Persianشهادتنامه شهود

شهادتنامه مینا یزدانی

 

اسم کامل:               مینا یزدانی

تاریخ تولد:             ۱۳۳۷

محل تولد:              شیراز، ایران

شغل:                     استاد تاریخ در دانشگاه کنتاکی  شرقی


سازمان مصاحبه کننده:        مرکز اسناد حقوق بشر ایران

تاریخ مصاحبه:                   ۱۳۹۸

مصاحبه کننده:                   مرکز اسناد حقوق بشر ایران


 این شهادتنامه بر اساس مصاحبه اسکایپی با خانم مینا یزدانی تهیه شده و در تاریخ ۱۲ اسفند ۱۳۹۸ توسط خانم مینا یزدانی تأیید شده است. شهادتنامه در ۲۸ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده ی دیدگاه مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.


شهادتنامه

مقدمه:

  1. مینا یزدانی هستم. در ۱۸ خرداد ۱۳۳۷ در شیراز متولد شدم. هم اکنون در دانشگاه کنتاکی شرقی استاد تاریخ هستم.

 

قبولی در کنکور و آغاز دوران دانشجویی

  1. در سال ۱۳۵۵ از دبیرستان فارغ التحصیل شدم. من از دبیرستان هویت خودم را اینطوری تعریف کرده بودم که من پزشک خواهم شد و یک رویاهایی داشتم درباره آینده‌ای مثل پزشکان بدون مرز. در کنکور رتبه من بین بیش از صد هزار نفر سی و نهم بود. آن سال، افزون بر آن، یک رتبه کل هم اعلام می کردند که در آن حاصل معدل نمرات امتحانات نهائی دبیرستان را هم با ضریب ۵ دخیل کرده بودند. رتبه کل من بیست و پنجم بود. در دانشکده پزشکی دانشگاه پهلوی آن زمان—دانشگاه شیراز کنونی–قبول شدم. روزی که خبر قبولی ام را گرفتم شاید شادترین روز زندگی من بود.

 

انقلاب

  1. وقتی در سال ۵۷ انقلاب شد من دانشجوی سال سوم در دانشکده پزشکی بودم. در دوران انقلاب دانشگاه در اعتصاب و تعطیل بود. با پیروزی انقلاب، کلاس ما را فورا به دانشگاه برگرداندند، یعنی، دقیقاً یادم می آید که من در ۱۶ اسفند سر کلاس بودم. درس اصلی ما که آناتومی (تشریح) بود. بقیه آن سال را به‌طور فشرده درس خوندیم و سال سوم را تمام کردیم.
  2. سال چهارم پرشور و پر فعالیت بود. آموختن فیزیولوژی که درس اصلی ما بود در دل چون منی که عاشق رشته تحصیلی‌ام بودم، شوق و شعف می‌آفرید. برداشت من و دوستانم این بود که بهترین آموزش را داریم دریافت می‌کنیم. برای هر بخشی از فیزیولوژی، متخصص بالینی آن زمینه به ما آموزش می‌داد، و این متخصصین نه تنها مطلع‌ترین رشته خود بودند، بلکه با ترجیح کار برای دانشگاه که در مقابل داشتن مطب خصوصی درامد بسیار کمتری برایشان داشت، نشان داده بودند که پول معیار ارزش‌های ‌شان نیست. ما این را می‌فهمیدیم و ارج می‌نهادیم.
  3. آخر سال [تحصیلی] در ماه اردیبهشت ۱۳۵۹ خیلی خوب یادم است که قسمت آخر این درس فیزیولوژی (فیزیولوژی سیستم عصبی) را می خواستند همزمان بکنند با آناتومی آن دستگاه، چه که سال قبل به دلیل فشرده بودن آناتومی قسمتهای مربوطه آموزش داده نشده بود. هنوز یکی دو روز از شروع آن قسمت نگذشته بود که شنیدیم در کل دانشگاه که کلاس ها را می خواهند تعطیل کنند ، و نوعی پاکسازی در دانشگاه صورت بگیرد.
  4. در این یک سال و چند ماهی که بعد از انقلاب دانشگاه رفته بودیم، همه گروه های سیاسی فعالیت شان را داشتند. جهت گیری‌ها شناخته شده بود، از چپ‌ها گرفته تا حزب‌اللهی ها. ما بهایی‌ها هم که از اول معلوم بود که چه کسانی هستیم.

 

آغاز انقلاب فرهنگی در دانشگاه شیراز

  1. همان‌طور که گفتم، اوایل اردیبهشت ۱۳۵۹ یک زمزمه ای احتمالاً از جانب دانشجویان حزب اللهی شروع شد که دانشگاه دارد تعطیل می شود، نباید به کلاس برویم و وقت، وقت انقلاب فرهنگی است. یادم می آید که این گروه که نسبتا خشن تر هم بودند، نمی گذاشتند که بقیه بروند کلاس، یعنی عملاً می‌ایستادند دم در کلاس که بقیه جرئت نکنند بروند داخل!
  2. بسیاری از آنهایی که اولویت‌ زندگیشان درس خواندن بود،  تمایلی نداشتند کلاس‌ها تعطیل شود. یادم می‌آید، یک‌روز چند نفر از پسران مذهبی و حزب اللهی رفتند روی میزها و با چکمه و کفش‌هایشان محکم روی میزها ضربه می‌زدند، و شلوغ می‌کردند. در واقع شلوغ می کردند که کلاس به هم بریزد، و ما بلند شویم و کلاس را ترک کنیم. شروع تعطیلی برای انقلاب فرهنگی در دانشکده پزشکی این طوری بود.
  3. ظاهرقضیه طوری ترتیب داده شده بود که حرکت خود‌جوش دانشجویی نمایانده شود. به هر صورت، خیلی زود، دانشگاه تعطیل شد، در اردیبهشت ۱۳۵۹.از دروس سال چهارم، قسمت آخر مانده بود که تعطیل شدیم.

 

تاثیر انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه بر زندگی شخصی

  1. وقتی دانشگاه تعطیل شد، فکر کردم نباید بگذارم آموزشم متوقف شود. خوشبختانه، ما در شیراز زندگی می کردیم، و من توانستم با اجازه گرفتن از رزیدنت‌ها (پزشکانی که در حال گرفتن تخصص بودند)، در بیمارستان‌های دانشگاه، به طور مستمع آزاد آموزش ببینم. یعنی با ایشان در دیدارهای روزانه از بیمارانشان همراه می‌شدم و ازآموزش هایشان به دانشجویان پزشکی سالهای بالاتر که آموزششان اصلا تعطیل نشده بود، بهره می‌بردم. یادم است بیش از سه ماه در بخش کاردیولوژی (قلب و عروق) ، دو ماه در روماتولوژی (بیماری‌های مفصلی) ، و مدتی هم در بخش‌های بیماری‌های عفونی و گوارشی آموزش دیدم، آموختن فقط برای آموختن بی‌آنکه مدرکی در کار باشد. بهره بسیار بردم! در این یک سال و نیم که دانشگاه تعطیل بود، مدتی هم در بخش زنان و زایمان بودم. آنجا هم بسیار آموختم.

 

بازگشایی دوباره دانشگاه ها

  1. ما از اردیبهشت ۱۳۵۹ تا آبان ۱۳۶۰ تعطیل بودیم. آن‌گاه دانشگاه ها را به تدریج باز کردند. خیلی از دانشگاه ها سه سال یا بیشتر طول کشید، تا بازگشایی شود. اما در دانشگاه شیراز تا آنجایی که حافظه من یاری می دهد، اول از همه پزشکی را باز کردند، و در آن دانشکده، کلاس ما بالاترین کلاسی بود که تطیل شده بود، و اولین کلاسی بود که بازگشایی شد. دانشجویان بالاتر از ما از آنجایی که کار بالینی خود را شروع کرده بودند، اصلاً آموزششان متوقف نشده بود.
  2. یادم می آید که در بولتن جهاد دانشگاهی که آن را در جعبه آیینه ای در بیمارستان شهید فقیهی (سعدی سابق) الصاق کرده بودند، اعلام شده بود که دانشگاه ها باز خواهند شد و افراد که به گروه های زیر مربوط هستند، در بازگشایی به دانشگاه راه نخواهند یافت. مورد اولش یادم نیست که [چه کسانی] بودند. مورد دومش این بود: اعضاء فرق ضاله که خروج آنها از اسلام به اجماع مسلمین رسیده است. خوب این کلمه ها آن موقع برای من آشنا نبود که مثلا «اجماع مسلمین» در اسلام به چه معنی است. ولی «فرق ضاله» اش را خوب می فهمیدم که اصطلاح رایج ایشان است، عمدتا برای اشاره به بهائیان.

 

اخراج از دانشگاه

  1. نهم آبان ثبت نام کلاس ما بود، و دهم آبان شروع دوبارۀ آموزش. برای ثبت نام، باید مراجعه می کردیم به جایی که یک آقای جوان، حدود سنی خود ما، نشسته بود پشت یک میز. باید اسم مان را می گفتیم. او لیستی از نام‌ها در اختیار داشت، به آن مراجعه ، و وضعیت ما را ابلاغ می کرد.
  2. [من و یک دانشجوی بهائی دیگر] در مقابل او اسم‌هایمان را گفتیم. به لیستش نگاه کرد و گفت که شماها اسمتان اینجا نیسن و پذیرفته نمی شوید. پرسیدیم «چرا؟» گفت که چرایش را فردا می‌توانید فردا در مراجعه به محلی (که الان به خاطر نمی‌آورم) بپرسید. جوابی که روز بعد گرفتیم این بود که ما به دلیل «عضویت در فرقه ضاله» اجازه تبت‌نام نداریم. توضیحی ندادند. به ابلاغ شفاهی بسنده کردند و سندی کتبی ندادند.
  3. در آغاز، از ۱۲۰ دانشجوی پزشکی و دندانپزشکی در کلاس ما، ۴۰ نفر را راه ندادند. از آن ۴۰ نفر، بعد به تدریج برخی پذیرفته شدند، با تعهد کتبی مبنی بر اینکه دیگر گرد فعالیت های سیاسی نگردند. برخی از آنها را با مثلا ۶ ماه فاصله برگرداندند. موردی را سراغ دارم که بعد از سال‌ها اجازه بازگشت دادند.
  4. ده نفر از آن ۴۰ نفر ماندند. از این ده نفر دو نفر بهایی بودیم. هشت تن دیگر ظاهرا از اعضاء یا هواداران گروه‏‌های ‏مخالف حکومت بودند. من دیگر نمی دانم واقعا از بقیه این ۱۰ نفر کسی را برگرداندند یا نه.
  5. به ما یک مهلت دادند که نامه تقاضای تجدید نظر بنویسیم. من در نامه ام نوشتم که دلیل اخراجم عضویت فرقه ضاله بیان شده است. خلاصه‌ای از اعتقاداتم به عنوان بهائی را نوشتم، و اضافه کردم نمی دانم «ضالّه» بودن به کدام قسمت راجع است. . مدتی بعد،  نامه‌ای برایم فرستادند که فقط شامل یک فرم رسمی نارنجی رنگ بود که چند تا گزینه داشت که نشان می‌داد من اخراج دائم شده‌ام. برای دلیلش گزینۀ “ماندن در مواضع گروهی” یا  چیزی در این حدود، انتخاب شده بود. ذکر صریح بهائی بودنم ابدا نشده بود.
  6. هرچند آن نامه رسمی، در نهایت حسابگری فاقد اطلاعات درباره دین من بود، در سند دیگری این حزم و احتیاط را فراموش کرده بودند. در اعلامیه ای به امضای «روابط عمومی شورای پزشکی جهاد دانشگاهی» با ذکر نام‌های ده نفری اخراج دائم شده بودند، جلوی اسم من و دانشجوی دیگر بهائی «عضویت در فرقه ضاله بهائیت» را به عنوان دلیل اضافه کرده بودند. این برگه را در محل الصاق اعلانات در چند نقطه از دانشکده موجود بود و من یک کپی از آن گرفتم.
  7. در روز ده آبان، روزی که در فردای اخراج ما کلاس‌ها شروع می‌شد، به دانشکده پزشکی رفتم تا با رئیس دانشکده دربارۀ وضعیتم صحبت کنم. دفترایشان آن زمان درست دم در دانشکده بود. من آنجا منتظر ایستاده بودم و دوستان وهم‌کلاسی‌هایم رد می‌شدند و می‌گذشتند. یادم است با یکی شان سلام و احوال‌پرسی کردم و توضیح دادم چه اتفاقی افتاده است. در همان اثنا، دوستم نگاه کرد به ساعتش و گفت «ببخشید مینا، کلاسمان دارد شروع می شود،ساعت .۹» فکر کردم تا دیروز ما همه با هم بودیم، از امروز این دیگر کلاس آنهاست که دارد شروع می‌شود، و من در آن دیگر جایی ندارم–لحظه‌ای بود سراسر حزن و اندوه. دوستم را، همچنانکه به جانب کلاس می‌رفت از پس پرده‌ اشک می‌نگریستم.

 

پیگیری اخراج از دانشگاه

  1. آن روز، وقتی با رئیس دانشکده صحبت کردم، گفت که «تصمیم در مورد شما یک تصمیم کلی در مورد کل جامعه‌تان است.»حرف ایشان این بود که این تصمیم خاص دانشگاه ما نیست که رئیس دانشکده بتواند در موردش کاری بکند، و ین تصمیم جزئی است از یک کل بزرگتر که خط مشی کلی حکومت در مورد بهائیان باشد.
  2. من خیلی مشتاق بودم بتوانم در جهت احقاق حقوقمان کاری کنم. متأسفانه کار زیادی نمی‌شد انجام داد.سه یا چهار سال پس از اخراجم، سال ۱۳۶۴ یا ۱۳۶۵، یک روز رفتم همان دانشکده پزشکی شیراز و با رئیسش تقاضای ملاقات دادم. البته در آن زمان شخص دیگری رئیس شده بود. یادم است که وارد اتاقش شدم، دیدم که سه نفر هر سه با دمپایی پشت یک میز بزرگ نشسته بودند. شاید بعد از نماز بود، نمی دانم.
  3. وارد شدم گفتم آمدم که وضعم را توضیح دهم. گفتم که من عاشق رشته پزشکی بودم، می خواستم درس بخوانم و خدمت کنم. امروز آمده ام، با شما حجت را تمام کنم، و اگر نمی دانستید و خبر نداشتید که همچنین اتفاقی افتاده به شما بگویم که در همین دانشکده‌ای که شما مسئولش هستید، این اتفاق افتاده و یک آدمی که اینقدر دلش می خواسته درس بخواند، به دلیل بهائی بودن اخراج شده است.
  4. یکی از آن دونفری که کنار رئیس دانشکده نشسته بود، گفت « این طور که شما می آیی و می گویی من بهائی هستم، ممکن است بگذارندت سینه دیوار و با تیر بکشندت!» پاسخ دادم باور بفرمائید که محروم کردن از تحصیل خیلی کمتر از کشتن نیست.

 

شروع تحصیل مکاتبه‌ای

  1. با زحمت بسیار، جامعۀ بهائی ایران امکان تحصیل مکاتبه ای با دانشگاه ایندیانا را فراهم کرد. دانشجویان می توانستند در مطالعات عمومی تا درجه کارشناسی تحصیل کنند. سه زمینه تمرکز وجود داشت، یکی از آنها علوم اجتماعی و رفتاری بود که من آن را انتخاب و دنبال کردم.

 

خروج از ایران و اخذ دکترا

  1. وقتی آقای خاتمی سر کار آمد، کم کم زمزمه بود که دارند به افراد مسن بهایی که بچه هایشان خارج بودند گذرنامه می‌دهند و آنها از ایران می‌روند.[۱]
  2. به اصرار خانواده‌ام، تقاضای گذرنامه کردم. بیست سال پیش‌تر هم تقاضا کرده بودم و البته تلاشی بی ثمر بود. این‌بار امّا، گذرنامه‌ای دادند که ابندا فقط برای یک بار خروج از مملکت اعتبار داشت.
  3. ابتدا برای یک دوره تحصیلی روانشناسی به مؤسسۀ لندگ در سوییس رفتم و با اتمام آن برگشتم ایران. بعد در سال ۲۰۰۴ با پذیرش فوق لیسانس برای مطالعات مذهب و فرهنگ در دانشگاه Wilfrid Laurier  به کانادا رفتم.
  4. همانجا فوق لیسانس گرفتم و برای دکترا در دانشگاه تورنتو تقاضا دادم. خوشبختانه، با دریافت بورسیه از دانشگاه که هزینه تحصیلم را به‌طور کامل تأمین می‌کرد،امکان تحصیل یافتم. دکترای من در رشته مطالعات خاورمیانه و اسلامی ، ولی تمرکزم بر تاریخ ایران است.

 

[۱] دولت ایران در دهۀ شصت و اوایل دهۀ هفتاد به شهروندان بهائی گذرنامه نمی داد.

 


 

دانلود ضمایم و اسناد مرتبط:

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا