفتم اینها آمدند این {جملاات} را نوشتند که کار روانی کنند. وقتی هم که کار روانی بخواهد بکنند، احتمالا کتک نمی زند.

۳۴) بازجو آمد و یک برگه گذاشت جلوی من و {پرسید} کی درویش شدی؟ از بچگی کدام مدرسه ها رفتی؟ سر چه کارهایی بودی؟ آخرین سوالش این بود که فیس بوک داری یا نداری؟ بعد رمزها را گرفتند. رمز ایمیل را گرفتند. رمز فیسبوک را خواستند. این چیزها را می خواستند. اصلا کتک نزدند. از روی صداها و سوالاتی که کردند ۳ تا بازجو بودند.

۳۵)  دو سه روز پشت سر هم بازجویی کردند و سوالاتشان پیرو درویشی بود. {بازجو گفت} شما حکم تان محاربه است و مامور کشیدید و آدم کشید و این کار را چرا کردید؟ چرا خبر دادید (خبر رسانی کردید)؟ شما معاند نظام هستید. خیلی سوال راجع به نورعلی تابنده کردند. {می گفتند} نورعلی تابنده را خانواده اش قبولش ندارند. آدم تندرویی است. شما گول خوردید. شما فلان کردید. بازجویی ها عموما حول این چیزها بود.

۳۶)  در بازجویی راجع به پسرم بی ربط حرف می زد و من را نگران خانواده ام کرده بود. مثلا می گفت که پسرت خیلی بابایی هست، نه؟ چون پسرم خیلی با من عیاق بود و من از دست پسرم اصلا بیرون نمی توانستم بروم و همه اش آویزانم بود. خیلی من را دوست داشت. پسرم هنوز هم همینطوری است. گفتم این از کجا می داند؟ گفتم شاید خانمم مصاحبه کرده و بازجو این را خوانده و من را اذیت می کند. ماموران خانه نرفته بودند. به من گفت زنت رفته است با رسانه های بیگانه مصاحبه کرده است. گفتم زنم می تواند با روزنامه جام جم یا روزنامه ایران مصاحبه کند؟ زنم می تواند مثلا با خبرگزاری فارس شما مصاحبه کند و حرف هایش را چاپ کنید؟ معلوم است که نمی کنید و پس می رود با جایی صحبت می کند که حرفش را منتشر کنند.

۳۷) گذشت و دیگر بازجویی نکردند. هیچ کسی نمی دانست من کجا هستم. خانواده ام پیگیری کرده بودند که من کجا هستم. من {از پیگیری آنها} خبر نداشتم. بعد از ۲۴ روز به من اجازه تلفن دادند.به خانمم زنگ زدم و گفت من رفتم طلب کردم و درویش شدم.

 

 

آزادی از زندان و شروع محدودیت ها

۳۸)  ۳۰ روز توی انفرادی بودم. {بعد} سوار ماشین کردند و بردند جایی و گفتند چشم بند ات را بردار! لباس هایت را بپوش و لباس هایم را پس داد. چشمم را باز کردم دیدم بیرون زندانم. {با فیش حقوقی} آزاد شدم. فکر کنم ۱۲ – ۱۳ مهر ماه ۱۳۹۰ بود.

۳۹) ماموران به محل کار من نرفته بودند. همین دور و بری ها را مواخذه کرده بودند. من خیلی از درویش شدنم نگذشته بود. اینها هیچ چیزی از من نداشتند. بعد از این بود که دیگر محرومیت ها و بدبختی های من شروع شد.

۴۰) کتابم چاپ می شد و یک جا می رفت مراسم {رونمایی} بگیرند، {نهادهای امنیتی} نمی گذاشتند. ناشران و کتاب فروش ها من را دعوت می کردند برای کتابم، و پلیس امنیت نمی گذاشت {مراسم برگزار شود}. می گفتند که این امضاء جمع می کند {به نفع دراویش}. زندگی زیر سایه تهدید بود.

 

بازگشت به کار و برگزاری دادگاه

۴۱)  آزاد شدم و برگشتم روزنامه شرق و بچه ها تازه فهمیده بودند که من درویش هستم. می گفتند مگر درویش ها را هم میگیرند؟ یکی می گفت این درویش بازی ها چیست که آوردی؟ یکی می گفت برو توبه کن! یکی می گفت درویشی هم شد مساله؟ همه اش تحقیر. سایت مجذوبان پایین نیامد {و به فعالیت ادامه داد}. فرهاد نوری که مسئول فنی سایت بود، ما را که گرفتند رفت ترکیه و سایت را ادامه داد.

۴۲) دادگاه برگزار شد. تاریخ دادگاه اردیبهشت ۹۱ بود. ریاست دادگاه قاضی پیرعباسی شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب بود. احضاریه {دادگاه را} به وکیلم داده بودند. یکی از دراویش یعنی یاسر املشی وکیل جمعی ما بود. مصطفی عبدی و من با هم رفته بودیم دادگاه. {در دادگاه} پیر عباسی گفت که آنجا چه می کردی؟ درویشی؟ گفتم من خبرنگارم. گفت ثابت کن که خبرنگاری. کارت خبرنگاری را نشان دادم. گفت کارت خبرنگاری به درد من نمی خورد. مجوز خبرنگاری از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی بده. گفتم همچنین چیزی وجود ندارد که به شما بدهم. من توی روزنامه کار می کنم و این هم کارت خبرنگاری روزنامه است.

۴۳) بعد همان لحظه پیرعباسی را صدایش کردند و رفت برای دادگاه اقتصاد ۳۰۰۰ میلیاردی! مدتی بعد گفتند که حکمت ابلاغ شده و بیا. املشی گفت بیا با هم برویم. رفتم حکم را به من ابلاغ کنند. دیدم زده یک سال و {همچنین} ۴ سال تعلیقی! این حکم برای من بود.

۴۴) بقیه دادگاه نرفتند و توی زندان بودند و یکسری هم کلا آزاد و تبرئه شدند. مصطفی عبدی هم ۳ سال {حکم گرفت}. الان هم مصطفی باز هم توی زندان است. با ۲۶ سال حکم!

 

یک سال حبس در زندان اوین

۴۵)  اواخر آبان ۹۱ بود. نامه اجرای احکام آمد و من رفتم خودم را معرفی کردم و رفتم زندان اوین که یک سال حبس را تحمل کنم. همه ی دراویش در بند ۳۵۰ زندان اوین بودند.

۴۶)  آن موقع که آزاد شدم ۲۰۰ نفر در بند ۳۵۰ اوین بودند. ۳۵۰ که قبلا به ساختمان آجر قرمز معروف بوده، دیوار بیرونی اش سوراخ سوراخ است. آن موقع به من گفتند که سوراخ ها جای گلوله تیر باران است. آجر قرمز یا همان ۳۵۰ ، بازرگان و اینها هر کدام دوره هایی آنجا زندانی بودند. از دراویش حمیدرضا مرادی سروستانی، رضا انتصاری، فرشید یداللهی، امید بهروزی و امیر اسلامی و مصطفی درویشی {در آنجا زندانی} بودند.

۴۷)  وقتی من وارد شدم، ظرفیت بند برای این ۸ تا اتاق دویست خورده ای نفر بود و من چند ماه اول را کف خواب بودم. در دی ماه آن سال ۹۱ ، دراویش را بردند انفرادی چون در دادگاه شرکت نکرده بودند. تا نزدیک ۹۰ روز در انفرادی بودند. موفق نشدند که اینها را به دادگاه ببرند. به وضعیت اعتراض داشتند و می گفتند که دادگاه عادلانه نیست. دادرسی ها و روند دستگیری عادلانه نبوده و غیر قانونی می دانستند و شرکت نکردند. از اینها ۴ نفرشان وکیل بودند. سر حادثه کوار دستگیر شدند.

۴۸) اخبار دراویش را از داخل زندان بیرون می دادم.

 

 

آزادی از زندان و پایان همکاری رسمی با مطبوعات

۴۹) بدون یک روز مرخصی  در آبان سال ۱۳۹۲ آزاد شدم، درست روز عید قربان بود. رفتم روزنامه یک جوری که دیگر جایی برای تو نداریم، کارم را از دست دادم. پایان همکاری من با مطبوعات بود.

