شهادتنامه ابرهیم الله بخشی
اسم کامل: ابراهیم الله بخشی
سال تولد: ۱۳۷۰
محل تولد: اهواز، ایران
شغل: فروش تجهیزات آزمایشگاهی
سازمان مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
تاریخ مصاحبه: ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
مصاحبه کننده: مرکز اسناد حقوق بشر ایران
این شهادتنامه بر اساس مصاحبه اسکایپی با آقای ابراهیم الله بخشی تهیه شده و در تاریخ ۲۶ شهریور ۱۳۹۹ توسط ایشان تأیید شده است. این شهادتنامه در ۷۳ پاراگراف تنظیم شده است.
نظرات شهود بازتاب دهنده دیدگاه های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی باشد.
شهادتنامه
پیشینه
- من در یک خانواده درویش در اهواز (استان خوزستان) به دنیا آمدم. پدر و مادرم هر دو درویش بودند و به همین دلیل، من از کودکی با سلسله گنابادی و مسلک درویشی آشنایی کامل داشته ام. خودم در سال ۸۷ درویش شدم. من دیپلم رشته کامپیوتر دارم و کار اصلی ام فروش تجهیزات آزمایشگاهی است. در حال حاضر ساکن کرج هستم.
- درویش بودن البته حالت موروثی ندارد و از پدر و مادر به فرزندان به ارث نمی رسد. شخصی که می خواهد درویش شود، باید از قطب سلسله درخواست کند، که در اصطلاح به آن “طلب کردن” می گویند. قطب سلسله (که در آن مقطع مرحوم دکتر نور علی تابنده بودند) مشایخی را منصوب می کنند،که به شخص متقاضی یا طالب دستورات و راهنمایی های لازم برای درویش شدن را می دهند.
- من با وجود این که در یک خانواده درویش بزرگ شده بودم و همه اطرافیانم هم درویش بودند، برای ورود به مسلک درویشی بسیار تحقیق کردم. به صحبت های مرحوم دکتر تابنده گوش می دادم. فراتر از رهبری معنوی، من همیشه دکتر تابنده را به عنوان استاد و الگوی زندگی مد نظر داشته ام و خودم را مدیون ایشان می دانم. زمانی که احساس کردم از درویشی شناخت کاملی دارم و به علاوه از کودکی و به واسطه اطرفیانم هم با آن برخورد داشته و اعتقاد و باور قلبی هم دارم، انتخاب کردم که درویش شوم.
حادثه قم
- از زمان به قدرت رسیدن محمود احمدی نژاد در سال ۸۴، برخوردهای حکومت با دراویش شروع شد. در اوایل انقلاب، آیت الله خمینی یک دستور کتبی داده بود، که نیروهای خودمختار و بسیجی ها و کمیته و سپاه کاری با دراویش گنابادی نداشته باشند. اما بعد از آن شرایط عوض شد. من از بزرگ تر ها شنیده ام، که در سال ۷۰ بخشی از زمین حسینیه امیر سلیمانی دراویش گنابادی، که در خیابان بهشت در تهران واقع است، را آتش زدند و بعد دور آن دیوار کشیدند. مدتی بعد، آن قطعه زمین را به معراج الشهدا (کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح) در خیابان بهشت دادند. در واقع، زمین حسینیه دراویش را به زور تصرف کردند. این اتفاق در زمان سعید امامی رخ داده که از مخالفان سرسخت دراویش بود. دقیقا نمی دانم پست وی در آن مقطع چه بود.
- در سال ۸۴ درگیری حسینیه قم رخ داد، که بزرگترین جرقه بین دراویش و حکومت تا آن زمان بود. تخریب حسینیه های بروجرد و اصفهان در سال های بعد از آن اتفاق افتاد. پدر، دایی و پسر عمه های من در جریان درگیری قم حضور داشتند. بعدها من شاهد تاثیرات این حادثه روی زندگی اطرافیانم بودم. اقوامی که کار دولتی داشتند، بیکار شدند. بعد از آن هم هیچ وقت نتوانستند کار دولتی داشته باشند. پدر من که جانباز جنگ ایران و عراق بود، سهمیه جانبازی اش رو خیلی کم کردند.
- خانواده من در سال ۸۴ ساکن اهواز بودند. دروایش از همه شهرها به قم رفتند. در حادثه گلستان هفتم هم همه دراویش حاضر در درگیری ها ساکن تهران و کرج نبودند، بلکه از همه شهرها آمده بودند. در حادثه کوار هم همین طور بود. دراویش از همه شهرها رفتند. من البته در جریان حوادث قم و کوار حضور نداشتم.
- در جریان حادثه قم، پدرم به همراه دایی ام بازداشت شدند. آنها خوشبختانه آسیبی ندیدند و بعد از چند روز هم آزاد شدند. اما یکی از پسر عمه های من صدمه جسمی شدیدی دید. نیروهای امنیتی آن قدر گاز اشک آور استفاده کرده بودند، که ایشان بعد از این همه سال همچنان دچار نفس تنگی است و مثل یک مجروح گازهای شیمیایی نمی تواند درست نفس بکشد.
- بعد از درگیری های قم، برای بیشتر بازداشت شدگان احکام سنگین صادر نکردند. گروهی حکم یک سال حبس گرفتند. بیشتر افراد در طول مدت دو هفته بعد از بازداشت آزاد شدند. با این حال، حسینیه دراویش در قم تخریب شد.
- بعد از حادثه قم از پدرم خواسته بودند، که در همایش های سازمان بسیج و بنیاد جانبازان شرکت کند. پدر من اما در این قبیل مراسم ها شرکت نمی کرد. آنها فهمیده بودند که پدرم درویش است و از او خواستند که از درویش بودن توبه کند. پدرم چنین کاری نکرد. به همین دلیل، میزان جانبازی اش را از ۲۵ درصد به ۵ درصد کاهش دادند. این در حالی است، که پدرم در طول جنگ زخمی شده بود. یک ترکش در بازوی راستش خورده بود، طوری که نصف باروی راست را ندارد. و یک ترکش هم به کمرش اصابت کرده بود. پدرم به بنیاد جانبازان شکایت کرد و چندین بار او را به کمیسیون پزشکی در تهران فرستادند. اما در نهایت به دلیل درویش بودن، شکایت هایش به جایی نرسید.
اولین تجربه محدودیت و تهدید
- اولین تجربه شخصی من که به دلیل درویش بودن مورد تهدید و توهین قرار گرفتم، در طول دوران خدمت سربازی ام در ارتش اتفاق افتاد. دوره آموزشی من در پایگاه پنج شکاری دزفول و یگانم در پایگاه هشتم شکاری اصفهان بود. من در آن دوره شاهد بودم، که برخی افراد (در ارتش) با مرام درویشی مشکلی نداشتند. گروهی هم البته مخالفت و کارشکنی می کردند.
- در دوره آموزشی دزفول، من را از طرف عقیدتی سیاسی ارتش تحت فشار گذاشتند، که در نماز جماعت پادگان شرکت کنم. به آنها توضیح دادم، که من به دلیل درویش بودن و بیعت با قطب سلسله نمی توانم به یک شخص غیر درویش در نماز اقتدا کنم. به آنها گفتم که درست است که ما همه مسلمان هستیم، اما سیر و سلوک معنوی من درویش با سایرین فرق دارد. با این حال، تهدیدم کردند که باید در نماز جماعت شرکت کنم. گفتند که اگر این کار را نکنم، بازداشتم می کنند و به من اضافه خدمت هم می دهند. یکی از استدلال های آنها این بود که اگر تو نیایی، دیگران هم به تو نگاه می کنند و نمی آیند نماز بخوانند. به من می گفتند که باید اعلام کنم که آنها (سیستم) و رهبری را قبول دارم. من هم در جواب می گفتم که رهبری شما یک رهبری سیاسی است، نه رهبری دینی که من قبول داشته یا نداشته باشم.
- با وجود این که در دوره آموزشی اصولا چیزی به عنوان پست نداریم، بارها در طول شب من را مجبور می کردند که برو به فضای سبز در پادگان آب بده، برو پست پوتین ها را بده که کسی در طول شب نیاید در آسایشگاه آنها را بدزدد و غیره! به همین دلیل، من شب ها زودتر از ۱۲ نیمه شب نمی توانستم بخوام، در حالی که ساعت خاموشی برای بقیه سربازان ساعت ۱۰ شب بود! این فشارها از طرف عقیدتی سیاسی ارتش و با هماهنگی و تایید فرمانده پادگان بود.
- زمانی که به اصفهان منتقل شدم، من را در پایگاه هشتم شکاری نگه نداشتند. از دزفول نامه ای در پرونده من گذاشته بودند، مبنی بر عدم صلاحیت گرفتن اسلحه و داشتن اختلالات روانی و این که به یک قسمتی معرفی کنید که مثلا بیگاری بکشد. دقیق یادم نیست. به هرحال، دو روز بعد از ورودم به پادگان اصفهان، من رو برای کار در قسمت بسته بندی فرستادند.
- پدر من جانباز جنگ ایران و عراق بوده و به مدت ۲۷ ماه هم در جبهه جنگ خدمت کرده بود. به همین دلیل، من باید از خدمت سربازی معاف می شدم. اما همان طور که قبلا گفتم، بعد از حادثه قم، برای آزار و اذیت پدرم درصد جانبازی اش را کم کرده بودند. از همین رو و براساس یک بخشنامه سازمان نظام وظیفه، من باید ۴۵ روز خدمت می کردم. با این حال، من ۷ ماه خدمت کردم، یعنی ۵ ماه اضافه! من نامه ای داشتم مبنی بر این که خدمت سربازی من بعد از ۴۵ روز تمام است. با این حال، من ۵ ماه هم بیشتر خدمت کردم! بنابراین، حتی اگر می خواستند به من اضافه خدمت بدهند، براساس آن نامه باید بخشیده می شد. یعنی اضافه خدمت دادن عملا بی معنی بود. در نهایت سربازی من در سال ۸۹ تمام شد.
انتخابات سال ۸۸ و حمایت از کروبی
- در طی انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ ، آقای دکتر نورعلی تابنده رسما از مهدی کروبی حمایت کردند. کروبی چندین بار از دراویش پشتیبانی کرده بود، حتی در مناظره های انتخاباتی هم درباره تخریب حسینیه بروجرد و قم و اینها صحبت کرده بود. به همین دلیل، دکتر نورعلی تابنده رسما و برای اولین بار از یک کاندیدای ریاست جمهوری حمایت کردند. ایشان از همه دراویش خواستند که به آقای کروبی رای بدهند. بر همین اساس، دراویش در هر شهری که بودند، ستادهای انتخاباتی برای کروبی ایجاد کردند. بعد از انتخابات البته فهمیدیم که رای کروبی را خیلی پایین تر از آن چیزی که واقعا بود اعلام کردند. اگر تنها رای دراویش را که به توصیه دکتر تابنده به کروبی رای دادند حساب کنید، آراء کروبی باید حداقل ده میلیون نفر می شد.
- من شخصا آمار دقیق از جمعیت دراویش در ایران ندارم، اما براساس مشاهداتم میتوانم بگویم که دست کم چند میلیون نفر هستند. تا جایی که من اطلاع دارم، قطب سلسله و همین طور مشایخ آمار تمام کسانی که درویش می شوند رو در اختیار دارند. مثلا شیخ کرج باید لیست اسامی افرادی که پیش ایشان مشرف شده و درویش می شوند رو به قطب سلسله تحویل بدهند، که فرضا در فلان ماه این تعداد و با این مشخصات درویش شده اند. بر اساس مشاهدات من، فقط در جلسات روز پنجشنبه در حسینیه کرج حدود چهار هزار نفر شرکت می کردند. یا همین طور اگر مناسبتی باشد، تعداد زیادی شرکت میکنند.
- سال ۸۸ من در ستاد انتخاباتی کروبی در شهرکرد (مرکز استان چهار محال و بختیاری) فعال بودم. اتفاق خاصی در آن مقطع در شهرکرد نیفتاد. شب انتخابات بعد از این که آمار را اعلام کردند، گروهی از مردم در شهر تجمع کردند. من دم در ستاد انتخاباتی ایستاده بودم. (درگیری هایی شد و) شیشه ها را شکستند. مدتی بعد نیروهای یگان ویژه نیروی انتظامی آمدند و کلی گاز اشک آور زدند و شهر را به حالت حکومت نظامی درآوردند. البته تا جایی که من اطلاع دارم کسی بازداشت نشد.
درگیری ها در کرج
- از سال ۸۹ من ساکن کرج هستم. حسینیه دراویش در محله اصفهانی های کرج است. هنوز هم همان جاست. یک امامزاده به نام شاه عباسی یا امامزاده حسن هم در همین محله واقع است. آخوندها همیشه درباره حضور دراویش در آنجا صحبت کرده و مردم و بسیجی ها را تحریک می کردند، که حسینیه دراویش خانه ی شیطان است و باید همانند حسینیه قم تخریب شود. سال ۸۶ یک درگیری کوچک بین دراویش و بسیجی ها رخ داد که البته سریع فیصله پیدا کرد.
- در سال ۸۹ هم دوباره درگیری مختصری در کرج رخ داد. تقریبا به مدت یک هفته، هر روز بسیجی ها می آمدند و در اطراف حسینیه دراویش تجمع می کردند و علیه ما شعار می دادند. دراویش داخل حسینیه بودند، اما کاری نمی کردند، که بعدها (حکومت) نگوید که درویش ها درگیری را شروع کردند! در آن زمان آقای لنکرانی امام جمعه کرج بود. فکر می کنم که در حال حاضر عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام است.
- دقیقا یادم است که روز قدس (آخرین جمعه ماه رمضان) بود. آقای لنکرانی در خطبه های نماز جمعه گفت، که اینجا قم و بروجرد نیست. اینجا کرج، شهر هفتاد و دو ملت است! اینجا اگر درگیری ای ایجاد شود، نمی شود مانند قم یا بروجرد جمع اش کرد! فکر می کنم که (امام جمعه کرج) حتی نامه هایی هم به مکارم شیرازی و خامنه ای در باره همین موضوع فرستاد.
- من فکر می کنم که امام جمعه وقت کرج با حضور مجلس درویشی در شهر مشکلی نداشت. چرا که در مجالس درویشی غیر از ذکر خدا کاری نمی کنند! اصلا کاری به سیاست ندارند که حرف از حمله به خانه شیطان حرف می زدند! دروایش می آیند نمازشان را می خوانند، عبادت میکنند و بعد میروند. من فکر می کنم که بعد از این قبیل صحبت ها بود، که لنکرانی را از امامت جمعه کرج برداشتند.
- همان طور که گفتم، در روز قدس سال ۸۹ گروهی از بسیجی ها در اطراف حسینیه کرج تجمع کرده بودند. من آن روز داخل حسینیه بودم. بعد از مدتی بسیجی ها به سمت حسینیه حمله کردند، در حالی که شعارهای همیشگی شان را میدادند؛ “حیدر حیدر.” آنها تا حدود پشت در حسینیه هم آمدند که مثل ماجرای قم درگیری ایجاد کنند. اما نیروی انتظامی وارد عمل شد و بسیجی ها رو از اطراف حسینیه متفرق کرد. نگذاشتند کار به درگیری برسد. نیروی انتظامی البته گاز اشک آور نزد و کسی هم بازداشت نکرد. بعد از این درگیری ها، حادثه شهر کوار (در استان فارس) اتفاق افتاد که در طی آن درویش وحید بنانی شهید شد.
اعتراضات دراویش در سال ۹۳
- در سال ۹۳ تجمع های دراویش در برابر دادگستری تهران و کمپین کوچ دراویش به زندان اوین اتفاق افتاد. گروهی از دراویش زندانی از جمله مصطفی عبدی، صالح مرادی، رضا انتصاری و کسری نوری اعتصاب غذا کرده بودند. سایت مجذوبان نور کمپین کوچ را راه اندازی کرد، با این مضمون که اگر برادران درویش ما را آزاد نمی کنید، پس همه ما را نیز بازداشت کنید! ما با پای خودمان به زندان اوین میاییم. سایت مجذوبان نور فراخوان های این کمپین را منتشر می کرد.
- مجذوبان نور فراخوانی منتشر کرد برای تجمع در برابر کاخ دادگستری تهران در روز ۲۹ شهریور سال ۹۳. دراویش یا باید با مترو می آمدند یا با ماشین شخصی. اما ماموران امنیتی از قبل همه راه ها به سمت کاخ دادگستری را بسته بودند. در روز ۲۹ شهریور، ماموران هر درویشی که در آن حوالی بود را بازداشت کردند. یعنی عملا نگذاشتند که تجمعی صورت بگیرد! اما برخوردها شدید بود و حدود ۸۰۰ نفر از دراویش بازداشت شدند. آنها را گروه گروه داخل کلانتری های مختلف حبس کردند. مثلا ۵۴ نفر در کلانتری افسریه بودند. ۵۰ نفر از جمله پدر خودم در کلانتری نواب بازداشت بودند. همین طور عده ای در کلانتری خیابان گاندی بودند، و غیره. من آن روز بازداشت نشدم.
- سایت مجذوبان نور مجددا فراخوان داد برای فردای آن روز یعنی ۳۰ شهریور. قرار بود که تجمع دراویش راس ساعت ۹ صبح در برابر دادگستری صورت بگیرد. من آن روز حدود ساعت ۶ صبح به پارک شهر در خیابان بهشت رفتم. انتهای خیابان بهشت خیابان خیام است که کاخ دادگستری هم همان جاست. گروهی از دراویش هم در پارک شهر بودند. هدف ما این بود که یک تعدادی جمع بشویم و بعد به سمت دادگستری حرکت کنیم، که ماموران نتوانند مثل دیروز ما را بازداشت کنند. حدود ساعت ۷ صبح بود که متوجه شدیم از انتهای خیابان بهشت، از سمت خیابان وحدت اسلامی به سمت خیام، نیروها و ماشین های آب پاش و موتور سیکلت هایشان را آورده اند. خیابان خیام و خیابان ۱۵ خرداد را هم بسته بودند. نیروهایشان را تخلیه کردند. ما همچنان داخل پارک شهر بودیم تا تعدادمان بیشتر شود. گروهی از نیروهایشان آمدند داخل پارک و گفتند که پارک را تخلیه کنید و از درب غربی خارج شوید. در درب غربی پارک اتوبوس هایی گذاشته بودند که همه ما را سوار کنند و ببرند. اینها نیروهای ضد شورش و یگان ویژه نیروی انتظامی بودند. تجهیزات کامل و زره و ماشین های آب پاش داشتند.
- ما تصمیم گرفتیم که از درب جنوبی پارک شهر که در خیابان بهشت است، خارج شده و به سمت کاخ دادگستری حرکت کنیم. حسینیه امیر سلیمانی دراویش هم در خیابان بهشت جنب ساختمان پزشکی قانونی قرار دارد. به محض خروج از پارک متوجه شدیم که نیروهایشان را با زره نظامی در خیابان بهشت مستقر کرده اند. نیروها کم کم به ما نزدیک تر شدند، تا حدود ساختمان پزشکی قانونی که درگیری شروع شد. در آنجا من به همراه حدود ده نفر دیگر بازداشت شدم. بقیه دراویش را محاصره کردند. آنها را با گاز اشک آور و باتوم داخل پیاده کشاندند و دور آنها یک جور میله هایی گذاشتند. می توانید این را در عکس های آن روز ببینید. موقع دستگیری مامورها ما رو کتک زدند. بعد من و بقیه دراویش رو در اتاقی در داخل ساختمان پزشکی قانونی حبس کردند، اما دستبند نزدند.
- بعد از آن پلیس امنیت وارد عمل شد. سردار ساجدی نیا، رئیس پلیس وقت تهران بزرگ، که گویا خودش فرماندهی عملیات در خیابان بهشت را هم بر عهده داشت، آمد و برای جمعیت حاضر صحبت کرد. در همان گیرودار ما توانستیم از داخل ساختمان پزشکی قانونی فرار کنیم و داخل جمعیت برگردیم. وقتی قاطی جمعیت شدیم دیگر سراغ ما نیامدند، چون احتمالا نمی خواستند دوباره درگیری شروع شود.
- تقریبا ساعت ۱۲ ظهر بود که گویا ماموران مانع یک خانمی می شوند که می خواسته به جمعیت حاضر در خیابان بهشت ملحق شود. درگیری دوباره شروع شد. ماموران شروع به زدن مردم با گلوله های پلاستیکی و باتوم و شوکر و اسپری کردند. همان حدود بود که به صورت من هم اسپری فلفل پاشیدند. من از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم روی تختی در درمانگاه صالح هستم. بقیه دراویش من را به آن جا برده بودند. درمانگاه صالح متعلق به دراویش گنابادی است و در خیابان بهشت کنار حسینیه امیرسلیمانی قرار دارد. در آنجا مجاری تنفسی من را شست و شو دادند. بقیه دارویش را هم که زخمی شده بودند به آنجا بردند. فیلم های درمانگاه موجود است، که دراویش را با سر و دست شکسته نشان می دهد.
- بعد از این ماجراها گویا در شورای امنیت ملی کشور تصمیماتی می گیرند و با نمایندگان دراویش به توافق می رسند که همه دروایش بازداشتی در روز ۲۹ شهریور را آزاد کنند. حدود ساعت ۷ بعد از ظهر دراویش بازداشتی آزاد شدند. همین طور قرار شد که مسئولان به وضعیت زندانی هایی که اعتصاب غذا کرده اند رسیدگی کنند. بعد از سال ۹۳ دیگر برخوردی صورت نگرفت تا واقعه گلستان هفتم.
حوادث منتهی به گلستان هفتم
- در دی ماه سال ۹۶، محمد شریفی مقدم، فائزه عبدی پور، کسری نوری، محمدرضا درویشی، ظفر مقیمی و مرجان مهاجر بازداشت شدند. آنها برای ملاقات با حمیدرضا مرادی سروستانی به بیمارستان دی در تهران رفته بودند. مرجان مهاجر و ظفر مقیمی همان شب آزاد شدند. اما بقیه را به زندان اوین بردند. در اعتراض به این بازداشت ها، دراویش ده روز جلوی زندان اوین تجمع داشتند. من به دلیل این که شاغل بودم و از کرج میامدم تنها دو شب توانستم در تجمع حاضر باشم. جلوی زندان اوین، ماموران اذیت و تهدید می کردند، اما گویا مقامات مانع می شدند که درگیری ایجاد شود. چون ماجرا خیلی رسانه ای شده بود و نمی خواستند جلوی اوین اتفاقی بیافتد. شاید اگر اتفاقی میافتاد، برای آنها سنگین تمام می شد. بالاخره بچه ها را آزاد کردند.
- حدود چند روز بعد باخبر شدیم که در خیابان پایدارفر که منتهی به خیابان گلستان هفتم است، نیروهای بسیج شبانه یک ایست بازرسی گذشته اند. منزل دکتر تابنده در خیابان گلستان هفتم است. من سریع خودم را از کرج به آن جا رساندم. گروهی از دراویش هم همین طور بلافاصله به گلستان هفتم رفتند. وقتی ما رسیدیم کلانتری ۱۰۲ پاسداران وارد عمل شده بود. آنها از نیروهای بسیج پرسیده بودند که بر چه اساسی آن جا ایست بازرسی گذشته اند؟ به آنها گفته بودند که دراویش به واسطه این که منزل قطب شان در این محله واقع است، حساس هستند. در نهایت بسیج آن ایست بازرسی رو جمع کرد.
- فردای آن روز، کانال تلگرامی “آمد نیوز” حکم بازداشت دکتر نورعلی تابنده را منتشر کرد. این حکم بازداشت را شخصی به نام قاضی حسینی در دادسرای امنیت اوین صادر کرده بود، به جرم اقدام علیه امنیت کشور. بر اساس صحبت هایی که بعدها از قول وزارت اطلاعات و نیروی انتظامی منتشر شد، من فکر می کنم که این حکم بازداشت جعلی نبود. یعنی برنامه ای برای بازداشت دکتر تابنده داشتند! گویا (برای بازداشت دکتر تابنده) به نیروی انتظامی گفته بودند که قبول نکرده بود. همین طور به وزارت اطلاعات که آنها هم قبول نکرده بودند. سپاه ثار الله خودش می خواسته وارد عمل شود.
- دکتر تابنده از قدیم یک چهره سیاسی بودند. در نهضت آزادی و دولت موقت مهندس بازرگان چندین وزارت خانه را در اختیار داشتند، از جمله وزارت دادگستری و وزارت ارشاد. علاوه بر این وکالت چهره های سیاسی را هم بر عهده داشتند. چندین بار هم در صحبت هایشان در باره حکومت گویا چیزهایی گفته بودند.
- ما البته به صرف نامه بازداشت دکتر تابنده که آمد نیوز منتشر کرد، اقدامی نکردیم. دروایش نگران امنیت دکتر تابنده بودند. به همین دلیل ما قرار گذاشتیم که به صورت شیفتی در خیابان گلستان هفتم نگهبانی بدهیم. شب ها هم توی ماشین هایی که آنجا پارک کرده بودیم، می خوابیدیم.
- یک روز یکشنبه حوالی ساعت ۸ صبح که مجلس خانم های درویش در منزل دکتر تابنده برقرار بود، گروهی موتور سوار به ما که داخل ماشین های پارک شده خوابیده بودیم حمله کردند. فکر می کنم۱۱ بهمن ماه بود. آنها احتمالا فکرش را نمی کردند که تعداد ما این قدر زیاد باشد. فکر می کردند که احتمالا در حد ۴ تا ۵ ماشین است و جمع اش می کنند! درگیری شد اما وقتی دیدند تعداد ما زیاد است عقب نشینی کردند و بعضی موتورهایشان را جا گذاشتند. یک تعدادی از موتورهایشان هم خسارت دید. فکر می کنم اینها یگان ویژه نیروی انتظامی بودند.
- شب ها لباس شخصی ها می آمدند و با اسلحه اشاره می دادند که الان می زنیم و می کشیم و غیره! می خواستند جو را متشنج کنند. مثلا یک شب یک خودرو ال ۹۰ در خیابان گلستان هفتم کارهای تحریک آمیز می کرد. مدتی بعد بسیجی ها کلیپی منتشر کردند از فردی روی تخت بیمارستان که ادعا می کرد معلم است و در حال رانندگی در خیابان گلستان هفتم بوده که درویش ها او را از ماشین پرایدش بیرون کشیده و کتک می زنند! بعدها معلوم شد که آن شخص روی تخت بیمارستان در واقع راننده همان خودرو ال ۹۰ بوده و بسیجی فعال وابسته به فلان پایگاه بسیج بوده نه معلم! اینها خودزنی می کردند و بعد ادعا می کردند که دراویش خیابان را بسته اند و دارند مردم را می زنند! در صورتی که هر اتفاقی می افتاد، ما زنگ می زدیم به کلاتنری ۱۰۲ پاسداران و گزارش می دادیم، که مثلا همچنین ماشین با فلان شماره پلاک آمده و دراویش را تحریک می کند.
- قائله از روز ۱۶ بهمن ماه شروع شد. سردار رحیمی، رئیس پلیس وقت تهران، در مصاحبه ای با روزنامه شرق گفته بود که ما هیچ برنامه ای برای دستگیری دراویش در تهران نداریم. اما چند روز بعد، نیروی انتظامی امیرعلی لباف و بهنام کریمی را بازداشت کردند. بعد از آنها هم نعمت الله ریاحی بازداشت شد.
- امیرعلی لباف قبلا در جریان حادثه قم بازداشت شده بود. او تنها کسی بود که به حبس طولانی مدت و تبعید محکوم شده بود. چون ساکن قم بود از آن جا بیرونش کرده و همچنان هم آزار و اذیتش می کردند. یک شب از خیابان گلستان هفتم (جایی که با بقیه دراویش بود) به خانه اش برای استراحت می رود. گویا در مسیر تعقیب اش می کردند. بعد از این که ماشین پرایدش رو جلوی در منزل پارک می کند، متوجه می شود که ماشین نیست! وقتی به کلانتری ۱۰۶ نامجو می رود که سرقت ماشین رو اطلاع بده، خودش را هم بازداشت می کنند.
- بعد که آقای نعمت ریاحی برای پیگیری وضعیت امیرعلی لباف به کلانتری می رود، رئیس کلانتری میگه که به ما دستور داده اند که هر کسی سراغ این ماشین مسروقه رو گرفت فورا بازداشت کنیم! این که چه کسی این دستور رو داده هم اعلام نمی کنند. نعمت ریاحی هم بازداشت شد. فردای آن روز تجمعی جلوی کلانتری ۱۰۲ پاسداران صورت گرفت، که در نهایت منتهی به واقعه گلستان هفتم شد.
حادثه گلستان هفتم
- آن روز عصر من جلوی کلانتری ۱۰۲ پاسداران بودم. در ابتدا چند مامور نیروی انتظامی آمدند و صحبت کردند. بعد دو یا سه نفر از دراویش برای مذاکره داخل کلانتری رفتند. گویا نیروی انتظامی گفته بوده که نعمت ریاحی را آزاد می کنند و مشکلی ندارد و تجمع نکنید. قضیه داشت به صورت مسالمت آمیزی فیصله پیدا می کرد که یک دفعه از سمت جنوب خیابان پاسداران گروه هایی از موتورسواران به ما حمله کردند. هم ز مان از داخل کلانتری تیر هوایی و گاز اشک آور می زدند. در مدت کوتاهی آن قدر گاز اشک آور زدند که چشم دیگر چشم را نمی دید. با گلوله های پلاستیکی به ما شلیک می کردند. یکی از همین گلوله ها به چشم مهدی مهدوی (یکی از دراویش گنابادی) خورد. همان جا تیری به گردن سعید سلطان پور اصابت کرد. آقای دکتر رسول هویدا او را به بیمارستان رسالت برد، اما در آنجا هر دو نفر (هر دو درویش گنابادی) را بازداشت کردند.
- تعداد دراویش در جلوی کلانتری کم بود، اما نیروهای آنها بسیار زیاد بودند. از آن جا به سمت خیابان گلستان دوم فرار کردیم، چون راه دیگری نداشتیم. پیرمردی از اهالی محل من و چند درویش دیگر رو در داخل خانه اش پناه داد. حجم گاز اشک آور توی کوچه های منتهی به کلانتری خیلی زیاد بود. نیم ساعتی در منزل آن پیرمرد ماندیم. بعد فهمیدیم که در خیابان گلستان هفتم نیرو خالی کرده اند و همه راه های منتهی به آن را هم بسته اند. یعنی از سمت خیابان پایدار فر، از انتهای خیابان گلستان هفتم که یک پادگان ارتش است، و از سمت دیگر که منتهی به خیابان پاسداران است. ما هر جور بود خودمان را رساندیم به گلستان هفتم چون همه دغدغه ما دکتر تابنده بودند و این که آن جا اتفاقی نیافتد. حوالی ساعت ۷ و ۸ شب بود که دیگر در گلستان هفتم از همه طرف محاصره شده بودیم.
- بعد از آن، حادثه برخورد اتوبوس اتفاق افتاد. من دیدم که یک اتوبوس با سرعت زیاد از سمت خیابان پایدارفر داخل خیابان گلستان هفتم پیچید. این اتوبوس نزدیک بود که به من بزند، طوری که مجبور شدم خودم رو داخل پیاده رو پرت کنم. بعد دیدم که به سمت ماموران رفت و بعد به طرف خیابان پاسداران ادامه مسیر داد، چون نیروهای امنیتی سر خیابان گلستان هفتم را بسته بودند. در آن لحظات نتوانستم راننده را ببینم.
- اتوبوسی که می گویند متعلق به دراویش بود، عکسش موجود است. این اتوبوس تا آن شب داخل خیابان پارک شده بود. ما شیشه ها و کل بدنه اتوبوس را رنگ سفید زده بودیم و بعد بچه ها عکس شکوفه و گل و درخت هایی که جوانه زده بود روی بدنه و شیشه ها نقاشی کرده بودند. چون می خواستیم برای همسایه ها خوشایند باشد. این در عکس ها کاملا مشخص است. به علاوه، ما صندلی های این اتوبوس را در آورده و حالت کف خوابش کرده بودیم. اتوبوسی که من در شب حادثه گلستان هفتم دیدم، اتوبوس دراویش نبود.
- چند ساعت قبل از حادثه برخورد اتوبوس، درویش محمد ثلاث (متهم به قتل سه مامور نیروی انتظامی با اتوبوس که مدتی بعد اعدام شد) جلوی کلانتری ۱۰۲ پاسداران بازداشت شده بود. عده دیگری هم همان جا بازداشت شدند. افراد زیادی شاهد بازداشت محمد ثلاث بودند.
- دراویشی که قصد داشتند وارد خیابان گلستان هفتم شوند، یا سر پاسداران و نو بنیاد یا در خیابان صیاد شیرازی بازداشت می شدند. یعنی نمی گذاشتند که به گلستان هفتم برسند. ماموران هر کسی که فکر می کردند درویش باشد را در آن حوالی بازداشت می کردند.گروهی از دراویش از شهرستان ها آمده بودند،که آنها را هم در راه بازداشت کردند. خیلی ها را در قم دستگیر و بعد از چند روز آزاد کردند. بیشتر بازداشت ها بیرون از گلستان هفتم بود.
- حدود ساعت ۱۲ شب نمایندگانی از استانداری، وزارت اطلاعات و نیروی انتظامی به منزل دکتر تابنده رفتند. گویا به توافقی رسیدند که براساس آن قرار شد که نیروی انتظامی حلقه محاصره را عقب ببرد و کم کم نیروها را از پاسداران خارج کند. دراویش هم که مثلا آتشی روشن کرده بودند (به خاطر گاز اشک آور) خیابان را آب و جارو کنند و بعد متفرق شوند. روال به حالت عادی برگردد.
- ما شروع کردیم به خاموش کردن آتش ها. حدود ساعت ۲ صبح بود که داشتیم جمع و جور می کردیم، که ناگهان از ابتدای گلستان هفتم، از سمت خیابان پاسداران، نیروهای بسیج و سپاه به ما حمله کردند. در حالی که شعار حیدر حیدر می دادند، شروع به تیر اندازی کردند. گاز اشک آور هم می زدند. علاوه بر این، عده ای از روی پشت بام ها به طرف ما سنگ پرتاب می کردند. هم زمان با پیشروی اینها، ماموران یگان ویژه نیروی انتظامی هم از سمت خیابان پایدارفر آمدند. با این تفنگ هایی که نور لیزر دارد روی ما می انداختند. یک ماشین آب پاش بزرگ هم آورده بودند. داخل گلستان هفتم، ما شاید حدود ۸۰ تا ۱۰۰ نفر بودیم .
- روبروی منزل دکتر تابنده، یک ساختمان پنج طبقه است. یکی از ساکنان در را باز کرد که زن ها و بچه ها را بالا بیاورید. در محاصره بودیم و از همه طرف تیراندازی می شد. روی پشت بام رفتیم. من با چشم خودم دیدم که نیروی انتظامی و بسیج روبروی همدیگر تیر اندازی می کردند. یعنی این قدر گاز اشک آور زده بودند، که نمی دیدند به سمت چه کسی شلیک می کنند. آن فیلمی که از روی پشت بام گرفته شده و نشان می دهد که ماموران داشتند دراویش را کتک می زدند و کیف هایشان را خالی می کردند، ما از پشت بام آن ساختمان گرفتیم.
- بعد از مدتی نیروهایشان وارد ساختمان شدند و بالا آمدند. همه مسلح بودند. من و مهدی بختیاری جلوتر از بقیه روی زمین نشسته بودیم. یکی از ماموران اسلحه اش رو روی پیشانی من گذاشت. کلت دستی بود. بعد من رو از روی زمین بلند کردند. داخل ساختمان یک تونل (از ماموران) درست کرده بودند تا حیاط! ما را مجبور کردند که از میان این تونل رد شویم. از همه طرف ما را با باتوم و شوکر برقی می زدند. سرم از دو ناحیه شکست و انگشت های دستم خرد شد. بدنم کاملا کبود شده بود. تا بالاخره رسیدیم داخل حیاط! آن جا چند مامور با میله و باتوم روی سرم ریختند و شروع به کتک زدن و فحش دادن کردند، که همه شما را می کشیم! بعد یگان ویژه نیروی انتظامی آمد. از آن جا ما را به پارکینگ ساختمانی سر نبش خیابان گلستان هفتم بردند.
- آن جا هم باز ما را کتک زدند. دست هایمان را بستند و همه وسایل ما را گرفتند و داخل کیسه های پلاستیکی ریختند. در تمام این مدت کتک زدن ها همچنان ادامه داشت! آنهایی که حالشان خیلی بد بود، توی آمبولانس می انداختند. اگر آمبولانسی بود! اگر آمبولانس نبود، داخل اتوبوس می بردند. من و گروه دیگری را سوار اتوبوس کرده و به آگاهی شاپور بردند. در طول راه چندین بار با پوتین توی بینی و سرم زدند. سرم آن قدر خون ریزی کرد، که کف اتوبوس از هوش رفتم.
- در آگاهی شاپور جداسازی می کردند. به محض این که رسیدیم، من را توی آمبولانس گذاشتند و به بیمارستان سجاد بردند. بیمارستان سجاد در واقع بیمارستان نیروی انتظامی است. در آن جا، از من ام آر ای و عکس گرفتند. سرمم که از دو جا شکسته شده بود، بخیه خورد. انگشتان دستم هم عمل جراحی شد، چون همه شکسته بودند. توی هر انگشتم دو تا پین گذاشتند. سه روز در بیمارستان بستری بودم. پرسنل بیمارستان با این که پرسنل نظامی بودند، رفتارشان خوب بود. اما بالای سر هر مجروحی یک یا دو مامور گذاشته بودند. آنها خیلی اذیت می کردند. مثلا کافی بود بگویی دستشویی دارم. آن قدر اذیتت می کردند،که اصلا منصرف می شدی بروی دستشویی!
ورود به زندان تهران بزرگ
- بعد از سه روز بستری بودن در بیمارستان سجاد، من را تحویل پلیس امنیت دادند. آنها من رو به دادسرای اوین بردند. آن جا به من حکم زندان دادند. تقریبا ساعت ۱ شب بود که من رو به همراه گروهی از دراویش بازداشتی به زندان تهران بزرگ (فشافویه) منتقل کردند. فکر می کنم که در حدود ۳۷ نفر بودیم.
- ما رو از در آهنی بزرگ به داخل زندان فشافویه نبردند که مستقیم تحویل افسر نگهبانی بدهند. ما رو داخل حیاط زندان پیاده کردند و مجبور مان کردند که مسیری رو زیر باران پیاده برویم. هوا خیلی سرد بود. اوایل اسفند ماه بود. بعد هم مدتی ما رو توی حیاط زندان نگه داشتند. من کلا یک لباس نازک اتاق عمل تنم بود! از این کاغذی ها که پشتش هم باز است با شلوار کاغذی. فقط ۴ ساعت بود که از اتاق عمل بیرون آمده بودم! بعد از آن باز هم یک مراسم خوش آمد گویی بود و سربازهای زندان پذیرایی کردند! به آنها گفته بودند که ما را بزنند و بعد داخل زندان ببرند. تمام مدت با دستبند و پابند بودیم.
- در بدو ورود به زندان همه داروهایی که در بیمارستان به ما داده بودند، مثل مسکن یا آنتی بیوتیک، از ما گرفتند و داخل سطل آشغال ریختند. با وجود این که من به عنوان نمونه، تازه از اتاق عمل بیرون آمده بودم و به آن داروها احتیاج مبرم داشتم! دوباره باز هل دادن و با باتوم زدن ماموران زندان شروع شد. البته نه به شدت سابق! ولی چون همه ما مجروح بودیم، کوچکترین ضربه یا اشاره ای دردناک بود. ولی ماموران بی ملاحظه می زدند. بعد کارت عکس برای ما صادر کردند. عکس روی کارت من رو بعدها تغییر دادند، چون در آن عکس که شب ورودم به زندان گرفته شد بود، کاملا واضح بود که سرم باندپیچی شده است.
- شب اول ما رو به قرنطینه زندان فرستادند. هر دو نفر ما رو داخل یک سلول گذاشتند. تا صبح هیچ چیزی نداشتیم؛ نه پتو و نه هیچ وسیله گرمایشی. دو شب قبل از ما گروه دیگری از دروایش رو در قرنطینه مستقر کرده بودند. آنها کمی سالم تر از ما بودند و زودتر از بیمارستان مرخص شده بودند. قرنطینه ۴ سالن داشت. مسولان زندان چون احتمالا نمی خواستند که ما از حضور بقیه دراویش در سالن کناری مطلع بشیم، یکی از سالن ها رو خالی کرده بودند و ما رو توی اتاق های آن جا گذاشتند. البته فردایش ما را هم پیش آنها بردند. در روز اول در قرنطینه نزدیک به ۱۳۰ نفر بودیم. هوا خیلی سرد بود. من یک ماهی داخل قرنطینه بودم. در این مدت نزدیک به ۱۰ الی ۱۲ بار سرما خوردم. سیستم گرمایشی اش کار نمی کرد، پتو نبود، نظافت هم کلا نداشت.
- فکر می کنم تعداد کل دراویش بازداشتی در زندان فشافویه حدود چهارصد و خورده ای بود. ما را بین سه تیپ تقسیم کردند: ۳ – ۲ -۴. این تیپ ها جدا هستند. مثلا تیپ ۴ نزدیک به ۱۹ تا سالن دارد. تیپ ۲ تیپ مجرمان مالی بود و فقط یک سالن اش را به دراویش اختصاص داده بودند. در تیپ ۲ نزدیک به ۱۲۷ درویش بازداشت بودند. در تیپ ۴ هم نزدیک به ۱۸۰ تا ۱۹۰ درویش حاضر بودند. بقیه دراویش هم در تیپ ۳. تا جایی که به خاطر دارم، حدود ۱۰ تا ۲۰ نفر از دراویش بازداشتی قبل از عید نوروز آزاد شدند. بعد که دادگاه ها شروع شد، از سه ماه و یک روز حکم دادند تا بیست و چند سال!
بازجویی ها
- قبل از این که دادگاه حکم من را صادر کند، دو بازجویی داشتم؛ یکی با وزارت اطلاعات بود و دیگری با اطلاعات سپاه. اول بازجویی وزارت اطلاعات بود. وقتی چشم بند نداشتنم می توانستم ببینم که روی سر برگ بازجویی نوشته بود وزارت اطلاعات. این ها مثلا از نحوه دستگیر شدن و چرا آن جا بودی و که گفت که بروید آن جا و این چیزها می پرسیدند. وقتی که جواب شان را نمی دادم یا جرو بحث می کردم، تهدید می کردند که یک پوستی ازت بکنم و دیگر بچه ات را نمی بینی و این چیزها. اما ضرب و شتمی در کار نبود.
- بازجویی های سپاه مدل دیگه ای بود. بازجوهای سپاه سراغ آنهایی می رفتند، که یا عکس و فیلمی از آنها داشتند و یا دنبال چیزی از آنها می گشتند. یک گروه از بازداشتی ها رو از اول با چشم بسته بردند. وقتی من را صدا زدند، توی محوطه زندان چشمانم باز بود. بعد چشم بند چرمی زدند. من رو داخل سالنی بردند و به قول خودشان می خواستند خبره بازی در بیاورند! می گفتند که سرت رو خم کن، داریم از توی تونل رد می شویم. یا بی دلیل پس گردنی می زدند. بعد من رو روبروی دیواری می گذاشتند. یک بار از زیر چشم بند بازجوها رو دیدم. سه نفر بودند. همه ماسک و عینک دودی داشتند. یکی کلاه و کت و شلوار پوشیده بود.
- اولین سوالشان این بود که عکسی از من داشتند که جلوی کلانتری پاسداران گرفته شده بود. رفته بودند آمار من را در آورده بودند. گفت برادر دوقلو داری؟ گفتم نه من تک فرزندم. بعد عکسم را گذاشت جلوی من و گفت این که جلوی کلانتری است و تو هستی دیگر؟ گفتم بله خودم هستم. گفت آمدی کلانتری را بگیری یا حکومت عوض کنی؟ جواب شان را که می دادی یا عصبانی که می شدند شروع می کردند با تسبیح زدن یا پس گردنی یا تهدید می کردند که دیگر پسرت را نمی بینی. سر گلستان هفتم اعدامت می کنیم و هر چه ما این جا بنویسیم قاضی مجبور است روی همین برای تو حکم بدهد و غیره.
- هدف شان مجبور کردن من به اعتراف تلویزیونی بود. این که بروم جلوی دوربین بگویم اشتباه کردم و اصلا بحث براندازی حکومت ندارم. این که دکتر تابنده من و بقیه دراویش رو فریب داده و این که ایشان و کلا مرام درویشی رو انکار کنم! از این قبیل چیزها. یک بار من رو به اتاق تاریکی که در آن دوربین گذاشته بودند بردند. گفتند که بگو در گلستان هفتم چه اتفاقی افتاد؟ من هم گفتم که بسیجی ها به ما حمله کردند، در صورتی که درگیری ای نبود. با شعار حیدر حیدر شروع کردند به گاز اشک آور زدن. هر دفعه این ها را می گفتم، بازجو دوربین رو خاموش می کرد و می آمد به کتک زدن و می گفت بگو که اشتباه کردم! من هم می گفتم هیچ وقت نمی گویم چون اشتباهی نکردم!
- یادم هست که یک بار من رو با چشم بند داخل یک اتاق بردند. فکر می کنم چهار نفر دورم ایستاده بودند. مثلا یکی شان می گفت که کاری کنم که دیگر بچه اش را نبیند. دیگری می گفت که بهش یک فرصتی بده، پسر خوبی است! مثلا یکی با محبت صحبت می کرد و دیگری با تندی. می خواستند من رو فریب بدن که آن چیزی که می خواهند من انجام بدهم.
دادگاه انقلاب
- بعد از تمام شدن بازجویی، روند دادگاه ها شروع شد. پرونده های ما در دادسرای اوین بود. آن جا متوجه شدیم که سپاه درخواست داده که پرونده های ما به دادگاه انقلاب برود و احکام سنگین صادر شود. محاکمات ما در دادگاه انقلاب خیلی مسخره بود. من جزو اولین گروههایی بودم که به دادگاه رفتم؛ شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی احمدزاده. روز دادگاه من مصادف با روز اعدام آقای ثلاث بود. من البته از این موضوع بی خبر بودم. بچه هایی که قبل از ما به دادگاه رفته بودند، تعریف کردند که دو نفر کنار دست قاضی احمد زاده می نشینند. یکی شان معاون دادستان است، که در آن زمان گویا شخصی به نام رستمی بود و بعد از وی شخص دیگری به اسم وزیری آمد. سمت دیگر قاضی هم یک نفر نماینده از سپاه می نشست. این تصور من از دادگاه بود. اما روزی که من به دادگاه رفتم، هیچ کدام از اینها نبود. گویا چون روز اعدام آقای ثلاث بود، فقط قاضی احمدزاده بود و بقیه به زندان رجایی شهر رفته بودند. وقتی وارد اتاق دادگاه شدم، قاضی احمدزاده من رو دید، پرونده ام رو نگاهی کرد و گفت به سلامت و خوش آمدی! هیچ صحبت دیگه ای با من نکرد!
- در دادگاه های بدوی ما اصلا وکیل نداشتیم! اصولا دراویش همیشه وکلایی که آنها هم درویش هستند، برای پرونده هایشان تعیین میکنند. اما دادگاه اجازه نداد که حتی وکلای ما وارد اتاق دادگاه شوند! چه برسد به این که پرونده را مطالعه کنند! وکیل تعیینی ما آقای ضرغامی بود. ایشان پشت در دادگاه بود و اعلام کرد که وکیل تعیینی ماست. اما قاضی با تندی او را بیرون کرد! در مرحله تجدید نظر بود که بالاخره گذاشتند وکلا بیایند.
- بعد از چند روز احکام دادگاه ها رو به زندان فرستادند. حکم ها تک برگه ای بودند. اصولا حکم دادگاه باید در دو برگه باشد. یک برگه برای فرد محکوم و یک برگه هم برای رسید تحویل حکم که محکوم باید آن را امضا کند. در برگه دوم، فرد محکوم می تواند بنویسید که به حکم صادره اعتراض دارد یا آن را قبول دارد.
- من به ۵ سال حبس به جرم اقدام علیه امنیت ملی، ۱ سال حبس و ۷۴ ضربه شلاق به جرم تمرد از دستور ماموران حین انجام وظیفه، و ۱ سال حبس به جرم اجتماع و تبانی محکوم شدم. در مجموع ۷ سال حبس و ۷۴ ضربه شلاق. به حکم صادره اعتراض کردم.
- پرونده من به شعبه ۵۴ دادگاه تجدید نظر رفت. در آن جا اگر چه وکیل داشتیم، اما همچنان امکان دفاع آن چنانی وجود نداشت! قاضی تجدیدنظر اصلا نمی گذاشت که من یا وکیل در دادگاه صحبت کنیم! متهم همراه من احسان ملک محمدی بود. احکام یکسانی داشتیم و با هم به دادگاه رفتیم. با این حال، دادگاه تجدیدنظر حکم من رو به یک سال حبس کاهش داد اما حکم احسان رو عینا تایید کرد! یک سال حبس من به دلیل اقدام علیه امنیت ملی بود.
اعتصاب و درگیری در زندان
- شهریور سال ۹۷ بود که یک درگیری در تیپ ۳ زندان تهران بزرگ اتفاق افتاد. بچه ها به دلیل شرایط خیلی نامناسبی که خانم های درویش در زندان قرچک ورامین داشتند، تحصن کرده بودند. در آن زمان، من در تیپ ۲ زندان بودم و حدود ۶ ماه از بازداشتم می گذشت. ما خبردار شدیم که نیروهای گارد زندان به تیپ ۳ حمله کرده و دراویش رو به شدت کتک زده بودند. گروهی رو با سر و دست شکسته به تیپ ۴ منتقل کرده و عده ای رو هم به انفرادی برده بودند. ما در تیپ ۲ خواستار آگاهی از وضعیت برادران درویش مان شدیم.
- مسولان زندان جواب سر بالا می دادند. به همین دلیل، ما در تیپ ۲ جلوی افسر نگهبانی زیر ۸ تحصن کردیم. رئیس زندان فرزادی آمد و گفت که اگر تحصن را نشکنید، مجبوریم با گارد وارد عمل شویم و شما را هم بزنیم! بحث بالا گرفت و درگیری شد. نزدیک به ۱۴ نفر از بچه های تیپ ۲ از جمله خود من رو به انفرادی بردند. همین اتفاق داخل تیپ ۴ هم افتاد. از تیپ ۴ هم ۱۸ نفر رو به انفرادی بردند. در مجموع فکر میکنم ۶۰ تا ۷۰ نفر رو به انفرادی فرستادند. سلول های انفرادی گنجایش دو نفر رو داشت، اما در هر سلول ۵ نفر را گذاشتند. در حدود یک روزی در این وضعیت بودیم، تا این که آمدند و ما رو دو نفر دو نفر با دستبند و پابند به بندهای عمومی متفاوت فرستادند. من رو به تیپ ۱ سالن ۱ بند متادونی ها فرستادند. من و علی کریمی (یکی از زندانیان درویش) ۶ ماه آنجا بودیم. سهیل عربی (زندانی سیاسی) هم آن جا با ما بود.
بند متادونی ها
- همان طور که گفتم، من شش ماه آخر حبسم را در تیپ ۱ سالن ۱ بند متادونی ها گذراندم. فرزادی رئیس زندان به وکیل بند (که یکی از زندانی هاست) و انتظامات سفارش کرده بود، که من و علی و سهیل رو آزار و اذیت کنند. یک روز من و سهیل و علی داخل هواخوری نشسته بودیم که یک دفعه حدود ده تا از زندانی ها روی سر ما ریختند و شروع به کتک زدن کردند. بینی سهیل شکست و چشمش کبود شد. این اتفاق در چند روز اول ورود من به بند متادونی ها رخ داد.
- ما سه نفر اعلام اعتصاب غذا کردیم و به دلیل همین اعتصاب غذا تقریبا سه هفته هم ممنوع ملاقات و ممنوع تلفن شدیم. ما خواستار آن بودیم که تفکیک جرائم بشود. ما نه متادونی بودیم و نه جرم مان مثل بقیه بود! طبق قانون تفکیک جرائم باید جدا می شدیم. گویا فرزادی توی گزارش اش گفته بود که اینها که اعتصاب غذا کرده اند، اگر مردند هم مردند! یک زباله کمتر! اعتصاب غذا تقریبا ۱۲روز طول کشید. بعد از یکی دو ماه هم سهیل عربی رو از ما جدا کردند و به سالن ۹ بردند.
- در بدو ورود به بند متادونی ها، من و علی کریمی در راهرو کف خواب بودیم. چون اتاق ها گنجایش نداشت. هر اتاقی که مثلا ۱۵ تخت بود، تعداد جمعیت اش ۳۲ نفر بود. ۱۵ نفر روی تخت ها می خوابیدند و ۴ نفر کف اتاق و مابقی باید در راهرو می خوابیدند. زمانی که اعتصاب غذا بودیم، یک روز رستمی نماینده دادستان با فرزادی رئیس زندان آمدند و اعلام کردند که دستور از بالا آمده که تعداد ۶۰ نفر (از جمله من) باید از باقی دراویش جدا باشند. گفتند هر کاری هم که بکنید فایده ندارد و شما را پیش بقیه دراویش برنمی گردانیم! فقط می توانیم شرایط رو در بند متادونی ها برای شما کمی بهتر کنیم. گفتند که طبق قانون زندان ها باید هر زندانی دارای یک تخت خواب باشد و به همین دلیل به ما تخت خواب دادند.
آزادی از زندان
- من در تاریخ ۲۰ بهمن ۹۷ آزاد شدم. بعد از آزادی، تهدید و احضار نشدم اما با مشکلات دیگری روبرو شدم. به خاطر یک سال حبس از شغلم عقب افتاده بودم. به همین دلیل و به عنوان شغل دوم به ساندویچ فروشی با ماشین ون رو آوردم. تا قبل از این ماجرای ویروس کرونا، ماشینم رو روی پل انرژی اتمی، انتهای امیرآباد، پارک می کردم و ساندویچ می فروختم.
- آن حوالی حدود ده تا دوازده ماشین ساندویچ فروش و دست فروش دیگه هم بودند. با این حال، هر شب فقط من آن جا درگیری داشتم. یک روز قبل از مراسم خاکسپاری قاسم سلیمانی (فرمانده سپاه قدس) بسیجی ها به من و ماشین حمله کردند. کل بساط من رو به هم ریختند. ماشین رو داغون کردند و صندلی ها رو شکستند! به بقیه ماشین های ساندویچ فروش و دست فروش ها خیلی دوستانه می گفتند جمع کنید و بروید، اما با من در گیر می شدند. یک شب دیگر نیروی انتظامی آمد و گفت که باید ماشین ات رو پارکینگ ببریم. پرسیدم به چه علت؟ خلافی این ماشین چیست؟ گفتند که دستور است و تو باید با ما بیایی. من شروع به بحث کردن کردم که ناگهان به من دستنبد زدند و من رو داخل ماشین پلیس کردند. بعد مامورهای نیروی انتظامی رفتند و وسایل کار من رو یعنی جمع کردند! همه چیز را همین طوری روی هم می ریختند. همه چیز را شکستند. فرگاز را انداختند کف خیابان که بعد چند نفر از دوستان که آن جا بودند جمع اش کردند. یک شب بازداشت بودم و فردا صبح من رو به دادسرا فرستادند. فعلا سر این پرونده با قرار وثیقه آزادم.