۵۰) چسبیدم به مجذوبان. بچه ها را یکسری رجایی شهر فرستاده بودند. اوایل سال ۱۳۹۴ مجموعه ای از تجمعات را جلوی دادستانی شکل دادیم که این دراویش را آزاد کنند. {همچنین} کمپین کوچ به زندان اوین درست کردیم که ۲۰۰۰ تا درویش ثبت نام کردند که ما می خواهیم برویم زندان! جلوی زندان اوین و یک بار هم جلوی دادستانی {تحسن کردند}. دراویش دست و چشم هایشان را با پارچه سفید بستند و نشستند جلوی دادستانی که ریختند و نیروها حمله کردند و زدند و سر و دست را همه را با باتوم شکاندند. {سپس به} بیمارستان صالح کنار حسینیه امیرسلیمانی متعلق به دراویش گنابادی نیز حمله کرده بودند.

۵۱)  این منجر به این شد که بچه های {زندانی در} شیراز و اوین دادگاه نرفتند و حکم غیابی برای اینها صادر کنند. ۸ سال و ۱۰ سال ۱۱ سال و … و این مدتی که کشیده بودند تعزیری نوشتند و مدتی که مانده بود را تعلیقی نوشتند و بچه های ما را آزاد کردند.

۵۲)  صالح مرادی حکمش تمام شده بود بیرون آمده بود. کسری نوری را فرستادند اوین بعد از اوین آزاد شد. مصطفی عبدی و کسری نوری قبلا در دادگاه بدوی شرکت کرده بودند و حکم گرفته بودند. آنهایی که حکم غیابی داده بودند را آزاد کردند. کسری و مصطفی با پایان محکومیت بیرون آمدند. کسری نوری ۴ سال و نیم داشت. مصطفی عبدی ۳ سال.

۵۳) {حکومت} آمد از داخل به دراویش ضربه بزند. چون به نظرشان می رسید که ما می توانیم سازماندهی کنیم و به دست بگیریم.

۵۴) اینها سال ۸۴ که تخریب حسینیه بود و بعد از حادثه کوار نگاه امنیتی را شروع کردند و شروع کردند به دستگیری و اخراج کردن و بیکار کردن. {حتی} جلوی تحصیل دراویش را می گرفتند. {اداره} فرق و ادیان {وزارت اطلاعات} و اطلاعات سپاه یک خبرگزاری هایی را درست کردند به نام خبرگزاری صوفیه، فقه نیوز و دیده بان و علیه ما سیاه نمایی کردند که دراویش را علیه ما بشورانندند. این جنگ روانی برای ایجاد دو دستگی {در داخل دراویش} ادامه داشت و ما را می گفتند گروهک مجذوبان نور!

 

 

بازداشت دراویش دانشجو در بیمارستان

۵۵)   ۱۰ دی ماه ۱۳۹۶ چهار تن از دانشجویان درویش ،‌فایزه عبدی پور و همسرش محمد شریفی مقدم، محمدرضا درویشی و کسری نوری را در بیمارستان {و حین عیادت از حمید مرادی} دستگیر می کنند. وقایع دی ماه (اعتراضات مردمی) هم شروع شده بود. دراویش ۱۰ روز جلوی زندان اوین تحصن می کنند که اینها را باید آزاد کنید.

۵۶)  چند روز مانده به پایان این تحصن، به عنوان یک فیلمنامه نویس برای یک فیلم داستانی به کنیا در افریقا رفتم. اخبار را دورادور چک می کردم. بعد ۱۹ دی ماه همان ۹۶ بعد از ۱۰ روز تحصن شبانه روزی دراویش، این چهار نفر را آزاد کردند. حول و حوش ۱۳ یا ۱۴ بهمن همان سال برگشتم ایران و کار فیلم تمام شده بود. آمدم گلستان هفتم. دراویش موتورهای لباس شخصی را سوزانده بودند.

 

 

حوادث گلستان هفتم

۵۷) دی ماه پر آشوبی بود. {گروه} ری استارت به اسم تصوف و عرفان آتش می زد. دراویش نگران {آقای تابنده} بودند برای همین می رفتند {جلوی منزل آقای تابنده} نگهبانی می دادند. چون یکبار {ماموران} آقای تابنده را در بیدخت بازداشت کرده بودند و خیلی شلوغ شده بود. بعد هم دراویش سابقه {برخورد بسیجی ها} را می دیدند که اینها حسینیه خراب کردند و آدم گرفتند علیه نورعلی تابنده همه جور دارند می نویسند و بایکوت خبری هم هستند و هر لحظه ای دراویش نگرانی می کشیدند که ممکن است آقای تابنده بازداشت شود. یکی دو نفر در ماشین {جلوی منزل آقای تابنده} می خوابیدند که کوچه را بپایند که اگر خبری شد بتوانند خبر کنند.

۵۸) شب ۵ یا ۶ بهمن ماه بود که یکی از دراویش می بیند که یک عده بسیجی آمده اند توی گلستان هفتم که گیت بازرسی بزنند. یک عده بسیجی بوده ام. بسیجی هیات رایت العباس! دراویش نگران می شوند و دیگر هر شب می آمدند آنجا جمع می شدند.شب ۱۴ بهمن موتوری های امنیتی آمدند در این کوچه مانور بدهند. لباس شخصی بودند که موتورشان از این پلاک سبز های امنیتی بود.

۵۹) ۱۵ بهمن مجلس درویشی خانم ها بود که می رفتند دیدار آقای تابنده. بسیجی ها ریختند با این موتورها آنجا و تحریک کردند. زد و خورد شد و با باتوم زدند توی سر نعمت ریاحی! {لذا} دراویش با اینها درگیر شدند و موتورهای اینها را سوزاندند. بعد از این شروع شد. هر کسی که می رفت موتور و مدارکش را می گرفتند و خودش را تحویل پلیس کلانتری ۱۰۲ {پاسداران می دادند}. . این کلانتری چند کوچه فقط با خانه نور علی تابنده فاصله دارد.

۶۰) {در رابطه با دروغ گویی حکومت، به طور نمونه} فردی تلویزیون با او مصاحبه کرد و آمد گفت که من یک معلم هستم و دراویش من را چاقو زدند. مدارک آن آدم پیش من است. معلم پرورشی مدرسه فرهنگ است که فریدالدین حداد عادل پسر حداد عادل و خانواده آنها تاسیس کرده بودند. اسم اصلی اش مرتضی ساکت بود. عضو فعال بسیج و اسلحه و گاز فلفل همراهش بوده و برای تحریک {دراویش} آنجا آمده بود.

۶۱) این سلسله وقایع بود تا روز ۳۰ بهمن که یکی از این دراویش {به نام} نعمت الله ریاحی را بازداشت می کنند. دراویش برای آزادی نعمت جلوی کلانتری آن روز صبح تجمع می کنند با پلاکارد که نعمت الله ریاحی را آزاد کنید. رئیس پلیس هیچ گوش به حرف اینها نمی دهد. تا ساعت ۵ غروب که هوا تاریک می شود دستور شلیک مستقیم می دهد. از بالای گلستان دهم و از پایین گلستان یکم که در واقع کلانتری ۱۰۲ است می آیند به دراویش حمله می کنند. تیر می خورد به گردن سعید سلطانی و فیلم هایش موجود است. سعید را مجروح می کنند.

۶۲) خبر آمد که درگیری شده. از خبرهایی که صبح خواندم به بچه ها گفتم که بچه ها اینها {ماموران} دارند فریب می دهند و قصدشان لت و پار کردن {دراویش} است. نمانید و بروید. {دراویش} گفتند که راهی برای رفتن نداریم.  اینها دو طرف ما را گرفته اند و شلیک می کنند.

۶۳)  اخبار هم می خواندم که گفتند یک اتوبوسی زده به این ماموران و می گویند درویش ها و داعشی ها این کار را کرده اند. خیلی نگران شدم. زنگ زدم به سینا انتصاری. گفت بالا نیا (سمت گلستان نیا) و برو خبرها را بنویس! اینجا شب خیلی خونینی در پیش داریم. محمد شریف مقدم مدام توییت می کرد که اگر رفتم دوستتان دارم. محاصره مان کرده اند. صداهایی که می آمد صداهای دلخراشی بود.

۶۴) محمد ثلاث در تلویزیون به صورت تکه پاره {و مجروح} اعتراف می کرد که من ماموران را کشتم! وضعیت خیلی متشنج و خراب بود. من هم خیلی مضطرب بودم. به خانمم تلفن زدم که وسایل را جمع کن که برویم شمال. گفت چه شده؟‌ گفتم فقط جمع کن که رسیدم برویم. رسیدم خانه و تپش قلب شدید داشتم. چون سرکوبی که شده بود، بی نهایت ترسناک بود. من تلفنی در ارتباط بودم. محمد راجی را شنیده بودم که اینها خیلی بد در دور اول زده بودند. {دوباره} شب کتک اش می زنند و می برند آگاهی و {آنجا هم} می زنند و می میرد.

۶۵) به گواهی پزشک از فاصله یک متری، با تفنگ ساچمه پاش احمد براکویی را می زنند. ۸۵ تا ساچمه می رود توی قفسه سینه و ۴۰ و خورده ای می رود توی صورت و چشمانش و یک چشم اش را کور می کند.

۶۶) بعد هم شب ساعت ۱۱ قرار می گذارند مذاکره و آتش بس و می گویند تمام شده و به دراویش می گویند بروید ولی همزمان بسیج و سپاه، نیروی انتظامی را می زنند کنار و وارد میدان می شوند و دراویش را از دو طرف خیابان پاسداران و از خیابان امیر ابراهیمی که دو سر کوچه گلستان هفتم بوده محاصره می کنند. دراویش به یک ساختمان پناه می برند. {سپاهی ها و بسیجی ها} می ریزند به آن ساختمان و {دراویش را} قصابی می کنند و چپ و راست می زنند. با شمشیر به شکمشان زده بودند. توی برگه پزشکی قانونی محمد راجی که الان پیش خودم است، نوشته که آسیب به تمام نقاط بدن! یعنی یک جای سالم در بدن راجی نگذاشته بودند. بسیجی ها حسن شاهرضا را از طبقه ۹ یک ساختمان نیمه ساخت در گلستان هفتم به پایین پرت کرده بودند. خورده بود به میله های داربست و افتاده بود توی تپه خاک باغچه و زنده ماند.

۶۷) فردا و پس فردا هر کسی که مظنون بوده اند که درویش است می گیرند و همه را فله ای به زندان فشافویه می برند. تلفنم را خاموش کردم. برای ۱۵ روز هیچ نشانه ای از خودم ندادم. فقط آن اواخر توییت کردم که آنها بفهمند که من هستم. خانواده ام هم بسیار وحشت زده بودند و می گفتند که تو را بگیرند دیگر کارت تمام است.

۶۸) حکومت فشار آورده بود و مجذوبان نور را بسته بود. خانه دکتر تابنده را بسته و حصر کرده بود. تمام حسینیه های دراویش در تمام کشور را بسته بودند. خبرها فوق العاده نگران کننده بود.

۶۹) رئیس پلیس در روز ۲ اسفند، می گفت که ما در این کار  { دستگیری ۴۰۰ تا درویش} تنها نبودیم. عزیزانی از سپاه و عزیزانی از بسیج و استانداری و قوه قضائیه و دادستانی اینها همه کنار ما بودند. یعنی همه این نیروها را بسیج کرده بودند بر علیه ما. سپاه ثارالله و بسیج هیئت رعیت العباس نقش مستقیم داشت. آقای تابنده در همان گلستان هفتم در آن شب ها در خانه شان بودند.

 

خروج از کشور

۷۰) هم زمان همان روزها بود که کانال تلگرامی مدرسه پسرم آمده بود نوشته بود که این دراویش داعشی آمده اند بسیجی مدافع حرم کشته اند و بسیجی کشته اند. خیلی نگران بودم به پسرم در مدرسه آسیب برسد.

۷۱) تصمیم گیری کردم که از مملکت بروم. ۳۰ بهمن شب ساعت ۱۱ تهران را ترک کردم و  ۱۵ روز شمال بودم.{در این زمان} همسرم وسایل خانه را فروخت. روز ۲۵ اسفند رفتیم خوی و بعد وارد خاک ترکیه و شهر وان شدیم. الان هم ترکیه هستم.

 

مجذوبان نور و فشار از طرف حکومت

۷۲)  مجذوبان نور تعطیل شده بود و من بیرون {از کشور} خبرگزاری درست کردم به نام درویش پرس و یک کانال تلگرامی به نام گلستان هفتم که اخبار را پوشش دهیم.

۷۳) توی بازجویی {از دیگر درراویش} مدام آنان را به خاطر ارتباط با من زیر فشار گذاشتند که فاتحه اتون خوانده است و ما این علیرضا روشن […] را می گیریم و {به ایران} بر می گردایم.

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا